arshad ارسال شده در 21 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد تابو × پدر و دختر × داستان سکسی × داستان تابو × سکس تابو × سکس پدر دختر × داستان پدر دختر × نهال من سلام من کیانم سی و پنج سالمه خیلی زود ازدواج کردم همسرم وقتی که دخترم سه سالش بود فوت کرد الان دخترم نهال شونزده سالشه برای اینکه نهال زیر دست نامادری بزرگ نشه و اذیتش نکنه هیچ وقت زن نگرفتم البته خودمم دیگه دوست نداشتم ازدواج کنم دختربازی بیشتر بهم حال میداد این داستانی که میخوام بنویسم از پارسال شروع شد من معمارم و توی یه شرکت کار میکنم از نظر ظاهری بخوام بگم یک و هفتاد و پنج قدمه شصتوهفت وزنمه رنگ مو و چشمام مشکیه بینیم استخونی و بلنده و لبامم متوسطه یه شب که از سرکار برگشتم خونه متوجه یه تغییراتی توی نهال شدم از اون دخترایی نیست که بخواد دست به سیاه و سفید بزنه منم هیچوقت بهش گیر ندادم ولی اون شب خونه رو تمیز کرده بود و یه غذای خوشمزه پخته بود تا وارد خونه شدم از توی آشپزخونه دوید و اومد بغلم کرد بهم خوشامد گفت این رفتارش واسم عادی بود اما ظاهرش نه یه آرایش ملیح و دخترونه کرده بود رو لبای کوچیکش یه رژ قرمز پررنگ زده بود و خط چشم کوتاهی هم کشیده بود موهای مشکی بلند شو خرگوشی بسته بود و تاپ و دامن صورتی هم تنش بود دامنش تا زانوش می رسید و کل ساق پای سفیدش بیرون بود البته من توی این فازا نبودم که نهالو دید بزنم ولی مشخص بود که زیادی به خودش رسیده یه اخم کردم و پرسیدم: چه خبره اینقدر به خودت رسیدی؟ راستش شکم به این رفته بود که پسر اورده باشه خونه در نبود من چون وقتی من سرکار بودم خونه در اختیارش بود یه طوری که معلوم بود ناراحت شده لباشو جمع کرد و گفت: مگه حتما باید خبری باشه؟ منم دیدم راست میگه حتما دلش هوس کرده به خودش برسه دیگه هیچی نگفتم رفتم لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم اومدم دیدم میزو چیده چه بویی هم راه انداخته با قیافه لوسی که گرفته بود فهمیدم قهر کرده همیشه نسبت به منو حرفام خیلی حساس بود زود ازم ناراحت میشد و باهام قهر میکرد نشستم روی صندلی کنارش و دستی به موهای خوشگلش کشیدم -تو هم از این کارا بلد بودی و رو نمیکردی؟چه بویی راه انداختی با ناز نگام کرد و گفت:به خاطر تو امروز انقدر تلاش کردم تا همچین بویی راه افتاد خم شدم لپشو بوس کردم حس کردم دیگه ازم ناراحت نیست برای همین شروع به غذا خوردن کردیم بعد شام به عادت همیشگی با همدیگه ایکس باکس بازی کردیم نمیدونستم من حساس شدم یا واقعا نهال از قصد حین بازی بیشتر از حد نرمال لمسم میکرد و پاهای لختشو به پاهام میچسبوند من سنتی نیستم که این حرکت رو بد برداشت کنم برای همین هیچی بهش نمیگفتم موقع خواب من رفتم اتاق خودم نهال هم رفت اتاق خودش هنوز نخوابیده بودم و داشتم با یکی از دخترایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم چت میکردمو لاس میزدم تا مخشو بزنم که یهو نهال با همون لباسش اومد تو -میخوام پیش تو بخوابم از وسط تخت رفتم کنار و همینجوری داشتم جواب دخترو میدادم خیلی پیش میومد منو نهال پیش هم بخوابیم و عادی بود کنارم دراز کشید و به گوشیم زل زد -با کی چت میکنی؟ -فاطی مثل همیشه باهام شیطنت و همراهی نکرد و اخماش تو هم رفت برام این رفتارش عجیب بود فکر کردم شاید فکر کرده کسی قراره جاشو بگیره و حسودیش شده بالاخره این حساسیتا نسبت به پدر و مادر وجود داره هرچقدر دوست داشتم مخ فاطیو بزنم و بکنمش نهال رو بیشتر دوست داشتم و دلم نمیخواست ازم ناراحت باشه برای همین گوشیمو کنار گذاشتم و کشیدمش تو بغلم -چرا قیافه گرفتی پرنسسم؟ -واسه چی با دخترا حرف میزنی؟خوبه منم برم با پسرا حرف بزنم؟ -تو غلط کردی از این کارا کنی -پس چرا خودت میکنی؟ -من فرق دارم -چه فرقی؟ -من بیست سال از تو بزرگترم توام هر وقت همسن من شدی برو با پسرا حرف بزن یهو چشماش پر اشک شد و گفت:یعنی مشکل فقط سنمه؟ نمیفهمیدم چرا داره اینطوری میکنه یا شایدم نمیخواستم بفهمم زدم نوک دماغش -انقدر دوست داری با پسرا حرف بزنی؟ -نه خودت میدونی همه دوستام دوست پسر دارن ولی من ندارم اگه میخواستم میتونستم بدون اینکه تو بفهمی داشته باشم من دوست ندارم تو با بقیه دخترا حرف بزنی -اینجوری بابات جقی میشه که…بابای جقی دوست داری؟ با شوخیم بالاخره میخنده و اشکش میره -اره با اینکه کلی از این شوخیای بد باهاش میکنم ولی نهال خیلی مودبه و هرگز حرف بدی نمیزنه چراغو خاموش میکنیم تا بخوابیم نهال روی بازوم میخوابه و خودشو بهم میچسبونه دستش رو سینمه یکی از پاهاشو رو پام میندازه و زانوش مستقیم روی کیرمه میخواستم پاشو جا به جا کنم ولی نخواستم حساسش کنم برای همین چیزی نگفتم و توی همون حالت خوابیدیم صبح که بیدار میشم پتو از سرمون کنار رفته نهال دیگه توی بغلم نیست پشت بهم اون طرف تخت خوابیده و دامن کوتاهش بالا رفته یه شرت مشکی تنگ پاشه انقدر تنگه که میتونم خط لای پاشو از روی پارچه ببینم دست میبرم دامنشو از روی کمرش پایین میکشم بعد بیدارش میکنم تا حاضر شه ببرمش مدرسه جلوی در مدرسه که وایمیسم خم میشه بوسم میکنه -بابایی شب دیر نکن خب؟دلم برات تنگ میشه -باشه عشقم دیر نمیکنم شب که برگشتم دوباره غذا درست کرده بود و همون لباسا تنش بود -بابا فردا که تعطیلیم میشه بریم شهربازی؟ -پس برای همین این دوروز اینقدر دختر خوبی شدی غذا درست کردی؟ -نخیر من غذا هم درست نمیکردم تو منو میبردی -باشه میبرمت -پس من برم دوش بگیرم هنوز پنج دقیقه هم نشده که رفته که صداش از توی حموم که صدام میزنه میاد رفتم جلوی در حموم وایسادم -چیشده؟ یکم درو باز کرد و گفت: قفل سوتینم گیر کرده نمیتونم باز کنم درو بیشتر باز کرد و با شرت و سوتینش اومد بیرون لباس لختی زیاد می پوشید ولی تا حالا با لباس زیر اینطوری جلوم نیومده بود پوست صاف و سفید و بدن لاغرش جلوم بود یه ذره این بچه شکم نداشت سینه و باسنش کوچیک بود ولی خوش حالت بود پشتش رو بهم کرد تا قفل سوتینشو باز کنم موهاش رو از روی کمرش ریختم روی سرشونش و بعد قفل رو به راحتی باز کردم حتی یه ذره هم گیر نداشت دو طرف بند رها شد جای بندا روی پوست کمرش مونده بود با انگشتم جاشونو یکم مالیدم -نهال انقد لباس زیرای تنگ نپوش خوب نیست یه جایی شنیده بودم که سرطان زاست با کنجکاوی به سمت من برمیگرده سوتین حالا سرجاش نیست و رها شده کامل میتونم از زیر پوست بیش از حد سفید سینه هاشو ببینم -چرا خوب نیست؟ -نیست دیگه…توله سگ برو حمومتو کن خجالتم نمیکشی لخت جلوم وایسادی ازم سوالم میپرسی با صدای بلند میخنده و میره توی حموم ادامش باشه قسمت بعد نوشته: کیان لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده