migmig ارسال شده در 29 بهمن، 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، 2023 داستان سکسی سریالی خواهر خوشگلم راحله - قسمت اول دو سه سالی بود که تمام فکر و ذهنم شده بود مهاجرت کردن. از همه چیز این مملکت متنفر شده بودم، از آدمهاش، از شغلی که داشتم، از رابطم با خانوادم و… . من احسانم، ۲۸ سال از عمرم میگذره و بعد از لیسانس ناموفقی که تو رشته فلسفه داشتم (با این توضیح که عاشق این رشته بودم و ناامیدی و افسردگی باعث شد نیمهکاره رهاش کنم)، تلاش کردم وارد بازار کار بشم تا حداقل شاید بتونم با مستقل شدن، از خانوادم کمی دور بشم. من یه خواهر دارم و یه برادر؛ خواهرم راحله ۳۳ سالشه و ۷ سالی میشه که ازدواج کرده و کرج زندگی میکنه، برادرم هم آرشه و تو سن ۲۶ سالگی رفت کیش و الان ۹ ساله که همون جاست و تنها زندگی میکنه. رفت کیش، چون اونم با عقاید و رفتارهای پدر و مادرم همیشه مشکل داشت. اما برگردیم به داستان زندگی خودم، منی که بعد از عوض کردن چندتا شغل کاذب، در نهایت وارد کار جوشکاری شده بودم و با تمام سختیهاش تلاش میکردم تا هرچه زودتر با درآمدم یه خونه یا حتی شده یه اتاق اجاره کنم و از شرّ خانوادم راحت شم. دوست و رفیق زیادی هم نداشتم و دختری هم تو زندگیم نبود. اواخر پاییز بود و مثل هر سال خواهرم با شوهرش برای شب چله میومدن خونه ما؛ خاطرم هست روز آخر آذر ماه هم از صبحش سر کار بودم و شب موقع برگشتن انقدر چشمام اذیت شده بود که ناچار بودم هر چند دقیقه اشک چشمام رو با دستمال پاک کنم. بگذریم، حدود ساعت ۹ شب بود که راحله و شوهرش امیر اومدن. امیر کارش پوشاک بود و تقریبا یجور عمدهفروش بود. از ترکیه لباس میاورد و هم خودش یه مغازه داشت برای خردهفروشی و هم تو بازار کار پخش لباس رو انجام میداد. پسر سربهزیر و آرومی بود و معمولا هم حرف خاصی تو خونه ما نمیزد. به لطف شغل امیر، راحله معمولا خوشپوش بود و خودش هم البته زیبایی دلچسبی داشت. اون شب راحله بافت نسبتا آزاد با رنگ کرم و یه شلوار بافت مشکی جذب پاش بود، سینههای بزرگش هم جذابیتش رو چندبرابر میکرد؛ ترکیب این لباسها با رژ سرخی که زده بود و مدل بافت موهای مشکیش حس خوبی به آدم میداد. طبق معمول پدرم داشت در مورد درایت و مدیریت حکومت سخنرانی میکرد و تنها شنوندش هم مادرم و خواهرم بودن. وسط سخنرانی پدرم بلند شدم رفتم داخل اتاقم تا یه بسته دستمال کاغذی جدید بیارم برای پاک کردن اشک چشمام؛ تو اتاق بودم که دیدم راحله در زد و اومد داخل. به محض وارد شدن اومد سمتم و دو طرف سرم رو با دستاش گرفت و گفت احسان دوباره چه بلایی سر چشمات آوردی؟ ناخودآگاه گریم گرفت و بغلش کردم. راحله خوب میدونست تو اون خونه نه پدرم و نه مادرم حال روحی و جسمی من اصلا براشون مهم نیست. بغلش کردم و همین باعث شد راحلهام آهسته اشک بریزه. هیچ حرفی نزدیم و بعد از سه چهار دقیقه که تو بغل همدیگه بودیم، گونه راحله رو بوسیدم و خیره شدم به چشماش؛ من دوسش داشتم، نه فقط در حد خواهر و برادری و راحلهام اینو خوب میدونست. با این حال حتی یکبارم نشده بود حرفی به هم بزنیم یا کار عجیبی کنیم. راحله بعد از ۳۰ ثانیه که به چشماش زل زده بودم پشتشو کرد بهم و رو به آینه اشکهای چشمش رو با ظرافت پاک کرد. داشت دیر میشد، پنج شش دقیقهای بود که اومده بود پیش من؛ احساس کردم دیگه میخواد برگرده پیش بقیه و منم همینجور خشک وایستاده بودم. گونههاش رو که پاک کرد برگشت یه نگاه بهم کرد و آهسته گفت احسان توام زود بیا و رفت. یک ساعتی گذشته بود و مادرم و راحله رفته بودن آشپزخونه تا شام و میز رو آماده کنن. دست خودم نبود، نیاز داشتم که بیشتر از هر زمان دیگهای نزدیک به راحله باشم. رفتم آشپزخونه و تلاش میکردم تا خودمو مشغول نشون بدم. رفتم پای یخچال تا نوشیدنی بردارم که راحلهام اومد پای یخچال. اون لحظه مادرم داشت میز رو میچید و فقط من و راحله داخل آشپزخونه بودیم. اومد جلوی من وایستاد و بدنمون چسبید به هم؛ اون حرارت دیوونم میکرد، عطر تندش و فاصله چند سانتی موهاش با صورتم چارهای برای تحریک شدنم نمیذاشت. این اولین باری بود که کیر شق شدم چسبیده بود به نرمی و ظرافت پاهای راحله؛ ضربان قلبم رفته بود بالا و مطمئن بودم که راحله نفسهای تندم رو روی گردنش حس میکرد. راحله انگار قصد جونم رو کرده بود. بعد از یه مکث طولانی که پای یخچال داشت ظرف ماست رو با دست چپش برداشت و موقع رفتن راستش رو آورد پایین کنار پاهاش و از جلوی من که رفت با ظرافت دست راستش رو مالید به کیر شق شدم. اصلا تو حال خودم نبودم. فقط از ترس مادرم که هر لحظه ممکن بود برگرده آشپزخونه و منو تو اون وضعیت ببینه کیرم رو جابجا کردم و نوشیدنی رو برداشتم و رفتم سر میز. موقع شام روبروی راحله نشستم. امیر طبق معمول سرش تو غذا خوردن خودش بود و هرازگاهی برای مزخرفات پدرم که سر میز هم ول کن بقیه نبود سری تکون میداد. من اما تمام حواس و تمرکزم روی راحله بود. راحلهام سرش تو غذاش بود اما کاملا حس میکردم که مضطربه؛ اون لحظات انگار تو یه دنیای دیگه بودم و تمام بدبختیهام رو فراموش کرده بودم. آهسته تلاش میکردم پام رو نزدیک راحله کنم. فکر کنم پنج دقیقهای زمان برد تا تونستم پای راحله رو با پام لمس کنم. انگار حرارت بدنم رسیده بود به هزار، اصلا تو حال خودم نبودم، تا آخر شام پام روی پنجه پای راحله بود و کیرم شق. شام که تموم شد یکی دو دقیقهای سر جام بودم تا کیرم بخوابه و بعد بلند شم. مابقی شب به دیدن برنامههای تلویزیون گذشت و ساعتهای دو بود که راحله و امیر بلند شدن که برن. موقع رفتن راحله گفت احسان راستی اون نرمافزار نصب ویندوز رو بهم میدی برای لپتاپم؟ و به محض گفتن این حرف خودشم رفت سمت اتاقم! تو همون چند لحظه کاملا متوجه تعجب پدر و مادرم از رفتار راحله شدم، اما خودمم سریع رفتم داخل اتاق. دیدم راحله پشت به من کنار میز کامپیوتر وایستاده و مانتوش هم به خاطر حالت وایستادنش کمی روی کمر و بالای کونش چین خورده؛ تصویر محرکی بود. بدون اینکه حال خودمو بفهمم رفتم پشت سر راحله و به قصد برداشتن نرمافزار ویندوز بدنم رو چسبوندم به راحله. هم کیر شق من خیلی داغ شده بود و هم کون راحله داغ بود. نرمافزار رو برداشتم و دادم دست راحله و با فشار کیرم به کون راحله ازش جدا شدم. برگشت با صدای پر از لرزشش ازم تشکر کرد و رفت… این خاطره ادامه دارد… نوشته: نویسنده واکنش ها : arshad 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
migmig ارسال شده در 29 بهمن، 2023 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، 2023 داستان سکسی سریالی خواهر خوشگلم راحله - قسمت دوم شاید بهتر باشه کمی برگردیم عقب؛ اینکه من چه دوران کودکی داشتم و تو دوره نوجوانی چی باعث شد احساس متفاوتی نسبت به خواهرم پیدا کنم. من کرج بدنیا اومدم و خانوادم تا سن ۱۳ سالگیِ من تو منطقه سطح پایین محمدشهر ساکن بودن. پدرم کارمند ساده بیمه بود و به خاطر ارادت خاصی که به سیستم داشت و از هیچ کاری براشون دریغ نمیکرد تونست به مرور زمان انواع ترفیع شغلی رو تجربه کنه! من همیشه آدم درونگرایی بودم و بیشتر از اینکه تو زبونم چیزی بچرخه تو فکرم میچرخید. برای همین معمولا ذهن آشفته و سرشار از افکار متناقض و متفاوتی نسبت به اطرافیانم داشتم. البته من تا سن ۱۳ سالگی ذهنیت فلسفی یا عجیبی نسبت به محیط اطرافم نداشتم، اما برای مثال همیشه از خشونتی که تو کلام و رفتار آدمهای اطرافم (خانواده، فامیل، آدمهای محل و…) بود رنج میبردم. آشنایی من با مسائل جنسی هم بین سالهای ۱۱ تا ۱۳ سالگیم اتفاق افتاد. رفتارهای جنسی بعضا خشونتبار بچه محلهای با سن بیشتر با بچههای به سن خودم یا کوچکتر رو میدیدم و همین باعث شده بود تا ذهنیت ابتدایی نسبت به مسائل جنسی پیدا کنم. یه نمونش شبی بود که رفته بودم سوپرمارکت و موقع برگشتن یکی از بچههای محل به بهانه سربهسر گذاشتن توی تاریکی و خلوتی کوچه منو روی پاهاش نشونده بود و بدنم رو با حرص میمالید؛ من برای اولین بار بود سفتی یه کیر رو لای پام حس میکردم… . یکی دو سالی که گذشت و تجربههایی که تو زندگیم اتفاق افتاده بود باعث شد تا با خودارضایی تلاش کنم ذهن آشفته خودم رو آروم کنم. شاید برای شما عجیب باشه، اما من تو چند ثانیه کوتاهی که ارضا میشدم احساس میکردم از تمام دنیا رهام… . ۱۵ سالم که شد، راحله یه دختر ۲۰ ساله مثل خودم ساکت و آروم، اما جذابتر از همیشه شده بود. من بهش حس جنسی پیدا کرده بودم، نمیدونم دلیلش چی بود، شاید چون نسبت بهش احساس امنیت میکردم یا شایدم خشونتهای جنسی که شنیده بودم یا تجربه کرده بودم باعث ایجاد این حس جنسی من نسبت به خواهرم شده بود. نمیدونم، شایدم دوستش داشتم… . هرچی که بود، راحله خیلی زود متوجه این حس متفاوت شده بود. میدونست چطور نگاهش میکنم، چطور گاهی وقتی که کنارم نشسته صدام میلرزه و البته متوجه خودارضاییهای منم شده بود و چند بار دیده بود که روسری یا شالش رو میبرم تو اتاق! خاطرم هست یبار که پدر و مادرم خونه نبودن و راحلهام دانشگاه بود، یکی از روسریهاش رو برداشته بودم و رو تخت دراز کشیده بودم؛ شلوارم رو تا زانو دادم پایین و روسری راحله رو آهسته میمالیدم روی کیرم؛ تمام ذهن و تصوراتم راحله بود، کیرم به شقترین حالت ممکن رسیده بود و انگار واقعا خود راحله بود که روی کیرم نشسته بود… . تو خونه تنها بودم و با صدای کمی بلند و همراه با حرص دائم اسم راحله رو تکرار میکردم؛ آب کیرم با شدت پاشید روی روسری، تو حال خودم نبودم، دلم میخواست همون لحظه همهچیز تموم شه، چشمام رو ببندم و دیگه باز نکنم… . متوجه نشدم چطور خوابم برد، فقط خاطرم هست وقتی بیدار شدم خبری از روسری نبود! شلوارم هنوز پایین بود اما روسریای در کار نبود. دستپاچه بلند شدم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم با احتیاط وارد هال شدم که دیدم راحله داخل آشپزخونه داره چیزی درست میکنه. اونجا اولین باری بود که راحله با احساس من نسبت به خودش آشنا شد. نه حرفی زدیم و نه چیزی به روی هم آوردیم! این خاطره ادامه دارد… (برای دوستانی که این خاطره رو دنبال میکنن، باید این رو بگم که من نسبت به حقیقت و اتفاقات زندگی احساس شرم نمیکنم. اینکه مورد سواستفاده جنسی قرار گرفته باشم یا خواستههای جنسی نامتعارفی رو تو زندگیم دنبال کرده باشم برای من مایه شرمساری نیست. من باور دارم که آدمها هرچقدر هم نقش بازی کنن، اما ته ذهن و روانشون خواستههایی دارن که شاید هیچوقت حتی جسارت بیان کردنشون رو هم نداشته باشن! پس خواهشم اینه زمانی که این خاطره رو میخونید درک متعارف از خواستههای جنسیتون رو کنار بذارید، شاید این داستان زندگی شما هم باشه…) نوشته: نویسنده واکنش ها : arshad 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
migmig ارسال شده در 29 بهمن، 2023 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، 2023 داستان سکسی سریالی خواهر خوشگلم راحله - قسمت سوم آخرین نخ سیگار رو کشیدم و از صاحبکارم خداحافظی کردم. ساعت حدودای ۹ شب بود و بارون میومد. امروز اصلا روی کارم تمرکز نداشتم، تو ذهنم فقط اتفاقات شب گذشته میگذشت. لعنت به تو راحله! لعنت به این زندگی! اگر حداقل امیر تو زندگیت نبود میدونستم باهات چیکار کنم… . سوار تاکسی که شدم هندزفری رو زدم گوشم و موزیک How can i do از Anwar رو پلی کردم و چشمام رو بستم…راحله میخندید، فریاد میزد بسه احسان تو رو خدا ولم کن، ولش نمیکردم، از پشت بغلش کرده بودم و تَنشو لمس میکردم و راحله از شدت خنده نمیتونست جلوی خودشو بگیره؛ تو خیابون ایتالیا، زیر بارش ملایم برف و تاریکی شب، تکیه دادمش به دیوار، بوسیدمش، گرمای نفسهاشو کشیدم توی ریههام، لمسش کردم، لعنتی انگار فهمید که باید آروم شم، نشست، آهسته و بیصدا شروع کرد برام خوردن… با صدای راننده تاکسی تکونی خوردم و چشمام رو باز کردم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. وارد خونه که شدم بعد از درآوردن لباسهام رفتم حمام و دوش گرفتم. سر شام مادرم گفت برای پنجشنبه شب عروسی دعوتیم. گفتم عروسیه کی؟ گفت حواست کجاست، پسرخالت دیگه! اگر هر زمان دیگهای بود قطعا بهانهای می آوردم و رفتنم رو کنسل میکردم؛ اما اینبار تمام ذهنم راحله بود. شده بود مثل مَرضی که لحظه به لحظه بیشتر مبتلام میکرد. تا پنجشنبه شب سعی کردم سرم رو به کارم مشغول کنم و روز چهارشنبه یه سر رفتم پیش امیر و ازش یه شلوار کتان قهوهای روشن و یه بلوز آستین کوتاه یقه کوبایی سفید گرفتم. عروسی تو یکی از باغهای منطقه «خوشنام» بود. یه باغ نسبتا بزرگ که یه سالن مجزا هم داشت. تلاش کردم بهترین ظاهری که میتونم رو داشته باشم. پدر و مادرم رو که دم باغ پیاده کردم و رفتن داخل، خودم وایسادم تا یکی دو نخ سیگار بکشم. حدود ۶-۷ دقیقهای گذشت که دیدم امیر و راحلهام رسیدن. لعنت به تو دختر! تو چقدر قشنگی آخه…؛ راحله یه کتان سفید جذب و کوتاه با یه تاپ کراپ تنش بود و یه مانتوی کوتاه جلو باز مشکی. امیرم بیشرف با کت سورمهای تنش تو جذابیت دست کمی از راحله نداشت. نزدیک من شدن و بعد از سلام و احوالپرسی امیر با لباس مجلسی راحله رفت داخل و راحله پیش من وایستاد تا یه نخ سیگار بکشه. امیر که رفت به راحله گفتم یه قدم کوتاهی بزنیم. دستشو گرفتم و رفتیم سمت باغ کناری. راحله داشت سیگار میکشید و حرفی نمیزد، از حرارت دستش استرس و اضطرابشو میفهمیدم، استرس و اضطرابمو میفهمید؛ سر صحبت رو باز کرد و گفت خوشتیپ شدی داداشی. نگاهش کردم و گفتم نه به اندازه توئه پدرسوخته. خندید و با مشتش زد تو سینم. دستشو گرفتم و کشیدمش تو بغلم، انگار فهمیده بود حالم دست خودم نیست و خودشو ازم جدا کرد و گفت احسان برگردیم امیر اذیت میشه تنهایی. صداش میلرزید، مثل اون شب تو اتاق. برگشتیم. مراسم شروع شد و تقریبا همه وسط باغ تو تاریکی و رقص نور در حال رقص بودن. پدر و مادرمم یه گوشه باغ نشسته بودن و مشخص بود خدا خدا میکردن این مراسم براشون زودتر تموم شه. محو تماشای راحله بودم که اومد سمتم و دستمو گرفت و کشید وسط باغ. یه مقدار خورده بودم و کمی سرم داغ بود. بقیهام در بهترین حالت اندازه من خورده بودن و اکثرا از شدت مستی حتی متوجه نبودن با کی دارن میرقصن. راحله با صدای آهسته میخندید و تو فاصله چند سانتیمتری من میرقصید. امیرم که نسبتا زیاد خورده بود چند متر اونورتر بدنشو به ناشیانهترین شکل ممکن تکون میداد. تو حین رقصیدن راحله چندبار به پشت اومد تو بغلم و جدا شد. همین کافی بود تا تموم وجودم بریزه تو کیر لعنتیم! شق شده بود و اصلا برام مهم نبود که راحله متوجهش بشه. پهلوهاشو گرفتم و برای چند ثانیه فشارش دادم به خودم تا تو بغلم برقصه. هیچکس چندان تو حال خودش نبود. ازم که جدا شد با دستش کیرمو لمس کرد. دیگه خبری از خندههای چند دقیقه قبلش نبود. صورتش اضطراب داشت و انگار به سختی نفس میکشید. سرمو نزدیکش کردم و گفتم تو ماشین منتظرم… . تو ماشین که نشستم بعد از چند دقیقه اومد. مضطرب بود. تا درو باز کرد و نشست استارت زدم و رفتم چندتا کوچه باغ بالاتر. یجای خلوت و تاریک پارک کردم. تنها چیزی که به ذهنم رسید پلی کردن موزیک Cheer’s Darling از Damien Rice بود. چشمامو بستم و احساس کردم دست راحله داره روی پاهام بازی میکنه. کیرمو لمس میکرد و از حرارت دستش داشتم آتیش میگرفتم. چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. زل زده بود بهم و همونطور آهسته و با فشار کیر شقمو میمالید. آب دهنشو قورت داد و گفت احسان راحتم کن… . صندلیشو خوابوندم. دستشو از رو کیرم برداشت و دراز کشید. لباسشو از پایین جمع کردم و شورتشو کشیدم پایین. شلوار خودمم کشیدم پایین و دراز کشیدم روش. با دستای ظریفش کیرمو روی کصش کشید و گفت یواش بکنش تو. انگار تمام آرامش دنیا تو اون لحظات به من تعلق گرفته بود… کیرمو که داخل کصش کردم شروع کردم آهسته عقب و جلو کردن. نبض کیر من و حرارت زیاد کصش و نفس زدنهاش مستم کرده بود. سرمو نزدیکش کردم و همزمان با کردنش لباشو خوردم. کیرم تو کصش نبض میزد و من و راحله از دهن همدیگه انگار که نفس میکشیدیم… فشار دستاش رو بدنم بیشتر شد و فهمیدم که باید تمام وجودمو خالی کنم تو بدنش. با سرعت بیشتری کردمش و لحظهای که راحله لبامو گاز گرفت آب کیرمو با فشار تو کصش خالی کردم… بدنش تو بغلم میلرزید و با دستاش بدنمو فشار میداد… چند دقیقه تو همون حالت موندیم و بعد از روش بلند شدم. تصورشم برام غیرممکن بود! بالاخره اتفاق افتاد، آره، بالاخره شد… . داخل باغ که برگشتیم هنوز یه عده وسط بودن و میرقصیدن. امیر رو یه صندلی نشسته بود و خیره شده بود به دیوار انتهای باغ. راحله رفت پیشش و منم برگشتم بیرون باغ تا دوباره سیگار بکشم. انگار تازه متولد شده بودم… . دو روز از ماجرای عروسی میگذشت و من اصلا طاقت نداشتم. به راحله زنگ زدم و گفتم بریم بیرون و دوری بزنیم؛ گفت فردا صبح بیا دنبالم بریم کوروش. صبح