minimoz ارسال شده در 26 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت جنده × زندایی × داستان سکسی × سکس جنده × داستان جنده × سکس زندایی × داستان زندایی × سکس زن دایی × زنداییم جنده بود میخوام ببرمتون به حدود بیست سال پیش. اونوقتا که تکنولوژی به این حد نرسیده بود، موبایل به این وسعت دست هر کسی نبود و زندگیا خیلی ساده تر بود، اون وقتی که صد هزار تومن هنوز خیلی پول بود… البته اصل داستان از سالها قبلش شروع میشه: توی یکی از محله های پایین تهرون، خونه مادربزرگه، تهِ یه کوچه بن بست و باریک، ازون خونه های قدیمی که توالتشون کنج حیاط بود و پشت بوم هاشون به همدیگه راه داشت و همه همسایه ها تا چند تا کوچه اونطرفتر همدیگه رو میشناختن و … این وسط مسطا دایی کوچیکه علاف ما با خواهر همسایه دوتا خونه اونطرفتر شون آشنا میشه. دختر خانم اهل شمالغرب کشور، مهمون خواهرش بوده که با خاندایی من دل و قلوه رد و بدل میکنن و تریپ عشق و عاشقی برمیدارن. قرارهای عاشقانشون دور از چشم همسایه های فضول، روی پشت بوم بوده ولی اینکه توی این قرارها داییِ من، در چه حدی و تا کجا توش کرد، بنده تا این لحظه اطلاعی ندارم! بهرحال بعد از یه مدتی این دایی ما میبینه که دیگه پشت بوم و درمالی کفاف نمیده و بابا بزرگ و ننه بزرگ بینوای من رو میفرسته خواستگاری. جاتون خالی، سور و سات عروسی خیلی زود جور شد و یه مجلسی برپا شد تا این دوتا مرغ عشق برن سر خونه زندگیشون. البته خونه که چه عرض کنم، طبقه بالای همون خونه رو خالی کردن تا عروس و دوماد اونجا زندگی کنن. اون زمان من تازه به بلوغ رسیده بودم و پشت لبم سبز شده بود و در حقیقت در حال کشف روشهای مختلف جق زدن بودم. هیچوقت یادم نمیره شب عروسی که مجلس تموم شد و یه مشت مردای فامیل داشتیم از سالن برمیگشتیم خونه آقاجون، چه جوکهایی که راجع به شب زفاف تازه عروس و داماد نمیگفتن…احساس میکردم که دیگه خیلی مرد شدم که من هم اجازه دارم این حرفا رو بشنوم و قاطی آدم بزرگا شدم: مثلا میگفتن دایی علی بالاخره از رو پشت بوم به داخل خونه ارتقا پیدا کرده و میتونه با خیال راحت بجای اینکه بماله روش، بندازه توش.یا اینکه مردا میخواستن تا صبح نوبتی کشیک بدن و گوش وایسن ببینن علی و محبوبه چن بار میرن دست به آب و حمام یا اینکه اصلا صدای تلمبه زدناش تا طبقه پایین که ما بودیم میومد یا نه…پیش خودم فکر میکردم اینا دیگه چه کسکشایی هستن! هیچ کدومشون رو برای عروسیم دعوت نمیکنم. آبرو نمیذارن واسه آدم! چن سالی ازین قضیه گذشت و این دایی کونگشاد بنده هراز گاهی یه چند ماه می رفت سر کار، یا دلش رو میزدیا اینکه اخراج میشد، دوباره میرفت سر یه کار دیگه و…خلاصه اینکه کونِ کار کردن نداشت و بیشتر، آویزون بقیه خواهر برادرا بود که دستشون به دهنشون می رسید. بعد از یه مدت، خدا یه دختر هم بهشون داد: سفید و گرد و تپل عین مادرش. دایی من سیاه و استخونی و پشمالو بود ولی زندایی به چشم خواهری (البته اون روزها به چشم خواهری بهش نگاه میکردم) خیلی سفید بود. قیافه خیلی خوشگلی نداشت: یه قد کوتاه با موهای فرفری خرمایی رنگ، گرد و نسبتا تپل با سینه های درشت. بدنش، تا جایی که از دست و پاهاش میشد دید، خیلی کم مو بود.با گونه ها و غبغب افتاده ولی همون هم از سر دایی من زیاد بود! زندایی محبوبه یه شخصیت مرموزی داشت. نمیدونم، شاید هم به خاطر سخت گیریهای دایی بود که اونجوری بود. توی جمع های خونوادگی و مهمونی ها معمولا یه گوشه ساکت مینشست و بجای شرکت کردن توی بحثا و مکالمات، بیشتر شنونده بود. ولی وقتی پاش می افتد و میتونست دور از چشم دایی خودی نشون بده، معلوم بود که شیطونه و قابلیتهای زیادی داره! حتی یکی دوبار که توی بساط بزن و برقص، خاله ها انداختنش وسط، خوب یادمه که حسابی خودی نشون میداد و مجلسو گرم میکرد. همیشه اون کون گردو قلمبه با پستونای مَشک مانند و لرزونش جلو چشمم بود. ولی خب بیشتر مواقع و در حضور دایی، جاش یه گوشه اطاق یا توی آشپزخونه بود. دوران سالهای دبیرستان من بود. یه دوچرخه زپرتی داشتم که دو سه روز یکبار،وقت غروب می پریدم روش و پا میزدم تا خونه ننه بزرگ. اونجا رو خیلی دوست داشتم. هنوز حس خاصی نسبت به محبوبه نداشتم.یعنی اصلا به فکرم هم نمیرسید که بخوام به زن داییم دست درازی کنم. فقط قربون صدقه رفتنهای مادر بزرگم با غذاهای لذیذش بود که منو میکشوند به اون خونه. همه چی عادی می گذشت تا عصر اون روز فراموش نشدنی…: وسطای تابستون بود و هوا گرم… آقا جون توی اتاق عقبی، پای بساط تریاکش بود و من و مادربزرگ توی اتاق کناریش. محبوبه هم این وسط واسه خودش کس چرخ میزد. خاندایی هم که خیر سرش رفته بود سر کار…ما نشسته بودیم و توی اون گرما مثل کسخلا چایی داغ هورت میکشیدیم که مادربزرگ به محبوبه گفت برو حیاط رو یه آب و جارو کن تا بلکه یه کم خنک بشه، بعد فرش کنیم و شام رو بیرون بخوریم. اون وقتا شبا هم بیرون توی حیاط میخوابیدن. اون که رفت توی حیاط، منم پشت سرش توالت لازم شدم. توالتشون کنج حیاط بود. با یه در آهنی زنگ زده و قدیمی که کامل چفت نمی شد و به اندازه یکی دو سانت باز میموند. چند تا سوراخ کوچیک هم قسمت پایین در بود که نتیجه سالها آب خوردگی و زنگ زدگی بود. من نشسته بودم و توی عالم خودم داشتم زور میزدم که یهو دیدم محبوبه جلوی در، دو زانو نشسته و داره یه تیکه پارچه رو میشوره. شیر آبِ حیاط، درست کنار در توالت بود.