رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

داستان سکسی سریالی مریم بیوه ی خوشگل و زیبا - قسمت اول
 

این یه داستان سکسی هست و تو هر مسیر از سکس با محارم گرفته تا بی غیرتی هم میتونه داشته باشه موضوعش. کسایی که دوست ندارن نخوانند و فحش ندن چون واکنش شما نشانگر شخصیت شما هست.
اسمم مریم هست 38 ساله قدم 165 وزنم 67 سینه هام 70 با اندامی کاملا متناسب و ورزشی با موهای مشکی و چشمهای درشت.
ما تو یه ساختمون 5 طبقه تو یکی از محلات نسبتا لوکس شهرمون زندگی میکنیم شوهرم حسابدار بود و یه زندگی خیلی صمیمی و خوب داشتیم ولی تنش مالی تو زندگیمون بخاطر خرید همین خونه بوجود اومده بود چون همسرم بدهی زیاد بالا اورده بود بابت خرید این خونه وام و اقساط زیادی که بابت خرید خونه داشتیم کل زندگیمونو بهم ریخته بود و از اونجا که علی (همسرم) خیلی رو زندگیمون مایه میذاشت کم کم زندگیمون آشفتگی بهش رخنه میکرد، خبری از اخلاق خوب علی دیگه نبود و صمیمیت زندگیمون جاشو به تنش و آزار همدیگه داده بود. تا جایی که دخترم آرزو که 9 سالشه دیگه از خونه فراری بود تا علی از سرکار برمیگشت سریع بهونه میگرفت و میرفت خونه همسایه بالاییمون.
از همسایه بالاییمون بگم یه خونواده 4 نفری که شیدا و شوهرش یاشار با دو تا بچه به اسمهای ارسلان پسر 15 ساله و سلین دختر 19 ساله. یاشار خان یه رستوران معروف داشت و شیدا خونه دار بود ارسلان بچه درس خوان و سلین که دانشجوی کامپیوتر بود.
از یاشار خان بگم که یه مرد جنتلمن لرد و خوش اخلاق اجتماعی با درآمد خوب کلا خیلی با کلاس و خوش تیپ و خوبی بود قدش تقریبا 185 هیکل ورزشکاری و دایم تو خونه با شیدا رقص میکردن استاد رقص آذری بود و خیلی وقتا روزای تعطیل با خانواده تو باغ ویلاشون بودن. از همون روز اول که ما اسباب کشی کردیم باهامون خوب بودن و همین باعث شد خیلی زود صمیمی بشیم روزهای تعطیل ما رو به ویلاشون دعوت میکردن و یاشار و علی خیلی زود با هم رفیق شدن و حتی کابینت های خونمون رو دوست یاشار خان کار کرد و پولش رو یاشارخان داد و به علی گفت تو هر وقت تونستی بدهیتو صاف کن.
علی همیشه معدش درد میکرد واسه همین کم غذا میخورد تا اینکه یه شب با صدای علی از خواب بیدار شدم دیدم از درد داره به خودش میپیچه سریع به شیدا زنگ زدم چون ماشین نداشتیم بهش گفتم به یاشار خان بگه که علی حالش خوب نیست و دکتر لازمه.
وقتی رسیدیم بیمارستان بهمون گفتن معدش خونریزی کرده تا عصر تو بیمارستان بودیم که عصری با پیگیری های مکرر یاشار خان بهمون گفتن علی اوضاعش خوب نیست و من به خانواده علی زنگ زدم نصف شب علی رفت تو کما و نزدیکای صبح دو سال بعد از اسباب کشی به خونه جدیدمون شوهرم فوت شد.
تو کشمکش تدفین علی من با خانواده شوهرم به مشکل خوردم و اختلافات روز به روز بیشتر میشد بهم میگفتند تو باعث مرگ علی شدی و لقمه بزرگتر از دهن علی گذاشتی دهنش و از این حرفا و پدرم همش طرف خانواده شوهرم می گرفت چون از همون روز اول دوست نداشت با علی ازدواج کنم و میانه خوبی باهاش نداشتم و سخت ترین روزای زندگیم بود که مادر شوهرم گفت باید خونه بفروشید سهم الارث میخواست از علی که پدر شوهرم جلوش وایساد و نزاشت این اتفاق بیافته میدونستم که توان پرداخت اقساط خونه رو ندارم زندگی برام شده بود جهنم و تو این لحظات زندگیم تنها حامی و پشتیبانم یعنی بابام همش بهم خورده می گرفت و به نوعی پشتمو خالی کرد بهم گفت هر کاری میخوای بکن و رو من حساب نکن البته میدونستم که توان مالی بابام پایینه ولی انتظار داشتم کنارم بمونه که نموند.
فردا چهلم علی بود همه بهم پشت کرده بودن و کلافه و درمانده دخترم رو بغل کردم و گریم گرفت نمیدونستم چکار باید بکنم بابام بهم گفته بود که حتی هزینه مراسم ختم رو باید خودم پرداخت کنم و من آهی در بساط نداشتم، داشتم به روزگار سیاه و بختم گریه میکردم که در زدن، نگاه ساعت کردم 11 شب بود رفتم در رو باز کردم شیدا بود تا منو دید حالش خراب شد و اشک تو چشاش جمع شد و گفت
+فدای اون چشات بشم این چه حالیه.
نتونستم جوابش بدم خودم انداختم بغل شیدا و هق هق گریه کردم.شیدا منو برد داخل خونه و به سلین زنگ زد و گفت پاشو بیا بالا این آرزو رو ببر پایین که حال مریم جون خوب نیست،
سلین اومد و با دیدن حال من گریش گرفت و بغلم کرد ولی شیدا بهش گفت سلین آرزو رو ببر پایین با رفتن آرزو بغضم ترکید و های های گریه کردم و شیدا بدتر از من همدیگه رو بغل کردیم که دیدم یاشار خان یاالله یاالله کنان اومد تو و وقتی حال منو شیدا رو دید خیلی اروم گفت:
+ای بابا شیدا این چه وضعیه الان درو همسایه صداتون میشنون پاشین ببینم.
شیدا گفت:
یاشار ببین این دختر معصوم تو چه حالیه آخه.
_پاشو شیدا بهت میگم اینم عوض دلداری دادنته.
من: یاشار خان دارم میترکم اخه به کی بگم دردمو زندگی به فنا رفت دیگه هیچکس و ندارم حتی بابام پشتمو خالی کرده، دیگه پول خرج خونه و این بچه رو هم ندارم چند روز دیگه موعد قسط خونه هست و من آه در بساط ندارم همه اینا به کنار موندم با دختر بی پدر که هر روز سراغ باباشو میگیره و من هیچ جوابی براش ندارم.
چند قطره اشک تو چشمهای یاشار خان جمع شد بهت زده بهم نگاه کرد و دیدم که اشکش از بغل چشمهاش روان شد ولی زود خودش و جمع و جور کرد و گفت:
+مگه من مردم که شما فکر این چیزا رو میکنید علی داداشم بود و منم دلم براش تنگ شده، ولی هنوز زندم و نفس میکشم مگه من میزارم خونواده داداشم غیر از دلتنگی واسه اون درد دیگه ای بدوش بکشن.
بعد از این حرفش بغض یاشار خان ترکید نتونست خودشو نگه داره و گریه امانشو گرفت و نتونست ادامه بده حرفشو، یکم مکث کرد رو به شیدا گفت:
+بهت گفتم برو پیششون که دلشون نگیره نه اینکه بیای تو هم نمک زخمشون باشی، اصلا پاشین زود بیایین بالا که من گشنمه.
اینو گفت و رفت بیرون، شیدا دستم و گرفت و گفت نترس مریم جون نترس خوشگلم پاشو که یاشار نمیزاره ابجیم تنها بمونه
با این حرفای یاشار خان و مخصوصا حرف شیدا یکم اروم شدم و به کمک شیدا بلند شدم رفتم روشویی یه آبی زدم به صورتم و به اصرار شیدا رفتیم بالا خونه یاشار خان اینا.
سلین میز شام و چید و همگی دور میز نشستیم واسه شام بعد از شام یاشار خان گفت:
+مریم خانم کارت اقساط بانک رو بده به من من فعلا پرداختش میکنم تا شرایط بهتر بشه، یه شماره کارت هم بده من یه مقدار پول میزنم واست که فعلا دستت خالی نباشه، خودتم جمع جور کن دوست ندارم دختر داداشم تو این وضعیت زندگی کنه ازین به بعد گریه و زاری نمیکنی حداقل پیش آرزو.
_ممنونم یاشار خان نمیخوام شما رو تو دردسر بندازم شماهم مشکلات خودتون دارید.
+حرف مفت نزن مریم خانم علی واسم عین برادر نداشتم بود، من نمیزارم خونوادش تو وضع بمونن، تازه فعلا دستم به دهنم میرسه و اونقدری خدا بهم امانت داده که الان بتونم خرج کنم و تو چشم نیاد پس تعارف دیگه تموم کن.
شیدا: اره مریم جون نگران این چیزا نباش ما هستیم تازه من نه خواهر دارم نه برادر. تو دیگه خواهر خودمی و یاشار باید حواسش به خواهرم باشه.
میدونستم این حرف شیدا چه معنی ای میده با شناختی که از شیدا داشتم و میدونستم چقدر رو شوهرش حساسه و چقدر دوستش داره و روش غیرتیه. ولی تو اون شرایط چاره دیگه ای نداشتم و باید کمکشون رو قبول میکردم.
تا اینجا مقدمه ای بود که از اوضاع زندگیم بیشتر بدونید و حالا میرم سراغ بقیه داستان زندگیم.
یکسال از فوت علی میگذشت و زندگیمون تحت حمایت یاشار خان و شیدا خوب سلین و ارسلان با آرزو مثل دختر خاله و با من مثل خاله واقعی رفتار میکردن و شیدا خیلی خوب منو مثل خواهرش قبول کرده و خان(یاشار) همه کارای حقوق بیمه و پایان کار و بقیه کارای خونمون انجام داد و ازم مثل خواهر زن واقعی حمایت می کرد حتی چند بار تلاش کردم که کار پیدا کنم ولی با مخالفت شدید خان روبرو شدم و دلیلش برای مخالفت با کار کردن من تنها شدن آرزو و شیدا بود.
حتی تو اون یکسال مسافرت هم نرفتند در حالیکه هر سال حداقل یک یا دو بار مسافرت میرفتند.
دیگه کاملا خودم رو مدیون خان و خانوادش میدونستم ولی هیچ اثری از منت و توسری نبود که هیچی حتی یه جوری برخورد میکردن که انگار وظیفشونه، و این منو بیشتر مدیون و دلبسته این خانواده میکرد. خان مثل خواهراش هوامو داشت و حتی بعضی وقتا شیدا به شوخی میگفت میترسم خان دیگه منو دوست نداشته باشه و بیاد سمت تو.
یه روز که با شیدا نشسته بودیم و درد دل میکردیم اولین جرقه تو این رابطه صمیمی رو شیدا زد و گفت
+راستی مریم جان تواین مدت بهت سخت نگذشت؟
-از چه لحاظ عزیزم؟
+کلا میگم چطور میگذره اوضاعت خوبه؟ مشکلی نداری؟
-نه عزیزم مشکلی نیست شکر خدا شما و خان همه جوره هوامو دارین خدا عمرتون بده.
+میگم مریم الان یه ساله علی آقا به رحمت خدا رفته و تو تنهایی، این اذیتت نمیکنه؟
-تا وقتی خان ازمون حمایت میکنه مشکلی نداریم خواهر.
+خان که نمیتونه همه ی نیازهاتو برطرف کنه مریم، باید یه فکری به حال تنهایی خودت بکنی. باید به فکر شوهر باشی عزیزم دیگه.
-شوهر کدومه خواهر من فقط به فکر آرزو هستم و بس.
+خان هوای آرزو رو داره عزیزم تو یه فکری به حال خودتو
شیدا حرفشو خورد و ادامه نداد،
-خودمو چی خواهر؟
جوابی نداد و سرخ شد
بعد از چند لحظه گفت
+مریم چرا حالت گرفته شد من که چیزی نگفتم عزیزم.
فکر کردم اولین منت رو گذاشته، حس میکردم سربارشون هستم، با خودم گفتم حتما فکر میکنه میخوام شوهرش بور بزنم ناخواسته اشک از چشام جاری شد.
+دیوونه چرا گریه میکنی مگه من چی گفتم؟
بد جور حالش گرفته شده بود و هول شده بود دستامو گرفت و تو چشام خیره شد و دوباره گفت:
+مریم خواهری مگه من چی گفتم عزیزم؟
-میدونم سربارتون هستم خواهر جان ولی قول میدم زود یه کار خوب پیدا کنم و…
نذاشت حرفم تموم بشه و پرید وسط حرفم و گفت:
+دیوونه مگه من منظورم این بود؟
یه بوسه زد به گونه هام و ادامه داد:
+مریم به مرگ جفت بچه هام منظور من این نبود. بخدا من منظورم یه چیز دیگه بود.
در حالیکه اشکام با دستام پاک میکردم گفتم:
-چی بگم خواهر این روزا تموم حواسم به اینه که تا کی باید سربار شما باشم و…
+مگه دیوونه شدی دختر مگه هزار بار نگفتم به این مزخرفات فکر نکن من فقط میگم یه فکری به حال قوقولیت بکن حیفه.
اینو گفت و زد زیر خنده.
-قوقولی چیه ورپریده؟ مگه نگفتم از این فکرای مسخره نکن
خندم گرفت و خندیدم میدونستم منظورش از قوقولی چیه. خان هر وقت هوس کوس میکرد بهش میگفت من قوقولی میخوام. اینو قبلنا بارها بهم گفته بود.
+چیه راست میگم دیگه من و تو همسن و سالیم من میدونم الان بعد یه سال چقد دلت واسه دودول تنگ شده😀😀😀
دستم بلند کردم اروم زدم تو سرش و گفتم:
-باز اداهای قبل از مرگ علی رو شروع کردی
نتونستم نخندم شیدا زن شیطون و شوخ طبعی بود ولی تو این یه سال بخاطر من زیاد حال شوخی و اینا نداشت. میدونستم که هردوشون خیلی حشری هستن و طبق گفته های شیدا تا حداقل دو بار سکس در هفته نداشتن نمیزاشتن هفته تموم بشه. بهش گفتم:
-خواهرم من که درش گل گرفتم دیگه دل و دماغ سکس واسم نمونده حتی فرصت ندارم به این چیزا فکر کنم
+چرا مگه قوقولیت خراب شده
-اره خواهر خراب شده دیگه حس هیچی واسم نمونده.
+برو بابا چی میگی توام، مگه میشه من اگه هفته ای دو بار زیر خان نباشم اون هفته واسم جهنم میشه.
-مگه تو پریود نمیشی ورپریده؟
+موقع پریودم خان از عقب آماده باش میده.
-وا یعنی چی؟ مگه دردت نمیاد؟
+فقط اولش یکم درد داره اونم اوایل زندگیمون الان خان بلده چیکار کنه پس درد بی درد.
از تعجب دهنم وا مونده بود اولین بار نبود با شیدا از این حرفا میزدیم ولی تا حالا نگفته بود انال سکس میکنن.یکم با هم از این حرفا زدیم نمیدونم کی عصر شد که اول ارسلان و آرزو بعد هم سلین اومدن و من دیگه داشتم میرفتم بالا که سلین گفت:
_خاله نرو امشب شام باهم میخوریم واسه آرزو جون قول پیتزا دادم.
پایان قسمت اول

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

داستان سکسی سریالی مریم بیوه ی خوشگل و زیبا - قسمت دوم
 

شب سردی بود زمستان با سرما و بوران جولان میداد. سرمای تنهایی و سردی زمستان زمخت و بیرحم و بهانه گیریهای ارزو، دنیایی زجراور و بی احساس برایم رقم میزد، شبها بدون هیچ امیدی سر بر بالش مینهادم و با خودم شبهایی که کنار علی میخوابیدم و را به یاد میاوردم خودم و تو خودم مچاله میکردم و به تنهاییم و بیکس بودنم فکر میکردم و تنها چیزی که امید برایم به ارمغان میاورد یعنی خانواده خان امید میبستم ولی ان شب فرق میکرد اتشی بسیار داغ تمام تنم رادر بر گرفته بود عرق خنکی در تنم حس میکردم و اینکه کمرم داره دوشقه میشه، این درد واسم آشنا بود انگار موقع پریود شدنم بود و دوباره دلداری های علی رو یادم اومد و اینکه زود حوصلش سر میرفت و بهم بیمحلی میکرد، دلیلش واسم موجه بود میدونستم که خستگی کار و مشکلات مالی بهش فشار میاره، بابام هم با مامانم همین رفتار رو داشت فقط دلداری علی رو اضافه داشتم نسبت به مامانم، اونم فقط به شب اول ختم میشد. با هزار بدبختی شب نمیدونم کی خوابم برده بود که صدای زنگ خونه بصدا دراومد با باز کردن چشمام نور خورشید مثل سوزن تو چشمام خورد و دوباره چشمامو بستم ولی دوباره صدای زنگ و دوباره و دوباره…
با هر زحمتی بود از تخت اومدم پایین و همونطور که چشمامو میمالیدم درو باز کردم که شیدا رو جلوی در دیدم چند روز ی بود که ندیده بودمش مامانش بیمار بود و سرش به تیمار و مراقبت از مامانش گرم بود و تو اون چند روز فقط سلین گاهگداری میومد پیش آرزو و میبردش بیرون. و من چند بار به شیدا زنگ زدم و جویای حال مامانش شدم ولی دیروز حالم خوب نبود و بهش زنگ نزده بودم
+سلام خوشگلم چطوری؟ چشات چه پفی کرده تو که تا این وقت روز نمیخوابیدی هیچ وقت.
سرش انداخت پایین و اومد تو و گونه هام بوسید.
-خوب نیستم شیدا کمرم خیلی درد میکنه
+الهی شیدا واست بمیره
-خدا نکنه دیوونه، مامانت چطوره؟
+بهتره عزیزم، تو چرا تو این حالی، چرا اینقد پژمرده شدی؟
-چی بگم والله موعد عادت ماهانمه
+میگم مریم تو هیچ وقت اینطوری نمیشدی…
-نزاشتم حرفش تموم بشه و با یه لحن ملایم سوالی گفتم: شیدا
+جونم خوشگلم
میدونستم وقتی اینطوری بهم میگه خوشگلم یعنی خیلی حشری شده
-من چرا اینروزا شبا نمیتونم بخوابم.
+بسکه تنهایی بهت نمیسازه
-یعنی چیکار کنم
+ببین داداش منم چندین ساله میگه نمیتونم شبا بخوابم
-میشه اذیتم نکنی؟
+نه.
-نه و درد. باز شروع کردی
چند وقتی بود که همش میگفت داداشم بعد مرگ زنداداشم تنها شده و مامانم از پسرش مراقبت میکنه و غیر مستقیم داشت ازم واسه داداشش خواستگاری میکرد میدونستم که داداشش راننده کامیون هست و چند باری دیده بودمش مردی درشت اندام و مو فرفری بود و البته خیلی به تیپش نمیرسید و کلا ادمی که همش با خودش درگیر بود شیدا گفته بود که مرد خوبیه ولی یکم خود درگیری داره که اونم واسه خاطر مرگ همسرش هست یه پسر 18 ساله که اصلا بهش نمیومد به اسم سالار داشت که خیلی به خودش میرسید و معلوم بود چشم و گوشش میجنبه و مثل جوونای امروز ی حواسش به چاله چوله های دور و برش نبود.
با بغض گفتم: شیدا میدونی که من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم
+میدونم عزیزم ولی هم خودت و هم آرزو به یه سایه بالا سر نیاز دارید کهههههه
-میشه بیخیال این بحث بشیم میدونی که هیچ نتبجه ای نداره.
+میدونم عزیزم ولی دارم سعی خودمو میکنم. میدونی که هرگز نمیزارم از جلو چشمم بری زور میزنم بلکه راحتترین راه رو پیش پات بزارم محمد پسر خوبیه خونواده دوست و مهربون، نگاه ظاهرش نکن خیلی رمانتیک و دل و نازکه. ولی بعد از مرگ زنداداشم کلا عوض شد میدونم که بهمدیگه احتیاج دارید.
-اولا الان وقتش نیست.
+پس کی وقتشه مریم جون.
-مادر علی پی بهانه هست که خونه رو ازم بگیره.
+فکر اونجاشم کردم خونه رو سند میکنیم به اسم آرزو جون، بعدشم…
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: پس من چی؟ دل من واست مهم نیست؟
-دل تو چی میخواد عزیزم مگه؟
اینو با یه لحن که داره خودشو واسم لوس میکنه گفت، نمیدونستم چی بگم راستش خیلی دلم میخواست سایه یه مرد بالا سرم باشه اصلا خیلی بهش نیاز داشتم ولی میدونستم که روزای سختی در انتظارمه، اگه فکر ازدواج مجدد باشم.
بهش گفتم: صب کن آرزو به سن قانونی برسه بعد
+دیگه چی مریم جون اونموقع هم تو پلاسیده میشی و هم داداشم. اصلا من به یاشار خان میگم که با پدر شوهرت حرف بزنه و بعد تو رو از بابات خواستگاری کنه.
از لحنش معلوم بود که تو تصمیمش خیلی جدیه و میخواد اینکارو بکنه. و من حق انتخابی ندارم چون تو این 20 ماهی که از مرگ همسرم گذشته بود اینا تنها حامی من بعد از خدا بودند.
_____________________
یکماه بعد.
باصدای زنگ گوشی به خودم اومدم پدر شوهر اسم تماس گیرنده تو گوشیم دیدم و دلهره عجیبی داشتم.
_سلام بابا
+سلام دخترم، خوبی؟ آرزو چطوره؟
-خوبه بابا دست بوس شماست، شما خوبید خانم جون چطوره؟
+اونم خوبه دخترم، راستش قرض از مزاحمت
حرفشو قطع کردم وبا بغض گفتم: مزاحم چیه بابا! شما بیشتر از بابام هوامو دارید دلم واستون خیلی تنگ شده چرا بهمون سر نمیزنید؟ نمیگید من با این تنهایی و یه دختر کوچیک چطور سر میکنم؟
+قربونت بشم دخترم، میدونم که خانواده یاشار خان خیلی هواتو دادن در ضمن دوست ندارم دوباره تو خونه حرف تو سر زبان باشه و اعصاب خوردی و جنگ و دعوا شروع بشه. راستش میخواستم باهات حرف بزنم و باهات در مورد یه موضوعی مشورت کنم.
فهمیدم شیدا کار خودش کرده
-چی شده مگه بابا
+نگران نباش دخترم خیره.
-باشه کجا بیام؟
+نمیخواد تو بیای میخواستم ببینم اگه خونه ای بیام عصری هم آرزو رو ببینم هم باهات حرف بزنم.
-کجا میخوام برم بابا جون من که جز این خونه جایی ندارم.
+باشه پس عصر میام اونجا خواستم بهت اطلاع داده باشم.
-منتظرم بابا تشریف بیارید.

لحظات سختی میگذروندم تا عصر یه روز فاصله داشتم، دل پیچیه گرفتم و استرس زیادی داشتم تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به شیدا
+جونم عشقم.
-خونه ای شیدا جان.
+میخواستی کجا باشم عزیزم.
خیلی سعی کردم بغض نکنم ولی نتونستم.
_میشه بیای پایین عزیزم؟
+چرا که نه. چی شده چرا صدات گرفته؟
-فقط بیا شیدا.
کمتر از دو دقیقه صدای زنگ خونه بصدا در اومد. درو باز کردم شیدا بود.
+چی شده عشقم. قربون اون چشای خوشگلت بشم
-پدر شوهرم زنگ زد.
+اوفففففففف بالاخره
-یعنی چی شیدا چیکار کردی تو.
+بهت گفته بودم که.
-شیدا چرا اینجوری میکنی اخه، چرا نظر من واسه هیشکی مهم نیست اخه؟
+بغض نکن خوشگلم حیف این چشات نیست اینجوری اشک غم توش لونه کرده؟
-شیدااااااا
+جونم عشقم.
نتونستم جلوی اشکام بگیرم و اشک از گوشه چشام جاری شد نمیدونم چراکسی نمیخواد نظر خودمو بپرسه اخه من دوست نداشتم با محمد ازدواج کنم ولی همه درها به روم بسته بود، از یه طرف میترسیدم تنها حامی خودم یهنی شیدا و خانوادش ازم رو بگردونن، و از طرف دیگه دلم پیش یکی دیگه بود و نمیتونستم به زبون بیارم چون میدونستم نشدنیه. تنها پناه غمهام یعنی سایه اشک. فقط اشک ریختن بیصدا بود که بلد بودم، بنابراین دوباره اشک و دوباره اشک
شیدا نتونست بغض نکنه وبا صدای بریده بریده
+قربونت بشم باز چی شد مگه باهم در این مورد حرف نزدیم.
-چرا ولی فقط تو حرف زدی.
تقریبا سه ساعت بود که شیدا منو دلداری میداد ولی نمیدونست که هیچ فایده ای نداره چون از درونم بیخبر بود. بالاخره زنگ تلفنش بصدا دراومد
+الو جانم یاشارم.
نمیدونم چرا هر وقت میگفت «یاشارم» یه جوری میشدم
+باشه عزیزم اومدم.
رو به من کرد و گفت: من باید برم باز میام شب بهت سر میزنم. فعلا بای عروسکم.
اینو گفت و رفت، چند دقیقه نشده بود که صدای ایفون در اومد.
-بفرمایید.
+سلام دخترم
پدر شوهرم بود دکمه اف اف رو زدم، دل پیچه ای عجیب به سراغم اومد ولی باید خودمو کنترل میکردم چند لحظه بعد زنگ در رو زد. در و باز کردم چهره ای در هم متعجب و امیخته با عصبانیت و بهت داشت نتونستم ترسم رو مخفی کنم انگار تو دلم خالی شده بود،-بفرمایید بابا جان خوش اومدید.
+ممنونم دخترم آرزو کجاست؟
وقتی صدای ارزو رو شنید به زانو نشست بیرون در و آغوشش باز کرد
+سلام باباجونی
چشماش پر اشک شد ولی از اونجایی خیلی ادم تو داری بود و خودش و جمع و جور کرد
-سلام خوشگل باباجونیش.
خیلی وقت بود صدای گریه آرزو رو نشنیده بودم هق هق ارزو بلند شد و بالا و پایین شدن شونه های پدر شوهرم رو نظاره میکردم که یدفعه یاشار خان از پله اومد پایین و گفت: آرزو مریم خانم چی شده. انگار از دیدن پدر شوهرم جاخورده باشه پله اخری وایساد گفت: ببخشید صدای گریه آرزو جون شنیدم نگران شدم.
پدرشوهرم: سلام یاشار خان خوبین. ببخشید تو این چند ماه زحمت آرزو افتاده گردن شما. میدونید که چقدر تو خونه درگیرم اینروزا.
آرزو با دیدن یاشار خان انگار که عموی واقعیش باشه با گفتن عمو جون سریع خودشو به خان رسوند و خان مثل همیشه سریع دو زانو شد آرزو رو بغل کرد و محکم به سینش فشار دادو گفت: با اجازتون من آرزو جون رو میبرم بالا شما هم بعد از اینکه کارتون تموم شد بیایین بالا شام منتظرتونم.
پدرشوهرم: زحمتتون نمیدم یاشار خان باید برم خونه، خانم بچه ها منتظرن.
+مگه میشه من دارم بساط شام اماده میکنم. با دستای خودم واستون شام حاضر میکنم یه شیشلیک زدم که انگشتاتونم باهاش میل میکنید. منتظرتونم حاج اقا.
منتظر جواب پدر شوهر نموند و در حالیکه مثل همیشه داشت قربون صدقه آرزو میرفت از پله ها رفت بالا.
-بفرمایید بابا جان.
+ممنون دخترم. راستش یاشار خان اونقدر ادم با جنبه و منطقی و محترمی هست ادم نمیتونه باهاش بحث کنه.
همین طور که داشت حرف میزد اومد داخل و تو سالن رو مبل تکنفری خودش رو ول کرد و با یه اخیش خیلی گرفته گفت: علی جون بابا کجایی که ببینی پدر بیغرتت بعد یک سال و نیم اومده خونت و دخترت به یه غریبه میگه عمو و…
گریه امانش برید و شروع کرد هق هق گریه کردن. منم نتونستم خودم نگه دارم و خودمو چپوندم تو اشپزخانه گوشه اشپزخانه خودم مچاله کردم و صورتم گرفتم توی دستام و اشکام همیجوری مثل بارون میریخت. نمیدونم چقدر تو اون وضعیت بودم که دستای پدر شوهرم رو روی شونه هام احساس کردم و سرم بلند کردم چشاش مثل کاسه خون بود. میدونستم خیلی دوسم داره همیشه هوای منو داشت یه دستشو اروم گذاشت رو سرم و با انگشتای دست دیگش از زیر چونم گرفت و سرمو بالا اورد روبروم زانو زد و با صدای گرفته و بغض الودش گفت اشکاتو پاک کن دخترم، میدونی که تحمل دیدن گریه هاتو ندارم.
تو چشمام خیره شد و گفت: بابات هنوزم سراغتو نمیگیره
-نه بابا جون
+ازش ناراحت نشو دخترم میدونی که تو دلش چیزی نیست، فقط شرایط مالی این وضعیت رو پیش اورده.
میدونستم که اینو واسه دلداری دادنم میگه
با گریه گفتم: منکه توقع زیادی نداشتم فقط میومد بهم سر میزد حداقل میتونست بهم زنگ بزنه.
+حالا گذشته دخترم میخوام در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم.
بفرما بابا جان
+اینجا که نمیشه پاشو خودتو جمع کن دخترم یه چایی بیار گلوم خشک شده تو سالن منتظرتم.
-چشم.
چایی ریختم و سینی به دست رفتم تو سالن مبل روبروی خودش رو نشونم داد و ازم خواست روبروش بشینم. و شروع کرد به حرف زدن،
+چند روز پیش یاشار خان اومد پیشم چند ساعتی باهم حرف زدیم، حرفاش با اینکه باب میلم نبود ولی کاملا منطقی و حساب شده بود، مریم دخترم دوست دارم از هر بابت خیالت راحت کنم، دیگه وقتشه که لباس عزا رو از تنت بکنی و به اینده خودت فکر کنی، یاشار خان پیشنهادات جالبی داده و میخواد تو رو واسه برادر خانمش خواستگاری کنه…
دیگه حرفاشو نمیشنیدم دنیا دور سرم چرخید و سرگیجه گرفتم میدونستم که کاملا قانع شده و اگه خان پدر شوهرمو به این راحتی قانع کرده پس قانع کردن پدرم و مادرم واسش مثل اب خوردنه. دیگه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم و راه فراری نداشتم.

نوشته: مریم

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

داستان سکسی سریالی مریم بیوه ی خوشگل و زیبا - قسمت سوم

این قسمت مقدمه شناخت تموم شده و میخوام وارد اصل قضیه بشم.
زمان به کندی میگذشت و فضای سنگینی تو خانه حاکم بود پدر شوهرم تنها آمده بود و ولی پدرم با مامانم اومده بود یاشار خان و شیدا با محمد و سالار پسر ش. شیدا همش فک میزد و با مادرم از خوبیای محمد داداشش میگفت، که یاشار خان رشته کلام رو بدست گرفت
+خوب با اجازه بزرگای مجلس میخوام برم سر اصل مطلب. همه میدونید که تو دو سالی که با علی مرحوم همسایه بودیم خیلی باهاش انس گرفته بودم مرحوم رو مثل داداش خودم میدونستم.
ولی امروز در نبودش وظیفه خودم میدونم که کنار خانوادش بمونم هر کاری ازم بر میاد واسشون بکنم و مطمئن هستم که تا جایی که میتونستم کوتاهی نکردم تا حالا، اما فک میکنم دیگه وقتشه که هم مریم خانم و هم آرزو یه سایه، بالا سرشون باشه و بتونه نیازاشونو رفع کنه،…
حرفای یاشار خان با اون جذبه و ابهت و پرستیژ بالاش، جوری تو دل همه رو خالی کرده بود که کسی دلیلی برای مخالفت با حرفاش نمیتونست بیاره دلایل محکم و توجیه های بی نقص یاشار خان جو خونه رو جوری علیه خواسته های درونی من کرده بود که حتی جرات مخالفت با میل خودم رو هم نداشتم حتی یه جورایی قانع هم شدم و بالاخره در آخر حرفاش منو واسه محمد برادر خانمش خواستگاری کرد و تا جایی به مجلس غالب بود که قرار زدن سند خونه را به اسم آرزو و حتی نصف خونه محمد رو به اسم من به عنوان مهریه و زندگی محمد و سالار تو همین خانه رو گذاشت و چنان دلایل محکمی داشت که کسی جرات مخالفت نداشت و پدر شوهر اولین کسی بود که گفت «مبارکه».
همه چی تموم شد و من و محمد یک هفته بعدش عقد رسمی کردیم و تموم.
شب اول زندگیمون با محمد خیلی عالی بود و شام مهمون خونه خان بودیم خان گفت واسه فردا بلیط دونفره هواپیما واسه شیراز گرفته برا من و محمد، و سالار و آرزو با خانواده ی خودش میرن کیش، آرزو و سالار خوشحال بودن و شب رفتیم تو خونه خودمون و آرزو با سلین موند خونه خان و سالار پسر محمد رفت خونه مادربزرگش،

محمد کلید خونه رو ازم گرفت و انداخت در و باز کرد و واردخونه شدیم و درو بست چیزی نمیگفت و فقط نگام میکرد و چیز زیادی از هم نمیدونستیم، واسه همین قرار بود شب سردی بینمون اتفاق بیفته ولی من دوست نداشتم اینجوری پیش بره و واسه همین سر صحبت رو باز کردم و گفتم؛
آقا محمد، چرا کت تون رو درنمیارید.
منتظر جوابش نموندم دستام رو باز کردم به نشانه درآوردن کتش.
+زحمت نکشید
-چه زحمتی ناسلامتی من و شما زن و شوهریم.
+زن و شوهر همو به اسم یا آقا، صدا نمیکنند
-شما قصد دارید منو چی صدا کنید؟
+مریم یا مریم جون یا هرچی شما بگید.
-همون مریم خالی خوبه، هم صمیمی هست و هم خالی از تعارف.
+راستی مریم جان یه سوال؟
-بفرما اقا محمد.
+اقا محمد!!!؟؟؟
-من دوست دارم شوهرم رو آقا خطاب کنم این باعث میشه یادم نره که ولی نعمت من هستید.
+جالبه، فکر کردم فقط من قراره تعارف نکنم.
-چیه دوست نداری اقامون باشی؟
+من دوست دارم ولی عادت ندارم راستش.
-پس دیگه باید عادت کنید که اقامون باشید. تازه امشب اولین شب مشترک زندگیمون هست سعی میکنم هر روز و هر شب سورپرایزتون کنم.
+پس خوشبحالم میشه دیگه.
-بله که خوشبحالت میشه تازه کجاشو دیدی.
+راستی امشب که دقیق نگات میکنم خیلی خوشگل تر از اونی هستی که قبلا دیده بودم. راستش خیلی دقیق نگات نکرده بودم.
-دسته گلی هست که ابجیت به آب داده، انقدر به آرایشگر گفت میخوام داداشم امشب قرص ماه تو تخت خوابش داشته باشه که نگو.
+از دست شیدا، همش منو سورپرایز میکنه. این زن گرفتنش اینم از توصیه هاش به آرایشگر. فقط نمیدونم امشب چجوری شروع کنم.
-چطور؟
+میدونی تو اینقدر خوشگلی که نیازی به آرایش نداری، حالا با این آرایش ملایم قرص ماه که نه شدی خورشید، شدی ماه تمام. نمیدونم چیکار کنم.
-اقامون زیادی لطف دارن، لازم نیست شما کاری بکنید من همه کارا رو خودم انجام میدم.
اروم رفتم پشت سرش و کتش از تنش دراوردم زدم به چوب رخت و اویزون کردم تو کمد دیواری و گفتم:
-خوب آقامون دوست داره با پیراهن و شلوار دراز بکشه.
+راستش دوست دارم مریم جان انتخاب کنه
-من دوست دارم فقط بریم تو تخت و دراز بکشیم چون خیلی خستم.
+تو که نمیخوای با کت و دامن بخوابی؟
-چی بگم شما دوست دارید چی بپوشم؟
سریع رفت پشت سرم و گفت:
+اگه خانمم اجازه بده دوست دارم کمکش کنم تا لباسش عوض کنه.
و بی معطلی کمکم کرد که کتم دربیارم. یه تاپ زرشکی تنم بود و همین باعث شد که یه واووووووو بگه و دست کرد زیپ دامنم از پشت باز کردن، با باز کردن زیپ، دامنم از تنم دراورد و حالا من با یه جوراب شلواری کرمی و شورت مشکی توری زیرش و یه تاپ جلوش وایساده بودم یه نگاه به اندامم انداخت و گفت:
+من و این همه خوشبختی محاله محاله محاله.
-خوب باید ببینیم منم به اندازه اقامون میتونم همین آهنگ رو بخونم یا نه؟
+پس شروع کنید بانوی زیبا.
دستم بردم یکی یکی دکمه های پیراهنش باز کردم و از تنش دراوردم بالاتنش نه زیاد لش بود نه ورزشکاری، شکم آنچنانی نداشت ولی سیکس پک هم نداشت یه بالا تنه معمولی با یکم مو رو سینه هاش که خیلی دوست داشتم و بعد دستم بردم به کمر بندش که سریع دستم گرفت و گفت:
+خودم بازش میکنم شما زحمت نکش لطفا.
-چه زحمتی، دوست داشتم خودم بازش کنم
+من لایق این همه محبت نیستم مریم جان.
-شما لایق بهترینها هستی آقا.
کمربندشو باز کردم شلوارشو از تنش درآوردم و یه نیم نگاه به شورتش انداختم، برجستگی کیرش اونقدری نبود که هیکلش نشان میداد. خورد تو ذوقم. ولی به روی خودم نیاوردم و بلند شدم دراز کشیدم رو تخت.
چراغ خاموش کرد و اومد رو تخت دراز کشید و تو نور کم سوی چراغ خواب زل زد به چشام و گفت:
+8 سال پیش خانمم فوت کرد و بعد از 8 سال امروز دوباره میخوام با یکی بخوابم یعنی من یادم رفته وقتی با یه خانم میخوابم چه رفتاری باید داشته باشم لطفا هر اشتباهی ازم دیدی بهم بگو اصلاح کنم، دوست ندارم چیزی ازم به دل بگیری خانم زیبایی مثل شما نباید قند تو دلش آب بشه.
-هر چی اقامون بگه.
+پس من چیکار کنم الان.
-هر کاری دوست داری بکن من همه جوره پایه ام.
سرش اورد نزدیکتر و لباش گذاشت رو لبام و یه بوسه نرم و اروم از لبام گرفت. با این کارش انگار داشتم گر میگرفتم و حس کردم خیلی گرممه، راستش انتظار نداشتم یه راننده کامیون در این حد رمانتیک و پر احساس باشه بنابراین باهاش همراه شدم و لب و لب بوسی رو شروع کردیم که یه دفعه سرش اورد بالا و گفت:
+باید یه چیزی رو بهت بگم
-چی
+خیلی دوست داشتم واست لباس عروس بخرم ولی شیدا نزاشت. بهم گفت باید رعایت حال پدر شوهرت رو بکنم
-شیدا راست میگه یکم زیاده روی میشد اون موقع.
+میدونی تو لایق بهترینها هستی.
-اقامون لطف زیادی دارن بهم.
دوباره شروع کرد لب گرفتن و دستش گذاشت رو پهلوم و اروم داشت نوازشم میکرد و ازم لب میگرفت و یواش یواش بوسه هاش رفت سمت گونه هام و بعد گلوم و بوس کرد و بعدش بوسه هاش تبدیل شد به میک زدن گردنم و دستش رفت زیر تاپم و داشت همزمان شکم و نافم رو نوازش میکرد و بعدش رفت سراغ لاله گوشم و داشت میک میزد و زبونش میکشید به زیر گردنم. از خودم بیخود شده بودم و بی اختیار دست بردم سمت کیرش و از روی شورتش کیرش رو لمس کردم. با اینکار انگار شهوتش چندین برابر شد و به شدت داشت زیر گردنم رو میک میزد و اومد زیر گردنم و آروم آروم لبش رو رسوند به بالای سینه هام و دستش رو کرد زیر تاپم و کشید بالا تا سوتین مشکیم اومد بیرون بلند شد و تاپم از تنم دراورد و دستاشو گذاشت روی سوتین و سینه هامو میمالید و قربون صدقم میرفت و همزمان لبم می بوسید و منو برگردوند و سوتینم باز کرد و اروم دستاشو رو پشتم سر داد سمت پایین و خیلی ملایم جورابشلواریم از تنم دراورد و لباش رو به سمت سینه هام برد و شروع کرد سینه هام خوردن و نوک سینه هام و میک میزد و تو دستاش میمالید دوباره میک میزد دیگه صدای ناله هام در اومده بود و رو ابرها بودم که زبونش سر داد سمت شکمم و یه زبون کشید دور نافم و زیر نافم رو تو دهنش کرد رفت سمت شورتم. دیگه تو حال خودم نبودم و با دستام سرش رو گرفتم و بردم سمت شورتم و محکم فشارش دادم به کوسم و یه اههههههههههه بلند کشیدم که با گفتن جوووووون محمد همراه شد و از رو شورت نوک زبونش رو روی شیار کوسم کشید و انگشتش رو از بغل شورتم کرد داخل و با برخورد انگشت محمد به لبه های کوسم دیگه از خود بیخود شدم یه آآآیییییییییی بلند گفتم که با جواب جونم عزیزززززم محمد همراه بود پاهام رو بلند کرد و شورتمو کشید پایین و بعد پاهام رو تو شکمم جمع کرد و شورتمو کامل از پاهام درآورد و سرش برد وسط پاهام و شروع کرد کوسم بوسه زدن و یواش یواش بوسه مبدل به لیس زدن شد و زبونشو رو شیار کوسم سر میداد سمت کولیتورس(چوچوله) و بعد چوچولم و می کرد دهنش و محکم میک میزد چند بار اینکارو انجام داد و با یه آآآئئئئئیییی طولانی احساس کردم همه وجودم تو آتیش هست و ارضا شدم لرزیدن همه بدنم و پاهام باعث شد متوجه ارضا شدنم بشه و سرش اورد بالاتر و یه بوسه از لبم گرفت و گفت:
+چطور بود؟
نتونستم جوابش بدم داشتم از حال میرفتم که دوباره گفت:
+حالا نوبت خودته ببینم چیکار میکنی.
تمام تنم سرشار از لذت بود و رو ابرها سیر میکردم در تمام عمرم چنین لذتی نچشیده بودم ازش بابت اینکه منو غرق لذت کرده بود تشکر کردم و در جوابم گفت تلافی کن تشکر لازم نیست.
سرم رو سینش گذاشتم و از لبای نسبتا بنفشش بوسه ای کردم و لبم رو به سمت سینه اش بردم نمیدونم بخاطر اینکه ارضا شده بودم نتونستم یا اینکه بخاطر چی بودم که با اکراه سینش رو بوسیدم و سریع رفتم پایینتر و دستم رو از رو شرتش به کیرش رسوندم و یه مالش به کیرش دادم و از روی شورت کیرش رو کردم تو دهنم و آروم دندونام رو ساییدم به کیرش، یه اخخخخ گفت و من شورتش رو کشیدم پایین و یک کیر نازک و کوچیک به اندازه نهایتا 10 یا 12 سانتی جلو چشام بود نوک کیرش کردم تو دهنم و شروع کردم به ساک زدن ولی تو دلم به خودم بد و بیراه می گفتم و خدا خدا میکردم که حداقل زود ارضا نشه که یه آهههههههه و گفت و تو دهنم ارضا شد
بشدت خورد تو ذوقم چون از این کار نفرت داشتم ولی محمد سریع بلند شد و نشست و گفت
+مریم جان معذرت میخوام ببخشید.
نتونستم بهش چیزی بگم و بلند شدم از تخت اومدم پایین دستم گرفتم جلو دهنم و اب کیرش توف کردم کف دستم رفتم سمت دستشویی و دهنم اب کشیدم. تو ایینه به خودم نگاه میکردم به خودم فحش و ناسزا میگفتم و از بخت بدم گریم گرفت. با رفتاری که از محمد دیده بودم فکر میکردم میاد دنبالم و از دلم دربیاره هرچی منتظر موندم خبری نشد که نشد از روشویی اومدم بیرون و رفتم به سمت اتاق و از صحنه ای که دیدم بشدت جا خوردم. محمد خوابش برده بود و من مات مبهوت داشتم نگاش میکردم.روی تخت دراز کشیدم سردرد عجیبی به سراغم اومد نیم خیز شدم و دوباره به کیر محمد نگاه کردم کوچیک بود اندازه انگشت شست خودم حتی کوچکتر از انگشت شصتم. دوباره دراز کشیدم هر کاری کردم نتونستم بخوابم و اعصابم خیلی خراب شده بود شب اول زندگی مشترکم با علی رو یادم اومد فرق زیادی با امشب نداشت علی هم نتونست منو ارضا کنه البته اون موقع فکر میکردم همینجوری میشه علی بیشتر از 3 دقیقه نمیتونست تلمبه بزنه ولی محمد حتی نتونست به کوسم برسه. صدای خر و پف محمد شروع شد و این دیگه کابوس بزرگی بود که نمیتونستم تحملش کنم بلند شدم رفتم سالن و روی کاناپه دراز شدم کوسن مبل گذاشتم زیر سرم، نمیدونم کی خوابم برد که صدای زنگ در اومد چشمامو وا کردم دیدم لخت روی کاناپه خوابم برده دوباره صدای زنگ در، رفتم تو اتاق و لباس تنم کردم محمد هنوز خواب بود و همچنان صدای خر و پفش بلند بود رفتم سمت در و درو باز کردم شیدا بود.
+سلام عشقم ساعت خواب.
-سلام شیدا جون صبح بخیر.
+لنگ ظهره چرا بیدار نمیشین شما.
اصلا نخوابیدم شیدا جون.
+وا مگه قرار بود بخوابید.
-چی بگم والله.
شیدا متوجه حالم شد و گفت: بیا پایین ببینم چی شده؟
-چیزی نیست یکم دیگه حالم خوب میشه.
+محمد چیکار میکنه!؟
-هنوز خوابه
+بیدارش کن بیاین پایین یاشار صبحانه خریده سالار و آرزو هم منتظرن. زود بیاین پایین.
-باشه عزیزم تو برو ما هم الان حاضر میشیم میاییم.
رفتم اتاق خواب که محمد بیدار کنم.
-آقا محمد. اقا محمد
+چیه.
-پاشو شیدا میگه یاشار خان صبحونه خریده و منتظر ما هستند پاشید بریم پایین.
+باشه الان بیدار میشم میام تو برو منم میام.
-زشته آقا محمد پاشید دیگه.
+تو برو منم الان میام
-من نمیتونم تنها برم پاشین لطفا.
دوباره صدای خورخورش بلند شد.حوله ورداشتم رفتم حمام دوش بگیرم زیر دوش بودم که دیدم در حمام باز شد و اقا محمد با کیر شقش اومد تو حمام.
+مریم جان
-بله اقا.
+دیشب خیلی ضایع شد عزیزم ببخشید.
-چرا آقا مگه چی شد!!!
+نتونستم خودم نگه دارم خیلی معذرت میخوام.
-مهم نیست آقا
+چرا مهمه. نباید اینجوری میشد من کلا مشکل زودانزالی دارم ولی نه در اون حد.
-پیش میاد اقا خودتون ناراحت نکنید.
+میتونم الان یکم جبران کنم.
خندیدم و گفتم: چطوری اونوقت.
+حالا دیگه شما اجازشو بدی من جبران میکنم.
-من که حرفی ندارم
اومد زیر دوش و از پشت بغلم کرد کیرش رفت لای لمبرای کونم و با دستاش داشت سینه هامو میمالید و گردنم همزمان داشت با زبونش لیس میزد و من دوباره شهوتی شدم و دستم بردم سمت کیرش و تو دستام گرفتم خیلی سفت شده بود از ترس اینکه دوباره ابش نیاد برگشتم و زود روی توالت فرنگی نشستم و پاهامو دادم بالا. از این کارم خندش گرفت و من از خجالت رومو کردم سمت دیوار. روی زانوهاش نشست و با دستش کیرش تنظیم کرد و فرو کرد تو کوسم.فراتر از انتظارم بود نزدیک 3 دقیقه تلمبه زد و وقتی حس گاییده شدن می گرفتم ارضا شد مشکل زود انزالیش به حدی بود که حتی نتونست کیرش بیرون بکشه و نصف ابش تو کوسم ریخت.
+مریم جان شرمنده همه توانم همین بود.
-باز جای شکر داره خیلی بهتر از دیشب بودی.
عرق پیشونیشو با دستش تمیز کرد و گفت:
+باور کن اوایل اینجوری نبودم البته در این حد نبودم.
-من که چیزی نگفتم آقا محمد.
خجالت رو تو چهرش کاملا میدیدم و اینکه نمیتونه تو صورتم نگاه کنه. بلند شد یه دوش گرفت رفت بیرون منم یه دوش گرفتم پشت سرش رفتم بیرون و لباسامون پوشیدیم و رفتیم طبقه بالا خونه شیدا.
همه منتظر ما بودند رفتیم سر میز صبحونه که خیلی مفصل چیده شده بود. یاشار خان رو به محمد کرد و گفت؛
+محمد جان خوبی؟
وقتی محمد رو نگاه کردم متوجه بدی حال محمد شدم که اصلا حوصله نداشت.
شیدا رو به محمد گفت:
-داداش خوبی؟
+خوبم شیدا
آروم در گوش محمد گفتم:
-چی شده آقا حالتون خوب نیست؟
-خوبم مریم جان جای نگرانی نیست.
ولی میدونستم که حالش خوب نیست ميتونستم حدس بزنم به حرفام تو حموم فکر میکنه و حس تحقیر شدن بهش دست داده.
بعد از صبحانه یاشار گفت:
+همه وسایلشون جمع کنند عصری باید بریم فرودگاه محمد و مریم خانم رو راهی کنیم بعدش هم خودمون راهی میشیم.
–—-----------------چهارشب تو شیراز بودیم و تنها اتفاق مهم شب آخر بود که بعد از سه شب سکس متوالی حدود 10 دقیقه فقط واسه محمد ساک میزدم تا بتونم کیرش رو بلند کنم و بالاخره بعد از ده دقیقه هر دو از این موضوع منصرف شدیم و صبح برای برگشتن به خونه اماده شدیم. دو روز بعد از ما یاشار و خانواده از مسافرت برگشتند و بزرگترین دستاورد این مسافرت انس گرفتن آرزو با سالار بود و این بهترین اتفاق بعد از ازدواجم با محمد بود. شب اول بود که سالار و آرزو به عنوان خواهر برادر ناتنی زیر یک سقف بودن و فرداش باید محمد برای کار راهی جاده میشد و من با دلی بیقرار و اعصاب مختل از وضعیت سکسم با محمد الان باید یه فکری به حال سالار میکردم که قرار بود تو خونه باهم زندگی کنیم.
صبح ساعت 8 محمد بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن شد و آرزو رو بغل کرد و دست تو دست سالار تو پاگرد خونه داشتند حرف میزدن و من کاملا اتفاقی حرفاشون شنیدم که به سالار میگفت:
+گوش کن سالار دوست ندارم حاشیه داشته باشیم این یه زندگی جدیده و شک ندارم مریم میتونه در حد یه مادر واقعی واست باشه البته میدونم مادر واقعی نمیشه ولی میتونه در حد یه مامان بهت کمک کنه، آرزو رو میدونم که هواشو داری ولی به مریم فرصت بده تا بفهمی چقدر خانم دل نازکیه. سالار بهت سفارش نمیکنم دیگه عمت اینا هم هستند من تا آخر هفته برمیگردم اگه دیدی نمیتونی برو خونه عمه شیدا ولی دردسر درست نکن.
-بابا چی داری میگی مریم خانم خوبیه، فقط من خجالت میکشم باهاش تو یه خونه بدون شما باشم دو سه ماه دیگه میرم برگه اعزام به خدمت میگیرم میرم سربازی
محمد حرفش و قطع کرد گفت:
+خدمت کدومه احمق، اینهمه زحمت کشیدی باید کنکور بدی بری دانشگاه.
-بابا من نمیتونم تو یه خونه با یه خانم که هیچ شناختی ازش ندارم زندگی کنم فقط زود برگرد.
اینو گفت و در و باز کرد و رفت بالا.
صدامو درنیاوردم ولی میدونستم که این موضوع میتونه بزرگترین چالش در اول زندگی مشترک من و محمد باشه، همه حواسم به سالار بود نمیخواستم با شیدا در این مورد صحبت کنم ولی میدونستم که اگه این مشکل رو حل نکنم باید منتظر پس لرزه هاش باشم تا عصر فکر کردم شرایط بدی بود و با شناختی که از سالار بدست آورده بودم میدونستم که اسب چموش که میگن خود سالار هست. ساعت و نگاه کردم 9 شب بود واقعا کی ساعت 9 شب شد آخرین بار 4 بعد از ظهر با سالار تلفنی حرف زدم و ازش خواستم بیاد واسه ناهار که تشکر کرد و گفت خونه عمه شیدا میخورم تصمیم خودم رو گرفته بودم نمیتونستم هم قافیه شهوت و هم سالار رو باهم ببازم پس تلفنو برداشتم بهش زنگ زدم.
+بله
-سالار جان سلام.
+سلام مریم خانم وقت بخیر.
-عزیزم منتظرتیم واسه شام چرا نمیای؟
+من خونه عمه میخورم مریم خانم شما میل بفرمایید نوش جان.
-وقتی خونه ی خودت هست چرا خونه عمه، تازه آرزو هم سراغ تو رو میگیره و میگه بدون داداش سالار شام نمیخورم،
+اخه
-اخه نداره عزیزم هم میای خونه خودت شام میخوری هم بهانه دست آرزو نمیدی که شام نخورده بخوابه. زود باش عزیزم.
منتظر جوابش نشدم و تلفن قطع کردم. ده دقیقه بعدش زنگ خونه بصدا در اومد

درو باز کردم سالار بود
+سلام
-سلام عزیزم، خوش اومدی
+ممنون
منتظر تعارف من بود و اینو از اینکه سرش پایین بود متوجه شدم بنابراین
-چرا نمیای تو، قراره تا کی همینجوری خجالت بکشی
+ببخشید.
کفشاشو بیرون در دراورد و اومد داخل
-وا چرا کفشاتو بیرون در اوردی؟
+اخه
حلقه های شرم و خجالت رو پیشونیش جاری شد، ظاهرا در موردش اشتباه میکردم چون خیلی شر و شلوغ شناخته بودمش.
-اخه نداره عزیزم، ما کفاشامونو داخل پاگرد در میاریم. بفرما آرزو منتظرته منم گشنمه.
+ببخشید منتظرتون گذاشتم مریم خانم.
-سالار!!!
+بله
-تا کی قراره منو مریم خانم صدام کنی عزیزم؟
+پس چی بگم بهتون؟
-قراره یه عمر کنار همدیگه زندگی کنیم عزیزم، اگه اینجوری رفتار کنی من معذب میشم.
هیچی نگفت و وارد سالن شد آرزو با دیدنش سریع خودشو بهش رسوند پرید بغلش.
+سلام خوشگل نازم
-داداش سالار کجا بودی تا حالا، دلم واست تنگ شده بود
+خونه عمه بودم خوشگلم
-مگه آبجی سلین نمیگه من و تو دیگه خواهر برادریم. دروغ میگه یعنی؟
منتظر جواب سالار بودم جوابش واسم خیلی مهم بود دستشو برد سمت سرش سرشو خاروند و گفت:
+نه خوشگلم چرا فکر میکنی دروغ میگه
-آخه من به خاله شیدا میگم خاله چرا تو بهش میگی عمه؟
+خوب تو هم میتونی بهش بگی عمه شیدا
-ولی اونکه عمه نیست
+مگه من داداشت نیستم خوشگلم.
-چرا الان هستی دیگه
+پس شیدا هم الان عمه تو هست نه خاله.
سریع پریدم وسط حرفاشون گفتم:
+آرزو داداش سالارت گشنشه تو گشنت نیست؟
-مریم خانم؟؟؟؟
-جونم عزیزم.
+یعنی الان شما مامان ناتنی من هستید؟
-خودت چی فکر میکنی؟
+نمیدونم
-تا تو جواب سوالت پیدا کنی من میز شام میچینم.
+بیام کمک؟
+لطف میکنی عزیزم.
دنبالم راه افتاد اشپزخانه و باهم میز شام چیدیم و شروع کردیم شام خوردن آرزو رو، رو پاهاش نشونده بود و با هم از یه بشقاب و با یه قاشق غذا میخوردن که وسط شام زنگ در بصدا اومد.
-من باز میکنم یعنی کیه؟
+میخواین من باز کنم؟
-نه عزیزم شما شامتون بخورید. کیه؟
درو باز کردم سلین بود +سلام زندایی خوشگلم.
-سلام عزیزم خوش اومدی بیا که به موقع اومدی
+به به پسر دایی خوشگل خودم، نوش جونت.
-ممنون سلین جون بفرما شام.
+اوه اوه چه لفظ قلم شده سالار خان.
-سر به سر پسر من نزار سلین جان.
سلین پرید وسط حرفم و گفت.:
+زندایی نگاه به چهره معصوم این شیطون بلا نکنیا اعجوبه ایه واسه خودش.
سالار گفت: باز بلای جونم اومد اخه مگه من چیکار کردم که داری آبرومو میبری؟
+زندایی از من گفتن این وروجک خیلی خجالتیه تا وقتی که یخ هایش آب نشده بعدش میشه زلزله.
-آبروریزی نکن سلین چیکارت کردم مگه.
با این حرف سلین عیار سالار اومد دستم.شامو خوردیم و سلین رفت و به سالار گفتم:
+سالار عزیزم کجا میخوابی؟
-فرقی نداره مریم خانم، هرجا باشه میخوابم.
+نشد دیگه میخوام اتاق آرزو واسه تو باشه، آرزو میاد با من میخوابه.
-نمیخواد مریم خانم من همینجا رو کاناپه میخوابم.
+یعنی چی تا کی میخوای رو کاناپه بخوابی؟
یکم باهم بحث کردیم و توافق کردیم با آرزو تو یه اتاق بخوابن و آرزو خیلی خوشحال بود همیشه دوست داشت یه داداش یا خواهر داشته باشه. یه پتو بهش دادم که اون شب رو سر کنه و فردا بره از خونه مامان بزرگش تخت خودشو بیاره رفتم تو اتاق خواب و دراز کشیدم به اتفاقاتی که داشت می افتاد فکر میکردم که احساس کردم یکی دم در اتاق ایستاده و نگام میکنه یه جیغ کوتاه کشیدم و از رو تخت پریدم پایین و گفتم:
-سالار
سریع اومد تو اتاقم و چراغ اتاق روشن کرد و هاج و واج داشت منو نگاه میکرد چند ثانیه ای بهم زل زد و سریع رفت بیرون. نگاهی به خودم انداختم و دیدم یه تاپ نازک و یه شورتک تنمه و تازه فهمیدم چرا سالار داشت اونجوری نگام میکرد، سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون
+ببخشید مریم خانم جیغ زدید فکر کردم اتفاقی افتاده نگران شدم اومدم اطاق شما من من مممممن
متوجه شدم که هم ترسیده هم شوکه شده از دیدن من تو اون لباس
-نه عزیزم فکر کردم یکی تو اتاقمه و بهم زل زده.
+من یه نگاه میندازم به اتاق
رفت تو اتاق و یه دور زد و اومد بیرون کت و شلوار محمد دستش بود
+اینو دیدین فکر کردین کسی تو اطاقه.
خندم گرفت و گفتم: خاک تو سرم
+خدا نکنه مامان مریم.
جا خوردم به همین زودی بهم گفت مامان مریم
-ممنون پسر گلم
+راستی میشه مامان مریم صداتون کنم ناراحت نمیشین.
-من که از خدامه عزیزم چرا که نه، اتفاقا خیلی دوست داشتم بهم بگی مامان ولی روم نمیشد و فکر میکردم زمان بیشتری لازم داری. راستی آرزو خوابه؟
+بله مامان مریم بغلش کردم زود خوابش برد.
لحن صدامو لوس کردم گفتم: سالار
+بله
-میشه مریم رو حذف کنی مامان خالی بگی بهم لطفا.
+اخه روم نمیشه
-تو که خوابت نمیاد؟
+نه مامان به لطف شما خوابم پرید چطور؟
-راستش دوست داشتم باهات حرف بزنم بیشتر همو بشناسیم اخه قراره یه عمر تو یه خونه زندگی کنیم.
+اوکی من آماده ام.
-سالار، صبح که بابات داشت میرفت ناخواسته حرفاتون شنیدم چرا بیخال دانشگاه شدی؟
+من بیخیال دانشگاه نشدم مامان خانم، فقط فکر نمیکردم شما اینقدر مهربان باشید.
-در موردم چی فکر کردی که تصمیم گرفتی بری سربازی
+راستش فکر نمیکردم تو یه نصف روز اینقدر بهم اهمیت بدین که بخوام شما رو مامان صدا کنم.
-میدونم نمیتونم جای مامانت واقعیت باشم ولی سعیمو میکنم.
پرید وسط حرفم و گفت: اگه بخواین مثل مامانم باشید که رفتنم بهتره.
گیج شده بودم و نمیدونستم منظورش چیه و نمیتونستم ازش بپرسم چون فکر میکردم ناراحت میشه پس سکوت کردم. چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم شد و یه دفعه گفت: همیشه دوست داشتم مامانی به خوشگلی و مهربونی شما داشتم.
اشک تو چشماش جمع شد
-چی شد سالار. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم.
شروع کرد گریه کردن
-سالار عزیزم چی شده؟ چرا گریه میکنی
سرش برد پایین تر که من اشکاش نبینم نتونست خودشو کنترل کنه و هق هق گریه هاش شروع شد. بلند شدم رفتم سمتش بغلش نشستم و دستام گذاشتم دو طرف صورتش سرش اوردم بالا مثل ابر بهاری اشک می ریخت نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام سرازیر شد
-سالار عزیزم من حرف بدی زدم چرا داری گریه میکنی؟
دستاشو انداخت دور گردنم و خودش انداخت بغلم و چند دقیقه ای گریه کرد خیلی دلش پر بود. هیچی نگفتم که خودشو خالی کنه، بعد از چند دقیقه اشکاشو با دستام پاک کردم و سرشو به سینم فشار دادم گفتم:
سالار تو چت شده مگه من حرف بدی زدم
بریده بریده شروع کرد حرف زدن:
+مامانم یه بدکاره زشت هوسران بود من هیچ خاطره خوشی ازش ندارم حسرت یه خنده به لبش مونده رو دلم.
مونده بودم چی بگم از حرفایی که میزد داشتم شاخ درمیاوردم یادم اومد وقتی از شیدا در مورد زن محمد میپرسیدم چهرش یه جوری میشد و از جواب دادن طفره میرفت.
چیزی برای گفتن نداشتم سالار خودشو جوری تو بغلم جا کرده بودم که نمیدونم چرا حس میکردم پسر واقعی خودمه. بهش گفتم:
ببین عزیزم نمیخوام خاطرات بد یادت بیارم پس فقط میخوام بدونی من همیشه کنارتم و میتونی مثل مامان واقعیت بهم اعتماد کنی.
+واقعا میتونم
-اره عزیزم چرا که نه. ازین به بعد تو بهم میگی مامان منم تو رو پسر خودم میدونم. خوبه
دوباره خودشو تو بغلم جا کرد و محکم بغلم کرد تو سینش فشار داد و گفت:
+مامان
-جون مامان.
+من یه رازی دارم میتونم بهت بگم.
-بگو عزیزم.
+من شبا میترسم یعنی از از از ازززز تاریکی و تنها بودن میترسم اجازه میدی همیشه با آرزو تو یه اتاق بخوابم.
-اولا تو داداش آرزو هستی پس مشکلی نیست دوما مرد به این گندگی جرا باید بترسه؟ اصلا نگران نباش از این به بعد هوای همدیگه داریم پس دیگه ازین فکرا بیا بیرون.
یهو صورتش آورد جلو یه بوس از گونه ام کرد گفت:+خوشحالم که هستی.
-منم خوشحالم عزیزم و خدا رو شکر میکنم که پسری مثل تو داده بهم.
+پس بریم لالا.
-بریم عزیزم شب بخیر.
+شب بخیر.
اومدم تو اتاق دراز کشیدم داشتم به حرفای سالار فکر میکردم تا حدودی حساب کار دستم اومده بود و فهمیده بودم چه اتفاقی واسه مامانش افتاده، دیگه نمیخواستم قضیه رو کش بدم زود انزالی محمد و دایما تو جاده بودن بخاطر شغلش و احتمالا هوسرانی زن قبلیش و اینکه شیدا هیچ وقت در مورد زن قبلی محمد چیزی بهم نمیگفت و از جواب سوالاتم طفره می رفت.حالا کلیات موضوع دستم اومده بود و اینکه سالار دیگه منو به عنوان مادرش قبول کرده خیلی خوشحال بودم و با این تفکرات خوابم برد.
+مامان. مامان. مامان جون پاشو من گشنمه.
فکر کردم دارم خواب میبینم ولی خواب نبود و سالار داشت صدام میکرد. چشمامو وا کردم سالار بالا سرم بود و داشت نگام میکرد برقی تو چشاش بود که واسم تازگی داشت.
-سلام
+سلام صبح بخیر مامان
-چته سالار کله سحر داد و بیداد راه انداختی.
+کله سحر چیه مامان ظهر شده من گشنمه چی بخورم.
+چی دوست داری عزیزم؟
-هر چی مامانم بده . نون سنگک گرفتم.
-ساعت چنده؟
+یازده و نیم
-شرمنده ولی تقصیر خودته دیشب دیر خوابیدیم.
-مامان؟
-جونم مامان
+میشه دوباره بوست کنم.
-بیا عزیزم
خم شد سمت تخت و دستام انداختم دور گردنش محکم تو سینم فشارش دادم و یه بوسه از لپش کردم و اونم یه بوس از لپ من گرفت و دستامو گرفت منو از تخت کشوند پایین. گفتم:
-نکش سالار لباسم مناسب نیست
+مگه مامانم نیستی؟!!!
-چه ربطی داره لباس خواب تنمه.
+مامانا هر چی بپوشن باز مامان هستن
-باشه بابا صب کن دارم میام.
منو از تخت کشید بیرون و رفت بیرون اتاق بدون اینکه نگام کنه. لباسام عوض کردم رفتم تو آشپزخونه. بوی سنگک تازه تو خونه پیچیده بود
-سالار پسرم آرزو عاشق سنگک تازه هست دستت درد نکنه اونم بیدارش کن بیا سر میز.
+چشم مامانی
-صبحونه چی دوست داری عزیزم؟
+منم مثل آرزو نیمرو عسلی
-پس زود باش بیدارش کن بیایین سر میز که دو دقیقه ای امادش میکنم.
صدای آرزو رو شنیدم که میگفت:
~نمیخوام خوابم میاد
+واست سنگک تازه خریدم ابجی خوشگلم، مامانم داره نیمرو عسلی درست میکنه
~دروغ میگی
+پاشو بیا خودت ببین
~نمیشه بعدا بیام.
+نخیرم تنبل خوشگل نمیشه.
~داداش سالار، مامان داداش داره اذیتم میکنه
برگشتم دیدم آرزو رو بغل کرده داره میاره. و آرزو که از بوس کردن بقیه نفرت داشت رو غرق بوسه کرده بود و آرزو میگفت نکن دوست ندارم در حالی که حتی منم بندرت جرات داشتم آرزو رو ببوسم ولی آرزو داشت خودشو واسه سالار لوس میکرد. به زور اشکامو نگه داشتم علی (شوهر اولم) تنها کسی بود که میتونست آرزو رو اینجوری بخندونه و این خوشبختی واسه هر مادری آرزوی قلبی است.
بعد از خوردن صبحانه رفتیم بالا خونه شیدا در زدیم و شیدا درو باز کرد خوش امد گویی رفتیم تو خونه و گفتم شیدا باید تخت سالار رو بیاریم و شیدا رو به سالار گفت:
+عمو یاشار گفت عصری بیاد رستوران باهم میریم یه تخت میخریم تخت خونه عزیز خانم(مادر شیدا) رو بهش دست نزنید ناراحت میشه.
خلاصه چهار ماه از ازدواجم با محمد گذشت و خیلی صمیمی شده بودیم با سالار و محمد که یه شب که قرار بود صبح زود بره جاده بهم گفت ممنون که با سالار اینقدر خوبی، مامان خودش هیچ وقت در حقش مادری نکرد البته منم تقصیر کار بودم چون نتونستم نیازهای برآورده کنم. و به راه خطا رفت و…
دیگه ادامه نداد
گفتم میشه یه سوال بپرسم.
-بپرس
+چی شد که فوت کرد.
-مطمئنی میخوای بدونی؟
+اگه بگی اره
-خودسوزی
تنم لرزید و شوکه شدم سرش انداخت پایین و گفت: یه روز ماشینم خراب شد نتونستم برم جاده، مجبور شدم بار خالی کنم و برگردم خونه، بیخبر برگشتم که سوپرایزش کنم ولی داخل خونه که شدم دیدم…
ادامه نداد یکم به دیوار خیره شد اشک تو چشاش جمع شده بود سر محمد گرفتم تو بغلم این دو تا پدر و پسر چی به سرشون اومده بود واقعا نمیتونستم خودمو جای اونا بزارم و حالشون درک کنم. یکم بعد ادامه داد
+با پررویی بهم گفت تو نمیتونی منو ارضا کنی منم مجبورم یه جورایی خودمو خالی کنم همینه که هست. بعدش من به پدر و مادرش گفتم و اونم قبل اومدن پدر مادرش تو حمام خودسوزی کرد
-سالار کجا بود اون موقع؟
-سالار همه چیزو میدونستی و از ترس مادرش هیچی به هیچکس نمیگفته. موقع خودسوزی مادرشم خونه بود.
دیگه هیچی نگفتم اصلا حالش خوب نبود ولی بعد از چند دقیقه ازم پرسید:
+مریم تو با زود انزالی من مشکلی داری؟
-نه چه حرفیه این، دست خودت که نیست
+میتونم مواد مصرف کنم و یکم بیشتر طول بکشه ولی از مواد نفرت دارم.
-دیوونه نشییییا این چه حرفیه من به همینم راضیم.
+تو خیلی خانم فهمیده و با شعوری هستی مریم نمیدونم چطوری جبران کنم واست(با صدایی گرفته)
-همینکه سایه اقامون بالا سرمون هست کافیه دیگه کنار هم هستیم و کسی نمیتونه بهمون صدمه بزنه.

دوستان اگه خوشتون اومد و حمایت کردید با لایک هاتون ادامه میدم در غیر اینصورت این اخرش بود.
ممنون از لایک شما عزیزان.

نوشته: مریم

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

داستان سکسی سریالی مریم بیوه ی خوشگل و زیبا - قسمت چهارم

مدت زمان نزدیک به یکسال از ازدواج من و محمد میگذشت و من هر روز خودمو بیشتر از روز قبل خوشبخت تر میدیدم سالار و آرزو رابطه بسیار خوبی داشتند و موقع اعلام نتایج کنکور نزدیک بود و سالار استرس و هیجان زیادی داشت شب خونه شیدا بودیم و شیدا از رابطه من و سالار بسیار خرسند بود و همه چی به قول معروف گل و بلبل بود بعد از شام شیدا اصرار داشت که بیشتر بمونیم ولی سالار گفت وقت خواب آرزو هست و بی خواب بشه تا صبح باید بچه داری کنه همه خندیدند و آقا یاشار گفت پاشید برید خونتون، من حوصله نق نق ارزو رو ندارم، چون چند باری بهانه گیریهای آرزو را تجربه کرده بود بنابراین بلند شدیم و اومدیم خونه خودمون، تو راه پله آرزو خودشو به زور بغل سالار جا کرد و تا رسیدیم خونه دیگه چشماش نیمه باز بود سالار بعد از خوابوندن آرزو اومد تو سالن و ازم خواست که واسش قهوه درست کنم

+مامانی میشه واسم قهوه درست کنی

-سالار جان قهوه میخوای چیکار پاشو بریم بخوابیم قهوه میخوری بی خواب میشی منم حوصله شب زنده داری ندارم.

+مامان لطفا من اصلا خوابم نمیاد

-از دست تو پاشو بریم اشپزخانه

+آی قربون مامان خوشگل و مهربونم بشم

-خدا نکنه عزیزم

رفتیم تو اشپزخانه و من داشتم قهوه درست میکردم و سالار از تو یخچال کیک اورد بیرون، میدونستم که مثل خیلی از شبها قراره تا دیر وقت بنشینیم و حرف بزنیم تو این مدت خیلی از شبها پابه پای سالار تا نصف شب پیش سالار مینشستم و سالار درس میخوند و باهم حرف میزدیم بعد از کنکور شب نشینی هامون با سالار کم شده بود ولی اون روز میدونستم که میخواد دوباره باهام دردودل کنه اینو از رفتارش در طی روز متوجه شده بودم خیلی باهم صمیمی شده بودیم و از هر دری باهم حرف میزدیم. در حالیکه کیک و بشقاب رو میز میزاشت پرسید:

+مامانی تو از بابام راضی هستی؟

-چرا میپرسی عزیز دلم

+همینجوری

-همینجوری که نمیشه حتما یه چیزی شده که میپرسی

+اخه میدونی قبلا یادمه مامان و بابا وقتی تنها میشدن همیشه باهم بحث و دعوا میکردن، تو این مدت من حتی یه بارم ندیدم که شما باهم بحث کنید

-چرا باید بحث کنیم عزیزم، ما که مشکلی نداریم

+مامانم میگفت بابات نیازهای منو نمیتونه برطرف کنه من موندم چه نیازی داشته که شما ندارید

از این حرفش جا خوردم نمیدونستم چه جوابی بدم گفتم:_چی بگم سالار جان نمیدونم چه مشکلی داشته مامانت.

+مامان میشه یه سوال ازت بپرسم؟

-بپرس پسرم

+واقعا جواب میدی؟

-اگه بلد باشم شک نکن جواب میدم.

+میشه بشینی لطفا

-صب کن قهوه داره جوش میاد بریزم بشینم

قهوه ریختم تو فنجونامون و نشستم. دستاشو گذاشت رو میز کامل خم شد تو چشام زل زد و گفت:

+نیاز جنسی یه زن در چه حد مهمه، که مامانم همیشه از کمبودش تو زندگیش ناراضی بود و همش بابامو تحقیر میکرد.

نمیدونستم چی باید بگم سرمو انداختم پایین جوابی ندادم دوباره جلوتر اومد و نفسهاشو رو صورتم حس میکردم و دوباره سوال

+مگه تو بهم قول ندادی مثل بچه خودت ببینی منو

-چرا عزیزم میدونی که تو رو اندازه آرزو دوست دارم ولی نمیدونم چطوری جوابتو بدم یعنی بلد نیستم چطور بگم.

سالار منو تو یه چالش بزرگ وارد کرده بود واقعا خیلی سخت بود برام که جوابش بدم.

دوباره پرسید

+مامانی من از هرکی پرسیدم گفت باید از مامانت میپرسیدی الان من یه مامان دیگه دارم و واقعا میخوام بدونم مامان خودم در چه حد مقصر بود.

-جواب این سوالت خیلی سخته من هیچ شناختی از مامانت ندارم اصلا نمیشناختمش

+چی باید بدونی مامانی، بگو من بهت بگم، هر چی در مورد مامانم میخوای بپرس من بگم بهت. من تو یک دوراهی گیر کردم دیگه نمیتونم خوب و بد و از هم تشخیص بدم

-سالار مشکل مامانت چی بود چرا خودشو…

نتونستم ادامه بدم از عکس العمل سالار میترسیدم سرم انداختم پایین که سالار ادامه سوالم رو گفت

+میخوای بدونی چرا خود سوزی کرد؟

-سالار!!!؟؟؟

+اون روز بابام یهویی اومد خونه و مامانم با داییم تو اتاق خواب بودن.

صداش قطع شد وقتی نگاهش کردم، بغض کرد، چشمای قشنگش پر اشک بود

گفتم:-میخوای ادامه ندیم.

با بغض گفت: نه ادامه بدیم و اشکاش جاری شد.

دلم به حالش سوخت تازه متوجه شدم چرا بعضی وقتا تو خودش میره و ساعتها با کسی حرف نمیزنه.و ادامه داد

+مامان به نظرت مادرم مقصر بوده یا بابام

-نمیدونم عزیزم، به نظرم هر دو مقصر بودن ولی اینکه مامانت با داییت همچین کاری کرده چندش آوره، میتونست جدا بشه و یا تحمل کنه بهر حال من نمیتونم و نمیخوام کسی رو قضاوت کنم.

+من چی مامان تکلیف من چیه؟

-بهتره دیگه گذشته رو فراموش کنی الان دیگه من هستم به آینده نگاه کن عزیزم فردا هم روز خداست.

+دوست دارم ولی نمیتونم

-سالار عزیزم بیا در مورد آینده حرف بزنیم گذشته ها دیگه گذشته این بهترین روش واسه فراموش کردن گذشته هست.

+مامان کمکم کن که فراموش کنم

-هر کاری از دستم بربیاد واست میکنم عزیزم حالا پاشو یه آبی به صورتت بزن که اصلا دوست ندارم تو این حال ببینمت.

لحنش رو ملوس کرد با شیطونی خاص خودش گفت:

+میدونستی من عقده بغل دارم مامانی.

با لحنی مادرانه گفتم:

-پس من واسه چی اینجام عزیزم.

بلند شد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و صورتم خیلی محکم بوسید و سرش رو درهمون حال گذاشت رو شونم دستاش و همزمان دور کمرم حلقه کرد،منم دستامو دور کمرش حلقه کردم محکم فشارش دادم به خودم. حس عجیبی داشتم دوست داشتم تو همون حال تا صبح تو بغلم بمونه نمیتونستم تشخیص بدم این حس چیه. واقعا عجیب بود انگار منم عقده بغل داشتم یا شاید م دوست داشتم سالار واقعا پسرم بود، بعد یه آبی به صورتش زد و اومد نشست قهوه هامونو خوردیم و بعد سالار گفت +ممنون که هستی

-من ممنونتم عزیزم پاشو پاشو بریم بخوابیم که دیر وقته.

تا نزدیکای صبح خوابم نگرفت حس عجیبی به سالار داشتم و نمیتونستم این حس رو بشناسم انگار عاشق این پسر شده بودم تو ذهنم هزاران بار چهرشو تجسم کردم چشای خوشگل و اندام مردونه و دل مهربونش، واقعا نمیدونستم این چه حسیه. حس مادرانه رو میشناختم ولی این همون نبود. با خودم گفتم حتما این حس یه مادر به پسر بزرگش هست و اینکه میگن پسر تکیه گاه مادر هست به همین خاطر هست، با همین افکار نمیدونم کی خوابم برده بود که با صدای سالار دوباره بیدار شدم صداش واسم خیلی دلنشین بود، دوست داشتم بیشتر صدام کنه چون داشت منو با یه لحن خاص و شیطونکی صدا میزد بنابراین جوابش ندادم دوباره صدام کرد

+مامان خانم لنگ ظهره نمیخوای بیدار بشی

-سالار خوابم میاد (داشتم خودمو واسش لوس میکردم واسه همین لحنم با عشوه)

+بابا من گشنمه پاشو دیگه.

-سالار فقط یکم دیگه

حرفمو قطع کرد گفت:

+پس میرم بالا خونه عمه شیدا.

چرتم پرید انگار با پتک زدن تو سرم، این یعنی داره ازم فاصله میگیره سریع پاشدم سر جام نشستم و گفتم:

-بیجا میکنی میری خونه عمت، مگه خودت خونه نداری

یه خنده شیطانی رو لبش بود

+میدونستم

-چیزو میدونستی؟

+که حسودیت گل میکنه.

بارها تو حرفامون گفته بودم که نمیخوام شیدا از مشکلات خونمون چیزی بدونه، بهش گفته بودم مثل دوتا آدم عاقل خودمون مشکلاتمون حل میکنیم و همینطور بهش گفته بودم که دوست ندارم شیدا فکر کنه واسش مثل یه مادر ناتنی هستم.

-حسودی چی سالار؟؟!!!

+دوست نداری پای عمم به رابطمون باز بشه؟

-نه خودمون حلش میکنیم بین خودمون.

+پس پاشو من گشنمه(با خنده)

-دیوونه

بلند شدم صبحونه آماده کردم و سالار گفت:

+مامان فردا نتایج کنکور اعلام میشه

-پس فردا رسما دانشجو میشه پسر خوش قلب من.

واسه نتایج کنکور خیلی ذوق داشت و ایمان داشت که قبول میشه

+اگه رشته دلخواهم قبول بشم یه کادو خوب واسه مامان خوشگلم میخرم.

-من باید واست کادو بخرم عزیزم.

+شما لطف میکنی یه پارتی میگیری واسم.

-به روی چشم عزیزم، شما قبول شو من واست یه پارتی میگیرم.

+قربون چشمای خوشگل مامانم بشم.

-خدا نکنه عزیزم.

شب ساعت 9 میز غذا رو چیدم و گفتم سریع شام بخوریم و بخوابیم که فردا خیلی کار دارم. و سالار اعتراض کرد که زوده و من خوابم نمیاد و چیکار داری مگه. و من گفتم

    واسه خرید میریم بیرون

+خرید چی

-واسه پارتی باید خرید کنم

-هنوز که معلوم نیست قبول شدم

-من مطمئنم که قبول میشی اعتراض وارد نیست پاشو

شب زود خوابیدیم و صبح از ساعت 8 سر کامپیوتر بودیم که نتایج اعلام بشه و بالاخره با کلی دردسر و اعصاب خورد کنی پیامک اولین خبر اومد و تا ساعت 8 شب با هزار مکافات وارد سایت سنجش شدیم و سالار با خوشحالی پرید رو هوا و سلین و شیدا و اقا یاشار همه بهش تبریک گفتیم. سالار به محمد زنگ زد و خبر قبولیش در کنکور بهش خبر داد و همه خیلی خوشحال بودیم. ساعت 2 نصف شب پارتی خانوادگی تموم شد و باز من بودم و آرزو و سالار. بعد از رفتن مهمونا من سالار و بغل کردم و لپش رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم و اینکه چقدر از این موفقیتش خوشحالم گفتم و سالار بابت پیراهن و شلواری که به عنوان کادو واسش خریده بودم ازم تشکر کرد و بعد از خواباندن آرزو از اتاق با یه بسته خوشکل کادو پیچی شده اومد بیرون و در حالیکه من تو آشپزخانه مشغول کار بودم از پشت منو بغل کرد و گردنم رو بوسید. من از این رفتارش شوکه شده بودم و هیچ حرکتی نکردم و سالار گفت:

+مامان، حالا نوبت منه که بابت همه زحماتی که در این مدت واسم کشیدی ازت تشکر کنم. و بسته کادو رو داد دستم، خیلی هیجان داشتم و ازش تشکر کردم و خواستم بسته رو باز کنم که گفت

+مامان برو اتاق بازش کن تا خجالت نکشم.

هیجان داشتم رفتم تو اتاق خواب و بسته رو باز کردم یه لباس خواب حریر صورتی سه تیکه (شورت توری و یه سوتین و یه پیرهن حریر تا زیر باسنم) با عشوه پوشیدمشون خیلی خوشگل بودن تو عمرم اولین بار بود که همچین کادویی میگرفتم. یه چرخ جلو اینه زدم خیلی سکسی بودن و شهوت تمام وجودم رو گرفته بود که یه ان یاد بی تفاوتی محمد افتادم خورد تو ذوقم، دراوردنشون لباس پوشیدم و رفتم سالن، سالار رو مبل نشسته بود و داشت نگاه میکرد

+مورد پسند مامان خانم بود؟

-خیلی خوشگل هستش سالار ولی من نمیتونم ازشون استفاده کنم عزیزم.(با ناز و ادا)

+واسه چی؟ شبا بپوش راحتن که!!!

چهرش دیدنی بود انگار بهش برخورده بود پس خواستم سر به سرش بزارم و گفتم:

-من واسه کی بپوشم اینا رو، بابات که ماهی دو یا نهایت سه شب خونه هست تازه اونم فقط میخوابه

+مگه فقط بابام تو این خونه هست؟

-غیر بابات واسه کی بپوشمشون سالار جان آخه.

+من اینا رو خریدم که شبا راحت بخوابی مامانی.

یه نگاه مرموزی داشت و انگار منتظر بود من یه چیزی بگم و سر صحبت رو باز کنه گفتم: سالار من اینا رو نگه میدارم واسه زن خودت عزیزم، من کسی ندارم که بخوام واسش بپوشم اینا رو

+مامان حالا میشه من ببینم تو تنت.

سرش انداخت پایین و خجالت تو چهرش موج میزد میدونستم خیلی دوست داره تنم ببیننشون.

-پس میپوشم یه نگاه بکن زود درشون بیارم.

+باشه مرسی مامانی

برگشتم اتاق خواب و دوباره اونا رو تنم کردم و سالار رو صدا کردم وارد اتاق شد

+واوووووووو خیلی بهت میاد شدی یه تیکه جواهر.

سنگینی نگاهش رو تنم یکم معذبم کرد ولی برق نگاهش باعث شد چیزی نگم

+بچرخ مامانی

-دیگه چی؟

با اعتماد به نفس بالایی گفت: بچرخ دیگه مامانی منکه نمیخوام بخورمت.

با عشوه و ناز گفتم: نه بابا بیا بخورم یه مکثی کردم کردم ادامه دادم: چه بی حیا شدی امشب، نگو مامانی نفهمیدااااا

+مامان، تو که اینقد مرتجع نبودی

-حالا این مرتجع چی هست فحش که نیست؟

+یعنی تفکرات قدیمی نداشتی.

-عجب، بابا خیلی پررویی( با خنده)

+ولی خیلی جیگر شدیاااا

-بی تربیت.

رفت بیرون از اتاق و زیر لب گفت: نمیشه ازشون تعریف کرد مگه من چی گفتم خوب جیگر شدی دیگه.

از این حرفش خندم گرفت لباس خوابو از تنم درنیاوردم و از رو همونا لباس پوشیدم و رفتم تو سالن، از تو اشپزخانه بیرون اومد و گفت چایی میخوری؟

-ممنون میشم عزیزم.

+خیلی خسته شدی امروز واسم سنگ تموم گذاشتی مامان خیلی ازت ممنونم.

-خواهش میکنم کاری نکردم

+مگه قرار بود چیکار کنی دیگه چاییتو بخور برو بخواب خسته شدی.

-وا خودت چی 😳 نمیخوابی؟

+من انقدر خوشحالم که خوابم نمیاد مامان شما برو بخواب.

منم میخوام امشب باهات بشینم تو شادیت شریک بشم.

+ولی خیلی خسته شدی

-باشه طوری نیست هر وقت خوابم اومد میرم میخوابم.

+لباس خوابت خیلی بهت میاد مامان، کاش در نمیاوردی

-در نیاوردم از روش لباس پوشیدم

چرا لباس پوشیدی مامان خیلی بهت میان.

-خجالت بکش سالار همه جای بدنم رو نشون میده.

+خوب نشون بده، منکه نمیخوام بخورمت!!!

-شایدم خواستی بخوری

+ماماااااااان

یکم در مورد ایندش و دانشگاه با هم حرف زدیم و اینکه فضای دانشگاه با مدرسه فرق میکنه و سالار از ذوقش بخاطر دانشجو بودنش میگفت. خلاصه خمیازه پشت خمیازه داشت میومد و سالار گفت پاشو بخوابیم بس که خمیازه میکشی منم خوابم اومد، و رفتیم واسه خواب، من با لباس خوابی که سالار واسم خریده بود رفتم تو تخت و خوابم گرفت. صبح که بیدار شدم دیدم سالار نشسته بغل تختم و داره منو نگاه میکنه

+سلام مامان صبحت بخیر

-سلام عشقم صبح بخیر

+دیدم پتوت رفته کنار و خودتو جمع کردی فکر کردم سردته، واسه همین پتو رو کشیدم روت که بیدار شدی ببخشید که بیدارت کردم.

-نه عشقم، اصلا متوجه نشدم.

-آرزو رفته؟

+نرفته من بردمش

-مرسی عزیزم

+خواهش. راستش میخواستم بگم خیلی دلم بغل میخواد

پتو رو زدم کنار و گفتم:

-بیا عزیزم

سریع رو تخت دراز شد و خودش تو بغلم جا کرد گفت +مرسی که هوامو داری مامان، خیلیم هوامو داری

-مگه پسرم و از سر راه پیدا کردم که هواشو نداشته باشم

و محکم تو سینم فشارش دادم، متوجه شدم که یه برامدگی داره رو شکمم فشار میاره و دیدم که بلههههههه کیرش داره شق میشه و خودشو بیشتر بهم فشار میداد و محکم تر بغلم میکرد. حس عجیبی داشتم هم خیلی از این کارش خوشم میومد و هم اینکه ترس عجیبی بهم دست میداد، کیرش خیلی بزرگ نشون میداد به نظر میومد که خیلی بزرگتر از کیر محمد باشه دوست داشتم بیشتر بهم بماله، بنابراین اروم خودمو جابجا کردم و کیرش وسط پاهام قرار گرفت اولش یکم جا خورد و وقتی دید من چیزی نمیگم جراتش بیشتر شد و اونم خودشو جابجا کرد تو بغلم و کیرش رو چسبوند رو کوسم. هر دو میدونستیم که چه اتفاقی داره میوفته ولی به روی هم نمیاوردیم نگاهمون رو چشمای همدیگه قفل شده بود و سالار جسارتش رو نشون داد و لبهاش رو گذاشت رو گونه ام و یه بوسه طولانی از گونه هام کرد و گفت:

+این همون عشقیه که همه میگن.

-مگه چی میگن؟

ضرب آهنگ نفسهاش تندتر شده بود و ادامه داد

+تو همون نگاه اول بهت فهمیدم که میتونم واقعا و از ته دلم دوستت داشته باشم ولی از بابت شما نگران بودم

-چرا مگه چطور بودم؟

کیرش رو بیشتر رو کوسم فشار داد و گفت:

+هیچی میترسیدم که نکنه باهام بدرفتاری کنید

دستم رو تا کردم و آرنجم به بالشتم تکیه دادم و کف دستم و تکیه گاه صورتم کردم و گفتم:

-چرا بدرفتاری کنم عزیزم مگه اینکه خودت کار اشتباهی بکنی

ازم یکم فاصله گرفت و گفت:

+تا شما به چی بگید اشتباه

عقب نشینی سالار تو ذوقم خورد و خودمو بهش چسبوندم و دوباره کیرش چسبوندم به کوسم و گفتم:

-تو که تو این مدت همیشه هوامو داشتی و پشتمو خالی نکردی پس دلیلی نمیبینم که باهات بد باشم

دوباره جرات پیدا کرد و دستش و انداخت رو پهلومو منو کشوند سمت خودش و کیرش رو با حرکت دادن بدنش بیشتر به کوسم فشار دادو گفت:

+تو بهترین و خوشگل ترین مامان دنیایی

و لبش گذاشت رو لبهام و یه بوسه طولانی مدت از لبهام کرد و اون یکی دستش برد زیر گردنم و من به خودش فشار میداد و آروم داشت خودشو تکون میداد و کیرش رو رو کوسم میمالید. دیگه شهوت بهم غلبه کرده بود و نمیتونستم در مقابلش مقاومت کنم نفسهام به شماره افتاده بود دستم رو بردم روی کونش گذاشتم محکم به خودم فشار دادم تا کیرش رو بهتر لمس کنم و گفتم:

-تو هم بهترین پسر دنیایی واسه من، اگه بدونی چقدر دوستت دارم

دوباره لباش اورد رو لبهام گذاشت ولی اینبار رو لبام قفل کرد و منم باهاش همراهی کردم دیگه هیچ مانعی در مقابلش نمی دید و جوری لبهام رو میمکید حس میکردم لبام بی حس شدن و گزگز لبهام از شدت مکش دیوانه وار سالار داشت منو از خودم بیخود میکرد دستم رو از پهلوش برداشتم و اروم رو پاهاش سر دادم و رسوندم رو کیرش، کیرش خیلی بزرگتر از اونیکه فکر میکردم بود 16(سانت) و خیلی کلفت بود جوری که اولش ترسیدم و ولش کردم ولی دوباره تو مشتم گرفتمش.

هیچ حرفی نمیزدیم و فقط سکوت و کام گرفتن از همدیگه اولویت اول و آخرمون بود خیلی حرفه ای دستش رو اروم از روی گردنم سر داد سمت سینه هام و شروع کرد به مالیدن اونا و همچنان دیوانه وار لبهام رو میمکید و بعد زبونش رو روی لبهام کشید و سر داد سمت گردنم و و بعد روی گلوم یه چرخی زد و رفت سمت سینه هام. پتو رو از رومون کشیدم کنار تا بهتر ببینه یه نگاه تو چشمام انداخت و چشماشو اروم بست و لبش رو سوتینم قرار داد و پیراهن رو با دستاش از تنم دراورد و سوتینم کنار زد و یکی از سینه هامو بیرون آورد و یکم بهش نگاه کرد و یه جون گفت و زبونش رو نوک سینم گذاشت و یه چرخ دور نوک سینه ام داد داشتم دیوونه میشدم چنان حس شهوت بهم غلبه کرده بود که میخواستم کیرش دربیاره و بکنه تو کوسم، ولی رشته کارو به خودش وا گذاشتم شروع کرد به میک زدن سینه ام، دیگه طاقتم تموم شده بود از مچ پاش گرفتم کشیدم سمت خودم و شلوارش از پاهاش کشیدم تا زانوهاش پایین و از رو شورتش کیرش رو گرفتم تو مشتم و داشتم کیرش رو میمالیدم و صدای اه و نالم بلند شده بود.

یکم سینه هام خورد و سرش رو برد سمت پایین و به حالت 69 شدیم و من شورتش رو کشیدم پایین و چشمم به کیر گنده و بزرگش افتاد یه بوس از نوک کیرش کردم و دوباره به کیرش زل زدم. یه کیر سفید و کلاهک کیرش خیلی بزرگ و خوشرنگ بود(صورتی مایل به بنفش) دوباره یه بوس به نوک کیرش کردم و سالار از روی شورتم همزمان یه زبون روی کوسم کشید و من بی معطلی از روی شهوت نوک کیرش رو تو دهنم جا کردم و سالار یدفعه از روی شهوت همه کیرش رو تو دهنم جا کرد و مثل وحشیها شورتم کشید کنار و چوچولم رو تو دهنش کرد و یه میک زد و من حس کردم دارم ارضا میشم و دوباره و دوباره میک پشت سرهم روی چوچوله کوسم میزد و من با ولع زیاد کیرشو تو دهنم میک میزدم که یه دفعه با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:

+من دارم میام

با شنیدن این حرفش با شدت تمام کمرش رو گرفتم که نتونه کیرش رو دهنم بیرون بکشه و داشتم محکم نوک کیرش رو میک میزدم که سالار با صدای بلند نعره گونه

+مامان وااااااااییییییییی ااااااااخخخخخخخخخ آآآآآآآههههههههه اومدددد

همه آب کیرش رو توی دهنم خالی کرد همچنان لمبرای کونش میان دستام بودن و محکم گرفته بودمشون و داشتم با حرص و ولع کیرش رو تو دهنم میک میزدم و همه آب کیرش رو خوردم.

بیحال افتاد روی پاهام یکم تو همون حال موند و بعد خودش رو از روی من رو تخت انداخت و برگشت سمت من و گفت:

+ببخشید نمیخواستم اینطوری تموم بشه

-تقصیر تو نبود عزیزم خودم دوست داشتم.

تو چشمام نگاه کرد و بعد چشماشو بست بغلم کرد و گفت

+دیشب که گفتی هدیه من خاصه منظورت چی بود؟

-مورد پسند آقا نبود هدیه ام.

+یعنی…

-بله دیگه، دوست نداشتی؟

+چرا ولی…

-ولی چی؟

+خیلی حال داد ممنون.

-نوش جونت

+نوش جون شما.

-خیلی بدی سالار

از تخت اومد پایین و دوید بیرون اتاق،

دوستان مقدمه داستان زیاد شد ولی زندگی از جزئیات به کلیات میرسه امیدوارم مورد پسند قرار گرفته باشه قسمت بعدی رو اگه حمایت کنید مینویسم حداقل باید 100 لایک بخوره این قسمت تا قسمت آخر رو بنویسم و قول میدم قسمت اخر رو جوری بنویسم که حداقل دو بار بخونید.

مریم.

نوشته: مریم

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

داستان سکسی سریالی مریم بیوه ی خوشگل و زیبا - قسمت پایانی

عصر همان روز
از شدت شهوت تمام وجودم گر گرفته بود، عصبی بودم و انگار یه چیزی گم کرده بودم، گوشیمو برداشتم و شماره سالار رو گرفتم
+مامان
-مامان و زهرمار، مامان بمیره بلکه تو راحت بشی ایشاالله
+خدا نکنه مامان، چی شده؟
-از صبح کجایی سالار؟ نمیگی یکی تو این خراب شده هست نگرانت میشه؟ اصلا میدونی آرزو از وقتی از مدرسه اومده هیچی نخورده!!!
+ای بابا مامان تو رستورانم، الان میام
-زود اومدیااااااا
+باشه اومدم
نیم ساعت نشده بود که صدای ایفون خونه اومد
-بله
+مامان باز میکنی؟
-بیا بالا
سردرد عجیبی داشتم و هیجان زائدالوصفی واسه دیدن سالار داشتم. تو عمرم هرگز ارگاسم واقعی و کامل رو تجربه نکرده بودم و دوست داشتم دوباره با سالار برم تو تخت و دوباره اوج هیجان و لذت رو تجربه کنم.
صدای زنگ خونه اومد و آرزو با عجله درو باز کرد
_داداشی من گشنمه
+قربون ابجی خوشگلم بشم ببخشید دیر کردم
-اصلا میدونی ساعت چنده؟
+ببخشید مامان، شرمنده
-نه صبحونه خوردی نه ناهار اومدی خونه، ماهم گشنه و چشمون به در، نگو اقا تو رستوران بودن.
سرش پایین بود و اصلا بهم نگاه هم نمیکرد،
+مامان ببخشید منم گشنمه هیچی نخوردم
-پس واسه چی رفتی رستوران؟
+نمیتونستم بیام خونه، خونه عمه هم نمیتونستم بیام چون متوجه میشدی
-یعنی چی سالار؟واسه چی نمیتونستی بیای خونه؟
+مامان خجالت میکشم شرمنده ببخشید
همچنان سرش پایین بود و عرق رو پیشونیش رو دیدم و متوجه شدم موضوع از چه قراره رفتم سمتش و دستامو انداختم دور گردنش و یه بوسه زدم به گونه هاش و لحنم رو مهربون کردم و گفتم:
-عزیزم من نگرانت شدم از صبح رفتی یه زنگم نزدی دلم هزار جا میره نگرانت میشم، آخه یه پسر که بیشتر ندارم، حالا بیا غذاتو بخور آرزو هم گشنشه
+پس من دستام بشورم و بیام
با لحنی صحبت کرد که هم خجالت و هم شرمندگی و تحقیر توش موج میزد، دستم از پشت سرش گذاشتم روی شانه اش و برگشت سمت من، دوباره یه بوسه زدم به پیشونیش و گفتم:
-عزیزم من و آرزو جز تو کسی رو نداریم باباتم که همش تو جاده هست ازم ناراحت نشو اگه من عصبانی میشم بخاطر اینه که تو رو مرد خونه حساب میکنم وقتی بچه بازی درمیاری من حرصم میگیره حالا بدو زود دستات بشور بیا من غذا رو اماده میکنم
+یعنی الان من مرد خونه هستم یا مرد خودت؟
یه نگاه چپ بهش انداختم و گفتم:
-جفتش، بدو
از پشت سر نگاش کردم دلم ضعف میرفت واسش خیلی خوشگل و ملوس بود ولی همچنان سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد، این واسم خیلی دردآور بود و دوست داشتم بازم با اون چشمهای قشنگش نگام کنه.
ناهار کشیدم سه تایی باهم خوردیم و بعدش با آرزو مشغول درس و مشق آرزو شد، همچنان عاشقانه نگاش میکردم و از داشتنش خیلی خوشحال بودم اصلا حواسم نبود که سالار پسر ناتنی منه، شایدم شهوت این حس رو نابود کرده بود با این رفتار سالار عذاب وجدان به سراغم اومد دوباره سردرد، سرم رو بین دستام نگه داشته بودم و محکم فشار میدادم، سر دوراهی عجیبی قرار داشتم انگار همه وجودم تو آتش شهوت میسوخت عرق کرده بودم و دوباره اتفاق صبح رو تو ذهنم مرور کردم و عرق سردی وجودم رو در بر گرفت چشمام سیاهی میرفت با صدایی که انگار از ته چاه میومد سالار رو صدا زدم
-سالاررررررر
سریع اومد کنارم دستش گذاشت رو پیشونیم و گفت:
+مامان تب داری
-نمیدونم عزیزم.سرم داره میترکه
+پاشو بریم دکتر
-نمیخواد خوب میشم یه قرص بیار بخورم
باهاش چشم تو چشم شدم، ترس تو چشماش موج میزد و معلوم بود که واقعا نگرانمه
+مامان پاشو لباسات عوض کن من آرزو رو میبرم پیش سلین.
-نمیخواد عزیزم من خوبم.
+مامان چی میگی تو تب داری میسوزی، پاشو حاضر شو.
اینو گفت و سریع آرزو رو برد بالا و اومدنی همراه شیدا اومد، شیدا دستشو گذاشت رو پیشونیم و با لحنی نگران رو به سالار گفت:
_عمه بدو ماشینو روشن کن من میارمش پایین.
بعد رو به من کرد و گفت: مریم چی شده خوشگلم، از کی تب داری؟
-چیزی نیست شیدا جون نگران نباش من خوبم.
+خوب نیستی عزیزم تو تب داری میسوزی، پاشو لباس بپوش بریم درمانگاه.
خلاصه به کمک شیدا لباس پوشیدم و رفتیم درمانگاه، و دکتر بعد از معاینه گفت که تب لرز و سرماخوردگی هست ولی ضربان قلبم نا منظم هست که احتمالا بخاطر فشار عصبی و استرس هست. بعد از اینکه سرم تموم شد دکتر اومد بالای سرم و یه معاینه و بعد گفت که مرخصی و میتونی بری ولی باید مراقب باشی تا میتونی به خودت برس و از این حرفا. سالار بالا سرم بود و با نگرانی داشت به حرفای دکتر گوش میداد. بالاخره اومدیم خونه و شیدا تا دیر وقت خونه ما بود و واسم سوپ درست کرد و بالاخره اخر شب بود که گفت میخوای من بمونم و منم گفتم نمیخواد و سالار گفت من با عمه میرم که آرزو رو بیارم و با شیدا رفتن، ولی سالار تنها اومد خونه و گفت:
+آرزو خواب بود و دلم نیومد بیدارش کنم. من برم واست سوپ بیارم
رفت و با یه کاسه سوپ اومد تو اتاق و یه سینی که کاسه سوپ توش بود رو گذاشت رو دراور و اومد سمتم و کمکم کرد که بشینم و بعد نشست کنار تخت و قاشقی از سوپ را به سمت دهانم اورد گفت:
+مامان جونم بخور تا بتونی جون بگیری
-عزیزم خودم میخورم زحمت نکش.
+زحمت چیه مامان، خدا رو شکر که حالت بهتر شد خیلی ترسیدم
-برا چی ترسیدی عزیزم، یه سرماخوردگی ساده که ترس نداره
+مامان تو ازم دلخوری؟
درحالیکه قاشق میزاشت تو دهنم اینو ازم پرسید و من جا خوردم گفتم:
-چرا باید ازت دلخور باشم عزیزم؟ تو که کار اشتباهی نکردی
+هیچی همینجوری پرسیدم
-سالار تو چرا روتو ازم برمیگردونی و منو نگاه نمیکنی؟
+بابت اتفاق صبح معذرت میخوام مامان، من نمیخواستم…
-اتفاقی بدی نیوفتاده عزیزم که شرمنده باشی فقط بامن سرد رفتار نکن بقیه حل میشه
+یعنی شما ازم ناراحت عصبانی نیستی؟
-نه خوشگلم، چرا باید ناراحت باشم
+مامان باور کن دست خودم نبود نمیدونم یدفعه چی شد کنترلم از دست دادم قول میدم دیگه تکرار نشه.
این جمله خورد تو ذوقم، یه نگاه بهش کردم سریع سرش انداخت پایین، دستم بردم زیر چونه اش و سرش رو بلند کردم و زل زدم تو چشماش، خیلی ناز بود دلم میخواست اون لحظه لبام میزاشتم رو لبهای خوشگلش و میبوسیدمش ولی موقعیت مناسب نبود و از لحاظ روانی بهم ریخته بود بنابراین لحنم رو شیطون کردم و گفتم:
-سالار، عزیزم من دلیلی برای ناراحتی تو نمیبینم عزیرم هردومون به یک اندازه مقصر بودیم
+نمیدونم چرا اینقد شما رو دوست دارم مامان، هر چی فکر میکنم نمیتونم این نوع دوست داشتنم رو توجیه کنم.
-نمیخواد فکر کنی سالارم، منم تورو دوست دارم و از بودن کنار تو لذت میبرم، حالا سوپ بده بخورم که عمه شیدات سنگ تموم گذاشته، خودتم یه قاشق بخور ببین خوشمزست یا من اینطور فکر میکنم
دوست داشتم این جو رو عوض کنم و اصرار کردم که یه قاشق سوپ بخوره
+پس من برم یه قاشق بیارم
-نمیخواد با همین قاشق بخور
+ولی…
پریدم تو حرفش و گفتم:
-مگه اینکه از قاشق من دوست نداشته باشی بخوری!!!
+نه مامان این چه
-خوب شاید چون دهنی هست دوست نداری بخوری
+نه مامان گفتم شاید شما ناراحت بشی قاشقت تو دهنم کنم
-تو که ابت ریختی تو دهنم مگه من ناراحت شدم؟
+مامااااآاااااان
یه لبخند زدم و گفتم:
-مگه دروغ میگم؟
+خودت گفتی دوست داشتی
-پس این همه ناراحتی تو دلیلش چیه؟
+نمیدونم فکر کردم شاید اون لحظه…
حرفش رو خورد و من ادامه دادم
-اون لحظه فقط من دلم میخواست و تو…
سرش انداخت پایین و هیچی نگفت و من ادامه دادم حالا میخوای سوپ بخوری یا دوست نداری باقاشق من؟
بالاخره کاسه سوپ رو تموم کردیم و سالار کاسه رو برد تو آشپزخانه واومد کنارم نشست و گفت
+دیگه باید بخوابی مامان جان، استراحت کن که فردا صبح میخوام مثل همیشه سرحال باشی
-سالار تو کجا میخوابی؟
+من میرم تو اتاق آرزو میخوابم
-میشه همینجا پیش من بخوابی؟ آرزو بالا خوابیده من تنهایی دوست ندارم
+باشه بزار بالشتم بیارم
بالش اورد گذاشت زیر سرش و چراغ اتاق خاموش کرد و چراغ خواب روشن کرد و دراز شد بغلم و گفت:
+مامان
-جان مامان
+من چیکار باید بکنم
-فقط چشماتو ازم برنگردونی کافیه.
+دوست دارم ولی نمیتونم
-چرا اونوقت؟
+وقتی تو چشمات نگا میکنم یه جوری میشم.
-چجوری میشی؟
+دوست دارم بغلت کنم و تا صبح بخوابم پیشت
-خوب!!!
+هیچی همین
-کار دیگه ای نمیخوای بکنی؟
هیچی نگفت. منتظر موندم ببینم در ادامه چی میگه ولی ساکت بود، چند دقیقه ای به همین منوال گذشت مجبور بودم من سر صحبت رو باز کنم شهوت و هوس در وجودم رخنه کرده بود احساس میکردم سینه هام سفت شده و کوسم خیس و لزج شده، خواستم حرف بزنم که سالار به پهلو شد و باهم رودررو شدیم، زیر نور کم سوی چراغ خواب تو چشماش زل زدم و گفتم:
-نمیخوای چیزی بگی
+چی بگم مثلا
-ازت پرسیدم کار دیگه ای دوست نداری بکنی؟
+مثلا چیکار کنم
-هر کاری جز خوابیدن
+مامان
با لحنی پر از شهوت یه آه کشیدم و گفتم:
-جان مامان.
+تو دوست داری چیکار کنم.
-میدونی سالار بابات که میاد فقط میگیره میخوابه، من دوست دارم با یکی دردودل کنم و حرف بزنم سرش نق بزنم و اونم نازمو بکشه ولی بابات اصلا بلد نیست
+میدونم مامان هر وقت احتیاج داشته باشه مثل بلبل چه چه میزنه در غیر اینصورت انگار زبان نداره
-میشه امشب جای بابات واسم پر کنی
+پس من میخوابم
پشتش کرد بهم و خوابید و اینکارش خیلی بهم برخورد دستم انداختم به پهلوش و برگردوندمش سمت خودم و گفتم:
-سالار داری چیکار میکنی
خندید و گفت:
+خوب دارم مثل بابام باهات رفتار میکنم مگه اینو نمیخواستی
-خیلی بدجنسی سالار
+پس چیکار کنم مامان خوشگلم.
-نازم بکش منو لوس کن
+اونوقت مجبورم مثل صبح کاری بکنم که دوست نداری.
-یعنی میخوای چیکار کنی؟
+وقتی ناز میکنی یه جوری میشم دوست دارم بغلت کنم و بوست کنم، اونوقت کار به جاهای باریک میکشه.
-حالا تو لوسم کن و نازم بکش بقیش حل میشه.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو سمت خودش کشید و محکم بغلم کرد و گفت:
+اینجوری خوبه؟!!!
خودمو تو آغوشش جابجا کردمو گفتم:
-بدون مقدمه نمیشه که عزیزم باید مقدمه چینی کنی بعد منو بغل کنی.
+یعنی زود شروع کردم
ازین حرفش خندم گرفت و با خنده گفتم:
-مگه میخوای چیکارم کنی؟
+مامان من دوست دارم تو بغلم کنی اونجوری خیلی حال میده.
دستام دور گردنش حلقه کردم و لبام رو روی لباش گذاشتم یه لب ازش گرفتم و محکم تو سینه ام کشیدمش. با این کارم باعث شدم لبهای گرمش رو گردنم بیوفته و نفس گرمش به گلوم خورد و بی معطلی لبهاش رو به گلوم چسبوند و اروم شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن زیر گردنم. انگار داخل اتش بودم و زبانه های اتش شهوت منو در بر گرفته بود گرمای تنم رو حس کرد و گفت:
+مامان بازم تب داری.
با لحنی مملو از شهوت و با بیحالی گفتم:
-نترس عزیزم من خوبم و دارم بهتر هم میشم لطفا ادامه بده.
زبونش رو از زیر گردنم تا زیر چونه ام کشید و لبهاش رو روی لبهای اتشین من قفل کرد چند لحظه ای لبش رو لبم بود و من بی اختیار پاهامو از هم باز کردم و دستش رو گرفتم و روی کوسم گذاشتم و در اولین حرکت دستش روی کوسم به یکی از لذت بخشترین ارگاسمهایی رسیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم. سست و بیحال خودمو تو آغوش سالار رها کردم بشدت عرق کرده بودم و نای حرکت نداشتم و سالار داشت با لبهام عشق بازی میکرد و دستش رو روی شلوارم سر داد و به سمت نافم بالا کشید و اروم از شلوارم رد کرد و روی کوسم قرار داد و گفت:
+مامان جون شورتشم دراورده که، شورتت کو شیطون بلا؟
-خواستم زحمتت رو کم کرده باشم عزیرم ادامه بده.
انگشتش رو لای کوسم از پایین به بالا حرکت داد و گفت:
+خیس کردی مامانی.
-اره سالارم همش بخاطر تو هست عشقم.
+یعنی من الان عشقتم مامان.
-خیلی وقته عشقم شدی سالارم ادامه بده لطفا
دوباره انگشتش رو کوسم سر داد و لباش رو گذاشت رو لبم و با انگشت شصتش روی چوچولم فشار داد و شروع کرد ماشاژ دادن چوچولم و همزمان انگشت بزرگش رو هول داد داخل کوسم، رو آسمونها بودم و از خودم بیخود شده بودم اروم دستم بردم، زیر شلوارش و کیرش رو تو مشتم گرفتم و اروم مالش دادم خیلی سفت مثل یه سنگ و متورم شده بود وای نمیتونستم زیاد باهاش ور برم چون میدونستم با این کارم تحریکش میکنم و زودتر ارضا میشه چند بار تو مشتم کیرش رو ورز دادم و شمارش معکوس نفسهاش رو میشنیدم وقتی دیدم پاهاشو سفت کرد مشتمو وا کردم و پیش اب کیرش رو دستم ریخت یه آه کشید و گفت:
+نصفه موندم مامان
-پس چی فکر کردی عشقم مگه میزارم به این زودی ابت بیاد منم باید باهات بیام.
دوباره کیرش تو مشتم گرفتم و باهاش لب تو لب شدم. خودش رو به سینه هام رسوند و شروع کرد بازی با سینه هام و همش میگفت:
+مال خودمه.
-اره مال خودته بخورشون عشقم.
با مهارت خاص خودش داشت سینه هامو میمالید و لیس میزد زبانش رو دور نوک سینه هام میچرخوند و نوک سینه هام رو میک میزد و دوباره منو به اوج لذت شهوتی رسوند و به رفت پایینتر و دستای نازش رو روی شکمم میکشید و بارانی از بویه رو روی شکمم ریخت از خودم بیخود شده بودم و کنترل امور دراختیار سالار بود حشرم به اوج خودش رسید و با دستام سر سالار رو گرفتم و بردم سمت کوسم یه نگاه شهوتی بهم انداخت و شلوارکم رو از تنم دراورد و رفت سمت کوسم و بالای کوسم یه فوسه ابدار زد و از همونجا زبونش رو سر داد سمت کوسم، اول با زبونش از بالا تا پایین کوسم کشید و بعد شروع کرد به لیس زدن چوچولم و بعد از چند لیس چوچولم کرد تو دهنش و شروع به میک زدن کرد و دیگه صدام دراومد و اه و ناله درامیخته با لذت و شهوت کم کم اه و ناله خام داشت به جیغ زدن مبدل میشد با دستام سرش رو فشار میدادم رو کوسم و رسید به جایی که برای بار به اوج لذت رسیدم و دوباره ارگاسم کامل رو تجربه کردم در همین حال که چشمام نیمه باز بود دیدم که سالار تیشرت و شلوارش رو دراورد و کیرش رو با تف دستش خیس کرد و کیرش رو گذاشت دم کوسم و گفت: اجازه هست مامان جان. گفتم:بفرما عشقم،امشب همه جی مال خودته اجازه لازم نداری.
نوک کیرش رو تنظیم کرد رو کوسم و اروم سرشو هل داد داخل کوسم، نفسم داشت بند میومد و توان هیچ کاری رو نداشتم حتی نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم حس کردم دارم میشاشم و این تجربه برام ناشناخته بود گفتم سالار من دستشویی دارم باید برم توالت. ولی سالار گفت الان نمیشه مامان یکم صبر کن. و شروع کردن به تلمبه زدن نمیدونم 5 یا 6 دقیقه فقط تلمبه میزد و یه دفعه گفت +مامان دارم میام چیکار کنم
-درش نیاریاااااااا یکم دیگه بزن منم دارم میام عشقم، بزن محکمتر بزن عشقمممممممم تا ته بکن توششششششش بزن سالااااااارم
+مامان داره میاد نمیتونم نگه دارم
-باشه یکم دیگگگگگگگگگگگه بزنننننننننن بزننننننننن ابتو بیار عشقممممم زود باششششششششششششش سالارررررررر اخخخخخ سالار اههههههههههههههه بریز توش عزیزممممم بریز
+اومدددد مامان اخخخخخخخخخخخخخ وااااااای اومدد ریختم توش واااااااااااااییییییی
-چقدر داغه سالار دیووووووونه تو کوسم پر اب شد چیکار کردی عشقم.
همونطور که کیرش داخل کوسم بود با دستام محکم کشیدمش رو سینم و بغلش کردم و از لباش بوسیدمش و گفتم:
-چیکار کردی عشقم چرا ریختی توشششششش!!!
+مامان خودت گفتی بریز توش، حالا چیکار کنیم؟
دوباره و اینبار محکم تر بغلش کردم و گفتم:
-چیزی نیست عزیزم نترس قرص میخورم. خیلی باحال بود عشقم دستت درد نکنه
+اره خیلی چسبید مامان جون، اخخخخخخ
یه بوسه به لبام زد و اروم از روم سر خورد رو تخت رو به دراز کشید و گفت:
+حالا چیکار کنیم مامان، نکنه…
-نکنه چی خوشگلممممممم
+اگه حامله بشی چی؟
-نترس عزیزم خودم یه کاریش میکنم خوشت اومد.
+خبلی خوب بود مرسی ممنونم مامان.
-من ممنونم عزیزم، از صبح داشتم مثل مرغ پر کنده بال بال میزدم واسه این لحظه.
+واسه همین مریض شدی؟
-پس چی خوشگلم صبح خودتو خالی کردی و رفتی فکر منم نکردی که
+معذرت میخوام مامان ببخشید دیگه تا ارضا نشدی تنهات نمیزارم.
-دیگه چی؟ تو گلوت گیر نکنه؟؟؟؟!!! دیگه ازین خبرا نیست این اخریش بود(با خنده)
+مامان اذیت نکن دیگه، یعنی چی این آخریش بود اخه
-یعنی بازم میخوای؟
+اگه خودتم بخوای من که از خدامه
-نه بابا، دیگه چی؟
+یعنی تو دوست نداری دوباره انجامش بدیم؟
-سوال منو با سوال جواب نده سالار،(با خنده) میزنم تو دهنت هاااا😊😊😊😊
+اگه خودت نخوای که دیگه هیچی دیگه
-اگه خودم بخوام چی؟
+نه دیگه، من دیگه دوست ندارم
-نه بابا!!! بیا دوباره بخواه
در حالیکه داشت خودشو اروم اروم میکشید روم گفت:
+حالا که اصرار میکنی باشه فقط یه بار دیگه انجامش میدم
از این کارش خندم گرفت و کشیدمش رو سینم و محکم بغلش کردم و یه بوسه به لبای خوشگلش زدم گفتم:
-خیلی رو داری سالار،
+مگه خودت نگفتی مامان جونم، من که نمیتونم حرف مامان خوشگلم رو زمین بندازم.
-عجب رویی داری سالار.
و دوباره خندیدیم و همدیگه رو بغل کردیم چند دقیقه ای رو سینم نگهش داشتم و داشتم بوسش میکردم و داشتیم باهم گل میگفتیم و شوخی و اینا که دوباره متوجه سفت شدن کیرش شدم و گفتم:
-هوییییی چه خبره؟ نکنه دوباره میخوای؟
+من که گفتم اگه بخوای اره تا صبح حاضرم باهات سکس کنم
-یعنی خسته نشدی؟ میتونی دوباره؟
-اخه کدوم احمقی با دیدن لبای خوشگل مامانی مثل تو میتونه خودشو کنترل کنه.
-من که دیگه نمیتونم عشقم بسه دیگه بخوابیم.
+هر چی مامان جونم بگه.
دوباره همدیگه رو بغل کردیم و کمی با هم حرف زدیم و سالار از عشقش به من و اینکه چقدر دوستم داره گفت و بالاخره نمیدونم کی خوابمون برده بود.
صبح که بیدار شدم دیدم که سالار نیست و صدای اب رو شنیدم که از حمام اتاق خواب میومد خواستم از جام بلند بشم که تازه متوجه شدم که هیچ لباسی تنم نیست و لخت مادر زاد رو تخت خوابیدم، تازه داشت دوهزاریم میوفتاد که دیشب چه اتفاقی افتاده دست کردم لای پاهام و دیدم بله اب کیرش دور کوسم خشک شده. اصلا این وضعیت رو دوست نداشتم چون همیشه به بهداشت خیلی اهمیت میدم بلند شدم در حمام باز کردم دیدم سالار داره زیر اب با کیرش ور میره تا منو دید زود سلامممم کرد و دستاش گذاشت رو کیرش، هول شده بود و نمیدونست چی بگه، وقتی دیدم داره اسمون ریسمون میبافه خندم گرفت و گفتم:
-چته به ته ته پته افتادی؟
+هیچی مامان داشتم دوش میگرفتم.
وقتی دیدم همچنان دستاش رو کیرش گرفته به کیرش اشاره کردم و گفتم:
-چی شده چرا دستات گذاشتی رو چیزت؟
+مامان برو بیرون خجالت میکشم بزار من بیام بیرون بعد.
وارد حمام شدم و تا منو لخت دید چشاش از تعجب گرد شد و گفت:
+مامان کجا داری میای
-دارم میام گند کاری سالار خان و تمیز کنم چته دیشب که خوشبحالت بود و داشتی بلبل زبونی میکردی حالا خجالتی شدی واسه من؟
رفتم داخل و خودمو چپوندم تو بغلش زیر اب و باسنم میمالیدم به کیرش که گفت:
+مامان چیکار میکنی دارم حشری میشماااااا
-خوب که چی؟
+واقعا نمیترسی ازم؟
-چرا باید بترسم خوشگلم تو که آبرو رو خوردی و حیا رو قی کردی دیشب. فوقش دوباره میخوای منو بکنی دیگه.
+واقعا دوست داری؟
-من فرقی به حالم نمیکنه اگه باشه که از خدامه نشد هم نشد
+پس خودت خواستی مامان خانم
اینو گفت و از پشت کیرش لای باسنم گذاشت و محکم بغلم کرد و منم با باز کردن پاهام کمکش کردم که کیرش لای کوسم بره و وارد کوسم بشه. از پشت سر دستاش گذاشت رو شونه هام و منو دولا کرد شروع کرد تلمبه زدن، کیرش واقعا بزرگ و کلفت بود و اصلا به قد و هیکل و سن و سالش نمیخورد. از پشت سینه هام گرفته بود دستش و با انگشتاش نوک سینه هام فشار میداد و تلمبه میزد و منم داشتم لذت میبردم ولی ابش نمیومد منو برگردوند سمت خودش یه پامو با دستش گرفت یکم اورد بالا و کیرش رو دوباره کرد تو کوسم و دوباره شروع کرد تلمبه زدن و چند دقیقه ای داشت تلمبه میزد و همزمان لبامو بوس میکرد و میگفت:
+چطوره مامان خوشگلم، خوشت میاد
-اره مامان تند تر بزن
+کلفتهههههههه؟ دوست داری کیرموووووووو؟
-اره عشقمممممممم خیلی بزرگهههه کوسمو با کیر کلفتتت پر کردی محکم ترررررر بکن
+مامان دارم کوستو جر میدم، تو دیگه جنده خودمی
-اره عشقمممممممم من جنده خودتممممم تندتر بکن عزیزممممم داریییییی کوس مامانت جررررررر میدی محکم تر بکن عشقم تندتررررر کوسم داره جر میخوره.
+دوست داری بازم بکنمت
-اره عشقم بازم میخوام هر وقت دوست داشتی بکن، من مال خودتم عشقممم این کیر کلفتت مال خودمه دیگه مالللللللللل خودمه به هیشکی نمیدمشششش سریعتر بزن سالارم تندتر بکننننننن بکننننننن عشقمممم تندتر بزن عشقم واییییییییی دارم میام عشقم تندترررررررررش کن سریعتر
+کوست خیلی داغه مامان این کوس مال خودمه دیگه مال خودمه هر شب میکنمش
-اره عشقم هر شب میخوام سالاررررررررر بکن عزیزم سریعتر بزن عشقم دارم میام عزیزم. واینستا عشقم بزن
+مامان منم دارم میام چیکارش کنم
-درش نیار عزیزم بزن سریعتر بزننن سالار بزن عشقم تندتر تندتر تندتر بزن عشقم.
+وای اومد واییییییییی
-بزن مامان بزن ایییییییییییی بزن عشقم دارم میسوزم وایییییییی چقدرخوبهههههههههههه اخخخخخخخخ اومدم عشقم یکم دیگه بزننننننننننننننن آیییییییییئیییی وایییی
خیلی خوب بود مامان دوباره ریختی تو کوسم.
+اره بازم ریختم توش. ولی خیلی خیلی حال داد.
رو پاهام نمیتونستم وایسم زانوهام سست شده بود نشستم رو زانوهام و کیر نیمه راست سالار جلو صورتم بود ناخودآگاه کیرشو گرفتم کردم تو دهنم، مزه ابش که در اطراف اون بود برام خیلی جالب بود، مزه ای گس و بسیار خوش طعم فقط در ان لحظه. الان که فکر میکنم فقط در انچنان لحظاتی هست که میتوان به ان طعم، خوشایند، گفت که مملو از شهوت و هوس باشی والا اصلا طعم خوشایندی نداره😐😐😁😁😜.
با حرص و ولع تمام اب کیرش رو لیس زدم و بعد شروع به شستن و آب کشیدن تن سالار کردم و او از حمام خارج شد و من هم بعد از یه دوش مفصل اومدم بیرون. سالار لباس پوشیده بود منم بعد از خشک کردن و پوشیدن لباس به آشپزخانه رفتم و صبحانه حاضر کردم و بعد از صرف صبحانه همراه سالار به خونه یاشار و شیدا رفتیم، آرزو هنوز خواب بود بنابراین با پیشنهاد سالار واسه خرید دوتایی بیرون رفتیم.

الان 5 سال از ازدواج من و محمد میگذره و هنوز من و سالار پسرخوانده ام رابطه پنهانی خودمون را داریم ولی میدانم که بزودی باید ازدواج کند و من دوباره در تنهایی شهوتی خودم غرق شوم، اکنون زمان ان رسیده که ارام ارام به تنهایی خودم برگردم و خودمو به داشته های محدود خودم قانع کنم😔😔😔 امیدوارم از داستان زندگی من خوشتون اومده باشه و تونسته باشم لحظاتی در وسع خودم شیرین براتون ارائه کرده باشم.زحمت ویرایش و تایپ این داستان رو به دوست خوبم یاشار دادم و ایشون برای سایت فرستادند و بنده از ایشون نهایت تشکر رو دارم.
خوش و خرم بمانید.
مریم.
پایان.

نوشته: مریم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.