یکشنبه ساعت ۸ جلوی در خونشون بودم. امیر زودتر رفته بود. زنگ زدم راحله و گفتم پایین منتظرم. بعد از ۷-۸ دقیقه اومد و سوار ماشین شد. عاشق لباس پوشیدن شم. یه ساپورت مشکی نازک با یه تاپ سبز فسفری و مانتوی مشکی. به محض نشستنش بدون هیچ حرفی راه افتادم. قبل کوروش رفتیم صبحانه خوردیم و بیشتر از اینکه حرفی بزنیم فقط همدیگرو نگاه میکردیم. انگار فقط چند ساعته که باهم آشنا شدیم. از ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم رفتیم کوروش و به اصرار براش یه پلاک ظریف با طرح خوشه انگور گرفتم. برای ناهار برگشتیم خونه و توی مسیر راحله به امیر زنگ زد و گفت قراره نهار بره خونه دوستش و ازش خواست که نهار رو امروز تو همون فروشگاه سفارش بده و بخوره. تو راه خونه دو تا پیتزا گرفتیم و حدود ساعت ۱:۳۰ بود که رسیدیم خونشون. من وسایل نهار رو آماده کردم و راحلهام بعد از تعویض لباسهاش اومد پیشم. یه دامن بلند نسبتا جذب پوشیده بود با یه تاپ. اومد کنارم و گفت از لباس خونگیهای امیر بپوش تا بذارم نهار بخوری. چَشمی گفتم و یه شلوارک خونگی با یه تیشرت پوشیدم و اومدم پیشش. نهارو که تموم کردیم راحله بیهوا گفت احسان تو چرا باشگاه نمیری؟! منم گفتم نه وقتشو دارم نه نیازشو. با یه حالت شیطنتی گفت چه فایده اینجوری که زور بازو نداری؛ گفتم تو از کجا میدونی ندارم؟ میخوای نشونت بدم؟ گفت اگه داری بده؛ انقدر شهوت بهم غلبه کرده بود که با کیر راست شده جلوش بلند شدم و گفتم پاشو وایستا تا بهت نشون بدم. همینجور که به کیرم نگاه میکرد با خنده بلند شد وایستاد. رفتم پشتش و بلندش کردم. کیرم کامل رفت لای کونش و بهش گفتم دیدی حالا؟ همینطور که میخندید گفت فقط همین قدر؟ دیگه خون به مغزم نرسید و همونجور که تو بغلم بود خوابوندمش رو زمین و گفتم خودت خواستی! شروع کرد به تقلا کردن که از دستم در بره و همین کارش باعث شد تا کیرم دائم لای کون نرمش جابجا شه. هر لحظه با اینکارش ممکن بود آبم بیاد و برای همین برش گردوندم و دامنشو با شرتش کشیدم پایین. تا اومدم شلوارک و شورت خودمم کشیدم پایین راحله کمی از زیر دستم در رفت و به حالت شکم خوابید رو زمین. تو همون حالت دوباره رفتم روش و با دستم کیرمو فرستادم داخل کصش. داشت نفس نفس میزد و منم از شدت هیجان با سرعت میکردمش. چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیرم با فشار داخل کصش خالی شد… راحله آروم گرفت و من همونجوری روش خوابیده موندم. نای تکون خوردن نداشتم و گرما و لطافت و عرق تن راحله آرومترم میکرد… این خاطره ادامه دارد… نوشته: نویسنده واکنش ها : arshad 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
arshad ارسال شده در 5 اسفند، 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، 2023 داستان سکسی سریالی خواهر خوشگلم راحله - قسمت چهارم صدای بوق ماشین پشت سرم منو به خودم آورد؛ از کنارم که رد شد چندتا فحش بارم کرد و تازه فهمیدم چراغ سبز شده و من همینجور سرجام ایستادم!! مغزم آشفته بود. باورم نمیشد برای بار دوم راحله رو کردم! اونم وضع بهتری از من نداشت. تنها جملهای که بعد از کردنش و خالی شدن آب کیرم تو کصش گفت این بود که «احسان دوستت دارم…». دیگه حرفی نزد. رفت حمام که دوش بگیره و منم قبل از اینکه کارش تموم شه از خونش زدم بیرون و تمام فکرم این بود که از اون خونه دور شم. بعد از یکی دو ساعت که بی هدف تو خیابونا اینور و اونور رفتم به مادرم زنگ زدم و گفتم امشب نمیام خونه و با چندتا از بچهها دورهمی داریم. اونم طبق روال همیشه یسری مزخرفات در مورد اینکه نجاست نخوری و… تحویلم داد و قطع کرد. ساعت حدودای ۵ بود که زنگ زدم حامد و ازش سراغ یه جنده رو گرفتم. حامد دوست دوران دبیرستانم بود و تقریبا تنها کسی بود که باهاش در ارتباط بودم و حقیقتا هم رفیق بامرامی بود. وقتی فهمید اوضاع و احوال روانی خوبی ندارم گفت خودم طرفو برات اوکی میکنم و شب بیا کلید واحد فردیس رو بهت بدم. پدر حامد تو فردیس کرج یه واحد آپارتمان خالی داشت که پاتوق حامد و دوستاش بود. بعد از نیم ساعت حامد بهم زنگ زد و شماره یه زن ۴۶ ساله به اسم نرگس رو بهم داد و گفت خودش ساعت ۷ میاد به آدرس خونه. ازش تشکر کردم و از اونجایی که یه ۲ ساعتی هنوز وقت مونده بود رفتم داروخونه یه بسته کاندوم خریدم و مابقی وقتم رو به کشیدن سیگار و گوش دادن موزیک تو ماشین گذروندم. نزدیک ۷ که شد خودمو رسوندم نزدیک خونه و منتظر تماس نرگس شدم. با کمی تاخیر حدود ساعت ۷:۱۵ یه شماره باهام تماس گرفت و جواب که دادم نرگس بود. یه خیابون بالاتر از آدرس خونه منتظر بود و رفتم دنبالش. سوار شد. با آرایشی که داشت بهش نمیخورد ۴۶ سالش باشه؛ از لحظه نشستنش تو ماشین شروع کرد صحبت کردن. از هر دری حرف میزد و منم که حوصله گپ زدن نداشتم بیشتر سرمو تکون میدادم تا اینکه حرفی بزنم. از حامد میگفت و اینکه مشتریم باید خاص باشه تا بیام و از این مزخرفات. قبل رفتن به خونه یه فروشگاه وایستادم و یسری خرت و پرت و تنقلات خریدم. مغزم استپ کرده بود؛ نمیدونستم چرا دارم این کارو میکنم! قبلاً یبار حامد تو همین خونه یه دختر آورده بود و تو مستی یه سکس نصف و نیمه کرده بودم، اما الان اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم! فقط میخواستم اون لحظات کردن راحله از سرم بپره…! رفتیم تو خونه و بعد نیم ساعت نشستن و خوردن چند پیک از عرقای تو یخچال، به نرگس گفتم لباساتو دربیار میخوام بکنمت. یخورده از حرفم جا خورد و گفت انگار زیادی حشرت بالاست! به حرفش اهمیت ندادم و رفتم یه تشک از اتاق آوردم و انداختم کف پذیرایی؛ رفتم سمت نرگس و نذاشتم ساپورتشو از پاش دربیاره، دستامو روی کونش قلاب کردم و بلندش کردم و گذاشتمش روی تشک. با تعجب نگاهم کرد و گفت هوی یواشتر! همینطور که رو تشک خوابوندمش شلوار و شرت خودمو در آوردم و کیرمو گذاشتم تو دهنش. با یه دستم گلوشو گرفتم و با کیرم تو دهنش تلمبه زدم. نرگس شوکه شده بود و به سختی کیرمو میک میزد. وقتی دیدم داره عوق میزنه، کیرمو درآوردم تا بتونه نفس بکشه؛ چند ثانیه که گذشت گفت حالیت هست داری چیکار میکنی؟ جوابشو ندادم. لبامو گذاشتم رو لباشو شروع کردم به خوردنشون. حالتمون کمی تغییر کرد و کیرم رفت لای پاش. کشیده شدن کیرم همزمان روی کس و ساپورتش کیرمو به نهایت شق بودن رسونده بود. حدود ۴-۵ دقیقه لباشو خوردم و بعد شروع کردم با کیرم لای پاش فشار دادن. تو همین حال و احوال نرگس هنوز سعی میکرد متقاعدم کنه اجازه بدم لباساشو دربیاره. نرگس حرف میزد و من توی ذهنم تبدیل به یه موجود کَر و وحشی شده بودم. بی اعتنا به حرفاش برش گردوندم رو شکم و ساپورت و شورتشو تا زیر لُپای کونش کشیدم پایین؛ کیرمو که مثل سنگ سفت شده بود کاندوم کشیدم روش و از پشت کردم تو کس نرگس. یه نالهای از سر درد کرد و به حالت خواهش گفت تو رو خدا یواش کارتو بکن. دستامو گذاشتم رو پهلو و کمرش و با کیرم شروع کردم به تلمبه زدن تو کصش. انقدر شدت تلمبههام زیاد بود که احساس کردم نرگس داره گریه میکنه و با دستاش تلاش میکرد تا از شدت تلمبههام تو کصش کم کنه. اون تلاش میکرد و من هارتر میشدم…؛ هرچی بیشتر میکردمش بیشتر حشریتر و وحشیتر میشدم. کون نسبتا بزرگ و خیلی نرمی داشت. لذت عجیبی رو تو کیرم حس میکردم که به تمام تن و بدنم منتقل میشد. حدود ۱۰ دقیقهای تو کصش تلمبه زدم و احساس که کردم داره آبم میاد کیرمو کشیدم بیرون. نرگس که تمام این مدت درد میکشید ازاین فرصت استفاده کرد و خودشو از زیر دستم کشوند اونور و تلاش کرد بلند شه و چند متری ازم فاصله بگیره؛ به حالت نیمخیز که رسید از جام بلند شدم و از پهلوهاش گرفتم و کشوندمش سمت دیوار؛ داشت التماسم میکرد که فقط چند دقیقه راحتش بذارم. چسبوندمش به دیوار و کونشو کمی کشیدم عقب. کیرمو تنظیم کردم رو کصشو و با شدت کردم تو کصش. یه جیغ کشید و با دستاش کنار رون پامو چنگ انداخت. کیرمو که کردم تو کصش شروع کردم به تلمبه زدن. با شدت میکردمش و با دندونام کتف و گردنشو گاز میگرفتم. دیگه نمیتونستم جلوی آب کیرمو بگیرم. بعد از چند دقیقه کردنش تمام آبمو با فشار خالی کردم و کیرمو تو کصش نگه داشتم. لذت عجیبی بود…؛ آبم که اومد شروع کردم به نوازش کردن موهاش. کیرمو درآورم و شروع به بوسیدن بدنش کردم. نرگس ترسیده بود و رفتارهامو درک نمیکرد! چند دقیقه که تو بغلم نوازشش کردم ازش جدا شدم و رفتم نشستم روی مبل. نرگس انگار که از زیر شکنجه در اومده باشه چند متری فاصلشو از من بیشتر کرد و با نگاهی که ترس و نگرانی توش بود روشو برگردوند و رفت سمت حمام. چند دقیقه که گذشت صداشو شنیدم که انگار داشت با تلفن با کسی صحبت میکرد. بعد قطع شدن صداش، گوشیم زنگ خورد و دیدم حامد پشت خطه؛ جواب که دادم گفت احسان خوبی؟! چیکار کردی با نرگس انقدر ترسیده؟! ازش معذرت خواهی کردم و گفتم نگران نباشه و حالم خوبه. یه سیگار روشن کردم و با صدای بلند از نرگس که هنوز تو حمام بود معذرت خواهی کردم. بعد از یکی دو دقیقه از حمام اومد بیرون و گفت پولمو برام الان واریز کن میخوام برم. اصلا دوست نداشتم تو اون شرایط تا صبح تنها بمونم؛ به هر سختی بود متقاعدش کردم که تا صبح بمونه و بهش اطمینان دادم که دیگه اذیتش نکنم. ازش خواستم بره یه دوش بگیره و منم تا اون موقع برم بیرون دو پرس کوبیده بگیرم و بیام. تو مسیر خرید شام بازم فکر راحله راحتم نمیکرد. احساس میکردم دارم زندگیشو نابود میکنم و از طرفی حس لحظات ارضا شدن تو کصش و خالی شدنم تو بغلش راحتم نمیذاشت. بار اول که کیرم تو کصش دل دل کرد و آبمو با فشار توش خالی کرد، لطافت و حرارت و عطر تنش ذهن و تنم رو از تمام دنیایی که توش هستم جدا کرد… یا بار دوم که موقع ارضا شدن کیرم تو کصش، رونهای پاهاشو بهم دیگه فشار داد و یه لحظه حس کردم اصلا تو این عالم نیستم… . شام رو گرفتم و رفتم یه شیرینی فروشی. یه کیک نسبتا پر خامه گرفتم و برگشتم خونه پیش نرگس. از حموم بیرون اومده بود و چون حولهای تو خونه نبود با یکی دو تا از لباسهای حامد که داخل کمدِ اتاق بود، خودشو خشک کرده بود و داشت جلوی آینه روی اُپن موهاشو شونه میکرد. شام و کیک رو گذاشتم آشپزخونه و رفتم بالا سرش. شونه رو از دستش گرفتم و شروع کردم به نوازش و شونه کردن موهاش. با طعنه بهم گفت نه به اون رفتارت و نه به این کیک خریدن و ناز و نوازشت! بهش گفتم تو همیشه با مشتریهات انقدر حرف میزنی؟ گفت دلتونم بخواد؛ خندم گرفت و صورتشو به سمت بالا آوردم و یه لب طولانی ازش گرفتم. از رو صندلی چرخید سمتمو و گفت بذار برات بخورم. نذاشتم و بهش گفتم الان بهترین کار خوردن شامه. شامو که خوردیم تشک تو پذیرایی رو بردم تو اتاق پهن کردم و کیک و یه نصفه شیشه عرق رو برداشتم بردم اتاق و نرگسم با یه آرایش ملایم اومد رو تشک. ساعت تقریبا نزدیک ۱۲ شده بود. چند پیک عرق خوردیم و نرگس شروع کرده بود با دستش کیرمو از روی شرتم میمالید. کیرم حسابی شق شده بود. یه مقدار از قسمت خامهای کیک برداشتم و گذاشتم دهن نرگس، لبامو گذاشتم رو لباش و کیک و خامه رو همزمان با لباش خوردم. نرگسم هرازگاهی فشار دستش روی کیرمو بیشتر میکرد و باعث میشد یه رعشه پر لذتی به تنم بیفته. یه ۱۰ دقیقهای که لباشو خوردم شرتمو کشیدم پایین و از خامه کیک مالیدم روی کیرم. سر نرگسو آروم بردم سمت کیرمو کردم تو دهنش. همزمان اون یکی دستمو رسوندم به پاهاش و از روی ساپورتش (ازش خواسته بودم با ساپورت بیاد روی تشک) شکاف لپای کونش رو مالیدم. نرگس انقدر خوب کیرمو میخورد که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و آب کیرم با فشار خالی شد توی دهنش. بی انصافی نکرد و نصفشو برام خورد که باعث شد لذتم چند برابر بشه. کیرم که نسبتا شل شد سرشو نزدیک صورتم کردم و شروع کردم به خوردن لباش. چند دقیقهای به همین منوال گذشت و ازش خواستم کامل دراز بکشه تا براش آبشو بیارم. تا حالا کص نخورده بودم و برای همین دستم رو که هم عرق کرده بود و هم با آب کیرم خیس کرده بودم آروم گذاشتم رو کصش و شروع به مالیدن کردم. کمی که نرگس با دستاش راهنماییم کرد چطور باید بمالم، کم کم تونستم آه و نالش رو دربیارم. همزمان لبامو گذاشتم رو لباشو زبونمو کردم تو دهنش. از خوردن بزاق دهنش و مکیدن لباش لذت زیادی بهم دست داده بود. کیرم دوباره نیمه راست شده بود و چون تازه آبم اومده بود کامل شق نمیشد. سرعت دستمو روی کس نرگس بیشتر کردم و یهو با دندوناش لبمو گاز گرفت که متوجه شدم ارضا شده. از سرعت دستم کم کردم و به حالت نوازش به مالیدن کصش ادامه دادم. همزمان لبامو بردم سمت گردنش و تا روی سینههاش شروع کردم به بوسیدن و خوردن. نرگس که انرژیش گرفته شده بود با صدای خفیفی گفت حتی با شوهرمم اینجوری ارضا نشده بودم تا حالا… . صدای زنگ گوشیم یهو از جام بلند شدم. یه نگاه به اطرافم کردم و جا خوردم! یه لحظه اصلا یادم نبود اومدم خونه حامد و با دیدن نرگس کنارم که هنوز خواب بود اتفاقات دیروز یادم اومد! از جام بلند شدم و رفتم حمام. یه دوش آب سرد گرفتم و وقتی برگشتم تو اتاق دیدم نرگس هنوز خوابه. ساعت ۶:۳۰ صبح بود. رفتم صبحانه رو آماده کردم و حدود ساعت ۷ نرگس و بیدار کردم. با نارضایتی میگفت برا چی اینقدر زود بیدارم کردی! گفتم باید صبحانه رو بخوریم و بریم. شاکی شد و شروع به غر زدن کرد. پولشو براش واریز کردم و بعد از صبحانه و آماده شدن رسوندمش به آدرسی که میخواست. موقع پیاده شدن بهم گفت فکر کنم تو مریضی چیزی هستی! عموی منم مثل تو حالیش نیست هر ساعت چه رفتاری ازش سر میزنه! رفتم سمت خونه. لباس و ابزار کارمو برداشتم و رفتم سر کارم. یه فکری مثل خوره افتاده بود به جونم. دیروز که نرگس و میکردم، یه فکری مثل ویروس توی سرم نهیب میزد که از خواستههات نترس! بذار تمام اون چیزهایی که تو پس ذهنت پنهان کردی بریزن بیرون! انقدر خود واقعیتو پنهان نکن! مگه تو چند بار زندگی میکنی؟! چرا باید همیشه طبق عقاید دیگران خود واقعیتو پنهان کنی؟! به سرم زد دست راحله رو بگیرم و از ایران بریم. به هر شکل و طریقی که شده! خیلی احمقانه بود اما این فکر ول کنم نبود!!! دوست داشتم هر لحظه از زندگیم مثل اون لحظات کردن نرگس وحشی و سرکش باشم! بعدازظهر بود که مادرم زنگ زد و گفت راحله و امیر گفتن امشب باهاشون بریم افتتاحیه بوتیک یکی از دوستان امیر. گفتم باشه و قطع کردم. کارمو زودتر تعطیل کردم و یک راست رفتم آرایشگاه؛ بعد از مرتب کردن موها و صورتم رفتم خونه یه دوش گرفتم و موقع رفتن یه جین مشکی و یه بلوز یقه کوبایی سفید تنم کردم. عطری که راحله تولدم گرفته بود رو زدم و پدر و مادرم رو برداشتم و رفتیم به آدرسی که امیر داده بود. یه بوتیک نسبتا بزرگ تو عظیمیه کرج بود. فرهاد دوست امیر برای افتتاحیه یکی دو تا از اینفلوئنسرهای اینستاگرام رو دعوت کرده بود و رو یه سری تیشرت و لباسهاش هم تخفیف گذاشته بود. تقریبا داخل بوتیک پر از آدم بود و با شیرینی و نسکافه هم پذیرایی میشدن. قبل از اینکه وارد بوتیک بشیم راحله و امیر رو دیدیم که اومدن و سلام و احوالپرسی کردن. راحله تو رفتارش چیز عجیبی نبود و منم عادی رفتار میکردم. به اتفاق رفتیم داخل بوتیک و بعد از معرفی شدنمون توسط امیر به فرهاد مشغول دیدن لباسها و خوردن شیرینی و نسکافه شدیم. تو همین حین راحله دستمو گرفت و گفت احسان بیا این کارگوها رو ببین به تو خیلی میان و منو برد سمت دیگه فروشگاه. به قسمت شلوارها که رسیدیم یه سایز من برداشت و گرفت جلوی پام. گفت باید بپوشیش الان. نگاهش کردم و رفتم سمت اتاقهای پرو. نزدیک ۱۰ تا اتاق پرو داشت که همشونم پر بودن. کنار هم منتظر و ایستادیم تا یکیشون خالی شه. جلوی اتاقهای پرو انقدری شلوغ بود که همه یه جورایی چسبیده به هم وایستاده بودن. همین فرصت کافی بود تا دست راحله رو بگیرم و تو دستام فشار بدم. راحله یه نگاه بهم کرد و لبخند زد. یکی از اتاقها خالی شد و رفتم داخل. شلوارمو که درآورم و خواستم کارگو رو بپوشم یهو در پرو باز شد و راحله نصفه و نیمه اومد داخل و گفت ببینم چجوری شد؟ گفتم شیش ماهه که بدنیا نیومدی، فرصت بده اول بپوشمش بعد. خندید و در پرو رو بست. شلوار رو که پوشیدم درو باز کردم گفتم اینم سفارش خانم. نگاهی کرد و با ذوق گفت چقدر بهت میاد. دستشو آورد سمت کمرم و گفت تنگ که نیست؟ و همزمان آهسته دستشو کشید روی کیرم! نگاهش کردم و آروم بهش گفتم لعنت به تو راحله… . خندید و گفت همین تنت بمونه خودم برات میگیرمش. خواهش و تمناهای امیر فایدهای نداشت و فرهاد شلوار رو باهامون حساب نکرد. بعد از اتمام افتتاحیه موقع برگشتن تو ماشین یه مسیج به راحله دادم و گفتم برات یه سورپرایز دارم که به زودی متوجه میشی. چند بار خواست بگم چی، اما نگفتم! خونه که رسیدیم به حامد مسیج دادم که اگر میتونه یه راه برای رفتن از ایران برام پیدا کنه…! این خاطره ادامه دارد… نوشته: نویسنده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده