رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

     بیغیرتی × زن شوهردار × زن مطلقه × داستان سکسی × داستان بیغیرتی × سکس بیغیرتی × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار × داستان زن مطلقه × سکس زن مطلقه ×

یه شیطونی ریز، یه شکار بزرگ - 1

سلام من بهزادم ۳۵ ساله از تهران، با یه کیر ۱۸ سانتی خوش فرم ولی خیلی نا بلد و غیر حرفه ای تویه ارتباط با جنس مخالف…

اول بگم این داستان نصفش راسته نصفش تخلیه و برای سرگرمی

یه روز که بد جور سگ حشر شده بودم، داشتم به مخم فشار می آوردم که ایده های سکسی جدیدی تجربه کنم دیگه از فیلم دیدن و گوشی دیدن و داستان سکسی خوندن خسته شده بودم

تویه تهران هم زن بی حجاب و بد حجاب و کون گنده زیاد شده یه ایده به ذهنم رسید حالا که من نمیتونم برم مخ اونا رو بزنم یه کاری کنم اونا بیان مخ منو بزنن… موفق هم نشدم یه تجربه جدید و سرگرمی خنده داری خواهد بود…

راه افتادم سوار ماشینم شدم یکی از مناطق و بازارهای شلوغ تهران رو که مرکز تجمع خانم های خوشگل تهرانه رو انتخاب کردم و راه افتادم تویه راه هم رفتم یه تره بار یه بادمجون گنده انتخاب کردم و خریدم آقای فروشنده هم یه نگاهی به بادمجون کرد و گفت همین؟! 😆 منم جدی گفتم بله آقا خریدمو اومدم تویه ماشین کمربندمو باز کردم بادمجون رو شبیه یه کیر گنده جاساز کردم و کمر بندمو سفت کردم که گیر کنه و نیفته به نقطه هدف رسیدم

خانم های مختلف و نگاه های حشر گونه به شلوار منو شیطنتی که آب کیرم رو آویزون کرده بود، کلی راه رفته بودم تا خسته شدم دیگه نا امید بودم نه من جرأتشو داشتم به کسی پیشنهاد بدم نه خانوم های شیطون که نگاهشون به بین پاهای من بود ریز ریز میخندیدن غرورشون اجازه میداد بگن بیا بریم کارت داریم😂 منو سورپرایز کنن

نا امید و گشنه و خسته رفتم یه سوپر مارکتی یه چیزی بخرم بخورم اومدم بیرون مشغول خوردن شدم و دید زدن خانومای کون قشنگ و باسن گنده دلم میخواست بپرم روشون تک تکشون رو جلو چشم شوهر و پدر و همه لخت کنمو بخورم بکنم اما که صد حیف نمی شد زن های این مرز و بوم ازین حیای ما مردها دارن سو استفاده میکنند و همه ما رو دارن به گا میدن و مغزمون رو پر از آب کیر میکنن همینجور که داشتم این تصورات و این حرفا رو تویه ذهنم تصور می کردم که نگاهم به یه خانم خوش استایل و خوشگل و جا افتاده کنار شاسی بلند افتاد که داره با نگاهش منو میخوره و محو لای پاهای من شده و اصلا حواسش به من نیست و لبهاشو گاز میگیره یک آن چشم تویه چشم شدیم و من لبخند زدمو کاپشنمو کشیدم رو بادمجونم و اونم روشو اونور کرد😭 منم ترسو جرأت اینکه بیشتر از این جلوتر برم رو نداشتم همین که محو من شده بود آب کیر بود که سرازیر میشد 😂😅😅😅 آب میوه مو خوردم راهی شدم چند قدمی جلوتر رفتم دیدم یه ماشین پشت سرم بوق میزنه برگشتم به پشت سرم نگاه کردم دیدم بله همون خانم خوشگلیه که نگاهمون به هم گره خورده بود، رفتم کنار پنجره ماشینش گفتم بله خانم امری دارید در خدمتم با یه لبخند گفت چه با ادب، کمی خجالت می کشید معلوم بود ریز گفت چقدر گنده اس منم خودمو زدم به اون راه گفتم بله؟ متوجه نشدم اونم گفت خوبم متوجه شدی! اصلا هیچی شماره تماستو بده کارت دارم منم از خدا خواسته گفتم چشم سریع شماره رو دادمو از هم جدا شدیم یه عده آقا و خانم کله شون تویه گفتگوی ما بود، ضربان قلبم روی صد بود تا حالا با یه خانم خوشگل این فرمی صحبت نکرده بودم چه برسه شماره تماس بدم🥰 راه افتادم سمت ماشینم تویه دلم قند اب شده بود و آب کیرم راه افتاده بود همین شماره دادن یه موفقیت جدید بود چند دقیقه نشده بود دیدم که گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس! گفتم خودشه قبل از اینکه جواب بدم قطع شد دوزاریم افتاد که من باید تماس بگیرم سریع تماس گرفتم و دیدم بله خانم سلام کرد و منم گفتم سلام خوب هستید؟ در خدمت هستم امر بفرمایید گفت عجب گنده اس گفتم قابل شما رو نداره به برکت وجود خانم های خوشگلی مثل شما گنده هم میشه 😂 خندید و گفت چه لفظ قلم و با ادب ازت خوشم اومد معلومه ازین پسرای سریش و هرزه نیستی و الا تویه خیابون اینقدر گنده نمیشد، گفتم بله مبتدی هستم 😂 گفت اگر ثابت کنی پسر تمیزی هستی دعوتت میکنم خونمون من مطلقه ام نیازی به پول هم ندارم ! من گل از گلم شکفت منم از خدا خواسته چه مورد خوبی که مطلقه ام هستن چی بهتر از این! خدا رو شکر! 😂کور از خدا چی میخواد دو چشم بینا 😁 البته اینا فقط تویه دلم گذشت؛ سریع برگشتم به خانم گفتم من در خدمت گذاری حاضرم خیلی خوشحال میشم که کمکتون کنم! اونم گفت بابا ایول و یه خنده و گفت من در خدمت شما هستم و دوباره خنده 😅 معلوم بود خانوم زرنگیه گفت تمیزی ؟ گفتم بله با کسی ارتباط نداشتم فقط نامزدم که موفق به ازدواج نشدیم گفت ای بابا ؟ شاید از اونت ترسیده؟ و دوباره خندید گفت جهت اطمینان باید بری مرکز بهداشت یه آزمایش کوچولو بدی گفتم چشم… گفت حالا فردا صبح بیکاری گفتم آره… گفت فردا صبح باهات هماهنگ میکنم حالا فعلا برو به خودت برس تا فردا گفتم حتما و خداحافظی کردیم…
شب تویه تل بهم پیام داد بعد از پرسیدن اسمم و گفتن اسمش ازم عکس خواست عکس از اونجام! چندتا عکس یه جوری ماهرانه گرفتم که آلت ۱۸ سانتیم بزرگ دیده بشه و کلفت که اثر کرد و گفت ممنون خوشحالم از اینکه نصیبم شدی بخواب تا فردا سرحال باشید کلی باهات کار دارم منم خوشحال و نگران از اتفاقات فردا هر جوری بودم خوابیدم

صبح با انرژی بیدار شدم خودم رو آماده کردم و منتظر… براش پیام صبح بخیر فرستادم ساعت های نه صبح پیام داد منتظری 😂؟ گفتم خیلی گفت منم منتظرم الان آدرس می‌فرستم راه بیفت…

دل تویه دلم نبود همه اش فکر میکردم سرکارم یا الان به بهانه ای کنسل میشه. بعد از نیم ساعتی آدرس بالاخره اومد…‌‌. راه افتادم با کلی عطر و ادکلن خودمو معطر کردم رسیدم به اون آدرس ساختمان و پلاک رو نگفته بود بهش زنگ زدم گفتم تویه کوچه ام گفت بیا انتهای کوچه یه ساختمون فلان ، ته کوچه که رسیدم چشمم به اون ساختمون شیک افتاد… زنگ زدم دم در ساختمونم گفت کد ۳۰۶ رو بزن بعد علامت زنگو این کارو کردم آیفون برداشت گفت بفرمایید خوش اومدید و تویه آسانسور هم باید کد رو بزنی بیای طبقه ۳

رفتمو به منزل مقصود رسیدم در خونه که باز شد نور و زیبایی در هم تنیده بود اونم با یه ترسی و منم با یه اضطرابی روبرو شدیم بهم ، گفت بفرمایید داخل

رفتم تویه خونه همه چی قشنگ بود از لباس و شلوار سفید و پاچه گشاد و که قسمت باسنش وحشتناک چسبناک و نمایان بود

کیرم به حالت انفجار رسیده بود برام چایی و پذیرایی آورد گفتم فکر کردم باید بریم بیرون و آزمایش و اینجور حرفا

گفت عجله نکن به اون هم میرسه

یه خورده از خودت بگو چند تا سوال پرسید شبکه رقص ماهواره هم روشن بود گوشی رو برداشت اومد کنارم نشست داغی بدنشو حس میکردم
ضربانم اوج گرفت گفت میخوام اون گنده خوشگل رو ببینم اجازه هست گفتم من در خدمتم گفت پس بی‌زحمت درش بیار

خودش دست نزد منم کمربندو باز کردم گفتم خانم دکتر نمیشه خودتون کمک کنید 😃 اونم با خنده گفت نه خودت گفتم چشم گفت سریعتر بابا کار دارم

سریع کشیدم پایین یه نگاه کرد داشت چشماش گرد میشد با یه حرصی گفت جون عجب گنده اس اومد نزدیک قشنگ اطرافشو وارسی کرد
گفت معلومه تمیزه تویه رابطه با آدم کثیف نبودی
گفتم بله گفتم که فقط نامزد داشتم اونم ده سال پیش فقط با اون تا الآنم با کسی نبودم گفت پس تا الان چیکار میکردی؟ سریع خودش جواب داد معلومه جق می‌زدی ؟ اره؟ گفتم آره… خندید و گوشیش برداشت به یکی زنگ زد و ازم فاصله گرفت آروم صحبت میکرد خواستم شلوارمو بکشم بالا که با دست اشاره کرد که نکش بالا منم صبر کردم معلوم بود با یه خانم داره صحبت میکنه گوشی رو قطع کرد اومد جلو من نشست دوربین گوشیه آیفونشو روشن کرد گفت میبینی مجبور به چه کارهایی شدیم باید فیلم بگیریم ازین حضرت سالار یکی زد به بغل کیرمو کیرم مثل فنر تکون خورد گفت جون عجب انعطافی داره میبینی فاطی خندید و عظمتشو نگاه کن البته دلت نخواد مال خودمه و قشنگ ازش فیلم گرفت گفت پاهاتو بالا ببر از سوراخم فیلم بگیرم گفتم ای بابا داری چکار میکنی دارید مستند درست میکنید؟😂 گفت بله مستند راز بقا

فیلمو قطع کرد و براش فرستاد گفتم چی بود قضیه؟! گفت هیچی این فاطی دوستمه دکتره گفتم بفرستم این فیلمو شاید خوشش بیاد خواهانت بشه دوتایی با هم بهت حال بدیم آقا بهزاده کیر کلفت 😂

پیام اومد اول خنده بعد نوشته بود عجب ماهی بزرگی گیرت اومده نوش جانت قدرشو بدون و پیر شید پای هم

بعد پیام اومد ظاهراً تمیزه ولی از کاندوم حتما استفاده کنید ازمایشم بره کار از محکم کاری عیب نمیکنه

پیام ها رو بلند بلند میخواند بلند گفت کاندوم که اصلا آزمایش بهتره…

گفت پاشو بریم بلند شدم بکشمش بالا یه نگاه تویه چشمم یه نگاه به اون گفت دلم نمیاد نبینمش! تمیزی دیگه ؟ کثیف باشی پدرتو در میارم گفتم نه بخدا بریم آزمایش اینو گفتم خیالش راحت شد

اومد جلو کیرمو با دستش سفت گرفت جلوم زانو زد یه دو تا بوس ریز کرد ازش منم دستمو گذاشتم روی سرش موهاشو یه ماساژ دادم تخمامو گرفت و باهاشون بازی کرد یه بوس ریز محتاطانه از اونا کرد بلندش کردم روی مبل نشوندمش شلوارشو کشیدم پایین همه چی تمیز و بی نقص بود و سفید ااز روی شرت روی کصشو بوسیدم با زبون به کصش می‌کشیدم و گاز می گرفتم نفس نفس میزد با دستای خوشگلش شورتشو داد کنار… سرمو فشار میداد با زبون و تمام کله رفتم توش میلیسیدمو میخوردم بوی خوش عطر بود که دماغم میخورد شورتشو کندم چه کصی چه کلوچه ای کشیدمش جلو پاهاشو ،آوردم بالا یه جوری که سوراخ کونشم پدیدار بشه گفتم جووون اون اسکلی که تو رو ول کرده کی بوده چطور دلش اومده اونم سریع گفت اون ولم نکرده من ولش کردم از لای پاهاش داشتم به لباش و حرفاش دقت می کردم حرفش تموم شد سرمو فشار داد کونشو بو کشیدیم تمیزی و عطرش معلوم بود خیلی تمیز بود یه دوتا بوس ریز کردم گفت نگران نباش تازه تمیزش کردم بخور که خیلی دوست دارم مشغول شدم به خوردن و لیسیدن و زبون زدن سوراخ کونش آب بود که از کص قشنگش سرازیر شده بود با انگشتای قشنگش کصشو آروم می‌مالید و توش میکرد دوباره اومدم بالا و سراغ کصش و بعد بالاتر پرسینگ ناف روی نافشو مزه کردم با دستام لباسشو زدم بالا سینه هاشو انداختم بیرون دستاشو انداخت روی سینه هاشو و مالوندن اونها منم جسارت کردمو اومدم سراغ سینه هاش و خوردن اونها چه لعبتی بود لعنتی کیرم داشت منفجر میشد هر آینه می پاشید اومدم از لبهاش لب بگیرم که چشماشو بست لب هاشو سفت کرد معلوم بود خوشش نمیاد یه بوسه از کنج لبش ریز گرفتم گفتم چشم اومدم روی مبل کیرمو آوردم بالا جلو چشماش گفتم ایشون آماده اوشون هم؟ (اشاره به سمت کصش) با سر تکون دادن گفت بله یه بوس ریزی کرد آب بود که از کیرم آویزون شده بود

گفتم کاندوم ؟ بلند شد گفت خوب شد گفتی ؟ یه لحظه تو دلم گفتم اسکل چرا گفتی بلند شد و دستمو گرفت برد توی اتاق خواب یه اتاق خواب خوشگل و بزرگ و یه تخت دو نفره اصلا مغزم خطور نکرد اینکه ایشون مطلقه اس تخت دو نفره برای چشه؟ از کشو دراور کاندومو در آورد بازش کرد خودش کشید روی کیرم

اومد به پشت بخوابه قنبلش کردم دوباره چشمم به سوراخهاش افتاد حیفم اومد این مدلی نخورم شروع کردم با حرص و ولع خوردن صدای آه و ناله اش کل خونه رو گرفته بود با دستش به زور با صورتم ور میرفتو ناز میکرد
داد زد بکن توش توروخدا بکن توش کیر کلفتو دراز تو بکن توش بلند شدم با سرعت کیر کاندومی گذاشتم دم کصش تا گذاشتم اونقدر خیس بود که به اندک فشاری سُر خوردو رفت توش

تلمبه تلمبه تلمبه… آبم همش پاشید توش یه نگاهی کرد و با اخم گفت زوده خیلی زوده هنوز میخوام بخور شروع به خوردن کردم کیرم دوباره بلند شد

بلند شد سطل اشغال و برداشت کاندوم رو درآورد یه نگاهی به کیرم کرد و رفت یه دونه کاندوم دیگه آورد به پشت خوابید و پاهاشو باز کرد گفت بیا اومدم جلو بکنم توش گفت نه بخور که خوب میخوری سرمو بردم سمت کصش با قدرت سرمو به سمت کصش فشار میداد من میخوردمو میلیسیدمو همه جا بهداشتو رعایت می کرد جز در خوردن گویی در خوردن بیماری انتقال پیدا نمیکنه!؟ خلاصه بازی بازی میکردم با کصو و سوراخ کونش اونقدر لیز شده بود که دو انگشتی راحت میرفتم تو یه سوراخ کوچولو ی کونش معلوم بود که تا حالا از کون نداده، خودش می پرسید انگشتات کجاست گفتم کون گفت جدی گفتم آره جیگر گفت چند تا انگشت؟ گفتم دوتا گفت تا حالا کونم بخدا اینقدر باز نشده بوده چیکار کردی؟ کونم تو رو دیده باز شده با دستش انگشتامو فشار میداد تووو! جوون چه حالی میداد زن حشری و به این داغی ندیده بودم دیدم اینطوریه با دست دیگه ام کردم تویه کصش و بهش حال میدادم گفتم دو تا تویه کونته دو تا تویه کصت این جمله اتیشش زد پاهاش تکون خورد گفت چی گفتی دوباره بگو گفتم یکی تویه کونته یکی تویه کصت گفت وای نه دو کیره؟ جر میخورم ؟ گفتم نه نترس یه جوری میکنیم جر نخوری دو باره تکون خورد با دستش سرمو گرفت گذاشت روی کصش که یعنی حرف نزن بلیس و لیسیدم و با دستام عقب و جلو میکردم چشماشو خمار کرد گفت بسه کیرتو بزار کیر میخوام بلند شدم گفتم کجا بزارم کون یا کس گفت کص اون کونمو پاره می‌کنه عشقم
بسم الله رو گفتم گذاشتم تویه کصش با دستاش باسنمو سفت فشار میداد و انگشت میکرد تویه کونم منم فهمیدم که یعنی باید کونشو انگشت کنم کونش اونقدر خیس بود که راحت انگشتام می‌رفت توش … خیلی حال میداد کیرمو با انگشتام حس میکردم اونقدر زدم گفتم داره ابم میاد گفت بکشش بیرون کاندوم رو برداشت کمی با دستاش با کیرم بازی کرد آبم پاشید بین سینه ها و روی شکمش کیرمو با دستش سفت فشار داد روی شکمش و با ضربان کیرم می‌گفت جون منم زمین و زمان دور سرم میچرخید دو بار آبم اونم اینهمه اومده بود افتادم روی تخت یه خورده نازم کرد و با لباساش تنشو تمیز کرد کیرمنو هم تمیز کرد رفت برام آبمیوه آورد گفت بخور خسته نباشی دلاور حسابی زحمت کشیدی بلند شدم آبمیوه رو خوردم گفتم ممنونم گفت نوش جانت عزیزم قابل نداشت در مقابل شیره جانت یه بوس از لپم کرد یه خنده و لپمو کشید گفت خوب دیگه لوس نشو پاشو برو دیگه وقت نداریم کم کم سر کله بچه ام پیدا میشه برو خونتون یه دوش بگیر باهات کار دارم باید بری آزمایش با کاندوم نچسبید …

نوشته: بهزاد

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...

 

یک شیطونی ریز و یک شکار بزرگ - 2

سلام
اول اینکه داستان قسمت قبلم یه اشکالهایی داشت عذر خواهی میکنم و از دوستانی که راهنمایی ام کردن ممنونم
دوم اینکه حتما نظر بزارید البته مودبانه…

قسمت قبلو یادتون هست که با میترا (اسمی که خودش گفت) چه کارهایی کردم و چه روزه خوب و چه تجربه عالی رو پشت سر گذاشتم…

شب میترا بهم پیام داد و حال و احوال پرسید و برای سه شنبه قرار گذاشت بریم آزمایش و از اینکه مشتاقانه لحظه شماری می کرد که بدون کاندوم باهام سکس کنه می گفت… خیلی خوشحال بودم واقعا خدا رو شکر می کردم که همچین خانمی رو نصیبم کرده، اون چیزی که آرزو میکردم، پولدار، زیبا و مطلقه…

هر روز چت هامون با هم بیشتر میشد، کم کم عکس و گیف های سکسی میفرستادیم و اون در مورد سکس مقعدی ازم سوال می پرسید که دوست دارم یا نه
کدوم مرده که دوست نداشته باشه ولی جواب دادم دوست که دارم ولی ترجیح میدم نکنم
میترا: چرا؟

من: چون میترسم بهت آسیب برسه …

چیزی نگفت و به ارسال عکس و گیف ادامه داد

عکس ها و گیف ها و استیکر ها بیشتر آنال سکس بود

گفت از اون روز دارم عاشق آنال میشم، اونجایی که بهزاد انگشتاتو دوتایی کردی تویه کونم اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر راحت ، بی درد، و لذت بخش باشه

من: قابلتو نداشت کاری که از دستم بر می اومد 😂 برایی یه مادام خوشگلی مثل شما کاری نکردم شما جون بخواه من همه جوره در خدمتم…

میترا: همه جوره؟!

من: آره شک داری؟!

میترا : ببینیمو تعریف کنیم، دیر وقته بخوابیم فردا صبح باید بریم آزمایشگاه خواب نمونیم، یادت نره باید ناشتا باشی، ناهار و صبحونه مهمون منی…😘

من: تا شب بخیر عزیزم ،فردا می‌بینمت… ناهار و صبحونه زحمت نمی‌دم همینجوری تا خرخره اذیتت کردم و مزاحمت شدم…

میترا: تا خرخره🤣 با اون کلفتت 😂 نه زحمتی نیست عزیزم تا باشه از این زحمتا…

فرداش اومد دنبالم تویه راه شلوارمو کشید پایینو یه حال احوال از سالارم پرسید تویه ماشین بجای دنده ازش استفاده می کرد و کلی خندیدیم و ادا بازی در می آوردیم 😆 دم آزمایشگاه یخورده تویه ماشین نشستیم تا بخوابه مگه می‌خوابید گفتم تو باید پیاده بشی اینجا باشی نمی‌خوابه 😂

اونم با هزارتا مسخره بازی و مزه ریختن و نمک پاشیدن🤣 پیاده شد
یکی دو دقیقه بعدش شلوارمو کشیدم بالا از ماشین پیاده شدم

میترا اومد جلو در حالی چشمش به اونجام بود در گوشم گفت بالاخره بچه خوابید (با خنده ریز)؟ منم سری تکون دادم و با انگشت گذاشتم روی دماغمو گفتم هیس بیدار میشه

گفت بیدار نشه اینجا خانم دکتراش حشرین می بُرنو می برنش واسه خودشون 😂 خندیدیم و آزمایش دادمو همه پولو خواستم حساب کنم اجازه نداد و اومدیم بیرون کل روزمون رو با کلی تفریح گذروندیم منو رسوند خونه قرار شد تا جواب آزمایش نیومده حضوری همو نبینیم

چون اگر یه خورده دیگه ادامه می‌داشت با هم بودنمون، نمی تونستیم همو کنترل کنیم ولو تویه خیابون🤣 خصوصا با ماشینی که اون داشت با شیشه ها دودی راحت میشد همه کار کرد…

سرتون رو درد نیارم تا دوشنبه چت کردیم استیکر و گیف برای هم فرستادیمو جق می‌زدیم…

دوشنبه شد و رفتیم جواب آزمایش رو گرفتیم و جواب ها رو فرستاد برا دوستش و بعد از شنیدن خبر خوش منفی بودن جواب آزمایش ها با گرفتن یک لب داغ ازم، مستقیم به میمنت منفی بودن جواب آزمایش ها راهی خونه شدیم تویه راه، تویه پارکینگ ، تویه آسانسور تا خونه همو مالوندیمو خندیدیم و رفتیم تویه خونه

به خونه که رسیدیم درو که باز کردیم خودمونو انداختیم تویه خونه لب تو لب ، بغل تو بغل…

نذاشت ادامه بدم گفت صبر کن تلویزیون رو روشن کرد آهنگ و موسیقی گذاشت

رفت آبمیوه و خوراکی و تخمه و میوه آورده، کتری چایی رو هم روشن کرد
رفت لباساشو عوض کرد یه شلوارک گل مگولی نخی تنگ یه بلوز خوشگل زرد که بالای باسنش میرسید من که همون طور تخمه میخوردم چشمم بهش افتاد قفل کردم
ورم کصش دیونه ام کرده بود، قنبلشم که نگم براتون حسابی کیر شق کن شده بود

چهار دست و پا ادای گربه در آوردمو زبونمو می آوردم بیرون که می خورمت افتادم دنبالش
اون آسته آسته فرار می کرد تکانه ها قنبلش آتشی ایجاد می کرد که می شد باهاش آب رو جوش آورد
یه گوشه گیرش اوردم یه خورده از روی شلوار خوشگلش باسنشو لیسیدم کم کم سرمو کردم بین پاهاش

بوی بهشت رو میشد استشمام کرد

واقعا میترا خوش سلیقه بود
نوع لباس هایی که انتخاب کرده بود
آهنگی که گذاشته بود
عطری که به تنش زده بود

همه چی محشر بود

برگشت به سمتم، کلوچه خوردنیشو از روی شلوار گاز میزدم
اونم با دستای ناز و خوشگلش با موهای سرم بازی می کرد و نوازشم میکردو منو فشار میداد به کصش خواستم شلوارشو بکشم پایین که گفت نه زوده هنوز صبر کن
فضا رو به هم زد

گفت گشنمه بزار یک کم چیزی بخوریم اومدم روی مبل نشستم اونم رفت چایی رو دم کرد و اومد کمی خوردیم شبکه تلویزیون رو تغییر داد یه فیلم نیمه سکسی داشت پخش میشد فیلمو میدید و دستشو کرد تویه شلوارم گفت پاشو لباساتو عوض کن

من: عوض کنم؟ یا در بیارم

اونم که نگاهش به تلویزیون بود؛ همون در بیارشون دیگه مگه نگفتم گشنمه میخوام بخورمش
شلوارمو کشیدم پایین لباسامو در آوردم لخت مادرزاد شد یه نگاهی بهم انداخت اومد سمتم

یه لبریز، بازی با موهای سینه هام بوسه از نوک سینه اومد پایین تا ناف و سراغ کیرم، کیرم سفت تویه دستاش گرفت و فشار میداد

یه نگاهی کردو گفت عجب بدن بی عیب و نقصی !!!

مال من بشی! یه جوری چاقت میکنم که از ریخت قیافه می افتی دیگه کسی غیر خودم نکات نکنه

کله شو برد سراغ کیرم و خوردن؛ عالی میخورد… حرفه ای بود تویه کارش… دقیقا مثل فیلم های پورن

منم با سینه هاش بازی می کردم
سرش رو نوازش میکردم
لباسشو کشیدم بالا
فهمید که باید لباسشو بکنه
لخت شد
سینه های بلوری شو انداخت بیرون

با دستام همه جاشو میمالوندم

اونم مشغول خوردن حتی سوراخ کونم رو هم از بوس و زبون انگشت بی بهره نمی ذاشت…‌‌. تویه حشری کردن حرفه ای بود

نمی فهمیدم خیلی از این کارا کرده بود که یاد گرفته بود که باید چیکار کنه یا اینکه خیلی وقت بوده سکس نداشته که اینقدر حشری وارد میدون شده

خلاصه دستمو به باسنش می رسوندمو می مالوندمش
با زور کمی شلوارشو دادم پایین البته نه زیاد، قمبل خوشگلشو تویه دستم سفت فشار میدادم اه و ناله داشت فضای خونه رو می گرفت بلند شدم اومدم پشتش

شبکه تلویزیون تغییر داد به شبکه موسیقی و صدا رو زیاد کرد تا راحت باشیم
شلوارشو از پاش در آوردم یه شورت سیاه خطی گل توری دار پاش بود

کصش کاملا معلوم بود

پر از آب و خیس

ناخواسته با سر رفتم تووش

من بودمو یک کس و کونه خوشگل و بی مو و خوشبو

جوری می خوردم داشت غش می کرد

به خودش میپیچید نمی دونست چیکار کنه ادامه بده یا ادامه نده
مانع خوردنم بشه یا مانع خوردن نشه

آب بود که راه افتاده بود، با انگشتام میکردم تویه سوراخاش

دست به سوراخ کونش میزدم تکون ناشی از ارگاسم می خورد چون همه جا خیس بود به راحتی انگشتام می‌رفت تویه سوراخ کونش

با کونش که بازی می کردم با زبون کصشو حال می دادم

حتی زبون تویه کصش میکردم
همین حین بود که می‌گفت بهزاد کونم و اینو تکرار می کرد

گفتم کونت چی؟

میترا: بخورش، تمیزه بخدا، همون‌جوری که کس میخوری اونم بخور

من: بله که تمیزه ازین تمیز تر پیدا نمیشه

رفتم سراغ سوراخ کونش اونم کلی لیسیدم و خوردم یه جوری که پر آب شد بود،زبون که میکردم تو داد از نهادش بلند می شد می پرسیدم شیرینی زبون دوست داری؟ اونم با خماری مستی، جواب داد شیرینی از این بهترم هست؟

سرمو گرفت گفت پاشو بریم رویه تخت
اون جلو من پشت سرش

آب لای کونش و باسنش دیدنیش کرده بود… انگشتش میکردم می‌رفتیم

تویه اتاق رو تخت قنبل کرد

میترا: بکن منو بکن عزیزم منو بکن بدون کاندوم کیرتو میخوام

گفتم کون یا کس

میترا: کون نه ، کس

من از فرصت استفاده کردمو گفتم: قول بده برای همیشه مال من باشی

میترا جواب داد:کی از تو بهتر؟ تو هم قول بده فقط مال من بشی

دستشو آورد جلو کیرمو کشید سمت کصش، بهزاد کلفتتو میخام
بکن تویه کس نازم

من: ای به چشم عزیزم

همینجوری کیرمو میمالیدم به کون کصش و باهاش شلاقش میزدم و تنش تکونه های جالبی مثل لحظه ارگاسم می خورد عصبانی شد کیرمو با دستش گرفت سمت کصش هدایت کرد

نذاشته رفت تو
انگار رفتم تویه بهشت
عقل سر و هوشم رفت
شراب داغ بود لامصب

تلمبه میزدمو تخمام میخورد به چوچولش با دستم رفتم سراغ سوراخ کونش انگشت میکردم توش می‌کشیدم بیرون یه ضربه میزدم قنبلش…

پرسید چند تا انگشت تویه کونشه

من: یه دو نه

میترا: بیشترش کن تورو خدا

من، تویه حالت حشر و گیجی و مستی

جووون دو کیره دوست داری عزیزم؟

اینو که گفتم آتیش گرفت یه تکون مجدد
کمی مکث
با صدای آروم نازک گفت آره

اینو که گفتم خودمو رسوندم به لپاش بوسش کردم

با خودم گفتم بزارم احساس امنیت راحتی کنه

هر چی دوست داره بگه

گفتم پاره میشی؟

یه کیر کلفت داغ تویه کونت منم کصت

گفت نه بهزاد یه کیر نازک قلمی تویه کونم انگشتامو کردم تویه کونش،عقب و جلو میکردم هم زمانم کیرمو جلو عقب میکردم کصش حسابی تنگ شده، بینمون حرفهای سکسی رد بدل می‌شد

دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم

کیرمو کشیدم بیرون آبم پاشید روی کون و کمرش بعضی شم اطراف پاشید به شکم دراز کشید، روی تخت داغی آبم رو حس کرد همش میگفت جون عشقم، عزیزم، کیر کلفتم چی شدی ؟ آبت اومد؟

با این حرفاش آرامشی بود برام
خیلی کار بلد بود و بی نقص

با یه دست کیرمو خالی میکرد پشتش با یه دست دیگه آبمو می‌مالید به بدنش و می‌گفت واسه پوست خوب

بعد چند ثانیه بلند شدو نشست منم کنارش دراز افتادم با کیرم بازی میکرد و منم دستمو گذاشتم روی پیشونیم… کیرم یه خورده، (نه کامل) جونن گرفت نه سفت بود نه شلو کوچولو، یه حالت دوست داشتنی داشت

در یه چشم به هم زدن نگاه کردم کل کیرم کامل تویه دهن میتراس و با یه ولع خاصی داره تمیزش می‌کنه

متعجب بودم اون خانم وسواسی جلسه پیش الان کیرمو که هم با آب کص و کمر قاطی شده چه راحت میخوره

خوردشو سرشو به نشانه رضایت آورد بالا و مثل بچه گربه زبونشو چرخوند دور لباش و بلند گفت امممم چه خوش مزه بود آقا پیشی تو میخواستی منو بخوری؟ حالا دیدی که من خوردمت 🤣 خندیدیم کشیدمش بغل خودم تویه بغل هم خوابیدیم… با استرس از خواب بیدار شدم گفتم میترا پاشو بچه هات نیان

گفت نگران نباش امروز گفتم بعد از مدرسه برن خونه مادرم

نفسی کشیدمو بغلش کردمو لباشو خوردم… کیرم بزرگ نشد اگر نه دوباره میکردمش خیلی خوشگل شده بود بلند شد رفت دستشویی از پشت سر همین طور نگاهش میکردم…

نوشته: بهزاد

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


یه شیطونی ریز و یک شکار بزرگ - 3

سلام ممنونم از اینکه دو تا داستان قبلیمو خوندید و استقبال کردید و نظر گذاشتید
داستانها بهانه است هدف خلق لحظاتی شاد و خوبه

بعد از آزمایش و اون روز رویایی، رابطه ی منو میترا با اون صحبت هایی که وسط سکس زده بودیم وارد فاز جدیدی شد، از اون شب گیف ها و عکس ها و حرفامون بیشتر راجع سکس سه نفره شده بود…

دلو زدم به دریا گفتم واقعا میخوای یه نفر دیگه رو وارد سکس کنیم؟ اونم صریح جواب داد نه اصلا! بعد پرسید: یعنی اگر بخوام یه نفر جدید رو برام پیدا میکنی؟! منم که میدونستم جواب این سوال خیلی سخته هوشمندانه جواب دادمو گفتم: حقیقتش رو بخوای خیلی دوست ندارم، میترسم از اینکه یه نفر دیگه رو بیارم از دستت بدم ولی اگر تو بخوای حرفی ندارم

به قول شاعر: پسندم آنچه را جانان پسندن 😜

میترا: ای جانم، شاعرم بودی نمی‌دونستم !؟

من: حالا میخوای یا نه؟

میترا: گفتم که نه! جدی دارم میگم همه اش فانتزی و گفتگوی وسط سکس بود البته هر خانمی دوست داره ولی تویه اجراش مرددم، فقط یه چیزی بگم نمیخندی؟

(گفتم میخواد چی بگه!!)

من: نه چرا بخندم عزیزم…

میترا: میتونی برام دیلدو بخری؟

من: همین؟ آره چرا که نه! هر جوری که باشه برات پیدا میکنم

میترا: ممنونم که اینقدر مهربونی😘 و درکم می‌کنی… فقط یه شماره کارت بده پولشو واریز کنم

من: ای بابا این حرفا چیه ؟ از وقتی تویه زندگیم اومدی کلی حالم خوب شده، حالا حالا باید پول برات خرج کنم ببخشید تا الان کادوی مناسبی برای بانو تهیه نکردم

میترا: 😘😘😘

هر طوری بود دیلدو تهیه کردم دو تا هم تهیه کردم، سه تومنم پول دادم

قرار شد برای نصبش خودم تشریف ببرم خونش😆

روز واقعه رسید

صبح ساعت ده خونه میترا بودم، میترا درو با یه اشتیاق باز کرد یه دسته گل نرگسم براش گرفته بودم، خیلی خوشحال شد دیلدو ها رو ازم گرفت بسته هاش رو باز کرد کلی حرف زدیم و خندیدیم و دیلدو رو با کمربند بست به کمرش و گفت از این به بعد شیطونی بکنی با من طرفی 😂

من: یا ابرفرضضض
از این شوخیا با من نکن که اصلا دوست ندارم

میترا : چشم
پاشو پاشو اینو ببند به کمرت ببینم بهت میاد؟

خواستم روی شلوار پام کنم، میترا : نه لخت شو لخت کامل

منظورش رو فهمیدم میخواست مقدمات دو کیره رو فراهم کنه

لخت شدم بستم روی کمرم

یه جوری که بالاتر از کیرم قرار بگیره و کیرمم پایین

میترا با یه دست به دیلدو با یه دست روی کیرم گفت جون چه جیگری شدی! کمربند و از پام در آورد دیلدو ها رو برد خوب شست

من: داری چیکار می‌کنی؟

میترا: این خیارا رو خوب بشورم بخوریم 😆

دیلدو هارو بعد از شستشو از دستش گرفتم و گفتم حالا بیا بریم ببینم اندازه اش خوبه؟
یکی شو گرفت تویه دهنش کرد گفت اندازه اندازه اس!

رویه تخت نشوندمش، شلوارشو در آوردم با چوچول نازش یک کم بازی کردم
دلم نیومد نخورمش

خیس خیس شد دیلدو را برداشتم
یه خورده باهاش زدم روی کصش

اون یکی دیگه رو تویه دستش گرفته بود و باهاش بازی می کرد و تویه دهنش میزاشت و چشماشو می بست

کم کم کردمش تویه کصش
عقب و جلوش میکردم و ریتمش تند تر تندتر میکردم ، آه و ناله اش بلند شده بود

با دست دیگه لباسشو بالا زدمو با سینه هاش بازی کردم

بهش گفتم کرمو روغن میخوام

میترا: واسه چی؟

انگشت گذاشتم روی سوراخ کونش گفتم واسه اینجا

میترا : تویه کشو بردار

دیلدو تویه کصش رو دادم دستشو پاشدم
همینطور عقب و جلو میکرد و آخ و اوخ سر می داد
دیدنی شده بود

شهوت از سر و صورتشو داد میزد

دستامو با کرم چرب کردم و افتادم به جون مقعدش، خوب سوراخ کونشو چرب کردم تا جایی که تونستم انگشت داخل هم کردم که دیلدو راحت بره تویه کونش

دستمو آوردم جلو گفتم دیلدو ؟ میترا : اینو برای چی میخوای ؟
گفتم میخوام بکنم توش میترا : پس من چی بخورم 😜؟!

موندم چی جواب بدم ، یاد کیر خودم افتادم

بلند و شدمو وایستادن یه تکونی به کیرم دادم گفتم این مگه مرده ؟

میترا: امممم عجب پیشنهادی سالار رو فراموش کرده بودم

من: تا نو میاد به بازار کهنه نشه دل آزار

میترا: نه هرگز، اصل اونه، اونا بدون این فایده ندارن

به حالت 69 کنارش دراز کشیدم، یه جوری که اونم تسلط به کیرم داشته باشه و همینطور به حالت پشت خوابیده باشه که من بتونم راحت عملیات رو انجام بدم
آروم آروم دیلدویه چرب شده رو فشار میدادم به سوراخ مقعدش، آه و ناله اش داشت می‌رفت بالا

گفت: بلند شو تلویزیون رو روشن کن و موسیقی بزار صداشم بلند کن
صدام خونه همسایه ها نره

صدای تلویزیون رو زیاد کردم

وازلین رو گذاشتم کنار دستم تا اگه لازم شد بلند نشم… آروم آروم سوراخ مقعدش باز شد از کصش آب بود که سرازیر شده بود

آروم آروم دیلدو رو عقب و جلو کردم تا جا باز کنه

آه و ناله هاش وحشتناک وحشتناک‌تر می شد

آروم آروم اونی که تویه کصش هم بود رو عقب و جلو میکردم حسابی آه ناله میکرد

اونیکه تویه کصش بود دادم دست خودش منم اونی که تویه کونش بود رو تکون تکون میدادم

کیرم تویه دهنش میخورد

چشماشو می بست کیرمو میخورد، یه جوری میخورد که من میرفتم تویه آسمونها
ریتم کار من تند تر میشد خوردن اونم حرفه ای تر میشد

کیرمو میکشید بیرون و آه از ته دل سر می داد و دوباره میخورد هنوز چند دقیقه ای طول نکشیده بود که ناگهان آبم با فشار پاشید تویه دهنش اصلا نتونستم بکشمش بیرون، اونم با یه ولعی منو به خودش چسبوند
گذاشت همه ی آبم تویه دهنش خالی بشه
آبمو تویه دهنش نگه داشت
پا شد دیلدو از کصش سر خورد افتاد روی سرامیکا و چسبید به سرامیک با نگاه به این صحنه یه لبخند اون زد و یه لبخند من زدم

رفت دم ظرفشور آشپزخونه همه آب دهنشو خالی کرد برگشت منم شرمنده: گفتم ببخشید اصلا دست خودم نبود

میترا: فدات، چی خوشمزه تر از این ؟!

دوباره کیرمو کرد تویه دهنش

با اون دستش دیلدویی که به سرامیک چسبیده بود از روی زمین کندو دادم دستم یعنی اینکه ادامه بدیم

منم مشغول شدم دوباره یک کم کار کردم با کصش و بازی بازی کیرم بزرگ شد دیلدو رو از کصش در آوردم اون دیلدویی که تویه کونش بود رو چسبوندم به سرامیک یه پتو انداختم روی زمین که زیرمون نرم باشه

آروم نشست روی دیلدو
آروم بالا و پایین میشد

تا ته دیلدو رفت تویه کونش
پاهاش باز بود

کصش باد کرده بود، یک کم با انگشت با چوچولش بازی کردم انگشت کردم تویه کصش

دیلدویه که تویه کصش بود رو برداشت تویه دستش گرفت

نشستم جلو پاهاش کس خوشگلشو به دهن گرفتم

چندتا گاز ریز، یه خورده زبون، زبون؛
بعد لیس… ؛ حشری که میشه تندتر بالا پایین میشد

دستشو رسوند به کیرم گفت بهزاد اینو میخوام، میتونی بکنی تویه کصم

من: نیکی و پرسش ؟

بلند شدم همون طور که لنگاش تویه آسمون بود کیرمو گذاشتم دم کصش

کصش تنگ شده بود، فشار که دادم راحت جا باز کرد

یه جیغی زد که ترسیدم
نفس و نفساش و چشماش منو ترسوند

گفتم غش کرد

نگران پرسیدم: چی شد عشقم؟

سرشو تکون داد که هیچی با صدای ضعیفی گفت بکن، بکن توو…
آروم گذاشتم دم کصش

آروم آروم دوباره فشار دادم رفت تا ته تووووو
لباس تنشو کامل در آوردم یه جوری خودم رو جمع کردم دهنمو به سینه هاشو رسوندم که ژیمناستیک کارهاش نمی تونستن 😂

عقب و جلو ها مو زیاد کردم اونم یه تکونی به کونش میداد

حسابی کصش تنگ شده بود

دیلدو رو میشد حس کرد

نفس نفس های اون و عقب و جلو های من… چنان صحنه ای ایجاد کرده بود که نزاشت زیاد ادامه بدم کیرم فوران کرد
به سرعت کیرمو کشیدم بیرون، آبم سینه و ناف و صورتشو پر کرد
کیرمو گذاشتم روی شکمش

عقب و جلو کردم هرچی آب توش مونده بود اونجا خالی کردم دراز کشیدم کنارش دیلدو هنوز تویه کونش بود

یک کم ته زوری که تویه بدنم بود رو جمع کردم دستم رو رسوندم به کصش و مالوندن
خودشم دستشو آورد یک کمی کصشو مالوند و انگشتاشو تویه کصش کرد…
منو بوس کرد

میترا: ممنون بهزاد خیلی حال داد

من: ببخشید منم بار اولم بود نتونستم بیشتر از این ادامه بدم خیلی کصت تنگ شده بود

میترا: آره کیرت رو همه جوره حس می کردم

خودمون رو شستیم و یک کم هله و هوله خوردیم من اومدم خونه… تا شب تویه چت از سکس امروزمون تعریف می کرد و کیر منم راست می شد… شب که شد دیدم شش تومن واریز شد به حسابم و پیام از طرف میترا اومد که یه مبلغ ناچیز واریز کردم بابت دیلدوها

من: شماره کارتمو از کجا پیدا کردی؟
چرا؟
قابل ندونستی؟
حالا چرا اینقدر زیاد! ؟

میترا: نه چیز زیادی نیست، با اجازه ات از جیبت کارتتو برداشتم
آقا… (اسم واقعیم) گفت

میترا: حالا شما قابل نتونستی اسم واقعیتو بگی ☺️

من: 😅😅😅 از اسم بهزاد بیشتر خوشم میاد…

میترا: فدات هر طور که جانان پسندند😘 آقا بهزاد…

نوشته: بهزاد

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

یه شیطونی ریز و یک شکار بزرگ - 4

من کلا رفته بودم تویه این فضا که با حضور دیلدو ها میترا به فکر نفر سوم تویه سکس نیست و چندباری هم رفتم خونشون با دیلدو ها حسابی آبشو در آوردم و لذت بردیم و حرفی از حضور نفر سوم به صورت جدی در میون نبود شاید وسط سکس صحبتی می کردیم بیشتر برای لذت بیشتر تویه سکس بود تا اینکه یه شب میترا تویه چت بهم گفت بهزاد یه چیز میخوام بهت بگم: من خیلی وابسته ات دارم میشم من: منم همینطور؛ وابسته ات نه، دلبسته ات شدم

میترا: آره دل به دل راه داره دوست دارم بیای پیش خودم باشی! همیشه کنارم باشی ❤️❤️❤️❤️🧡💛

من: از خدامه، ازت دور که میشم تنها چیزی که دلگرمم می‌کنه اینه که تویه چت با همیم، (حدودا ۲۴ ساعته با هم چت می کردیم حتی تویه خواب هم دائم خواب همو میدیدیم)
میترا: یه چیزی را باید قبلش بگم امیدوارم ناراحت نشی، نباید دیر بشه

من: داری نگرانم می‌کنی !!! چی شده ؟!! چی میخوای بگی؟! میخوای حضوری صحبت کنیم؟

میترا: نه همینجا خوبه حضوری نمی تونم

من: بگو عشقم جون به لبم کردی عزیزم 🥰

میترا: هر چه بادا باد! من متاهلم…

من گویی همه دنیا رویه سرم خراب شده بود، بقیه پیامهاشو اصلا دیگه نمی دیدم، سرم گیج می رفت و دنیا دور سرم میچرخید، ضربان قلبم روی صد رفته بود! نمی دونستم چی بنویسم از یه طرف عاشقش شده بودم و برای آینده ام با اون برنامه ریزی ها کرده بودم و نمی خواستم همه چی خراب بشه
از یه طرف میخواستم زیر فحش و ناسزاش کنم!!!

میترا: بهزاد… بهزاد… چی شد؟ کجایی؟ رفتی ؟ تو رو خدا جواب بده؟ برات توضیح میدم

من:سکوت

میترا شروع کرد به تماس گرفتن بار اول دست خودم نبود رد تماس دادم

میترا تویه چت: بهزاد توروخدا جواب بده

دوباره تماس… من: رد

سه باره تماس من جواب دادم… شروع کرد تند تند صحبت کردن و خواهش و تمنا و گریه کردن
میترا: به خدا فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه… بخدا فکر نمی کردم اینقدر وابسته و دلبسته ات بشم… همه اش از فانتزی بازی منو و شوهرم شروع شد…

من: سکوت

میترا: دارم منفجر میشم بهزاد، میدونم بد موقع اینو گفتم ولی باید می گفتم نباید دیرتر از این میشد… بهزاد. تورو خدا یه چیز بگو میخوام صدای خوشگلتو بشنوم و آروم بشم، تورو خدا…

من که بیصدا گریه می کردم و نمیتونستم حرفی بزنم… از طرفی هم دوست داشتم بفهمم چه اتفاقی افتاده و چرا اینطوری شد؟ چرا این همه مدت میترا منو بازی داده؟ چرا زودتر نگفت؟!!! از طرفی هم داشتم به این بدبختی ام فکر می کردم که این همه مدت با یه زن متاهل ارتباط می داشتم!!! وااااای واااااای

من این دلبستگی و وابستگی به میترا رو چیکار کنم؟؟؟؟

میترا: تو رو خدا جواب بده؟ من می میرم اگه تو بری، به این چیزها فکر نکن ! همه چیزو خودم درست میکنم
بهزاد دارم میام در خونت، طاقت ندارم باید ببینمت

من بدون اینکه حرفی بزنم تماس و قطع کردم‌… آدرس ساختمون رو داشت

آدرس واحد رو نداشت

برقای خونه رو خاموش کردم
پتو رو کشیدم روی کله ام و یه گوشه دراز کشیدم

پیام بود که از طرف میترا میومد

التماس
و خواهش و تمنا
اصلا دستم نمی اومد جواب بدم

نه دلم می اومد بهش بگم برو گمشو و گورت گم کن دیگه نمیخوام ببینمت
اصلا توانایی شو نداشتم، این خانم بزرگترین طلا و جواهرات زندگی من شده بود، همه دارایی من! چجوری ازش دل بکنم؟! چجوری با یه زن متاهل ادامه بدم

پیامک اومد بهزاد دم ساختمونم! تورو خدا تا آبروریزی نکردم خودت بیا پایین والا زنگ می زنم در خونه همسایه ها از اونا می پرسم کدوم واحدی!

آروم از کنار پرده بیرون رو نگاه کردم

بله همه قلبم بیرون دم در بود، میخواستم درو باز کنم بپرم بغلش کنم، گریه کنم، ازش بپرسم چرا این کارو با من کردی؟ این چه بلایی سر من آوردی؟ چرا زودتر حقیقت رو نگفتی؟

من خودم جواب هاشو میدونستم، حتما از یه ایده احمقانه فانتزی بازی این روزها زیاد شده شروع شده

من هم تویه ساخته شدن این ارتباط اشتباه بی تاثیر نبودم، منم مقصرم، اون بادمجون کذایی ! هنوز روح میترا خبر نداره اون روز بادمجون تویه شلوار من بوده…

ولی الان هیچ‌کار نمی تونستم بکنم؛ ترجیح دادم جواب ندم

بسم الله! اومد دم ساختمون سریع کفشامو از دم در برداشتم و آکاردونی رو کشیدم، یعنی کسی خونه نیست! دم در با یکی از همسایه ها صحبت می کرد، شکر خدا اون روز مادر و پدرم خونه نبودن

یعنی این دیوانه داره چیکار می کنه

آبروی منو میبره

زنگ آیفون یکی رو زد؟! یا خدا

صبر کردم رفتم دم آیفون، گوشی رو دیرتر برداشتم گوش کردم ببینم چی میگه؟! داشت با مدیر ساختمون صحبت می کرد و فامیلی منو گفت و شماره واحد رو میخواست
مدیر هم گفت خو از خودشون بپرسید: تلفنشون رو که دارید

میترا: آره، گوشیش خاموشه، منم نگرانشم جواب نمی‌دن

مدیر: عجب صبر کنید من تماس بگیرم

میترا: اگر لطف کنید خودتون بیایید پایین زنگ واحدشون رو بزنید ممنون میشم یا بگید زنگ چندن فقط زنگ واحدشون رو بزنم، مطمئن بشم خونه ان یا نه، شاید اتفاقی براشون افتاده

مدیر: نه نگران نباشید خانم، چند دقیقه صبر کنید، باهاشون تماس بگیرم بهتون میگم، فامیلیتون؟
میترا که مونده بود که چه غلطی بکنی؛ یه فامیلی پروند حیدری هستم آقا لطفاً سریع تماس بگیرید من اینجا منتظرم

دو باره آیفون برداشته شد، خانم حیدری! میترا: بله گوشیشون در دسترس نیست چند دقیقه باید صبر کنید

میترا: آقا لطفاً حداقل شما برید دم در واحدشون! شاید اتفاقی براشون افتاده

مدیر : چند دقیقه صبر کنید من میرم

آقای کمالی چند دقیقه بعد اومد در واحد ما و برگشت و دوباره آیفون رو برداشت خانم حیدری: کسی خونه شون نیست آکاردئونی شونم کشیده شده، ماشینشونم تویه پارکینگ نیست بیرونن، نگران نباشید، شما تشریف ببرید هر وقت تونستید با خودشون تماس بگیرید، ازشون شماره واحد و زنگ تماسشون رو بپرسید

میترا: برگشت سمت ماشین، تویه راه با گوشیش داشت پیام می نوشت، که پیامش برای من اومد

میدونم خونه ای! میدونم منو دیدی و داری می بینی! میدونم حرفهای منو هم شنیدی تا نبینمت از اینجا نمیرم…

تویه ماشین نشست

یک ساعتی اونجا بود و پرسه میزد تا مدیر ساختمون اومد از محوطه بیرونش کرد و و رفت…

دیگه پیامی از طرفش نیومد

من شب تا صبح به خودم پیچیدم که چی بگم بهش و چیکار کنم

مطمئنا اون هم حالش خراب تر از من بود که به اون سرعت خودشو رسونده بود دم خونه ما

کلی متن نوشتمو پاک کردم

می خواستم خداحافظی کنم باهاش… میخواستم باهاش کات کنم… میخواستم باهاش قطع ارتباط کنم…اما نمی شد این ارتباط در هم تنیده شده بود… با گوشت و پوست و قلب و جانمون درگیر شده

قطع کردن این ارتباط عواقب داشت افسردگی و بیچاره شدن من، از بین رفتن اون

نمی شد! نمی تونستم قطع کنم مگه به این راحتی بود؟!

پیام هامو خوردم و ترجیح دادم سکوت کنم !

تا اینکه صبح شد یکی دو ساعت خوابم برده بود

به گوشیم نگاه کردم ، سه مرتبه تماس از یه شماره ناشناس

با خودم گفتم میتراس با یه شماره جدید تماس گرفته… پیامک داده بود سلام آقا بهزاد اگر امکانش رو داشتید با من تماس بگیرید، کار فوری و ضروری دارم

کسی جز میترا منو با اسم بهزاد نمی‌شناسه

جواب ندادم

نیم ساعت دوباره تماس پشت تماس با همون شماره، و من بازم جواب ندادم

پیام تویه تلگرام از همون شماره: پروفایلش عکس یک گل گذاشته بود،
.

سلام آقا بهزاد من کامرانم، همسر میترا… میترا از دیشب داره گریه می‌کنه و با زور قرص و مسکن خوابید،من تا حالا میترا رو اینجوری ندیدم، مقصر ما بودیم چیزی به شما از همون ابتدا نگفتیم، اصلا فکرش رو هم نمیکردم اینطوری بشه… الآنم طوری نشده…

ببین بهزاد اصلا نگران من نباش
من تو رو شناختم پسر خوبی هستی و هیچ مخالفتی برای ادامه این ارتباط ندارم
همه چیزم براتون تهیه میکنم ولی نزار زندگی من خراب بشه
نزار میترا داغون بشه…

من: بعد از چند دقیقه مکث … آقای محترم اشتباهی که شما مرتکب شدید، اون میترا نیست داره داغون میشه، اون منم که از زندگی نا امید شدم… این اشتباه رو حتما خودتون بلدید جبران کنید، امیدوارم اتفاقی براشون نیفته…

لطفاً مزاحم نشید…

کامران: 😆☺️😅 بابا اینقدر هم ناز نکن، از این بهتر چی میخواستی گیرت بیاد، یه خانم پولدار، که من کار میکنم، خرجتون رو می دم تو هم تویه خونه بشین کیفت رو بکن

مثل اینکه اصلا حالیش نبود چی میگه من دردم چیز دیگه بود! من دردم نگفتنش بود! دردم این بود با زن شوهردار نمی شد ادامه بدم ارتباط مو

من قبول کنم بقیه… من تویه ذهنم ارتباط با یه خانم تنها رو ساخته بودم که چند سالی ازم بزرگتره و برای ساکت کردن پدر و مادرم هم نقشه کشیده بودم…

من تویه همین افکار بودم
که ناگاه دیدم داره عکس و فیلم میاد… عکس و فیلم های با کیفیت از سکس منو و میترا…
دوربین از زاویه گوشه خونه عکس و فیلم گرفته بود…

من متعجب و ساکت مونده بودم نمی‌دونستم الان میخواد چی بگه؟! یعنی اینا از قبل نقشه داشتن؟!

کامران: کیف و حالت رو بکن… این چند وقت تو با میترا بودی حال میترا خیلی بهتر بود… من هم در جریان همه اتفاقات بودم! من یه چهار جلسه تویه اتاق بودم و داشتم فیلمتون رو می‌دیدم، یقین کردم پسر خوبی هستی خیالم راحت شد و تنهاتون گذاشتم… من با میترا دوازده سال فاصله سنی دارم ترسیدم نتونم ارضاش کنم دنبال این فانتزی بودم…

من هنوز هاج و واج بودم و با این عکسو فیلما نمی‌دوستم میخوان چیکار کنن! ولی با این حرفاش احساس کردم قصد اخاذی و تحت فشار گذاشتن منو ندارن…

من: چند روزی تنهام بزارید، بزارید فکر کنم

کامران: مراقب باشید دیر نشه

من: منظور؟! دارید تهدید می کنید؟

کامران: نه برای سلامتی میترا نگرانم، البته اگر اتفاقی براش بیفته تهدید هم میکنم!

من که مونده بودم چی بگم سکوت کردم…

چند دقیقه بعد پیام از طرف میترا اومد: بهزادم خوبی؟ بیدار شدی عزیزم؟ چیزی خوردی؟ تو رو خدا جواب بده

بخدا تا صبح گریه کردم و خوابم نبرد با زور قرص همسرم منو به خواب وادار کرد

بهزاد همسرم آدم خوبیه، منو دوست داره، تو رو هم دوست داره، دیشب تا صبح دوتایی نگرانت بودیم…

چند روزی همینطور پیام ها می اومد و من می دیدم و جواب نمی دادم، داشتم فکر می کردم که چه تصمیمی بگیرم، از ته قلب میترا رو دوست داشتم، از یه طرف این موقعیت رو هم بدم نمی اومد سکس با زن شوهردار که شوهرشم راضیه چیزی بود که خیلی ها آرزوشون بود اونم با یه خوشگلی مثل میترا…

اما از طرفی می دونستم ادامه این رابطه جز بدبختی چیزی نمیاره، با چندین نفر مشورت کردم

اکثرا مخالف بودن حتی اگر شوهرشم خبر داشته باشه و میگفتن ما تجربه کردیم عواقب سنگینی داره… می ترسیدم ادامه بدم

دلو زدم به دریا برای میترا نوشتم:

سلام میترا جان، عزیز دلم خودت از همه بهتر میدونی که از ته قلبم دوست دارم و میدونی هر کاری بگی برات انجام میدم اما از من نخواه این رابطه رو ادامه بدم، این چند روز خیلی فکر کردم که چه تصمیمی بگیرم، برای زندگی هردومون ادامه این نوع رابطه خوب نیست و صلاح نیست…

میترا خیلی دوست دارم، خیلی برام خداحافظی باهات سخته، میدونم اگر این رابطه رو در حد یه دوست هم ادامه بدم نمی‌تونیم خودمون رو کنترل کنیم و دوباره به رابطه جنسی کشیده میشه الان که دارم برات می نویسم مطمئن باش سخت ترین تصمیم عمرم رو گرفتم، حلالم کن…

پیام رو ارسال کردم، چند ثانیه بعد چند تا استیکر خنده اومد بعد کلی ویس فحش و توجیه و محبت و التماس…‌. معلوم بودم خودشم نمیدونه باید چیکار کنه

فایده نداشت تصمیم رو گرفته بودم، چاره ای نداشتم، بلاکش کردم …

تند و تند تویه پارک راه میرفتم چند دقیقه بعد پیام و ویس از سمت کامران اومد

کامران: بهزاد این چه کاریه که با میترا داری میکنی؟ این چه تصمیمیه که گرفتی ؟ احمق جان داری اشتباه بزرگ زندگیتو می کنی! بهزاد خیلی ها دوست دارن همچین موقعیتی مثل تو پیدا می کردن
نکن بهزاد
میخوام ببینمت
بهزاد با این تصمیمت هم زندگی منو خراب می کنی

هم زندگی میترا رو

و مطمئن باش برای خودت هم زندگی نمیزارم

بهزاد میخام ببینمت چند دقیقه باهات حرف دارم

برای کامران نوشتم
آقا کامران سلام ببخشید که این چند روز پیاماتون رو جواب ندادم از آشنایی با شما خوشحالم شما مثل داداش بزرگترم می مونید و میترا هم دیگه برام مثل زن داداشمه

آقا کامران ادامه این روند نه به نفع منه نه به نفع میترا و نه شما

نمیخوام ادامه بدم و این چند روز به این تصمیمم فکر کردم خودتون هم میدونید این تصمیم برای من خیلی سخته و من میترا رو خیلی دوسش دارم و داشتم…

کامران : نکن این کارو احمق جان، احمق نشو… بهزاد درکت نمیکنم حداقل فرصت بده چند دقیقه ببینمت صحبت کنیم

من: آقا کامران لطفاً اگر حرفی هست همینجا بگید چون اگر حضوری بیام مطمئن نیستم توی رودربایستی شما قرار نگیرم و تصمیمم عوض بشه

کامران: باشه ولی خیلی احمقی، امیدوارم مسئولیت عواقب بعدی تصمیمت رو قبول کنی، زندگی من و میترا شاید از هم بپاشه

من: نزار زندگیتون خراب بشه…

بلاکش کردم. دیگه حوصله نداشتم…

چند روزی از شماره های مختلف بهم پیام میدادن و به روش های مختلف وارد میشدن

مثلا یه روز میترا می‌گفت خودکشی می کنم

یا روز دیگه کامران پیام میداد میخواد ازم طلاق بگیره…

عکس پروفایل اینو گذاشتم که (دوسش داشتم…) و همه چی بعد از اون برای من تموم شده بود

دیگه پیام ها قطع شده بود ولی هر از چند گاهی وسوسه می شدم پروفایلش رو دید میزدم

تا چند ماه بعد دیدم که عکس پروفایلش عکس یه آقایی شده که گویا فوت کرده…

سریع باز کردم دیدم نوشته مرحوم کامران …😳😳😳🥺🥺

یعنی شوهرش بود؟! همسرش رو ندیده بودم فقط میدونستم اسمش کامرانه…

تویه دلم دوباره غوغایی شد نکنه که خودکشی کرده، نکنه من علت مرگش باشم…

تویه پروفایل فقط گذاشتم (تسلیت…) رفتم اطراف خونشون چرخیدم از یکی از همسایه پرسیدم این آقا کامران کی از دنیا رفت؟! چرا؟

همسایه : مرد خوبی بود، هفته پیش آسانسور شرکتشون سقوط می‌کنه…

من آهی کشیدمو تویه دلم خدا رو شکر کردم که علت ماجرا قضایای من نبوده

دو سه روزی طول کشید رفتم در خونشون سرمو انداختم پایین زنگ زدم، ترس و استرس و اضطراب وجودم رو گرفته بود نمی دونستم چطور باهام برخورد میشه

در رو باز کرد

شکسته شده بود همین چند ماه به اندازه چند سال پیر تر شده بود

ولی آروم بود

منو دید چشماش پر از اشک شد

منم گریه ام گرفت…

ناخودآگاه تویه بغل هم بودیم…

یک دل سیر گریه کردیم، هم تسلی دل خودم بود هم عرض تسلیت به اون، ما عاشق هم بودیم…

نوشته: بهزاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • behrooz
      تصمیمات سرنوشت ساز - 4   در اتاق نشیمن، استفانی نفس‌های سنگین می‌کشید. از خدا ممنون بود که شورتش سیاه بود، چون ترسیده بود که خیسی که از بین پاهاش بود، احتمالاً دیگه پارچه را خیس کرده باشد. باور نمی‌کرد که بدون سوتین نشسته و شوهرش با رئیسش در خانه حضور دارند، باور نمی‌کرد که شوهرش این ایده را پیشنهاد کرده باشه، و قطعاً باور نمی‌کرد که این موضوع چقدر او را حشری کرده. در اتاق مهمان، تیم سعی میکرد شلوار جین ش عوض کنه. اندازه کیرش باعث میشد وقتی محدود میشه توی شورتش اذیتش کنه، ، و او در کشوی میز به دنبال ی شورت بود. وقتی بالاخره شلوار جین را درآورد، به کیرش نگاه کرد که به بیرون زده. فکر کرد شاید ایده هوشمندانه‌تر این باشه که شب را در اتاق باشه و بیرون نره. نمی‌دونست شب به کجا ختم میشه، و قطعاً نمی‌خواست چیزی اتفاق بیفتد که کسی بعداً پشیمان بشه. تصویر ذهنی سینه‌های باورنکردنی استفانی دوباره به ذهنش آمد، قطرات آب از روی انحنای سینه پایین می‌چکید. “به جهنم.” به خودش گفت و شروع به پوشیدن شورتش کرد. در حمام، استیو چنان هیجان زده بود که ترسیده بود. ‘این احساس از کجا آمده؟’ تعجب کرد. انگار در طول هفته‌ای که گذشته بود، پرده‌ای از روی تخیلاتش کنار کشیده شده و برای اولین بار آنها را آشکار کرده بود. کیرش به سختی غیرقابل تحملی سفت شد وقتی به طور شهوت‌آلود تصور کرد که تیم سینه‌های همسرش را در دستانش می‌گیرد. او عجله کرد تا به اتاق نشیمن برگرده، در آشپزخانه ایستاد تا بطری شراب را برداره. ‘برای ادامه این شب به بیشتر از این نیاز داریم.’ به خودش فکر کرد. وقتی استیو بالاخره پیش استفانی که روی مبل نشسته بود نزدیک شد، یک لیوان پر از شراب به او داد. “تو خیلی سکسی.” به آرامی گفت، تیم هنوز به اتاق برنگشته بود. استفانی در آن لحظه عاشق شوهرش بود. به خودش افتخار میکرد. لبخند زد و گفت: “این عین دیوونه گیه.” “دیوانه‌وار سکسی.” استیو پاسخ داد. به فضای خالی روی مبل کنار او نگاه کرد، و در تصمیمی سرنوشت‌ساز دیگر، تصمیم گرفت به جای صندلی کنار استفانی،روی صندلی یک‌نفره‌ی نزدیک تلویزیون بنشیند. استفانی متوجه شد، و ضربان قلبش حتی بیشتر بالا رفت. باور نمی‌کرد که شوهرش اینقدر ماجراجو باشد. دیدن رفتار شوهرش او را به شدت حشری میکرد. “هزینه ورودی داره؟” تیم شوخی کرد و دوباره به اتاق بازگشت. باور نمی‌کرد که سینه‌های استفانی چقدر سکسی و جذاب باشند، و به زودی متوجه شد که تنها صندلی خالی دقیقاً کنار او روی مبل است. فکر کرد شاید استیو این را هم برنامه‌ریزی کرده باشد. استفانی سریع به شوخی جواب داد، چون این کار تنش موجود در اتاق را کمی شل کرد، و گفت: “هزینه ورودی اینه که تو برای دو هفته ظرف‌ها رو بشوری.” “خدا، این ممکنه بهترین معامله‌ای باشه که تا حالا کردم.” سینه‌هاش هرچه بیشتر نزدیک می‌شد، جذاب‌تر به نظر می‌رسیدند. وقتی روی مبل نشست، متوجه شد که سینه های استفانی به خاطرش نشستن تیم جهش می‌کنند و به لرز افتادن. استیو به سمت میز کوچک کنار تیم اشاره کرد: “لیوان پر شراب اوردم برات.” تیم آن را گرفت، قدردان. فکر کرد این کمک می‌کند تا آرام شود و در این شب عجیب ذوب شود. سلامتی زد: “به سلامتی دوستان حامی.” اضافه کرد و لبخند زد: “و سینه‌های بدون حامی.” استیو و استفانی هر دو خندیدند. استرسی که استفانی احساس می‌کرد باعث شد که نتواند نوشیدنی بعدی را کنترل کند، شراب از لیوانش ریخت و روی گردنش پاشید، تعدادی از قطرات روی سینه‌هایش جاری شدند. صحنه‌ای بسیار شهوت‌آلود بود. " استیو لبخند زد، دوست داشت. چقدر زیبا به نظر می‌رسید. شلوار جین او به شدت تنگ شده بود و نشان می‌داد که کیرش سفت و سخت شده. او سرخ شد و تعدادی از قطرات شراب را از روی سینه‌هایش پاک کرد، نوک سینه‌هایش سفت شدند وقتی هر دو مرد به لرزش سینه هاش نگاه کردند. “فکنم امشب رو فرم نیستم.” اضافه کرد و سرخ شد. “مخالفم.” تیم وارد گفتگو شد، قادر نبود چشمانش را از سینه‌هایش بردارد. ادامه داد و به سینه‌هاش خیره شد. استفانی به چشمانش که گرسنگی داشتند نگاه کرد و سپس دوباره به سینه‌های خودش. به طور غریزی و در حالت تسلیم، به عقب تکیه داد تا دید کاملی به او بدهد. برای چند لحظه در آن وضعیت نشستند، شهوت در هوا آنقدر غلیظ بود که می‌شد با چاقو برش داد. تمایلات سکسی تیم شروع به جوشیدن از درونش کرد. استیو می‌توانست ببیند که در چشمان آنها چه چیزی وجود دارد. می‌دانست که آنها به هم علاقه‌مند هستند. این موضوع را سال‌ها بود که می‌دانست، اما این موقعیت آن را تقویت کرده بود، و واضح بود که آماده‌اند تا فوراً منفجر شوند. این موضوع او را ترساند، اما بار دیگر برانگیختگی‌اش تمام شک‌ها و تردیدهایی که در ذهنش می‌دوید را تحت الشعاع قرار داد. دهان تیم خشک بود، به شدت می‌خواست او را لمس کند، به جای آن توانست بگوید: “اینا حتی بهتر از چیزی هستند که تصور می‌کردم.” استفانی لبخند زد و با گرفتن هر سینه‌ی سنگینش در دستانش توجه بیشتری را به سینه‌هایش جلب کرد. آنها از کناره‌های دستانش بیرون زدن و از نوک انگشت‌هایش آویزان ماندند. برای تاثیر بیشتر آنها را تکان داد. “از دبیرستان به بعد دیگه توی دستام جا نمی‌شند. حتی در دست‌های استیو هم جا نمی‌شند.” اضافه کرد و خنده‌ای کرد. “شرط می‌بندم که در دست‌های من جا می‌شوند.” تیم واکنشی نشان داد، بدون اینکه به عواقب احتمالی کلماتش فکر کند. ناگهان استفانی احساس سبکی در سرش کرد و شکمش از فکر اینکه او ممکن است او را لمس کند، شروع به پیچ خوردن کرد. اتاق ساکت بود، و دیگر نمی‌توانست خودش را کنترل کند. نوک سینه‌هایش در حال سوختن بود از داغی و شورتش از هیجان خیس شده بود. از لحظه‌ای که بلوزش را درآورد، دیگر چیزی نمی‌خواست جز اینکه این مرد خوش‌تیپ با دستان بزرگش سینه‌هایش را بگیرد. به یاد آورد که شوهرش را فراموش نکند و به سمت او نگاه کرد. تقریباً بیهوش شد وقتی نگاه موافقش را دید. ذهن استیو از کنترل خارج شده بود. به تیم نگاه کرد و توانست بگوید: “شرط قبول میکنم.” تیم هیچ وقت تلف نکرد، با حس غالب و مهربانانه سینه ها را در دستانش گرفت راستش ، استفانی قبلاً میدونست چیزی که بین پاهای تیم هست خیلی بزرگه سال‌ها پیش متوجه شده بود. او در مورد خیره شدن بسیار ماهرتر از شوهرش یا رئیسش بود. همیشه لذت می‌برد که به حجم سنگین در جین تیم خیره بشه. دیدن آن باعث می‌شد بین پاهاش خیس بشه. در زندگی‌اش فقط با یک مرد دیگر قبل از اینکه استیو را بشناسد، رابطه داشته بود و آن مرد حتی کیر کوچک‌تری از شوهرش داشت. او به طور غریزی به کیر تیم جذب می‌شد، انگار درک کرده بود که اندازه آن چیزی است که به عنوان یک زن توی خودش میخواست حس کند. حالا با لذت به کیر عظیم او نگاه می‌کرد و آرزو می‌کرد که شورتش آن را پنهان نمیکرد. استیو متوجه نشد، حداقل در ابتدا. او دچار شدیدترین حالت عدم تمرکز بود که می‌توان تصور کرد. تمام توجهش معطوف به دستان تیم بود که سینه‌های همسرش را نوازش می‌کردند. او، به طور شهوت‌آلود، دوست داشت این صحنه را ببیند. هیجانش از حالت سرریز شده به سطحی فرازمینی رسید وقتی صدای همسرش را شنید. “خدای من، تیم، اون چیه؟” صدایش شهوت‌آلود بود. درخشش الماس حلقه ازدواج استفانی ناگهان توجه استیو را جلب کرد. دست چپش مشغول کاوش بود. استیو تقریباً سکته کرد وقتی دید دست ظریف همسرش در حال کاوش یک برآمدگی عظیم در شورت تیم است. “اوه، به لعنت بهت. استفانی، داری چیکار می‌کنی؟” تیم گفت، بی‌قرار. او هیچ چیزی نمی‌خواست جز اینکه او ادامه دهد، اما از عواقب وحشت داشت. تصمیم گرفت که باید استیو را دوباره وارد ماجرا کند، از او بخواهد که این کار را متوقف کند. “استیو! همسرت کاملاً خارج از کنترل شده!” نمی‌دانست چه بگوید، فریادش از یأس بود، انگار آخرین تلاش ها برای مودب بودن بود استیو این فرصت را برای بازگشت به موقعیت دید، : “چی؟ تو تا حالا زنی به کیرت دست نزده؟” “لعنت به جفتتون. شما دو نفر دیوانه‌اید.” تیم سرش را به عقب روی بالش مبل تکیه داد، چشمانش را بست و دستانش از سینه‌های استفانی کنار کشید. تسلیم شد و حالا شروع کرد به تمرکز روی لمس او. استفانی با اظهارات شوهرش کاملاً شوکه شد. باور نمی‌کرد که او اینقدر آرام و راحت با اتفاقاتی که در حال وقوع است کنار بیاد. تصمیم گرفت که واقعاً بفهمد ذهنش کجا است، گفت: “بله. تا حالا زنی به کیر بزرگت دست نزده؟” صدایش شوخ‌طبعانه بود. او حلقه لاستیکی شورتش را کشید. تیم به نظر می‌رسید به طور غریزی واکنش نشان دهد، باسن خود را از روی مبل بلند کرد و به استفانی اجازه داد که شورتش را از پاهایش بکشد. اتاق به سکوت فرو رفت وقتی آلت عظیم تیم رها شد. نه استیو و نه استفانی نمی‌توانستند به چشمان خود باور کنند. استفانی، با وجود اینکه برای دیدن آن آماده بود، برای دیدن آن آماده نبود. او در زندگی‌اش فیلم‌های پورنو زیادی ندیده بود و حالا به سختی درک میکرد که چطور می‌تواند یک مرد اینقدر بزرگ باشد. هرگز چیزی به این مردانگی، به این جذابیت کامل ندیده بود. به آلت او خیره شد، هر سانتش او را جذب می‌کرد در حالی که کسش مایع بیشتری به شورت خیس‌اش اضافه می‌کرد. با وجود اینکه بازوها و تنه‌اش مو داشت، کیر تیم تمیز و مرتب بود. به بیضه‌های بزرگ و سنگینش نگاه کرد، متورم و روی مبل لم داده بودند. چشمانش شروع به حرکت به سمت بالا کرد. طول آلت بلند او احتمالاً دو برابر شوهرش بود، بله، حداقل دو برابر استیو بود. این شگفت انگیز کیری بود که تا به حال دیده بود. نیاز ناگهانی درونی برای بوسیدن آن را حس میکرد، برای گرفتن آن در دهانش. ولی، این غرایز را سرکوب کرد و آن را با دستان کوچک و ظریفش گرفت. استیو تقریباً بیهوش شد وقتی دید همسرش شروع به حرکت دادن کیر تیم کرد. متوجه شد که دستان کوچکش حتی نمی‌توانند دورش بپیچند. او با شور و شوق آن را حرکت می‌داد، با حسرت به کیرش خیره شد. استیو فکر کرد که شاید از صندلی بلند شود و فریاد بزند که این دیوانگی متوقف شود، اما به جای آن با دهان باز نگاه می‌کرد، ذهنش منفجر شده بود. دیدن اندازه تیم حسادت شدیدی در استیو ایجاد کرد، اما به نوعی، دیدن هیجان همسرش باعث شد هیجانش به همان اندازه افزایش یابد. انگار در ذهنش یک کش و مکش بین مغز منطقی‌اش در حال انجام بود. آنها مساوی بودند. ناگهان استیو صدایش آزاد شد. “خدای من، تیم. کی فکر می‌کرد که تو اینقدر بزرگ باشی؟” تیم به سمت کارمند قدیمی‌اش نگاه کرد. صحبت کردن با دوست قدیمی‌اش در حالی کیرش نوازش می‌شد. علاوه بر این، واضح بود که کسی که کیر او را نوازش می‌کرد، همسر آن دوست بود. “خب می‌دونی که من چطوریم استیو. هیچوقت از خودم تعریف نکردم.” استفانی تا به حال اینقدر هیجان زده نشده بود. گرمای کیر تیم، وزنش، اندازه باورنکردنی‌اش. داشت چیزی به ذهنش القا میشد. نیاز داشت ببوستش توی دهانش ببره، و به طور غیر قابل توصیف، جاهای دیگر. کنترل غرایزش را به دست گرفت و به سادگی ادامه داد به حرکت دادن کیر چاق و زیبا در دستانش. به بیضه‌های سنگینش نگاه کرد، هنوز باور نمی‌کرد که چقدر بزرگ‌تر و گوشت‌آلودتر از شوهرش هستند. باید حداقل دو برابر بیضه‌های استیو بودند. ناگهان متوجه شد که لب پایینی‌اش را گاز گرفته است. تیم حالا به سمت استفانی نگاه کرد،. می‌توانست بفهمد که او از اندازه‌اش مجذوب شده است، که برایش تعجب‌آور نبود، اما این موضوع اعتماد به نفس او را بسیار افزایش داد. صحبت کرد، در حالی که به سینه‌های باورنکردنی‌اش که بالا و پایین می‌پریدند نگاه می‌کرد: “که گفتی چهار هفته ظرفشویی هاان؟” تصمیم گرفت که کمی شوخی به این موقعیت اضافه کند. استفانی سرخ شد، اما ادامه داد و او را نوازش کرد. حالا از هر دو دستش استفاده می‌کرد، طول آن را با لذت کاوش می‌کرد و گاهی بیضه‌های داغش را نوازش می‌کرد. لبخندی زد و پاسخ داد: “فکر می‌کنم دو هفته کافی باشه. بهت تخفیف داشتن کیر بزرگ می‌دم.” تیم به شنیدن تعریف او از اندازه‌اش، به ویژه در مقابل چشمان شوهرش، دیوانه شد. به طور غریزی دست دراز کرد و دوباره سینه‌های او را گرفت، به خاطر آورد که چند بار در خواب دیده بود که دور کیرش پیچیده شدن. حالا متوجه شد که این لحظه برای تحقق آن خیال‌پردازی است، گفت: “می‌خوام شانسم رو امتحان کنم، و چیزی که تو دستات داری بینشون ببینم حرکت میکنه.” به سمت کشاله‌ی رانش اشاره کرد وقتی این حرف را زد. استفانی بلافاصله فهمید که چه چیزی می‌خواهد، به صورت غریزی دوست داشت تسلیم درخواستش باشه هرچی دوست داره ازش بخواد. او به زانو درآمد، باسن را به سمت شوهرش گرفت در حالی که به سمت تیم روی مبل نگاه می‌کرد. استفانی وقت تلف نکرد، هر سینه‌ بزرگش به زور در دستانش گرفت و به آرامی آنها را به هم فشرد. کیر بزرگ و مردانه‌ی تیم حالا بین آنها بود. تیم ناله کرد وقتی احساس کرد کیر متورمش بین سینه های استفانی حبس شده، و بلافاصله فهمید که زودی آبش خواهد آمد. واقعیت این لحظه به طور غیر قابل توصیفی ممنوع بود، و می‌دانست که آن را به خاطر خواهد سپرد. استفانی شروع کرد به بالا و پایین کردن سینه‌هاش روی کیر تیم. به چند باری فکر کرد که استیو و او سال‌ها پیش سعی کرده بودند که اینو حالت را تجزیه کنند، و هر جلسه با خنده‌های مسخره بازی به پایان می‌رسید وقتی کیر کوچک‌ استیو در میان سینه‌هاش گم می‌شد. این بار کاملاً متفاوت بود، کیر تیم با افتخار ایستاده بود، و استفانی حس رضایت را دریافت می‌کرد در حالی که از لمسی که سینه‌هاش از این کیر مردانه دریافت می‌کرد لذت می‌برد. به پایین نگاه کرد. سر باد کرده کیر تیم نزدیک به انفجار بود، و بوی آبش حس کرد. دیدن سینه‌های بزرگش که بالا و پایین کیر او می‌رفتند بیش از حد سکسی بود، و تیم ناله کرد، با لذت منفجر شد. اولین رشته شلیک شده مستقیم به چانه‌ش خورد، آب تیم رشته به رشته، به بالا پرتاب میشد و برمیگشت، روی پوست صاف گردن و سینه‌های زیبا پاشیده شد. او نمی‌توانست باور کند که چقدر زیاد آمده، و سینه‌هاش همچنان به بالا و پایین کیر تیم حرکت داد تا همه آبش روی سینه اش خالی بشه و لذت بیشتری به او بدهد. وقتی غبار فرونشست و سینه‌هایش با آب تیم پوشیده شدند، استفانی انگار از حالت خلسه بیرون آمد. ناگهان احساس وحشت کرد و به سرعت بلند شد، به سمت شوهرش چرخید. انتظار داشت که او را خشمگین ببیند، یا شاید حتی از اتاق خارج شده باشد. اما با کمال تعجب دید که او شگفت‌زده است، شلوار جین‌اش از باد کرده بود. استیو نمی‌توانست چشمانش را باور کند. کلماتی برای توصیف اینکه همسرش چقدر سکسی به نظر می‌رسد وجود نداشت. وقتی استفانی چرخید، سینه‌های بزرگش از حرکتش تکان خوردند. آنها با مقداری زیادی از آب تیم پوشیده شده بودند، به حدی که انگار چندین مرد روی آنها خودشون تخلیه کرده بودند. قبل از اینکه کلمه‌ای بگوید، او دو قدم به سمت او برداشت و دستش را گرفت. “بالا نیازت دارم.” نوشته: sexparty
    • behrooz
      فریبا، زن شوهردار حشری   (این داستان کاملا تخیلی است. هرگونه تشابه با اسامی اشخاص یا مکانها صرفا اتفاقی و غیرعمدی است) -"سلام عشقم. خودتو آماده کن بهرام داره میاد بکنتت.     وااا. یعنی چی؟ خودش بهت گفت اینو؟ -نه. امروز داشت با هم اتاقی هاش صحبت می‌کرد، میگفت که سالگرد ازدواجمونه و ازشون نظر میخواست که به عنوان کادو چی برات بخره. من هم شنیدم حرفاشو. صداش کردم اتاقم و بهش تبریک گفتم. بعد به حسابداری گفتم یه مبلغ بعنوان پاداش به حسابش بریزن. بهش مرخصی هم دادم که بره برات کادو بگیره و بعد بیاد خونه پیشت که با هم جشن بگیرین. حتما بعدش هم میخواد باهات سکس کنه.     راستش چند دقیقه پیش بهم زنگ زد و گفت که شام درست نکنم و میخواد من رو ببره شام بیرون. پس کار تو بوده. این که خوبه امّا سکس بعدش باز میخواد اعصابم رو بهم بریزه. با اون دودولش فکر میکنه خیلی شاهکار میکنه. عین خروس میمونه. دو تا تلمبه میزنه، آبش میاد. بعد باید دو ساعت کسم رو بماله تا من هم حالم جا بیاد. -نگران نباش عشقم. مگه من مُردم. امشب که اون دول موشی زور خودش رو زد، نذار با دست آبت رو بیاره. بگو خسته ای و بگیر بخواب. فردا صبح خودم میام سر حالت میارم. به صابر هم گفتم بیاد دوتایی مثل اون دفعه یه تریسام حسابی بزنیم که تا چند روز آرامش داشته باشی.     آره. من هم هوس یه سکس درست و حسابی کردم. با صابر اون دفعه خیلی خوش گذشت. حتما بیارش. فردا خیلی خوبه. چون احتمالاً دو یا سه روز دیگه پریود میشم بعدش دیگه تا چند روز هیچ کاری نمیتونم بکنم. -جوووون. پس میتونیم آبمون رو تو کُس خوشگلت خالی کنیم. به به چه شود." من حمید هستم. 45 سالمه و مدیرعامل یک شرکت خصوصی در زمینه ساخت و ساز هستم. بهرام، از کارمندای قسمت نقشه کشی شرکت ما، 35 سالشه. تقریبا 6-7 سال میشه که برای شرکت ما کار میکنه. زنش، فریبا، 30 سال داره و خانه داره. اونها 10 ساله که ازدواج کردن و هنوز بچه ندارن. ظاهراً فریبا دلش بچه نمیخواد. من فریبا رو اولین بار تقریبا 5 سال پیش دیدم که اومده بود شرکت دنبال شوهرش تا با هم برن خرید شب عید. بهرام از اون مردهای خسیسه که زورش میاد برای زنش خرج کنه. اون روز هم من شاهد جر و بحثشون دم در شرکت بودم که بهرام می خواست زنش رو قانع کنه که از خرید منصرف بشن. از زنش خیلی خوشم اومد. برخلاف بهرام که قدش کوتاه و خپله، فریبا قد بلند (170) و خوش هیکل بود. صورتش هم با اون پوست سفید و چشم و ابرو مشکی، فوق العاده زیبا بود. از اون زنهایی بود که صورتش اصلا احتیاج به عمل زیبایی نداشت. همه چیزش نچرال بود. مطمئنم اگر در یک کشور اروپایی زندگی می‌کرد یه مدل مشهور می‌شد. از همون لحظه که دیدمش رفتم تو نخش که مخش رو بزنم. به بهانه های مختلف در زمانهایی که شوهرش خونه بود به خونشون زنگ میزدم که بیشتر وقتها فریبل خودش جواب میداد. اوایل بهانه ام این بود که با بهرام میخوام حرف بزنم. اینطوری هر بار چند لحظه ای هم با خودش خوش و بش می کردم. بعدا در مواقعی که بهرام هم خونه نبود باز به خونشون زنگ میزدم و کم کم بهش فهموندم که ازش خوشم اومده. زیاد مقاومت نکرد هر چند برای پذیرش پیشنهاد دوستی من زیاد هم هول نبود. امّا در هر صورت با هم دوست شدیم. این زمینه چینی ها تقریبا شش ماه طول کشید تا اینکه بعد از چند بار که با هم رفتیم کافی شاپ، و بعد از کلی چت سکسی که در غیاب شوهرش باهاش داشتم، بالاخره راضی شد که بیاد خونه ام. از اون زمان ماهی یک یا دو بار باهاش قرار میذاشتم و میومد خونه ام. البته چند بار هم من رفتم خونه اش. یکی از دوستام به اسم صابر، که از سهامداران شرکت هم هست و بهرام رو هم خوب میشناسه، رو هم بعدا به جمعمون اضافه کردم که هر دو سه ماه یکبار میومد پیش من و دو نفری با فریبا سکس می کردیم. فریبا از زمان آشنایی و رابطه با من، و بعدتر صابر، تازه فهمیده بود که سکس واقعی یعنی چی. بهرام هم کیرش کوچکه هم تو سکس زود انزالی داره و نمیتونه فریبا رو بطور طبیعی ارضا کنه. فریبا اولین ارگاسمش رو همون جلسه اول که اومد خونه من تجربه کرده بود. از اون روز دیگه معتاد کیر من شده بود. اگر حداقل ماهی یکبار سراغش نمی رفتم خودش بهم زنگ میزد و ازم میخواست قرار بذاریم تا بکنمش. البته علاوه بر سکس، کادوهایی که هر چند وقت یکبار براش میگرفتم هم در اشتیاقش به رابطه با من بی تاثیر نبود. ماجرای اون روز همونطوری بود که تو مکالمه با فریبا بهش گفتم. شوهرش از صبح داشت از خانمهای همکار تو شرکت ایده می‌گرفت که چه کادویی برای سالگرد ازدواج برای زنش بگیره. خانمها هم که معلوم بود بعضی هاشون حسودی میکردن (چون احتمالا هر کدوم شوهرهاشون اصلا اعتنایی به سالگرد ازدواج نمیکردن) یه حرف و پیشنهادی بهش میدادن. من هم دیدم فرصت خوبیه که هم بهرام رو نسبت به ادامه کار تو شرکت دلگرم کنم (آخه شنیده بودم تازگی ها صحبت از این کرده بود که شاید بخواد از شرکت ما بره) و هم اینکه یه بهانه ای پیدا کنم دوباره یه سیخی به فریبا بزنم. با صابر هم که تلفنی صحبت کردم استقبال کرد و اون هم با اینکه از بودجه شرکت یه پولی به حساب بهرام بریزیم مخالفتی نداشت چونکه می دونست بالاخره بیشتر این پول قرار بود نصیب فریبا بشه و در عوضش اونهم با دل و جون به ما کس میداد. صابر به اندازه من پیش فریبا نمیومد. زنش بهش اعتماد نداشت و رفت و آمد ها رو کنترل می‌کرد. برخلاف من که از زمان طلاق زنم دیگه خودم رو درگیر زن و گیر دادناش نکردم. بهرحال، بهرام رو صدا کردم تو اتاقم و بهش گفتم که صحبت هایش با همکارش رو شنیدم. به حسابداری زنگ زدم که 20 میلیون تومان از محل تنخواه گردان بریزن به حساب بهرام و بعد بعنوان پاداش حسن انجام کار از محل ردیف مربوطه به تنخواه برگردونن. به بهرام هم گفتم که بعد از ظهر هم مرخصه و میتونه بره سر فرصت خرید کنه. توصیه ام بهش این بود که بهترین هدیه ای که خانمها رو خوشحال میکنه یک تکه طلا مثل گردنبند است و اضافه کردم که بعد هم برای شام زنش رو ببره بیرون. بهرام خوشحال و خندان از اتاق من رفت و چند دقیقه دیگه اومد از من خداحافظی کرد و رفت. تو مکالمه ام با فریبا باهاش قرار گذاشته بودم که ساعت 10 با صابر برم خونه اش. تا قبل از این، بیشتر وقتها اون میومد خونه من امّا فردا نوبت این بود که نظافتچی، یه خانم به اسم سمیرا، بیاد خونه ام رو تمیز کنه و نمیخواستم سمیرا فریبا رو ببینه (آخه هر دو سه هفته یکبار یک سیخی هم به سمیرا می زدم. طفلک فکر می‌کرد من فقط خودش رو میکنم. یه جورایی رو کیر من حس مالکیت داشت.) فریبا و بهرام تو شهرک اکباتان زندگی میکردن. اونجا رفت و آمد اونقدر زیاده کسی متوجه اومدن و رفتن ما نمی شد. بعد از اینکه بهرام اومد شرکت، چند تا طرح و پلان بهش دادم تا برام نقشه بزنه. اینجوری خیالم راحت بود که سرش اونجا گرمه. ساعت نه و ربع صابر رو در خونه اش سوار کردم و 5 دقیقه به 10 رسیدیم جلوی ساختمونی که فریبا و بهرام زندگی می‌کردن. اول به فریبا زنگ زدم که ما رسیدیم و اوکی داد که بریم بالا. تو طبقه ای که اونها بودن 4 واحد بود و نمیتونست در رو باز بگذاره. امّا طبق روال همیشگی، خودش پشت در وایساده بود تا به محض اینکه رسیدیم پشت در خونه اش، در رو باز کنه و ما بی معطلی بریم تو. وقتی رفتیم تو خونه، فریبا سریع در رو بست. با وجود اینکه در این چند سال بارها با فریبا تنها بودم و کارهای زیادی با هم کردیم، امّا هر بار از زیبایی اش شگفت زده میشم. انگار خودش هم میدونست چه تاثیری روی من و صابر میگذره و هر بار با آرایش یا لباسی جدید ما رو مبهوت خودش میکنه. الان هم همینطور بود. فریبا موهاش رو کوتاه و بلوند کرده بود. آرایش ملایمی کرده بود و یک تاپ بندی نیم تنه سکسی، بدون سوتین، با دامن کوتاه فقط چند سانت پایین تر از کونش پوشیده بود. تاپ و دامنش مشکی بود که کنتراست این رنگ مشکی با پوست سفید تنش کنتراست خیلی قشنگی داشت که خیلی سکسی ترش کرده بود. با هر دومون دست داد و روبوسی کرد. وقتی با من روبوسی می‌کرد، دستم رو گذاشتم روی کونش و حس کردم شورت نپوشیده. از قبل برای پذیرایی وسایلی رو روی میز گذاشته بود. نشستیم روی کاناپه. فریبا وسط نشسته بود و من و صابر دو طرفش بودیم. من و صابر هر دو بهش گفتیم که دلمون براش تنگ شده بود. به دسته گلی که توی گلدان روی سکوی اوپن آشپزخانه بود اشاره کردم و پرسیدم “خوب دیشب سالگرد ازدواجتونن خوش گذشت؟”     اولش خوب بود. همونطور که گفته بودی، بهرام برام یه دسته گل آورد و یه کادو هم گرفت. یه گردنبند. سبکه ولی قشنگه. (بعد با دست به گردنبندش اشاره کرد) شام هم رفتیم بیرون. امّا شب خیر سرش میخواست سکس کنه. نمیدونم چی خورده بود که مثلا آبش دیر بیاد امّا انقدر فکرش مشغول بود که با اون دودولش نه آب من اومد نه خودش. هر دو با سر درد خوابیدیم. بوسش کردم گفتم “اشکالی نداره عزیزم. من و صابر الان برای همین اینجاییم تا حسابی حالت رو جا بیاریم.”     آخ اگه شما نبودید که این چند سال من میمردم این هم (اشاره کرد به کسش) تا الان اصلا خشک شده بود. دستم رو گذاشتم لای رونش و رسوندم به کسش. حدسم درست بود. شورت نپوشیده بود و کسش حسابی آب انداخته بود. -الان که حسابی خیس و سر حاله.     از صبح با فکر اینکه شما قراره بیایید همینجوری آبش سرازیر شده. = (صابر:) جووون. پس پاشو بریم تا تنورت یخ نکرده بهش رسیدگی کنیم.     نیمخوایید قبلش چیزی بخورید؟ -من دو سه هفته است کس نکردم. صابر هم میگه چند روزه زنش باهاش قهر کرده و بهش نمیده. هر دو به امید این اومدیم که درد ما رو درمان کنی عزیزم. با این حرف، فریبا بلند شد و دست من و صابر رو گرفت و رفتیم سمت اتاق خواب. در کمتر از یک دقیقه هر سه نفر لخت شدیم. من فریبا رو بغل کردم و باهاش لب تو لب شدم. صابر هم از پشت بهش چسبید و کیرش رو به شکاف کون فریبا میمالید. کیر من در عرض یکی دو دقیقه مثل چوب سفت شده بود و میمالیدمش به شکم فریبا، اونهم دستش رو انداخته بود دور کمر من و نوازش میداد. بوسه رو قطع کردم و گفتم: “بریم روی تخت.” روی تخت که رفتیم، فریبا طاق باز خوابید، من رفتم پایین پاهاش و از هم بازشون کردم. کسش از بس خیس بود برق انداخته بود. سرم رو بردم جلو و مشغول لیسیدن و خوردن کس داغش شدم. صابر هم بیکار نبود، کنار فریبا دراز کشیده بود، لبهاش رو میبوسید، و با پستوناش بازی می‌کرد. بعد از چند دقیقه مشغول مکیدن ممه هاش شد. فریبا رو پستوناش خیلی حساس بود. قبلا چند بار تونسته بودم فقط با مکیدن و لیسیدن ممه هاش ارضاش کنم. الان که هم ممه ها و هم کسش زیر زبون و لای دهن من و صابر بود، به سرعت نور به ارگاسم رسید. از بس هیجانش زیاد بود بجای آه و ناله، فریاد و عربده می کشید طوری که صابر مجبور شد جلوی دهنش رو بگیره که صدامون بیرون نره. تا حالا ندیده بودم فریبا به این سرعت ارضا بشه. خودش همیشه از دیر ارگاسم شدنش شاکی بود. می گفت که بعد از سکس ناموفق دیشب با بهرام، همچنان شهوتش رو حفظ کرده بود و عمدا خودارضایی هم نکرده بود تا امروز ما بریم پیشش. چند دقیقه صبر کردیم تا آروم بشه و نفسش سر جاش بیاد. بعد نوبت من و صابر بود که از خجالت کیرمون در بیاییم. صابر رفت لای پاهای فریبا و کیرش رو آروم فرو کرد تو کسش. من رفتم بالای سرش که با ممه هاش بازی کنم که گفت: “نه کیرت رو بیار برات بخورم.” یه بالش گذاشتم زیر سرش تا بیاد بالاتر، بعد روی سینه اش نشستم طوری که تخمهام روی ممه هاش، و سر کیرم جلوی دهنش بود. دهنش رو باز کرد و مشغول ساک زدن شد برام. البته موقعیتش زیاد خوب نبود ولی گرمای دهنش حسابی به کیرم حال می داد. چند نوبت پوزیشن رو عوض کردیم و من و صابر هم جابجا شدیم. آخرش در حالی که صابر خوابیده بود، فریبا به حالت داگی خم شده بود و براش ساک می زد و من هم از عقب تو کسش تلمبه میزدم. آبم اومد و تو کس داغش خالی کردم. همزمان با من صابر هم تو دهن فریبا خالی کرد. از قبل با فریبا شرط کرده بودیم که هر وقت دو نفره میایم باید آبمون رو قورت بده. که البته اونهم مشکلی با اینکار نداشت و الان هم تا قطره آخر آب صابر رو خورد. تو این فاصله خود فریبا هم دو بار دیگه ارضا شده بود. هر سه تامون از نفس افتاده بودیم. به نوبت رفتیم دستشویی و خودمون رو تر و تمیز کردیم. فریبا رفت برامون شیر موز درست کرد و آورد. واقعا احتیاج داشتیم. بعدش دراز کشیدیم کنار هم. فریبا بین من و صابر بود. من به پهلو دراز کشیده بودم و نرم نرمک با فریبا لب بازی می‌کردم و ممه هاش رو نوازش می کردم. صابر گفت: “به من که خیلی خوش گذشت. تا کی اینجا هستیم؟” پرسیدم مگه کاری داره. گفت: “آره. به زنم گفتم دو سه ساعت میرم جایی کار دارم. الان اگر پیدام نشه میخواد پشت سر هم بهم زنگ بزنه.” بهش گفتم اگر میخواد بره، من باز هم پیش فریبا میمونم. اون هم کمی با فریبا لب بازی کرد و بعد از خداحافظی از ما اسنپ گرفت و رفت. بعد از رفتن صابر، حدود نیم ساعت همچنان با فریبا روی تخت عشق بازی می‌کردم. اول ممه هاش رو مکیدم، بعد هم کسش رو خوردم، امّا نه اونقدری که ارگاسم بشه. فریبا هم کیرم رو مالید و ساک زد جوری که دوباره قد علم کرد. فریبا رو به پهلو خوابوندم از پشت چسبیدم بهش طوری که کیرم بره لای شکاف کونش و سر کیرم رو روی سوراخ کونش گذاشتم. بهش گفتم که هوس کون کردم. قبلا چند بار از کون گاییده بودمش، اوایل مقاومت می‌کرد ولی بعد راه افتاد و دیگه مشکلی نداشت. البته هر بار باید بعد از اینکه روده هاش رو خالی می‌کرد کلی با ژل لوبریکانت یا وازلین حسابی چربش می‌کردم و با انگشت راهش رو باز می‌کردم تا آماده بشه. البته همیشه هم کاندوم استفاده می‌کنیم. وقتی بهش گفتم کون میخوام، گفت آخه ژل و کاندوم ندارم. گفتم من آوردم. علت اینکه فریبا ژل و کاندوم نداشت این بود که بیشتر سکسهایی که من و فریبا داشتیم تو خونه من بود و کمتر پیش میومد که بیام خونه اون. سکسهای فریبا و بهرام هیچوقت جوری نبود که احتیاج به ژل و کاندوم داشته باشه چون بهرام زودارضا بود و سریع کارشون تموم می‌شد. از طرف دیگه فریبا نگران بود که اگر این جور چیزها رو تو خونه داشته باشن و بهرام ببینه، چه بهانه ای میتونه داشته باشه. بهرحال، فریبا پاشد رفت دستشویی تا کونش رو تخلیه کنه. من هم ژل و کاندوم رو از کیفم آوردم. وقتی از دستشویی اومد، اشاره کرد به کسش و گفت “امّا اول باید اینجا رو یه بار دیگه سر حال بیاری.” گفتم: “ای بروی چشم.” کسش هنوز خیس بود امّا نه به اندازه‌ای ساعت اولی که اومده بودیم اونجا. کمی ژل زدم به کیرم و رفتم روی کار. بعد از دو سه تا تلمبه ای که زدم، جوون جوون گفتنهای فریبا شروع شد.     قربون اون کیرت برم که هر بار من رو میکنی به اندازه چند سالی که با بهرام بودم من رو سرحال میاره. -تو از اول باید زن من میشدی. حیف این کس و کونت نیست دست اون مرتیکه داره حروم میشه. از قدیم گفتن سیب سرخ نصیب دست چلاق میشه.     حرف اون رو نزن. بذار عشقمون رو بکنیم. بعد از حدود ده دقیقه که تلمبه زدم، فریبا یه بار دیگه نفس هاش تند شد و با آه و ناله بلند ارگاسم شد. چند دقیقه ای کنارم دراز کشید. نفسش که سر جا اومد کیرم رو تو دستش گرفت، سرش رو بوسید و گفت: “جوون. میبینم که هنوز شق مونده. معلومه که هوس کون کرده.” وقتی گفتم "آره. چه جورم هوس کرده#34;، روی شکم خوابید، البته یه بالش هم زیر شکمش گذاشت تا کونش بیاد بالاتر. بعد گفت: “بیا عزیزم. این کون در اختیارته. از اول عمرم تا حالا، تو تنها کسی هستی که گذاشتم بزنی اون تو. مالک کون من فقط خودتی.” کمی ژل ریختم روی سوراخ کونش و با انگشتم شروع به مالیدنش کردم. بعد انگشت سبابه ام رو آروم فرو کردم تو کونش. آه کشید. کمی نگه داشتم، بعد آروم کشیدم بیرون و دوباره ژل ریختم و باز همون انگشت رو فرو کردم. کمی عقب جلو کردم، انگشتم رو درآوردم باز ژل زدم و این بار دو تا انگشت سبابه و وسط رو به آهستگی با هم فرو کردم. آه بلندی کشید که معلوم بود ناشی از درد همراه با لذته. دو سه دقیقه اینکار رو تکرار کردم، بعد دستم رو درآوردم، کاندوم رو کشیدم سر کیرم. بعد رفتم روش. هم به کونش هم به کاندوم ژل زدم و و سر کیرم رو گذاشتم روی سوراخش. فریبا بلد بود چکار کنه. سوراخش رو شل کرده بود و همزمان با دستاش لپهای کونش رو از هم باز کرد. به آهستگی شروع به فرو کردن کیرم کردم. درد میکشید امّا از جاش تکون نمیخورد تا اینکه کیرم تا آخر فرو رفت. همونطور کیرم رو نگه داشتم چون میدونستم باید صبر کنم تا فریبا به این حجم از فشار به عضله های سوراخ کونش عادت کنه. دو سه دقیقه که گذشت، فریبا خودش گفت “حالا میتونی بزنی.” شروع کردم به تلمبه زدن. خیلی آروم و ملایم اینکار رو می‌کردم. با اینکه معمولا بعد از یک بار که آبم بیاد، دفعه دوم خیلی طول میکشه، با این کون تنگ خیلی سریع به مرحله ارضا رسیدم. فریبا از تند شدن نفسهام فهمید نزدیک شدم. گفت “آره بزن. عشقم. این کون مال خودته. بزن آبت بیاد. خوشم میاد که میتونم به این سرعت آبت رو بیارم.” آهی کشیدم و خوابیدم روش. در همون حال کیرم توی کونش نبض میزد. فریبا هم که نبض زدن کیرم رو حس می‌کردم “جوون جووون” می گفت. چند دقیقه روش موندم. بعد پاشدم. سوراخ کونش باز مونده بود. فریبا همونطور خوابید تا کمی سوراخش جمع بشه. تو این فاصله من رفتم دستشویی. کاندوم رو کندم و کیرم رو شستم. بعد از من فریبا رفت دستشویی. حدود یک ساعت کنار هم دراز کشیدیم. بجز کمی نوازش همدیگه کار خاصّی نمی کردیم. بعد از مدتی که فکر می کنم خوابش برده بود، فریبا سرش رو آورد بالا سمت من و لبم رو بوسید و گفت: “ممنون عزیزم خیلی امروز خوش گذشت.” -به منم خیلی خوش گذشت. باید کاری کنم که بهرام حسابی تو شرکت سرش شلوغ بشه تا بتونیم وقت بیشتری با هم بگذرانیم. نظرت چیه یه روز بریم ویلای لواسون.     عالیه. خیلی دوست دارم برم تو استخر اونجا لخت آب تنی کنم. ساعت رو که نگاه کردم، یک بعد از ظهر بود. با فریبا با هم اتاق رو مرتب کردیم و هر چیزی که میتونست علامت حضور مرد غریبه باشه برداشتیم. حتی سطل آشغالها که حاوی کاندوم و دستمال کاغذی با بوی آب کیر بود رو هم جمع کردم و تو یه کیسه ریختم. تا با خودم ببرم. فریبا اصرار داشت ناهار بمونم امّا ترجیح دادم که برم. امّا باهاش قرار گذاشتم بزودی بریم یک روز ویلای لواسون تا اونجا برام آشپزی هم بکنه. برای خداحافظی بغلش کردم و بوسیدمش. موقع رفتن، دستش رو از روی شلوار گذاشت روی کیرم و گفت: “مواظب این باش. دلم براش تنگ میشه.” وقتی رسیدم خونه، سمیرا هنوز مشغول کار بود. سلام و علیک گرمی باهام کرد. فکر کنم توقع داشت باهاش سکس کنم. امّا من که اصلا جون اینکار رو نداشتم. بهم اخم کرد و از قیافه اش معلوم بود که حدس زده همین الان کس کردم و اومدم خونه. زنگ زدم شرکت ببینم اوضاع چجوریه. بهم گفتن که بهرام کارهایی که بهش سپرده بودم رو تموم کرده و چند دقیقه پیش تحویل داده. طفلک کارش خوبه. امّا در عین حال زن خوب و سکسی هم داره. میخوام چند وقت دیگه برای چند روز برای یه پروژه بفرستمش بره شهرستان و همزمان با فریبا قرار بذارم برای یه عشق و حال دو سه روزه تو لواسون. نوشته: حمید
    • behrooz
      حس بی غیرتی که روشن شد   درود داستانم کاملا واقعی هست، من رامین۳۳ و همسرم رها ۳۱ ساله، منو رها تقریبا۱۰ سال پیش از طریق برنامه وی چت باهم آشنا شدیم و الان یک ساله باهم ازدواج کردیم، اوایل آشنایی من دوس دختر داشتم و نمیذاشتم رها بفهمه و یواش یواش همرو گذاشتم کنار، تو قراره دوم بود که رها رو آوردم خونه و از پشت باهاش سکس داشتم دوبار تو طول یک روز رها ۱۷۰ قدش هست و۶۰ کیلو وزنش وسینه ها ۷۰ هست، تقریبا هفته ای دوبار مییومد پیشم و هر بار تقریبا دوبار از پشت سکس میکردیم تا اینکه بهم گفت ارتجاعی هستم و میتونی از جلو بکنی و این شد شروع سکس کامل ما، چون دختر هات و با معرفتی بود به هیچ وجه نمیتونستم رهاش کنم و برم سراغ یکی دیگه همسایمون بود و هر موقع میخواستم مییومد و بهم میداد و همیشه تمیز و عالی بود، تا اینکه تقریبا ۴ سال پیش کارم افتاد یکی از شهرهای جنوبی کشور و تقریبا ۱۴ روز نمیدیدم و ۷ روزی که برمیگشتم حسابی میکردم هر روز، این ۱۴ روزه خیلی فشار روم بود و اونجا با یه پسری آشنا شدم که گی بود و بات وچون مکان همیشه داشت یه شب در مییون میرفتم و میکردم و از حالت دادنش خوشم مییومد، تو این مدت هم هر روز از رها عکس کس و کونشو میخواستم و میفرستاد تو یکی از شب ها که داشتم یاشار رو میکردم رها زنگ زد و گفت واست عکس فرستادم و ببین، نمیخواستم یاشار ببینه دوباره ز زد گفت چرا ندیدی دیگه مجبور شدم عکس هارو باز کردم و یاشار هم دید و گفت عجب بدنی داره دوس دخترت خیلی حال کردم و آبم زود اومد ازم خواهش کرد که همه عکسارو ببینه منم نشونش دادم دیدم داره جق میزنه حس خوبی داشتم اونشب دیگه کارم شده بود عکس واسه یاشار بزارم بهم بده و منم بکنمش و لذت می‌بردم رها یه شورت توری داشت که با اونم عکس داشت یاشار ازم خواهش کرد که تو سفری که میرم این شورت رو واسش بیارم و از سکسمون هم فیلم بگیرم وبذارم ببینه منم که واسم مهم نبود و خوشم مییومد این کارو انجام دادم و یاشار همیشه شورت رها رو می‌پوشد و واسم ناز میکرد و خوشم مییومد تا اینکه یه شب بهم گفت میشه واسم جق بزنی منم دوس داشتم لمس کنم کیرشو همینجور که داشتم جق میزدم واسش دلم میخواست امتحان کنم دادن رو بهش گفتم میخوای بکنی اونم مثل خر کیف کرد گوشیمو که عکس کص و کون رها رو داشت میدید گذاشت جلوم و شروع کرد لاپایی زدن واقعا دلم میخواست بکنه توم و تجربه کنم حسشون چون خودش و رها وقتی از کون میکردمشون حس عجیبی داشتند، تا خواستم بگم بکنه توش دیدم آبش رو ریخت رو کمرم بهش گفت واسه دفعه بعد واست سوپرایز دارم… شب قرار بود برم پیشش عصرشو مرخصی گرفتم اومدم خوابگاه سریع فول شیو کردم خودمم خالی کردم که امشب باید بدم به رها هم گفتم چندتا عکس از کص و سوراخ کونش بفرسته اونم فرستاد رفتم پیش یاشار گفتم امشب قراره تو منو بکنی گفت نمیتونم و تو هم باید بکنی گفتم باشه اول تو بکن عکس های رها رو که نشونش دادم سیخ کرد یه تف انداخت لاپام که لاپاییی بزنه گفتم بکن توش اینم سوپرایزت دیوانه شده بود وسوراخمو یکساعت لیس میزد و بلاخره آماده کرد و کرد توم نفسم بند اومد تو تلمبه سوم ابشو ریخت تو کونم یکم حس درد داشتم بد نبود، گفت نمیتونم بکنم ولی اگه خواستی یه دوس دارم عربه و فاعل خیلی خوب میکنه بهت معرفی کنم که بکنه قبول کردم و این شد شروع گی بازی های من، خانواده گیر دادند که باید زن بگیری الان که خونه و ماشین و کار داری منم و باید دختر دایی رو بگیری من تقریبا ۶ سال با رها بودم و عاشقش شده بودم ولی دلمم نمی‌خواست ازدواج کنم دیگه راهی نبود یا باید دختر داییم رو میگرفتم یا رها رو، گفتم من یه دختر سراغ دارم خوبه برید واسم خواستگاری معرفی کردم و رفتند تحقیقات رو شروع کردند و پسر خالم که خیلی دختر باز بود رو فرستادند که آمار بگیره مثلا، به پسر خالم گفتم نتیجه هر چی بود باید اول به من بگی قبول کرد و بعداز سه هفته گفت داداش این دختره تا حالا چندتا دوس پسر داشته با پسر خالش هم بوده و اینکه پسر خالش هم خواستگارشه گفتم چجوری فهمیدی گفت با دختر خالش دوس شدم و از اون آمار گرفتم، گفتم چون برادرش میخواتش اینو گفته که مارو دک کنه گفت شاید خلاصه گفتم به خانواده بگو خوب بوده و گفت و عقد کردیمو یکسال پیش عروسی کردیم و منم با دو تا بودم تو جنوب که منتظر عکس و فیلم سکسمون باشند و منو بکنند بهش گفته بودم دوس دخترم هست نمیتونستم که بگم زنم هست، بعد عروسی اصرار از زنم که منم باید بیام جنوب پیش تو خونه اجاره کردم و اومد اینجا ورابطم با این دوتا کمتر شده بود، شب ها با هم فیلم سکس نگاه میکردیم، مشروب می‌خوردیم سکس میکردیم و … یه روز بهم گفت یه رازی رو باید بهت بگم و عذاب وجدان دارم گفتم بگو گفت من قبل از تو دوتا دوس پسر داشتم و اینکه باهاشون سکس هم داشتم گفتم چند مدت باهاشون بودی گفت وحید ۶ ماه و سروش ۱ سال دیدم کیرم سیخ شد توقع اینجور برخوردی رو از من نداشت فکر می‌کرد دعواش میکنم یا هر چیزی وقتی بهش گفتم مشکلی ندارم به شرط اینکه با جزئیات واسم تعریف کنی خوشحال شد و سوپرایز. اولی رو وحید گفت که ۶ ماه باهاش بودم و تقریبا ۷ بار رفتم پیشش و فقد کصشو می‌خورده و لاپایی میزده و ساک هر بار که می‌رفته از صبح تا شب پیشش بوده و چند بار می‌داده بهش و واسش ساک میزده و رفته خارج در مورد سروش هم میگفت بعد از وحید بوده و کیرش خیلی بزرگ نبوده و از پشت بهش می‌داده و از هم دانشگاهیاش بوده و الان زن داره و تقریبا هفته ای دوبار پیشش بوده دقیق مثل من خیلی حشری شده بودم اون شب تا صبح میکردم و لذت می‌بردم و به این فکر بودم که دونفر قبل از من کون زنمو دیدند شورت و شلوارشو پایین کشیدند کصشو خوردند واقعا حس عجیب غریبی بود رها توقع نداشت من اینجوری خوشحال باشم پرسیدم حالا چرا گفتی بعد فهمیدم با دختر خالش دعواش شده ترسیده اون بهم بگه، یک ماهی تو آسمونا بودم و هر شب سکس میکردیم بعد یه ماه یه جرقه اومد به ذهنم که با دختر خالش اوکی بشم و بیشتر بفهمم مخ مریم رو زدم و گفت وحید رها رو اپن کرده و خارج از کشور هست هر موقع میاد رها چند روز پیششه گفتم آخرین روز کی بوده گفت دقیقا یه هفته قبل از عروسیت رها دو شب پیشش بوده آمار گرفتم دیدم اره رها دو روز گفته بوده میرم خونه دوستم و رامین نفهمه هنوز اینو بهم نگفته ولی واقعا دلم میخواد این بار که وحید از خارج اومد بیاد خونمون… در مورد سعید هم گفت که یکی از اقوام دورشون هست و همچنین اینکه داداش مریم هم سه بار وقتی رها اپن بوده کرده رها رو و میخواسته رها رو بگیره که تو اومدی البته همه این هارو با مدرک بهم ثابت کرد عکس وحید و رها رو نشونم داد سعید رو که چندبار از نزدیک دیدم و پسر خاله خانمم هم که همیشه میبینمش و واقعا خوشحالم نوشته: رامین
    • mame85
      خانومش رومبل داگی شده اونم تادسته میکنه تو کونش فاقد صدا . تایم: 01:05 - حجم: 11 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • mame85
      دوست دخترشو برده توجنگل توماشین میکنتش لامصب موقع ارضا شدن جیغ میکشه . تایم: 00:45 - حجم: 9 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18