یهو خودم رو جمع کردم که کیر و خایه منو نبینه و همزمان میخواستم با یه دست در رو به جلو هل بدم که اون شکاف بسته بشه ولی قبلش یه لحظه چشمم افتاد توی چشمای زندایی که با موزیگری خاصی تظاهر میکرد که سرش گرمِ شستنه ولی معلوم بود که یه چشمش هم لای پای منه…شوکه شدم و ناخودآگاه در رو کامل هل دادم و نگه داشتم که بسته بشه و چیزی معلوم نباشه.از هیجان قلبم داشت تاپ تاپ میکرد. کل پروسه ریدنم کنسل شد! نمیدونستم چیکار کنم. خام بودم و کم تجربه…اگه یکی مارو ببینه چی؟ اگه من اشتباه کرده باشم و زندایی شاکی بشه و داد و بیداد راه بندازه چی؟ و هزار و یک فکر دیگه. هنوز اونجا نشسته بود و صدای آب میومد. یه کم خم شدم و سعی کردم ازون سوراخ های کوچیکِ پایین در، اوضاع رو بسنجم. چادرِ توی خونه اش رو زیر پاهاش جمع کرده بود ولی پاهاش از هم باز بود و چاک لای پاهاش رو میدیدم. هر چند که یه شلوار گل گلی پاش بود ولی من حضور یه کوس تپل رو با همه وجودم در اون وسط حس میکردم. واقعا برجسته تر از لای پای بقیه زنهایی بود که تا اون موقع موفق شده بودم دید بزنم. یه چیزی در حد خایه های بابابزرگ که وقتی می نشست، هر تخمش اندازه کل کیرو خایه من بود! اونوقتا نمیدونستم که شیمیل چیه وگرنه با اونهمه حجم لای پاهای محبوبه، حتما شک میکردم که شاید زندایی بجای کوس، کیر داره! انگار که فقط کافی بود دستم رو دراز کنم و بگیرمش، بهمین نزدیکی! شیطون رفته بود توی جلدم و هرچی تصورات محترمانه راجع به زندایی داشتم دود شد رفت هوا و جاش رو یه کوس سفید و تپل گرفت. تا اون موقع کوس از نزدیک ندیده بودم. هرچند که اینم از روی شلوار بود ولی نزدیکترین تماس من با یه کوس واقعی و زنده بود! یه حسی بهم میگفت میتونم بهش برسم. همه اینا توی چند لحظه اتفاق افتاد. درو بی اختیار ول کردم.هر چه بادا باد…حتی اگه داد و بیداد هم که بکنه، خب تقصیر من چیه که در توالتشون خرابه…کسخل شده بودم.اصلا نفهمیدم کِِی کیرم راست شده بود! نور بیرون از لای شکاف در که اومد داخل، چشمای محبوبه هم باهاش اومد. اون نگاهش رو هرگز تا عمر دارم فراموش نمیکنم. یه لبخند مرموز و پیروزمندانه ای گوشه اون لبای گوشتیش بود. گُر گرفته بودم. من با یه کیر سیخ شده روی سنگ توالت نشسته بودم و کشف کرده بودم که زنداییم چه کوسی هست. به نظرم حتی ارزشش ازون کشف مهم ارشمیدس توی حموم هم بیشتر بود، خیلی بیشتر… لا اقل برای خودم که اینجور بود! شیر آب رو بست و رفت و رویاهای منو هم با خودش برد…باز ترس برم داشت که نکنه بره به ننه بزرگ بگه یا حتی شب برای دایی تعریف کنه. به گا خواهم رفت! منتظر موندم تا کیرم بخوابه، شلوارم رو بکشم بالا و ببینم چه خاکی باید تو سرم کنم که دوباره یه سایه از شکاف در دیدم. خودش بود. از رنگ چادرش فهمیدم. شیر آبو باز کرد و خودش هم جلوش نشست. به چشماش نگاه میکردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه و بفهمم چی کاره ایم! داشتم از استرس میمردم. اصلا به در نگاه نمی کرد و ظاهراً حسابی سرگرم شستشوی یه تیکه دستمال یا حوله بود که یهو چشمم به پایین و لای پاهاش افتاد! یا ابرفرض… چی میدیدم… رفته بود شلوارش رو در آورده بود و جاش یه دامن سفید پوشیده بود. دامن و چادرش رو مثل دفعه قبل جمع کرده بود زیر پاهاش که مثلا خیس نشه ولی لای دوتا پاهاش رو کامل باز گذاشته بود و شورت قرمزِرنگ و رو رفته اش کامل معلوم بود. ازون شکاف کوچیک یه دنیای دیگه جلوم باز شده بود. نفسم بند اومده بود. فکر میکردم دارم خواب میبینم. زندایی من! که همیشه با چادر و روسری و پوشش کامل دیده بودمش؟ مگه میشه؟ کیرم دوباره آمپر چسبونده و خودم هم حسابی داغ کرده بودم. گفتم حالا که این اینقدر پررو هست و کوسش میخاره منم همینجا جلوی چشماش جق میزنم و آبم رو میپاشم به درو دیوار! واقعا مغزم گوزیده بود و کسخل شده بودم. یهو به خودم اومدم که دیگه خیلی وقته توی مستراح موندم و باید بزنم بیرون. کیرم رو که اصلا دلش نمیخواست بخوابه به هر زحمتی بود تو شلوار جا دادم و آماده شدم که بیام بیرون. محبوب هنوز اونجا مشغول بود، یا لااقل تظاهر میکرد که مشغوله و خودش رو زده بود به اون راه. انگار نه انگار که با یه فکر شیطانی بدو بدو رفته بود شلوارش رو از تنش کنده بود و اون کوس گنده اش رو دودستی جلوی من پهن کرده بود. بیرون که اومدم یه نگاه زیر چشمی به سرتاپای من کرد و زیر لب گفت خسته نباشی! منم با ضعف تمام گفتم شما هم همینطور،خیلی کار میکنی ها! گفت آره، شلوارم خیس شد مجبور شدم عوضش کنم! زکی! پس برای این شلوارش رو درآورده بود؟ عجب کیری خوردم!..دنیا دور سرم میچرخید…ولی اگه واقعا نمیخارید، پس اون نگاههای یواشکی از لای در و لبخند موذیانه اش چی بود؟! اون شب گذشت ولی فقط خدا میدونه همون شب و شبها و روزای بعدش چند بار با خاطره و تصور اون کوس جق زدم و چند میلیون یا بلکه چند میلیارد بچه زبون بسته رو فرستادم به اعماق چاه فاضلاب… باید تکلیفم رو باهاش معلوم میکردم، یا حداقل با خودم. باید میفهمیدم واقعا میشه باهاش حرکتی زد یا اینا فقط ساخته و پرداخته ذهن جقی خودمه؟ خونه شون حتی تلفن هم نداشت. تنها راه ارتباط گرفتن این بود که زرت و زرت با هر بهونه ای خودمو برسونم اونجا به این امید که دایی خونه نباشه، آقا جون تو فضا باشه و فقط من باشم و محبوبه و یه ننه بزرگ پیر. که خب این هم همیشه اتفاق نمیافتاد. محبوب هم خیلی وقتا سرش با بچه اش گرم بود و اصلا پایین نمیومد و من با یه کیر بلااستفاده، دست از پا درازتر برمی گشتم خونه. با همین ترتیب ماهها گذشت بدون اینکه فرصت کنم حرکت خاصی بزنم و همچنان معلق بین زمین و آسمون بودم تا اینکه زد و پدر بزرگه تلپی افتاد و مرد. توی مراسم مرده کشی و مرده خوری که خیلی شلوغ پلوغ و خر تو خر بود فرصت خوبی بود که یه کاری بکنم ولی واقعا با حضور دایی کار سختی بود. همه فامیل منو به عنوان بچه مثبت میشناختن و اگه بند رو به آب میدادم، اونم با زن دایی، دیگه به گای عظما میرفتم. بهمین خاطر فقط به چندتا لاس خشکه و دستمالیِ دختر خاله ها و دخترهای بقیه دایی ها قناعت کردم ولی همش چشمای مراقب و فضول محبوب رو همه جا دنبالم حس میکردم… آقا جون که ریق رحمت رو سر کشید، من هم سعی میکردم بیشتر اونورا آفتابی بشم. به مادرم میگفتم مادرجون تنها شده باید بیشتر هواشو داشته باشیم. البته خداییش دروغ هم نمیگفتم. اون پیرزن واقعا دوست داشتنی و عزیز بود ولی من در کنارش دلم میخواست محبوب رو هم ببینم. هنوز تصویر اون کوس قلمبه اش عین روز اول، تروتازه جلوی چشمام بود…ولی لعنتی هیچ فرصت مناسبی پیش نمیومد که دوتایی تنها باشیم و تکلیفم رو باهاش معلوم کنم. تابلو بود که مثل سگ از دایی میترسه و خیلی احتیاط میکرد. ولی دیگه اطمینان داشتم که شناگر ماهریه، فقط اینکه آب گیرش نمیاد. یه چند ماه بعد از مردن آقا جون، مادر بزرگ هم عمرش رو داد به شما و اون خونه بی بزرگتر شد. دیگه بهونه ای برای سرکشی وقت و بی وقت نداشتم. هرچند که بقیه ورثه هم به دایی کونگشاد ما بیشتر از چند ماه مهلت ندادن و عذرش رو خواستن تا خونه رو بفروشن وسهمشون رو بگیرن. دایی هم کاسه کوزه اش رو جمع کرد و رفت آذربایجان که با سهم ارثش یه کاسبی راه بندازه. یکی نبود بهش بگه آخه کله کیری! اگه تو کون کار کردن داری واستا توی همین تهران که از همه جای ایران میان اینجا برای پول پارو کردن، دیگه چرا زندایی منو ازم دور میکنی؟! دقیق یادم نیست ولی یکی دوسالی از تهران دور بودن. دیگه دخترشون هم پنج شش ساله شده بود. منم هر چند وقت یه بار آویزون یه دختر میشدم و در حد یه دستمالی و درمالی ارضا میشدم ولی هنوز کلهٔ کیرم داخل سوراخ یه کوس واقعی نشده بود و همچنان محتاج تف و کف دستم بودم. اون وقتا هنوز پرده کوس واسه خودش تابویی بود و طرف حاضر بود از درد کون دادن، زمین رو گاز بگیره ولی بکارتش رو از دست نده…الان واقعا پیشرفت کردیم! طی همین کونکونک بازیها فهمیدم که پسر خالم هم بدجور توی کف محبوبه اس. به اون هم آمار داده بود و این بدبخت رو هم مثل من هوایی کرده بود. حمیدِ کونده تو گوش من خوند که بریم شهرستان دوسه روز خونه دایی تلپ می شویم و به هر طریقی شده محبوب رو سیخ میزنیم.گفتم اوکی، چی ازین بهتر؟! یه کوپه قطار دربست گرفتیم و شبونه راهی شدیم. تازه اونجا بود که فهمیدم این مادر قحبه روی کون من سیخ کرده بود و به بهونه وصال کس زندایی، منو گول زده و میخواست منو بکنه. قبلا هم با همدیگه شوخی دستی و دودول بازی کرده بودیم ولی دیگه هیچوقت شب رو تنها باهم نگذرونده بودیم.بهر ترتیبی که بود سوراخ کونم رو حفظ کردم و فقط در حد یه جق زدن برای همدیگه و لاپایی سرو تهش رو هم آوردیم و قرار شد بقیه انرژیمون رو بذاریم توی کس محبوب جون تلمبه بزنیم! با سلام و صلوات و مغرور از موفقیت در حفظ بکارت کونم، تبریز پیاده شدیم و پرسون پرسون خودمون رو رسوندیم منزل دایی. توی یکی از بیغوله های اطراف شهر یه خونه گرفته بود که جلوش هم مغازه اش بود که خنزر پنزر میفروخت. ما سرزده و بدون خبر رفته بودیم و حسابی غافلگیرشون کرده بودیم ولی قیافه خود ما دو تا دیدنی تر بود! به پسر خالم گفتم مادرتو گاییدم با این طرح و ایده ات! اینکه مغازه اش وسط خونه شه و بیست و چهار ساعت بالای سر زن و بچه ش، چجوری میخوای محبوب رو بکنی؟ اونم مثل من بدجوری خورده بود توی ذوقش. دو سه روزی اونجا آویزون بودیم و از هر فرصتی استفاده میکردیم که یه دستی به محبوبه برسونیم ولی غیر از یکی دوبار، دور از چشم دایی و دخترشون که حالا دیگه عقلش می رسید، دیگه فرصت نشد. شبا هم اونا توی اطاقشون میخوابیدن و ما دوتای حشری هم توی سالن تا صبح بهم ور میرفتیم تا بلکه یه کم از عطشمون به کوس محبوب کم بشه…درنهایت هم دست از پا درازتر، با اتوبوس برگشتیم چون دیگه واقعا قدرت اینو توی خودم نمی دیدم که سوراخ کونم رو از پسرخاله سگ حشرم توی کوپه قطار حفظ کنم، مخصوصا حالا که دیگه کیرِ نکردنِ محبوب هم توی کونش گیر کرده بود (همچنین توی کون خودم) چند سال گذشت…دانشگاهِ من که تموم شد، دایی هم دست از پا درازتر برگشته بود تهران. همه پولا رو به کوس گاو زده بود و فراری از دست طلبکارها…دیگه واسه خودم دوست دخترِ فاب داشتم و هوای کوس دست نیافتنی زندایی از سرم پریده بود. یعنی واقعا راهی برای رسیدن بهش نداشتم. فقط هرازگاهی از بین پچ پچ های زنونهٔ خاله ها می شنیدم که وقتی دایی بیرونه، محبوب خیلی ول میگرده و همش توی خیابوناست و ازین کسشرا. دایی خیرِ سرش، خیلی خشکه مذهب و تو کون نرو بود بهمین خاطر، این شلنگ تخته انداختن های زنش، توی کَتِ بقیه نمیرفت. تا اینکه زد و اون روز فراموش نشدنی رسید؛ یادم نیست به چه مناسبتی همه فامیل توی باغ خاله پولداره، توی شهریار جمع بودیم. چهل پنجاه نفری میشدیم. برخلاف معمول، دایی و زن و بچه اش هم بودن. مادرقحبه فقط وقتی پول لازم بود دور و بر فامیل میپلکید تا یکی رو تلکه کنه و کلاهِ یه ننه مرده رو برداره. نهار رو با دوغ و مخلفات خورده بودیم و شکمها سنگین، اکثرا یه گوشه ای توی باغ، زیر سایه یه درخت، توی آلاچیق یا بالکن ولو شده بودن.چند تا از جوانترها، کنار حوض، پای بساط پاسور و قلیون بودن. زنا هم که طبق معمول یه گوشه باغ مشغول پچ پچ و غیبت کردن بودن. من، تنها داخل خونه، سرم گرم کتابخونه شوهر خالم بود. کتابای خوبی داشت و داشتم نقشه میکشیدم که چجوری و کدومش رو ازش کش برم. کس دیگه ای داخل خونه نبود که یهو دیدم سر و کله زندایی پیدا شد. باز دوباره مثل همون سالها قبل توی توالت، ضربان قلبم سرعت گرفت. بهترین فرصت تمام این سالهای فراموش شده توی کف دستم بود. کف دستم خیس عرق شده بود از اضطراب. همونجور که توی آشپزخونه پشتش بمن بود پرسید چایی میخوری برات بریزم. گفتم توی این گرما کی چایی میخوره؟ گفت ظاهرا مامانت و خاله هات و بقیه گرمشون نیست که منو فرستادن براشون چایی ببرم. حدود ده پانزده متر از هم فاصله داشتیم. سعی میکردم خیلی بلند حرف نزنم که اگه یهو کسی سر برسه، گرفتار نشیم. با احتیاط گفتم آخه اونا جای من اینجا ننشستن و این منظره جلوشون نیست که داغ کرده باشن! برگشت و یه نگاهی بمن کرد و یه پوزخندی زد. انگار که داشت منو مسخره میکرد. دوباره مشغول شد و داشت قندون و خرما و نبات رو آماده میکرد. بعدش گفت پوووف راست میگی واقعا گرمه اینجا. چرا نمیری بیرون که خنکتره؟ دلم رو زدم به دریا.به خودم گفتم کون لق هر کسی که ازون در بخواد بیاد تو و من رو با این حال آشفته ببینه. یواش از زمین کندم و از پشت پرده توریِ پنجره یه سر و گوشی آب دادم. هر کسی اون بیرون توی حال خودش بود. زوم کردم روی دایی و مطمئن شدم که خوابه. کائنات،به کیرش هم نبود که من و محبوب اینجا تنهاییم. خودم رو رسوندم پشتش. همین که گفته بود گرمه، چادر سفیدش رو هم از روی سرش سرُ داده بود روی قوس کمرش. موهای فرفری خرمایی رنگش روبروی صورتم بود و بوی شامپوی موهاش رو حس میکردم. کیرم داشت توی شلوارم میترکید. همزمان که از پشت چسبوندم بهش، گفتم مگه دیوونم برم بیرون وقتی که تو اینجایی؟ انتظارش رو نداشت، یه دفعه مثل برق گرفته ها پرید و گفت دیوونه، ترسیدم! کونش رو چسبوند به کابینت و خودش رو تا جایی که میشد عقب کشید، دستهاش رو از دو طرف باز کرد و گذاشت روی لبه کابینتها و یه نگاه زیر چشمی به کیرِ باد کرده ام از روی شلوار انداخت و سرش رو تکون داد و گفت:از تو بعیده! همه فامیل یه جور دیگه راجع بتو فکر میکنن. گفتم خب اولا همه فامیل غلط میکنن، ثانیا اونا اون چیزی رو که من سالها پیش دیدم، ندیدن! چشماش رو تنگ کرد و با تعجب گفت مگه تو چی دیدی؟ چشمام رو دوختم به وسط پاهاش و ابروهام رو دوسه بار انداختم بالا. گفت: دیوونه و دوباره برگشت طرف سماور. گفت پس یه چایی برات میریزم دیگه! یه نگاهم به در بود و یه نگاهم به کون و کپل زندایی. اصلا دلم نمیخواست ازش دور بشم، حتی به قیمت آبروم. زیر گوشش گفتم همه این سالها منو دیوونه خودت کردی پدرسگ. من خیلی بیشتر از چایی از تو میخوام. خیلی بیشتر.انگار که داشتم با دیوار حرف میزدم! گفت حالا برو بشین تا چاییت رو بیارم. خودم یه استکان چای و دوتا قند از توی سینی برداشتم و تکیه دادم به میز وسط آشپزخانه و بهش خیره شدم و اونم چادرش رو کشید سرش و با سینی و محتویاتش از در رفت بیرون. چایی رو خالی کردم توی سینک و قندا رو انداختم توی دهنم و برگشتم سر جام، کنار کتابخانه. یه بار عظیمی از روی دوشم برداشته شده بود. بعد از سالها انتظار و بلاتکلیفی بالاخره داشتم به نتیجه می رسیدم. همونجوری توی خیالات خودم بودم و در حال طرح حرکت بعدی که دوباره اومد تو. انگار نه انگار که اصلا من وجود دارم. الکی خودش رو با کاسه بشقابها مشغول کرد. تابلو بود که دنبال بهونه هست که فقط اونجا باشه. کیرم آروم گرفته بود و عقلم کنترل اوضاع رو دست گرفته بود.ازش پرسیدم چجوری باهات تماس بگیرم؟ چه موقع تنهایی؟ کی میری بیرون؟ فقط یه کلمه گفت: داییت! خیلی ازش میترسید. ظاهرا من هم باید از دایی میترسیدم! گفت شماره ات رو بنویس روی یه کاغذ، خودم بهت زنگ میزنم. سریع پریدم سمت کتابها، روی یه تیکه کاغذ شماره خونه رو نوشتمو بهش دادم. پرسیدم مگه شماره مارو نداشتی؟ گفت نه، داییت نمیذاره با کسی تماس بگیرم! پیش خودم گفتم عجب دایی کسکشی داریم ما! صبر کن آنچنان زنی ازش بگام… یه نگاه به کاغذ کرد و گفت این خیلی ریزه، درشت تر بنویس! کاغذ رو ازش گرفتم و پشت و رو کردم شماره تلفن خونه رو در بزرگترین اندازه که کنار هم جا بشن، نوشتم. دوباره یه نیم نگاهی بهش انداخت و گفت: ولی قول نمیدم که زنگ بزنما! گفتم چرا، میزنی، یعنی باید بزنی. کاغذ رو دوبار تا کرد و از چاک یقه اش، هل داد توی سوتینش. گفتم اونجا جاش امنه؟ عرق بکنی، شماره ها پاک میشه ها…گفت برو دیگه پررو، گیر میافتیما… زنگ زدنهاش شروع شد…اون زمان بیشتر وقتا خونه بودم و منتظر اوکی شدن ویزا… با اون اینترنت دایال آپ چُسکی اون زمان، روزها رو شب میکردم. محبوب هم چند باری زنگ زد. هر وقت که تونسته بود از زیر چنگال دایی در بره و بیرون بزنه و هم اینکه من پای اینترنت مشغول دیدن عکس و فیلم سوپر نبودم و خط تلفن آزاد بود، زنگ میزد. یه رفیقی هم داشت به اسم مریم که غالبا با اون بیرون میرفت. از همون مکالمات تلفنی مون بود که فهمیدم این زندایی ما واقعا شیطون رو درس میده. با اون موجود مظلوم و گوشه گیر جمعهای فامیلی زمین تا آسمون فرق میکرد. وقتایی که دایی سر کار بود با رفیقش میزدن بیرون، معمولا جاهای شلوغ و پر رفت و امدِ اطراف خونشون و با هم کس چرخ میزدن. یکی دو بار گوشی رو داد به مریم و با اون هم صحبت کردم. معلوم بود که استاد زندایی من بود و یه کوس تمام عیار که از همون چند جمله اول، حرف رو کشوند به سکس و تعداد دوست دخترهام و اینکه تا حالا سکس کردم یا نه و… ننه بدبخت من از دستشون عاصی شده بود. اگه من دم دست نبودم و اون بیچاره گوشی رو برمیداشت، اونقدر زنگ میزد و قطع میکرد که مادرم میگفت فکر کنم با تو کار دارن… بعد از چند بار مکالمه بهش گفتم که میخوام ببینمت. گفتم ردیف کنه تا برم خونشون چون خونه ما مکان نبود. با یه کم تردید و مِن و مِن قبول کرد. قرار شد وسط یه روز که دایی سر کار هست ودخترش هم مدرسه، برم ببینمش. گفت میخوای بگم مریم هم بیاد دور هم باشیم. فکر کردم هنوز نگرفته که میخوام برم بکنمش! گفتم نه بابا، بذار دونفری باشیم، راحت تریم. حالا نگو اینکه اون منظورش از سکس سه نفره بود و من فکر میکردم که اگه اون باشه، مزاحم خلوت ما میشه… قرار مدارها رو گذاشتیم و من لحظه شماری میکردم که بالاخره بعد از سالها موفق میشم این کوس تپل رو بگام…یکی دوبار قبل ازون روز موعود، پای تلفن صحبت از پول کرد. یه بارش که گفت داداشم با یکی دعوا کرده و طرف رو زده و الان زندانه و باید دیه بده…دقیق یادم نیست ولی یه چیزی حدود هشتاد هزار تومن ازم میخواست. اون زمان، پول کمی نبود، شاید حدود هفت هشت میلیون الان یا بیشتر. یه بار دیگه هم صحبت از هزینه های دندانپزشکی و ازین کسشرا بود که پول میخواست…نمیگفت قرض بده. فقط میگفت لازم دارم.تابلو بود که داره خالی میبنده و فقط هدفش تیغ زدن منه. من هم هی میپیچوندمش و بهونه میاوردم که فعلا دستم خالیه و جور کنم بهت میدم و از این کسشعرا… اون چند روز هم با انتظار کشنده گذشت و روز وصال رسید. اون روز لعنتی رو خیلی خوب یادمه… یه روز نسبتا خنک پاییزی بود. دو سه تا خط اتوبوس عوض کردم تا رسیدم به دولت آباد، محله شون. قرارمون ساعت یازده بود. دایی اون روزا پیک موتوری کار میکرد. محبوب میگفت بعضی وقتا وسط سرویسهاش یه سری به خونه میزنه و میاد یه چایی یا چیزی میخوره (کس کش میرفت خونه دود میگرفت)! ولی من دیگه بعد از اون همه سال انتظار، کسخل شده بودم. همین الان هم که فکرشو میکنم میبینم واقعا بخاطر یه کوس، جونم رو گذاشته بودم کف دستم. اگه دایی منو اونجا میدید، هیچ بهونه ای برای توجیه نداشتم و سر من و محبوب رو گوش تا گوش میبرید. حشر عقلم رو کاملا از بین برده بود. از ایستگاه آخر که پریدم پایین، یه هفت هشت دقیقه پیاده راه بود تا خونه. تا حالا به این خونه شون نرفته بودم. یعنی اصلا احدی از فامیل با اون دایی عُنق من رفت و آمد آنچنانی نداشت. فقط عید به عید میرفتیم خونه اش! ولی آدرس سر راست بود. نقشه ام این بود که یه کم زودتر از قرار برسم. اون دور و برها یه سرو گوشی آب بدم و یه گوشه کمی کشیک وایسم تا مطمئن بشم که از دایی خبری نیست. قرار این بود که اگه همه چی ردیف باشه، درِ خونه رو باز بگذاره و یه حوله آبی هم از پنجره مشرف به کوچه اویزون کنه. بعله…اون موقع ها که موبایل نبود ما پیرمردا اونجوری با دود بهم علامت میدادیم…تازه، در هم نباید میزدم، چونکه صاحبخونه شون طبقه بالا مینشست و دایی بنده طبقه همکف…به همین سختی! داخل کوچه شون که پیچیدم، ریدم به خودم! یا خدا…این همه آدم بیرون چیکار میکنن این موقع روز. انگار کل دولت آباد ریخته بودن اونجا. زنها دسته دسته جمع شده بودن، یا مشغول گپ زدن بودن یا چای خوردن و سبزی پاک کردن…شونصد تا بچه قد و نیم قد هم اون وسطا ولو بودن و مشغول انگول کردن همدیگه و کتک کاری…مگه این تخم جنا مدرسه ندارن؟! برنامه کشیک دادن کنسل شد…اگه یه کم طولش میدادم و مشکوک شدن میکردم، همه توجهشون رو به خودم جلب کرده بودم…نفسم رو حبس کردم و سه تا فوت دور خودم کردم و انداختم توی کوچه…ازون همه سرو صدا، صدای تاپ تاپ قلب خودم از همه بلندتر بود. از یه طرف، همه وجودم داد میزد که جونت رو بردار و از همین راهی که اومدی برگرد، از طرف دیگه هم کیرم فرمان میداد که گوه خوردی، این همه سال صبر کردی و حالا وقتشه که محبوب رو بکنی. خب طبق معمول هم نظر کیرم به عقلم چربید! تنها کاری که کردم وقتی شماره پلاک خونه رو دیدم و مطمئن شدم درست اومدم، چک کردم که موتور سیکلت جلوی در نباشه و حوله از پنجره آویزون باشه…سرم پایین بود ولی احساس میکردم یه میلیون چشم فضول و کنجکاو روم سواره… فکر میکردم الان به هم میگن این پسره شش تیغ کرده، تیپ زده و با عطر و ادکلن، جلوی در این خونه چه گهی میخوره؟! دیگه چاره ای نبود، یا کوس محبوب یا مرگ… به هر بدبختی بود خودم رو جلوی در رسوندم، هلش دادم و رفتم تو و در رو یواش پشت سرم بستم. داخل راهرو هم خبری از موتور نبود. پله هایی هم که تا طبقه دوم کشیده شده بود، خلوت بود. تا ته راهرو پاورچین رفتم، دو تا تقه یواش به در چوبی زدم که زندایی سریع درو به روم باز کرد. قبل از هر حرفی، آروم گفت کفشاتو بیار تو! ای جانم…چی میدیدم. عشق محالِ سالهای سالِ من جلوی روم بود. در اختیار من بود. بالاخره وقتش رسیده بود که یه دلی از عزا دربیارم. یه پیراهن کتان ساده دو جیبه سفید تنش بود با یه شلوار چسبون نارنجی. کوس و کونش توی شلوار آنچنان برجسته و تحت فشار بود که هر آن ممکن بود شلوار جر بخوره و همه چیزش بپره بیرون.