رفتن به مطلب

arshad

ارسال‌های توصیه شده

     همسر × بیغیرتی × داستان سکسی × داستان همسر × سکس همسر × داستان بیغیرتی × سکس بیغیرتی ×

طراحی لباس عروس برای خانومم

سلام.اسم من مسعود هست و خانومم پریسا .۳۳ و ۲۷ ساله هستیم.اهل کرج.البته الان رشت زندگی میکنیم!
قبل از هرچیزی بگم که این یه داستان کاملا خیالی با شخصیت های خیالی هست.پس هی نگید،تراوشات ذهن فلان و چه میدونم اینجاش منطقی نبود و …!
این یه داستان فانتزی جنسی خیالی هست.تمام!

به غیر از خودم و خانومم،فقط دو تا شخصیت واقعی توی داستان هست که اونم رامین و لاله ،زوج سکسی هستن که در قسمت بعد درموردشون بیشتر میگم!
.
.
لطفا تا آخر بخونید و نظر بدین.ممنون

بریم سراغ قصه؛

من و خانومم دو سال قبل از کرونا نامزد کردیم،تا اومدیم عروسی بگیریم،کرونا شد و همه چیز ریخت به هم،به خاطر همین بدون مراسم رفتیم سر خونه زندگیمون.
حسرت لباس عروس و عروسی موند به دل خانومم.

موند تا اینکه دو سال از کرونا گذشت.توی این مدت هم،خانومم راضی نمیشد که بچه دار بشیم،چون میخواست لباس عروس بپوشه،نمیخواست هیکلش خراب بشه!
چندین و چند بار از آتلیه های مختلف بازدید کردیم و حتی قرارداد نوشتیم.اما کاری پیش اومد و نشد که بشه!
یه روز بهش گفتم؛ خانم الان دیگه شیش سال از آشنایی و ازدواج ما میگذره،هنوزم میخوای عروسی بگیریم.
خانومم گفت؛ نه برای عروسی دیگه دیره،اما دوست دارم با لباس عروس چند تا عکس داشته باشم!

گفتم؛ خب عزیزم کاری نداره که ،همین آخر هفته بیا بریم یه لباس ببین،بعد باهاش عکس و فیلم بگیریم،بلکه این آلبومت کامل بشه،دست از خرخره ما برداری😁

بازومو گاز گرفت گفت؛ پررو خیلی هم دلت بخواد،وگرنه باید برام عروسی میگرفتی! شانس آوردی کرونا شد.اتفاقا الان خیلی وقته یه پیج پیدا کردم که خیلی کارهای شیکی دارن،مزون تو جنت آباد هستش،وقت گرفتم فردا بریم!

گفتم؛ چشم،شما دستور بده،حالا مکه اجاره لباس عروس چنده!

با تعجب گفت؛ اجاره…! اجاره چیه!

گفتم ؛ پس چی!؟

گفت؛ من لباس خودمو میخوام،باید یادگاری بمونه! اتفاقا این مزون کارشون طوریه که ازت عکس میگیرن،مدل کامپیوتری طراحی میکنن،لباس مخصوص اندام خودت برات میدوزن!

یه لحظه مکث کردم! بعد گفتم؛ باشه عزیزم،این کمترین کاریه که برات میکنم! هماهنگ کن بریم!
.
شب قبل از خواب بود که لباسامو کندم و کنارش دراز کشیدم،گفتم؛ خب شروع کنیم…!

خانومم گفت؛ نه،امشب نمیخوام،استرس فردا را دارم،بگیر بخواب حسش نیست!

گفتم؛ خانوم،میدونم این مدت خیلی بهت سخت گذشت،بعد از عمل من،شیش ماهه که سکس نداشتیم.دکتر گفته تا یک سال نباید انجام بدم!
این مدت همش با خوردن و دست مالی ارضات کردم.چند ماه دیگه تحمل کنی،درست میشه! اون تصادف لعنتی،باعث این اتفاق شد!

برگشت گفت؛ نه مسعود جان،اصلا بحث این حرفا نیست،فکرشو نکن.بخواب.شب بخیر

بوسش کردم و خوابیدیم!

فردا ظهر برگشتم خونه ناهار خوردیم و طبق برنامه رفتیم مزون!

تولیدی طبقه پایین بود.مغازه بزرگ دوبلکس بالا

یه خانوم پشت میز نشسته بود که به نظر مدیر یا صاحب اونجا بود!
خانومه رو به پریسا گفت؛ شما خانم دلاوری هستین که وقت گرفته بودین!؟

خانومم گفت؛ بله،برای طراحی لباس عروس!

خانومه گفت؛ بله،بله ،ممنون که تشریف آوردین! بفرمایید بشینید!
بعد یه تبلت بزرگ داد دست ما و گفت؛ از این چندتا مدلی که خودتون از پیج انتخاب کردین،یکیشو انتخاب کنید تا من ثبت کنم!

در گوشش آروم گفت؛ خانوم اینها،بیش از حد لختی نیست…!؟

بهم اخم کرد و گفت؛ خوبه خوبه،حالا واسه من غیرتی نشو.تا همین دیروز میگفتی ؛ خانوم یکم پیش دوستا و همکارام تو مهمونی شیک بپوش،باز و لختی بپوش،ببین زن اونا چطوری میپوشه! ببین چطوری آرایش میکنن! میخوام توام تو چِش باشی، چی شد…!؟

گفتم؛ باشه باشه،تسلیم،اتفاقا خیلیم قشنگن این لباس ها!

خلاصه یکی از مدل ها را انتخاب کردیم و تبلت را داد به خانوم مدیر!

خانومه برگشت گفت؛ امروز خانم پرهامی نیستن،اگر همسرتون مشکلی ندارن،آقای یوسفی کاراتونو انجام بدن!

گفتم؛ نه اشکالی نداره!

خانومه گفت؛ بفرمایید طبقه بالا

همش پیش خودم فکر میکردم آقای یوسفی چه شکلیه! و نمیدونستم تو ذهن خانومم چی میگذره!

رسیدیم طبقه بالا،جای شیکی بود،آینه های بزرگی نصب شده بود تا مشتری ها خودشونو ببینن و لباس انتخاب کنن.فقط ۴ متر اتاق پرو بود! با جایگاه عکاسی و میز کامپیوتر و کلی چیز دیگه که نشون میداد کارشون درسته!
منتظر بودیم این آقای یوسفی بیاد!

به خانومم گفتم؛ حالا این یوسفی نمیاد ببینیم کیه!

خانومم گفت؛ از این خیاط کچل های پیرمرد که عینک ته استکانی میذارن،هی موقع متر گرفتن دستشون میلرزه!

گفتم؛ نه بابا، اونا منقرض شدن،اگر هم باشن،تو محله ها ،یه خیاطی کوچیک برای خودشون دارن.اینجا نمیان که لاکچریه و برای نسل جدیده!

پریسا خندید و گفت؛ حالا اومدیم و همون پیر و کچل بود! اگه دستس موقع اندازه گرفتن لرزید خورد به سینه هام،آخم و تخم برای من نباشه!

گفتم؛ نه اصلا،اشکال نداره،حالا یه کوچولو از ممه هات به اونم میرسه! مگه پیر و کچل ها دل ندارن!

محکم با مشت زد تو بازوی چپم،گفت؛ خیلی بی شعوری! هرچند،همه را برق میگیره،ما را چراغ نفتی،،،

بعد،صدا از پایین اومد که خانوم مدیر فروشگاه گفت؛ پیمان کجایی،مشتری منتظره طبقه بالا!
اون آقا هیچ جوابی نداد و اومد سمت پله ها،،،

صدای پاش که میومد،خانومم گفت؛ چه پیرمرد سر حالیه،از پله ها دو تا یکی میاد بالا…

خندیدم گفتم؛ پس خوش به حالت شد.سرحاله

همینجور مشغول سربه سر گذاشتن خانومم بودم که ، اوووووففففف…
یه پسر ۱۸۰/۹۰ ظاهر شد! هیکل فیتنس،خوش قیافه!
یه لحظه خنده رو لبای خانومم خشک شد.به گوشه چشمم دیدم آب دهنشو قورت داد!

آروم گفتم؛ اینه اون آقای یوسفی، یا شاید خودشم مشتریه!
خانومم گفت نمیدونم،ساکت! زشته!

پسره اومد جلو دستشو دراز کرد؛ سلام سلام، یوسفی هستم،طراح لباس.ببخشید دیر کردم،همین بغل بودم.رفته بودم ATM پول جابجا کنم.ببخشید به هر حال!

گفتم؛ نه خواهش میکنم،اشکال نداره.اینجا اینقدر دنج و شیکه که آدم خسته نمیشه!

خانومم همینجوری محو شده بود،دستشو دراز کرد به طرف پسره، تا حالا ندیده بودم بخواد با مرد غریبه دست بده! یا حداقل خودش پیش قدم بشه!

پسره هم خیلی محترمان دست خانوممو گرفت و بوسید.گفت؛ چه خانم زیبایی،بهتون تبریک میگم آقا!
من یکم جا خوردم و برای اینکه باکلاس بازی دربیاریم گفتم؛ خواهش میکنم،لطف دارید!

برگشت رو به خانومم گفت؛ منو به خاطر تاخیر ببخشید خانوم زیبا.من در خدمت شما هستم!

خانومم که حسابی رفته بود تو کف پسره، گفت؛ مرسی،عیب نداره.ایشالله جبران میکنید!

من یکم با تعجب نگاش کردم که گفت؛ منظورم اینه که تخفیف خوب باید بدین!

پسره خندید و گفت؛ چشم

از اینجا به بعد اسم پسره را میگم؛پیمان

پیمان گفت؛ خب فقط یک نکته که ما به همه مشتری های حضوریمون میگیم.چون تعدادشون خیلی کمه.به ندرت پیش میاد مشتری بیاد اینجا.مگر اینکه مشتری خاص باشه،مثل خانوم شما.

گفتم؛ خواهش میکنم،لطف دارید.بفرمایید

پیمان گفت؛ خانومتون باید لباس هاشونو در بیارن و با لباس زیر،اینجا بشینن تا در مراحل اندازه گیری و دوخت مرحله ای،کمک ما کنن! شما که مشکلی ندارید…؟!

