رفتن به مطلب

داستان سکسی فریبا، زندایی سکسی من با سینه های 90


chochol

ارسال‌های توصیه شده

 زندایی × داستان سکسی × سکس زندایی × داستان زندایی × داستان سکس با زندایی ×

داستان من زندایی فریبا در آن صبح سرد زمستان


با سلام خدمت دوستان کون باز کسانی که حسابشان با خودشان روشن است و می دانند در این سایت آمدند تا داستان سکسی بخوانند احیانا دنبال ختم دعای ندبه نیستند. من فرهادم ۴۳ سال و این خاطره مربوط به بیست سال پیش است زمانی که داییم حسابدار شرکتی بود در تهران که پارکت تولید میکرد و کارگاه تولیدی ان در کمرد (تهران)بود و من انجا شاگرد نجاری بودم و هفته ای یکبار به منزل میامدم و چون با داییم همکار بودیم بیشتر روز تعطیلم را در منزل داییم که سعید نام داشت میگذراندم داییم دوازده سال از من بزرگتر بود و زن دایی ناز توی دل برویی داشتم به نام فریبا ده سال از من بزرگتر بود زن جا افتاده و زیبا ،خوش هیکلی بود از روی سوتین هاش که در حمام پهن میکرد فهمیده بود سایز سینه ۹۰ دارد و با پوستی سفید و باسنی فربه مرا که در ان سن در اوج شهوت بودم را دیوانه خود کرده بود همیشه شبهای تعطیل را به انجا میرفتم تا به هوای حمام رفتن دل سیری لباس های زیر زن داییم را دید بزنم و صبح از همان جا راهی روستای کمرد میشدم معمولا من از دایی زودتر باید راه میافتادم تا از کرج به موقع به محل کار میرسیدم اما یکبار داییم گفت که صبح برای وصولی چکی به شهرستان میرود و صبح زودتر از من از منزل بیرون میزند زمستان سردی بود و دل کندن از رختخواب گرم کار سختی بود من از شب توی کف یک سوتین کرم توری زندایی بودم و تمام شب با خیالش درگیر بودم صبح داییم وقت خروج از منزل مرا هم صدا کرد ومنم گفتم بیدارم او هم رفت اما واقعا سرمای زمستان و ارزوی دوباره دیدن سوتین زن داییم بدجور وسوسه ام میکرد تا به بهانه مریضی در خانه بمانم البته ناگفته نماند یک پسر دایی ۷ساله و یک دختر دایی ۴ساله هم غیر من در خانه بودند.صدای خروج داییم را که شنیدم ارام به حمام رفتم و از سبد رخت های نشسته سوتین زن دایی برداشته و با خودم به رختخواب اوردم دیگر توی کونم عروسی بود ان را میبوییدم میبوسیدم و همین کارهایی که بچه کونباز میکنند خلاصه با تمام وجود جلق مفصلی با عشق ان لباس زیر زدم و بعد به سرخورشی ارامش بعد از جلق دچار و بی حال افتادم از بد روزگارم نفهمیدم چه وقت خوابم برد اما در حال و هوای خوبی بودم کا ناگهان متوجه صدای خواب الود ولی جدی فریبا شدم شدم و وقتی چشم باز کردم زن داییم را کنارم نشسته و بعد از نگاهی به خودم متوجه شدم که سوتین زن داییم روی صورتم خوابم برده و ان اتفاقی که نباید میافتاد افتاده .با لحن جدی بهم گفت چرا سرکار نرفتی با من و من گفتم مریضم زن دایی سری تکان داد و گفت این که مشخص است مریضی از شدت بهت ناراحتی بغض کرده بودم و هیچ بهانه ای برای کارم نداشتم به بغض و گریه آرام گفتم زندایی میشه مرا ببخشید اشتباه کردم و از فاجعه ای که بعد از اطلاع داییم قرار بود بیفته به خوبی اگاه بودم .در حالتی نیمه نشسته بریده بریده گفتم زن دایی مرا ببخشید قول میدم بروم و دیگر اینجا پیدایم نشود .ناگهان بر خلاف انتظارم گفت به داییت چیزی نگوییم فکر میکنی این کار زشتت از یاد من میرود .من در کمال ناامیدی با بغض گفتم من شما را دوست دارم تا به حال حرکت خطایی از من دیدید گفت ؟با خواب آلودگی تمسخر گفت نه فقط دستمالی شدن لباس هایم هر هفته که جزو کارهای زشت نیست دیگر همه راهها برویم بسته شده بود فقط سکوت می توانستم کنم خودم را به تقدیر بسپارم .سوتین را از دستم گرفت و گفت به شرطی به کسی چیزی نمیگم که بگویی با لباس های من چکار میکنی گویی با برگه امتحان نهایی مواجه شده بودم ترس و اضطراب و دلهره وجودم را میخورد و زن دایی در حال که مشغول تا کردن سوتینش بود درخواست خود را دوباره تکرار کرد یقین داشتم اگر غیر از فرمانش انجام دهم شب موضوع را به داییم خواهد گفت و بعدش هم که دیگر آبروریزی تمام غیر تنبیه مادرم کمی با دقت به فریبا که روبرویم با یک لباس حریر خواب کرم رنگ و موهایی در هم و قیافه ای خصمانه نشسته بود و منتظر جواب بود نگاه کردم گفتم زن دایی غلط کردم شما ببخشید و او افروخته تر گفت بگو و از همه پیامدهای کاری که کردی خلاص شو .گفتم اخه میترسم شما ناراحتر میشوید گفت خوبه میدانی پس معطل نکن .گفتم من از بچگی عاشق اندام شما بودم عاشق نگاه کردن به لباس های شما بودم که با تشر گفت لباس های زیرم ! گفتم بله گفت دیگه گفتم خجالت میکشم گفت پس پاشو برو سر کار تا داییت بیاد !گفتم چشم میگم با حرص سوتین را به طرفم پرت کرد و گفت شروع کن منتظرم ببینم .من هم سوتین را روی متکا پهن کردم و سرخودم را میان کاپ های سینه بند گذاشتم شروع به بوسیدن و بوییدن ان کردم ،گفتم بخدا همین زن دایی فریبا گفت یکار دیگه میکنی جق میزنی از شنیدن این حرف گویی تمام تنم در کوره ای داغ شده قرار گرفت گفتم خوب گفتم گوه خوردم گفتم ببخشید ،با تشر گفت صدایت را بیار پایین بچه ها بیدار میشوند .سکوتی میانمان حکم فرما شد .از طرفی فریبا با لباس خواب حریری که رنگ مشکی شورت سوتینش را میشد تشخیص داد با ان عطر دلربا کنار بود اما در اوج عصبانیت ناراحتی که واقعا مرا تا سر حد مرگ میترساند.ارام گفتم اجازه میدید برم سر کار پوز خندی زد و گفت مگر مریض نبودی ارام گفتم غلط کردم که ناگاه لباس زیرش را برداشت از روی متکا و سرش را روی متکا گذاشت و گردن مرا هم از پشت فشار داد به طرف خودش و به ناگاه لباهایم را از روی لباس حریر نازک چسبیده به پستان های زیبای فریبا دیدم نمیدانستم چه کنم او هم در سکوت مرا به طرف تن زیبایش میفشرد امدم حرفی بزنم دست روی لبانم گذاشت و به نشانه هیس گفت مگر همین را نمیخواستی به جنون رسیده بودم سینه های مرمرینی از تورهای سوتینش خودنمایی میکرد که رویایی تمام کودکی و نوجوانیم بود قدری در چشمانش خیره نگاه کردم تا مطمن شوم بیدارم بهعد با نفس های عمیق بوی تن زیبایش را با ولع نفس میکشیدم دست روی پستانهایی که همیشه به یادشان میجغیدم فشار دادم از حجم و اندازهایش تمام وجودم به وجد امده بود با احتیاط چند لب گرفتم شروع به مکیدن گردن و بعد از بالا زدن لباس خواب حریر از روی سوتین پستانهایش را میمکیدم تا خودش یکی را بیرون اورد و گفت بیا مگر دردت همین ها نبودند وقتی برای اولین بار حاله کم رنگ و نوک برامده پستانش را دیدم چنان شروع به خوردن کردم که گفت چه میکنی نترس فرار نمیکنم بعد با طنازی ان پستان را هم از سوتین بیرون کشید و به دستها و لبهای عطشان من سپرد و من چون دیوانگان گاهی از ان و گاهی نوک دیگری را میمکیدم که سرم را به پایینتر فشار داد به ناف زیباو داغش که برایم از عسل گوارا تر بود نفس هایش تند شده بود و میفهمیدم که به خوبی تحریک شده در نور کم رنگ شب خواب پاهای سفیدش را بغل گرفته از بالا تا پایین میک میزدم تازه یاد شورت توی مشکی افتادم که دیگر میدانستم در هیچ رویایی ان را نخواهم دید به یکباره تمام قسمت گوشتی کس نابش را که با مایع لزجی اغشته بود را تمام در دهان مکیدم و برای اولین بار ناله فریبا در گوشم طنین انداخت که اه زیبایی کشید و هماندم تمام دهانم از عسل شیرینش پر شد شورت نازکش را کنار زدم و تمام ابش را مکیدم و با زبان شروع به بازی با چوچوله هایش شدم برای اولین بار فرهاد جان صدایم کرد و گفت چه میکنی بریده برده گفتم دارم کام دلم را از تن زیبایت که سالها در حیرتش بودم میگرم و باز سکوت تا به خواسه خودش مرا به بالا کشید و فرهاد کوچیکه را در دستش گرفت من که که نو جوانی بودم و کیربزرگی نداشتم انچنان شهوتی شده بودم که با یک حرکت دستش ارضا شدم و شرمنده از این اتفاق لبش را بوسیدم که باز شروع به مالیدن کیرم کردو در کسری از ثانیه توی دستش شق رق ایستاده بود و او از این اتفاق خرسند بود حقیقتا تا ان سن طعم کس را نچشیده بودم که در ان صبح دل انگیز انچنان کامیاب شدم که تا این سن که پیرمردی شدم دیگه دلم برای کس دیگری پر نکشید تازه بعد از ان کامجویی بلند شد و پسر داییم را اماده و به مدرسه فرستاد و باز در بستر گرمش میزبان تن تشنه من شد و من که در فیلم های پورن کون کردن را فقط دیده بودم ان روز به ان کون زیبا و بی همتا هم رسیدم فرهاد کوچیکه برای اولین بار تنگی و داغی کون را چشید که واقعا از بیان شرحش عاجزم .بعد ها از زن داییم شنیدم که داییم بر اثر بیماری دیابت نسبت به مسایل جنسی خیلی بی علاقه شده دلیل ان همه عطش فریبا زن زیبایش ان بود .با تشکر از دوستانی که وقت گذاشتند و تا پایان همراهی کردن و از کامت گذاشتن کس شعر خود داری میکنند .فرهاد

نوشته: فرهاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.