رفتن به مطلب

داستان گی عاشقانه


mame85

ارسال‌های توصیه شده

     عاشقی × گی × داستان سکسی × داستان گی × سکس گی ×

پسری که هیچوقت فراموش نخواهد شد - 1

سلام اول از همه بگم که من اصلا از وجود همچین وبسایتی خبر نداشتم تا اینکه یک هفته پیش دوستم بهم نشونش داد و من شروع کردم بعضی از داستان هارو خوندم راستش یکم حالم بد شد چون بعضیا به رسمیت جرمی که انجام دادن رو اینجا اعتراف کردن (تجاوز) و خیلی از داستان ها و اتفاقا رمانتیک نبودن حالا قضاوتو بزارم کنار داستان من از روی واقعیت هستش و طولانیه اگه حوصله ندارین نخونید حالا من خودمم نمیدونم چرا دارم اینو مینویسم ولی این اتفاق رو باید یجا می نوشتم جایی هم نمی شناسم که داستان گی رو بشه منتشر کرد اگه با من بود سریالشو میساختم
خلاصه شروع کنم
اسم من کوروش هستش من 19 سالمه یک سال پیش در یک مدرسه نمونه دولتی تحصیل میکردم (یعنی 18 سالم بود) من اون موقع میدونستم بایسکشوال هستم (هم از دخترا هم از پسرا خوشم میاد) ولی تا اون موقع فقط با یه پسر و سه تا دختر وارد رابطه شده بودم و یک بار سکس داشتم (اونم با دختر بود). این مدرسه خیلی پر جمعیت بود یادم میاد میگفتن 400 نفر دانش آموز داره (دو شیفت بود) هفته ی اول مدرسه بود از بچه ها شنیده بودم که قراره از یه مدرسه غیر دولتی دانش آموزهای ریاضی سال یازدهم که 15 نفر میشدن بیان بعضی از کلاس هارو مشترک بشینن مدرسه ی ما, دلیلشو خوب یادم نمیاد چون من دوازدهم بودم و رشتم انسانی بود ولی دلیل اینو یادم میاد که چرا دو تا کلاس تعداد نفراتش این همه کم بود اون مدرسه بالاترین شهریه رو داشت توی شهر و هر کسی نمیتونست اونجا درس بخونه.یکی از معاون ها در مراسم صبحگاهی گفتش که با اون دانش آموز ها کاریمون نباشه و نریم اعتراض کنیم که چرا اونا موهاشون بلنده هر لباسی که میخوان رو میپوشن چرا تتو دارن وقتی تتو رو گفت همه بهم نگاه کردن بعدش گفت کلا باهاشون کاریتون نباشه. رفتیم کلاس; کلاس من طبقه ی دوم بود و من چون هیکل درشت و قد بلندی داشتم همیشه منو نماینده کلاس میکردن حالا چرا بدنم اونطوری بود اونم بخاطره این بود که از بچگی کلاس های بسکتبال, شنا و رزمی میرفتم و از 15 سالگی بدنسازی و کیک باکس رو شروع کرده بودم. همیشه جلوی در کلاس وایمیستادم تا معلم بیاد که مثلا کلاسو ساکت کنم ولی با کسی کاری نداشتم. کم کم بچه های اون مدرسه هم میومدن و یهو یک پسره زیبا که آروم آروم داشت از پله ها بالا میومد رو دیدم وااااای هنوزم یاده اون لحظه میوفتم صورتم داغ میکنه و دستام میلرزه این پسر رسید بالا و کامل میتونستم ببینمش چون جلوم بود پسری با موهای سیاهه سیاه که هدفون airpod max رنگ سبزشو گذاشته بود سرش ,ابروهای سیاه کشیده, چشای درشت عسلی, بینی خوش فرم نوک تیز, لبای درشت قرمز, پوستشم که انقدر سفید و صاف بود برق میزد, صورتش یه ذره بود گردن ظریف کوتاه, دستای ظریف که روی هر دوشون تتو های مینیمال بود از بازو هاش تا روی دستاش تتو داشت مینیمال بودن ولی چون پوستش سفید بود خیلی واضح دیده میشدن بدنش وای خدااااا بدنششش کمر باریک رون های پهن انگار مانکن بود ولی مانکن قد کوتاه چون قدش 1,65 بود یک لحظه مکث کرد به دو طرف نگاه کرد مشخص بود دنبال کلاسش بود اومد از جلوم گذشت رفت (حتی بهم نگاه نکرد) وای خدا چه بوی عطری چه بوی فراموش نشدنی (بعدا فهمیدم عطرش YSL بود) یه لحظه به خودم اومدم دیدم کلاس روبرو همه دهنشون باز مونده برگشتم دیدم کلاس ما همه چشاشون وق زده فقط یک نفر حرف زد اونم گفت پشمام اون دختر بود یا پسر. معلم اومد داخل رفتم نشستم; کله کلاس چشماش میومد جلو چشام, میخواستم هر چه سریع تر زنگ زده شه برم ببینم اون فرد واقعی بود و متوجه شدم خیلی ها منتظر هستن که همین کارو بکنن همه داشتن میپرسیدن که اون کی بود عجب چیزی بود ترنس بود؟ نمیدونم چرا اینارو میشنیدم عصبانی میشدم. زنگ خورد مثل همیشه باید همرو از کلاس بیرون میکردم بعد از اینکه همرو بیرون کردم داشتم میرفتم حیاط که دیدم داره تند تند البته خیلی جذاب تند تند دستش کتاب با هدفونا گوشش میره سمت پله ها که بره حیاط بازم بهم حتی یک ثانیه هم نگاه نکرد. رفتم حیاط دیدم یه گوشه روی یه شیبی نشسته و داره کتاب میخونه و سیب میخوره کله حیاط چششون روش بود ولی اون به کسی نگاه نمیکرد پیش دوستام نشسته بودم یهو یکیشون با یکی از اون بچه های مدرسه غیردولتی اومد ازش خیلی سوالا پرسیدن خلاصش این بود که اسمش میلاد بود میلاد بدون حرف (د) میلا وقتی اسمش رو فهمیدم اینطوری بودم که اسمش چه بهش میاد خلاصه این انگلیس به دنیا اومده بوده و مامان باباشو توی تصادف از دست میده و میاد ایران با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه من هنوزم شغل پدربزرگ اینو نفهمیدم ولی مادربزرگش از جراح های شناخته شدست بعد این پسره گفت که با این کاریتون نباشه این پسره یک بار یه کاری کرد که یک پسر رو اخراج کردن و پدر پسره اینو التماس کرده بوده که پسرشو ببخشه صرفا بخاطر اینکه انگشتش کرده بود بعد هممون بهش نگاه کردیم گفت ازش بترسین پدربزرگش روش خیلی حساسه داشت میرفت که برگشت گفت سعی نکنین باهاش دوست هم بشین به کسی پا نمیده. یک ماه گذشت هر هفته سه روزشو میومد ماشین هایی می اومدن دنبالش که بالای 10 میلیارد بودن هر دفعه لباس های متفاوت اصلا تکراری نمی پوشد و همشون مارک بودن با کسی هم حرف نمیزد همیشه تو زبون همه بود چون میگفتن نخبه هم هست معلما میگفتن که سوال هایی رو جواب میداده که در طی سال ها تدریسشون کسی جواب این سوال هارو درست نداده بوده(بعد من اون موقع اینطوری بودم که خدا حداقل یکیشو بهش میدادی هم پولدار هم زیبا هم نخبه بود). یک روز میرفتم کتابخونه مدرسه که دیدم نشسته تنها پشت میز تصمیم گرفتم پیشش بشینم تا اینکه سرشو آورد بالا و توی چشمام نگاه کرد…

نوشته: کوروش

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


پسری که هیچوقت فراموش نخواهد شد - 2

اول میخوام موضوعاتی رو روشن کنم, من نوشته ی قبلیم گفته بودم که صرفا این ماجرا رو مینویسم چون این اتفاق رو باید توی یه پلتفرمی تعریف کنم و اینکه من از وجود این وبسایت خبر نداشتم, این به این معنی بود که من نویسنده نیستم و فقط این ماجرا رو تعریف میکنم و دیگه هیچ داستانی نمی فرستم چون دیگه ماجرایی برای گفتن ندارم هر چند برخی از افراد فکر میکنن این خیالاته, بهتون حق میدم من خودمم باورم نمیشه این اتفاق ها سرم اومده(بیشتر اینکه باورم نمیشه فردی مثل میلا رو شناختم). اینکه چرا اول نوشته گفته بودم طولانیه ولی نبود, اول اینکه ساعت 2 شب بود و خسته بودم, بعدشم یک لحظه با خودم گفتم من چرا دارم این اتفاق رو مینویسم اگه به گوشه میلا برسه چی؟ و خیلی دلایل دیگه و ارسال کردم, راستش کاملا فراموش کرده بودم که من اون نوشته رو ارسال کرده بودم تا اینکه دوستم (همونی که این وبسایت رو نشونم داده بود) بهم پیام داد و گفت این تویی نه؟… خلاصه بعد از خوندن کامنت ها تصمیم گرفتم بقیشو ادامه بدم. این دفعه واقعا طولانیه حوصله نداشتین نخونین تا همین جاشم زیاد حرف زدم.

توی چشمام نگاه کرد, توی اون پنج هفته اولین باری بود که چشم تو چشم شده بودیم, دستو پامو گم کرده بودم, پام خورد به میز و صدای بلندی پخش شد. خوشبختانه فقط میلا توی کتابخونه بود, نگاهش بهم خیلی بد بود میخواستم اون لحظه برم ته زمین با افسوس بهم نگاه کرد و سرش رو انداخت پایین و به درس خوندنش ادامه داد, رفتم بشینم روی یکی از صندلی ها ولی بعدش با خودم گفتم یا الان یا هیچوقت, رفتم نشستم کنارش برگشت بهم سر تا پایین نگاه کرد و بعدش به اطرافش که پر از صندلی خالی بود(منظورش این بود که این همه صندلی خالی حتما اینجا باید مینشستی). با عصبانیت یه هووووف گفت و شروع کرد به جمع کردن وسایلش (راستش حق داشت کارم بد بود) وسایلش رو جمع کرد, نزدیک در شد که بره بیرون گفتم:(وایستا! واقعا قصد بدی نداشتم میخواستم فقط یه مکالمه ایجاد کنم), برگشت بهم نگاه کرد و گفت:(میتونم بپرسم چرا؟ این همه آدم توی مدرسه هست)…اول از همه بگم که من توی اون لحظه واقعا دیوونه شده بودم, چرا؟… صداااااااش لعنتی صداش توصیف کنم, صدای یه پسر 13 ساله رو با یه دختر 23 ساله مخلوط کنید, با اون چشم های عسلیه درشتش که حالت وحشی گرفته بود, دستاش تو هم با اخم داشت نگاهم میکرد. منتظره جواب بود, من زبونم گرفته بود نمیدونستم چی بگم چشماشو چرخوند گفت:(دقیقا). پشتشو کرد رفت. من هنوزم اونجا خشکم زده بود, نفس نفس میزدم, ضربان قلبم بالا رفته بود. کله عمرم توجه های زیادی بهم شده بود هم توسط خانوادم هم اطرافیانم چون قد بلندی دارم و همونطورم که گفتم ورزشکار هستم همیشه همه از تیپو قیافم تعریف میکنن و رو هر کی دست میزاشتم ماله من میشد, نمیدونم شاید غرورم این کارو باهام میکرد شایدم این دفعه روی کسی دست گذاشته بودم که میدونستم ماله من نمیشه و نمیتونستم این موضوع رو قبول کنم. خلاصه شاید دلیل اون حالم این بود. اون روز خیلی سخت گذشت, همش به اتفاقی که افتاد فکر میکردم قیافه ی میلا هی میومد جلوم و من میزدم تو سرم چون کارام واقعا ضایع بود. دو روز گذشت میلا قرار بود بیاد مدرسه ی من, استرس داشتم بعد از اون مکالمه ی مسخره… اصلا قراره این دفعه حتی وایسته؟ اصلا شاید منو ببینه مسیرشو عوض کنه… اصلا منو میبینه؟ این سوالا دیوونم کرده بودن تا اینکه یه نفر تو راهرو بلند گفت جوووون بله مثل همیشه میلا وارد مدرسه شده بود و همه داشتن از زیباییش لذت میبردن و اون حتی به یک نفر هم نگاه نمیکرد. از جلوم گذشت رفت و مثل همیشه بوی زیبایی میداد. سر کلاس داشتم به این فکر میکردم که برم پیشش یا نه؟ بعد از یک مشاوره ی طولانی با خودم تصمیم گرفتم که زنگ خورد برم پیشش. زنگ خورد, همرو بیرون کردم, رفتم حیاط, همه جای حیاطو نگاه کردم ولی نبود با خودم گفتم شاید زود رفته چون میدونستم اونروز دوتا کلاسش مدرسه ی من بود با ناامیدی رفتم راهرو که چشمم خورد به قفسه ی کتاب ها, یک نفر اونور قفسه ایستاده بود, نمیدونم چرا یک حسی بهم گفت اون فرد میلا هستش, رفتم یکی از کتاب هارو برداشتم و با اون فرد از بین کتاب ها چشم تو چشم شدم, بله اون فرد میلا بود, داشت کتاب هارو نگاه میکرد به محض اینکه منو دید اخم کرد و رفت افتادم دنبالش گفتم:(بابا بخدا اونروز قصد بدی نداشتم فقط میخوام یک مکالمه ی دوستانه داشته باشیم) سرعتشو بیشتر کرد که هر چه سریع تر بره حیاط که رفتم جلوش دستامو گذاشتم رو شونه هاش و کاری کردم که بایسته, توی چشاش نگاه کردم و گفتم:(و اینو بگم که یکی از زیباترین کسایی هستی که تاحالا توی عمرم دیدم و حتی میتونم بگم بی نقض ترین) سکوت عجیبی راهرو رو برداشت همینطوری زول زده بود توی چشمام از شدت استرس کم مونده بود از حال برم که گفت:(کی گفته که بی نقضم؟ همه نقض دارن مثلا تو نقضت اینه که کسخلی) جا خوردم, دستامو از شونش آورد پایین و یکی از دستامو گرفت توی دستش (به حالت دست دادن آورد) و گفتش:(اسمم میلا هستش) یه لبخند خیلی خیلی گنده زدم بهش و گفتم:(کوروش) دستشو کشید گفت:(خب این مکالمه ی دوستانه رو کی انجام بدیم؟) از خوش حالی بال درآورده بودم گفتم:(پنجشنبه عصر خوبه؟ هم من شیفت ظهرم هم تو اینجا کلاس داری از مدرسه دربیام بریم) بعد از گفتن این حرفم مکث کرد و یه ابروش رفت بالا گفت:(تو از کجا میدونی من پنجشنبه عصر اینجا کلاس دارم؟) اونجا بود که فهمیدم ریدم, الان فکر میکنه من یه روانی استاکرم, سرمو انداختم پایین گفتش:(اوکی پس پنجشنبه میبینمت) لبخند زدم, داشت میرفت که یهو گفتم:(صبر کن میشه شمارتو داشته باشم؟) همینطوری داشت میرفت که گفت:(بعد از پنجشنبه تصمیم میگیرم) خندیدم و گفتم باشه. دو روز گذشت و پنجشنبه رسید بماند که کله اون دو روز به میلا فکر میکردم و تمرین میکردم که چطوری باهاش حرف بزنم, چی کار کنم که از من خوشش بیاد. سر کلاس همش چشمم به ساعت بود, انگار زمان ایستاده بود, میلا رو ندیدم چون کلاسش آخرین زنگ من بود. ساعت 6 شد و زنگ زده شد, تند تند وسایل هامو جمع کردم که برم حیاط, هیچ جا نبود, نمی تونستم پیداش کنم. بعد از سی دقیقه دنبالش گشتن تصمیم گرفتم برم خونه خیلی ناراحت شده بودم توی راه خونه بودم که یک ماشین مدل بالا کنار زد و میلا ازش پیاده شد اومد سمتم گفت:(ببخشید امروز نیومده بودم مدرسه خوبی؟) من که از خوشحالی میخواستم بغلش کنم به خودم اومدم گفتم:(مشکلی نیست من فکر کردم بیخیال قرارمون شدی) چشماشو چرخوند گفت:(نه بابا داشتیم دنبالت میگشتیم) به ماشین نگاه کردم گفتم:(داشتیم؟) به ماشین نگاه کرد دستشو تکون داد که ماشین بره و گفتش:(آره آقا میثم و من) ماشین حرکت کرد و رفت گفتم:( آقا میثم چیتون میشن؟) گفتش:( راننده یا نه بهتره بگم کسی که کارای خونه و پدربزرگمو حل میکنه البته اینم درست نیست چون عضوی از خانواده حساب میشه خیلی وقته برای پدربزرگم کار میکنه) من که میدونستم دلیل زندگی کردن میلا با پدربزرگشو صدامو درنیاوردم, نمیخواستم بدونه که همه از این قضیش خبر دارن گفتم:(با پدربزرگت صمیمی هستی؟) به اونور خیابون نگاه کرد گفت:(آره…کجا بریم؟ کافه؟) مشخص بود میخواد موضوع رو عوض کنه, گفتم کافه. پیاده تا کافه ای که میلا انتخاب کرد رفتیم, مکالمه ی زیادی نداشتیم بیشتر درمورد درس و آینده بود و کله راه میلا میگفت که گردنش درد گرفت انقدر بالا رو نگاه کرد, چون قدش 165 بود و منم 192. خلاصه رسیدیم کافه و نشستیم یه جای خلوت. به میلا زول میزدم چون واقعا این پسره اثر هنری بود (وقتی هم وارد کافه شدیم همه ی نگاه ها روی میلا بود هرچند میلا گفتش همه ی دخترا بهم نگاه میکردن ولی چشم ها رو اون بود )تا سفارش ها حاضر بشه حرف زدیم, ازم پرسید که چطور قدم این همه بلنده و بدنم عضله ای و منم توضیح دادم و به نظر میرسید که از اکتیو بودنم خوشش اومده بود. بعد درمورد ورزشو اینا سوال پرسیدو سفارشارو آوردن, با خودم به این فکر میکردم که اگه اینطور پیش بره من نمیتونم بفهمم که اصلا گرایشش چیه البته مهم هم نبود چون حتی حاضر بودم باهاش دوست معمولی باشم, رفتارش خیلی پسرونه بود و خیلی سرسنگین بود به همینم خیلی جذب میشدم همیشه صاف مینشست و سرش بالا بود خلاصه باهم حرف میزدیم که من نتونستم تحمل کنم پرسیدم:(رل داری؟) یک لحظه جا خورد منم صورتم داغ کرده بود گفت:(نه…چطور؟) گفتم:(همینطوری…آخرین رابطت کی بود؟) یه پوسخند زد و گفت:(تو آخرین رابطت کی بود؟) گفتم:(اول من پرسیدم) گفتش:(اینجا سوال هارو من میپرسم) لبخند زدم گفتم:(یک سال پیش) گفتش:(تا الان چند تا رل داشتی؟ اگه تعدادش زیاد باشه تعجب نمیکنم) گفتم:(چرا؟ خیلی جذابم؟) گفت:(نه… خیلی گیری) گفتم:(اااا چرا؟) گفت:(شوخی کردم خب بگو چندتا؟) قیافمو جدی کردم گفتم:( 4 تا) گفتش:(اسم هاشون؟) گفتم:(میخوای چی کار؟) گفت:(همینطوری) گفتم:(ثنا یاسمین نیلوفر و…سپهر) وقتی سپهر رو گفتم تعجب کرد گفت:(این سپهر چی بود این وسط؟ قربانی تست گرایش جنسیت بود؟) این حرفش بهم برخورد گفتم:(چه ربطی داره؟ نمیتونم عاشق همجنسم بشم؟) گفتش:(بین اون همه دختر؟ یا فقط دوست داری سوراخ باشه؟) واقعا عصبی شده بودم گفتم:(حالا کی گفته من با همشون سکس داشتم؟) گفت:(یعنی نداشتی؟) گفتم:(با یکیشون, اونم اول اون پیشنهادشو داد و دو سال پیش بود و هیچ کار جنسی با اون یکی ها اتفاق نیفتاده بود) گفت باشه و یکم مکالمه سرد شد ازش پرسیدم:(حالا چرا این همه مهمه این موضوع ها برات؟) گفت:(نمیدونم بیا موضوع رو عوض کنیم) یکم هم حرف زدیم و گفتش که باید بره آقا میثم قراره بیاد دنبالش بلند شد که بره گفتم:(میلا تصمیمتو گرفتی؟ که شمارتو میدی یا نه؟) گفت:(آیدی تلگرامو میدم) گفتم:(اینستاتو بدی هم اوکیه)گفت:(اینستا ندارم وقت تلفیه) بهش نگاه کردم گفتم:(تو واقعا پسر خاصی هستی) چیزی نگفت خداحافظی کرد و رفت. خونه که رسیدم رفتم رو تخت آیدی میلا رو زدم عکساش هاید بود, بهش پیام دادم بعد از دو ساعت جواب داد توی اون دو ساعت از مامانم مشاوره گرفتم, میدونه بایسکشوالم, از لحاظ مامان بابام شانس آوردم, توی این مساِئل روشن فکرن میلا جواب داد:(داشتم درس میخوندم گفتم تموم شم جوابتو بدم) گفتم:(اوکیه…عکسات هایده؟) گفت:(اره صبر کن) عکساش باز شد واااااااااای کاش باز نمیشد, عکسای هنری, همه ی عکساش عالی بودن انگار عکسای یه آدم سلبریتی رو نگاه میکردم ولی دو تا عکسش هیچوقت فراموش نمیشه یکیش که توی طبیعت دراز کشیده روی چمن و داره کتاب میخونه و یکیش که گربه ی سیاه بغلشه اونارو چاپ کرده بودم بهش گفتم:(اگه اینستا داشتی الان میلیون ها فالوور داشتی) گفت:(برو بابا) ایموجی خنده فرستادم. مکالممون 3 ساعت اینا طول کشید, توی چت از ایموجی های پوکر و چپ نگاه کردن استفاده میکرد, متوجه شدم که اصلا لبخند میلا یا خندیدنشو ندیدم, دوباره عکساشو چک کردم توی عکساشم نه لبخند نه خندیدن… خلاصه با فکر میلا خوابیدم و وقتی بیدار شدم اولین نفر به اون فکر کردم. جمعه صبح بود رفتم پارک راه رفتم و عکس های میلا رو نگاه می کردم اومدم خونه ورزش کردم بازم وسطای استراحت عکسای میلا رو نگاه میکردم, درس میخوندم عکس های میلا رو نگاه میکردم, میلا دیگه کراشم بود بهش پیام دادم:(چه خبر؟ چیکار میکنی؟) بعد از یک ساعت جواب داد:(درس) گفتم:(اوکی مزاحمت نمیشم) جواب نداد و بله تا یک ماه مکالمه هامون اینطوری بود و توی مدرسه حتی از پیش هم نمی گذشتیم, میلا گفته بود طوری رفتار کنیم که همدیگرو نمیشناسیم منم قبول کرده بودم ولی همیشه از دور نگاش میکردم و هر روز احساساتم نسبت بهش بیشتر میشد و توی اون یک ماه اصلا بیرون نرفتیم. دی ماه شد, امتحان های میان ترم رسید, میلا حتی جواب های پیام های منو نمی داد و چون چند تا از کلاساشو میومد مدرسه ی من, امتحانای اون درسارو مدرسه ی خودشون میدادن. دو هفته میلا رو ندیدم و ازش خبری نداشتم, ناراحت که بودم ولی خب کراشم بود, حتی نمیدونستم به پسرا حسی داره یا نه برای همین ناراحتیم شدتش کم بود. خلاصه امتحانام خوب گذشت ولی اون ماه خیلی استرس داشتم چون مسابقات شنا هم داشتم. آخرین روزای دی ماه بالاخره میلا رو دیدم, توی مدرسه نتونستم تحمل کنم رفتم پیشش گفتم:(میشه حرف بزنیم؟) گفت باشه و رفتیم یه قسمت خلوت حیاط مدرسه, چون برف شدید باریده بود حیاط دراومدن شاگردا اختیاری بود, زمین برف بود و هوا سرد بود گفتم:(ازم ناراحتی؟) گفت:(نه چرا؟) گفتم:(چرا؟ جواب پیام هامو نمیدی با هام دیگه نرفتیم بیرون) بهم پوکر نگاه کرد گفت:(سرم شلوغ بود الانم باید برم سر کلاس) داشت میرفت دستشو گرفتم گفتم:(صبر کن حرف بزنیم) دستشو محکم کشید و با عصبانیت بهم نگاه کرد گفت:(حدتو بدون و به من دست نزن هر وقت بخوام جوابتو میدم اگه هم صبر نداری خودت میدونی ولی به من نزدیک نشو) رفت, اشک تو چشام پر شده بود, هیچوقت توی عمرم اینطوری نشده بودم کسی برام این همه مهم نشده بود. سه هفته گذشت توی اون سه هفته همش تلگراممو چک میکردم که ببینم از میلا پیامی هست ولی نبود, هر 20 دقیقه یه بار عکساشو نگاه میکردم توی مدرسه هم میدیدمش با استایل های زمستونی زیباش و جذابیتش وضعیت منو بدتر میکرد. نزدیک به آخرین روز های بهمن ماه میشد, چهارشنبه عصر بود, همونطور که گفته بودم من کیک باکس هم میرفتم رفتم سالن و مربی بهم گفت که با یکی از بچه ها تمرین کنم این پسره هم یکم شر بود, خلاصه من چند بار بدجور اینو زدم چون اعصابم خورد بود (همش به اون مکالمه با میلا فکر میکردم) ازش هم عذرخواهی میکردم ولی خب چی کار کنم مربی گفته بود با اون تمرین کنم, خلاصه دوستاش مسخرش میکردن و بیرون سالن که داشتم میرفتم خونه این با دوستاش توی کوچه به من حمله کردن 6 نفر به یکی بودن از اونجایی که هیکلم درشته و قدمم بلنده و زورمم بیشتر بود نمیتونستن منو بزنن زمین ولی بعد از اینکه دوتاشون چاقو نشون دادن خودم خودمو زدم زمین حسابی کتک خوردم, بعد یه پیره مردی از پنجره خونش داد زد که الان به پلیس زنگ میزنه اینا فرار کردن, خودمو جمع کردم رفتم خونه, کله راه مردم بهم نگاه میکردن چون همه جای صورتم کبودو خونی بود و لباسم خاکی و بهم ریخته ولی برام مهم نبود چون همچنان داشتم به میلا فکر میکردم حتی وقتی که داشتم کتک میخوردم هم به فکرش بودم, رسیدم خونه مامانم دادو بیداد راه انداختو گفتم توی سالن وقتی مبارزه میکردم اینطوری شد و باور نکردو… خلاصه راضیشون کردم که چیزی نیست و همه چی اوکیه فرداش مامانم گفت نرو مدرسه بمون خونه استراحت کن معلومه که قبول نکردم و رفتم, پنجشنبه بود یعنی میلا قرار بود بیاد مدرسه ی من. زنگ آخر بود مثل همیشه جلوی در بودم که معلم بیاد و کلاسو ساکت میکردم, سرمو تکیه داده بودم به در, همه جای بدنم درد میکرد, چشمامو یه لحظه بستم و یه بوی آشنای زیبا به مشامم خورد, چشمامو باز کردم, میلا از کنارم گذشت برگشتم نگاهش کنم دیدم اونم برگشته با حالت تعجب از دور نگاهم میکنه, آروم یه چیزی گفت لبخوانی کردم گفت: ( واد فاااااک؟؟؟ ) منظورش صورت کتک خوردم بود, لبخند زدم و رفت کلاسش. بعد از مدرسه توی حیاط دنبالش گشتم ولی مثل همیشه رفته بود, رفتم خونه و دیدم از میلا پیام اومده تلگرامو باز کردم, فرستاده بود:(کی ریده بهت؟) خندیدم گفتم:(تو) ایموجی چپ نگاه کردنو فرستاد منم خنده فرستادم بعدش پرسید:(بیکاری؟) گفتم:(آره چطور؟) بعد یه لوکیشن اومد گفت:(اگه خواستی بیا) منم که بدون اینکه فکر کنم گفتم باشه میام, لباسامو پوشیدم با اسنپ رفتم. مسیری که میرفتیم بیرون شهر بود و فهمیدم که داریم سمت گرانترین ویلا های شهر میریم, اونور باغ و ویلا های خیلی گرونی هستش وقتی میگم گرون یعنی خیلی خیلی گرون, جلوی یک ویلایی که بهتره بگم قصر بود نگه داشت به میلا پیام دادم گفتم:(من رسیدم) گفت:(باشه صبر کن) دره گنده ای که جلوم بود باز شد متاسفانه اون دره ورودی رو باید با ماشین وارد می شدیم چون تا خوده ویلا از دره ورودی حیاط 6 دقیقه پیاده راه بود. خلاصه نزدیک ویلا شدم جلو درش 10 تا اینا ماشین بود و صدای آهنگ میومد, فهمیدم خبریه, درو باز کردم, راهروی ورودی بود, دوتا دختر اونجا داشتن پچ پچ میکردن به میلا پیام دادم:(کجایی؟) گفت:(تو کجایی؟) گفتم:(راهروی ورودی) گفت:(صبر کن همونجا) بعد از 3 دقیقه اومد وقتی اومد ضربان قلبم بشدت تند شد, پیرهن سیلکی سرمه ای پوشیده بود که یقه ی بازی داشت و وسط سینش دیده میشد و موهاشو ریخته بود پیشونیش به حالت ضربدر و شلوار پارچه ای سیاه گشاد بلند که تا روی کانورس های سیاهش اومده بود گفتم:(به به چه پسری) گفت:(خفه شو بیا دنبالم) منو داشت میبرد جایی که نوشیدنی و غذا بود و همونجا نزدیک به 30 نفر آدم بود, بعضی ها میرقصیدن بعضی ها حرف میزدن و لب میرفتن, داد زدم گفتم:(چقدر دوستات زیادن) گفت:(از بین این همه آدم 3 تاشونو میشناسم همشون دوستای رادینن) میزه پذیرایی رو نشون داد, میزه از کجا تا کجا بود, میلا چند تا نوشیدنی نشون داد و بهم گفت که کدوماشون الکلی و کدوماشون خیلی میگیرن, خودش اونی که خیلی قوی بود رو ریخت منم غیر الکلی رو, بهم نگاه کرد گفت:( خوشت نمیاد؟) گفتم:(نه زیاد) بعدش یه اکیپ اومدن پیشمون دو تا دختر یه پسر, پسره گفت:(وااای یه صورت کتک خورده چه جذاب) بعدش یکی از دخترا گفت:(از جلو بهترم هستی) این سه تا دورم جمع شدن پسره به میلا نگاه کرد گفت:(با ما تقسیمش میکنی؟) میلا چشاشو چرخوند گفت:(ماله شما) با نوشیدنی دستش از پله ها رفت بالا, من که چشمم بهش بود که داره کجا میره دوستاش شروع کردن به حرف زدن بعد از 20 دقیقه مکالمه ی بدرد نخور اینا شروع کردن به مالیدن من, منم میکشیدم کنار, خلاصه گفتم باید برم دستشویی و رفتم اتاق هارو گشتم طبقه ی بالا و میلا رو پیدا کردم روی زمین نشسته بود و دستش آلبوم عکس بود تا منو دید آلبومو بست گفتم:(میشه بیام؟) سرشو به نشانه ی آره تکون داد درو بستم رو زمین کنارش نشستم گفتم:(خوبی؟) گفت:(آره) بهم نگاه کرد گفت:(تو چی؟) خیلی نزدیک هم نشسته بودیم از قیافش معلوم بود یکم مسته گفتم:(خوبم… نوشیدنی الکلی دوست داری؟) گفت:(نه زیاد… توی این مراسمو مهمونی ها میخورم) گفتم:(میخواستم همونو بپرسم, مناسبتی چیزیه؟ بادکنک هم دیدم) گفت:(چیزه خاصی نیست تولدمه) چشام وق زد بیرون با تعجب داد زدم:(تولدتههههههه؟؟؟) گفت:(آروم باش) گفتم:(چطور آروم باشم من دست خالی اومدم لباس درست حسابی نپوشیدم صورتمم که هیچی) برگشت بهم نگاه کرد گفت:( میخواستم همونو بپرسم به صورتت چی شده؟) نخواستم ماجرارو تعریف کنم گفتم:(توی کیک باکس مسابقه داشتم) به نظر میرسید باور نکرد گفت:(مواظب خودت باش) وقتی اینو گفت خوش حال شدم گفتم:(چشم… حالا تولدت…چرا چیزی نگفتی؟ تولدت هم مبارک) گفت:(مرسی نمیدونم تولدهارو دوست ندارم… از کادو بدم میاد) گفتم:(پس همون بهتر دست خالی اومدم) گفت:(آره همه ی این مهمونو پارتی و اینا هم کار رادین بود) گفتم:(همون پسره که پایین اومد پیشمون؟) گفت:(آره صمیمی ترین دوستمه… ازت خوششون اومده…البته همه بهت نگاه میکنن…خوشتیپی) وقتی اینارو میگفت یه طرف دیگرو نگاه میکرد که باهام چشم تو چشم نشه منم حس میکردم لپام سرخ شده گفتم:(ببین کی به کی میگه این حرفارو) گفت:(پشیمونم نکن که گفتم این حرفارو) گفتم:(باشه… راستی همیشه میخواستم اینو بپرسم تتو هات معنی خاصی دارن؟ و چندتا داری؟) گفت:(بعضی هاشون معنی دارن و فکر کنم 15 تا اینا) تتو هاشو نشون داد گفتم:(تو امروز 17 سالت میشه چطور تونستی این همه تتو کنی؟) گفت:(یکی از اون دخترایی که دیدی تتو هامو زده) گفتم:(اها…کارش خوبه… دفعه ی بعد باهم بریم…) گفت:(اوکی ببینم چی میشه) به میلا پیام اومد گفت:(هوووف کیک رو میارن بریم پایین) گفتم:(باشه من یه دستشویی برم) گفت:(تو این اتاق دستشویی هست) درو نشون داد و رفت پایین, جلوی فضولیمو نتونستم بگیرم, آلبوم عکسو باز کردم ,عکسای بچگی میلا بود, صورتش همونطوری مونده بود, بیبی فیس… مامان باباشم توی عکس ها بودن, میلا توی عکساش با مامان باباش لبخند داشت, میخندید, عکسای بعدی میلا با پدربزرگشو مادربزرگش بود و دیگه لبخند نداشت… خیلی ناراحت شدم دیگه همون پسره خوشحال نبود, آلبوم رو بستم و پایین رفتم, کیک رو آوردن و کل اون مراسم میلا پوکر بود, بعد از کمی رقص و اینا دیگه همه داشتن میرفتن ساعت 12 شب بود که فقط منو میلا بودیم, با اون سه تا دوستش, اونا هم داشتن میرفتن که رادین گفت:(کوروش بیا برسونیمت) گفتم:(نه زحمت نمیدم من خودم میرم) اونا هم گفتن باشه و رفتن به میلا تولدشو دوباره تبریک گفتم و بهم گفت:(من اینجا میمونم امشب… یکمم اینجا هارو جمع میکنم اگه خواستی…) بدون هیچ صبری گفتم:( آره باهم جمع میکنیم من اوکیم) رفت که شوینده و دستمال پارچه ای بیاره منم به مامانم زنگ زدم که بهش بگم نمیام شب یکم غر زد بعد گفت باشه ولی سالم برگرد. میلا وسایل رو گذاشت رو میز گفت:(من میرم لباسامو عوض کنم لباس راحتی میخوای؟) گفتم:( نه با لباس راحتی ها اومدم) گفت:( بابا لباسات خوب بود گاییدی) گفتم:( دوست داشتم توی عکسای تولدت شیک باشم) هیچی نگفت رفت بالا بعد 5 دقیقه اومد یه تی شرت گشاد پوشیده بود با شلوار گشاد خیلی کیوت شده بود لبخند زدم, بهم نگاه کرد گفت:(چیه؟) گفتم:(هیچی کلا همه ی لباس هات گشادن) گفت:(وای آره متنفرم از تنگ) گفتم:(منم… از چه استایل هایی بدت میاد؟) گفت:( پیرهنای تنگ کوتاه, شلوار های تنگ, جورابای ساق دار کوتاه, کفش های کالج, بعد این پسرهارو دیدی شلوار تنگ کوتاه رو بدون جوراب میپوشن… اووووق) خندیدم گفتم:( آره منم بدم میاد) گفت:(آره استایلتو دوست دارم کول میپوشی) گفتم:(مرسی به شما نمیرسم) شروع به کار کردن کردیم, گاهی حرفم میزدیم, من گرمم شد و هودیمو درآوردم از زیر تی شرت تنم بود داشتم یکی از میزارو می کشیدم کنار که متوجه شدم میلا داره به بازو هام نگاه میکنه تا دید که متوجه شدم یه طرف دیگه رو نگاه کرد گفتم:(میخوای دست بزنی؟) گفت:( خفه شو) منم خندیدم گفت:( چطور با این سنت بدنت اینطوریه؟ هر روز میری باشگاه؟) گفتم:( هر روز نه… روزایی که خونم توی خونه) یکم تمیز کردیم و میلا قهوه درست کرد خوردیم, ساعت 3 شب میشد گفت:(بخوابیم؟) گفتم:(باشه) رفتیم بالا گفت:(4 تا اتاق هست هر کدومو میخوای انتخاب کن من اینجا میخوابم) گفتم:(اوکی) اتاقه کناره اتاقه میلا رو انتخاب کردم, یک ساعت رو تخت تکون خوردم خوابم نمیبرد بهم پیام اومد میلا بود نوشته بود:(خوابی؟) گفتم:(نه) در اتاقو زد گفت:(میتونم بیام؟) گفتم:(آره) از تخت بلند شدم گفتم:(چی شده؟) گفت:(هیچی خوابم نمیاد بیا حرف بزنیم) من که از خدام بود گفتم:(باشه) تا ساعت 5 صبح حرف زدیم از تصادف مادر و پدرش هم گفت و من خیلی ناراحت شدم ولی اون خیلی بی احساس داشت توضیح میداد, از خاطرات مدرسه اش هم گفت که چقدر اذیتش میکردن و با هر بار اذیت بیشتر از آدم ها دورتر میشه و سردتر (کلا بعد از اون شب به این نتیجه رسیدم که میلا با سرد بودنش از خودش محافظت میکنه و بی ذوق بودن و پوکر بودنش جزوی از شخصیتشه و اگه باهات گرم بگیره و صمیمی بشه میفهمی که چقدر انسان مهربون و دلسوزیه) ازش پرسیدم:(نگفتی اون دفعه که رل داری یا نه…یا چند تا داشتی) گفت:( یبار وارد رابطه شدم اونم ماله دو سال پیش بود) پرسیدم:(بد تموم شد؟) گفت:(نه توافقی…پسره خوبی بود) وقتی پسرو گفت بدنم داغ کرد گفتم:(پس گرایشت…) گفت:(آره) خیلی خوشحال بودم بعد گفتم:(پس سکس داشتی) گفت:(نه باکرم) گفتم:(رابطتتون طولانی نبود؟) گفت:(چرا… یک سال باهم بودیم ولی من نتونستم انجامش بدم) گفتم:(دلیل خاصی داره؟) گفت:(با هر کسی دوست ندارم سکس کنم…سکس برای من چیزه بزرگیه…باید اعتماد داشته باشم و مطمئن بشم که بعدا قرار نیست پشیمون بشم) راستش خوشم اومد از طرز فکرش گفتم:(درسته) (من بعد از اون مکالمه حسم 100 برابر بیشتر شده بود, من بیشتر از دوستی میخواستم, من عاشقش شده بودم) میلا به آقا میثم زنگ زد و 9 صبح اومد دنبالمون, منو گذاشتن جلو در, قبل پیاده شدنم میلا گفت:(بهم خوشگذشت مرسی که به حرفام گوش دادی) گفتم:(به منم خوشگذشت و هروقت خواستی میتونی باهام حرف بزنی) پیاده شدم برگشتم به ماشین نگاه کنم که میلا پنجره رو پایین داد و لبخند زد و دست تکون داد باورم نمیشد میلا لبخند زد برای اولین بار اون لبخند زیبا رو دیدم, منم دست تکون دادم, کله اون روز با فکر میلا لبخند میزدم حتی مامانم برگشت گفت چیزی زدی؟ خلاصه یک ماه گذشت توی اون یک ماه با میلا هر روز چت میکردیم توی مدرسه حرف میزدیم (هیچکس از ترسش نمیتونست چیزی بگه ولی من بعضی موقع ها زمزمه های کثیفه بچه های مدرسه رو درمورد منو میلا میشنیدم میلا هم میگفت میشنوه ولی براش مهم نبود برای منم نبود) بعضی موقع ها بیرونم میرفتیم و تمام اتفاق هایی که بینمون می افتاد دوستانه بود (با اینکه من همیشه قلبم از جاش درمیومد) آخرین هفته ی 1401 بود, شب چهارشنبه سوری میلا بهم پیام داد و پرسید:(روز سال تحویل چی کار میکنی؟) گفتم:(هیچی بیکارم) گفت:(خوبه عصر بیا خونمون لوکیشن رو میفرستم) منم با ذوق گفتم:(چشم). روزه سال تحویل رسید عصر رفتم لوکیشنی که میلا فرستاده بود, باز مثله همیشه یه خونه مثل قصر… رفتم داخل, میلا اومد جلوم و گفت:( خجالتی که نیستی؟) گفتم:(یکم…چطور؟) یهو یه مرد تقریبا 60 یا 65 ساله با قد بلند, بدن رو فرم و خوش قیافه اومد جلوم, پدربزرگ میلا بود, احوال پرسی کردیم و خوش آمد گویی کرد و میلا منو برد اتاقش. اتاق میلا خیلی شیک بود همه چی منظم و تمیز و رنگ ها طوسی سیاه سفید بود نشستم روی مبلی که اونجا بود, میلا هم اسپیکر رو روشن کرد آهنگ Cigarettes After Sex -K. پخش شد بهش گفتم:(سلیقه ی آهنگتم که خوبه) گفت:(ااا تو هم دوست داری اینو؟) گفتم:(آره… دیگه به کی گوش میدی؟) گفت:(خواننده های مورد علاقم Abel Tesfaye, The Neighbourhood, SZA) گفتم:(منم اینارو دوست دارم) گفت:(کدوم آهنگ neighbourhood رو دوست داری؟) گفتم:( nervous) لبخند زد (حرفای اون آهنگ رو گوش بدید میفهمید منظورم چی بود و اونم خوشبختانه گرفت چیه منظورم) خلاصه آهنگ گوش دادیم, حرف زدیم و رفتیم با پدربزرگ میلا شام خوردیم. ساعت حدود 10 اینای شب بود که میلا گفت:(رادین میاد دنبالمون بریم باغشون میای؟) منی که با گربه ی میلا بازی میکردم گفتم:(من اوکیم) میلا که دید گربه بغلمه زود ازمون عکس گرفت گفتم:(شبیه خودته) گفت:(برو بابا) گفتم:( جدی میگم وایب گربه میدی) گفت:(پاشو بریم الان رادین میرسه) رادین مارو از جلو در برداشت و رفتیم باغشون. مثل همیشه پر از آدم بود همینطوری نشسته بودیم که یه پسری اومد جلو و با میلا احوال پرسی کرد دستشو گذاشت روی کمره میلا و گونه ی میلارو بوسید منی که داشتم از حسودی میمردم یکم تلاش کردم که برم نزدیکشون بشنوم چی میگن ولی نمیشنیدم, میلا چشمش بهم خورد و متوجه شد که حالم گرفتس اومد سمتم گفت:(خوبی؟) گفتم:(آره…چرا نباشم تو پیشمی) لبخند زد دستمو گرفت برد طبقه ی بالا من که از استرس ضربان قلبم باز بالا رفته بود, نمیتونستم درست راه برم, رفتیم بالکنه یکی از اتاق ها که هیچکس نبود گفت:(خفه شدم از بوی سیگار ملت معتاد شدن) خندیدم گفتم:(آره باید بیرون بکشن) گفت:(تا حالا ازت نپرسیدم تو که نمیکشی؟) گفتم:(نه هم بدم میاد هم برای ورزشو اینا نمیتونم بکشم) گفت:( گفتی ورزش یادم افتاد…یادته بهم گفتی که به بازوهات دست بزنم؟…میتونم الان دست بزنم؟) صدام یکم گرفت چون تعجب کرده بودم گفتم:(آ آ ره…) دستشو گذاشت رو بازوم ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود گفت:(واااو چقدر سفت و گندس معلومه که خودتو خیلی جر میدی) خندیدم گفتم:(پس چی داداش) خندید گفت:(داداش؟ اووق…هیچوقت داداش صدام نکن) گفتم:(چشم) میلا سردش شد و رفتیم داخله اتاق روی تخت نشستیم, کنار هم نشسته بودیم میلا گفت:(10 دقیقه مونده به سال تحویل… چه درس هایی گرفتی از امسال؟) گفتم:( به هرکسی اعتماد نکنم…صبح ها درس بخونم نه شب…همینا) گفت:(در کل دوست داشتی امسالو؟) گفتم:(آره… یکی از بهترین سال های زندگیم بود…همین که تورو شناختم خودش بهترین اتفاقه) وقتی اینو گفتم میلا توی چشمام نگاه کرد از طبقه ی پایین هم شمارش رو شروع کرده بودن گفتم:(میتونم ببوسمت؟) میلا هم سرشو به نشانه ی تایید تکون داد, نزدیک تر شدیم شمارش توی 3 بود که منو میلا لبامون رو هم بود, زیبایی اون لحظه رو نمیدونم چطور توصیف کنم از بیرون صدای انفجارها برای سال نو, جیغ های مردم از طبقه ی پایین, لبهای نرم و خوش طعم میلا, قلبم که اون لحظه داشت آب میشد, بعد از اینکه لبامون از هم جدا شد سرهامون رو چسبوندیم بهم گفتم:(نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم) لبخند زد و سرشو گذاشت روی شونم منم دستشو گرفتم بوسیدم. 3 ماه گذشت و من توی اون 3 ماه بهترین روز های زندگیمو داشتم با میلا بیرون میرفتیم, چت میکردیم ولی ایندفعه دوستانه نبودن, زیباترین پسر دنیا ماله من بود, میتونستم بغلش کنم, ببوسمش ولی تا اون حد که میخواستم نمیتونستیم همدیگرو ببینیم چون من برای کنکور میخوندم و میلا هم برای امتحان های خرداد ماه میخوند. آخرای تیر ماه بود من کنکور رو دادم و به میلا پیام دادم که امروز بریم بیرون میلا گفتش که:( با پدربزرگ و مادربزرگم میرم بیرون) گفتم:( آها خوش بگذره ) گفت:(مرسی یه چیزی هم باید بگم) گفتم:(جانم) گفت:( من دو روز دیگه میرم ترکیه با پدربزرگم) گفتم:(تا چند روز؟) گفت:( یک ماه) وقتی یک ماه رو گفت حالم خراب شد گفتم:( چقدر طولانی) گفت:(برگشتم همدیگرو میبینیم) گفتم:( باشه مواظب خودت باش) یک ماه گذشت با میلا چت میکردیم جواب پیام هامو دیر دیر می داد و یکم سرد بود اوایل شهریور ماه بود که میلا بهم پیام داد نوشته بود:( برای دو هفته میرم باغمون توی شمال میای؟) نوشتم:(مگه برگشتی؟) گفت:(آره دیروز) من که عصبانی شده بودم که چرا بهم نگفته برگشته چیزی نگفتم بعد از یک ساعت نوشت:(خب؟ میای؟) گفتم:(برات مهمه که بیام یا نه؟ تو که حتی نمیگی برگشتی) گفت:(ببخشید سرم شلوغ بود تلافی میکنم) گفتم:(اوکی کی میری؟) گفت:(با رادین فردا صبح میایم دنبالت) گفتم:(اوکی). فردا صبحش اومدن دنبالم میلا صندلی پشت نشسته بود رادین هم رانندگی می کرد رادین ماشین رو توی یه کوچه نگه داشت که بره خوراکی بخره یهو میلا پرید روم و شروع کرد به لب رفتن گفت:(وای خیلی دلم تنگ شده بود بهت) من که تعجب کرده بودم به خودم اومدم گذاشتمش رو پاهام شروع کردم به لب رفتن و گفتم:( منم همینطور عزیزم) بعد 5 دقیقه لب رفتن متوجه شدیم که رادین داره میاد خودمونو جمع کردیم و میلا خودشو زد به خواب رادین اومد گفت:(این بیچاره تازه از راه اومده خستس) گفتم:( آره خیلی). خلاصه که رسیدیم به ویلاشون و منو میلا اتاقی که تخت دو نفره رو داشت رو برداشتیم میلا گفت:(میرم حموم) گفتم:(باشه)گفت:(میای؟) چشام وق زد بیرون گفتم:(جدی؟) گفت:(آره) گرفتم بغلش کردم و شروع کردیم به لب رفتن بلندش کردم و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و بردمش حموم گذاشتمش زمین لباساشو در آوردم بدن سفیدش با تتو های مینیمالش روی سینشم داشت روی پاهاشم گفتم:(اینارو قایم کرده بودی شیطون) لباسای خودمم درآوردم گفت:(پشمام عضله ای تر شدی که) گفتم:(آره این یه ماه درسو اینا نبود کلا باشگاه بودم…میتونی دست بزنی) دستشو گذاشت رو عضله های شکمم دیدم شق کرده گفتم:(میتونم شورتتم در بیارم؟) سرشو به نشونه ی آره تکون داد شورتشو کشیدم پایین بهش نگاه کردم گفتم:(لعنتی آدم دیگه اونجاشم کیوت نمیشه) گفت:(خفه شو) بعد شورت منو کشید پایین گفت:( پشمام این چیه؟) گفتم:(چرا؟) گفت:(اینو چطوری جا میکنی تو شورتت؟)گفتم:(به سختی) گفت:(خب که چی؟ به چه دردت میخوره این؟) از خنده پاره شده بودم, بغلش کردم, میخواستم زانو بزنم که براش ساک بزنم جلومو گرفت گفت:(میشه فقط حموم کنیم من آماده نیستم برای بیشتر از این) گفتم:(باشه) زیر دوش بودیم و همدیگرو شستیم اینم بگم که کلا شق بودیم و وسطا لب میرفتیم, یه بار که انقدر لب رفتنمون طولانی شد مجبور شدم میلا رو بغلم نگه دارم چون تفاوت قدیمون زیاد بود اون نمیتونست هی بره رو انگشتای پاهاش منم نمیتونستم هی خم شم. خلاصه حموم کردیم, لباس پوشیدیم, رفتیم بیرون, دو هفته همینطوری گذشت با رقصو لب رفتنو بیرون رفتنو شنا کردنو اینا تا اینکه روزه آخر رسید روی تخت بودیم میلا بغلم بود یهو گفت:( خوشگذشت این دو هفته؟) گفتم:(هرجا تو پیشم باشی خوش میگذره) محکم بغلم کرد سرشو آوردم بالا توی چشماش نگاه کردم گفتم:(میدونی که خیلی دوست دارم) گفت:(آره) بعد بوسیدمش ولی اون شروع کرد به لب رفتن کامل برگشت و نشست روم و دستشو برد تو شلوارم و کیرمو گرفت دستش, بعد یواش یواش رفت پایین و شلوارمو کشید پایین گفت:(بلد نیستم اگه دردت اومد بگو) گفتم:(منم, اون یه باری که سکس داشتم برام نخورده بود) کیرمو گذاشت دهنش و شروع کرد به ساک زدن, حسه عالی بود و میلارو از اون زاویه دیدن و تلاش کردنش برای جا کردن کیرم توی دهنش خیلی جذاب بود, بهش گفتم وایستا داره میاد ولی گوش نداد و ریختم توی دهنش همشو قورت داده بود گفتم:(چرا قورت دادی دیوونه؟) گفت:(میخواستم ببینم چه طعمی میده) خوابوندمش شلوارشو کشیدم پایین که منم برای اون بزنم داد زد گفت:(نههه من نمیخوام) گفتم:(نمیشه باید بزنم) گفت:(تورو خدا) گفتم:(اوکی نمیزارم دهنم بزار خالیت کنم با دستم) سرشو به نشانه ی تایید تکون داد پشتشو بهم کرد نشست بین پاهام منم از پشت هم گردنشو میخوردم هم کیرشو میمالیدم ناله هاش خیلی کیوت بود آبش اومد و کلا صورتش تا پشت گردنش قرمز شده بود گفتم:(خوبی؟) گفت:(من الان باکره حساب نمیشم؟) گفتم:(چرا میشی…کاری که ما کردیم صرفا فعالیت جنسی بود) خندید گفت:(فعالیت جنسی؟ وادفاک) دیروقت بود و خوابیدیم. صبح حسابی لب رفتیم چون داشتیم برمیگشتیم و نمیتونستیم جلو رادین خداحافظی کنیم, منو گذاشتن جلو در و نگاه میلا رو هیچوقت فراموش نمیکنم چشماش پر بود و ناراحت, رادین حرکت کرد بهش همون لحظه پیام دادم گفتم:(حالت خوبه ناراحت به نظر میرسیدی؟) جواب داد:(آره خوبم). یک هفته گذشت مکالمه های منو میلا افتضاح شده بود, جوابمو دیر میداد و خیلی سرد, به هر بهانه ای نمیخواست بریم بیرون تا اینکه یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم میلا آهنگ The Neighbourhood -Nervous رو فرستاده و دلیت اکانت کرده اون لحظه فقط خدا حال منو میدونه به شمارش زنگ میزدم جواب نمیداد, دیوونه شده بودم سوار ماشین بابام شدم رفتم خونه ی پدربزرگش در خونه رو زدم گفتم کوروشم دوسته میلا مادربزرگش اومد جلوی در گفت:(چی شده پسرم؟) گفتم:(میلا خونست؟ دلیت اکانت کرده…جواب تماس ها هم نمیده) گفت:(اخ میلا با این کاراش الان یعنی تک تک دوستاش قراره بیان جلو در؟) گفتم:(منظورتون چیه؟) گفت:(میلا دیروز رفت انگلیس از آنکارا پرواز داشت) من وقتی اینو شنیدم انگار چاقو کردن توی قلبم گفتم:(برای…سفر؟) گفت:(نه برای همیشه, یک سال بود این برنامه رو داشت بهت نگفته بود؟) بدون اینکه چیزی بگم پشتمو کردم رفتم, بغض تو گلوم نفسم داشت بند میومد, یعنی چی برنامه ی یک سالش بود؟ یعنی چی برای همیشه؟ رفتم توی ماشین نشستم و گریه کردم و داد زدم, بعدش به رادین زنگ زدم رفتم پیشش, اونم از هیچی خبر نداشت وقتی بهش ماجرارو تعریف کردم گفت:( هه میلا مثل همیشه کارشو کرد) گفتم:(یعنی چی؟) گفت:(میلا همینه بی خبر کاری رو انجام میده یهو تصمیم میگیره برینه به آدم از اول همین بود…و اینکه همیشه میگفت اگه بره همرو فراموش میکنه و تمام خاطراتش توی این شهرو میزاره میمونه همینجا) گفتم:(یعنی منم جزو اون همه بودم؟) گفت:(ناراحت نباش فراموشش میکنی) گفتم:(به نظرت میلا فراموش شدنیه؟) گفت:( آره پسره خاصیه قبول میکنم ولی باید فراموشش کنی) سوار ماشین شدم و رفتم کنار یه دره و تا شب اونجا گریه کردم مهر ماه شد روزه تولدم مثل یک روح بودم چند ماه درست غذا نمی خورم و گریه میکردم دانشگاه میرفتم و چندتا دوست پیدا کردم و اونا کمکم کردن که کمی خودمو جمع کنم.

از طرفی به میلا حق میدم توی زندگیش خیلی ضربه خورده بود ولی کاش این همه عاشقش نمیشدم , بنظرم عاشق میلا نشدن غیرممکنه, امیدوارم هر جا که هست خوش حال باشه و به تمام خواسته هاش برسه و منم اینو میدونم که دیگه هیچوقت قرار نیست کسی مثل میلا بیاد توی زندگیم.

نوشته: کوروش

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.