رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

     زن دوست × زن شوهردار × داستان سکسی × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار × داستان زن متاهل × سکس زن متاهل ×

رابطه با زن دوستم و ماجراهای بعدش

حکایت هشت سال پیش هست. پوریا و فاطی تازه به جمع دوستیمون اضافه شده بودند . ما چندتا رفیق قدیمی که از دوران مدرسه با هم صمیمی بودیم و ارتباطمون رو حفظ کرده بودیم که از اون جمع پنج شش نفره دو نفر یعنی سعید و مزدک متاهل شدند و خونه هاشون یه جورایی پاتوق . من و حسین و سینا هم مجرد که البته سینا بعد محل کارش رفت تهران و کمتر تو جمعمون بود. شب و‌روزای خوبی بود دور هم عشق می کردیم وقت می گذراندیم تا اینکه یه شب توی پارک بودیم که حسین ، پوریا و خانمش که از دوستان خودش بودن رو آورد توی جمع . از قبل نسبت به پوریا شناخت داشتیم و سلام و علیک. تو همون برخورد اول خیلی خوب برخورد کردند و‌فاطی بسیار شوخ‌و‌شنگ‌و‌اهل انواع شوخی حتی +۱۸ . گذشت و یه چندماه این دوستی ادامه داشت و من از برخورد سوم‌و‌چهارم متوجه نگاه عجیب و محبت کلامی کمی بیش از حد معمول فاطی به خودم‌شدم. فاطی سه سال هم از من بزرگتر بود و در ظاهر خیلی با شوهرش پوریا رابطه عالی داشتن و عاشق و معشوق بودن. فاطی توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده بود و توی محل کارش و توی جامعه چادری بود اما توی جمع ما انگار خود واقعیش میشد و از معاشرت با ما لذت میبرد و‌بعد چندماه روسری شو تو جمع ما کنار گذاشت. رابطه من و فاطی هر روز گرمتر میشد و یواش یواش چت کردن هامون شروع شد. اوایل خیلی میپرسید که دوست دختر دارم یا نه منم از علاقه ناکامم راجع به آذین یکی از دخترای فامیل که مهاجرت کردن گفتم و اون خیلی راجع به محل کارش صحبت و تعریف میکرد و مسائل روزمره. فاطی توی یه شرکت خصوصی بزرگ کار میکرد و هر روز بعدازظهر سرکار میرفت تا شب و شوهرش پوریا از صبح تا ظهر. منم اکثر تایم روز توی مغازه خودم بودم و صبح ها سرم خلوت تر بود و تایم های زیادی هم تنها بودم تو مغازه و همین باعث شد دل به دلش بدم و پایه ثابت و‌ یه گوش مفت واسه فاطی پرحرف و خوش تعریف.یه بار طبق معمول توی یه روز تعطیل که هیچکدوم سرکار نبودیم با بچه ها رفتیم بیرون و‌طبیعت که بعد خوردن ناهار دیروقت ، پوریا میخواست بخوابه فاطی اصرار کرد برن عکس بگیرن تا نور آفتاب نرفته اونم حال نداشت که من به فاطی گفتم بیا بریم.حسین و سعید هم داشتن قلیون چاق میکردن گفتن‌نمیایم و زن کون گشاد سعید هم که چسبیده به شوهرش بود طبیعتا. خلاصه راه افتادیم از صخره ها پایین رفتیم و کم کم از چشم بچه ها کامل دور شدیم و ناپیدا. فاطی همش مسیر های سخت رو انتخاب میکرد و من مرتب باید دستشو‌میگرفتم و کمکش میکردم تا به یه جایی رسیدیم دوست داشت از صخره بالا بره بشینه عکس بگیره که شروع کرد بالا رفتن و گفت کمک کن برم بالا و کونشو سمت من داد منم کف دستمو زیر کون گنده ش گذاشتم و فرستادمش بالا لبخند رضایت فاطی رو هیچ وقت اون لحظه فراموش نمیکنم خودمم خوشم اومده بود عکسشو گرفتم و موقع پایین اومدن تقریبا تو‌بغلم بود و سینه های بزرگش رو هی بهم میمالید هرچند من هنوز دقیق نمیدونستم‌کرم میریزه یا طبیعی هست این کاراش.و وقتی پایین اومد گفتم‌بریم خلوته اینجا آفتابم داره میره خطرناکه که خیلی یهویی بغلم کرد و گفت ممنونم ازت خیلی خوش گذشت و منو به خودش چسبوند. به خاطر شخصیت عجیب فاطی هیچکاری ازش بعید نبود و هیچکسم به خاطر زبون درازش شاید جرات نمیکرد خیلی نزدیکش بشه و نمیشد هیچ جوره برداشت خاصی از رفتارش کرد من خوشم میومد بغلش میکردم اما واقعا خودم مثلا جرات نداشت دستمو دور کمرش حلقه کنم و همش به حس دوگانه ای داشتم.خلاصه برگشتیم اما اون روز انگار یه حسی رو توی من داشت روشن میکرد خلاصه کنم چت و ارتباط ما ادامه داشت اون گاهی از شوهرش و‌ رفتار هاشم گله میکرد تا این که‌ یه سفر برای پوریا پیش اومد و‌اون هفت هشت روز سفر رفت من پیام میدادم هر روز به فاطی و طبق روال قبل چت میکردیم یا تلفنی صحبت میکردیم تا اینکه آخر اون هفته پنجشنبه جمعه هم تعطیل بود پنجشنبه از صبحش بهم پیام داد گفت بیا پیشم خونه.همو ببینیم دلم تنگ شده و … شکل پیاماشم یه جوری متفاوت شده بود مرتب از اینکه خیلی دوست دارم میگفت یا یه جا گفت من خیلی آدم گرمیم😅😅😅 اما من واکنشی ندادم ولی ریده بودم به خودم چون میترسیدم از اتفاقی که نباید میفتاد واقعا میترسیدم و کاملا گیج بودم نمیدونستم هدفش چیه میترسیدم برداشتم اشتباه باشه و آبروریزی بشه.در نهایت خودمو راضی کردم رفتم خونش اونم یه لباس یقه باز و شلوار تنگ مشکی پوشیده بود از در که وارد شدم برخلاف همیشه اومد جلو روبوسی کرد. رفتیم نشستیم روی مبل یه پذیرایی مختصر و گفت امیر من خیلی دوستت دارم گفتم منم دوستت دارم خیلی برام عزیزی اون هی از علاقه ش میگفت من خودمو به اون راه میزدم که اره مثل اعضای خانوادمی و اینا که شاید حس کرد من میترسم از سوء برداشت یا اینکه من هیچ قدمی بر نمی دارم گفت میشه بریم کنار بخاری دراز بکشیم گفتم بریم که رفتیم اونجا و خودش بغلم کرد و خوابید روم و شروع کرد لبامو‌خوردن و تازه اونجا بود که دیگه ترسم ریخت و معنای رفتاراشو کامل فهمیدم سینه های بزرگش رو‌توی دست گرفتم‌و‌لباشو‌میخوردم اما واقعا همش پوریا جلوی چشمم بود و عذاب وجدان شدیدی هم داشتم یهو فاطی تیشرت و سوتینشو دراورد و پاشد شلوارشو کشید پایین وای چی میدیدم یه بدن خیلی خیلی سفید سینه های بزرگ بدن به شدت توپر و‌کمی شکم دستمو گرفت و رفتیم روی تختشون من انگار مسخ بودم کامل و همش توی ذهنم میگفتم الان تموم میشه به سکس نمیکشه نهایت یه کم همو میمالیم اما نمیکنمش در واقع شایدم باورم نمیشد همچین لعبتی که مطمئن بودم و حتی به چشم میدیدم خیلیا تو کفش هستن با این قیافه و هیکل به شدت سکسی بخواد زیر من بخوابه. اون لباسامو دونه دونه خودش درآورد و کیرمو کرد توی دهنش. من شرتش رو کشیدم پایین و کس گنده و سفیدشو دیدم ضربان قلبم روی هزار بودو شروع کردم به خوردن کوسش که همش میگفت امیر بکنم اما من گوش نمیدادم خوشم میومد از خوردن کوسش و دیونه کردنش تا در نهایت خودش منو کشید بالا کیر گذاشتم لای کوسش ولی داخل نمیکردم که دیدم گفت چته پس؟ بکن توم گفتم بهش مطمئنی گفت اره ذهنم خیلی درگیر بود اما تو اون حالت واقعا حریف شهوتم نمیتونستم بشم و هیچ کس دیگه ای هم نمیتونست بشه زنی که میدونستم شاید ده ها نفر تو کف هیکلش هستن لخت زیرم بود و من همش چهره پوریا جلو چشمم . کیرمو کردم تو کوسش و تلمبه میزدم. اون دوبار ارضا شد و با صدای بلند جیغ میزد و بعد من ارضا شدم و کیرمو کشیدم بیرون‌ریختم‌روی شکمش. پاشدیم تمیزکردیم و من زدم بیرون سریع اما پشیمونی سختی سراغم اومد. خیانت به رفیقم حال بدی داشت فاطی یکسره زنگ‌میزد من جواب نمی دادم که شروع کرد به پیام دادن . اینقدر زبون ریخت که تو مجردی اونی ک باید ناراحت باشه منم این اسمش عشقه خیانت نیست مشکل دارم تو زندگیم اگه تو نبودی زیر فشار میرفتم به غریبه میدادم اون وقت تو راضی بودی و این مزخرفات گفت که کمی راضی شدم فرداش خونه پدرش بود اما واسه شب اصرار که بیا پیشم و من اون شب رفتم پیشش و تا صبح تو‌بغلش بودم. من سه بار ارضا شدم اونو نمیدونم شاید پنج بار هرچی میکردمش کیرم نمی خوابید حس شدیدی داشتم بهش حتی وسط سکس بهم گفت از هر سوراخی دوست داری بکن اما من اشتباه کردم گفتم نه اذیت میشی همون کوس. تو انواع پوزیشن ها کردمش آخرش دیگه واقعا خسته شد و میگفت اذیتم چرا آبت نمیاد خوابیدیم فردا صبحش بیدار شدیم دوباره کردمش و زدم بیرون.
روزها ادامه داشت و توی جمع یا بیرون که بودیم یواشکی انگشتش میکردم توی هفته حداقل سه بار برنامه میذاشت میرفتم خونه ش تو راه پله توی آشپزخونه همه جور حالتی گاییدمش. دیگه برام عادی شده بود و زشتی‌کار بنظرم نمیومد. تمام فکر و‌ذکرم فاطی بود و خوشحال کردنش و بعد با خوشحالی کردنش😝اون وسط یهو‌ زد حامله شد و مطمئن بود که از من هست بچه ش چون با شوهرش سکسش کم شده بود و با کاندوم میکردن اما من خیلی وقتا بی کاندوم هم میکردمش. رفتیم با هم یه دکتری که من پیدا کردم و بچه رو سقطش کرد و به شوهرش گفت ک‌ه نمیدونستم‌حامله هستم باشگاه میرفتم زعفرون خوردم و … و افتاده و شوهرشم شک نکرد هر چند یه بار توی جمع به شوخی گفت من فکر میکنم فاطی عمدا بچه رو انداخت.رابطمون با ریسک های زیادی تا چهار ماه ادامه داشت و فاطی از سرد شدنش با شوهرش میگفت و ما ک دوستاشون بودیم هم میدیدیم یه چیزایی انگار هرکی واسه خودش بود و این ادامه داشت تا نزدیک عید که تصمیم گرفتن مسافرت برن مشهد.فاطی یه زمینه مذهبی قوی داشت و وقتی حرکت کردن فک‌کنم دقیقا شب قبل سال تحویل بود که بهم پیام داد و بعد کلی مقدمه چینی گفت میخوام سکس از رابطمون حذف بشه اما همون جوری عاشق هم بمونیم . منم کلی اصرار و انکار و التماس و در نهایت چاره ای نداشتم چون امکان کاری نداشتم اوکی دادم. ناراحت بودم چون صد خودم رو به لحاظ عاطفی گذاشته بودم و بطور کلی کم‌هم خرج نمیکردم از عطر و‌ادکلن های گرون تا هر روز شارژ گرفتن و کار و‌بارای روزانه کوچیکش مثل تعمیر موبایل و … ولی از همه بیشتر همون بعد احساسی ماجرا بود که من خیلی خیلی توان و وقت گذاشتم واسه فاطی و حس میکردم همش پوچ شده. خلاصه اینا رفتن و برگشتن و سال جدید شروع شد که انگار زندگی دوتامون کلا برعکس شد.
من کلی بدهی بالا آوردم و‌کارم که کلی سود داشت یهو انگار قفل شد. با شریکم به مشکل خوردم هر روز بحث‌داشتیم وکلا اوضاع روحی بدی پیدا کردم. یه فکری هم همش توی کله ام می چرخید که این حجم عجیب بدبیاری یهویی بخاطر رابطه با فاطی هست که حتی اگه درست نباشه باز فکرش اذیتم میکرد . وسط اون هیری ویری یه تصادف کردم و‌ زدم به یه پیرزن سمج کلاش و بخاطر اشتباه احمقانه خودم که منتظر آمبولانس نموندم نتونستم از بیمه استفاده کنم و کلی پول از من چاپید . خواهرم همون وقت نامزد کرد و‌من که همیشه به پدر مادرم میگفتم نگران جهیزیه اش نباشید خودم پشتتون هستم نتونستم ریالی کمکشون کنم و شرمندگیش تا ابد موند برام اون بنده خداها هم از من انتظاری نداشتن اما خودم جلوشون سرافکنده شدم.یه بی شرفی هم همون موقع یه مبلغی سر من و شریکم‌کلاه گذاشت و متواری شد و چقدر دنبالش دویدیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم و سر این پرونده ما شکایت یه کسی که واسطه معامله مون شده بود رو‌کردیم و به شکل مسخره ای روز دادگاه وکیلمون دیر رسید و‌قاضی رای داد و …خلاصه بدترین روزای زندگیم بود و کابوس وار گذشت.تمام اعتبار و آبروم توی بازار رفته بود و جلوی همه بدحساب بودم فاطی بدتر از من بود . سرد شدنش با پوریا باعث شد پوریا هم سرش گرم بشه به رفیق بازی اونم با رفیقای کوچکتر از خودش که مجرد بودن بارها باهاشون میرفت سر قرارای اونا شبا مرتب دیر میومد خونه و‌اینا اینقدر ادامه داشت تا با فشار فاطی کلا ول کرد و از شهرستان رفت تهران واسه کار. درامد زیادی نداشت ولی ساعت های زیادی کار می کرد کم پول می فرستاد واسه خرجی و در مقابل اصرار فاطی که یا برگرد یا کلا زندگیمون با هم ببریم یه جا پیش هم مقاومت میکرد. فاطی کارش به قرص اعصاب و تراپی کشیده بود و هر روز جنگ و دعوا تا در نهایت طلاق گرفتن و فاطی برگشت پیش خانواده سخت گیر و به شدت مقید خودش. ارتباط ما هم هر روز کمتر میشد پوریا هم که نبود فاطی هم زیاد نمیومد تو جمع دوستان منم کمتر ازش خبر داشتم و بشدت درگیر مشکلات هر روزه خودم. گذشت تا بعد سه سال از اون‌جریان من عقد کردم ناگهان دوباره سر و کله فاطی پیدا شد و پر رنگ شد. اولش با پیام راجع به تجربیات زندگی و … و بعد یکی دو روز کار به ابراز علاقه مجدد کشید. بعد شاید یکی دو ماه از عقدم تا جایی پیش رفتیم یه روز توی ماشین سینه های گندشو در آوردم و خوردم شاید پیش میرفتیم بعد چند وقت به سکس دوباره میکشید اما من پاپس کشیدم به همسرم دیوانه وار علاقه داشتم و عذاب وجدان شدیدی گرفتم و میترسیدم ادامه بدم همه زندگیم بره رو هوا.اما شاید بدترین تاثیر رابطه م با فاطی این بود که کلا به همه شک پیدا کردم نسبت به خانمم . روابطم با دوستام رو‌بشدت کم‌کردم و کلا مخصوصا با هیچ دوست مجردی رفت و آمد ندارم. خیلی وقتا با خانمم بحثم‌میشه راجع به پوشش تو مهمونی ها یا گرم گرفتنش با کسی.خیلی سعی میکنم خودمو کنترل کنم ولی همینکه میبینم خانمم جواب سلام یه مرد رو میده اعصابم خورد میشه و خودخوری میکنم.همش حس میکنم کارما سراغم میاد و زنم بهم خیانت میکنه. حس بدی هست واقعا وقتی پیش خانمم‌نیستم مرتب باید بهش زنگ‌بزنم هرجا بخواد بره سعی میکنم خودم ببرمش.یکی دوبار مثل احمقا تعقیبش کردم تا آرایشگاه ک رفته بعدش البته مثل سگ پشیمون شدم که به خانومم شک پیدا کردم چون واقعا خانواده دار و پاک هست و منو دوس داره البته قبلا بیشتر دوستم داشت. هیچ وقت یادم نمیره اوایل عقد که تو اوج رابطه بودیم خانمم خیلی صادقانه و پاک احساسش رو بیان میکرد اما برای من انگار همه چی تکراری بود خیلی حرفا و کارها رو دیگه بیان نمیکردم یا انجام دادنش مسخره میومد برام.بارها توی سکس چشمامو بستم و فاطی رو تصور کردم و بعد سکس با زنم حس بدی داشتم. سالها از اون جریان گذشته اما سایه اون چهارماه لعنتی هنوز رو سر زندگیم مونده.

نوشته: امیر۶۸

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.