رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

 کسلیسی × تابو × پدربزرگ × داستان سکسی × داستان کسلیسی × داستان تابو × سکس تابو × داستان پدربزرگ × سکس پدربزرگ × سکس پیرمرد × داستان پیرمرد ×

من و پدربزرگ کس لیس - 1

سلام .من سوسن ( اسم مستعار) . الان سنم ۲۶ ساله . خانمی سفید رو و زیبا هستم. با سایز ۴۲.
این داستان نو که مینویسم براتون داستان زندگی منه بعد از طلاقم. ( اگه موردی تو نویسندگی من بود ببخشید. )
تو ۱۹ سالگی عاشق دوست پسرم پیمان شدم. و زندگی عاشقانه ای رو شروع کردیم و پیمان هم ۲۳ سالش بود.زندگی سال اولش خوب بود . اما من به رفتار پیمان مشکوک شدم . و احساس کردم . داره بهم خیانت میکنه.
دیر میومد و دیگه زیاد بهم اهمیت نمی‌داد. و منم که بعضی وقتها خودمو شیو میکردم و لباس خواب سکسی میپوشیدم . و تو رختخواب بغلش می‌کردم و حتی کیر شو میگرفتم.
اما اون زیاد رغبت نشون نمی‌داد. و بعضی وقتها هم منو از روی میل و اشتیاق نمی‌کرد. انگار میخواست از سرش وا کنه .
من که عاشقش بودم . اما خیلی زندگی برام سخت می‌گذشت و افکارم همش درگیر بود.
تا وقتی تصمیم گرفتم . ببینم که آیا کسی تو زندگیش است . یا نه .
که بعد از کلی فال گوش واستادن . و یا موبایلشو یواشکی چک کردن و بالاخره تعقیب کردن . تو یه پاساز تو غرب تهران اون رو با یه دختر دیدم . و تعقیب کردم و دیدم . وارد یه آپارتمان تو نواب شدن . و بهش زنگ زدم و گفتم . کجایی . گفت اومدم بازار کار سفارش بدم . و من موندم اونجا تا اون ۳ ساعت بعد دیدم از آپارتمان خارج شد . با دختره.
رفتم جلو و یه سیلی زدم زیر گوش دختره و دعوا شد تو خیابون .
پیمان منو سوار ماشین کرد و شروع کرد دروغ گفتن . و بعد معذرت خواهی . و فردا با یه انگشتر طلا خرید و آورد خونه و با هم آشتی کردیم .
و یه مدت باهام مهربون و عشقولانه بود.
اما من ول کنش نبودم. و کار خودمو یواشکی انجام می‌دادم.
یه بارم تو یه پارتی تو شهریار گیرش انداختم. که با یه دختر داشت میرقصید‌ .و یک روز رفتم پیش مشاور وکلا خصوصیات و رفتار پیمان رو گفتم . مشاور هم نظرشون بر این بود . پیمان تنوع طلب است . و چون پولدار هم است . راحت به تنوع طلبی میرسه و امکانش هم است که درست نشه.
خلاصه … ۴ سال با عذاب روحی زندگی کردم و دیگه نتونستم تحمل کنم و حتی با اینکه سر کار رفتم. تو یه شرکت دولتی . باز فکرم راحت نبود .و بالاخره خود پیمان هم گفت نمیتونه . دست خودش نیست . تنوع رو دوست داره‌ و میگه تا جوونه باید عشق و حال کنه . و قرار شد مهریه منو و حق و حقوقمو بده و توافقی بدون دردسر و آبروریزی جدا بشیم . و همین طور هم شد.و جدا شدیم و من جهازمو هم بردم خونه پدرم . و گذاشتم تو زیر زمین . و از نظر روحی هم خیلی بهم ریخته بودم . و پیش روانشناس میرفتم . تا کمکم کنه و احساس شکست سنگینی می‌کردم.و از همه مردا هم بدم میومد به شدت . و میگفتم . عشق کشکه و همه دنبال عشق و حالشون. و ما زنها بازیچه دستشون هستیم.
تو خونه هم با مامانم همش بحث میکردیم و کار به گریه زاری من می‌رسید.
و مامانم همش سرکوفت میزد و می‌گفت. اگه زود بچه دار میشدی . این اتفاق نمی‌افتاد و اون سر گرم بچه می شد و زندگیتون گرم میشد.
۶ ماهی از طلاقم گذشته بود . که مادر بزرگم براثر سرطان سینه فوت کرد .
و مامانم دیگه باهام کاری نداشت و بیشتر می‌رفت خونه پدرش و کارهای اونو انجام می‌داد. چون داییم که یکیش شهرستان بود و اون یکی هم که تهران بود زنش محل نمی‌داد. و داییم عین یه موم تو دست زنش بود.و به آقا جونم سر نمیزد.
یه روز که آقاجون اومد خونه ما .من و مامانم دوباره دعوامون شد و صدامون بالا رفت و من گفتم . من دیگه از این خونه میرم. و خونه اجاره میکنم .
هم شما راحت بشین و هم من .
آقا جون هر دومون رو آروم کرد و گفت که . میخواد زیر زمین خونه رو بده اجاره . که کسی تو اون خونه باشه . که اگه نصف شبی . وقتی … اتفاقی براش افتاد حداقل کسی باشه به اورژانس زنگ بزنه . و ما رو خبر کنه.
و گفت . بیا خونه من . نمیخواد بری خونه اجاره کنی .منم از تو کرایه نمیگیرم . اینطوری باز همه کنار همیم . و اینکه دنیا وفا نداره و کسی از فردا خبر نداره.
خلاصه… جمعه شد و زنگ زدیم . باربری و کل جهیزیمو بردن . خونه آقا جونم.
و اونجا همه رو گذاشتن تو زیر زمین . و فقط یه تختمو و میز توالت مو . بردم تو اتاق پشت بام .
خونه آقا جونم . شمالی بود و یک طبقه. که یه زیر زمین مستقل داشت .
و طبقه اول خودش زندگی می‌کرد و یه بهار خواب . که یه اتاق باشه تو پشت بام بود . در واقع یک طبقه و نیم بود.
و من اونجا ساکن شدم و اقاجونم صبحانه درست می‌کرد و من سرکار میرفتم و منم بعدازظهر که می آمدم شام میذاشتم. و شبها هم که من تو اتاق خودم بالا میخوابیدم و آقاجون هم طبقه اول اتاق خودش.
آقاجون اصلا دلو دماغ نداشت بعد فوت مامان جونم . و اصلا به خودش نمی‌رسید. و همش تو خودش بود . اما من خیلی دوستش داشتم چون خیلی مهربان بود . و از پدر بزرگ پدری خیلی بهتر بود و دست و دلباز تر و آقا تر بود.
تو شرکت متوجه شده بودن که من طلاق گرفتم . و احساس می‌کردم. همکارها بهتر تحویلم میگیرن و بیشتر دوست دارن باهام حرف بزنن.
و منم چون از مردا حالم بهم می‌خورد. تحویلشون نمیگرفتم.
یه روز که رفتم یه پرونده بدم حسابداری‌ . کارمند حسابداری یه فرد
۳۸ ساله. شروع کرد حرف زدن و گفتن که … آدم باید راحت زندگی کنه و زیر بار مسئولیت نره و من خوب کاری کردم طلاق گرفتمو … از این مزخرفات. گفتن و رسید که اونم تنها زندگی میکنه . و گفت . اگه حوصلت
سر رفت برم خونشون و با هم بریم بگردیم. و من متوجه حرفش شدم .
منظورش کردن من بود .
همونجا پرونده رو برداشتم و کوبیدم تو صورتش و کار به داد و بیداد کشید. و خبر به رئیس رسید و ما هر دو رفتیم دفترش.
رییس میخواست حسابدار رو اخراج کنه . که با التماس حسابدارو بخشش من . فقط توبیخ و جریمه کرد.
از اون روز به بعد همه با من سنگین و عادی رفتار می‌کردند.
یه شب که خوابم نمی‌برد.
تو تختم گفتم بزار یه فیلم نگاه کنم . فیلم شو گذاشتم و فیلم یه صحنه عشقی و لب بازی داشت . ناخودآگاه دلم خواست و دستم رفت تو شرتم . فکرم مشغول شد. بلند شدم از جام و رفتم پایین و در یخچال باز کردم و یه خیار برداشتم و اومدم بالا.
خیارو با کرم چربش‌کردم . و اومدم بکنم تو کسم. که حالم بد شد و افکارم داغون شد و گفتم داری با خیار که عین کیر مرداست خودتو ارضا میکنی.
خیارو تو کسم نکردم و اونو گذاشتن بالا سرم . و قرص خوردم و خوابیدم.
صبح خوابم برده بود . سریع بلند شدم و آماده شدمو صبحانه نخورده رفتن سر کار .عصر که اومدم .رفتم اشپزخانه آشپزی کردم و طبق معمول شام خوردیم و هر کس رفت بخوابه. زیاد با آقاجونم مکالمه نمیکنم . و اونم حوصله نداره. آقا جونم یه مرد ۶۲ سالس و اما سرحال خوش قدوبالا و خوشقیافس
و قیافه جذاب با ریش و سبیل مرتب داره.
و باز نشسته شرکت نفته و حقوقشم خوبه . راضیه.
رفتم بالا تو رختخواب و دوباره یه فیلم گذاشتم که ببینم .
فیلمهای آمریکایی معمولا یه صحنه معمولی دارن .
و منم دست خودم نیست . آدمم دیگه . هوس میکنم .
سرمو بلند کردن خیارو بردارم دیدم نیست. باز گفتم .بزار یه چیز بکنم توش.
رفتن دوباره پایین و دیدن اقاجون رو مبل نشسته‌.گفت نخوابیدی .
گفتن اومدم آب خنک بخورم.
رفتم سر یخچال و آب خوردم و یه خیار هم برداشتم.و اومدن بالا.
باز خیارو چرب کردم با کرم . اما باز یادم افتاد و افکارم بهم ریخت و دوباره نکردم تو کسم.و‌خودمو با مالیدن کسم ارضا کردم و خیارو انداختم اونور.
فردا که رفتن سر کار و طبق روال هر روز.
اومدم بخوابم متوجه شدن خیار نیست رو زمین . فکر کردم من که میرم.سرکار.
آقاجون میاد تو اتاقم و اتاقمو میگرده.
گفتم امتحان میکنم . چون نه خیار اولی تو اتاق بود نه دومی.
رفتم باز از یخچال خیار بردارم دیدم نداریم. یه هویج پلاسیده داشتیم برداشتم و اومدم بالا. و چربش کردم و گذاشتن بالای سرم و خوابیدم.
و فردا هم طبق روال شب که رفتم بخوابم . دیدم هویج نیست.
فهمیدم یا باید آقا جون برداشته باشه . و یا مامانم اومده باشه اونجا.
رفتن پایین و پیش آقا جون نشستم .و ازش پرسیدم که مامان اومده بود.اینجا .
و اونم گفت که ۱۰ روزی هست نیومده. فقط زنگ زده .
میگه سوسن هست خیالم راحته. که غذا داری
بعد اومدم بالا. و فهمیدم که کار آقا جونمه.
فردا که از سر کار اومدم . از تره بار محل خیار . و بادمجان و ترب سفید. و موز خریدن و آوردم.
و برای شام میرزا قاسمی درست کردم.
و داشتم میرفتم بخوابم. یه موز با خودم بردم.
چون میخواستم ببینم که آقاجون چه کار میکنه. که حداقل افکارشو بفهمم.
موز رو حسابی چرب کردم. و گذاشتن کنار تختم.و خوابیدم.
فردا رفتم سر کار و طبق روال از سر کار اومدم رفتن بالا و به اتاقم سر زدن . دیدم موز نیست . رفتن پشت بوم . تو سطل آشغال اونجا رو نگاه کردم. دیدم پوست موز تو سطل برداشتم و دیدم خودشه . آقاجون موز رو خورده و پوستشو انداخته سطل آشغال. و نگاه کردن دیدم پوست خیار و همون هویج پلاسیده هم که الان تقریبا خشک و خراب شده بودن توش بود . آقاجون خیارهای روغنی رو هم پوست کنده بود و خورده بود.
فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که آقا جون فکر میکنه که من این خیار و موز رو تو کسم کردم و باهاشون حال کردم. اما چرا میخوره . میوه که تو یخچال داریم .فرداش از داروخانه وازلین خریدم‌ و شب داشتم میرفتم بخوابم . یه موز و یه خیار برداشتم و رفتم بالا و وازلینی کردم و خوابیدم .
و فردا تو شرکت همش فکر میکردم که آیا دوباره اون کار رو میکنه.
و عصر که اومدم اون هم خونه نبود . چون اون معمولا با دوستش می‌رفت پارک و صحبت می‌کرد و یا شطرنج بازی می‌کرد.
رفتم بالا و حدسم درست بود .
آقاجون خیار و موز رو پوست کنده بود و خورده بود و اشغالشو انداخته بود تو سطل توی پشت بام
یه فکری به ذهنم رسید و گفتم من که آقاجون رو خیلی دوست دارم .
و اونم انگار تنهاست و نیاز به همدم داره .
با مامانم صحبت کنم و یا با خودش صحبت کنم براش یه زن پیدا کنیم . ازدواج کنه.
که از تنهایی هم در بیاد و یه کسم برای کردن داشته باشه. بالاخره مرد دیگه
نیاز به زن داره.
شب سر میز شام بحث رو باهاش باز کردم و گفتم دوستم یه خاله داره تنهاست سنشم ۵۰ ساله . آقاجون میخوای تجدید فراش کنی و از تنهایی در بیایی.
شاید منم یکی پیدا شد ازدواج کردم و اون موقع تنها میشی.
آقاجون یه دفعه بلند شد و خیلی ناراحت و عصبانی گفت … بعد از مامان جونت من دیگه با کسی ازدواج نمیکنم. دیگه از این چرندیات نگی.
منم عذرخواهی کردم. و شب باز موقع خواب با خودم موز بردم بالا .
و طبق روال روغنی کردم و گذاشتم کنار و خوابیدم .
آنقدر روغن میزدم که راحت از دست لیز می‌خورد.
و باز طبق روال هر روز.عصر میدیدم که موز رو خورده و اشغالشو دور انداخته.و کارم همین بود.
و یه‌بار گفتم. بزار بهش بگم.
شب بهش گفتم. آقا جون. فکر کنم خونمون جن داره.
گفت . نه دخترم این چه حرفی میزنی.
گفتم آخه من میوه میزارم تو اتاق .فردا میام میبینم نیست.
آقاجون کمی جا خورد و گفت … من میخوام برم بیرون.یه سر هم بالا میزنم .
دیدم موز یا خیار بردی و نخوردی. میگم خراب میشه حیفه . بخاطر اون بر می دارم میخورم.
اما نمیدونم چرا چربه. میوه ها.
منم گفتم . حتما دستم کرم میزنم. میگیرم دستم . چرب میشه.
اونم گفت . معلومه به دستت خیلی کرم میزنی . خیلی چرب میشه از دست لیز میخوره.
موز و خیار چرب دوست داری. گفتم نه آقاجون.
دستمو خیلی کرم میزنم.
اصلا ولش کن . بگذریم.
اومدم بالا و رفتم تو اتاقم. از اینکه آقا جون گفت . موز چرب دوست داری .
انگار یه جوری قلقلکم گرفت.و کسم خارید.
خودمو ارضا کردم. بعد تصمیم گرفتم . اصلا چرا با آقاجون حال نکنم و اون که تنهاست و منم تنهام و اون کس میخواد و منم کیر و به کسی هم که نمیتونم اعتماد کنم . چون همه میگن بیوه است و کردنش ثواب داره. و فقط آدمو با نگاه کردن میبینن .
اما آقا جونم هم هم خونمه هم آبرومو نمیبره‌. هم خیلی مهربان و دوست داشتنی. است.
پس فکر کردم از فردا کمی لباس متفاوت تو خونه بپوشم.
فردا از سر کار اومدم . رفتم حمام. شیو کردم. اومدم و یه تیشرت صورتی بدون سوتین پوشیدم و یه ساپورت هم پوشیدم و یه روژ قهوه ای کم رنگ هم زدم .
آقا جون که اومد . چای ریختم و خوردیم و سر شام گفت . چی شده سوسن
.گفتم چطور آقاجون.
گفت به نظر سرحال تر میای و مرتب تر شدی .
گفتم . نه آقا جون . نشستم فکر کردم . که به قول شما دنیا ۲ روز و آدم از فردا خبر نداره. چرا با شکستهام و غم زندگی‌ کنم . از این به بعد میخوام همون دختر شاد قبل ازدواج باشم.
آقاجون گفت آفرین.
و هر روز بعد سرکار تیپ جذب و راحت میزدم و موهام رو شونه زده رو ادکلن زده‌ و با رژلب رنگ شاد . تو خونه میگشتم .
و همون برنامه موز و خیار رو داشتم و اقا جونم هم باهام بیشتر
حرف میزد و میدید مثل قبل تا شام میخورم . نمیرم بالا و میشینم باهاش حرف میزنم و سرحال شدم . اونم خوشحال بود.و از این و اونور و زندگی .
زناشویی .
سیاسی
اجتماعی باهاش حرف میزدم .
واونم عاشق بحث بود و همراهی می‌کرد و منم زل میزدم تو صورتش و حرفاشو تائید می‌کردم. و اونم خوشش میومد که تو صحبت هاش بامن . من رو قانع میکنه ومنم تائید میکنم.
و فردا هر روز که میومدم از سر کار . میدیدم که موز و یا خیار رو خورده.
یه بار دقیقا نصف وازلین رو مالیدم به موز.انقدر روغن داشت که میدونم نمیتونست پوستشو بکنه.
اما اومدم و دیدم خوردتش
و حالا تصمیم گرفتم که برم پیشش بخوابم.
و نقشه کشیدم که…‌‌‌‌…
شب شد .گفتم آقاجون من احساس میکنم بالا جن داره .شبها راحت نمیتونم بخوابم. و فکر می‌کنم سایه رد میشه.
آقاجون گفت نه شاید نور خونه‌ای دیگه باشه یا سایه پرنده ای .
اینجا جن نداره‌ و اینا همش توهم تو است . و شاید بخاطر خوردن قرصهای روانشناسی است.
گفتم قرص نخودم نمیتونم بالا تنها بخوابم . گفت ‌ .میخوای بیا پایین بخواب من میرم بالا.
گفتم نه من تو سالن میخوابم شما رو تخت خودت .
گفت میخوای رو تخت پایین بیا بخواب ‌ تخت بزرگه دو نفره است.
جا میشیم. گفتم نه. من تو خواب زیاد تکون میخورم…چیزی نگفت …
فردا از سر کار اومدم سریع غذا رو پختم . خونه رو کمی مرتب کردم . و رفتم حمام و بدنمو کامل شیو کردم و اومدم روژمو زدم و موهامو مرتب کردم و یه تاپ پوشیدم و یه شلوارک جذب.
آقاجون از بیرون اومد و خرید کرده بود . گذاشتم تو یخچال و شام خوردیم .و و نشستم کنارش کامل.
وباهم سریال تلویزیون رو نگاه کردیم و شب بخیر گفتم و رفتم بالا‌.بخوابم .
ساعت از ۱۲ گذشت و گفتم برم پایین پیش آقاجون. بخوابم ببینم چی میشه.
اومدم دیدم اونم رفته تو اتاقش .آروم رفتم جلو . و در اتاق نیمه باز بود .دیدم دستش تو شرتشه.
و متوجه شدم انگار کمی سیخ کرده باشه ‌ و یا شاید داشت خایشو میخاروند.
در زدم . خودشو کمی جمع کرد و نشست‌ و گفت چیه سوسن.
گفتم آقاجون بیام پایین بخوابم . کمی مکث کرد و گفت بیا.
رفتم تو و رو تخت دراز کشیدم . و شب خوابم خاموش کردم.
که نیم ساعتی گذشت بود و آقا جون پشتش به من بود…
بعد که برگشت به این یکی پهلوش … منم برگشتم و پشتمو کردم بهش.
کمی که گذشت خودمو پهن تر کردم ‌ و هی شاید ۱۵ دقیقه یه بار خودمو بهش نزدیک تر کردم. و خودمو زده بودم به خواب‌
دیگه نمیتونستم تحمل کنم . و همش آب دهنمو قورت میدادم .
یک دفعه خودمو حالت >کردم و باسنمو چسبوندم بهش.
طوری که با باسنم کمی نرمی خایشو حس کردم.
کمی به این منوال گذشت . بعد یه کم دیگه باسنمو فشار دادم.
احساس کردم آقاجون بیداره. بعد چند دقیقه دوباره به خودم یه تکون دادم. و
دوباره باسنمو فشار دادم .
متوجه شدم که کیرش داره تغییر حالت میده و محیط و مساحتش داره بیشتر میشه.دلو زدم به دریا و با یه تکون دوباره خودمو نزدیک کردم بهش .
آره کیر آقاجون سیخ شده بود و منم آب کسم چنان راه افتاده بود .
که شلوارمو خیس کرده بود ‌م شورت هم نپوشیده بودم.
احساس کردم آقا جون کمی خودشو کشید عقب .
اروم دستشو کشید لای پام .و متوجه شد که اب کسم راه افتاده . و بیدارم . و به قصد و نیت این کارو میکنم.
بلند شد از اتاق رفت بیرون. و بعد اومد داخل.
و منهم حالت طاق باز خودمو زدم به خواب .متوجه شدم بالشش رو گذاشت رو
ی سینم و جلوی صورتم. و آروم شلوارمو در آورد. و منم اصلا تکون نمی خوندم.
و اتاق هم تاریک بود . و چیزی دیده نمیشد.
بعد متوجه شدم یه دست کشید رو کسم که من یه تکون خوردم.
بعد با دستمال کاغذی آب کسمو تمیز کرد و پاک کرد .
و متوجه شدم سرشو آورده پایین و زبونشو کشید لای کسم. و شروع کرد کسم لیس زدن .و زبونشو چنان تو کسم میچرخید و چنان لیستی میزد که تمام وجودم از تو داشت میلرزید. و ارضا شدم و آروم شروع کرد کشاله رو نمو می‌خورد.دوباره شروع کرد لیس زدن کسم . وای تو آسمون بودم.داشتم میمردم . بالشو گاز گرفتم . که صدام در نیاد و چون نمیدیدم چشمامو باز کرده بودم .
آقاجون زبونشو می‌کرد تو کسم و چنان لبه های کسم میخوردم آروم گاز میگرفت و چنان لیسی میزد و چوچوله میک میزد.
که زیر زبونش ۲ بار دیگه ارضا شدم.دیگه از حال رفتم .
اما آقا جون
سیر نمیشد. و فکر کنم یه ساعتی کسمو خورد با ولع و با اشتها.طوری که احساس می‌کردم کسم سر شده.
تا حالا پیمان یه بارم کسمو نخورده بود و این اولین تجربم بود از چنین حال و لذتی و چقدر عالی بود.
پیمان همیشه یه کم لب بازی می‌کرد و کمی سینه می‌خورد و زود می‌کرد تو کسم و باچند تا تلمبه آبش میومد و بعد پشتشو می‌کرد و می‌خوابید.
وای چه‌تجربه عالی ای.
بعد آقا جون که از کس خوردن سیر شد . رفت بیرون و بعد چند دقیقه اومد تو . و شلوارکمو کشید بالا و از اتاق رفت بیرون…

ادامه داره…

نوشته: سوسن

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 ماه بعد...


من و پدربزرگ کس لیس - 2

سلام. قبل از اینکه باقی ماجرای خودم و پدربزرگم رو بگم . باید بگم که نظرات رو درباره موضوع زندگیم خوندم . و این رو باید بگم خدمتتون که ؛ چون نویسنده نیستن و بلدم نیستم . خیلی از اتفاق هارو خیلی گذرا و کوتاه بیان میکنم که شما خواننده ها حوصلتون سر نره .فقط بدونید که تقریبا چطور رابطم با پدر بزرگم شروع شد. و خیلی از اتفاقات رو نمی نویسم وگرنه باید یه رمان ۱۰ جلدی بنویسم . پس من رو ببخشید . که وقایع رو خلاصه وار بیان میکنم .
اون شب راحت خوابم برد و صبح که بلند شدم . آقا جونم نون خریده بود و صبحانه آماده کرده بود و منو صدا کرد که خواب نمونم .
منم بلند شدم و بعد سلام و شستن دست و صورت . سر میز نشستم و صبحانه خوردم و آقا جون اصلا حرف نمی زد و منم همینطور . و اصلا به روی خودشم نیاورد که دیشب چه اتفاقی افتاده. و خیلی عادی بود .
بعد من آماده شدم و رفتم سر کار.
عصر طبق روال اومدم خانه و شام درست کردم.
و حرفی هم بینمون ردو بدل نشد .
شب که شد رفتم که بخوابم .
اما آقا جونم نیومد تو اتاق و نشست تلوزیون نگاه می‌کرد. و من خوابم برد .
صبح که بیدار شدم دیدم رو کاناپه خوابیده . و صداش کردم گفت .:دخترم
فیلم میدیدم خوابم برد.
و این قضیه هر شب تکرار میشد و اون روی تخت پیش من دیگه نمی خوابید.و من فهمیدم که حتما به خاطر اون شب بود . که دیگه رو تخت نمیومد.
و منم کاری نداشتم. تقریبا یک ماهی از این قضیه گذشت .
و آقا جونم رگ سیاتیکش گرفته بود و اصلا نمیتونست بخوابه و تو هر حالتی پاش درد میکرد. و من تازه فهمیدم که به خاطر بد خوابیدن بود.
و ازش خواهش کردم که ماساژ بدم . چون من مدرک ماساژوری داشتم.
از سر کار که میومدم. چند تا حرکت کششی بود که برای بهبود سیاتیک بود. که بهش کمک می‌کردم انجام بده. و شب سوم بعد حرکت نرمشی. بهش گفتم که باید ماساژ بدم. دو مدل روغن ماساژ گرفته بودم . و آقا جونمو آوردن رو تخت و گفتم شلوارشو در بیاره. اونم درآورد دراز کشید و بعد شروع کردم از کف پا تا نزدیک باسن رو ماساژ دادن تا رگ هاش باز بشه و این کار رو تا چند روز انجام دادم. و یه روز گفتم . آقا جون بدنت خشک شده . میخوای کامل پشتتو ماساژ بدم . و اون زیر پیراهن رو هم در آورد و من از کف پا تا پشت گردن و گوش هاشو ماساژ دادم.
این بگم که یه ذره دلم کیر خواست و آروم به شورتش نگاه میکردم و فقط
از بقل شورتش یه کم پوست خایش و پشم زده بود بیرون.
آقا جونم خوابش برد حین ماساژ دادن و من ملافه کشیدم رو ش و از اتاق اومدم بیرون.
و تو حال خوم بودن وبا افکارم کلنجار میرفتم .و یاد اون شب رویایی و کس خوری آفا جون همش تو ذهنم بود و حسابی ابمو در آورده بود.
و پیش خودم میگفتم . اگه یک بار شده . پس امکان داره دوباره ام این اتفاق بیوفته.
بعد میگفتم . نه . چون اگه قرار بود این اتفاق بیوفته . آقا جون رو کاناپه نمیخوابید و میومد پیش من میخوابید.
و خلاصه تصمیم گرفتن برم حمام و شب امتحان کنم . و دعا می‌کردم. خداکنه بشه. چون حالم حسابی بد بود.
رفتم حموم و حسابی سفید کردم . و شب که شد . گفتم :آقا جون من میرم بالا بخوابم . چون ناراحتم که شما نمی آیید رو تختتون بخوابید . و اگه بخوای میرم تو خونه بابام.
که آقا جون گفت ‌ ؛نه دخترم نمیخواد بری ‌ . من خواستم تو راحت بخوابی .
چون من تو خواب خروپف میکنم.
منم گفتم اشکال نداره . من خواهش میکنم بیاید رو تخت بخوابید.
بعد رفتم اتاق . و تاپ و شلوارک راحتی رو پوشیدم و دراز کشیدم و آقا جونمم
بعد نیم ساعت اومد.
منم خودمو زده بودم به خواب.
آروم هر از گاهی قلت میخوردم و خودمو به آقا جون نزدیک می‌کردم.
فکر کنم به دو ساعتی بود که با خودم کلنجار میرفتم که چطور خودمو نزدیک کنم.بالاخره دلو زدم به دریا. و تو تکون دیگه سرمو از بالش لیز دادم پایین و دستمو انداختم رو آقا جونم و بعد چند دقیقه پامم تقریبا انداختم روش…
داشتم میمردم. ضربان قلبم خیلی رفته بود بالا و تند تند آب دهنمو قورت میدادم. و کسم داشت ذق ذق می‌کرد. و دعا می‌کردم. خداکنه بشه.
و یه لحظه متوجه شدم . آقا جونم آروم دستشو کرد تو شلوارکم. و دستشو مالید به کسم .
و آروم گفت :باز که خودتو حسابی خیس کردی.
من دیگه آنقدر نزدیک آقا جون بودم که اون بیچاره دقیقا لب تخت بود . و هر لحظه میتونست از تخت بیوفته.
آروم پای منو از روش بلند کرد و از جاش پاشد . و رفت بیرون .
و چند دقیقه بعد اومد. و چراغ حال رو هم خاموش کرده بود و من زیر چشمی نگاه میکردم . و کلا تاریک تاریک بود و هیچ روشنایی نبود و پرده اتاق هم کامل کشیده شده بود. و تو اتاق خواب هیچ نوری نمیومد.
آقا جون اومد تو اتاق ودرو بست .و منو آروم به پشت قلتم داد و شلوارکمو خیلی آروم از تنم درآورد. و چون لب تخت بودم . پای چپمو از تخت انداخت پایین و پام از زانو . از تخت آویزون شد.
و بالششو گذاشت بین سینه و چونم که من نتونم ببینمش.
منم اینطور راحت بودم چون میتونستم چشممو باز کنم .و دست کشید رو کسم و با دستمال کاغذی کسمو پاک کرد و متوجه شدن که با یه دستمال خیس کسمو چند بار پاک کرد . و آب کسم که همه جا پخش شده بود رو ی پوست رو تمیز کرد.
و بعد سرشو آورد پایین و یه چند تا بوس یه کسم زد. و آروم شروع کرد رو نم خوردن و از رونم لیس میزد و به کسم می‌رسید.
کاملا تو اوج بودم. و داشتم لذت می‌بردم و وقتی زبون به کسم و رونام میکشید . قلقلکم میومد و شکمم میلرزید .
بعد چند تا بوس دیگه به کسم زد و گفت جون . واقعا چه کسیه .
و شروع کرد لیس زدن کسم . آنقدر با اشتها و ولع می‌خورد که ارضا شدم و بدنم لرزید. و اون متوجه شد . بلند پاشد رفت بیرون . فکر کنم رفت آب بخوره .
دوباره آوند و شروع کرد چوچولمو میک زدن و لبه های کسمو خوردن و منم دست خودم نبود . آه آه هم در اومد. و می‌گفت. کس نیست که عسله . چه نانازی.
یه دفعه ارضا شدن و همین یه لحظه گفت :خاک تو سرت پیمان.
که اینو که شنیدم . یه دفعه حالم ۱۸۰ درجه عوض شد. و یه دفعه حالت نفرت و پشیمانی بهم دست داد . و گریم گرفت . پامو جمع کردم و یه دفعه گفتم . بسه دیگه.
که سریع آقا جونم از جاش بلند شد. از اتاق رفت بیرون.
یاد پیمان نامرد افتادم و ناحت از این که بیوه شدم. و نگاه مردم به من فرق میکنه. و هزاران فکر دیگه.
کلی گریه کردن و آخر بلند شدم. و شلوارکمو پوشیدم و اومدم آشپزخانه و قرص که روانپزشکم داده بود رو خوردم و خوابیدم.
صبح دیر از خواب بیدار شدم. و وقتی بیدار شدم نه صبحانه آماده بود و نه از آقاجون خبری.
عصر که اومدم خونه شام آماده کردم و گاز رو خاموش کردم و خودمم نخوردم .
و قرص خوردم و گرفتم خوابیدم.
صبح که بیدار شدم از آقا جون خبری نبود و غذا هم دست نخورده بود.
صبحانه نخورده رفتم سر کار . و دوباره که عصر برگشتم . دیدم غذا تو یخچاله
.پس غذا درست نکردم. ودوباره قرص خوردم و خوابیدم .
و صبح فردا هم از آقا جون خبری نبود.تو سر کار پیش خودم گفتم که آقا جون کجاست. به گوشیش زنگ زدم . اما جواب نداد.
به مامانم زنگ زدم .
که اونجا هم نرفته بود .
نگران شدم.
فردا رو مرخصی گرفتم که دنبالش بگردم.
نزدیک ظهر بود که متوجه شدم کسی در حیاط رو باز کرد . دیدم آقا جونه .
سریع رفتم اتاق بالا که منو نبینه.
اومد تو و رفت تو اتاق خوابش و منم آروم اومدم پایین. و گفتم شمایی آقا جون. که یه دفعه در اتاق رو بست و قفل کرد.
رفتم جلو و در زدم گفتم . دورت بگردم آقا جون کجا بودی ۴ روزه کلی نگرانت شدم. و گفت . رفته بودم خونه دوستم . گفتم چرا آخه. خبر میدادی . مامانم حتی نگرانت بود.
هیچی نگفت‌ . دوباره گفتم.باز هیچی نگفت . گفتم درو باز کن . گفت حرفتو بزن.
گفتم بیا چای بخور.
گفت ؛ببین دخترم . میخوام باهات راحت صحبت کنم . گفتم باشه.
گفت :من ازت معذرت میخوام . منو ببخش .
چون بالاخره تو یه زمانی متاهل بودی و الان مجردی و بعضی چیزا مواقعی برات خیلی سخت میشه. من من درک میکنم. وگرنه من آدم کثیف و یا هیزی نیستم. که بخوام باتو نوه عزیزم اینکارو بکنم . حتما که متوجه شدی . چه بار اول و چه بار دوم . خودت میخواستی. و من وقتی دست کشیدم به نانازت
از زیادی خیسی شلوارکت فهمیدم وضعیت رو . و فقط خواستم تو رو آروم کنم. وگرنه دیدی که هیچکاری و حتی انگشتی هم داخلت نکردم.
الانم منو ببخش .و این خونه برای تو است . من رفیقم تنها زندگی میکنه .
میرم پیش اون زندگی میکنم .و تو هم اینجا راحت باش.
من گفتم . آقا جون شما منو ببخش. من همون سری اول فهمیدم و دیدن که شما رو تخت دیگه نیومدید. اما نتونستم واقعا خودمو کنترل کنم.
و اون موقع شما چون اسم پیمان رو آوردید. حالم بد شد و یاد خیانتاش و سرنوشم افتادم و حالم عوض شد.
حالا درو باز کن. آقا جون درو باز کرد و رفتم داخل و بغلش کردم و شروع کردم گریه کردن. طوری که لباسش از گریه من خیس شد.
آقاجون سرمو بوس کرد و گفت :من پیش خودم گفتم که خاک عالم تو سرت پیمان . که کس به این خوبی کنارت داشتی و دنبال هیزی و هرزگی بودی.
بی تعارف بگم سوسن . کست آنقدر خوش طعم بود که انگار عسله. و من از خوردنش سیر نمی‌شدم.و آنقدر ناز نازت خوب بود که تو دهن جا میشد.
منو ببخش که این حرفو زدم. .
منم گفتم . که تا حالا چنین حسی رو تجربه نکرده بودم.
پیمان هر موقع رابطه داشتیم . زود می‌کرد و آبش که میومد . زود پشتشو به من می‌کرد و میخابید . و خیلی وقتها من تا صبح بیدار میموندم و حالم خوب نبود.
من هم از شما معذرت میخوام و هم ممنونم که که حس و تجربه قشنگ رو به من دادید.
آقا جونم هم دوباره سرمو بوس کرد و گفت . منم از تو ممنونم . که‌منو مهمون چنین کلوچه عسلی ای کردی .
برای خدا بیامرز مامان جونت زیاد مال نبود.
آقا جونم که ازم تعریف می‌کرد. آنقدر حس خوب و دوست داشتنی بهم میداد.
یه ساعتی تو بغلش ایستاده بودم. و گفتم دیگه نمیری . گفت . اگه منو بخشیدی نه نمیرم.
بعد از بغلش جدا شدن و رفتن دست و صورتمو شستم و چای آماده کردم و آوردم و با هم خوردیم . و تلویزیون نگاه کردیم و تا شب تقریبا هیچ حرفی با هم نزدیم و بعد رفتم خوابیدم و اونم دوباره رو کاناپه خوابیده بود.

ادامه دارد…

نوشته: سوسن

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.