من یکم تردید کردم و یه نگاه به پریسا کردم.اونم معلوم بود.یکم استرس داره!

پیمان که تعلل ما را دید گفت؛ خب،من چند لحظه میرم پایین،شما حرفاتونو بزنید،اگر تصمیم گرفتین،منو صدا کنید!
فقط نکته آخر؛ نگران نباشید.اینجا همه چیز امن هست و این چیزها عادیه،همه مشتریهای حضوریمون این شرایط را تجربه میکنن!
بعد از پله ها رفت پایین.

رو به خانومم گفتم؛ چیکار میخوای بکنی!؟

پریسا گفت؛ نمیدونم،دو دلم، تو چی میگی؟!

گفتم؛ اینا این چیزا براشون عادیه اینقدر دیدن! فکر نمیکنم مشکلی پیش بیاد.بعدشم اینجا خیلی معتبره! مشکلی ندارم اگه تو راحت باشی!
(این حرف ها را که میگفتم،یکم کیرم قلقلک میشد،با تصور اینکه خانومم جلوی اون پسره میخواد لخت بشه برام تحریک کننده بود.انگار داشتم شهوتی میشدم)

خانومم گفت؛ منم مشکلی ندارم.میتونم کنار بیام.اما ،آخه لباسام خیلی بده!

گفتم،یعنی چی بده

گفت؛ سِت فانتزی پوشیدم،همون سِت سکسی که برام خریدی،نمیدونستم قراره لخت بشم!

گفتم؛ خب،،،نمیدونم،اون خیلی لختیه واقعا!
بعد مکث کردم و گفتم؛ یه لحظه وایسا.

پیمان را صدا کردم،گفتم ؛ میشه بیاید یه لحظه!

اومد بالا و گفت؛ خب،بریم تو کارش؟

گفتم؛ مشکلی نیست،فقط یه مسئله ای!

گفت؛ بفرمایید!

رفتم جلو تا دم گوشش بگم، یهو خانومم برگشت بلند گفت؛ مشکل اینه که من لباس زیر سکسی پوشیدم.نمیدونستم قراره لباسامو دربیارم!

پیمان که تعجب کرده بود از حرف ما لبخند زد و گفت؛ خب خانوم چه تفاوتی داره،هر لباسی هم پوشیده بودید،باید لخت میشدید و با لباس زیر اینجا می نشستید!

بعد،یکم فکر کردم،دیدم خب راست میگه؛ چه ربطی داره که خانومم چی پوشیده،هر چی هم باشه،فرقی نمیکنه! بالاخره قرار بوده دربیاه! این استدلال خانومم ،خود منم به تعجب واداشت!

برگشتم به خانومم اشاره کردم و گفتم؛ درسته،آقا پیمان راست میگه! چه فرقی میکنه چی پوشیدی!

پیمان گفت؛ نگران نباشید.ما اینجا مشتری هایی داریم که کاملا لخت میشن و کاملا عادیه.چون ما سِت های فانتزی سکسی هم طراحی و تولید میکنیم که بعضی طرح ها کاملا سفارشی طبق اندام مشتری ساخته میشه!
شما نگران نباشید.بفرمایید آماده بشید!

پیمان رو به من کرد و گفت؛اگر بخواین ،من میرم پایین تا خانومتون راحت لباس هاشو دربیاره!

خواستم بگم؛ بله ممنون میشم که یهو خانومم قبل از من گفت؛ نه مشکلی نداره.من راحتم!

من، تشتکم پرید،انگار خانومم یهو از این رو به اون رو شد!
بلافاصله شروع کرد به درآوردن لباساش.با عشوه و لوندی! من یه جورای مسخ شده بودم و ناخواسته دوست داشتم این شرایط همینجوری ادامه پیدا کنه و هیچ اعتراضی نمیکردم!

جالبه توی اتاق پرو هم نرفت!

برقی تو چشمای پیمان دیدم! فهمیدم که حسابی روی اندام خانومم مانور میده!
خانومم لباساشو درآورد و با ست توری نشست روی پافر و پاهاشو انداخت روی هم.گفت؛ من آماده ام!

پیمان گفت ؛ همیشه سِت عروس میپوشی!
(لحنش خودمونی شد)

خانومم گفت؛ نه،همسرم بیشتر وقت ها دوست داره،به یاد شب عروسیمون سکس کنیم! به خاطر همین پوشیدم!

اینو گفت؛ من دود از سرم بلند شد.این همون پریسای چند دقیقه پیشه! اینا چیه داره میگه!

پیمان گفت؛ خیلی زیباست،روی اندامت نشسته،به رنگ پوستت هم میاد!

خانومم گفت؛ ممنون لطف داری آقا پیمان
(به اسم صداش کرد)

پیمان گفت؛ خواهش میکنم،خانوم های زیبایی مثل شما لیاقت بهتر از اینها را دارن!

خانومم یکم سرخ شد و گفت؛ مرسی لطف داری!

حسابی داشتن با هم لاس میزدن و انگار نه انگار که من اونجام.منو فراموش کرده بودن!

پیمان گفت؛ برای شروع کار،باید چندتا عکس بگیریم،تا مدل را بدیم کامپیوتر،بعد چند تا اندازه که خودم باید بگیرم!

من رفتم عقب و نشستم روی صندلی!

خانومم رفت و تو جایگاه عکاسی وایساد‌. پیمان شروع کرد به عکس گرفتن!
به شکل ایستاده از جلو،عقب و نیم رخ بدن،عکس گرفت و وارد کامپیوتر کرد و گفت ؛ چند دقیقه طول میکشه! تو این فاصله،بهتره اندازه های خودمو بگیرم!

تصور کن خانومم با اون ست توری جلوی پیمان وایساد و ازش عکس گرفت! کیرم تقریبا دیگه شق شده بود.

بعد پیمان ،متر را دستش گرفت و اومد جلو؛ دل تو دل خانومم نبود.مطمئنم که از اولشم تو کف پسره بود که زود بیاد لمسش کنه!
پیمان اومد جلو و دیگه اصلا وجود من براش مهم نبود‌حتی خانومم دیگه حضور منو حس نمیکرد!

پریسا با عشوه و لبخند اومد نزدیک پیمان. قبل از اینکه پیمان چیزی بگه،خانومم گفت؛ فقط دستات سرد نباشه.من سرماییم، الانم که یه جورایی لختم ،سردم میشه!

پیمان گفت؛ نه،دستام گرمه،کلا آدم گرمی هستم(بازم دو پهلو حرف زد)

خانومم دستاشو برد بالا و پیمان متر را دور کمر خانومم گرفت! گفت ؛ باسن خوش فرمی داری!

خانومم گفت؛ مرسی! لطف داری!

اینجا دوست داشتم بگه؛ مرسی قابل شما را نداره!

بعد،پیمان متر آورد بالا و از پشت تا دور سینه ها را گرفت!
نفس های خانومم به شماره افتاده بود!
قشنگ معلوم بود که داره لبشو گاز میگیره و با چشماش عشوه میاد برای پیمان!
دیگه خوشم اومده بود از اون وضیت،حس عجیب و شهوتناکی بود! وقتی تن لخت و ظریف خانوممو با اون لباس سکسی،بین دست و بازوهای پیمان میدیدم!
همینطور که دستای خانومم بالا بود و دستای پیمان ، از زیر بغل خانومم رد شده بود تا متر را درست بگیر،یهو خانومم دستاشو انداخت و انگار که پیمان خانوممو بغل کرده باشه!

خانومم گفت ببخشید،دستام خسته شد!

پیمان گفت اشکال نداره. الان تموم میشه

خانومم گفت؛ نه تموم نشه،،،، یعنی منظورم اینه شما عجله نکن،اگه لازمه چند بار اندازه گیری تکرار کن تا دقیق باشه!

مشخص بود که خانومم دوست داره همینطوری مالیده بشه!

پیمان به پریسا گفت؛ خب، لطفا پاهاتون به عرض شانه باز کنید! خانومم لای پاشو باز کرد!
پیمان نشست جلوش، تا اندازه رون پاشو بگیره…
نمیدونم چی ش که بلند شد، صدا زد؛ خانوم توحیدی،یه بسته دستمال مرطوب به من میدی!

من تعجب کردم،چرا ،دستمال مرطوب برای چی میخواد!
خانوم توحیدی دستمال آورد و داد به پیمان رفت!
پیمان برگشت دوباره نشست جلوی پای خانومم!

پریسا رو بهش گفت؛ ببخشید تو رو خدا،معذرت میخوام،،،،نمیدونم چرا اینطوری شد یهو!

پیمان گفت؛ اشکال نداره عزیزم.پیش میاد
(چیییی گفت…عزیزم…جالب شد)

گفتم؛ ببخشید چیزی شده،به منم بگید!

خانومم برگشت گفت؛هیچی، چیزه…

پیمان گفت؛ چیزی نیست،ترشحات واژن خانومتون زیاد بود، لباس و بین پاش خیس شده!

بعد بدون مقدمه، دستمال گذاشت لای پای خانومم و شروع کرد پاک کردن آبی که از کصش سرازیر بود!

باورم نمیشد جلوی من داره این اتفاقات می افتد!
خانومم دیگه براش مهم نبود چی داره میشه، فقط یه لحظه گفت؛ بده خودم تمیزش کنم!

اینجا تلفنم زنگ زد؛ رامین بود، یکی از دوستای خانوادگی که چند وقتی بود با هم آشنا شده بودیم!
خانومش لاله،از اون میلف های جا افتاده ای بود که هر مردی آرزوشه پاهاشو بده بالا! تلفن جواب ندادم و داشتم برای رامین پیامک مینوشتم که دستم بنده،بعدا زنگ میزنم!

همینطوری که سرم تو گوشی بود! پیمان گفت؛تو راحت باش،خودم تمیز میکنم،
بعد آروم به خانومم گفت؛ خیلی هم خوش بو شده(فکر کردن من نشنیدم.منم خودمو زدم به نشنیدن)

خانومم لبخند از روی رضایت زد! با گوشه چشمش به من نگاه کرد! منم خودمو زدم به اون راه که حواسم نیست!

بعد پریسا چیزی گفت که فیوزهای من سوخت!

همونطور که مثلا من حواسم به گوشی بود! خانومم سرشو آورد پایین نزدیک گوش پیمان گفت؛ آخه فقط رون پام نیست، اون تو خیلی اوضاع خرابه، هر چی پاک کنی بازم میاد!

پیمان هم پچ پچ کنان گفت؛ یه فکری براش میکنم، تو فقط طاقت بیار دوتا دیگه اندازه بگیرم!
(چرا اینا اینطوری حرف میزنن،انگار سالهاست همو میشناسن)

بعد پیمان دور پاهای خانوممو اندازه زد و بلند شد و اندازه سر شونه، گردن و …خلاصه همه اندازه ها را گرفت و گفت؛ خب،کارمون تموم شد.به زودی مدل سازی هم انجام میشه و تا آخر هفته لباس آماده است!
پیمان نشست پشت سیستم و شروع کرد به آماده کردن مدل اولیه!

یهو خانومم نشست رو صندلی و گفت؛ اصلا حال ندارم،خیلی خسته شدم…فکر کنم قندم افتاد‌!

پیمان زود به من گفت؛ لطفا زود برید پیش خانوم یوسفی ، ببخشید منظورم خانوم توحیدی،بگید یه کیک و شیرکاکائو تو یخچال هست.بده بیارید بالا برای خانوم،قندش افتاده!

گفتم باشه، زود رفتم پایین.تا خانوم توحیدی بره از یخچال کیک شیرکاکائو بیاره،دو سه دقیقه شد و تا بیام بالا شاید سه دقیقه دقیقه طول کشید!
از پله ها که بالا میومدم.انگار که آب سرد ریختن روم، دیدم پیمان خانوممو چسبونده به دیوار و داره ازش لب میگیره، خانومم دستشو کرده تو شورت پیمان و کیرشو گرفته!
برگشتم چندتا پله پایین تر،وایسادم. خانومم ،پیمانو از خودش جدا کرد گفت؛ بی خیال شو الان شوهرم میاد!

پیمان گفت؛ دارم دیوونه میشم،یه جوری بپیچونمش!

خانومم گفت؛ نمیشه، چی بگم بهش. خودمم حالم بده، کاش میشد الان منو بکنی!

تا پریسا اینو گفت؛ پیمان دوباره وحشیانه تر لبای خانوممو گرفت تو دهنش و سینه هاشو چنگ میزد!

چی داشتم میدیدم،همینجوری شوک بودم!
پاهای خانومم لرزید و نتونست سرپا وایسه،نشست!

گفت: نکن پیمان،میمیرم میوفتم رو دستت!

پیمان گفت؛ خدا نکنه! دستشو گرفت نشونده رو مبل و گفت؛ نباید با شوهرت میومدی!

خانومم گفت؛ نمیشد! چی میگفتم بهش!

پیمان گفت؛یکم دیگه طاقت بیار،یه فکری به سرم زد!
بعد صدا کرد،آقا مسعود،چی شد،نیومدی!

من صدام صاف کردم گفتم؛ اومدم اومدم! خانوم توحیدی یکم طولش داد!
کیک و شیر را دادم دست خانومم و نشستم کنارش، رژ لبش کامل پاک شده بود و یکم لباس و موهاش به هم ریخته بود!

گفتم؛ عزیزم، خوبی میخوای بریم دکتر…چرا یهو اینقدر رنگ و روت پرید!

خانومم گفت؛ نه نمیخواد! خوبم!

پیمان گفت؛ نگران نباش آقا مسعود.فقط یکم استراحت کنه ،بهتر میشه.میخوای ما بریم پایین،خانومت همینجا رو کاناپه یکم دراز بکشه!

یه لحظه که من سرمو چرخوندم،دیدم به خانومم چشمک زد!

خانومم اومد جلو گفت؛ عزیزم،نیاز نیست بریم دکتر.فکر کنم دارم پریود میشم.یکم هورمون هام به هم ریخته‌!
فقط یه کاری کن؛ برو دارو خونه،یه بسته از اون قرص همیشگی بگیر ،با دو بسته نوار بهداشتی! منم اینجا یه چُرت میزنم تا بیای،نای راه رفتن ندارم!

گفتم باشه! پس من میرم،مراقب خودت باش تا بیام!

پیمان گفت؛ شما نگران نباش،امروز مشتری دیگه ای نداریم.دیگه نزدیک شامه،منم میرم چندتا غذا بگیرم،تا شما برگردی منم اومدم!

گفتم؛ دارو خونه نزدیک کجا هست!

پیمان گفت؛ یکم دوره،باید با ماشین بری، یه ربع راهه،تا برگردی نیم ساعت میشه.زودتر بری بهتره!

خانوم توحیدی هست.مراقب پریسا خانومه!

بعد بلند صدا کرد؛ خانوم توحیدی، لطفا کسی این بالا نیاد!

من و پیمان اومدیم پایین و از مزون اومدیم بیرون.اون رفت یه طرف،منم رفتم یه طرف دیگه،سمت ماشینم!

نشستم تو ماشین که دیدم کارت بانکیم جا مونده!
دوباره پیاده شدم برگشتم! که دیدم پیمان جلوی در داره با خانوم توحیدی حرف میزنه!

پیمان گفت؛ برو چهارتا غذا بگیر یکم معطل کن بعد بیا!
خانوم توحیدی گفت؛ آخه، وقتی زنگ بزنی برات میارن،چرا باید برم تا اونجا! من این پایین میشینم،کاری به کار شما ندارم،زنگ بزن غذا بیارن،تو هم کار خودتو بکن!
حرفاشون عجیب بود،در مورد چی حرف میزدن!

پیمان گفت؛ برو دیگه آجی مینا،به خاطر من،ببین به زور تونستم موقعیت جور کنم،برو…لقمه چرب بالا آماده است،تا شوهرش نیومده!

(داشتم شاخ درمیاوردم.طرف اصلا مدیر اونجا نبود.فکر کنم فامیلیش توحیدی هم نبود،آبجی پیمان بود.به خاطر همین،یه لحظه سوتی داد گفت،خانوم یوسفی…)
راستشو بخوای،یکم ترسیدم،چه نقشه ای دارن،نکنه بلایی سر خانومم بیاد!

آبجی پیمان برگشت گفت؛ کار همیشه است،ماهی یکی دوتا نزنی زمین آروم نمیشی! باشه ، فقط زود تمومش کن،شوهر طرف نیاد ببینه شر میشه!
(دوزاریم افتاد.طرف کارش تور کردن زن های متاهل و …است)

پیمان گفت؛ باشه حواسم هست تو برو!

پیمان رفت داخل و خواهرشم رفت دنبال غذا!

برای چند لحظه،اون شهوت اولیه را فراموش کردم.یکم عصبانی بودم .نمیدونستم قراره چی بشه.دوست نداشتم از خانومم سوء استفاده بشه!
ولی،از طرفی میخواستم،مچش پیمانو بگیرم.کنجکاو بودم ببینم،چی میشه!
آروم آروم رفتم نزدیک،دیدم در هنوز بازه! رفتم داخل،پیمان بدو بدو رفته بود بالا، آروم چندتا پله رفتم، دیدم پریسا میگه؛ کاش کرکره را میدادی پایین،ممکنه کسی بیاد!

پیمان گفت نگران نباش!
بعد با ریموت از دور زد،کرکره اومد پایین.به خانومم گفت؛ خیالت راحت شد!

خانومم گفت؛ تا کیرتو نکنی توم ،خیالم راحت نمیشه!

(سرم سوت کشید.خانومم چی داره میگه…)

پیمان گفت؛ اووووووف جون، از همون لحظه اول که دیدمت گفتم عروس خودمی امشب!

خانومم گفت؛ پس زود باش عروستو ببر تو حجله تا از هوش نرفته!
(باورم نمیشد،پریسا داره این حرف ها را میزنه)

برگشت به پیمان گفت؛ یه ماهه دارم باهات سکس چت میکنم،خسته شدم.آخرشم مجبور شدم برای اینکه شوهرم شک نکنه،با خودش بیام!

پیمان گفت؛ نخیرم،شما خواستی بار اول با شوهرت بیایی که ببینی،من واقعی هستم یا الکی تو مجازی خودمو معرفی کردم!

خانومم گفت؛ حالا هرچی،مهم نیست،الان وقت این حرفا نیست! میخوام از نزدیک کیر خوشگلتو ببینم.تا حالا که فقط عکسشو برام فرستادی!

پیمان گفت؛ به عشق خودت که گفتی کیرمو اصلاح کروم،تر و تمیز!

منو میگی،بوووووم، چی شد،،،، یک ماهه اینا همو میشناسن،پس بگو،چرا اینقدر اصرار داشت که بیلیم اینجا…همه چیز برنامه ریزی بوده! پس سوء استفاده در کار نبوده…
یه لحظه وایسا…چی…چه اتفاقی داره توی ذهنم میوفته.مگه الان نباید عصبانی بشم.چرا دوباره کیرم داره شق میشه…!

توی شوک این حرف ها بودم که خانومم گفت؛ میخوای خودت لختم کنی!

پیمان گفت؛ نه، دوست دارم،خودت برقصی و لخت بشی برام! دفعه بعد خودم لباساتو جر میدم تو تنت!

خانومم گفت؛ از کجا معلوم،دفعه بعدی هم هست!

پیمان گفت: جوری بهت حال میدم که همین فردا برگردی پیش خودم!

خانومم گفت؛ ببینم و تعریف کنم!

(تا اینجا فقط شنیدم.گفتم بذار برم بالاتر تا ببینم.کیرم مثل سنگ شده بود.کافی بود دست بزنم یا توی شلوارم جابجاش کنم،آبش می پاشید بیرون)

گوشیمو سایلنت کردم و اومدم بالا ،پیمان نصف برق ها را خاموش کرده بود و فضا یکم تاریک بود.من راحت توی تاریکی بودم و دیده نمی شدم.پریسا نشسته بود روی پای پیمان!

پیمان گفت؛ برم کاندوم بیارم.الان میام!

پشمام ریخت،گفتم الانه که منو ببینه!
خواستم برگردم پایین که خانومم دستشو گرفت گفت؛ بدون کاندوم میخوام.شرطم اینه که آبتو کامل بریزی توی کصم،شاید یه پسر به خوشکلی تو به دنیا آوردم!

پیمان گفت ؛ جونننم، حالا برام برقص، میخوام تا شوهرت نیومده حامله ات کنم!

خانومم گفت؛ خیلی نمیتونم طولش بدم،مسعود ممکنه زود بیاد!

پیمان گفت؛ خیالت راحت.فرستادمش یه داروخونه دور که همیشه شلوغه،تا برگرده یک ساعت طول میکشه! وقت داریم.تو فقط برام برقص!

خانومم گفت؛ باشه، فقط یکم برات قررررش میدم.ولی توام قول بده،جررررم بدی!!!

دیگه داشتم دیوونه میشدم‌ آروم زیپ شلوارمو باز کردم کیرمو آوردم بیرون.همینجوری آبم شره میکرد.زیاد بهش دست نزدم،ولش کردم همینجوری شق مونده بود رو هوا…
خانومم شروع کرد به رقصیدن و زود با دو سه حرکت دونه دونه سِت توری را درآورد! چشمام از شهوت داشت سیاهی میرفت. دلم میخواست برم جلو بگم.پیمان من مشکلی ندارم.زن جنده منو بکن،جرش بده! من دوست دارم کس دادنشو ببینم،بکن زن منو، اصلا هر وقت بخوای زن تو میشه، جرررررش بده جنده منو…
دوست داشتم،اون ها هم منو ببینن که دارم نگاه میکنم!

پریسا لخت لخت شد و مثل جنده ها داشت برای پیمان قر میداد،،،،لخت لخت لخت…
همه اینها شاید در عرض یک ربع بیست دقیقه پیش رفت! معلوم بود عجله دارن،چون هر لحظه احتمال میدادن من برگردم!

خانومم قمبل کرد سمت پیمان و با دوتا دست لای کونشو باز کرد! و اونم با سر رفت لای کون خانومم و شروع کرد خوردن سوراخ کونش!

داشتم دیوونه میشدم دیگه!

پیمان وحشی شد بلند شد خانوممو نشوند روی زانو و کیرشو درآورد! خیلی بزرگ و خوش فرم بود.
خانومم اومد بگه وای چه بزرگه… تا گفت وای چه بز… پیمان کیرشو کرد تو دهن خانومم و تا ته حلقش فرو کرد و شروع کرد تلمبه زدن!
خانومم عووووق میزد و سیاه میشد از بند اومدن راه نفسش!
یکم که ساک حلقی زد، کیرشو درآورد!
خانومم یهو بلند شد گفت؛ حیووون بکن تو کصم بکن تو کصم کثافت،منو بکن‌…پارم کن، من زن توام، من جنده توام! من زنتم،الا عروس توام! بکن منو! من بچه میخوام ازت! کاش مسعود اینجا بود منو میدید که دارم کص میدن!

تو دلم گفت؛ لعنت بهت پریسا،نگو الان آبم میاد،بذار تا آخرش طاقت بیارم! (همیشه حس میکردم که دوست دارم پریسا سکسی بپوشه و از لاس زدنش با مردهای دیگه لذت میبردم.اما تا حالا،اینطوری حس خودمو درک نکرده بودم)

پیمان وحشی شد و خانوممو هل داد به سمت کاناپه،به حالت داگی،کیرشو از پشت کرد تو کص خانومم و وحشیانه تلمبه میزد! اینقدر کص خانومم خیس بود که پیمان اصلا نیاز نبود کیرشو تف بزنه!

من دیگه نتونستم روی پام وایسم! نشستم. دست به کیرم نمیزدم…! هنوز جای عمل درد میکرد.خیلی نمیتونستم بهش فشار بیارم.حتی همون لحظه که شق بود و از سرش آب میومد.یه درد خفیف داشتم!

صدای آه و ناله و جیغ، زن جنده ام کل فضا را گرفته بود.دیگه صدا شبیه گریه بود…

یهو پیمان گفت؛ داره میاد،میخوام بخوریش!
(پیش خودم گفت؛ طرف خروس بود.چه سریع داره میاد)

خانومم گفت نه بریز توم! پیمان نعره زنان تلمبه های آخر چنان محکم میزد که یه لحظه گفتم لگن خانومم شکست! ،بعد خانومم با دستاش پیمانو چسبوند به خودش و پیمان تا قطره آخر آبشو،تو کص خانومم خالی کرد!

وقتی داغی آب کیر پیمان کص خانوممو آتیش زد…اونجا بود که خانومم جیییییییغغ کشید و پاهاش به رعشه افتاد، روی زانو نشست و از حال رفت کف زمین!
پیمانم بی حال نشست روی مبل!

همین لحظه دستمو گرفتم به کیرم و آبم فوران کرد، بی اختیار پاهام سست شد و دستم خود به یه میله که اونجا بود…افتاد…!

واااااایییییییی چی شد…این میله اینجا چیکار میکرد! لعنت بهش…

یهو اونا خودشونو جمع کردن،پیمان دوید سمت من، خواستم بلند بشم،برم عقب ،اما دیگه دیر شده بود!
برق ها را روشن کرد و از تعجب خشکش زد!

من با کیر غرق در آب، کف زمین…!
.
.
پایان
.
اگر نظرات مثبت باشه ادامه میدم.ممنون که تا اینجا خوندید!

نوشته: مرد آلفا.هاتوایف

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • mohsen
      بدن‌ نمایی میس ویدا با بدن فوق سکسی . تایم: 03:25 - حجم: 22 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • mohsen
      سکس داستانی همراه با مکالمه و حرف های سکسی با خانوم سکسی و خوش هیکل با کص و کونش ور میره و تو پوزیشن داگی با کیر کلفتش کص تنگش و میگاد و بعد لنگاش و میده بالا و تا خایه تو کصش تلمبه میزنه و آه و ناله میکنه . تایم: 08:33 - حجم: 32 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • mohsen
      بدن نمایی و خودارضایی تینیجر سکسی و حشری همراه با آه و ناله . تایم: 08:23 - حجم: 32 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • mohsen
      خواهر زن و جمعی از دوستان   جانم عزیزم خسرو کجایی سر ساختمون مشغولم چطور چرا هراسونی آرسو غلام تصادف کرد بردنش بیمارستان کجا تصادف کرده کدوم بیمارستان میگن داشته میرفته قزوین تو گردنه کوهین زده به جدول ظاهرا خواب بوده با اورژانس بردنش بیمارستان شهید رجایی قزوین میگن تو کماست اینا رو کی گفته بیمارستان از رو پلاک شماره مالک در آوردن زنگ زدن ب کیجا باشه باشه الان تعطیل میکنم میام فقط زود بیا خسرو کیجا داره تنها میره نگهش دار تا برسم تا نیم ساعت دیگه رسیدم برام ی ساک لباس جم کن دیگه بالا نیام تو راه عوضش میکنم مراقب باش من “خسرو” هستم 33 ساله 188 قدمه و 100 کیلو وزنم پوستمم سفید روشنه سالهاست ورزش بدنسازی هم میکنم رو فرمم خدارو شکر کارم برق ساختمان هستش و پروژه میگیرم و چند تا نیرو دارم وضع مالیمم بد نیست راضیم اهل یکی از شهرهای گیلان “آرسو” 27 ساله همسرم 165 قدشه و 55 وزنش تقریبا لاغره و خونه داره دوتا فرزند دختر و پسر هم داریم دخترم “گیلدا” کلاس اوله و پسرم "اوخوان"سه سالشه “غلام” 42 ساله تقریبا 175 قدشه 75 وزنش پوست گندمی آدم با شخصیت و محترمیه لاستیک فروشی داشته از بد روزگار بد آورده و ورشکست شده و بل اجبار داره با پژو مسافرکشی میکنه “کیجا” زن غلام و خواهر آرسو هستش 37 ساله حدودا ١٦٨ قدشه و ٨٥ وزنش پوست سفید روشنی دارنه اونم خانه دار هستش و مثل خواهرش مشغول بچه داری دوتا دختر هم دارن که یکیش دیپلمه و دومی هم راهنمایی میخونن وانتم رو گذاشتم برای بچه ها تا شب ابزار جم کنن موتور همکارم برداشتم و سریع رفتم سمت خونه بعد بیست دقیقه رسیدم داشتم سگ لرز می زدم از سرما ی ماشین اسپورتیج کیا دارم دیدم سر خیابون روشن آمادست آرسو آمادش کرده بود سریع نشستم تا اومدم در ببندم آرسو دستم گرفت گفت مراقب باشید منو بی خبر نزارید لطفا “خسرو” چشم نگران نباش حواسم هست کیجا داشت ریز گریه میکرد گفتم نگران نباش خیره انشاالله با بغض گفت هر چی التماس کردم بهم نگفتن چی شده فقط گفتن تو کماست نمرده باشه همینجوریشم زندگیمون رو هواست بچه هام چطور بزرگ کنم دست تنها "خسرو"بدبین نباش کیجا چته چرا خودت باختی فورن قوی باش انشالله که زندست کی بهت زنگ زدن گفت حدودا 9 صبح دیشب تا ده خونه بود بعد رفت برای مسافر کشی ب سمت تهران گفتم بهش داخل شهر مسافرکشی کن گفت روم نمیشه مردم منو میشناسن کسی بودم برای خودم تو بازار الان بیام تو شهر کار کنم اونم مسافرکشی روم نمیشه همش شبا میرفت بیرون برای مسافر کشی "خسرو"لابد مسافرم داشته دیگه "کیجا"ای وای آره راست میگی خدایا بهمون رحم کن دیگه بغضش ترکید های های داشت گریه میکرد و خودش میزد سرعت کم کردم دستش گرفتم چته چرا همچین میکنی اینجوری کنی ما هم نمیرسیم که آروم شو نگه داشتم یه آب براش گرفتم یه کم به سر صورتش زد با دست اشاره کرد بشین حرکت کنیم از بغض و استرس زیاد حالت تهوع بهش دست داده بود و هی اوق میزد هنوز از شهر خارج نشده بودیم داروخانه نگه داشتم رفتم شرح حالش توضیح دادم گفت باس پزشک ببینه ببر دکتر گفت آقا وقت ندارم باس برم پس چرا انقدر توضیح دادم یه کم چپ چپ نگام کرد یه برگه قرص بهم داد گفت آرومش میکنه گفتم تهوش چی گفت همین خوبه آروم بشه تهوشم قطع میشه فقط یکی بیشتر نده بهش سریع نشستم تو ماشین یه قرص در آوردم دادم بهش گفتم اینو بخور قرص تهوع هستش خورد منم حرکت کردم از شهر خارج نشده آروم شد دیگه گازش گرفتم حدودا سر ظهر بود که رسیدیم بیمارستان هرچی کیجا رو صدا کردم دیدم بیدار نمیشه خودم پریدم اطلاعات پرسیدم گفت تو کماست گفتم زندست پس گفت فعلا آره هوشیاریش روی ٦ هستش انشالله که بره بالا گفتم میتونم ببینمش گفت فقط از پشت شیشه البته اگه نگهبان اجازه بده سریع از عابر بانک ٢٠٠ گرفتم گذاشتم کف دستم رفتم سمت اتاق مراقبت های ویژه رسیدم با نگهبانش دست دادم گفتم بیمار آقای غلام … اینجاست یار و پول احساس کرد کف دستش سریع قاپید گذاشت تو جیبش خیلی تحویلم گرفت برد منو داخل از پشت شیشه دیدمش ظاهرآ سالم بود فقط سرش باند پیچی شده بود و ی سری شلنگ اینا بهش وصل شده بود گفتم چطوره گفت با دکترش باید حرف بزنی بریم ایستگاه پرستاری رفتیم ایستگاه پرستاری خود نگهبانه پرسید گفتن وضعیتش پایداره ولی نباید تکونش بدن امکان مرگ زیاد باید به هوش بیاد بعد گفت اسم دکترش چیه گفتن آقای دکتر … سرش تکون داد دستم گرفت حرکت کرد سمت در گفت بیا بریم پیش دکترش رفتیم سمت اتاق مراقبتهای ویژه گفت بمون الان میام رفت تو یه ده دقیقه بعد اومد گفت از دکترش پرسیدم گفت فقط دعا کنید تکونش بدین مرگش حتمیه گفت باید به هوش بیاد تا بتونیم عملش کنیم الان هیچ نظری نمیتونم بدم شمارش تو کاغذ نوشت داد دستم گفت هر کاری داشتی به خودم بگو گفتم ما اینجا غریبیم کسی رو نداریم گفت نگران چی هستی من اینجام تا دستم بر بیاد برات انجام میدم گفتم حتما جبرانش میکنم برات یه چشمک بهش زدم گفت تا شب من هستم "خسرو"من میرم به خانومش خبر بدم میام “نگهبان” راستی نگفتی چه نسبتی باش داری “خسرو” باجناقم هستش “نگهبان” احسنت به تو باجناق که دنبال کاراشی گفتم بنده خدا کسی رو نداره پدرش ک به رحمت خدا رفته و مادرشم که خیلی پیره با خواهر بزرگترش زندگی میکنه و با هم سر ارس میراث خون در خونن بدونه هم نمیاد پدر زن من هم که فوت شده مادر خانومم هنوز خبر نداره البته اونم سر زندگی خودشه با شوهرش جدیدش موندم من خانومش کجاست گفتم انقدر بی تابی میکرد که سر راه ی قرص آرام بخش گرفتم از داروخانه دادم بهش بی هوش شده تو ماشینم خوابه رفتیم دیدم کیجا منگه گوشیمم داره زنگ میخوره جواب دادم آرسو بود جانم آرسو خسرو چرا جواب نمیدی “خسرو” داشتم میرفتم تو بیمارستان عجله کردم گوشیم تو ماشین موند “آرسو” بگو دیگه نصف جونم کردی چی شد توی سرصدای مکالمه ما کیجا چشماشو باز کرده بود و مثل منگلا داشت منو نگاه میکرد “خسرو” با دکترش حرف زدم دکتر گفت توی کماست ظاهرا سرش ضربه خورده هوشیاریش روی 6 هستش “آرسو” بیارش اینجا “خسرو” نمیشه عزیزم دکتر گفت تکونش بدین میمیره بعداینکه هوشیاری اومد بالا باس عمل شه اجازه نمیدن تکونش بدیم “آرسو” کیجا کجاست چرا جواب نمیده جریان رو بهش گفتم و گفتم الانم هوشیار کامل نیست ولی چشماش بازه داره میشنوه کیجا دستش رو به آرومی تکون داد گفت خوبم “خسرو” برو خونه کیجا بچهاش بیار خونه ما کیجا هم با سرش حرف منو تأیید کرد گفت باشه نگران اینجا نباشین بهم خبر بدین چی شده تلفناتونم جواب بدین لطفا خلاصه خداحافظی کردم و برگشتم سمت کیجا گفتم خوبی به آرومی گفت انگار یه خونه رو سرمه این چی بود بهم دادی گفتم من چه میدونم داروخانه بهم داد دیگه “خسرو” شنیدی چی شده که “کیجا” آره متوجه شدم “خسرو” میتونی بیای بریم بالا ببینیش "کیجا"اوووووف پیرم کرد این مرد با کاراش اینو وقتی گفت نگاه کردم به صورتش شالش افتاده بود ریشه موهاش بیشترش سفید شده بود یه حالت جوگندمی گرفته بود ولی بالاترش رنگ شده بود دست کشید رو سرش گفت ببین موهام همه سفید شده آنقدر که این مرد تو این سالها با بی برنامگی هاش ما رو حرص داد از اون زندگی رسیدم به این فلاکت کسی بودم برای خودمون گفتم روز بد خوب همه جا هست به روزای خوبتون فکرکن “کیجا” چ فایده پنج ساله که داریم از بی پولی عذاب میکشیم اثراتش تو صورتم و موهام داد میزنه "خسرو"وا موهات که خیلی خوشگله زیبای خاصی داره بهتم میاد بطری آب برداشتم این آبو بزن به دست صورتت بریم بالا رفتم بیرون در براش باز کردم دستم دراز کردم به سمتش که کمکش کنم بیاد پایین یه کم با اکرا دستم گرفت دستش رو از عمد یه کم فشردم و آوردمش پایین با بطری براش آب گرفتم رو دستش تا به صورتش بزنه چون سر صبح بهش خبر داده بودن و سریع حرکت کردیم دیگه آرایشم نداشت بعد شستن دست صورتش دیدم دخترش داره بهم زنگ میزنه تازه از مدرسه برگشتن بودن طفلیها گوشی رو دادم به کیجا و رفتم در بستم یه کم با بغض گریه باهم صحبت کردن قطع کردن گفتم بریم بالا بغل هم راه افتادیم دیدم هی تلو تلو میخوره بازوش گرفتم تا تعادلش حفظ کنه چه بازوی داشت خیلی بزرگتر و نرم‌تر از آرسو رفتیم بالا تا غلام شوهرش رو دید شروع کرد گریه کردن که پرستار اومد تذکر داد که سکوت رو رعایت کنید بعد کمکش کردم دم در رو صندلی نشست نگهبان صدام کرد که داداش جای رو دارین یا نه گفتم نه اینجا کسی رو نداریم گفت اگه دوست داری یه سوئیت مبله دارم 5 دقیقه تا بیمارستان پیاده راهه گفتم پارکینگ هم داره گفت نه گفتم نه ماشین چی کار کنم تو شهر غریب گفت باشه نگران نباش بزار تو حیاط ما من ماشین میارم تو پارکینگ بیمارستان گفتم کجاست گفت دیشب مسافر داشتم تازه دارن تخلیه میکنن تا دو سه ساعت دیگه نظافت میشه تحویلت میدم رفتم پیش کیجا گفتم پاشو بریم ی چیزی بخوریم گفت نه اشتها ندارم که همون لحظه از ایستگاه پرستاری صدامون کردن همراه غلام… رفتم جلو ی برگه دادن دستم برین پذیرش باهم رفتیم پذیرش یه ربع بیست دقیقه طول کشید سوئیچ بهش دادم گفت تو برو تو ماشین تا من برم بالا پرونده رو بدم بیام رفتم بالا بعد تحویل مدارک شمارم دادم نگهبان گفتم سوئیت خالی شد خبرم کن بیام فقط یه چیزی اگه اوکی نبودم ناراحت نشی اینجا تحویلمون نگیری خندید گفت نه عزیز نگران نباش گفت الان تو واتساپ لوکیشن و آدرس دقیق و عکسای سوئیت برات فرستادم ببین همونجا دیدم عالی بود گفتم تو عکس که عالیه حالا ببینم از نزدیک راه افتادم گفت خبر میدم رفتم سمت ماشین دیدم باز کیجا خواب کلی به شیشه ضربه زدم تا بیدار شد در باز کرد نشستم داخل گفتم خوابیا هنوز گفت آره خوابم میاد گفتم بریم رستوران غذا بخوریم حالت جا میاد گفت ول کن کلی هزینش میشه تو این بلبشو ولی توجه نکردم تو مپ زدم رستوران خوب نزدیک خودمون رستوران هدیش نشون داد رسیدیم رستوران یک راست رفتم سرویس داشتم دیگه خودم خیس میکردم برگشتم تو سالن دید کیجا پیداش نیست رفتم نشستم سر میز دونفره بعد ده دقیقه دیدم داره آروم از سمت سرویس میاد بیرون اومد نشست گفت باز حالت تهوع دارم گفتم چت شده باز گفت سرم درد میکنه از سردرد زیادی فکر کنم اینجوریم گفتم از گشنگی نیست گفت نمیدونم میشه بریم همون لحظه خانمه اومد سمت ما برای ثبت سفارش که کیجا گفت خانوم شرمنده حالم خوب نیست انشالله وقت دیگه حتما میایم پیشتون منم بلند شدم معذرت خواهی کردم رفتیم بیرون “کیجا” میشه بریم درمانگاه یه آمپول و سرم بزنم میزون میشم “خسرو” باشه الان پیدا میکنم همون لحظه تلفنم زنگ خورد نگهبان بود گفت کجایین بیاین خونه آمادست ماجرای حال بدیه کیجا رو گفتم گفت بیا بیمارستان میبرمش اورژانس سریع رسیدم دیدم دم در اورژانسه ما رو مستقیم برد تو اتاق ویزیت اورژانس دکتر فشارش رو گرفت گفت 8 هستش سرم و چند تا آمپول و یه سری دارو نوشت نسخه رو گرفتیم اومدیم بیرون نگهبان نسخه رو از من گرفت گفت بشین تو ماشینت تا من بیام دیگه کم کم کیجا داشت بالا میآورد و بی حال می شد هی اوق میزد و ناله میکرد البته چیزی هم نخورده بود از صبح خالی اوق بود کمکش کردم نشست تو ماشین دو دقیقه نشد نگهبانه اومد خیلی تشکر کردم ازش گفت حالا حرکت کن دو سه دقیقه نشد رسیدیم ریموت زد در جک دار حیاط باز شد رفتم داخل گفت همین جا بزار بیاین داخل رفت در برامون باز کرد منم کمک کیجا کردم پیاده شه بی حال بی حال بود دیگه کمکش کردم بریم داخل نگهبان در باز کرد خانومشم دیدم با جارو ی سری وسایل نظافت داشت میومد بیرون با ی شلوارک جذب بود با ی تیشرت خونگی و روسری شم گرد دور سرش بسته بود ی زیبای خاصی بهش داده بود پوستشم سفید برف بش میخورد 75 وزنش باشه سلام علیک کردیم گفت مراقب باشید اینجا 8 تا پلست دیدم راهرو هم تنگه سخت میشه کمک مریض کرد خانوم نگهبانه متوجه شد اومد کمک کرد رفتیم داخل ورود کردم باورم نمیشد خیلی شیک با کلاس بود و رویایی خیلی با سلیقه به صورت سنتی دیزاین شده بود فقط تنها اشکالش این بود که پنجره نداشت ولی با نورپردازی عالی دیزاینش کرده بودن همون لحظه ورود کیجا ی اوق زد ی کم بالا آورد ولی خیلی کم یه مایع لزجی ریخت رو مانتوش و آستینش کمکش کردیم بره رو تخت ی خواب بزرگ مستر داشت بردیمش داخل نگهبان گفت الان سرم بزنه آروم میشه ورود کردیم ووواااو چ اتاقی یه تخت سلطنتی عالی ارتفاعشم خیلی بلند بود و چند تا مبل راحتی و مبل ریلکسی و خیلی چیزای دیگه اتاق خوابش از پذیرایش بزرگتر بود انگار خانومش کمک کرد کیجا رو تخت دراز بکشه گفتم رو تختی تون کثیف نشه آبجی گفت اره راست میگی ولی دیگه کیجا دراز کشیده بود نگهبانه گفت عسل جان کمکشون کن مانتو رو در بیارن الان باس سرمم بزنم عسل گفت ایوب کمکم کنید مانتو رو در بیارم تازه فهمیدم نگهبان ایوب هستش اسمش عسل شروع کرد ب باز کردن دکمه های مانتوی کیجا همون لحظه دوباره کیجا ی اوق زد یه کم خودش بالا کشید عسل هم کمکش کرد تا بلند شه تا مانتوش در بیارن عسل بنده خدا هنوز نمیدونست ما زن شوهر نیستیم به شوهرش اشاره کرد برو بیرون ایوب رفت بیرون منم کمک عسل کردم ماتتوی کیجا رو در آورد چون سرد بود هوا یه بافت اندامی هم زیرش پوشیده بود مانتو و شالش در آورد داد دست من رو تختی رو انداخت رو پای کیجا گفت تو آشپزخونه لباسشویی هست بنداز توش بعد روشن میکنم ایوب بیا سرم بزن ایوب هم اومد داخل گفت عسل جان آستین بده بالا خیلی سخت بالا رفت ایوب اومد سرم وصل کرد داد دست من گفت نگهش دار برم ی چیز بیارم آویزونش کنم گفتم نمیخواد میزارم رو تاج تخت 4 تا آمپول هم ریخت تو سرم گفت تا نیم ساعت دیگه آروم میشه تشکر کردم ازشون خداحافظی کردن رفتن بالا منم یه کم موندم دیدم کیجا آروم شده رفتم بیرون یه هوای بخورم و یه سیگار بکشم دیدم بالا سرمون مغازست و کلا ایوب اینا بعد مغازه خونشونه و از بغل یه راه پله و آسانسور دارن بعد کشیدن سیگار اومدم داخل کم کم دیگه داشت شب میشد خسته شده بودم رفتم به کیجا یه سر زدم دیدم خوابه عرق کرده بود دستمال برداشتم یه کم صورتش رو پاک کردم رو تختی رو از روش کنار زدم تازه متوجه بدنش شدم یه هیکلی داشت تا حالا اینجوری ندیده بودمش معمولا جلوم پوشیده می آومد ساق پای درشت رون پهن شلوارشم تنگ بود کسشم قلمبه زده بود بیرون ی کچلو شکمم داشت با سینه های درشت وسوسه شدم ولی رفتم دستشوی تو پذیرای یه کم موندم بعد یاد ساکم افتادم رفتم از تو ماشین آوردم دیدم کامل آرسو تجهیزم کرد گفتم بهترین وقته یه دوش بگیرم رفتم تو اتاق دیدم سرم داره تموم میشه زنگ زدم ایوب گفت من رفتم بیمارستان الان میگم خانومم بیاد بازش کنه بعد چند دقیقه دیدم عسل اومد تو کلا متفاوت بود با سری قبل با ی پیراهن یکسره تا زیر زانو و آستین کوتاه بدون شال موهاشم پسرونه زده بود بهش میخورد هم سن خودم باشه ایوب هم احتمالا همون 40 تا 42 بهش میخورد لاغر بود ایوب هیچ سنخیتی با هم نداشتن زن و مرد از تیپش جا خوردم رفت داخل سرم کشید منم تو این فاصله از تو کیفم حوله برداشتم برم دوش بگیرم اومد بیرون گفت تواین فاصله باس بیدار میشد چقدر خوش خوابه جریان بهش گفتم که تهوع داشته قرص آرام بخش بهش دادم گفت چی دادی گفتم نمیدونم از داروخانه گرفتم گفت ببینمش نشونش دادم گفت این قرص خوابه بهت داده پس خیلیم قوی هستش حالا حالا خوابه راحت باشید گفت شمارمو بزن اگه کاری داشتی بهم بگین ایوب شیفته احتمالا امشب گفتم نه گفت شب میام گفت نه فکر نکنم بیاد شمارش زدم خداحافظی کرد رفت بیرون منم رفتم تو حمومشون که دوش بگیرم یعنی چی آخه برای یه خونه اجاره ای همچین امکاناتی مگه میشه وان حموم شیشه ای دوش خیلی باکلاس رختکن توالت فرنگی و… خودش ی خونه بود حمومشون سریع یه دوش گرفتم اومدم بیرون لباس پوشیدم رفتم سمت کیجا صداش کردم عین خرس خواب بود رفتم بیرون ماشین روشن کردم زنگ زدم ایوب که در چطور باس باز کنم گفت شماره خانومم رو الان برات میفرستم بهش زنگ بزن ریموت برات بزنه من دیگه لو ندادم که دارم زدم دیدم عه این اون شماره نیست سریع قطع کردم و با همون شماره ای که خود عسل داده بود بهم زنگ زدم گفتم عسل خانوم میشه ریموت بزنید من برم بیرون یه حالت کش دار چشششششم گفتم ممنونم قطع کردم رفتم سمت بیمارستان ی سر به غلام زدم همچنان بیهوش بود یه کم اونجا موندم و زنگ زدم به ایوب گفتم بیمارستان هستم گفت بیا اتاق من نشونی داد رفتم دیدم دراز کشیده کلی تحویلم گرفت یه رانی داد دستم شروع کردیم به صحبت کردن یه نیم ساعتی حرف زدیم متوجه شدم بچه ندارن و ده سال هم هست ازدواج کرده بهش گفتم داداش یه چیز بگم تعارف نکن باهام گفت جان بفرمائید گفتم خونه رو شبی چند حساب میکنی برام بدون تعارف بگو گفت حالا با هم کنار میایم گفتم نه جان ایوب بگو گفت خونه و کل اون ساختمون و مغازه ها مال عسله دوتا مغازه داریم و چهار تا خونه که از پدرش به ارث برده و همشم اجاره میده پایین برای مسافر بالا رو که دو واحده به همین همکارای بیمارستان ما که اومدن طرحشون بگذرونن البته به بیمارستان اجاره داده و طبقه آخر هم خودمون میشینیم گفتم پس وضعتون خوبه گفت خداروشکر گفتم خوب بگو گفت والله بستگی به مشتری و زمان تعطیلات و خیلی چیزای دیگه داره از شبی 1500 تا 5 میلیون هم اجاره میده من زیاد دخالت نمیکنم فقط براش گاهی اوقات اینجا بیمارا جا ندارن براش مشتری میبرم از خودش بپرس منم سفارشت رو میکنم خلاصه بلند شدم گفتم من میرم نهارم نخوردیم برم غذا بگیرم برم خونه بنده خدا خواهر خانومم مریضه باهام دست داد گفت مراقب باش فقط ی چیزی گفتم جان با خنده گفت حواست به نفر سوم باشه گفتم یعنی چی گفت شیطان دیگه خواهر زنم که نون زیر کباب تنها هم هستین ی خنده بلندی کرد زد رو شونم گفت برو خوش باش ی کم فکر کردم ابرو بالا انداختم گفتم چه فکرای میکنی بش فکر نکرده بودم هر چی خدا بخواد همون میشه گفت باهاش راحتی؟ گفتم تا به چی بگی راحتی امروز برای اولین بار خواستم چند بار کمکش کنم رو تخت لمسش کردم و با شلوار دیدمش زیاد باز نیست با من گفت برو تو کارش کمک خواستی رو من حساب کن راستش بهم بر خورد یه جور حس مالکیت داشتم رو کیجا چشام درشت کردم بهم بر خورده بود یعنی چی گفت داداش انگار بد برداشت شد منظورم قرص کاندوم قطره میل جنسی برای خانوم میتونم برات بیارم اصلا تو خونه هست خواستی ندا بده گفتم دیگه برم شیطانی هستی تو گفت راستی عسل هنوز نمیدونه شما زن شوهر نیستید بگم بهش؟ گفتم اگه رو کرایه تأثیری نداره بگو راستی شب میای گفت نه جای همکارم میمونم صبح هم شیفت خودمه تا ساعت دو بعد میام خونه گفتم خسته نمیشی گفت همینه دیگه همش خوابیم نه چه خستگي من قدیمی اینجام کسی کارم نداره رئیس بیمارستان هم فامیل عسل هستش شکار هاشو میبره تو سوئیت ما سیخ میزنه باهام کاری نداره معمولا ابروم تکون دادم گفتم موفق باشی من برم غذا بگیرم برم خونه دارم بیهوش میشم گفت راستی شغلت چیه گفتم آزاد کار برق میکنم ویلا آپارتمان نیم صنعتی اینجور چیزا فعلا خدا حافط تو راه به آرسو زنگ زدم و شرح وقایع دادم گفتم کیجا هم مریضه نمیتونه جواب بده منم خستم میرم بخوابم رفتم دو پرس کوبید با مخلفات گرفتم رفتم خونه ساعت حدود 9 شب بود زنگ زدم عسل جواب داد جاااانم گفت در میزنید لطفا با خنده گفت وا چرا بزنم طفلکی اون که کاری نکرده تو دلم گفتم زن مرد ی چیزیشون میشه ها زنه هم که میخواره گفتم چرا کاری کرده چیکار مرد بی ریموت راه داده خندی گفت باطریش ضعیفه باس بیام پایین بزنم الان میام قطع کرد تو دلم گفتم چرا داشتم میرفتم نیومد الان باطری ضعیفه در باز شد رفتم تو دیدم دم در راه پله هستش شوک شدم دیگه یقین پیدا کردم که خانوم میخواد رسما بده به من چون با شلوارک و تاپ بدون سوتین نوک سینش هم از زیر لباس برجستگیش مشخص بود بود پیاده شدم رفتم جلو سلام علیک کردم گفت خوش اومدی چیزی نیاز نداری بیارم براتون گفتم چرا من چایی خورم از صبح هم نخوردم هست تو سوئیت بزارم گفت هست ولی چایی من آمادست دارم برات میارم گفتم مزاحمت نمیشم خودم میزارم گفت نه میارم با قند یا خرما منم شیطنتم گل کرده بود با این قر فری ک داشت برام میومد گفتم با عسل گفت جون دیگه عسل بازی پس قندت نره بالا گفتم نه نترس جونم هنوز قند مال پیر پاتالاست اومد جلو دستم گرفت گفت بیا پس بریم از کندو عسل تازه برات بریزم اشاره کردم به غذا گفتم برم یه سر به کیجا بزنم غذاشو بدم بیام گفت نه نمیزارم میترسم حوص نون زیر کباب کنی عسلمون بمونه رو دست ما خندیدم گفتم نترس عسل فعلا نقده و آماده میام بالا گفت پس میرم چای تاز دم میزارم تا بیای گفتم خودم میام شاید دیر بشه برم داخل فعلا لبش گذاشت رو لبم یه لب ده دوازده ثانیه ای ازم گرفت واقعا شیرین بود چشمک زد رفت از پله ها بالا چ کونی داشت قلمبه کردنی گفتم جون با سر افتادی تو عسل رفتم داخل چراغ ها رو روشن کردم دیدم باز کیجا خوابه صداش کردم ب سختی بیدار شد باز گیج بود گفتم بیا یه لقمه غذا بخور مردی از گشنگی دستش گرفتم از اتاق کشیدم بیرون گفت اینجا کجاست گفتم لابد انتظار داشتی با این حالت تا الان تو بیمارستان میموندیم اجارش کردم گفت گرسنمه و بازم خوابم میاد غذا رو گذاشتم جلوش شروع کردیم خوردن بعد خوردن گفت دستشویی کجاست نشونش دادم گفتم میتونی بری گفت آره مراقب باش تا اون رفتن منم باقیمانده غذا رو جمع کردم ریختم تو سطل زباله کیجا اومد داروهاش بهش دادم تلو تلو خورد و رفت تو تخت گفتم چقدر میخوابی گفت بی حالم باز خوابم میاد تو هم بخواب خسته ای گفتم چشم تو بخواب من هنوز زوده بخوابم رفتم سرویس برگشتم دیدم کیجا خوابه خوابه رفتم تو تلگرام به عسل پیام دادم چای عسل ما دم کشیده سریع جواب داد چه جورم لب سوز و لب دوز بیا تا از دهن نیفتاده گفتم در باز کن لباس راحتی هام پوشیدم رفتم بالا این سری یه شرتک لی و ی تاپ ورزشی اسمشو نمیدونم شبیح سوتین هستش از زیر سینهاش تا بالای کوسش لخت بود دکمه بالای شورتکشم باز بود بدن بلوری داشت اومد جلو دست داد لبش آورد جلو از لبم یه بوس کرد هدایتم کرد داخل وااااا چ خونه ای چه سلیقه ای نمیشه توصیفش کرد پایان قسمت اول اگه نظرات مثبت بود ادامش رو تو همین هفته منتشر میکنم نوشته: Morteza
    • mohsen
      دختری که مسیر زندگیم رو عوض کرد - پایانی چاکره همه دست بکیر ها تو راه خونه مهرناز بودیم ولی فکرم همه جا بود جز به رانندگی کردنم یعنی رضا و فریبرز میخواستن چیکار کنن. دل تو دلم نبود. تا رسیدیم خونه گفتم مهرناز میخوام یه خرید سنگین کوکائین بزنم واسه دوستم که بچه اهوازه ( میدونست که من قدرت خرید اینو ندارم که بخوام درگیر کوکائین بشم ماهی دوبار اونم با کلی چونه زدن دو گرم میخریدم ) ۳ تا نمونه بهم داده صاب جنس تست کنم برو لباستو عوض کن بیا ببین چی به چیه. پکارو در آوردم صفحه گوشیمو تمیز کردم که دیدم مهرناز با یه نیم تنه سفید و شرت سفید کلوین کلین اومد رفتیم تو آشپزخونه گوشی رو گذاشتم روی کنسول آشپزخونه مهرنازم نشست لبه کنسول خیلی سکسی شده بود کلی لب بازی کردیم باهم کیرم راست شده بود اونم نوک سینه هاش سیخ شده بود کاملا از زیر نیم تنه سایه انداخته بود. اول پکی که ماژیک سبز خورده بود و ریختیم رو گوشی تست کرد چند دقیقه بعد گفت این جنس خوبیه خالص نیست ولی جنس بدی نیست. خواست یه لاین دیگه بزنه که گفتم نزن اینو تست کن پکی ضربدر قرمز خورده بود و دادم بهش که تست کرد و خندید گفت این دیگه چه آشغالیه چرا مزه بیحس کننده دندون میده این که قطعا کنسله پک ضربدر آبی رو دادم یه لاین زد چیزی نگفت یکم مالید لثه گفت ٱه این دیگه چیه این عالیه خیلی خالصه اینو از کجا آورده توی ایران. خلاصه همونو منم چندتا لاین زدم ازش حسابی حالم خوب شده بود توی دماغ و دهنم یه مزه تلخی عجیبی حس میکردم خیلی عالی بود لثه ام زدم کاملا بیحس کرد لثمو مهرناز بهم گفت می‌خوام امشب یه کار جالب بکنم برات کک و ریخت بالای سینشو گفت از اینجا بزن تو دماغ می‌خوام با بوی تن من نشئه کنی. بعدشم یه پیپر گل زدیم و رفتیم جلو تلویزیون داشت جان ویک نشون میداد اون آدم میکشت ما می‌خندیدم سر مهرناز روی شونم بود و منم دستمو کرده بودم توی یقش و داشتم با نوک ممه بازی میکردم. یهو ازش پرسیدم مهرناز چجوریاس که انقدر سر در میاری از این چیزا میشه بهم بگی؟ خیلی کنجکاوم بدونم که شروع کرد به تعریف کردن. مهرناز: وقتی واسه درس خوندن رفتم فیلیپین حتی سیگارم نمی کشیدم ترم اول که بودیم همش سرو کارمون با آزمایشگاه و اینجور چیزا بود اونجا همه همکلاسیام قرص می‌خوردن کلا تو بچه های رشته تحصیلی ما زیاد باب بود مصرف قرص دراگ بعضاً آیس. منم کم کم باهاشون همراه شدم. یه شب تو یه نایت کلاب با یه پسری آشنا شدم کلی اون شب با هم جور شدیم و با هم رفیق شدیم یه پسر فیلیپینی بود. بعد یه مدت فهمیدم پسر صاحب اون نایت کلاب هستش و کارش پخش کننده دراگ توی همون منطقه بود. راستش خیلی ترسیده بودم اولش ولی بعدش دیدم خیلی مهربونه با هم رابطه داشتیم ولی اینقدر کیرش کوچیک بود که من همیشه توی سکس باهاش فقط هورنی تر میشدم جای اینکه ارضا بشم. دیگه خسته شده بودم از این وضعیت و اصلا رابطمونو دوست نداشتم واسه همین یه مدت ازش دور شدم. تازه اینجا بود که فهمیدم چقدر زیاد درگیر جنس شدم واسه همین برگشتم به رابطه ولی دیگه اون رفتارش باهام تغییر کرده بود من دیگه دختر محبوبش نبودم چون میدونست فقط واسه دراگ کنارشم دوباره. واسه همین بهم گفت دیگه باید کنارمون کار بکنی من که فکر کردم ازم انتظار فروشندگی داره سریع مخالفت کردم ولی اون گفت باید کمک بکنی با مواد آزمایشگاهی خالص بودن جنسارو تشخیص بدی منم شروع کردم به تحقیق راجع بهش دیگه کم کم کار به جایی رسیده بود که خودم جنسارو ترکیب میکردم تا مقدارشون بیشتر بشه از همین راهم پول خوبی درآوردم این خونه ایی که میبینی و با همون پولا تونستم بخرم زمانی که اومدم ایران … من کلاً دهنم باز مونده بود از چیزایی که داشتم از این دختر مامانی می‌شنیدم ولی فکر به سودی که رضا گفته بود به مغزم اجازه هیچ فکر دیگه ای نمی‌داد واسه همین خیلی روشن فکرانه رفتار کردم و شروع کردم به خوردن لباش اونم که دیگه دیوونه من شده بود همه جوره همراهیم میکرد. کیرمو در آورد و گذاشت دهنش خیلی حشری شده بود جوری کیرمو میخورد که یسره کله کیرمو توی حلقش حس میکردم خیلی حال خوبی بود بلندش کردم گردنشو خوردم حسابی همینجوری که رو کاناپه نشسته بودم گفتم بیا بشین روش. نشست خودشو چسبوند بهم منم از زیر تو کصش تلمبه میزدم بعد چند دقیقه دیدم صداش بلند شدو لرزید یکم توی کصش بی حرکت کیرمو نگه داشتم حالش که جا اومد بردمش توی اتاق رو تخت داگی نگهش داشتم کردم توی کصش کونشو فشار می‌دادمو جلو عقب میکردم تو کصش بدجوری سوراخ کونش تو چشم میزد اون شب ریز شروع کردم به مالوندن سوراخ کونش و تو کصش تلمبه میزدم کاملا صداش در اومده بود معلوم بود که خیلی تحریک شده بود. انگشت شصتمو کردم تو کونش هماهنگ با با کیرم که توی کصش بود شصتمو توی کونش بازی میدادم. یهو سرشو برگردوند گفت میخوای از کون بکنی منو؟ ددی مگه دختر بدی بودم که میخوای تنبیهم بکنی؟ این سوالات انگار تازه مغزمو آورد سر جای اصلی چون کاملا فکرم به حرفهای ظهر رضا بود و حرفهای آخر شب مهرناز اصلا حواسم به کس نابی که زیرم بود نبود. کله کیرمو گذاشتم رو سوراخ کونش بدون رحم تا ته به بزور کردم تو که یهو یه جیغی کشید محکم گرفتمش توی بغلم که در نره بهش گفتم هر وقت دردت آروم گرفت خودت شروع کن بعدم شروع کردم به مالوندن کصش بعد چند دقیقه شروع کرد به تکون دادن خودشو فقط زیر لب می‌گفت میسوزه و جرم‌ دادی عشقم یه تف انداختم روی کونش و با دستم مالیدم‌دور کیرم. محکم تلمبه میزدم. سرو سینشو گذاشته بود روی تخت و فقط ناله میزد منم کصشو میمالیدم و کونشو با همه زورم داشتم جر میدادم. خیلی داشت بهم خوش می‌گذشت واسه همین مقاومتی نکردم که آبم نیاد و خودمو رها کردم که فقط لذت ببرم‌از گاییدن کونش واسه همین زیر ده دقیقه کل آبمو خالی کردم توی کونش. تا کشیدم کیرمو بیرون خودشو ول کرد روی تخت و گفت کشتی منو عشقم. صبح از خواب بیدار شدم دیدم ساعت ۱۱ بود. ۸ بار بابام زنگ زده بود که بهش زنگ زدم گفتم من چند روزی نمیام مغازه یه پیامم از فریبرز داشتم که گفته بود بیدار شدی زنگ بزن. بهش زنگ زدم گفت بیا به لوکیشنی که بهت میدم داشتم لباس میپوشیدم که مهرناز بیدار شد گفت کجا میری گفتم میرم ماشین فریبرز و بدم گفت منم سر راه می‌بری باشگاه گفتم آره بلند شو برسونمت. مهرناز و رسوندم رفتم پیش فریبرز داستان تست کوکایینارو بهش گفتم و گفتم کی به رضا زنگ بزنم بهش بگم که گفت من باهاش حرف زدم صبح نمی‌خواد بهش زنگ بزنی شب تولد با هم حرف میزنیم. رفتم یه کت شلوار خیلی شیک با یه لباس شب دخترونه دلبر که مهرناز توش مثل مروارید تو صدف میدرخشید خریدیم و ساعتارو میشمردم تا برسه شب تولد تا برم ببینم داستان رضا و این کارش چیه یه دستبند و گوشواره خیلی شیکم‌با پی اندازم واسه کادوی تولد خریدم. خلاصه شب موعود و تولد رسید… یه جشن بزرگ ولی با تعداد آدمای محدود و فوق‌العاده شیک وارد مجلس که شدم رضا اومد استقبالمون جوری باهام برخورد میکرد که انگار ۱۰ سال باهام رفیقه مهرناز و تا دید گفت ماشالا تون باشه خانم احساس نمیکنی زیادی زیبایی و خندیدیم که یهو خانمش اومد سلام و احوالپرسی کرد خودشو معرفی کرد مهنازم خودشو معرفی کرد و گفت ببین دیگه دوست پسرتو ول کن بیا با من بریم و دستشو کشید و برد. رضا گفت بیا بریم با من که خیلی کار داریم. رفتیم طبقه دوم خونه در یه اتاق و باز کرد یه اتاق کار خیلی شیک بود که دیدم فریبرز هم اونجا نشسته سلام کردمو رضا گفت بگو ببینم چی شد. مو به مو براش تعریف کردم همه حرفهای مهرناز و داستان فیلیپین بودنشو کارایی که اونجا کرده بود. رضا یکم فکر کرد رفت سمت کمد اتاق و رمز گاو صندوق و زد باز کرد با ۳۰ تا صد دلاری اومد سمتم گفت فردا صبح دوتا تیکت میگیری واسه استانبول به مهرنازم چیزی نمیگی بهش بگو میخوای ببریش مسافرت. بعد ادامه داد که من ۵ سال توی کوش آداسی و آنالیا و آنتالیا کار میکنم یه شریک ترک دارم تهیه جنس با منه پخشش با اون شریکم فریبرزه توی این کار دوست دخترت واسه من مثل دلار میمونه من نیاز دارم بهش توی این کار توی ترکیه کتامین اصلا پیدا نمیشه چون جرمش خیلی سنگینه. ما نیاز به کسی داریم که از ایران کتامین مایع رو قاچاق کنیم ببریم اونور اون اونجا بتونه برامون تو آزمایشگاه پودرش بکنه کسی که برامون این کارو میکرد دیگه پول در آوردن دلشو زد خسته شد رفت دنبال زندگیش الان مهرناز برامون بهترین آدم هستش. مهراد ماهی ۲۵ هزار دلار بهت میدم اگه بتونی مهرنازو راضی بکنی این کارو حداقل دو سال انجام بده برامون من کاری ندارم چقدر از این پولو میخوای بهش بدی فقط راضیش بکن یه خونه و یه ماشینم میزاریم‌ در اختیارت. من و فریبرز آدم دور زدن نیستیم دوست دخترته این هنر و داره ما ام کاری بهش نداریم دیگه راضی کردنش با خودته وقتی رسیدی استانبول داستان و بهش بگو بعد اونجا همو میبینیم. اگر راضی شد که شد اگه نتونستی حساب ما با هم ۳ هزار دلاره که بهم میدیو هرکی می‌ره دنبال کار خودش. اومدم طبقه پایین دیدم مهرناز کلی با خانم رضا گرم گرفته و داره خوش میگذرونه رفتم پیشش گفت عشقم بیا دیگه منتظرت بودم بریم برقصیم با هم. هیچی حالیم نبود فکر میکردم لاتاری بردم مغزم هنگ کرده بود کلا هیچی‌تو‌سرم نبود جز فکر به پول … تو راه برگشت به خونه به مهرناز گفتم عشقم می‌خوام ببرمت مسافرت استانبول اونجا برات چند تا سورپرایز خفن دارم. کلی خوشحال شد و گفت مرسی عشقم که بفکری. چهارشنبه هفته بعد با مهرناز توی فرودگاه استانبول بودم یه تاکسی گرفتم سمت هتل توی مسیر به رضا پیام دادم که من رسیدم گفت مهرناز و که راضی کردی خبر بده تا بگم راننده بیاد دنبالتون. ادامه دارد… عزیزای دلم قسمت بعدی پایانی هستش مرسی که توی مسیر این داستان همراهیم کردید. ببینید الان می‌دونم که می‌خواین بیاین بگین فاز الکاپو و پابلو اسکوبار برداشتی و …‌‌ حاجی حق دارید بهتون حق میدم ولی ببینید من یه جوون ایرانیم کلی زحمت کشیدم به خواسته هام برسم تو زندگی ولی همیشه انگار یه زندگیه لوکس سواره بود و من پیاده من ۵۰ میلیون پول جمع میکردم ماشین آرزوهام ۱۵۰ میلیون گرون میشد. جون عزیزتون بزارید توی داستان حداقل خوش باشیم رویایی زندگی کنیم حاجی من یه نویسنده ام که هیچ چیز از نگارشو داستان بندی حالیم نمیشه به عشق خودتون دارم مینویسم احساسم میکنم نسبت به تعداد کسایی که داستانمو خوندن بازتاب خوبی گرفتم پس بعد، قسمت بعد که میشه قسمت آخر بازم شاید براتون داستان جدید نوشتم با اسم مهراد . خلاصه که حاجی پرفروش ترین رمان داستانیه دنیا هری پاتر هستش که کلش زاییده ذهن نویسندس و همتون دیدید چقدر توش از تخیل استفاده شده پس کصشعر بارم نکنید. دوستون دارم با جنده ها مهربان باشیم با مادر جنده ها نا مهربان نوشته: مهراد
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.