رفتن به مطلب

behrooz

ارسال‌های توصیه شده

     میلف × اتفاقی × فانتزی × داستان سکسی × داستان فانتزی × سکس فانتزی × داستان میلف × سکس میلف ×

این ترکیب برنده است!

تو اون فضای خالی از میز و صندلی جلوی سالن، عده‌ای می‌رقصیدن و بقیه هم دورشون حلقه زده، دست می‌زدن و بعضی ها هم سرجای خودشون تکونی می‌دادند. به مرور تعداد رقصنده‌ها زیاد شد و دی‌جی گفت؛ لطفا دوسه قدم برید عقب‌تر تا فضای کافی برای رقصیدن باشه، هنوز حرفش تموم نشده، سیمین خانم که جلوی من ایستاده بود یک قدم اومد عقب، پاشنه کفشش رو درست روی پنجه پای من گذاشت. ناگهانی بود و به خاطر قرار گرفتن روی یکی از استخوان‌های پنجه، درد شدیدی توی پام پیچید. خودش هم متوجه شد و همزمان با من که بصورت ناخواسته دستام رو گذاشتم روی کمرش و هلش دادم، پاش رو برداشت. متعجب برگشت و منم سریع دستام رو برداشتم، اما صورت مچاله شده و پایی که که بالا گرفته بودم، خودش گویای اتفاق بود. کامل چرخید به عقب و به شوخی و البته مقداری عشوه: وای بگردم، پا گذاشتم رو پات؟!
در حالی‌که توجه اطرافیان هم جلب شده و یکی دونفر هم شوخی می‌کردند. تلاش داشتم وانمود کنم چیز مهمی نبوده، اما واقعا درد داشتم و ناچار شدم لنگ لنگان برم عقب و روی یک صندلی بشینم. بقیه دوباره سرگرم شدند اما خودش برای لحظاتی بیخیال مراسم شده و اومد به طرف من، اما در کنار عذرخواهی و دلجویی‌، به شوخی گیر داده بود پات رو در بیار تا بمالمش. بعد از لحظاتی اصرار اون و خنده و مقاومت من، همزمان با بالا کشیدن پاچه شلوارش و نشون دادن پاشنه کفشش: آخه این ذره چیه، که اینقدر کولی بازی درمیاری؟! نگاهی به پاشنه نازک و بلند کفشش و بعدش هم با تلفیقی از حرص و خنده به خودش انداختم، اما قبل از اینکه چیزی بگم سرش رو تا دم گوشم نزدیک کرد و خیلی آروم: دیدی وقتی یک دسته بیل می‌کنید او تو، میگید یک ذره است؟!
خنده روی لبم ماسید و متعجب زل زدم بهش اما بازم غافلگیرم کرد، لپم رو کشید و با لحنی بامزه: پاشو کم ادا درآر خوش‌تیپ، مثلا مردی! درد پا فراموشم شد و ذهنم درگیر شوخی‌ش شد، قبلا هم شوخی و شیطنت زیاد ازش دیده بودم و جزو کسانی بودم که باهام شوخی می‌کرد، ولی این اولین بار بود که شوخی این سبکی و مثبت هجده می‌کرد.
مور‌مورم شده بود و یک حسی میگفت که نخ داده ولی با این‌حال نمی‌خواستم به خودم امید واهی و ذهنیت‌م رو تغییر بدم، گفتم،احتمالا اینم یک شوخی مثل شوخی‌های دیگه‌ش و تموم شده.
با کمی فاصله منم بلند شدم و رفتم دوباره پشت سرشون ایستادم. کمی بعد متوجه حضورم شد، بعد از اینکه پرسید: خوبی؟ به بهانه صدای زیاد، دوباره سرش رو آورد عقب و باز آروم: دیدی گفتم، فقط اولش یکم درد داره! و قهقهه زنان برگشت رو به جلو. به ظاهر خندیدم اما فکرم مشغول شد. بوی الکل نمیداد اما نکنه اینم چیزی نوشیده و حرفاش تحت تاثیر الکل است، و گرنه چرا باید لحنش یهو این‌قدر تغییر کنه؟ چند دقیقه بعد درحالی که فکرم حسابی مشغول بود، یهو تکونی خورد. خیال کردم بازم داره میاد عقب، بازم دستم رو بردم به طرف کمرش، اما این‌بار کمی شیطنت چاشنی کارم کردم و دستم رو نگه داشتم. خوشبختانه رقص‌نور سالن روشن بود و این‌قدر نورش چشم رو میزد که اگر کسی هم می‌خواست نمی‌تونست چیزی ببینه، اما عجیب بود که خودش هم بر خلاف سری قبل، نه تنها عکس العملی نشون نداد، بلکه احساس کردم کمر و باسنش رو به عقب هل داد! با ترس و دلهره دستم رو خیلی آروم تا روی باسنش کشیدم و چند ثانیه نگه داشتم، اما شرایط مناسبی نبود و بخاطر ترس از روشن شدن ناگهانی چراغ‌ها و آبروریزی، با یک فشار کوچیک به باسنش، دوباره تا روی پهلوش کشیدم و دیگه برداشتم. با اطمینان از عدم عکس‌العملش دیگه جای تردیدی باقی نمی‌موند که یک چیزیش میشه و من با فراغ بال بیشتری دوسه بار دستم رو به پهلوها و باسنش رسوندم و نوازشی کردم. تنها نکته ابهام‌آمیز همون موضوع مستی بود، و گرنه شنیده بودم که قبلا یکی دو نفر بهش پیشنهاد دوستی داده و این چه برخورد بدی باهاش داشته، حالا من رسما دارم دست مالیش میکنم و اون هیچی نمی‌گه؟ این‌قدر فکر و ذهنم معطوف این قضیه شد که دیگه از مهمونی چیزی نفهمیدم. ساعت ده آخرین آهنگ هم تموم شد و رفتیم به سمت سالن دیگه که شام بخوریم. توی همهمه و شلوغی جلوی ورودی غذا خوری نزدیکم شد و اولی پرسید کسی همراهته و بعد از اینکه گفتم نه، با اشاره به دوستش: پس امشب باید من و لیلی جون رو برسونی!
آب دهنم رو قورت دادم و همراه با لبخند دستم رو گذاشت بالای آبرو و گفتم: با کمال افتخار!
مورد عجیبی نبود، چون معمولا اونایی که ماشین نداشتند با بقیه هماهنگ میکردند و خودم هم چندباری افرادی رو آورده و برده بودم.
رفتند سر میز گروهی که معمولا با هم بودند و من سر یک میز دیگه نشستم، اما همچنان ذهنم درگیر رفتار و گفتار سیمین بود. بالاخره وقت رفتن شد و با خداحافظی رفتیم به سمت ماشین‌ها، اما یک خانم دیگه هم همراهشون اومد و اتفاقا اون نشست جلو و سیمین و لیلی عقب نشستند. بعد از کمی تعارف، چند دقیقه‌ای به شوخی و خنده گذشت و بعدش اونا سرگرم صحبت‌های زنانه شدند.
خوب برای فهمیدن علت رفتار سیمین و اینکه ته‌ش چی میشه، تا برنامه بعدی گروه، یعنی یک یا دو هفته دیگه باید صبر میکردم، ولی توی فاصله رسیدن به شهر و در حالیکه اونا گرم صحبت بودند، من اتفاقات از آشنایی تا امشب رو مرور میکردم. شش هفت ماه پیش بود، درست دوران بعد جدایی از دوست دخترم که با این گروه آشنا شدم. ازاین گروه‌های پیشنهادی فیس‌بوک بود و هیچ کدوم از اعضاش رو نمی‌شناختم. اولین بار از سر بی حوصلگی و تنهایی توی برنامه‌شون شرکت کردم. نود درصد اعضا بالای چهل و حتی چند نفری بالای شصت سال سن داشتند. البته همه جور آدم بین‌شون بود، از دکتر و مهندس تا بازاری و حتی خانم‌های خانه‌داره، ولی انگار همه‌مون مثل هم بودیم و یک جورایی میخواستیم تنهایی رو پر کنیم. راستش همون برنامه اول از گروه خوشم اومد و پایه اکثر برنامه‌هاشون شدم. گاهی هر هفته برنامه داشتیم و گاهی هم نه، دوسه هفته طول می‌کشد. هرچند که همه عضو یک گروه بودیم و تقریبا همدیگر رو می‌شناختیم اما معمولا بسته به سلیقه هر فرد به اکیپی نزدیک می‌شدیم.
با سیمین چند هفته بعد از عضویت آشنا شدم. اختلاف سنی‌مون باعث می‌شد که با احترام رفتار کنم، انصافاٌ اونم احترام میذاشت. من سیمین بانو خطابش می‌کردم و اونم لقب خوش‌تیپ بهم داده بود و معمولا هم به همین اسم صدام میکرد.
سنش بالاتر از چهل بود اما هیکل رو فرمی داشت. البته بدنش توپُر و گوشت‌آلود بود، ولی به خاطر قد بلندش به چشم نمیومد و اتفاقا خوش اندام‎تر به نظر میرسید. هرچند خیلی خانم شوخ و بانمکی بود اما فقط با چندتا از آقایون از جمله من شوخی میکرد و بیشتر هم بین خانم‌ها و با همین لیلی خانم و دوسه نفر دیگه سر میکرد. با این تفاسیر، اما امشب اولین باری بود که از اون دایره خارج شده بود.
با صداش رشته افکارم پاره شد. با اسم کوچیک صدام کرد و یک پسوند((جان)) هم چسبوند تنگش!؛ بابک جان، مسیر خودت کدوم طرفه؟!
از توی آینه نگاهی انداختم و به شوخی گفتم: سیمین بانو، مسیر مشخصی ندارم! به قول شاعر؛
رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست
می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست!
سه تایی شروع به خندیدن کردن و بعد از اون سیمین گفت: مسیر لیلی جون و مرضیه جون نزدیک به همه، به نظرم زحمت اونا رو بکش و من رو هم در خونه لیلی جون پیاده کن، دیگه به شما زحمت نمیدم و خودم با آژانس میرم!
دوباره از توی آینه نگاهی بهش کردم و گفتم: این چه حرفیه، سیمین خانم؟ بنده امشب وظیفه دارم که فقط در خدمت شما باشم!
اون دوتا رو رسوندم و راه افتادم که سیمین رو برسونم. از سر کوچه لیلی خانم که فاصله گرفتیم، خودش رو به اون سمت ماشین یعنی پشت صندلی شاگرد کشید و همزمان: خــــــب؟!
سرعتم رو کم کردم و با نگاه سریعی به عقب، متعجب گفتم: با من بودید، خب چی؟
همراه با پوزخند: بابت رفتار زشت امشب‌ت چه توضیحی داری؟!
راستش ترسیدم و خودم رو زدم به کوچه علی‌چپ و مثلا متعجب گفتم: من، کدوم رفتار سیمین خانم؟!
لبخندش تا حدودی خیالم رو راحت کرد: همون رفتار بیشرمانه‌ت توی سالن!
رفتم کنار و توقف کردم اما به جای جواب، گفتم: میشه خواهش کنم تشریف بیارید جلو؟ اینجوری هی باید برگردم عقب، خطرناکه!
چند ثانیه لبخند به لب خیره شد بهم و بدون حرف پیاده شد و اومد جلو نشست. داشتم با خودم حساب کتاب میکردم که چی بگم، کمی متمایل شد به سمت من و دوباره؛ خــــب؟ چرا امشب مدام دستت هرز میرفت؟!
همانطور که حواسم به رانندگی بود، گفتم: فکر کنم سوتفاهم شده سیمین خانم، من فقط مراقب بودم که دوباره پام رو لگد نکنید! شنیدین میگن مارگزیده از ریسمان سیاه وسفید میترسه؟
در حالیکه با حرص میخندید: لابد بعدش گفتی حالا که تا اینجا اومده‌م دست خالی نرم و یکم بمال‌مش؟!
چند ثانیه‌ای با صدای بلند خندیدم: نه سیمین بانو، من که اهل این چیزا نیستم، دیدم بدن‌تون داره پیچ و تاب میخوره گفتم کمی کمرش رو ماساژ بدم که خدای نخواسته عضلاتش نگیره!
کمی خندید: ولی هیچ کدوم از این چرت و پرت‌ها توجیح کار زشتت نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمیدونم، به هیچ وجه منکر زشت بودنش نیستم، ولی خوشحالم که دیگه شرمنده دلم نیستم، طفلی هوس کرده بود!
فکر کنم صدای خنده‌ش از شیشه‌های بسته هم بیرون رفت: خیلی بی‌‌چشم و رویی، بچه پررررو!
بعد از لحظاتی خندیدن، با اعتماد به نفس بیشتری لحنم رو جدی کردم و گفتم: راستش سیمین بانو خیلی وقت بود که بهتون فکر میکردم، البته شاید هم حسادته، دلم میخواست خانمی که بقیه آقایون گروه تو کفش هستند، فقط مال من باشه. میدونم خواسته زیاد و دست نیافتنیه، ولی به هر حال باید کاری میکردم. دیگه از اینجا به بعدش به شما بستگی داره!
چرخید به سمت جلو: اون‌وقت چی شد که فکر کردی تو با بقیه فرق داری و به تو جواب مثبت میدم؟!
شونه‌ای بالا انداختم و بدون اینکه نگاه کنم، مطمئن که نبودم فقط میخواستم شانسم رو امتحان کنم، ولی یک جایی میخوندم که: ترکیب کُس با تجربه و کیر خام، یک ترکیب برنده ‌است!
با قیافه‌ای متعجب و بهت‌زده برگشت به سمتم و چند ثانیه خیره شد بهم، اما یهو ترکید و برای لحظاتی با صدای بلند قهقهه می‌زد. در حالی که هنوز داشت میخندید، با وانمود کردن این که میخواد پیاده بشه: بزن کنار من میخوام پیاده شم! من نمیتونم با یک آدم بی‌تربیت کنار بیام!
خنده کنان دستش رو گرفتم و در حالیکه می‌کشیدم به طرف خودم: سیمین بانو، خواهش میکنم، اصلا من رو ببرید هرطور که دوست دارید تربیت کنید!
چند دقیقه‌ای خنده‌کنان اون به ناز کردن و من به ناز کشیدن ادامه دادیم و توی یک غافلگیری پشت دستش رو که دیگه توی دستم بود رو بالا آوردم و بوسیدم! از کشاکش افتاد اما تلاشی هم برای جدا کردن دستش نکرد و آروم نشست. بعد از کمی سکوت،خنده کنان: حالا کجا داری میری؟!
تازه یادم افتاد که آدرسی نداده و همینطور داریم میریم، اما قبل از اینکه جوابش رو بدم، به سرم زد که ادامه بدم شاید بشه همین امشب کار رو تموم کنم، گفتم: اولش که عرض کردم که رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست! و این رشته هم در دست شماست، اگر افتخار این رو داشته باشم که سر به بالین‌تون بذارم، که جاش مهم نیست، در غیر این‌صورت، هر کجا که امر بفرمایید در کمال احترام شما رو میرسونم و بعدش به رویاهام پناه می‌برم!
با حرص زل زد بهم و با لحنی بچگانه: آخی، الان خودت رو به موش مردگی زدی که دلم بسوزه؟!
نیم نگاهی بهش انداختم: خیر بانو! عرض کردم که بدونید تصمیم شما برای من قابل احترام و حجت است، فقط خواهش میکنم قبل از هر تصمیمی به اون ترکیب برنده، خوب فکر کنید!
خنده کنان و پر از حرص دستش رو از توی دستم بیرون کشید و چند ضربه به بازوم زد! و با اشاره به یک خروجی: برو…!
کمی طول کشید تا رسیدیم به آدرسی که داد، اما هنوزم نمیدونستم که قراره چه اتفاقی بیفته و خودش هم که سکوت کرده بود. نزدیک که شدیم با اشاره به یک مجتمع: خب رسیدیم، ممنون، حسابی زحمت افتادی!
خب این یعنی، کشک! با وجودی که تا یک ساعت پیش هیچ برنامه‌ا‌ی ‌توی ذهنم نبودم و حتی تا همین چند دقیقه پیش احتمال میدادم که نپذیره، اما حالا حسابی توی ذوقم خورد و حالم گرفته شد! در حالی که سعی داشتم به خودم مسلط باشم و جوری رفتار کنم که بعدا هم امیدی باقی بمونه، کنار خیابون ایستادم و گفتم: نفرمایید سیمین بانو، من ممنونم که هرچند اندک، اما افتخار دادید که از مصاحبت و البته دست‌بوسی شما لذت ببرم!
در حالی که به نوع حرف زدن من می‌خندید: میگم اگه عجله نداری بریم بالا یک چایی بخوریم و کمی گپ بزنیم!
شاسکول گونه میخواستم بگم نه ممنون، دیگه مزاحم نمیشم، اما یهو یادم افتاد که چه غلطی میخوام میکنم؟! ذوق زده و با حرص لپش رو کشیدم و گفتم: عجله که دارم، ولی خب امشب سر این چیزه رو دادم دست شما بانو!
قهقهه زنان: بمیری با این حرف زدنت!
این‌قدر ذوق زده بودم که نففهمیدم چطور و کجا ماشین رو پارک کردم و همراهش رفتیم بالا( قبلا گفته بود که دخترش ایران نیست و تنها زندگی میکنه)
همراه با خوش‌آمدگویی، مستقیم رفت به سمت آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کرد. حین رفتن به سمت اتاق: بابک جان تا تو کمی خستگی در کنی من اومدم! خیال کردم میخواد لباس عوض کنه اما ده دقیقه بعد با یک حوله حموم روی دوشش که بندش رو بسته بود از اتاق بیرون اومد. موهای کوتاه و یخی‌رنگش خشک بود و انگار فقط بدنش رو شسته بود.
شرمنده بابک جان خیلی عرق کرده بودم، آبی به بدنم زدم!
در حالی که دنبال روزنه‌ای بودم تا زیر حوله رو دید بزنم، گفتم: کار خوبی کردی، ولی کاش میگفتی بیام پشتت رو بمالم!
فقط خندید و رفت توی آشپزخونه و جلوی یخچال. منم دنبالش رفتم توی آشپزخونه و در حالی که داخل یخچال داشت سرک می‌کشید، بیشتر بهش نزدیک شدم و به صورت شوخی گفتم: کی فکرش رو میکرد که از بین اون همه آدم، این افتخار نصیب من بشه که سیمین بانو دلش پیش من گیر کنه و من رو به حریمش دعوت کنه؟
بدون اینکه برگرده، خنده کنان: سیمین بانو غلط کنه این تو بودی که با بی‌شرمی هر چه تمام‌تر خودت رو دعوت کردی و…
همزمان که از پشت بهش چسبیدم، دستام رو دور شکمش حلقه کردم و پریدم توی حرفش: سیمین بانو، این مهم نیست که کی دعوت کرده و کی اومده، مهم اینه …
در حالی که می خندید همزمان با من: که این ترکیب برنده است!
صدای خنده هر دومون بهم آمیخت و توی خونه پیچید. خنده‌کنان گفتم: آی قربون اون دهن خوشگلت، که اینقدر فهمیده‌ و با کمالات!
در حد یک دقیقه خنده‌مون ادامه داشت و گفت: برو بشین تا یکم میوه بیارم. قبل از جدا شدن بوسه ریزی به پشت گردنش زدم و تعارف کردم که نمی‌خورم بیا بشین، ولی کار خودش رو کرد و منم رفتم نشستم. نیم‌ساعتی طول کشید تا میوه و چایی خوردیم و توی این فاصله من رفتم دستشویی و با مایع دست اطراف آلت تناسلیم رو شستم که احیانا بوی آزار دهنده‌ای نداشته باشه، بعد از نیم ساعت در حالی.که همچنان بند حوله رو محکم بسته بود: خب بابک خان، دیگه نمیخوای سخنرانی کنی؟! بلند شدم سر پا و حین رفتن، به طرفش، گفتم: حرف که زیاده بانو، ولی به نظرم الان وقتش نیست، و روی دو زانو نشستم جلوی پاش!
خنده کوچیکی کردی و کمی روی مبل جابجا شد: پس الان وقت چیه، مگه نیومدیم گپ بزنیم؟
هر دو دستم رو بردم روی ساق پاهاش و همزمان که می‌کشیدم به طرف زانوش: وقت برای حرف زدن زیاده بانو، الان کارهای مهم‌تری داریم.
قسمت روی زانوش رو محکم گرفته بود که حوله باز نشه و در حال خندیدن: و احتمالا تو هم مرد عملی؟
با فشار دست، پاهاش رو از هم بازتر کردم که باعث شد، حوله کلا کنار بره و تا نافش آشکار بشه. برخلاف رونای گوشتی و تپلش، فقط کمی شکم داشت و یک شورت توری مشکی رنگ هم پاش بود . بی توجه به خنده و عکس‌العملش گفتم: به هر حال من جوان و خامم، ولی خدا شاهده که تلاشم اینه که کم نذارم، امیدوارم که در انتها هم خدا و هم کارفرما از این حقیر راضی باشند!
صدای قهقهه‌ش توی خونه پیچید و من بازم بی‌توجه، مشغول مالش و بوسیدن های پی‌در‌پی قسمت داخلی روناش شدم و آروم آروم به سمت بالا رفتم. به چند سانتی متری انتهای رونش که رسیدم، خنده‌اش قطع شد و انگشتاش رو لای موهام فرو کرد. خودش پاهاش رو بازتر کرد. بوی شامپو بدنی که زده بود، توی بینیم پیچیده بود و حس و حال خوبی بهم میداد. برای لحظانی همزمان که روناش رو می‌بوسیدم، هر دو انگشت شستم رو از کناره‎های شورت برده بودم داخل و اطراف کُسش رو هم که انگار همین چند دقیقه پیش شیو کرده بود نوازش می‌کردم. وسط شورتش کمی مرطوب بود اما نمیدونستم که ترشح کُسش یا خیسی باقی مونده از حموم بود. سه چهار بار پی‌درپی زبونم رو از روی شورت کشیدم روی کُسش و بدون اینکه کاری با شورتش داشته باشم مشغول بوسیدن زیر شکمش شدم و همزمان دستام رو به صورت مالشی از وسط رونا تا بالای پهلوهاش می‌کشیدم و نوازش میکردم، خودش بند حوله رو باز کرد و با تکونی که خورد جلوی حوله کاملا باز شد. ناخواسته سرم رو عقب کشیدم و مشغول تماشای اندامش شدم. به نظرم خانم‎ها توی فاصله چهل تا پنجاه سالگی بهتر حالت ممکن اندام رو دارند و سیمین هم از این قاعده مستثنی نبود، اندامش در فوق‌العاده‌ترین حالت ممکن بودند! رونا و بازوهای گوشتی و تپل، باسن و سینه های تقریبا گنده اما شکمی که کوچیک نبود اما به تناسب اعضای دیگر، هم رشد نکرده بود و همین باعث شده بود که بی نظیر باشه. خیره شدم به چشماش که انگار از نگاه تحسین برانگیز من به خودش می‌بالید و با حرص گفتم: فقط میتونم بگم، دهنت رو گاییدم، با این اندامت!
خنده حاکی از غروری کرد: تو اون جایی رو که باید بگایی بگا، بقیه پیش‌کش!
کف دستم رو گذاشتم روی کُسش و با اشاره چشم گفتم اینجا رو؟ سرش رو بالا وپایین کرد: اوهوم: ببینم به اندازه زبونت، عرضه داری یک حالی بهش بدی؟!
بدون اینکه چشم ازش بردارم، دوتا انگشتم رو از کنار شورتش بردم زیر و خودم اومدم کنار مبل و همزمان با نوازش لبه‌های مرطوب کُسش، سرم رو تا یکی دو سانتی صورتش بردم با یک بوسه به لباش،لبام رو بردم به طرف گوشش و خیلی آروم گفتم: سیمین خانم، شما از همین امشب هر چی سوراخ داری رو، گاییده بدون!
با هدایت انگشتام به داخل کُسش و همزمان با یورش بردن به لباش از خندیدنش جلوگیری کردم. بعد از سه چهار دقیقه، شورتش کامل کنار رفته بود و من با دوانگشت توی کُسش تلنبه میزدم و همزمان لباش رو می‌خوردم. دست سیمین کمی از روی شلوار روی کیرم چرخید و بعدش پیرهن و زیر پوشم رو از توی شلوار درآورد و به روی شکمم رسوند. یکی دوبار خواست دستش رو از بالا بکنه توی شلوارم اما به خاطر زاویه نشستنش نتونست، بعد از لحظاتی توی اون وضعیت سر کردن در حالی که یک پاش رو گذاشته بود روی مبل، ازم خواست که بریم روی تخت. با یک لب محکم انگشتم رو از توی کُسش بیرون کشیدم و بلند شدم سرپا! دستش رو گرفتم و اونم بلند شد. از پشت سر حوله‌ش رو کشیدم و ول کردم تا افتاد روی زمین و قفل سوتینش رو باز کردم. سوتینش رو درآوردم و از پشت ّبغلش کردم. در حال بازی با پستوناش رفتیم به سمت اتاق. نزدیک به یک دقیقه جلوی تخت همانطور سرپا مشغول بازی و نوازش پستوناش بود و همزمان گردن و شونه‌هاش رو می‌بوسیدم. به محض جدا شدن، خودش رو به صورت دمر انداخت روی تخت، اما من بعد از درآوردن پیرهن و زیر پوشم، با کشیدن باسنش به سمت عقب، به حالت سجده درآوردمش و روی دو زانو نشستم و مشغول خوردن کُسش و گاهی هم زبون کشیدن به اطراف سوراخ کونش شدم.


دستام هم بیکار نبود، گاهی مشغول نوازش باسن و پهلوهاش بود و گاهی هم از کناره‌ها به پستوناش می‌رسوندم و کمی بازی می‌کردم و گاهی هم به کمک زبونم میومد و حالی به کُسش میداد!
بعد از چهار پنج دقیقه خوردن کُسش، تمام صورت من خیس بود و سیمین به تکرار ازم میخواست که بکنم توش! با یک اسپنک تقریبا محکم به باسنش، پشت سرش قرار گرفتم. زیپ شلوارم رو پایین کشیدم و کیر مثل چوب شده‌ و بیقرارم رو درآوردم. با یک دست کمر و پهلوهای سیمین رو نوازش میکردم و با دست دیگه کلاهک کیرم رو کمی تف مالی کرده و روی هر دو سوراخش می‌کشیدم و گاهی هم فشار کوچیکی میدادم.
برای جلوگیری از زود اومدن آبم خیلی ادامه ندادم و کلاهکش رو کردم توش. قصد داشتم چند ثانیه در همون حد تلنبه بزنم اما یهو سیمین با یک آخ کشیده، باسنش رو هل داد به سمت عقب و تقریبا بیشتر از نیمی از کیرم رفت توش! حال کردم، ضربه‌ای به باسنش زدم و خودم با یک فشار دیگه کارش رو تکمیل کردم. اولش با یک ریتم متعادل و کُند اما به مرور تندترش کردم. همزمان با تلنبه زدن دستام هم روی بدنش می‌چرخید و رفته‌رفته صداهای سیمین هم کشدارتر شد. بعد از دوسه جلو عقب کردن توی کُسش، کمربندم رو باز کردم و شلوار رو به همراه شورت تا نیمه رونم پایین کشیدم. گمونم داشت نزدیک می‌شد. ازم خواست بذارم طاق‌باز بخوابه و بخوابم روش. سریع شلوار و شورتم رو درآوردم و دراز کشیدم روش. خودش با عجله کیرم رو هدایت کرد داخل و گفت: بجنب تندتند بکن. ریتمم رو تند کردم اما به یک دقیقه نشده، گفت: محکم‌تر بزن، مگه جون نداری! دستام رو ستون کردم و چندتا ضربه نسبتا محکم زدم اما بازم عصبی طور: دیوث میگم محکم‌تر بزن!
با حرص کیرم رو تا پشت کلاهک بیرون می‌کشیدم و محکم می‌کوبیدم، اما همچنان تکرار میکرد: محکم‌تر، بابک مگه کری،میگم محکم‌تر! ضربات آخر رو دیگه با همه توان و از روی عصبانیت می‌کوبیدم! بالاخره وقتش رسید، اما در کنار جیغ بی ملاحظه اون، آب منم راه افتاد. فرصت هشدار و بیرون کشیدن کیرم رو ازم گرفت، چون با صورتی به شدت برافروخته، و در حالی‌که داشت لبام رو میکند، دست و پاش عین مار دور بدنم چنبره زده بود!
چند ثانیه کیرم توی کُسش پر و خالی میشد و با هر پمپاژش انگار یک بخش از جونم کم میشد. با ریختن کامل آبم و از تب تاب افتادن، به ظاهر کارمون تموم شده بود، اما همچنان لبامون به هم قفل بود و دستامون روی سر صورت هم می‌چرخید.
شش‌هفت دقیقه بعد که حالمون جا اومد سرم رو بالا گرفتم و با خیره شدن به چشمان حاکی از رضایتش و صورت همچنان قرمزش، با شیطنت گفتم: سیمین بانو، چی عرض کردم خدمت‌تون؟!
دستاش رو محکم.تر دور گردنم حلقه کرد و با یک بوسه طولانی، و با خنده: موافقم، این ترکیب همیشه برنده است!
پایان

نوشته: رسول شهوت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • poria
      بدن نمایی زن خوش هیکلش . تایم: 01:00 - حجم: 12 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • poria
      قسمت جدید فیلم دلبری و بدن نمایی دختر اسکینی وطنی (قسمت قبل) . تایم: 00:30 - حجم: 6 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • poria
      آنال سکس با خانوم گوشتی و حشری با کیر کلفتش و دیلدو تو پوزیشن داگی و دمر تا خایه تو کونش تلمبه میزنه و ناله میکنه . تایم: 07:40 - حجم: 49 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • poria
      عشق سعید و سیما   سلام من سعید هستم ۳۰ ساله ، لیسانس حسابداری دارم و توی یه شرکت خصوصی مشغول هستم خانواده چهار نفره من شامل پدر و مادرم و خواهر کوچیکترم سیما که ۱۸ سالشه و پشت کنکوره تجربی ما یه زندگی معمولی داریم از هر نظر معمولی ، چه خونه زندگی چه روابط داستان منو خواهرم سر یه موضوع اتفاقی شکل گرفت و به یه عشق شیرین تبدیل شد یه روز پنج شنبه من توی پذیرایی نشسته بودم و فوتبال میدیدم که سیما اومد اون گوشه مبل نشست ، یه بلوز و شلوار مشکی تنش بود ، منم گرم فوتبال بودم سیما به دسته مبل تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد سمت من و سرش توی گوشیش بود نیمه اول بازی تموم شد و من برگشتم سمت سیما پاهاش رو جمع کرده بود و همچنان مشغول گوشی بود ولی یه چیز عجیب دیدم که مطمئن نبودم درست میبینم خشتک شلوار سیما پاره بود و متوجه نشده بود ، من با یه مکث کوتاه به خودم اومدم و گفتم سیما شلوارت پاره برو عوض کن این چیه پوشیدی یه دفعه مثل اینکه برق گرفته باشدش ، نگاه کرد تا اندازه یه کف دست شلوارش از روی درز پاره شده ، صورت سفیدش مثل لبو قرمز شد و یه جیغ زد و بعد هم با ناراحتی گفت چرا نگاه کردی و توی حالت اعصاب خوردی و گریه تند رفت سمت اتاقش بهش گفتم دیوونه من نگاه نکردم ولی حتما متوجه مکث ناخواسته من شده بود سیما یه دختر لاغر اندام با سینه های ۶۵ بود ، صورت کوچیک با گونه های برجسته ، کمر باریک و یک باسن گرد و خوشگل کوچیک به حرفم گوش نداد و گریه کنان رفت توی اتاقش و در رو بست یه جوری شده بودم ، توی حالتی که سیما لم داده بود ، دقیقا کس کوچیک و قشنگش از پارگی شلوارش پیدا بود بلند شدم رفتم پشت در اتاقش و در زدم ولی در رو بسته بود و جواب نداد ، گفتم سیما به جون خودت نگاه نکردم فقط دیدم پاره بهت گفتم عوض کنی ، داشت گریه می کرد و گفت آره جون خودت کلی نازش رو خریدم و کلی قربون صدقه اش رفتم ، گریه اش قطع شد ولی در رو باز نکرد نیمه دوم رو نگاه کردم ولی بیرون نیومد ، با خودم گفتم برم بیرون تا شب ،حتما از فکرش در میاد و خودش میاد بیرون رفتم یه دوری زدم و توی پارک کمی نشستم که گوشیم زنگ خورد و مادرم بود ، از خرید برگشته بودن و سراغ منو گرفتن ، منم اومدم سمت خونه و از سوپری یه کم لواشک و پاستیل خریدم که از دل سیما در بیارم وقتی برگشتم دیدم سیما توی آشپزخونه پهلو مامانه سلام کردم و پاستیل و لواشک رو گذاشتم سر میز صبحانه ، مامان رفت سمت حیاط خلوت و من رفتم نزدیک سیما ، سرش رو بوسیدم گفتم قهر مهر نداریم آبجی کوچیکه اینا مال شماست و رفتم سمت اتاقم شام رو خوردیم و سیما سعی می کرد نگام نکنه هم خجالت می کشیدم هم وقتی نگاش می کردم یاد اون لحظه می افتادم بعد شام یه کم با بابا و مامان تلوزیون دیدم ولی سیما توی اتاقش بود وقتی اونا رفتن بخوابن ،منم رفتم سمت اتاقم که پهلو اتاق سیما بود ،در زدم و رفتم داخل روی تختش به شکم دراز کشیده بود ، یه شلوار نرم خونگی پاش بود که چسبیده بود به بدنش ، با تمام لاغر بودنش ولی باسن خوش فرم و قشنگی داشت گوشه تخت نشستم و گفتم سیما چرا لوس بازی در میاری ، باور کن چیزی ندیدم نگام کرد گفت دروغ نگو قشنگ نگاش کردی گفتم دیونه من تا دیدم لباست پاره بهت گفتم که از خجالت سرش رو گذاشت رو کتابش و گفت نگو دیگه خم شدم و بوسیدمش و بهش گفتم مگه من جز تو کی رو دارم ، تو قلب منی هیچ وقت باهام قهر نکن سیما گفت قهر نیستم ، ازت خجالت می کشم گفتم دیونه از این فکرا بیا بیرون و درست رو بخون ، من برم بخوابم دم در برگشتم تا یه نگاه دوباره به باسن قشنگش بندازم که یه دفعه برگشت و چشم تو چشم شدیم ، موندم چی میخواد بگه که گفت واسه خوراکی ها ممنون شب بخیر گفتم و رفتم سمت اتاق ، خیلی خسته بودم و میخواستم بخوابم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد یاد کس کوچیک و سفید سیما و کون قشنگش توی اون شلوار ، هی ذهنم رو بهم میریخت هندزفری گذاشتم و رفتم توی سایت های پورن ، یه کلیپ رو پخش کردم تا یه خواهر برادر بودن که رفته بودن هتل و اشتباهی تخت دو نفره براشون گذاشته بودن و آخر سر باهم سکس کردن توی تمام صحنه هی خودم و سیما رو تصور می کردم ، خود ارضایی کردم و آبم رو ریختم به دستمال از خودم بدم اومد ، رفتم دستشویی و اومدم بخوابم دیدم برام پیام اومده ، سیما بود نوشته بود جان من اونجام رو دیدی یه حسی شبیه چت کردن با دوست دختر بهم دست داد ، نمیدونستم چی جواب بدم دستم می لرزید ، گفتم سیما میدونی خیلی دوست دارم و نمیخوام بهت دروغ بگم آره یه لحظه دیدمش ولی چون شکه شدم مکث کردم و یه لحظه طول کشید به خودم بیام و بهت بگم سیما یه شکلک گریه فرستاد و نوشت دیدی گفتم نگام کردی بهش پیام دادم قربونت برم من از کجا میدونستم شلوارت پاره است ، سرم که اومد سمتت دیدم ، خب کور که نیستم ولی عمدی در کار نبود جواب نداد دوباره نوشتم سیما خیلی دوست دارم جون من قهر نکنی بازم جواب نداد یه شکلک ناراحتی با یه قلب و بوسه فرستادم و نوشتم شب بخیر کمی طول کشید یه پیام داد که شب بخیر با یک شکلک قلب روز جمعه رو خوابیدم تا حدود ده ، پا شدم تا همه بیدار هستن و مشغول کاراشون یه لقمه سرپایی خوردم و رفتم که دوش بگیرم ، توی رختکن زیرپوش سیما و مامان رو دیدم ، شیطون رو لعنت کردم و رفتم توی حموم ولی کیرم بیخیال نمیشد رفتم شورت سیما رو برداشتم و یه کم به کیرم مالیدم ، بوش کردم تمیز بود و بوی خاصی نداشت شورت رو گذاشتم سر جاش و زیر دوش به یاد سیما دوباره خود ارضایی کردم اومدم بیرون سیما رو جلو اتاق دیدم با لبخند بهم عافیت باشی گفت و تشکر کردم رفتم اتاقم ، ازش خجالت می کشیدم اگه می فهمید که به یادش جق زدم تا عمر داشت نگام نمی کرد گذشت و همه چیز عادی بود تا سه شنبه شب که فوتبال اروپا داشت ،مامان و بابا زود خوابیده بودن و من داشتم بدون صدا فوتبال لیگ قهرمانان میدیدم سیما اومد پیشم نشست و از بازی پرسید ، میدونست من بارسایی هستم یه کم سر به سرم گذاشت و گفت آخرش باز رئال مادرید قهرمان میشه ، یه کم بحث کردیم و یه ذره توی سر و کول هم زدیم ، گفتم مامان بابا خوابن ساکت ولی شیطنت می کرد و نمیذاشت بازی ببینم دستاش رو گفتم و هی ورجه ورجه می کرد به شوخی گفتم اینقدر جون نکن همین کارا رو میکنی خشتکت پاره میشه دیدم یه لحظه وایساد ، بعد حمله کرد سمتم و گفت خیلی خری گردنم رو می گرفتم موهام رو می کشید ، توی همین کش و قوس ها ،من که روی مبل نشسته بودم اون حمله می کرد ، اومد روی پام نشست دعوا توی سکوت و تلویزیون بدون صدا و مامان و بابا که خوابن نرمی کونش توی بغلم داشت منو باز یاد اون صحنه می انداخت ، وسط دعوا انگار همدیگه رو بغل کرده بودیم ، فایده نداشت و نتونستم خودم رو کنترل کنم ، کیرم بلند شده بود و به کونش میخورد سیما متوجه شد و دعوا رو تموم کرد از رو پا هام بلند شد ، وقتی میخواست بره قشنگ نگاه شلوارم کرد و برجستگی کیرم رو دید رفت سمت اتاقش و منم گیج بودم ، گفتم این سری دیگه قهرش حتمی ، رفتم دستشویی و یه آبی زدم تا خوابید و برگشتم نیمه دوم بود که دیدم سیما دوباره اومد ، نمیدونم شق بودنم رو ندیده بود یا خودش رو به اون راه زده بود گفت چند تا خوردین و گفتم کنکور کورت کرده ، یکی هیچ جلو هستیم که با کوسن زد تو سرم ، دوباره شروع شد و در کمال ناباوری دیدم سیما اینار خیلی سریع باز توی بغلم نشسته ادامه دارد… نوشته: سعید
    • poria
      شروع ضربدری من و خانمم ملیکا با ارشیا و سیاوش - 3   سلام. این قسمت در اصل قسمت دوم از این فصل هست و قسمتی که با شماره ی ۲ آپلود شده، قسمت سوم هست. یه بار اینو قبل از اون ارسال کرده بودم ولی نمیدونم چرا ادمین داستانهای من رو پس و پیش میکنه یا اینقدر دیر به دیر آپلود میکنه. در هر صورت دوباره ارسال کردم و بابت این جابجایی من از شما عذر خواهی میکنم. اما ادامه ی ماجرا: اون روز جمعه با بچه ها خدافظی کردیم و از خونه ی سیاوش رفتیم خونه ی پدر خانمم، ولی پدر خانمم نبود و با دوستاش رفته بودن مسافرت. مبینا هم در نبود باباش آزاد بود و با شلوارک و تاپی که بهش داده بودم اومد جلوی من. پیش مامانش برای اولین بار با من روبوسی کرد و نشستیم به صحبت کردن و بگو بخند. بعد از ناهار، ملیکا گفت من برم یه چرتی بزنم که مبینا هم باهاش رفت و در اتاق رو بستن. معلوم بود میخوان چکار کنن و مبینا هوس لز کرده بود. منم با مادر خانمم نشستیم و سریال مورد علاقه‌ش رو نگاه میکرد. بلند شدم و رفتم نشستم کنارش و دستمو انداختم پشت گردن و روی شونه هاش گفتم مامان حوصله داری یه کم حرف بزنیم؟     آره پسرم، ولی میشه بذاری بعد از سریال؟     نه، میخوام تا بچه ها نیومدن و تنهاییم حرف بزنیم. اینو که تا شب بازم تکرارش رو میذاره.     لبخند زد و چرخید سمت من گفت باشه بگو.     با همون دستم که پشت گردنش بود کشیدمش جلو، خودمم صورتمو بردم جلو دو تا بوس از لپ صورتش کردم گفتم قربونت برم مامانی… دستشو گذاشت روی رونم و گفت خدا نکنه عزیزم. بگو ببینم چی میخواستی بگی.     آها، میگم این دخترهای شیطون و خوشگل به خودت رفتن، نه؟ آخه بابا که آدم سختگیر و سرد و خشکیه.     خندید و گفت آره درست میگی‌. من کنار باباشون خیلی سختی کشیدم و همش منو تحت کنترل میگرفت. آخه خیلی زود ازدواج کردیم و منم که سنی نداشتم. نتونستم جوونی کنم و حسرتش به دلم موند‌. نمیخواستم اینا هم مثل من بشن و گفتم راحت باشن ولی بهشون یاد دادم هر کاری میخوان بکنن به من بگن.     حالا واقعا همه ی کارهاشون رو بهت میگن؟     آره.     ملیکا هم میگفت؟     آره، من از همه چی خبر داشتم و دارم. مثلا کجا میرن و چیکار میکنن.     حتی دوست پسر و این چیزا؟     خندید و گفت آره دیگه.     پس از ارشیا خبر داری؟     جا خورد و گفت کدوم ارشیا؟     دوست پسر ملیکا. همین همسایه تون. خودش بهم گفته.     واقعا بهت گفته؟     آره، همینجور از سیاوش.     خندید و گفت اونم گفته؟     آره، ما باهم راحتیم و چیزی رو پنهون نمیکنیم.     آفرین، خیلی خوبه. البته بهم گفته بود تو مرد خوبی هستی و اصلا بهش سخت نمیگیری ولی فکر نمیکردم تا این حد لارج باشی.     خندیدیم و گفتم بَده؟     نه پسرم، خیلی هم عالیه.     حالا شما بگو. شما به این خوشگلی و خوش اندامی چند تا دوست پسر داشتی؟     خندید و گفت باور کن هیچی. میگم که زود شوهر کردم. ۱۷ سالم بود اومدم خونه ی شوهر. ۱۹ سالم بود ملیکا رو شیر میدادم. حالا خودت بگو من اصلا میتونستم از این کارا کنم؟ اونم با این مرد سخت گیر.     ای بابا، اینقدر زنهای شوهر دار هستن که با وجود بچه، دوست پسرم دارن. مگه میشه تو با این خوشگلی کسی بهت گیر نده و مخت رو نزنه.     خندید و زد روی پام گفت ای شیطون. میخوای زیر زبون منو بکشی؟     دستشو گرفتم و بوسیدم گفتم نه به جان خودم‌. وقتی دو تا خواهر اینقدر شیطون و داغ باشن، مگه میشه مامانشون سرد باشه؟ مطمئنم شما هم خیلی شیطونی و حسابی داغی.     خندید و گفت حالا فرض کن باشم. میخوای بدونی که چی بشه؟     دلم میخواد دوست پسرت رو ببینم و بدونم سلیقه‌ت چیه. مطمئنم باید مرد قوی و خوش تیپی باشه. نه؟     بازم خندید و گفت برو بچه جان. از زبون من نمیتونی حرف بکشی.     مادر خانمم رو بغل کردم و بوسیدمش گفتم قربونت برم مامانی. عشقی به خدا ولی خیلی بدی. حالا به من اعتماد نداری؟ یعنی فکر میکنی من دهن لقم و به بابا میگم؟     نه عزیزم. ولی دلیلی نداره بخوام به تو حساب پس بدم.     ولش کردم و با حالت دلخوری نگاهش کردم و گفتم دمت گرم دیگه، دستت درد نکنه. چه حسابی؟ من میخوام باهم راحت باشیم تا منم بتونم مثل بچه ها بیام باهات درد و دل کنم و حرفامو بزنم. ازت راهنمایی بگیرم. بالاخره باید از یه جایی شروع کنیم و خجالت رو بذاریم کنار تا منم بتونم حرفهای خصوصیم رو بهت بگم.     به چشمهام نگاه کرد و حرف نمی زد تا بالاخره گفت یعنی ازت مطمئن باشم؟     من که بهت قول میدم راز داری کنم. اگه بد بودم که ملیکا حرفهاشو بهم نمیگفت. میگفت؟     نه خب درست میگی.     اومد بوسم کنه که سریع لبمو چرخوندم سمتش و لبشو بوسیدم. خندید و گفت ای شیطون.‌ بعد خودش لبمو بوسید و گفت باشه بهت میگم. ولی نگام نکن که خجالت نکشم‌.     تکیه دادمش به خودم و سرشو گذاشتم روی سینه‌م گفتم حالا بگو… یه دستشو کرد پشت کمرم و دست دیگه‌ش روی رونم بود.‌ گفت آره، دارم ولی اونجوری نیست که زود به زود همدیگه رو ببینیم. هفته ای یه بار.‌     سکسم میکنید؟     داخل رونمو فشار داد و گفت خیلی بدجنسی. انتظار داری اینم بهت بگم؟     آره خب. حتی دلم میخواد جزئیاتش رو هم بدونم.     سرشو بلند کرد و نگام کرد گفت که چی بشه؟     ملیکا هم از سکسهاش برام گفته. از شنیدن داستانهای سکسی خوشم میاد و یه جوری میشم.     لبخند زد و داخل رونمو دوباره فشار داد گفت یعنی داغ میکنی؟     خیلی، حسابی حشری میشم.     لبشو گاز گرفت و گفت حتی با کارای من؟     آره، دلم میخواد بدونم تو هم مثل ملیکا اهل فانتزی هستی یا نه؟ ما جفتمون لنگه ی همدیگه ایم.     یه چیزایی بهم گفته. حالا کاری هم میکنید؟     نه، فقط از گذشته‌مون میگیم و همدیگه رو حشری میکنیم، بعد یه حال توپ میکنیم که خیلی میچسبه.     دستشو میکشید داخل رونم و تا نزدیک کیرم میومد و برمیگشت. گفت چه خوب. کاش فرهادم اینجوری بود. مثل تو داغ بود و آزادی میداد.     دستمو گذاشتم زیر چونه‌ش و لبش رو بوسیدم گفتم به جاش دخترت از زندگیش لذت میبره. میخوای خودم کمکت کنم تا تو هم هر وقت دلت میخواد و هر مدلی که توی ذهنته حال کنی. هر کاری لازم باشه واسه‌ت میکنم. من خیلی دوست دارم مامانی.     به چشمام نگاه کرد و دوباره سرش رو گذاشت روی سینه‌م.     داشتم صورت و سرش رو ناز میکردم و گفتم حالا میگی؟     الان بگم و حالت بد بشه، چه فایده داره. میخوای بری سراغ ملیکا و اینجا ترتیبش رو بدی؟     نه، رفتیم خونه جرش میدم.     خنده ی ریزی کرد و دوباره داخل رونم رو فشار داد. منم فشارش دادم به خودم و موهاشو بو کشیدم و عطرش مستم کرد.‌ مادر خانم خوشکل و خوش اندامم که حدود ۴۷ سالشه و ظاهرش به چهل ساله ها میخوره و خیلی هم به خودش و بدنش میرسه، با اون بدن نرم و گرم و عطر تنش مستم کرده بود. اولین بار بود اینجوری و اینقدر طولانی بغلش کرده بودم و داشتم حشری میشدم. مخصوصا که داخل رونمو میمالید و فشار میداد. به بهونه‌ی آب خوردن رفتم کیرمو جابجا کردم که وقتی شق میشه بره کنار رونم و وقتی دستشو میذاره اونجا کیرم بیاد توی دستش. میدونستم که اونم باید مثل دخترهاش حشری باشه و اهل فانتزی. پس تقریبا خیالم راحت بود که بدش نمیاد و حتی شاید پا هم بده و بشه یه سیخی بهش بزنم.‌     دوباره نشستم کنارش و همونجوری بغلش کردم. گفتم حالا تعریف کن. از اولین باری که با کسی غیر از شوهرت بودی بگو.     سرشو که روی سینه‌م بود بوس کردم و دستمو کردم لای موهاش.     گفت من کلا دو تا دوست داشتم. نه اینکه باهم و همزمان باشه ها. اولی که از اینجا رفت، بعدش با اینی که الان باهم هستیم دوست شدم. اون اولی مال وقتیه که ملیکا حدودا چهار پنج سالش بود. به عنوان مسافر سوار ماشینش شدم و شروع کرد باهام حرف زدن. بعد شماره ش رو داد و گفت من کارم همینه. هر وقت که خواستی ماشین دربست بگیری و جایی بری، بگو خودم میام دنبالت. فقط نصف کرایه رو ازت میگیرم.     چرا؟     آخه دلم میخواد بازم ببینمت. اصلا دلم میخواد راننده ی شخصیت باشم.     خندیدم و گفتم آخه چرا؟     آخه خیلی خوشگل و نازی. همین که ببینمت و صدات رو بشنوم کافیه.     ولی من شوهر دارم، نمی بینی بچه رو؟     میبینم، من که نمیخوام کاری کنم و چیز بدی هم ازت نخواستم. فقط میخوام ببینمت. همین…     راستش ازش خوشم اومد. خوشگل و خوشتیپ بود.‌ سر و زبون خوبی هم داشت. چند بار بهش زنگ زدم و میومد دنبالم و منو میرسوند. همیشه باهام با احترام حرف میزد و با حرفها و شوخی هاش منو میخندوند. یواش یواش به دلم نشست و دیدم باهم خیلی دوست شدیم و حتی گاهی الکی بهش زنگ میزدم و میومد منو میبرد میگردوند و میگفتیم و میخندیدیم. تا اینکه یه روز یه جایی بوسم کرد و شروع کردیم لب گرفتن. دستمالیم کرد و خیلی حالم خراب شده بود. دستمو گذاشت روی چیزش و از حس کردنش و بزرگیش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم به مالیدنش…     ( مادرخانمم همزمان داشت داخل رونم رو میمالید که کیرم شروع کرد به شق شدن و سرش رو با دستش حس کرد. همینطور کیرم درازتر میشد و کامل رفت زیر دستش. اونم بدون خجالت دست می کشید روش و به تعریف کردنش ادامه میداد… )     داشتم اونجاش رو میمالیدم و اونم اونجای منو میمالید.‌ بعد خودش از شلوارش انداختش بیرون و از دیدنش و بزرگیش تعجب کرده بودم. گفت مینا جون میخوریش؟     بدون هیچ حرف و جوابی، بی اختیار خم شدم و شروع کردم به خوردنش. هر چی میخوردم، بزرگتر میشد و خبری از ارضا شدنش نبود. دیگه فک و دستم خسته شده بود که خالی کرد و همه رو ریخت توی دهنم. با ناله و التماس گفت مینا، جون من نریزی روی شلوارم. همه رو نگه دار توی دهنت. سرمو که ول کرد، بلند شدم و همه رو از ماشین ریختم بیرون. سریع حرکت کرد و رفتیم یه جای دیگه ایستاد و گفت ممنون مینا. خیلی حال داد. هنوز باورم نمیشه تو به این خوشگلی برام ساک زدی.     منم هنوز باورم نمیشه این کارو کردم.‌ لطفا منو ببر خونه‌مون.‌     نمیخوای منم تو رو ارضا کنم؟     اینجا؟     آره، با دستم میمالمش.     داشتم فکر میکردم که گفت نکنه دلت میخواد منم برات بخورم؟     لبخند زدم که گفت من از خدامه ها. بریم خونه برات میخورم.     من که حالم خراب بود گفتم پس زودتر برو تا حسم نپریده.     رفتیم خونه خودمون و وقتی وارد شدیم بغلم کرد و برد نشوند روی مبل. اول لب گرفتیم و بعدش نشست جلوی پام. شلوار و شورتمو کشید پایین و گفت وای مینا چه چیز خوشگلی داری.     من: گفت چیز؟ چه بی ذوق.     خندید و کیرمو فشار داد گفت نه، من نخواستم اسمشو بیارم.     اوفففف مامان دستات چه داغه. بازم کیرمو بمال و تعریف کن.     دوباره کیرمو فشار داد و گفت پررو نشو. بچه ی بی تربیت.‌     خندید و منم خندیدم گفتم باشه بیخیال، بقیه‌ش رو بگو.     امید مال اونم همین قدی بود. یادش بخیر… وقتی شروع کرد بوسیدن و لیس زدن اونجام، داشتم از لذت دیوونه میشدم. باورت نمیشه، دو دقیقه ای ارضام کرد و تا اومدم به خودم بیام چیزشو فشار داد توش. وای داشتم میترکیدم ولی دلم نمیومد بگم درش بیار. فکر کنم یه ربع تمام به چند مدل ترتیبم رو داد و بارها منو به اوج رسوند و ارضام کرد. داشتم از لذت میمردم. چنان منو بغل میکرد که توی آغوشش آب میشدم. کلفتی و داغیش آتیشم میزد و زرت و زرت ارضا میشدم. بیحال افتادم و گفتم بسه، دیگه نمیتونم. گفت از پشت بکنم؟     وای نه، خیلی کلفته جر میخورم.     ولی از کونت معلومه که زیاد گاییده شده.     آره ولی مال شوهرم کوچیکتره. به این کلفتی نیست.     نترس، من کارمو بلدم. نمیذارم درد بکشی. به جون مینا اصلا نمیتونم از این کون گنده و قلمبه تو بگذرم.     خلاصه با چرب زبونی راضیم کرد و بعد از کلی لیس زدن و انگشت کردن پشتم، چیزشو کرد توش. باورم نمیشد به این راحتی بتونم تحملش کنم و این همه هم بهم لذت بده. چند دقیقه هم از عقب کرد و بازم ارضام کرد تا بالاخره خالی کرد و ولم کرد. گفتم برو تا کسی نیومده… اون رفت و من نیم ساعت اونجا افتاده بودم و نا نداشتم بلند بشم. ولی بهترین سکس و لذت عمرم رو برده بودم.‌ طوری که چند روز بعد دوباره ملیکا رو بردم خونه ی مامانم گذاشتم و زنگ زدم دوستم اومد. چند سال باهم بودیم تا زن گرفت و بعد از دو سال زنش بردش شهر خودشون. چند ماه حالم بد بود و افسردگی گرفته بودم تا اینکه با حمید آشنا شدم. اونم مرد خوبیه و خیلی دوسم داره. درسته چیزش به این کلفتی نیست ولی خوب بلده چکار کنه و خیلی بهم حال میده.     سرشو آوردم بالا و در حالی که هنوز کیرم توی دستش بود، لبشو بوسیدم و بی اختیار شروع کردم به خوردن لبهاش. کیرمو فشار میداد و اونم پا به پام لب میگرفت. دستمو لای موهاش و کنار صورتش می کشیدم و محکم بغلش کرده بودم. گفتم مامان یه چی میگم ولی فکر نکنی من آدم پست و هولی هستم… داشت نگاهم میکرد که ادامه دادم و گفتم میشه یه بار باهم باشیم؟     لبخند زد و کیرمو فشار داد گفت میخوای اینو بکنی توی من؟     حتی شده در حد لاپایی و یه ساک.     تو الان حالت خراب شده و نمیفهمی چی میگی. بعدش پشیمون میشی که با مادر زنت اینکارو کردی.     نمیشم. من خیلی دوست دارم.     منم دوستت دارم ولی نمیخوام بعدا فکر کنی مادر زنت جنده است و راحت زیرت خوابید.     نه عشقم، من غلط کنم همچین فکری بکنم. اتفاقا با این کار بیشتر عاشقت میشم. چون به خاطر من از خود گذشتگی کردی.     به ملیکا نمیگی؟     اگه تو بخوای نمیگم.‌     نمیخوام بدونه.     اوکی. بلند شو بریم خونه ی ما.     الان؟     آره دیگه. جفتمون الان حشری هستیم و میچسبه.     اول اینو نشونم بده.     کیرمو از شلوارم کشیدم بیرون و گفت واوووو همینه. خودشه. امید دقیقا همین شکلی بود.     پس بریم؟     اوفففف دهنت سرویس. بریم پسره ی دیوونه.‌…     لباس پوشیدیم و بی سر و صدا از خونه‌شون زدیم بیرون و راه افتادیم سمت خونه‌ ی ما. تمام مسیر دستشو گرفته بودم و انگار دوست دخترمو دارم میبرم خونه. با هم دنده عوض میکردیم و میخندید. همین که رسیدیم خونه، بغلش کردم و لب تو لب شدیم. کون گنده و تپلش رو چنگ میزدم و میمالیدم. ‌بالا پایینش میکردم و کیف میکردم. کیرمو گرفت و گفت امید زود باش کارتو بکن زودتر برگردیم.     بردمش داخل اتاق و لختش کردم. خودمم لخت شدم و همدیگه رو بغل کردیم.     امید چه بدن مردونه و خوبی داری. خوش به حال ملیکا. یه مرد تمام و کمال و مهربون گیرش اومده و خیلی واسش خوشحالم. راستش وقتی از تو و مهربونیات، از سکست و قدرتت واسم تعریف میکرد، واقعا دلم میخواست یه بارم که شده امتحانت کنم ولی هیچ وقت جرات نمیکردم عملیش کنم. الان که گفتی دلت میخواد با من باشی دلم قنج رفت و خیلی خوشحال شدم.     محکم بغلش کردم و گفتم قربونت برم عشقم.‌…     قد و هیکلش مثل ملیکاست.‌ فقط یه کم شکم داره که زیاد نیست.‌ کپلهاشم یه کم بزرگ شده ولی هنوز زیبایی و فرم کونش رو حفظ کرده و همش به خاطر ورزش و نظم توی رژیم غذاییشه.     خوابوندمش روی تخت و مثل یه دختر سکسی زیرم خوابیده بود و لب میگرفتیم. کیرمو عمود کرده بودم لای پاهاش و میمالیدم به کوسش. لب و گردن و سینه هاش رو خوردم و رسیدم به کوسش. عین کوس ملیکا تپل و خوشگل بود. چنان کوسی ازش خوردم که مثل مار به خودش میپیچید. انگشتهام رو توی کوسش میکردم و تلمبه میزدم. وقتی ارضا شد رفتم روش و خواستم بکنم توش که گفت صبر کن. بده بخورمش.     ای جووووون     روی زانو ایستادم و جلوی پام خم شد و شروع کرد ساک زدن. ساک زدن که چه عرض کنم، داشت کیرمو می پرستید. با چه لذتی میخورد و میمالید به صورت و لبها و چشمهاش.‌ بعد خودش خوابید و گفت بیا که دیگه طاقت ندارم.     من که دیشب دو بار خالی کرده بودم و انگار هنوزم اثر قرص توی بدنم مونده بود، یک ساعت تمام توی هر پوزیشینی که میشد از کوس و کون گاییدمش. کوسش تنگ نبود ولی گشادم نبود. کیرم کامل پُرش میکرد و معلوم بود که واقعا داره از کیرم لذت میبره. چنان آه و ناله ای میکرد که از شنیدن و دیدنش جیگرم حال میومد. چنان توی کوسش تلمبه میزدم و میکوبیدم که صورتش سرخ میشد و چشمهاش از حدقه میخواست بزنه بیرون. وقتی روی کیرم نشسته بود و کوسش رو بالا پایین و عقب جلو میکرد، چشمهاش از شهوت باز نمیشد و ناله میکرد. وقتی به حالت داگی کوسشو میگاییدم، کون تپل و گرد و قلمبه ی مادرزنم مثل دمبه میلرزید و موج میخورد. از دیدنش کیف میکردم و سیلی میزدم روش و میمالیدمش.‌ تکونش میدادم و میلرزوندمش. سینه هاش رو که گذاشت زمین کونش بیشتر پهن شد و مثل دو تا تپه ی گوشتی و گنده جلوی چشمم موج میخورد. چنان میکوبیدم توی کوسش که خایه هام کوبیده میشد به چوچولش. یادم نیست چند بار ارضاش کردم که دیگه بیخیال کوس داغش شدم و مشغول خوردن و لیس زدن کونش شدم. همینطور که دمر خوابیده بود، شاید ده دقیقه بود کونش رو میمالیدم و میخوردم و لیس میزدم.‌ زبونم راحت توی کونش میرفت و باهاش توی کونش تلمبه میزدم. کیرمو توف زدم و گذاشتم لای کونش و فشار دادم توی سوراخش که مثل کوسش کیرمو بلعید. اول داشتم کونش رو میلرزوندم و توش تلمبه میزدم. بازش میکردم و فشار میدادم توش. بعد دیگه کامل خوابیدم روش و شروع کردم به کمر زدن و بوسیدنش. قربون صدقه ی خودش و کونش میرفتم و میگاییدمش. بعد دستهامو کردم زیرش تا کوس و سینه‌ش رو بمالم. همزمان پشت گردن و شونه هاش رو میخورم و گاز میگرفتم.‌ دیدم اونم مثل دخترهاش به پشت گردن و کمرش حساسه و لذت میبره. وقتی ارضا شد، از روی اون کون گنده و نازنینش بلند شدم و گفتم قمبول کنه. دوباره کردم توی کونش و مثل یه اسب وحشی داشتم میکوبیدم توی کونش و تخته گاز میتاختم و میگاییدمش. هر چی بیشتر میگاییدمش، حریصتر میشدم. کونش که موج میخورد و میلرزید دیوونه ترم میکرد. آخرش روی زانو بلندش کردم و سینه هاش رو گرفتم و میکوبیدم به کون نرمش. بلندش کردم بردم جلوی میز آرایش و گفتم همینجا وایسا. دستاشو گذاشت روی میز و کونش رو داد عقب گفت بزن توش امید…     وای که چه حالی میداد. مخصوصا که خودشم کونش رو میکوبید به کیرم. از توی آینه بهش نگاه میکردم و با اون چشمهای مست و شیطونش نگام میکرد و لبخند میزد.‌ عرق مو درآورده بود ولی دلم میخواست یه ساعت دیگه هم طول بکشه و بیشتر بکنمش. همون موقع ملیکا زنگ زد و گوشیمو برداشتم. در حالی که آروم توی کون مامانش تلمبه میزدم گفت کجا رفتی؟     مامانت رو رسوندم خونه ی دوستش و اومدم خونه. نیم ساعت دیگه میرم دنبالش و میایم.     چرا رفتی خونه؟ میومدی اینجا سه تایی حال میکردیم.     نه بابا، اصلا حال سکس نداشتم. از قصد اومدم خونه.     خندید و گفت ای عوضی، فرار کردی؟ منم خندیدم و گفتم دقیقا جنده خانم. ولی به وقتش یه کوس و کونی ازت بکنم که به غلط کردن بیفتی.     من یا مبینا؟     فرقی نداره.‌ فعلا کاری نداری؟ میخوام تا مامانت زنگ نزده یه چرتی بزنم…     بعد از خدافظی، دوباره به گاییدن مامانش ادامه دادم و بعدش نشستم لب تخت و نشوندمش روی کیرم. بالا پایین میکرد و کونش روی کیرم پهن میشد. کونشو روی کیرم قر میداد و منم کوس و سینه‌ش رو میمالیدم. یه بار دیگه هم ارضا شد و دیگه آب منم داشت میومد که دراز کشیدم تا خودش آبمو بیاره. اونقدر روی کیرم قر داد و کون نرم و گرمش رو مالید به من تا آبم پاشید توی کونش. هنوزم ول نمیکرد و من ناله‌م در اومده بود. اونم میخندید و قر میداد. گرفتمش و چپش کردم روی تخت که کیرم ازکونش اومد بیرون و یه سیلی زدم پشت کونش گفتم حقی که مادر ملیکایی. خیلی شیطون و حشری هستی مامان مینا.     جوووون، بگو مامان مینا کیرم توی کوس و کونت. بگو جنده ی من باش تا بگم چشم.     یعنی بازم بهم میدی؟     آره که میدم. مگه میشه از این دوماد قوی و کیر کلفتم بگذرم. تو اراده کن تا بخوابم زیرت ولی باید مثل قبل جلوی بقیه احترامم رو داشته باشی ها.     اون که چشم ولی من دیگه نمیکنمت. فقط همین یه بار بود.     با تعجب گفت واقعا؟ یعنی خوشت نیومد و بهت حال ندادم؟     با خنده گفتم شوخی کردم. بغلش کردم و افتادم روش. بوسش میکردم و قربون صدقه‌ش میرفتم. اونم منو میبوسید و میگفت جوووون، دیگه باهمیم. دیگه کیرت مال منم هست.     آره عشقم، ولی مبینا رو هم باید بهم بدی.     بهت بدم؟ فکر کردی من خرم و نمیدونم یه چیزایی بینتون هست؟ صدای گوشیتم زیاده و شنیدم ملیکا چی گفت.     وای، شنیدی؟     بله، ولی باباش نفهمه ها. سکده میکنه.     چشم قربونت برم. خیالت راحت… مینا جون عشق منی. خیلی باحالی مامانی.     خندید و گفت بسه دیگه خودتو لوس نکن. بلند شو بریم…     بازم بوسش کردم و لب تو لب شدیم. بعد بلند شدم و دستشو گرفتم بلندش کردم. میزدم پشت کون گنده ش و میخندیدیم… رفتیم دستشویی و بعدش لباس پوشیدیم و راه افتادیم سمت خونه‌شون. توی آسانسور کیرمو گرفت و گفت امید عجب کیری داری پسر. بعد از مدتها لذت سکس واقعی رو چشیدم.     نوش جونت، منم خیلی حال کردم. با یه زن با تجربه و سکسی حال کردن خیلی عالیه. ممنون که قبول کردی باهم باشیم.     فداتم میشم داماد گلم. تو جون بخواه، کوس و کونم که قابلت رو نداره.     خندیدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. تا خونه گفتیم و خندیدیم… چه خوبه داماد و مادر زن رابطه‌شون خوب باشه و همدیگه رو دوست داشته باشن. مخصوصا که حالا بین ما سکس هم برقرار شده و از من و کیرم خیلی راضیه. درسته که سنش از من بیشتره ولی منم واقعا ازش لذت بردم و خیلی خوب بهم حال داد.     نزدیکهای خونه شون بهش گفتم حالا که دیگه باهم راحت شدیم راستش رو بگو. فقط با همین دو نفر که گفتی سکس کردی؟     آره عزیزم.‌ فقط یه بار از حمید خواستم یه آدم مطمئن پیدا کنه و دو نفری منو بکنن تا اینم تجربه کنم.     آورد؟     ‌آره، خیلی حال داد و دلم میخواست بازم تکرار بشه ولی حمید گفت نه دیگه نمیشه. من روی تو تعصب دارم و اون یه بارم فقط به عشق تو و واسه خوشحالیت قبول کردم.     واقعا همین یه بار بود؟     آره به جون بچه هام.     ولی مطمئنم بیشتر از هفته ای یه بار سکس میکنید.     خندید و گفت بعضی وقتها آره ولی اکثرا همون هفته ای یه باره اما درست و حسابی ها. تا دو بار آبشو نیارم ولش نمیکنم.‌     خندیدیم و گفتم رفیقت منو دیده؟     آره، میشناستت.     حیف شد، اگه نمیشناخت، منو به عنوان دوستت نشونش میدادی و دو نفری میکردیمت تا به اون لذتی که دلت میخواد برسی.     قبول نمیکنه وگرنه اون دوستش قابل اعتماد بود. آخه بنده خدا اصلا دیگه خودشو به من نشون نداد… ولی امید تو کسی رو سراغ نداری؟     دارم، میخوای؟     آره اگه ناراحت نمیشی.     ناراحت که میشم ولی به خاطر تو هر کاری میکنم تا خوشحال بشی و خوش بگذرونی.     جان من جدی میگی؟     آره عشقم. ردیفش کنم؟     وای امید تو خیلی خوبی، خیلی مهربونی.     فدات مینا جون.     فقط ماهی یه بار. خوبه؟     آره عشقم، هر وقت خودت بخوای.     تو ردیفش کن، من خبرت میکنم.     چشم ولی خونه ی خودتون نمیشه ها.     آره میدونم.‌ هر جا که خوبه منو ببر همونجا.‌     کیر کلفت میخوای یا معمولی؟     چون دو کیره میخواید بکنید معمولی باشه. میترسم دوتا کیر کلفت با هم اذیتم کنه.‌     تو هیچیت نمیشه. مطمئن باش.     خندیدیم و گفت چی بگم والا، هر جور خودت دوست داری. فقط دهنش قرص باشه و بعدا برام مشکل درست نکنه.     چشم خانمم، خیالت راحت. تو دیگه خانوم خودمی.     جوووون، تو هم آقامی. آقا کیر کلفته.     داشت میخندید که گفتم هاااا، قبلا اسمشو نمیاوردی و میگفتی چیز.     حالا چیزت مال خودمه و هر چی بخوام میگم. کیر خودمه، دسته بیلمه که باغچه ی مادرزنش رو بیل میزنه و آبیاری میکنه.     اووفففففف قربون باغچه‌ت مامان مینا. کیرم تو باغچه‌ت و کون طاقچه‌ت.     از خنده قهقهه میزد و میزد روی پای خودش. بعد منو نیشگون گرفت و گفت خیلی باحالی پسر. جیگرتو برم…     فدات خانمی. حیف وقت نداشتیم وگرنه باید یه بار دیگه هم میکردمت.‌     نه بابا خوب سیرم کردی. باور کن تا حالا یه نفس اینقدر طولانی حال نکرده بودم. تو فقط یه بار آبت اومد ولی اندازه ی سه چهار بار که حمید منو بکنه ارضام کردی.     فرهاد چند بار ارضات میکنه؟     اگه فقط از کوس بکنه میتونه دوبار ارضام کنه. البته زیاد بهم نمیچسبه. ولی خوب هر بار که میکنه حتما باید کونمم بکنه و بریزه توش. واسه همینه که نه قرص میخورم، نه لوله هامو بستم. همیشه آبشو توی کونم میریزه. حمیدم همینطور.     منم که ریختم توی کونت.     آره عشقم، تو هم بریز توی کونم. دیگه عادت کردم و تا کونم آب نخوره خارشش نمیافته.     خندم گرفت و گفتم هر وقت خارش گرفت بیا دامادت بخارونه واست.     ای جوووون، حتما میگم بهت. امروز که خوب گاییدیم. همیشه همینجوری بکن.     دیشب دو بار آبم اومده بود. واسه همین طولانی شد. همیشه که اینجوری نیستم.     فهمیدم قرص خورده بودی. ملیکا گفته یه وقتایی میخوای و یک ساعت یه کله میکنیش.     ای دختره ی عوضی، دهنش چفت و بس نداره ها.‌     عیب نداره، به غریبه که نگفته. به زیر خواب شوهرش گفته.     خندیدم و گفتم ای… شیطون.     ولی یه چی دیگه میخواستی بگی ها.     خندیدیم و گفتم بیخیال. خودت میدونی چه آتیش پاره ای هستی…     داشتیم می خندیدیم و وارد خونه‌شون شدیم.     دخترا گفتن چی شده؟     مینا: هیچی مامان، از دست امید تا اینجا روده بر شدم اینقدر خندیدم. پسرم خیلی بامزه ست…     وقتی رفت توی اتاقش لباس عوض کنه، مبینا منو بغل کرد و گفت ای نامرد، موقعیت به این خوبی بود و در رفتی. میومدی یه حالی میکردیم دیگه.     غصه نخور، فردا شب جرتون میدم.     خندید و گفت جوووون، تو جر ندی کی بده.‌     باهم حسابی حال کردین آره؟     اوففف چه حالی هم کردیم. مخصوصا وقتی مامانم نبود.     نوش جونتون. ملیکا اومد کیرمو گرفت و با یه لحن شهوتناکی گفت امشب استراحتش بده که فردا حال کنیم عشقم     ای به چشم…     خلاصه تا شب اونجا بودیم و واسه خواب رفتیم اتاق مبینا که اونم اومد روی زمین کنار ما خوابید و جفتشون رو بغل کردم.‌ حسابی لب گرفتیم، مخصوصا با خواهر زن خوشگلم.‌ بعد مثل یه عروسک نازنازی توی آغوشم خوابید.     صبح، صبحونه رو خوردیم و اونم تا مدرسه‌ش رسوندیم و رفتیم سرکارمون.‌     اون هفته طبق روال همیشه گذشت و دوباره پنجشنبه رسید. اما این پنجشنبه با هفته های قبل فرق داشت…     ادامه دارد… نوشته: امید بیخیال
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18