کوس همون کوس سالها پیش بود. به همون عظمت! یه روسری سورمه ای با گلهای درشت نارنجی هم سرش کرده بود. گفتم تورو قران اینو از سرت باز کن! خودم گره هاش رو شل کردم و از سرش کشیدم و پرت کردم یه گوشه. خدایی به خودش رسیده بود. بوی عطرش همه خونه رو برداشته بود. با اون محبوبی که من طی سالها دیده بودم خیلی فرق داشت. آماده بود که بیاد توی حجله من! بعد از سلام، اولین چیزی که ازش پرسیدم از دایی بود. خیلی ریلکس گفت که کارش معلوم نیست. ممکنه یهو سر و کله اش پیدا بشه! گفتم مادرشو…لااقل یه کمدی چیزی بمن نشون بده که اگه یهو کلید انداخت من بتونم بپرم توش! گفت حالا بیا بشین یه چایی بخور…کوفت میخورم! چایی میخوام چیکار؟اصلا مگه اینجور مواقع توی این داستانها شربت نمیدادن؟! من داشتم از استرس میمردم ولی از یه طرف کیرم هم داشت خودش رو به در و دیوار می کوبید که خودش رو به کوس و کون محبوب برسونه.همزمان مثانه ام داشت منفجر میشد از اون همه اضطراب و دلهره که بهم هجوم آورده بود. گفتم بزار اول برم دستشویی تا فکرم باز بشه… حالا توالتشون کجاست؟ بیرون، اون گوشه حیاط…ای خار مادر این شانسو…ببین بخاطر یه کس من بالاخره امروز سرم رو به باد خواهم داد! باید کل طول حیاطی رو طی میکردم که صاحبخونه از بالا کاملا بهش اشراف داشت. فقط کافی بود منو ببینن و راپورتش به دایی برسه…داشتم از شدت شاش میترکیدم. گفتم تورو قران یه ظرف بده من توش بشاشم. گفت گوه نخور ما توی این خونه نماز میخونیم، همه جا رو نجس میکنی!!! ای جانم به اینهمه اعتقاد و ایمان…سرتون رو درد نیارم. یه چادر توی خونه ای ازش گرفتم و سرم کشیدم و با صد تا نذر و نیاز زدم بیرون. گفتم خدایا گوه خوردم…بزار من ازینجا زنده و سالم برم بیرون، دیگه غلط بکنم دور و بر محبوب بپلکم…البته محبوبه میگفت که دایی هم مجبورش کرده تا با چادر بره توی حیاط و توالت. فقط تنها مشکل، تفاوت هیکل قلمی من زیر چادر با هیکل گرد و قلمبه زن دایی بود! جلوی چادر رو تا پایین چونه ام کشیدم پایین و گشاد گشاد راه رفتم و پریدم توی توالت. آخیش…یک خان دیگه رو هم با موفقیت رد کردم. ازون توالت خونه مادربزرگه تا این توالت سالها گذشته بود، اون موقع صفر کیلومتر بودم ولی الان چند تا دوست دختر عوض کرده بودم ولی هنوز همچنان در حسرت محبوب مونده بودم…فقط چند دقیقه دیگه مونده بود. دوباره با استتار کامل برگشتم داخل ساختمون. دیدم که چایی ریخته برام. گفتم جان عزیزت بیخیال شو، من اگه دوباره شاشم بگیره روی همین فرشت میشاشم و عمرا دیگه چادر سرم نمیکنم! خیلی ریلکس بود. انگار بارها توی همین موقعیت بوده و هیچ عجله ای هم برای شروع نداشت. رفتم روبروش روی زمین نشستم و شروع کردم به لغزوندن انگشتام روی بدنش. قربون صدقه اون پستونای قلمبه و شلوار تنگش میرفتم. هی میگفت نکن و من رو پس میزد. هیچ علاقه ای نشون نمیداد.گفت لطفا چاییت رو بخور و برو، داییت ممکنه بیاد! حدس میزدم که طبق روال خانما، ناز میکنه و عشوه میاد ولی واقعا وقت برای تلف کردن نبود. باید سریع میداد و میکردم وفورا میزدم به چاک! کیرم تا آخرین حد ممکن راست شده بود و با همه سلولهاش کوس محبوبه رو میخواست. باید از حربه ای برای تسلیم کردنش استفاده میکردم ولی اصلا انگار حواسش پیش من نبود و جای دیگه سیر میکرد. اعصابم خرد شده بود. دهنم کف کرده بود از بس قربون صدقه اش رفته بودم و سعی میکردم با هر زبونی که شده به راه بیارمش و بفهمم حالا که من اینجام چرا نمیده بکنیم! توی اون روز خنک پاییزی، از استرس خیس عرق شده بودم. نمیدونستم دیگه چیکار کنم. باید تحریکش میکردم. هی دست منو از روی بدنش پس میزد و میگفت نکن. قاعدتا زن را نباید مجبور به سکس ناخواسته و زوری کرد ولی اینجوری هم که نمیشد. بعنوان آخرین حربه، زیپ شلوارم رو کشیدم پایین و کیر راست شده ام رو کشیدم بیرون. هم برای اینکه این بدبخت یه نفسی بکشه و هم اینکه شاید بتونم ترشحات کس محبوب رو راه بندازم. بدون اینکه حتی یه نگاه کنه، روش رو کرد اونور… شورت و شلوار دور تخمام رو گرفته بود و در حالت نشسته روی زمین بهش فشار می آورد، حالت خفگی به کیرم دست داد! هر دو رو با هم کشیدم پایین و گذاشتمشون دم دستم که اگه صدای در شنیدم، برشون دارم و یه گوشه قایم بشم! کلی التماسش کردم که روش رو برگردوند و به کیر و خایه ام نگاه کرد. یه نگاه خیلی معمولی و بدون احساس، انگار که داره به عکس یه غریبه نگاه میکنه، انگار که هزاران بار یه همچین صحنه ای رو دیده. هیچ عکس العملی نداشت. پیش خودم گفتم دم دایی گرم! ببین چه کیر کلفت و درازی باید داشته باشه که زنش اینجوری با تحقیر به کیر من نگاه میکنه! خیلی حالم گرفته شده بود. تمام آرزوهام رو بر باد میدیدم. لامذهب نمی گفت چه مرگشه و چی میخواد! یواش یواش شروع کردم به لخت کردنش. هی میگفت نکن و دستم رو پس میزد ولی حس میکردم که مقاومتش خیلی کمتر شده و داره کم کم راه میاد…امیدوار شدم. دکمه های پیرهنش رو یکی یکی باز کردم و سوتینش آشکار شد. نمیدونم چه سایزی بود، ولی بزرگ بود. در همون حالت نشسته، چند لایه و طبقه چربی زیر پستوناش درست شده بود تا زیر نافش. یه بدن سفید و بدون مو. واقعا بدون مو که تابحال تا اون حد تمیز و طبیعی ندیده بودم.شاید بیشتر از ده هزار بار کلمه نکن از دهنش بیرون اومد ولی من ول کن نبودم. مطمئن بودم که طی تمام این سالها میخواست زیر کیر من بخوابه ولی حالا نمیدونستم چه مرگشه که افتاده روی دنده نکن. بهمین خاطر سعی میکردم از برتری زورم استفاده کنم و بهش بچربم! تابلو بود که یه جای کار میلنگید. رفتم که سوتینش رو باز کنم که بعد از دوسه بار تلاش ناموفق، ازش خواستم که خودش بازش کنه. من هیچوقت یاد نگرفتم این لعنتی ها چجوری باز و بسته میشن! خودش دست انداخت و سوتینش رو با یه دست باز کرد ولی همچنان بدون هیچ احساس خاص و هیجان این کارو کرد. پستوناش که افتادن بیرون، هوش از سرم رفت…واقعا محشر بودن. با یه نظر بهشون تمام خستگی و استرسم از بین رفت. میشد وسط اون پستونا یه عمر بدون نیاز به خواب و خوراک زندگی کرد…بدنش بوی خوب میداد، خودش رو تمیز کرده بود و عطر خوب زده بود. سوتین صفر کیلومتر پوشیده بود و لباسهاش، توی تموم اون سالها که من میشناختمش، بهترین و شیک ترین بود. فقط یه مشکل بزرگ بود و اون این که نمیخواست بده. با دوتا پستون بزرگ و ملکوتی جلوی چشمام، رفتم سراغ دکمه شلوارش. من داشتم عوض اون احساس خفگی میکردم توی اون شلوار. ممکن بود هر لحظه درزهای شلوار از هم باز بشه.این بار دکمهٔ این رو خودم با همون تلاش اول باز کردم. آروم سرش رو به عقب هل دادم و روی زمین خوابوندمش. گفتم یه تشک پهن کن که راحت باشیم. دیگه اگه دایی هم سر می رسید، هیچ کاری نمیشد کرد جز اینکه اشهد مون رو بخونیم. گفت تشک نمیخواد. دو دستم رو انداختم دور کمرش و شلوار و شورت رو با هم کشیدم پایین. هیچ راه دیگه ای نبود. آنچنان چربیهای کمرش به لباسهاش فشار آورده بود که امکان نداشت شلوار رو بدون پایین اومدن همزمان شورت پایین کشید. پاهاش رو بهم چسبوند، هم برای اینکه لباسش رو راحت بکشم پایین هم اینکه چاک کوسش رو تا حد ممکن پنهون کنه. شدت «نکن» گفتن هاش کمتر شده بود ولی همچنان سر ناسازگاری داشت و زیر لب غر میزد. دیگه برام مهم نبود که چه مرگشه و چرا مثل آدم نمیده. فقط میخواستم کیرم رو بکنم توی کوسش.شهوت تمام وجودم رو گرفته بود. شلوارش که کامل در اومد، شورت توری آلبالویی رنگش رو از توش کشیدم بیرون و بو کردم. بوی کوس میداد! اونم چه کسی…یه کم ترشح هم داده بود. یه لیس زدم روش انگاری که دارم عسل میخورم.لذیذ و خوشبو. دیگه چیزی نمونده بود که کیر تشنه و گرسنه ام بره توی سوراخی که این ترشحات ازش بیرون اومده بود. اگه نمیخواست، این شورتِ توری و سکسی چی بود تنش کرده بود. دیگه نوبت کوسش بود. دستم رو آروم از وسط دو تا زانوهاش گذاشتم لای پاهاش و خزوندم سمت بالا. هی سعی میکردم کیرم رو توی دید مستقیمش بگذارم که تحریک و رام بشه. لای پاهاش رو خودش قبل ازینکه دستم به کوسش برسه باز کرد… وااااای! فتبارک الله احسن الخالقین. فاک می! خدای من، چی میدیدم. کوس نبود، یه دنیا بود لای پاش! قسم میخورم بهترین و بینظیرترین کوسی بود که در تمام سالهای عمرم دیده ام. توی تمام عمرم، به حد خودم با پارتنرهای مختلف بودم، از کشورهای مختف، فیلم و عکس سوپر هم که تا دلتون بخواد، بی حساب…ولی هرگز، هنوز که هنوزه من شبیه اون کس محبوبه رو ندیده ام! کوس بی مو خوبه ولی کوسی که مادرزادی و طبیعی بدون مو باشه، بینظیره. یه کوس تپل و سفید و بی مو، بدون لب اضافه با دوتا برجستگی موازی هم که با یه خط صورتی خوشرنگ از هم جدا میشدن. یه بهشت واقعی جلوی چشمای من بود که حاضرم اگه مال من میبود، روز و شب بشینم جلوش و فقط عبادتش کنم. کیرم گُر گرفته بود. تخمام از جوشش آبکیر داشت تیر میکشید و همه سلولهای وجودم داشت التماس میکرد که سر کیرم رو بگذارم دَمِ اون سوراخش. محبوبه، اون دختر روستایی، با اون قیافه و هیکل نه چندان جذاب و سکسی، یه چنین ثروت عظیمی لای پاهاش بود که اگه خودش میدونست، شاید بهترین شرکتهای پورن سازی دنیا حاضربودن میلیونها پاش بریزن فقط برای اینکه این کوس و پستونها رو بیاره جلوی دوربین. ای کیرم دهنت دایی جون که اینهمه سال این کوس رو تنهایی گاییدی. ناخوداگاه ازش پرسیدم که دایی قدر این پستونا و کوس تورو میدونه یا نه؟ من اگه جای اون بودم هر روز اینا رو پرستش میکردم! بدون اینکه دهنش رو باز کنه، فقط سرش رو به علامت نه تکون داد و با حسرت یه آه کشید!..خیلی درد توی چشماش بود و حالم گرفته شد. داشتم دیوونه میشدم. داشتم التماسش میکردم که برم روش سوارش بشم و به وصال برسم. بوسش کردم، بغلش کردم، فرق سر تا نوک پاهاشو ماچ کردم…گفت نه نمیشه، نمیدم که نمیدم…اعصابم واقعا خرد شده بود. دیگه باید چیکار میکردم که نکردم… میتونستم دستاش رو روی زمین فشار بدم و خودم رو بزور لای پاهاش جا بدم و کیرم رو بفرستم داخل ولی واقعا معلوم بود که به هیچ وجه قلباً راضی نیست بده. من هم که اهل سکس زوری نبودم. بعد از چند دقیقه التماس، دیگه واقعا بریدم…کم آوردم.خسته شده بودم. مغزم کار نمیکرد. هیچ راهی به جلو نبود. به خودم اومدم و دیدم بیشتر از دو ساعته که اینجام و اگه دایی سر برسه، نه به وصال کوس محبوب رسیدم و نه اینکه زنده از اینجا بیرون میرم. باز لااقل اگه کرده بودمش، ارزش مردن بعد از گاییدن رو داشت ولی حالا چی…بلند شدم و کوس و کونم رو جمع کردم و کیر بدبخت و بینوام رو که اندازه دیدن نیم دوجین فیلم سوپر، پیشاب ازش رفته بود جا کردم و لباسهام رو پوشیدم و بدون هیچ حرف اضافه، فقط یه خداحافظ گفتم و زدم بیرون. محبوب، بدون اینکه لباس بپوشه، لخت مادرزاد تا پشت درِ سالن اومد. حتی بهش نگاه هم نکردم. توی راهرو یه سرک کشیدم و از راه پله، بالا رو چک کردم که کسی نباشه…در آهنی کوچه رو یواش باز کردم و زدم بیرون…اون جماعت کسکش بی غم توی کوچه، همچنان فارغ از اونچه که طی اون دو ساعت بر سر من و کیر بینوای من گذشته بود، هنوز توی کوچه ول بودن. ولی دیگه هیچی کیرم هم نبود. میخواستم به همه فحش بدم و همه رو بزنم. حتی اگه خود خدا هم میومد دم دستم شاید کونش میذاشتم و یه لگد محکم میخوابوندم توی تخماش…یه چن ساعتی توی خیابونا بی هدف چرخیدم و هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه ولی هنوز یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم بود که چرا؟! محبوب یکی دو روز بعد زنگ زد. با اینکه میدونستم اونه که وقتی مادرم گوشی رو برمیداره، زرتی قطع میکنه، بازم میلی به حرف زدن باهاش نداشتم. بالاخره مادرم هم کم آورد و مجبور شدم خودم جواب بدم. انگار نه انگار که دو روز پیش، اونجوری منو تا لب چشمه برده و تشنه برگردونده بود. اصلا بروی خودش نمیاورد. بهش گفتم که از دستش خیلی شکارم و دیگه نمیخوام بهم زنگ بزنه مگه اینکه علت اون بازی مسخره اش رو برام معلوم کنه…انگار که من واقعا از یه شکست عشقی بزرگ بیرون اومده بودم ولی برای اون فقط در حد تکوندن گرد و خاک از سر شونه هاش بود. گفت حالا بعدا بهت میگم. گفتم پس هر وقت آماده بودی بگی، بهم زنگ بزن. چند روز دیگه دوباره زنگ زد و قبل از هرچیز ازش دوباره همون سوال رو پرسیدم و اون دوباره طفره رفت. فقط میگفت که پول لازمه و اگه میشه یه مقدار پول بهش برسونم. گوشی رو گذاشتم! میدونستم که سر و گوشش میجنبه، اینو فهمیده بودم که با مریم که بیرون هستن شیطونی میکنن ولی اصلا فکرش رو هم نمیکردم که ممکنه یه جنده حرفه ای باشه و بیزینس کار کنه و همه اون بلایی که سر من آورد فقط برای پول بوده باشه. همه شواهد اینو ثابت میکرد ولی مغزم نمیخواست باور کنه.چطور میتونست با این همه سخت گیریهای دایی قسر در بره؟ باید با چشمای خودم میدیدم. میدونستم پاتوقش کجاست. معمولا با دوستش می رفت نازی آباد. یکی از دخترخاله هام یه بار محبوبه رو اونجا تصادفی دیده بود و خودش هم چند بار گفته بود که از تلفن عمومی اونجا داره بمن زنگ میزنه. مثل این کارآگاه های توی فیلما، رفتم که ببینم چه خبره. دو سه هفته ای بود که دیگه زنگ نزده بود ولی امیدوار بودم که اونجا پیداش کنم. سه روز پشت سر هم رفتم عین کسخلا مغازه های نازی آباد رو چند ساعت بالا پایین میکردم و سرم رو توی هر سوراخی میکردم تا ردی از محبوب ببینم. روز سوم دیگه خسته شده بودم و داشتم برمیگشتم سمت ایستگاه اتوبوس که برگردم خونه، صف چهار پنج تا ماشین نظرم رو جلب کرد که واسه دوتا زن مانتو پوش، قبل از تقاطع، به خط شده بودن. زنها به فاصله دو سه متری از هم ایستاده بودن و تابلو بود که دارن با راننده ماشین هایی که جلوشون ترمز میزدن سر قیمت چونه میزنن. تقریبا مطمئن بودم اون زن دومی که کمی چاق و یه کون گرد و قلمبه داشت، زندایی منه. هنوز صورتش رو ندیده بودم ولی دلم نمیخواست به خودم بقبولونم که زندایی من جنده است! فقط به همین دلیل که من محبوبه رو همیشه با چادر دیده بودم ولی این یکی مانتو تنش بود و حتی این نکته که روسری ای که سر این خانم بود، گلهای درشت نارنجی داشت، نمیتونست دلیل قانع کننده ای برای من باشه! توی همین احوالات بودم و داشتم فکر میکردم که آخه این موقع روز(ساعت حدود یک بعد از ظهر) کی کوس میکنه؟اصلا از کجا معلوم اینا جنده باشن و یه مسافر معمولی نباشن؟ که یهو یادم افتاد همین دو سه هفته پیش، درست توی همین ساعت من داشتم التماس میکردم که کوس محبوبه بذارم!..دیگه حتی لازم نبود صورت اون خانم رو ببینم… به دو سه ماه نکشید که ویزای من اومد و زندایی رو برای آخرین بار توی مهمونی خداحافظی با فامیل دیدم.هنوز از دستش دلخور بودم ولی بیشتر از اون، از دایی حالم بهم میخورد که مفت مفت، هر وقت دلش بخواد میتونه این کوس رو بکنه. یا شاید هم اصلا نمیکنه که زنش زیر همه میخوابه. اصلا شاید خودش از همه چیز خبر داره و پول کوس دادن زنش رو ازش میگیره و پای منقل دود میکنه…متنفرم از همه اونایی که پول دادن و محبوب رو کردن. حتی شمایی که داری این داستان رو میخونی، اگه یه روز طرف های نازی آباد، یه کوسی بلند کردی که زیباترین و تپل ترین کسی بوده که در عمرت دیدی و گاییدی، باید بگم که کیرم دهنت! اون کوس حق من بود که هرگز بهش نرسیدم! ولی آیا اگه برگردم عقب و محبوب برای خوابیدن باهام مستقیما بگه پول میخواد، قبول میکنم؟! فکر نکنم بپذیرم. من تابحال برای سکس پول ندادم. یعنی پول برای جنده ندادم و تصمیم هم ندارم که بعد ازین هم بدم. اونا که هشتاد درصد لذت رو میبرن و ما مردا فقط بیست درصد، چرا ما باید پول بدیم؟!!! البته بهتون قول نمیدم. شاید اگه یه بار دیگه لای پاهاش رو جلوم باز کنه و اون زیبایی مطلق رو جلوم ببینم، هر چقدر پول ازم طلب کنه، با کمال میل به پاش بریزم…نمیدونم…اگه یه روز رفتم ایران و دیدمش، نتیجه اش رو حتما بهتون میگم… نوشته: عالیجناب لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده