رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

     مامان × تابو × داستان سکسی × داستان مامان × سکس مامان × داستان محارم × داستان تابو × سکس محارم × سکس تابو × سکس مادر × داستان مادر ×

وحدت کلمه - 1
قسمت اول

" علوی ، سامان علوی بیاد دفتر" ، صدایی که از بلندگوی مدرسه پخش شد، ناخوداگاه باعث دلشوره سامان شد. هر وقت قرار بود با آقای کبیری صحبت کنه استرس عجیبی سراغش می اومد.
هم خودش حس کرده بود و هم پوزخند ها و پج پج های همکلاسی هاش برای او شکی باقی نگذاشته بود که کبیری فقط به چشم یک دانش آموز معمولی بهش نگاه نمیکنه.
اگر چه در ان سن و سال چیز زیادی از روابط و لذات جنسی و ارتباط بین زن و مرد نمی دانست، اما به هر حال خیلی از هم کلاسی هاش تفریحاتشون صحبت در اینگونه موارد بود. او بارها شاهد صحبت های هم کلاسی هایش در مورد روابطی بود که برای او گنگ و مبهم بود و فقط در این حد میدانست که اینها امور ممنوعه ایی هستند که در موردش نباید با کسی صحبت کنه.
سامان از آن بچه های خانگی بود که به شدت زیر نظر مادرش تحت تربیت قرار داشت.
تنها حس جنسی سامان که البته در آن زمان خودش از جنسی بودن آن اطلاعی نداشت و فقط برای او یک گرایش لذت بخش خیلی خاص بود، مشاهده پاهای خانم ها بود. کنجکاوی بی حد وحصر ی که تا سالها پس از دوران بلوغش هم برایش عجیب بود و فکر میکرد که تنها انسان روی زمین است که چنین گرایشی دارد. این حس آنقدر در وجود او اصیل و عمیق بود که ذهن او آرشیوی کامل از انواع و اقسام فرم های پاهای زنانه بود و او ناخودآگاه خانم ها را بر اساس فرم پاهایشان طبقه بندی می کرد.

امسال نخستین سالی است که او باید مدرسه را با معلم مرد تجربه کند. فضای آموزشی کشور تحت تاثیر انقلاب در جریان یک تسویه عمومی قرار دارد. تقریبا کلیه معلمین و دبیران سیستم گذشته در معرض اخراج یا بازخرید بوده و جای خالی آنها به سرعت اما بی دقت با افرادی پر می شود که به غیر از التزام ایدئولوژیک به نظام جدید ، نیازمند مهارت، تحصیلات و یا حتی تجربه مرتبط آموزشی هم نیستند.
کبیری یکی از همین افراد است، او هم سال اولی است که به عنوان معلم پایه پنجم ابتدایی وارد این مدرسه شده و کسی از گذشته و سوابق او خبری ندارد. در بدو ورود و زمانی که از خانم فیضی معلم سال گذشته خواست تا بچه های کلاس را به او معرفی کند. نگاه نافذ و لبخند او هنگامی که فیضی، سامان را به عنوان شاگرد اول سال گذشته معرفی کرد،برای سامان افتخار آمیز بود.

کبیری در همان روزهای نخست سامان را به عنوان مبصر کلاس معرفی کرد. این انتخاب که برخلاف رویه گذشته که همیشه مبصر ها از میان بچه های درشت هیکل و به اصطلاح قلچماق های کلاس بودند، برای سامان غیر قابل اجرا بود. و زمانی که این عدم تمایل خود را نشان داد. آقای کبیری از او خواست در این مورد پس از پایان کلاس صحبت کنند.
کلاس خالی شده بود، سامان با کمی دلهره و دستپاچگی عدم علاقه خود را به سمت جدیدی که کبیری برایش در نظر گرفته بود نشان داد. اما ذهن کودکانه او و عدم اعتماد به نفسش در مقابل یک مرد تقریبا 40 ساله که در مقام معلم او نیز بود، کار چندانی از پیش نبرد.
سامان پس از عدم موفقیتش در متقاعد کردن آقای کبیری به عنوان تیر آخر و بدون اینکه قبلا بهش فکر کرده باشه،
گفت : آقا، ببخشید ولی مامانمون گفتن هیچ وقت مبصر نشیم.
کبیری با کمی مکث لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره من با مامانت صحبت میکنم.
“مامانت” را طوری با تاکید روی حرف “م” گفت و همزمان لپ سامان را آهسته کشید و بعد با مکث ابتدا صورت و بعد لاله گوش سامان را نوازش کرد که او هم خجالت کشید که کبیری اونو بچه ننه فرض کرده و هم پشیمان شد، که حالا به مامانش چی بگه…تو این فکر بود که با صدای کبیری به خودش اومد، " فردا به مادرت بگو بیاد مدرسه در این مورد صحبت میکنیم" این جمله آنقدر جدی و با تاکید گفته شد که جایی برای هیچ بهانه ایی از طرف سامان باقی نماند.
در تمام مسیر مدرسه تا منزل آنقدر فکر سامان مشغول این بود که چطور مسئله را با مادرش مطرح کنه که اصلا حواسش نبود که دو تا از همکلاسی هاش پشت سر او راه افتادن و با چسباندن دو تکه کاغذ به پشت او میخندن و شکلک در میارن، کاغذ هارو با آدامس جویده شده به پشت باسن سامان چسبونده بودن. زمانی که بچه ها از در مدرسه خارج میشدند معمولا ازدحام در حدی بود که اغلب از این شوخی ها میکردند. بچه ها پشت سر سامان را افتاده بودند و به کاغذها که هر کدام به یک طرف باسن سامان چسبیده شده بود و با راه رفتن و بالا پایین اومدن باسن گوشتی و برجسته پسرک و جابجا شدن کاغذها اسباب خنده و تفریح دو پسر بچه شیطان شده بود. تورج و علی
سامان زمانی پی به ماجرا برد که صدای داد و فریادی از پشت سرش شنید و زمانی که برگشت تورج و علی را دید در حالی که یک طرف صورتشون در اثر کشیده شدن گوششون توسط خانمی قد بلند بالا اومده بود. خانم کمالی یا همون خاله میترا همسایه شون بود که بی توجه به جیغ و داد بچه ها با عصبانیت فریاد زد خجالت نمیکشین اذیتش میکنین وقتی تو درساتون مثل خر گیر میکنین دم خونشون التماس میکنین سامان بهتون کمک کنه . خرتون از پل میگذره جفتک میندازین.
سامان هنوز خبر نداشت که علت اصلی کل این بلوا، باسن خوش فرم و طاقچه خودشه که حتی تو جمع های زنانه خونشون هم اسباب شوخی خانم ها بود و به دور از چشم مادرش به طعنه لباشونو غنچه میکردن میگفتن " ما اگه کون تپل تورو داشتیم شهرو آباد میکردیم پسر خوشگله! " و سامان اینجور وقتا بلوزشو روی باسنش میکشید و با خجالت از جمعشون فرار میکرد…اگرچه معمولا زیاد دوام نمی آورد و باز هم به طمع شکار پاهای لخت زنهای فامیل یا دوستای مادرش دوباره تو جمع آنها حاضر می شد. خاله میترا یکی از همون خانم های مجالس زنانه خونشون بود، که سامان برای پاهای کشیده و ناخن های اغلب پدیکور شده اون احترام زیادی قائل بود.
خانم کمالی پس از رها کردن تورج و علی به سمت سامان رفت و با مهربانی گفت بریم خاله جون. تا سامان خواست دلیل این کار اون و تنبیه هم کلاسی هاشو بپرسه، تورج که از بند خاله میترا خلاص شده بود در حال فرار برگشت و برای جبران نیمه کاره موندن تفریحش با صدای بلند چند بار تکرار کرد " سامان کون تاقچه#34;
سامان اصلا انتظار شنیدن این حرف و جلوی خاله میترا نداشت، قبلا پیش اومده بود که بچه های کلاس چنین شوخی های با او کرده باشن ولی جلوی یکی از نزدیکترین دوستان مادرش، داشت از خجالت آب می شد که خاله میترا به کمکش اومد و اول دو تا کاغذی که هنوز روی دو طرف باسن سامان خودنمایی میکردن از پشتش کند و همزمان زیر لب گفت بچه های بی ادب و تلاش کرد آدامس های چسبیده به شلوار را هم با ناخن های بلندش بکنه که موفق نشد. او که با نیم نگاهی به چهره سامان پی به وضعیت او برده بود، گفت:
اصلا ناراحت نباش عزیزم، الان میریم خونه خودم شلوارتو تمیز میکنم، و دستشو دور سامان حلقه کرد و اونو به خودش چسبوند و با هم راه افتادن.
هنوز چند قدمی نرفته بودن که آقای کبیری با پیکان کرم رنگش به آنها رسید. سامان که قبل از همه اونو دیده بود دعا میکرد که آقای کبیری اونو تو اون وضعیت چسبیده به خاله میترا و تقریبا در حال حرکت تو بغل اون نبینه.
آقای کبیری که از دور شاهد درگیری این خانم جا افتاده و خوش اندام با دو تا از دانش آموزانش بود کنار اونا ایستاد. و از توی ماشین گفت : چی شده بود علوی ؟
سامان : هیچی آقا، چیزی نبود.
همزمان خانم کمالی و آقای کبیری چشم تو چشم شدن.
کبیری : سلام علیکم
سامان زیر لب گفت: خاله معلممونه، آقای کبیری
خاله میترا زن خوش مشرب و اجتماعی بود، پشت سر خانواده چهار نفره آنها حرف و حدیث هایی بود از این قبیل که آقای کمالی راننده یکی از وابستگان دربار سابق و همچنین نیروهای امنیتی حکومت قبل بوده و پس از انقلاب، بصورت گمنام در این محل زندگی میکنه. البته آن وقت ها بازار شایعات داغ بود، و تقریبا 90 درصد اینطور حرف و حدیث ها یا اصلا از پایه دروغ بود یا بیش از حد اغراق شده بود. اما در شرایط انقلابی و بحران زده آن دوران بسیاری از افراد با شایعاتی در این حد هم از دادگاه های انقلاب حکم اعدام گرفته بودند.
در آن دوران که سالهای ابتدایی فشار حکومت جدید برای حجاب اجباری بود بسیاری از خانم های بی حجاب هم با حکومت همراه شده و علیرغم میل باطنی مانتو و روسری را در جهت اهداف انقلاب ضد امپریالیستی خود می دانستند. اما خاله میترا بنا به عادت اصلا در قید این امور نبود اون روز هم ظاهرا با عجله برای خرید از منزل خارج شده بود، مانتویی با دگمه هایی باز تنش بود، به طوری که بلوز سبز رنگ چسبیده به پستان های خوش فرم و برجسته اش و دامنی نازک که انتهای اون از زیر مانتوش بیرون زده بود، دیده میشد. اما از همه اینها مهمتر برای سامان ساقهای لخت و پاهای برهنه خاله میترا در صندل بود صندل هایی که پاشنه های خوش فرم پاهای گندمی رنگ خاله میترا در آن کاملا رها بودند. و خطوط پشت مچ پاهای خاله میترا و تغییرات انگشتان پاهاش در اثر فشار وارد شده هنگام راه رفتن با صندل ، از علاقمندی های سامان بود.
او با لبخند در حالی که به سمت پیکان کبیری میرفت و سامان را هم با خودش میکشید گفت: سلام، شما معلم این بچه ها هستین ، چرا این وروجک هارو تنبیه نمیکنین؟ و همزمان سامان رو برگردوند و گفت برگرد خاله آقاتون ببینه
اینکه کبیری به خاطر احترام به صحبت کردن با یک خانم از ماشینش پیاده شد یا جذابیت های خاله میترا اونو از ماشین پیاده کرد برای سامان مبهم بود فقط در این حد می فهمید که باسن تپل و طاقچه اش که همیشه باعث خجالتش بود حالا وسط کوچه باید بین خاله میترا و آقای کبیری و ده ها دوست همکلاسی مرکز توجه واقع شده بود.
استرس قرار گرفتن در این موقعیت در حدی بود که چیزی از صحبت های اون دو نفر را نفهمید، یک موقع به خودش اومد که کبیری در حال خداحافظی با خاله میترا بود و هنگام رفتن باز هم به سامان جلسه فردا با مادرش را یادآوری کرد.
هنوز چند قدمی نرفته بودند که حس کنجکاوی میترا برانگیخته شد و گفت:
میترا: چی شده خاله که معلمتون گفتن مامان بره مدرسه.
سامان کمی فکر کرد، اگرچه میتونست با یک " چیز مهمی نیست" سرو ته قضیه رو هم بیاره… اما بعدش با خودش گفت شاید خاله میترا بتونه مشاور خوبی باشه، چون هنوز استرس داشت که چطور مشکل دروغی که در مورد نظر مادرش در مورد مبصر شدن به کبیری گفته بود را حل کنه.
برای همین من و منی کرد و گفت: خاله؟
میترا : جون خاله
سامان : شما تا حالا مبصر شدین ؟
به در خانه رسیده بودن و سامان که فرصت را مناسب می دید که از خاله میترا حداقل برای مطرح کردن مشکلش با مادرش کمک بگیره بدون تعارف پشت سر میترا وارد خونه شد. آن زمانها تقریبا 90 درصد خانه های محل ویلایی بودن. منزل خانواده کمالی یک خانه دو طبقه بود که در بدو ورود با تعمیرات اساسی به یک خانه دوبلکس تبدیل شده بود. اتاق خواب ها بالا بودند و هال و پذیرایی و آشپزخانه هم پایین.
میترا : بیا تو خاله جون تا برات بگم، من الان مبصر عموتم که شیطونی نکنه، منظورش از عمو، اتابک بود اتابک کمالی همسرش.
سامان که متوجه شوخی خاله میترا نشده بود گفت : نه منظورم وقتی درس می خوندین بود.
میترا که دیگه الان مانتو و روسریشو درآورده بود چشمان سامان رو که هنگام پوشیدن صندل های رو فرشیش روی پاهاش خیره موند دنبال کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت پس پسر خوشگله ما میخواد مبصر شه و همزمان بدون اینکه باسنشو روی زمین بزاره روی دو پا نشست تا هم قد سامان بشه و برای حفظ تعادلش بازوهای سامان و گرفت و گفت: خاله جون برگرد شلوارتو تمیز کنم.
و بدون اینکه منتظر پاسخ سامان بشه تو همون وضعیت پسرک را برگردوند و همزمان که با انگشتای کشیدش باسن سامانو از روی شلوار لمس میکرد و با آدامس های چسبیده ور میرفت گفت : داشتی میگفتی.
سامان در حالی که انگشتان خاله میترا رو روی باسن برجسته و نرمش حس میکرد، و مجبور بود برای نتیجه بهتر باسنشو به عقب فشار بده گفت: خاله آقامون میگه باید مبصر بشم ، ولی من دوست ندارم.
میترا : چرا خاله؟ مشکلش چیه؟ بچه ها اذیتت میکنن؟
سامان : خودتون دیدین که… من نمیتونم
میترا : نگران اون دو تا نباش دیدی که به معلمتون گفتم تنبیهشون کنه
میترا بلند شد به سمت آشپزخانه رفت و با یک دستمال خیس برگشت، سامان محو پاهای خاله میترا بود، احساس میکرد باید بهشون دست بزنه، حس یک باستان شناس و داشت که یک عتیقه عهد باستان و پیدا کرده و کنجکاوه همه چیزو دربارش بدونه، لمسش کنه و از نزدیک زوایای مختلفشو بررسی کنه. اخیرا متوجه تغییراتی در خودش شده بود تو این موقعیت ها ناخواسته اندام جنسی کوچکش مثل مواقعی که ادرار داره سفت میشه… و همزمان یک حس خوشایند از دست زدن به آلتش پیدا میکنه.
میترا : خاله جون داره دیرت میشه ممکنه مامان نگران شه شلوارتو در بیار سریع پاکش کنم.
سامان درمانده و خجالت زده با وجودی که چاره ایی نداشت. با مکث گفت : خاله شما زحمت نکشین میرم مامان پاک میکنه.
میترا که واقعا این پسرک خوش سیما رو دوست داشت گفت: ای قربونت برم پسر خوشگلم از خاله خجالت میکشی و در حالی که روی یک صندلی می نشست گفت بیا اینجا لازم نیست خجالت بکشی ولی هر طور دوست داری.
پس از وقایع اون روز و شنیدن عبارت " سامان کون طاقچه " دقت میترا روی باسن پسرک بیشتر شده بود و با خودش میگفت که واقعا عنوان برازنده ایی برای کون زنانه این پسر انتخاب کردن و این افکار اگر چه حس کنجکاوی اونو برای دیدن کون تپل سامان بدون شلوار برانگیخته بود، اما اصراری نکرد وقتی دید سامان از درآوردن شلوارش جلوی اون خجالت میکشه.
در عوض در حالیکه روی صندلی نشسته بود، به بهانه پاک کردن آدامس های چسبیده به شلوار ، سامان را کمی دولا کرد تا باسنش بیشتر در معرض دستانش قرار بگیره.
حالا سامان در نزدیکترین فاصله و چسبیده به پاهای میترا بود، اگر کمی بیشتر خم می شد بالاتنه سامان روی ران های خاله میترا قرار میگرفت ، فرمی شبیه به زمانی که مامانش اونو تنبیه میکرد اونو تو این وضعیت قرار میداد و با ضربات کف دست روی باسنش برنامه تربیتی خودش و کامل میکرد.
اما الان وضعیت فرق داشت، سامان با تمام وجود می خواست با صورت روی پاهای خاله میترا بخوابه، اما میترا که همزمان با مالیدن کون سامان با دستمال خیس اونو بیشتر خم می کرد با دست دیگش که روی شکم پسرک اهرم کرده بود جلوی رسیدن سامان به آرزوشو میگرفت.
شلوار سامان تمیز شده بود.میترا با گرفتن بازوهای نرم سامان اونو طوری هدایت کرد که بایسته ، رودرروی هم در وضعیتی که پاهای سامان به پاهای خودش چسبیده بود.
میترا : خوب پاک شد خاله جون.
و قبل از اینکه سامان فرصت تشکر کردن پیدا کنه ، میترا متوجه برجستگی آلت کوچک سامان از زیر شلوار شد که دقیقا چسبیده به زانوهای لخت و بهم چسبیده خودش قرار گرفته بود.
در عین حال متوجه برافروخته و قرمز شدن صورت سفید سامان شد، و به سرعت دریافت که پسرک به شدت تحریک شده، و حس شیطنت زنانه اش تلنگری خورد و با وجود آنکه دلشوره نگران شدن مادر سامان از تاخیر پسرش را داشت، به دنبال بهانه ایی بود که زمان را بیشتر کش بدهد، در آن لحظات آنچه در ذهنش دنبال میکرد، اطمینان از حدسش در مورد تحریک شدن سامان و البته افتخار به جذابیت های زنانه اش بود.
سامان سر به زیر انداخته بود و قرار گرفتن در وضعیتی نزدیک و چسبیده به پاهای لخت خاله میترا که تا دقایقی پیش در حال مالیدن باسنش بود ، اونو در یک حالت شل و رها شده قرار داده بود که اگر دست های خاله میترا بازوهاشو نگرفته بود تا حالا چند باره روی زمین ولو شده بود، پسرک احساس میکرد که کلیه منافذ خروجی بدنش باز شده و هیچ اختیاری روی آنها ندارد. درحالی که به قسمت باد کرده جلوی شلوارش نگاه میکرد که به قسمت فوقانی ساق ها و زیر کاسه زانوی پاهای لخت خاله میترا مالیده میشد،خیره بود، انگشتان خاله میترا را زیر چانه خودش حس کرد که با بالا آوردن صورتش اونو مجبور به نگاه کردن در چشمان این زن جذاب می کرد.
میترا با چهره ایی آرام و لبخندی در گوشه لب به او خیره شده بود. و همزمان تکان هایی بسیار میلیمتری به پاهای خودش می داد که نتیجه اش مالیده شدن آلت کوچک و برجسته سامان از روی شلوار بود.
سامان : ممنون خاله، شلوارمو تمیز کردین
میترا با لحنی کشدار و با صدایی آرام و تقریبا زیر لب گفت : قابلی نداشت خوشگله!
هیچکدام علاقه ایی به تغییر موقعیت نداشتند …
میترا در حالی که همزمان با جنباندن پاهاش و مالش آلت سامان از روی شلوار، لرزش خفیف اندام پسرک را حس میکرد گفت : دیرت نشه خاله، مامان فرشته نگران میشه ها…
خودش هم میدانست صرفا" برای آرام کردن عذاب وجدانی که از ور رفتن به یک کودک، آن هم فرزند یکی از دوستانش داشت ، این جمله را گفته بود.
سامان دو دلیل برای ادامه این بازی داشت: ابتدا ادامه لذتی که تا کنون تجربه نکرده بود و دوم کمک گرفتن از خاله میترا برای حل مشکل مبصر شدن و دروغی که منجر به جلسه فردای مادرش با کبیری شده بود.
لبهای گوشتی کوچکش که کمی تر شده بود و از لذت می لرزید را به آرامی تکان داد و گفت : خاله من به معلممون دروغکی گفتم مامانم نمیزاره مبصر بشم.
میترا که لرزش صدای پسرک تپش قلبش را بالا برده بود و تر و لزج شدن کسش را به خوبی حس می کرد، کمی سرعت بیشتری به پاهاش داد، در وضعیتی که او نشسته بود. همزمان از مالش کوسش بین پاهاش و برخورد زانوهاش با دودول کوچولوی سامان که در حالت شق شده به تخمین میترا به 4 یا 5 سانت می رسید لذت میبرد.
میترا : خوب چرا راستشو بهش نمیگی عزیزم. بگو دوس نداری مبصر بشی.
سامان مکثی کرد و گفت : آخه عصبانی میشه.
میترا : از اینکه نمیخوای مبصر بشی یا اینکه بچه ها اذیتت میکنن.
سامان : مبصر شدنو نمیدونه خاله ولی بچه ها…
لبخند شیطانی روی صورت میترا نقش بسته بود، زن میانسال که در آستانه تحریک شدن قرار گرفته بود، مسیری شهوت آلود را در ذهنش دنبال میکرد.
میترا : مامان هم میدونه بچه ها چی صدات میکنن.
سامان ابتدا متوجه منظور خاله میترا نشد، اما به سرعت یادش اومد که تورج نامرد در آخرین لحظه جلوی میترا با صدای بلند چند بار با چه صفتی صداش کرده بود. " سامان کون تاقچه#34;
گونه های پسرک از شدت شهوت و خجالت در وضعیت کودکی بود که در تب 40 درجه می سوزد.
دوباره سرشو پایین انداخت و زیر لب به آرامی گفت : نه اونو که نمیدونه.
میترا مجددا با لمس چانه سامان سرش را به بالا هدایت کرد و اینبار با لحن آمرانه اما آرامی گفت: تو چشمای خاله نگاه کن… و همزمان دودول سامان را با چند سانت فاصله دادن به زانوهاش بین پاهاش قرار داد و با فشار و مالشی نرم، فضای مناسبی برای اون فراهم کرد.
سامان که دیگه چشمانش هم از شهوتی که برای نخستین بار تجربه میکرد به سرخی گراییده بود با میترا چشم تو چشم شد.
میترا: اون دوستت وقتی داشت فرار میکرد چی گفت؟
سامان به خوبی منظور خاله میترا را فهمیده بود اما دلیل این کارش برای او گنگ بود. برای چی چنین سوالی پرسیده بود؟ سعی کرد مسیر صحبت را تغییر بده.
سامان : خوب اگه مبصر بشم زورم به اینا نمیرسه، برای همین کلاس همیشه شلوغ میشه، آقای ناظم همکلاسای شلوغو ، مبصر شونو تنبیه میکنه.
میترا که پی به ترفند پسرک برده بود فشار بیشتری به آلت کوچک او که در حال مالش بین زانوهاش بود داد. در حالیکه بازوهای سامان را با دستاش گرفته بود،بی حس شدن و ول شدنش را حس میکرد.
میترا : نگفتی دوستت چی گفت.
سامان دیگه توان مقاومت بیشتر را نداشت. لبهای برجسته و کوچکش نیمه باز مونده و در حالی که بطور مشخص نفس نفس میزد به آرامی گفت: " همیشه درباره پشتم مسخرم میکنن#34;
اگر چه میترا هنوز به هدفش نرسیده بود اما همین اشاره سامان به کونش اولین پرده شرم پسرک را جلوی او پاره میکرد…در اون لحظه دوست داشت دستاش آزاد بود تا حسابی کوس خیسشو می مالید.
میترا : پشتت؟ میشه واضح تر بگی . گفت سامان چی ؟
سامان خودش را کامل در اختیار میترا قرار داده بود و اگر هم میتوانست علاقه ایی به مقاومت نداشت و به این بازی میترا علاقمند شده بود. فقط هنوز از بکار بردن عبارت کون جلوی خاله میترا خجالت میکشید.
در حال نفس نفس زدن گفت: میگن پشتم بزرگه، برای همین میگن طاقچه
میترا چشماشو خمار کرد و گفت : کجای پشتت بزرگه عزیزم ؟ منظورت باسنته؟
سامان مثل اینکه باری از دوشش برداشته شده بود سرشو به نشانه تایید تکان داد.
میترا : ولی دوستت نگفت باسن، چی گفت؟
سامان دیگه دوست داشت خودش هم همراهی کنه حس میکرد احساس نزدیکی بیشتری با این زن زیبا و جذاب داره، دلش نمیخواست هیچ چیزی مخفی بینشون باشه. به آرامی و درحالیکه دوباره سرشو به زیر انداخت گفت : کون … کون تاقچه !
میترا همزمان با شنیدن اعتراف پسرک لذت عمیقی را حس کرد، اینکه این حالت از تابوشکنی لذت جنسی خارج از چارچوب ازدواج یک زن متاهل بود، یا نوعی حس پدوفیلی بود که از اعماق وجودش سر برآورده بود یا لذت سطه گری و تحقیر یک موجود از جنس مخالف بود، برای خود میترا هم ناشناخته و در عین حال تجربه ایی جدید و فوق العاده لذت بخش بود. او سرش را به عقب برد و چنان نفس عمیق همراه با آهی بلند کشید که پستانهای برجسته اش در آستانه پرواز از سوتین گیپور کرم رنگش درآمدند. و هیچ تلاشی برای مخفی کردن لذتی که میبرد نکرد.
چند ثانیه بعد کمی آرامی شده بود و برای چندمین بار سر پسرک را بالا برد و گفت تو چشمام نگاه کن و با لبخندی شیطنت آمیز ادامه داد " تو چشمام نگاه کن سامان کون تاقچه#34;
سامان با میترا چشم در چشم شد، و در کمال تعجب احساس می کرد نه تنها دیگه از شنیدن این جمله مثل قبل ناراحت و حتی خجالت زده نمیشه بله دوست داره و لذت میبره. و به بازی ادامه داد.
سامان : چشم خاله و به چشمان خمار و شهوت آلود میترا خیره شد.
میترا : جلوی شلوارت هم باد کرده خاله جوون…؟
سامان فقط نفس نفس میزد، میترا فشاری به دودول سامان که بین پاهاش جا خوش کرده بود داد که اثر این تحریک ناگهانی با بسته شده چند لحظه ایی چشمان سامان همراه بود. و لذتی که برای نخستین بار سراغ پسرک آمده بود، گرچه قبلا هم از دستمالی کردن خودش لذت میبرد ولی تا کنون به این مرحله نرسیده بود، او دیگه توان ایستادن نداشت فقط زیر لب و در حالی که نفس نفس میزد بصورت بریده بریده گفت: خاله من برم دستشویی؟
میترا که پس از مدت ها احساس میکرد که پس از ارضا شدن از نظر ذهنی هم آرام شده ، پسرک را به سمت خود و در آغوش کشید و در حالی سروسامان را به سینه خودش چسبانده بود در کنار لاله گوش او زمزمه کرد: داره دیرت میشه خاله، مامان فرشته نگران میشه.
سامان: خاله جون؟
میترا : جونم عزیزم
سامان : من نمیخوام به مامان بگم، فردا میای با آقامون حرف بزنی
میترا : نه عزیزم، شما باید به مامان راستشو بگی، در ضمن با اومدن من اتفاقی نمی افته، معلم شما گفته بگو “مامانت بیاد نه دوست مامانت”
سامان : شما میتونی بهش بگی من مبصر نشم. اگر به مامان بگم اونم مجبورم میکنه مبصر بشم
میترا که از یک طرف حوصله بحث و جدل با سامان و نداشت و از طرف دیگه دلشوره دیر کردن اونو داشت برای ختم کلام گفت: باشه حالا تو برو ، من بعد با مامانت صحبت میکنم.
سامان : نه … نه خاله…میخوام یک راز بین من و شما باشه
کلمه " راز " برای میترا وسوسه کننده بود، یکی از نگرانی های او طی دقایق گذشته مخفی ماندن آنچه بود که بین او و سامان گذشته بود. سامان هنوز یک کودک بود و قطعا به اندازه میترا اهمیت پنهان نگاه داشتن این اتفاق را نمی دانست.
وسوسه پیش رفتن در این رابطه و ارضای تمایلات خاموش و پنهان در قهقرای ذهن و روحش که امروز کاملا بدون پیش بینی همچون هیولایی او را در بر گرفته بود.چند ثانیه ایی از فکر او گذشت.
سر سامان که هنوز روی سینه و قسمت فوقانی شکاف بین پستان هایش گرم شده بود را به ترتیبی در میان دستان خود قرار داد که مجددا با او چشم در چشم شد.
احساس کرد در چشمان سامان هم عزم و جسارتی میبیند که پشتوانه مناسبی برای پیشنهادش بود.
میترا : یک راز ؟
سامان : بله خاله یک راز بین من و شما
میترا : میدونی اگر مامانت بفهمه، چی میشه؟
سامان : هیچکس نمیفهمه، فقط شما طوری آقای کبیری رو راضی کن.
میترا چشمکی زد و با لبخند گفت : حالا دیگه برو دیرت شد خاله جون…

پایان قسمت اول

نوشته: خوزه آرکادیو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 4 هفته بعد...

 

وحدت کلمه - 2
سی سال قبل،
یکی از محلات جنوب شهر تهران،
در آن بعد از ظهر گرم و داغ یکی از جمعه های تیر ماه، در کوچه پس کوچه های تنگ و باریک پرنده هم پر نمی زند. مرد و زنی جوان به همراه دختر بچه ایی که به نظر می آید خانواده ایی سه نفره هستند. سلانه سلانه کوچه های تو در تو را طی میکنند، مرد کت و شلواری آجری رنگ مد روزی با چهار خانه هایی عریض و پیراهنی با یقه های خرگوشی و شلواری دم پا گشاد به تن دارد و سیگاری را که در انتهای فاصله بین دو انگشت گرفته، گهگاه به دهان برده و پک عمیقی به آن میزند. زن با چادر نمازی خال خالی که اصراری بر پوشاننده بودن آن ندارد و بخوبی پیراهن کوتاهی را که به تن دارد، نمایش می دهد، دست در دست دخترک زیر لب با هم صحبت میکنند و ریز ریز میخندند. دخترک اما در این میان شوقی آشکار در حرکاتش دیده میشود، انگار که سالهاست در آرزوی این پیاده روی سه نفره بوده است.
زن چادر را که به دندان گرفته لحظه ایی آزاد میکند و میگوید : اکبر آقا، تا معصوم پیشمونه ، یک روز بریم سینما؟
معصوم، دخترک در آستانه بلوغی است که پس از میهمانی شب گذشته و ناهار امروز با برادر و همسرش همراه شده به قصد چند روزی ماندن در خانه آنها و وقت گذرانی با زوج جوان که هنوز صاحب فرزندی نشده و از او در جمع دو نفره شان استقبال میکنند. او که از شنیدن نام سینما به وجد آمده بهت زده میخکوب لب و دهان برادر میشود تا پاسخ او را بشنود.
اکبر که پس از آخرین پک به سیگار و نگاهی به باقیمانده آن و اطمینان از رسیدن آتش به فیلتر، بقایای سیگار را در جوی آب میان کوچه پرتاب میکند، همزمان با خارج کردن دود از سوراخ های بینی، لبخندی زده و میگوید: " ای که اکبر به قربون این دو تا خانم خوشگل بره، مگه میشه آدم دو تا خانم خوشگل همراهش باشه باهاشون گردش و تفریح نره، سینما هم میریم فاطی جون"
فاطی که از این تعریف جلوی خواهر شوهرش کلی کیف کرده بود دست دخترک را در دستانش فشرد و نگاه او را با چشمکی پاسخ داد و هر دو لبخندی موفقیت آمیز زدند.
خورشید در حال پایین رفتن بود و کم کم سر و کله ساکنان محل در کوچه ها پیدا می شد که اکبر با انداختن کلید و فشاری به جلو و عقب، در چوبی کلون دار را که هر حرکتش با جیری جیری همراه بود باز کرد. پس از عبور از حیاط نقلی خانه که حوض گرد آبی رنگی را دربرگرفته بود از سه پله نسبتا بلند بالا رفته و پس از گذر از ایوانی باریک پا به خانه گذاشتند.
اکبر وارث مغازه چلوکبابی خانوادگی است که پس از فوت پدر، سهم سایر وراث را به مرور خرید و با اضافه کردن یک بار مشروب فروشی در گوشه ایی از مغازه و موسیقی زنده و به خدمت گرفتن چند رقاصه، کسب و کار خود را توسعه داد و با خرید این خانه از دو اتاقی که در محله قدیم اجاره کرده بود نقل مکان کرد. او اغلب تا پاسی از شب سر کار است و دم دم های صبح به خانه میرسد و قبل از اذان ظهر هم از خانه بیرون میزند تا وقت ناهار بازار سر کسب و کارش باشد.
تقریبا"دو سالی از ازدواج اکبر و فاطی میگذرد و با وجود پیگیریهای اطرافیان خبری از بچه دار شدن این زوج نبوده و همین امر موجبات پچ پچ های خاله زنک ها و اطرافیان فضول را فراهم آورده است.
شاید علت مخالفت مادر با اطراق چند روزه دخترک در خانه اکبر همین بهم خوردن خلوت زن و شوهر جوان بود. بهرحال معصوم به آرزوی چند ماهه خود رسیده بود و آنشب از برنامه بردن رختخواب به پشت بام و خوابیدن زیر آسمان پر ستاره و شوخی های کلامی فاطی و اکبر آنقدر غرق لذت کودکانه بود که نفهمید کی خوابش برد.
با صدای فاطی چشماشو باز کرد. او که در حال جمع کردن رختخواب ها بود، نگاهی به دخترک انداخت که با کنار زدن رو اندازش بدن سفید و توپر و در عین حال ظریفش در لباس خوابی که خودش برای او خریده بود تا از شر البسه قدیمی و رنگ و وارنگ و کوچک شده این و آن راحتش کند، چشم نواز بود.
فاطی از همان ابتدا که عروس این خانواده شده بود، پی به زیبایی و بانمکی معصوم و در عین حال اندام خوش قواره اش که می توانست دل هر مردی را آب کند برده بود. و حس میکرد که حیف این دختر است که زیر دست مادری سنتی و پیر و بیسواد بزرگ شود. و از هر فرصتی برای محبت و رسیدگی به امور خواهر شوهر کوچکش در جهت امروزی و مدرن کردن او استفاده میکرد.
برای او لباس می خرید، اورا با لباس های ژورنال آشنا کرده بود، وقتایی که خانه آنها بود نحوه استفاده از سرخاب سفیداب و آرایش کردن و یادش میداد، خلاصه مثل یک خواهر کوچکتر در جهتی که دوست داشت به او کمک میکرد. و کدام دختری در آن سن و سال است که از این چنین زن برادری خوشش نیاد.
فاطی : پاشو پاشو خانم خوشگله که آفتاب وسط بومه.
معصوم نشست ، کمی چشماشو مالید و لبهای برجسته و کوچکش را به منظور کشیدن خمیازه ایی کوتاه کمی باز کرد و کش و قوسی به دست هایش داد.
معصوم: سلام،
فاطی : سلام بروی ماهت، صبحت بخیر عروسک. و همزمان رو انداز دخترک را از روی پاهای لخت او که لباس خواب کوتاهش تا بالای زانو شم بزور می پوشاند کشید.
دخترک که این لباس خواب و به توصیه فاطی فقط در خانه برادرش می پوشید و هنوز عادت به دیده شدن پاهای لختش نداشت، با خجالت نیم نگاهی به فاطی انداخت.
فاطی هم که متوجه احساس او شده بود، با چشمک و لبخندی گفت: ای جانم، همه خوشگلیاتم که ریختی بیرون…جمع کن جمع کن الان شهرو بهم میریزی، هر چی مرد حشریه جمع میکنی خونه داداشت.
معصوم با وجود پی بردن به شوخی فاطی ، باز هم تلاش کرد با بغل کردن زانوهایش، پوششی برای پاهای عریانش ترتیب دهد.
فاطی که از رفتار معصومانه دخترک خنده اش گرفته بود او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : بریم پایین که کلی کار داریم، داداشت هم صبح زود رفته امروز میخواهیم دو تایی خوش بگذرونیم.
روز خوشی در انتظار معصوم بود، وقت گذراندن با فاطی، معصوم را به دنیای دیگری میبرد، دنیای رویایی هر دختر بچه ایی که در آن دوران در خانواده سنتی بدنیا آمده بود، فرهنگ طبقات فرودست جامعه در حال پوست انداختن بود. و فاطی برای معصوم پرچمدار تغییر و تنوع در زندگی است.
حرف هایی که میزد، لباس هایی که میپوشید ، آرایش کردن و زیبا شدن و دلبری کردن، صحبت از فیلم های جدید و آرتیست های زن و مرد و سرک کشیدن به ژورنال های فرنگی لباس… همه و همه جذابیت های منحصر بفردی بودند که فقط در کنار فاطی برای معصوم امکان پذیر بود.
آن دو آنقدر در کنار هم خوش بودند که از صدای قاروقور شکم پی به وقت نهار بردند. فاطی هم برای تکمیل عیش دو نفره شان چادر را به سر کشید و دست معصوم را گرفت و دو تایی از خانه بیرون زدند و با چند سیخ کباب کوبیده و گوجه در میان نان سنگک برگشتند.
محل صرف نهار و چرت نیم روزی زیر زمین خانه است، بخشی از خانه که از گزند آفتاب داغ تابستان بدور است. بسیاری از زیرزمین ها به قنات های قدیمی راه داشتند که پس از آمدن آب لوله کشی غیر قابل استفاده بودند.
نسیم خنکی که از لابلای درهای چوبی مشبک قنات می وزید و نمناکی محیط ، فضای سحر انگیزی را پدید می آورد که قیلوله ایی شیرین را رقم میزدند.
معصوم چشمانش را با بی میلی باز کرد چند لحظه ایی طول کشید تا زمان و مکان را که گم کرده بود بیابد. بیاد آورد که همراه فاطی روی همان تخت چوبی که نهار را خوردند، اسیر شیرین ترین عنصر حیات یعنی خواب نیمروزی شده بودند.
تشنگی پس از نهار چرب و سنگین گلوی دخترک را خشک کرده بود. او که فاطی را کنار خود نمیدید. با این گمان که زن برادر مهربان، زیرزمین را به قصد رساندن دستی به آب ترک کرده از جا برخواست.
آرام و بی صدا به قصد رفع عطش به سمت پلکان خروجی رفت که صدای پچ پچ و کلماتی نامفهوم از پشت سر او را میخکوب کرد. پس از اطمینان از اینکه منبع صدا از داخل زیرزمین است نگاهی به پشت سر انداخت. صدا از داخل قنات بود.
“این صدای از ما بهترونه” ، اولین فکری که به ذهن معصوم رسید این بود. افسانه های بسیاری از اجنه و از ما بهترون سکنی گزیده در زیرزمین ها و قنات های قدیمی نقل مجالس شب های بلند زمستان بود.
دخترک پیش از طبیعی ترین عکس العمل که جیغ زدن و گریختن از زیرزمین جادویی بود درنگی کرد. اگر او با چشمان خودش آنها را میدید، امشب می توانست درباره شان با برادر و همسرش صحبت کند، و برای اولین بار او بود که مورد توجه واقع می شد.
جسارتی که لذت دیده شدن به او می داد در حدی بود که نشسته و پاورچین خود را به دیوار کناری چهارچوب در مشبک قنات برساند.
او که حالا نشسته روی پنجه هایش و چسبیده به دیوار به آرامی سر را خم کرده و نیمی از صورت را به شکافهای مشبک در چسبانده بود، چیزی جز تاریکی در دل قنات نمیدید. اما اصوات نامفهوم و زیر لب که همراه با ناله هایی خفیف بود، هم ظلمت قنات را خوفناک میکرد و هم این نوید را به او میداد که بزودی آنها را دیده و به سرعت می گریزد. حتی یک نظر هم برای او کافی بود تا داستانی عریض و طویل بسازد و تا مدت ها در مرکز توجهات باشد.
چند ثانیه ایی طول کشید تا چشمانش به تاریکی قنات عادت کرد و با دنبال کردن مسیر صدا به حجمی متحرک در میان تاریکی رسید. حجمی که با پیچ و تاب خوردن در معرض نور ضعیفی که از ورودی پلکان زیر زمین می تابید آهسته آهسته وضوح بیشتری پیدا میکرد.
حالا معصوم دو موجود را می دید که در هم تنیده بودند، این عقیده خرافی که موجودات ماورا الطبیعه موسوم به اجنه به جای پا، سم دارند. چشمان دخترک را به سمت پاهایشان هدایت میکرد. خواب آلودگی او و تاریکی فضای قنات در حدی بود که مدتی زمان برد تا پاها را تا مچ دنبال کند.
دخترک در کمال تعجب دریافت که خبری از اجنه نیست. این دو موجود در هم تنیده دو انسان کاملا عریان، تنگ در آغوش هم بودند.
دختران تا پیش از رفتن به حجله چیز زیادی از ارتباط جنسی بین زن و مرد نمیدانستند. حتی در مواقعی که داماد هم بی تجربه و کم سن و سال بود. اولین همخوابگی ها و برداشتن بکارت دختر با همراهی و کمک اقوام نزدیک داماد انجام میشد.
معصوم اگر چه با کنار هم گذاشتن شنیده های ناشی از فالگوش ایستادن هنگام صحبت زنان فامیل و برخی داستانها و اخیرا فیلم های عشق و عاشقی، به تصاویری مبهم از این ارتباط دست یافته بود. اما آنچه اینک میدید اگر چه هنوز چندان واضح نبود اما ساخته ذهنش نبود. او شاهد هم آغوشی زن و مردی لخت و عریان در میان قنات خانه برادرش بود.
اگر چه از همان ابتدای شنیدن اصوات مبهم و ناله ها، زنگ آشنایی در گوشش به صدا درآمده بود. اما هیجان دیدن از ما بهتران درک این واقعیت را برای او کمی به تاخیر انداخت که یکی از موجودات عریان پیش چشمش، زن برادر دوست داشتنی و مهربانش ، فاطی است.
شناسایی طرف مقابل فاطی فقط تا این حد مهم بود که مشخص شود برادرش نیست. مردی لاغر اندام و قد بلند، از پشت به فاطی چسبیده بود و دستان بلندش با گذر زاویه دار از شانه های لخت فاطی روی پستان های گرد و برجسته او قفل شده بود. با پنجه های قوی و دستان مردانه اش پستانهای نسبتا بزرگ اما سرحال فاطی را می مالید و فاطی که حالا اندام کاملا لختش روبروی در قنات بود از حجم شهوت چشمانش را بسته ، سر را به پشت خم کرده و با زاویه دادن به بدن باسنش را به بدن مرد فشار می داد.
ترس، عذاب وجدان و خشم مجموعه احساسات معصوم در آن لحظه بودند. ترس از دیده شدن، عذاب وجدان از دیدن اندام برهنه دیگران و خشم از خیانتی که از همسر برادر سر میزد.
تنها چند دقیقه خیره شدن به بدن های لخت زن و مرد و مشاهده حرکت دستان آنها در میان پاهای یکدیگر کافی بود تا لذت، جایگزین کلیه احساسات قبلی دخترک شود.
لذتی که هر لحظه و با هماهنگ شدن مردمک چشمان دختر با تاریکی و وضوح بیشتر این نمایش شهوتی بیشتر می شد، تا حدی که او به خوبی خیس شدن شرتی که فاطی برایش خریده بود را حس میکرد. قبلا هم چند باری کوس کوچولوی او تجربه مشابهی را پشت سر گذشته بود.
اما الان خیلی فرق داشت. او در همان حالت ناخوداگاه دستش را روی کوسش قرار داد و همزمان با خیره شدن به کیر مرد جوان که به بدن همسر برادرش مالیده میشد، به آرامی آن را می مالید.
خیسی کوس کوچک معصوم در حدی بود که انگشتان او از روی شرت تر شده بودند.
حالا فاطی جلوی مرد نشسته بود و او کیرش را بصورت زیبایش می مالید. اگر معصوم تجربه دیدن کیر دیگری را در زندگی داشت ، بی شک پی میبرد که کیری که در حال مالیده شدن به بدن لخت و صورت همسر برادرش است و او را اینگونه از خود بی خود کرده به مراتب بزرگتر از اندازه های معمول است.
زائده ایی گوشتی و استوانه ایی شکل و کلفت که فاطی همچون سگی آن را می لیسید و بو میکرد. و معصوم با مشاهده هنرنمایی همسر برادرش دست در شورت برده و چون خود ارضایی را بلد نیست فقط کوس کوچکش را فشار میدهد که همین هم کافیست که رعشه ایی لذت بخش به اندام کوچکش بیندازد.
کلیه حواس پنجگانه دخترک در خدمت شهوتی که سراسر بدنش را تسخیر کرده بود قرار داشت. چشمانش که سرخ و خمار شده بودند، کوچکترین حرکات بدن های عریان در قنات را دنبال میکردند و گوش هایش حتی زیر و بم ناله های شهوت انگیز فاطی را شنیده و با تمرکز در پی رمزگشایی از کلمات رد و بدل شده میان آندو هستند.
زبان دخترک که در حال تر کردن لبهای کوچک قلوه ایی اوست ، ناخودآگاه از دهان بیرون آمده و تحت تاثیر حس جنسی برانگیخته شده او و عطش، له له می زند. و انگشتان کوچک و کشیده او کوس کوچکش را همچون شی گرانبها در برگرفته اند گویی که این عضو بدن همینک کشف شده است. و بینی او ناخواسته و هماهنگ با له له زدنهایش نفس هایی عمیقی میکشد و هوای نمناک زیرزمین را در شش هایش پر و خالی میکند.
مرد جوان فاطی را روی زیر اندازی حصیری طاقباز خوابانده بگونه ایی که سرش در جهت در چوبی قنات است و پاهای سفید او را بالا داده و خود با زانو زدن در میان پاها، آلتش را با دست گرفته و ضرباتی شلاق وار به کوس فاطی وارد میکند. گویی در حال نرم و آماده کردن کوس این زن شوهر دار برای ورود کیر سهمگینش می باشد.
مرد جوان روبروی اوست و او تمام رخ صورتش را می بیند و پاهای سفید همسر برادرش را بر شانه های او، تلاش مرد برای فرستادن آلتش در کوس فاطی که همراه با ناله های اوست،حرکت انگشتان معصوم در میان پاهایش که در همین تجربه کوتاه نقاط حساس تر کوسش را کشف کرده اند را تندتر میکند.
وارد شدن سر کیر مرد در کوس فاطی، تکانی شدید به بدن سفید او داد و چنان آهی کشید که معصوم که روی پنجه پا در حال خود ارضایی بود به ناگاه تکانی خورد و اگرچه موفق شد تعادل خود را حفظ کند اما سرش به آرامی به در قنات برخورد کرد.
ضربه به قدری آرام بود که فاطی با وضعیتی که داشت و حالی که از کیر فاسقش میبرد، متوجه آن نشد. اما مرد جوان در آخرین لحظه هنگامی که معصوم سرش را دزدید و پشت دیوار پناه گرفت حس کرد که این نمایش شهوت انگیز آنها ظاهرا بیننده ایی دارد و با خونسردی به تلاش خود برای فتح کوس فاطی ادامه داد.
دخترک نفسش را در سینه حبس کرده بود، در عالم کودکانه خود عقلش نمیرسید که اگر کسی هم باید از این وقایع ترسی داشته باشد او آخرین نفر است.
پس از گذشت چند لحظه طولانی برای معصوم در حالیکه در تمام این مدت و نگرانیش از دیده شدن هنوز هم انگشتانش در میان پاهایش می لولیدند و آنچنان غرق این لذت بود که حاضر نبود به هیچ قیمتی از مالش کوسش دست بردارد، وسوسه دیدن ادامه آن نمایش شهوت انگیز او را رها نمیکرد.
معصوم دوباره به پشت در مشبک قنات سرک کشید. چیزی تغییر نکرده بود، پاهای فاطی که روی دوش مرد جوان بود با فشار وزن او به سمت بدنش خم شده بود به ترتیبی که معصوم کف پاهای همسر برادر را که در هوا معلق بود میدید. مرد با حرکات متناوب کمر در میان پاهای زن به عقب و جلو حرکت میکرد. حرکاتی که با ناله های فاطی همراه بود.
معصوم احساس میکرد نگاه مرد جوان روی مخفیگاه او متمرکز شده است. فضای تاریک قنات اجازه نمیداد که در مورد لو رفتن مخفیگاهش اطمینان داشته باشد. اما اتفاقات بعدی کم کم این شک او را به یقین تبدیل کرد.
مرد جوان که حالا از مکالمات او با فاطی در حین هم آغوشی مشخص شده بود نامش داود است در یک آن پس از یک حرکت عمیق کیرش در کوس فاطی، دستانش را از دو طرف به زیر بغل او رسانده و با بلند کردن فاطی موقعیت خودشان را با چند قدم نزدیک تر شدن به در قنات تغییر داد.
حالا نه تنها معصوم میتوانست جزئیات بیشتری از سکس میان آندو را ببیند بلکه قادر به شنیدن صدایشان هم بود.
فاطی در اعتراض به این حرکت گفت: چیکار میکنی؟ گفتم که این دختره خوابیده تو زیرزمین؟
داود با لبخندی بر لب بدون اینکه نگاهش را از موقعیت معصوم بردارد گفت: اونجا خیلی تاریک بود، چیزی دیده نمیشد.
دخترک یقین داشت که این جمله به او ارتباط دارد و منظور فراهم آمدن موقعیت بهتری برای بیننده نمایش است. تپش قلب او بالا رفته بود و حتی نوع شهوتش هم تغییر کرده بود. حالا دیگر نه تنها ترسی نداشت و با آرامش بیشتری کوس کوچکش را میمالید بلکه برای خود در آن اتفاق شهوت آلود نقشی هم قائل بود.
او نیمی از بدنش را از پشت دیوار به پشت در مشبک قنات کشاند. با وضعیتی که او نشسته بود داود در حین لذت بردن از مالش پوست کیرش با جداره داخلی کوس خیس فاطی از دیدن دخترکی در حال خود ارضایی در مقابلش لذتی دوچندان میبرد. این از افزایش سرعتش و صدای بم و ممتدی که از او شنیده میشد مشخص بود. در تمام این مدت نگاه داود متمرکز بر موقعیت معصوم بود که حالا مشخصا در چشمان هم می نگریستند.
داود کیرش را که ترشحات سفید رنگ کوس فاطی روی آن دیده میشد با دست گرفت و با زاویه رو بالا نگه داشت و گفت : دوسش داری ؟ اگر چه برای معصوم مشخص بود مخاطب این سوال اوست اما فاطی در بی خبریش از آنچه به سکسشان در دقایق گذشته اضافه شده گفت : عاشقشم … میمیرم براش.
داود : اگه کیرمو دوست داری دهنتو باز کن.
فاطی چشمانش را بست و همزمان با باز کردن دهانش نفس عمیقی کشید و با عشوه گفت : اون کیر کلفتتو بکن تو کوس کیر ندیدم داود جون.
داود از بسته بودن چشمان فاطی استفاده کرده به معصوم چشمکی زد و منتظر عکس العملش ماند.
معصوم که میدانست داود در حال نمایش آلت مردیش به اوست و نظر او را می طلبد همزمان با مالیدن انگشتش به شیار خیس کوسش تا حد ممکن دهان کوچکش را باز کرده زبانش را بیرون آورد و با له له زدن پاسخی تحریک کننده را به داود داد.
داود که از این نمایش کیر به دخترکی حشری و له له زدنش به شدت تحریک شده بود با تمام قوا ضربه ایی به کوس فاطی وارد کرد و کیرش را در اعماق کوس زن فرو کرد.
داود : کوست کیر ندیده؟
فاطی که متوجه تحریک مضاعف او شده و همه را به هنر خود در همخوابگی با مردان ربط میداد با لحنی کشیده و نفس زنان گفت : نه عزیزم کوسم کیر ندیده.
داود ریتم تند تری به ضرباتش داده بود با نیم نگاهی به معصوم و خطاب به فاطی ادامه داد : مگه شوهر نداری جنده؟
فاطی تجربه وحشی کردن داود را با اینگونه مکالمات داشت اما با وجود دلشوره ایی که از وجود معصوم در زیرزمین داشت ترجیح داد وارد بازی کلامی او نشود و به ناله های خفیف خود ادامه داد.
معصوم اما این پرسش داود در ذهنش ماسید، او که در ابتدای این نمایش خشمی بابت آشکار شدن خیانت همسر برادر وجودش را در بر گرفته بود، خشمی که به سرعت با جاری شدن شهوت شسته شده و از بین رفته بود. حالا هم که همچنان با دستمالی کردن خود در اوج تجربه ایی جدید و لذت بخش بود علاقه ایی نداشت که هیچ مانعی در مقابل شهوت او قرار گیرد.
در حالی که به آرامی تلاش میکرد تا او هم نمایشی دل انگیز از خود ارضایی اش برای داود خلق کند باسنش را روی زمین سرد زیر زمین گذاشته پاهای کودکانه اش را از هم باز کرده و مالیدن کوس کوچکش را از روی شرت در معرض دید داود قرار داده بود.
این لحظات لذت بخش در ذهن دخترک قرار نبود با حاشیه هایی همچون فکر کردن به برادر و خیانت همسرش خراب شود. در آن لحظات رویایی معصوم بیش از هر زمان دیگری فاطی را دوست داشت که چنین تجربه ایی را ناخواسته برای او رقم زده بود.
داود که همچون زنگی مستی در خلسه شهوتی خاص از لذت بردن از یک زن شوهر دار و نمایش آن به خواهر شوهر زن از هر فرصتی برای تمرکز بر خود ارضایی معصوم استفاده میکرد با لحنی کشدار سوال خود را تکرار کرد.
داود : گفتم مگه شوهر نداری جنده ؟
فاطی که از طرفی قصد نداشت عیش این جوانک تنومند کیر کلفت را کور کند و از سویی دیگر نگران طولانی شدن زمان غیبتش در زیرزمین بود. به این نتیجه رسید که بهترین راه همراهی با داود است تا هر چه سریعتر او را ارضا کند.
فاطی : دارم ولی کیر نداره عشقم.
“یعنی واقعا داداش اکبر کیر نداره” اولین گزاره ایی که پس از شنیدن پاسخ فاطی در ذهن معصوم نقش بست این بود. دخترک که هنوز با این عبارات تحریک کننده آشنایی نداشت اندک عذاب وجدانی هم که از لذت بردن مشاهده صحنه خیانت به برادر داشت از بین رفت و پیش خود نه تنها به فاطی حق داد بلکه دلش برای او سوخت. که برادرش با نقصی که دارد او را از این لذت بی نهایت محروم میکند.
داود با لبخندی به معصوم ادامه داد : حالا که کوست کیر ندیده خودت خوب بازش کن. و همزمان با بدست گرفتن و چرخاندن کیرش، دخترک را باز هم به له له زدن انداخت.
فاطی : داود جون بجنب این دختره تو زیرزمین یه وقت بیدار میشه.
معصوم که مخاطب این خواسته داود بود فارغ از زمان و مکان شرتش را از پا بیرون آورده با گرفتن ران هایش تلاش کرد نهایت زاویه را به پاهایش داده تا بهترین نمایش از کوس کوچکش را برای داود پدید آورد.
داود که در فاصله کوتاهی از هم پاهای زن و خواهر اکبر را بالا داده بود، با چپاندن کیرش در کوس فاطی ادامه داد : کدوم دختره ؟
فاطی که به نفس افتاده بود گفت : آبجی اکبره دیگه گفتم که بهت.
داود با چشمانی خمار از شهوت با وجودی که از آن فاصله و آن هم از پشت مشبک های چوبی دید دقیقی از کوس معصوم نداشت اما از فرم قرار گرفتن دخترک که پاهای خود را باز و رو به هوا گرفته بود و کوسش را میمالید لذت کافی را میبرد گفت : جون آبجیشم میکنم.
این عبارتی لذت بخش برای معصوم بود، و این اعتماد به نفس را به او میداد که او هم برای مردان، آنهم مردی که دلبری همچون فاطی را زیر دست خود دارد، جذابیت دارد. تمام زور خود را میزد که با حرکات خود مرد جوان را بیشتر شیفته خود کند.
فاطی که چندان تعصبی روی داود نداشت و میدانست که رابطه با او فقط در دایره لذت طلبی تعریف میشود برای کمک به زودتر ارضا شدنش به کمکش آمد.
فاطی : جونم…خودم برات آمادش میکنم…نمیدونی چه عروسکی در انتظاره کیر کلفتته.
سر دخترک بر گردنش سنگینی میکرد دیگر توان نگاه داشتنش را نداشت در حالی که پاهای عریانش را در حد توان باز کرده و در حال عورت نمایی به نخستین مردی بود که در عمر کوتاهش بدون لباس دیده بود سرش را به پشت خم کرده و از فشار و مالیدن قسمت فوقانی شیار کوسش لذت میبرد و به لحظاتی فکر میکرد که فاطی در حال آرایش و زیبا کردن و به گفته خودش آماده کردنش برای داود بود.
داود با دیدن دخترک شهوت زده دیوانه وار به گونه ایی در حال فشار کیرش در کوس فاطی بود که گویی قصد تخریب و شخم زدن هر آنچه بین او و دخترک حایل شده بود را دارد.
فاطی که متورم شدن و ضربان نبض کیر داود را در کوس خیسش و منقلب شدن او را اثرات کلماتش در مورد خواهر اکبر می دانست و از نمایش دخترک مدهوش از لذت خود ارضایی پشت سر بی خبر بود ادامه داد.
فاطی : هوس کوس کوچولوی خواهر اکبرو کردی ؟
داود نفس زنان بر پستانهای فاطی چنگ انداخت گویی که قصد کندن آنها را دارد، در حالیکه که فاطی از درد ناله ایی دلخراش سر داد، همزمان با فشار های متناوب و بی امانش در کوس فاطی گفت: آره جنده…کوس خواهر شوهرتو میخوام …دوتایی با داداشش لنگاشو بگیرین بالا، کوس کوچولوشو جر بدم.
کلماتی که میان مرد و زن جوان در آن قنات تاریک رد و بدل میشد صرفا کلماتی تحریک کننده بود که چاشنی ارتباط جنسی آنها شده و با شکستن حریم های ذهنیشان لذت رها شدن در سکس را دو چندان میکرد.
اما برای دخترک بی تجربه و لرزان از شهوت این کلمات واقعی تر از فانتزی های ذهنی زن و مرد بود و در ذهنش به سرعت شمایل تصاویر واقعی به خود می گرفت.
او خود را عریان و در وضعیتی تصور میکرد که پاهایش توسط برادر و همسرش بالا آورده شده تا داود بتواند از او هم همچون فاطی لذت ببرد. و در دنیای کودکانه اش این سوال پیش می آمد که چگونه آن زائده کلفتی که از بدن داود آویزان شده در شکاف کوچک خیسی که در حال مالیدن آن است وارد می شود. رشته افکار دخترک با ناله های همزمان مرد و زن داخل قنات پاره شد.
داود که شهوت بر تار و پود وجودش چنگ انداخته بود همچون بختکی روی بدن فاطی افتاده و در حال وارد کردن ضربات نهایی کیرش، چنان او را در برگرفته و می فشرد که فاطی همزمان با ارضا شدن و لرزش اندامش در میان عضلات داود، حس میکرد بند بند وجودش در حال جدا شدن است.
دخترک نیز که با تمام وجود ارتعاشات این ارضای همزمان زن و مرد را دریافت کرده بود، ضربان شدید برآمدگی سفت شده بالای کوسش را زیر انگشتان کوچکش حس کرد و لرزشی لذت بخش را تجربه کرد، چشمانش سفید شده و احساس چند انفجار پیاپی در وجودش او را از حال برد…
پایان قسمت دوم

نوشته: خوزه آرکادیو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.