رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

     زن بیوه × زن دایی × داستان زن دایی × سکس زن دایی × داستان سکسی × سکس زندایی × داستان زن بیوه × سکس زن بیوه ×

بیوه دایی

سلام
اسمم رضا ست اومدم یکی از بهترین خاطراتم رو براتون تعریف کنم.
از اول بگم هر اسمی که تو این داستان نکشته میشه مستعاره و واقعی نیست.
۲۶ سال سن دارم و شغلم آزاده و بوتیک دارم. به خاطر شاگردی هم که براش گرفتم بیشتر اوقات وقتم آزاده و مغازه نمیرم.
یه دایی داشتم که تقریبا ۵ سالی از من بزرگتر بود و با اینکه اختلاف سنی زیادی نداشتیم ولی زیاد با هم رفیق نبودیم.نه اینکه بگم ازش بدم میومد نه منظورم اینه اون صمیمیتی که بقیه دایی و خواهر زاده ها داشتن رو نداشتیم .
زن داییم یه سال از من کوچیکتره و تو بیست سالگی زن داییم شده بود و ازش یه دختر سه چهار ساله داره.
دوسال پیش بود که متاسفانه داییم فهمید سرطان داره و دیگه کاریش نمیشه کرد .از نوع بدخیمش بود . هرچند روند درمانیش رو به اسرار مادر و مادربزرگم کامل انجام داد ولی چهار ماه بیشتر دوام نیاورد و فوت کرد.زن داییم مونده بود با یه دختر ۲ ساله که طبقه پایین خونه مادربزرگم زندگی می کردند که بعد فوت داییم مادر بزرگم اجازه نداد از اون خونه برن و پیش خودش نگهشون داشت .مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و میگفت یه خونه برا من بزرگه اگه اونا هم اونجا بمونن هم از تنهایی در میاد هم از بابت تنها یادگاری پسرش خیالش راحته.
خلاصه دو سالی گذشته بود و تو این دو سال بیشتر از قبلا که داییم زنده بود زندایی رو میدیدم و تو اواخر این مدت متوجه نگاه های عجیبی که زن داییم بهم داشت شده بودم ولی خیلی جدی نمیگرفتم. هر بار من رو میدید میگفت هر بار خواستیم بیایم پیشت خرید کنیم دیدیم شاگردت اونجاست و پشیمون میشدیم میگفتم چرا میگفت اخه تو بیشتر تخفیف میدی .بهش گفتم که من روز های فرد از ۳ تا ۸ مغازه م راهت افتاد اون ساعت ها بیا.
تابستون بود ساعت ۳ در مغازه رو باز کردم و چون هوا گرم بود هنوز پاساژ شلوغ نشده بود نشستم و بعد نیم ساعت زن داییم رو دیدم که داشت میومد طرف من تنها بود دختر داییم باهاش نبود.
یه سلام و احوال پرسی گرمی با هم داشتیم و یه صندلی بهش دادم بشینه و از دختر داییم پرسیدم که گفت وقتی اومدم خوابش میومد و خواست که پیش مادر بزرگ بمونه.
دیدم که خیلی خودش رو با دست باد میزنه یهو گفت خسیس چرا کولر رو نمیزنی که با خنده گفتم موتورش خراب شده قرار بود بیان درستش کنن که هنوز نیومدن.
پا شد گفت چند تا کراپ و تی شرت نشونم بده ببینم چی داری. ازش پرسیدم چه مدلی می خواد که گفت تا بالای نافم بیاد .من با تعجب چند تا مدل رو نشونش دادم که سه تاشون رو پسندید و از هر کدوم دو سایز رو برداشت ولی هیچ کدوم رو تنش نکرد گفت شام خونه مادر بزرگیم خونه میپوشم هر کدوم اندازه بود اون یکی رو پست میدم خودت بیاری مغازه.منم چون آشنا بود دیگه قبول کردم.
شب شد و شام رو خورده بودیم که دیگه دیر وقت بود که زنداییم گفت بریم پایین لباسارو بهت بدم ببری یادت نره. پا شدم و دختر داییم دستم رو گرفت اونم با ما اومد پایین.
جلوی در منتظر بودم که لباس ها رو بهم بده که شنیدم داشت صدا میزد .گفتم جانم زندایی
گفت بین این دو تا کراپ یکی رو میخوام بیا ببین کدوم بهم میاد بیشتر. منم که مدل کراپ هارو میدونستم یکم خجالت کشیدم و گفتم آخه … که گفت خجالت نکش ناسلامتی زنداییتم دختر داییتم که اینجاست.
رفتم تو دیدم اول اون کراپ مشکیه رو که از همه بیشتر فروخته بودم ازش رو پوشیده بود قشنگ تو بدن سفید و روشن زنداییم داشت خودنمایی میکرد تا حالا زنداییم رو اینجوری ندیده بودم مات شده بودم و دست و دلم میلرزید و آروم گفتم دیگه لازم نیست اون رو بپوشی همین خیلی بهت میاد اون یکی هم از طرف من هدیه به شما …!
یکم تعارف کرد ولی قبول کرد و بقیه کراپ رو بهم داد برگردوندم مغازه.
از اون شب همش زن داییم جلو چشمام بود اون شکم و ناف سفیدی که بیرون بود با اون بدن تو پر و خوش فرمش بدجور حشریم کرده بود ولی هر بار به یه بهونه ای اون فکرارو از سرم بیرون میکردم.
چند شبی گذشته بود و داشتم تو اینترنت واسه خودم میچرخیدم و جنس هارو نگاه میکردم که اگه چیزی چشمم رو گرفت برا مغازه سفارش بدم که یهویی اسم زنداییم اومد رو گوشی.
سلام کرده بود و جواب سلامش رو دادم و ازش پرسیدم چی شده زندایی اتفاقی که نیفتاده.
گفت نه حوصله م سر رفته بود آتوسا هم خوابیده گفتم به تو پیام بدم ببینم چکار میکنی
براش توضیح دادم که همینجوری دارم تو اینترنت میچرخم که اگه چیزی دیدم به درد بخور باشه برا مغازه سفارش بدم.
بعد چند لحظه پیام داد که من چند تا مدل برات میفرستم که به نظر خودم جذابه منم خوشحال شدم و گفتم چه کسی با سلیقه تر از شما زندایی. که یهو گفت مگه یه سال از من بزرگتر نیستی چییه همش زندایی زندایی همش احساس میکنم ۵۰ سالمه با اسم کوچیک صدا کن منم چند تا اموجی خنده گذاشتم و چیزی نگفتم.
بعد چند دقیقه دیدم کلی عکس رگباری اومد با خودم گفتم چند تا مدل نیست خیلی مدله منم از رو دربایستی زدم همشون رو دانلود کردم و داشتم نگاه می کردم که یهو رسیدم به یه عکس از زن دایی بعد چند لحظه دیدم پاکش کرد ولی خب دیگه دیر شده بود و عکس رو فرستاده بودم تو سیو مسیج. رفتم پایین دیدم زنداییم نوشته خدا رو شکر چیزی ندیدی یه عکس رو اشتباه فرستادم .
پیامش رو که خوندم چیزی جواب ندادم و فورا رفتم سمت سیو مسیج و عکس رو پیدا کردم
وای باورم نمیشد که زنداییم همچین بدنی داشته باشه لخت لخت نبود ولی اون کراپ سکسی که من بهش فروخته بودم و شورت نخی که تنش بود قند رو تو دلم آب کرده بود و محو بدنش شده بودم. تا به خودم اومدم دیدم زنداییم کلی پیام داده تو رو خدا جواب بده به خدا اشتباه شد دستم خورد و این چیزا.
بهش گفتم خب یه عکس دیگه اشکال نداره منم حذف میکنم.
که اموجی ترس و تعجب گفت مگه ذخیرش کردی گفتم نه فقط فرستاده بودمش سیو مسیج
شروع کرد به قسم دادن که حذفش کنم نکنه کسی اونو ببینه .
بهش گفتم مگه من تلفنم رو به کسی میدم که بخواد نگاش کنه.
یکم مکث کرد و گفت چرا تفره میری نمیخوای حذف کنی؟
با پررویی گفتم نه …و با اموجی 🥹 گفتم نمیخوای چند تا دیگه بفرستی؟
گفت خیلی پررویی ازت انتظار نداشتم
چند دقیقه نه من چیزی فرستادم نه زنداییم
که بعد یکم پیام داد :
جون یاسمن (اسم خودش) بین خودمون میمونه؟
سوالش رو با سوال جواب دادم و گفتم مگه مجبورم و از جونم سیر شدم؟
همین رو که گفتم دو تا عکس تایمردار فرستاد
با خوشحالی بازش کردم اوووف یکی از عکس ها سوتین و شورت تنش بود فقط جلو آینه گرفته بود و تو تاریکی بدن سفیدش مثل الماس میدرخشید و عکس بعدی هم از پشت از خودش گرفته بود.
رنگ پوستش رو فاکتور بگیریم بدن معمولی داشت ولی سفیدیش خیلی جذابش کرد بود.
تایمر ها که تموم شد گفت از تو چه پنهون الان دو سالی از مرگ داییت میگذره واقعا خیلی سخته واسه یه زن به سن و سال من بعد چند سال زندگی مشترک و بچه دار شدن تنها بشه و الان یه مدته که به تو فکر میکنم و به نظرم آدم با اعتمادی هم هستی
می دونستم میخواد چی بگه و بهش گفتم می فهمم ولی خودت میدونی کجا رو داریم بریم.
گفت که یه مدته آتوسا بهونه خونه مادرم رو میگیره و به خواهرم زنگ میزنم بیاد ببرتش پیش خواهرم باشه امگار پیش منه هیچ بهونه ایم نمیگیره.
گفتم خب آتوسا حله دیگه ولی مادر بزرگ رو چیکار کنیم گفت واسه شام خونه خاله ت اینا دعوته و من گفتم آتوسا شب پیش مامانم ایناست منم میخوام یکم استراحت کنم نمیام. انگار خودش همه چیو از قبل برنامه ریزی کرده بود مو به موی جزئیات رو در نظر گرفته بود.
هوا داشت رفته رفته تاریک میشد و به مادرم گفتم که شام پیش دوستامم و خونه نمیام .
ماشینم رو یه کوچه پایین تر از خونه مادربزرگم پارک کرد و صبر کردم هوا کامل تاریک بشه از شانس منم چراغ جلوی خونشون سوخته بود تاریک تاریک بود. به یاسمن پیام دادم نزدیکم در رو باز کنه که زود برم تو.
رفتم تو وقتی یاسمن رو دیدم جا خوردم یه آرایش ملایم با یه شلوارک و کراپی که من بهش داده بودم و آروم نزدیک و نزدیکتر شدم بهش و بی مهابا رفتم جلو و شروع کردم به خوردن لبا و گردنش که بعد یکم من کشوند عقب و با خنده گفت عجله نکن غذا بخوریم بعد که گفتم آخه غذای امشبم تویی فقط تو رو میخوام.
ولی عجب غذایی پخته بود و عجب دست پختی.
غذا رو خوردیم و من نشستم و یاسمن هم رفت ظرفارو بشوره که من هر چند لحظه یه بار صداش میزدم پس یاسمنم کوشی تا اینکه بالاخره اومد و رفت تو اتاقش و صدام زد وقتی رفتم تو دیدم رو تخت نشسته و پاش رو انداخته رو پاش .
تی شرتم رو در آوردم و رفتم سراغ لب ها و گردنش . از خوردنشون سیر نمیشدم
هم سینه هاش رو فشار میدادم هم دستم رو میبردم میزاشتم رو کسش و می مالوندمش.
نفس بند اومده بود کمکش کرد کراپش رو در آورد ولی سوتین نبسته بود ممه هاش بزرگ نبودن ولی خوش فرم بودن و از همه مهمتر سفید با نوک صورتی
بعد گردن و لبش افتادم به جون ممه هاش و مثله وحشی ها داشتم میخوردم و ازش سیر نمی شدم.
سرم رو به نشونه این که برم پایین تر هول میداد قشنگ حشرش زده بود بالا و نفسش بند اومد بود و معلوم بود میخواد یه حال اساسی بگیره.اروم اروم که میرفتم پایین شکمش رو هم لیس میزدم قشنگ همه جای بدنش خوردنی بود.
رسیدم به شلوارکش آروم از پاش درآوردم پرتش کردم اونور
قبل اینکه برم سمت کس صورتی و داعش شروع کرد به خوردن قسمت داخلی رونش که انقد نازک بود سریع خون جمع میشد و همش میترسیدم گوشتش کنده بشه.
انگشت وسطم رو مالوندم به در کصش و آروم فرو کردم تو که دیدم خودش رو جمع کرد و با دستاش سرم رو گرفت و دهنم رو چسبوند به کسش منم بلافاصله شروع کردم به زبون کردن توش و لیس زدنش. انگار تازه از حموم در اومده بود بوی بدی نداشت
صدای آه و نالش پیچیده بود تو کل خونه انقد تو حال خودمون بودیم که مهم نبود برامون کسی بیاد یا نه
کصش خیس خیس و لیز لیز شده بود و دوباره رفتم بالاتر و یکم دیگه ممه هاش رو خوردم و ازش لب گرفتم و پا شدم کمربند شلوارم رو باز کردم و آروم کشیدمش پایین.
کیر شق شدم انگار زندان آزاد شده بود به شدت زد بیرون که یاسمن داشت کصش رو میمالید همین که کیر من رو دید پا شد و با دو تا دستش گرفتش و شروع کرد به مالوندنش و بعد یکم شروع کرد به ساک زدن.
انقدر خوب ساک میزد که اولین بار آبم تو دهنش اومد
من با یه دستمال کیرم رو تمیز کردم و دراز کشیدم رو تخت یاسمین هم رفت دهنش رو بشوره
وقتی اومد بلافاصله رو شکمم نشست و دوباره شروع کردیم به لب گرفتم
حین لب گرفتن دستش رو برد و کیر شق شدم رو گرفت و میمالید به در کصش و یه دفعه کرد تو فک کنم یکم دردش گرفت و به حالت شسته ایستاد و با کمک زانو هاش خودش رو بالا پایین میکرد. من که تو افق محو شده بودم و از کردن این کس تنگ داشتم لذت می بردم. همینجوری ادامه دادیم و بعد یکم اومد بغلم دراز کشید و یکی از پاهاش رو داد بالا و دوباره کیرم رو با دستش کرد تو کسش اینبار من جلو عقب میکردم و همزمان داشتم گردنش رو می خوردم. دیگه داشت دوباره آبم میومد و ازش خواستم تو پوزیشن سگی هم امتحان کنیم

نوشته: RezaAqa

  • Confused 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.