kale kiri ارسال شده در 16 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت تابو × برادر × زن مطلقه × داستان سکسی × داستان محارم × داستان تابو × سکس محارم × سکس تابو × داستان زن مطلقه × سکس زن مطلقه × سکس با برادر × سکس با خواهر × سکس برادرم با من - 1 بعد از ۹ ماه نامزدی به دلیل دخالتهای مادرش طلاق گرفتم. بعد از طلاق دیگه همون نسترن خندان نبودم آرزوهایی که داشتم همشون جلو چشمهام ناپدید شدن. تنها کاری که میکردم این بود که برم اتاقم و فقط آهنگهای غمگین گوش بدم. یک ماه همینجوری گذشت تا اینکه یک روز مامانم اومد اتاقم و گفت میخوایم بریم شمال. من اصلا حوصله سفر یا تفریح نداشتم و فقط گوش کردم. یک هفته بعد کل اعضای خانوادم آماده سفر بودن و من هیچ کاری باهاشون نداشتم و پیش خودم میگفتم خب برن من میمونم خونه. اما به زور سوار ماشین کردن و راه افتادیم. تیرماه بود و هوا گرم و گاهی باد ملایم. از تبریز راه افتادیم و صبحانه رو در شورابیل اردبیل خوردیم هواش واقعا سرد بود و زود راه افتادیم. قرار بود از جاده خلخال اسالم بریم شمال. بین راه اصلا نه منظره خوبی داشت نه هوا. توی راه من حالم خراب شد و سرگیجه همراه با دلپیچه سراغم اومد. تنها کسی که هوام رو داشت داداشم بود. ۴ سال ازم بزرگتر بود و وقتی نگه داشتن تا من هوایی تازه کنم داداشم اومد نشست بغلم و نگام کرد. دلپیچم زیاد شده بود و اون دستش رو گذاشت رو شکمم و گفت آبجی بذار شکمت رو کمی ماساژ بدم تا حالت بهتر شه. رفتیم کنار جاده چند تا درخت بود زیر درخت ایستادیم و من از درد شکم دولا شدم داداشم اومد پیشم و باز دستش رو گذاشت رو شکمم و اون یکی دستش هم پشتم رو مالش میداد کمی که بهتر شدم احساس کردم دستش رو از پشتم برده گذاشته رو کونم. زیاد محل نذاشتم که عمدی نیست و منم حالم خرابه. تو ماشین جاش رو با مامانم عوض کردن و اومد عقب نشست کنارم. تو راه دستش رو گذاشت رو پام و گفت حالم چطوره و من فقط با سر اشاره کردم که خوب نیستم و چشمام رو بستم اما متوجه بودم که داداشم داره پام رو مالش میده و یجورایی مشکوک میزنه. رسیدیم به اول جاده خلخال به اسالم که بالای کوه یک مهی همه جا رو گرفته بود هوای خوب اونجا رو من اثر کرد و حالم رو به بهبودی رفت. واقعا منظره رویایی و قشنگی بود که باعث شد همه مشکلاتم فراموش بشه. اونجا اتراق کردیم و نهار خوردیم و بابام کمی استراحت کرد. داداشم گفت میرم چند شاخه خشک پیدا کنم واس آتیش و میای کمک؟ منم که روحیه ام خوب شده بود قبول کردم. رفتیم بین درختها دنبال شاخه خشک. یه شاخه ای بود خشک اما در ارتفاع بلند. داداشم دستش نمیرسید گفت نسترن بیا بلندت کنم گوشه شاخه رو بگیر بیار پایین. اومد از پشت بغلم کرد تا بلندم کنه اما احساس کردم کیرش رو به کونم میماله به زور بلندم کرد و شاخه رو گرفتم و کشیدم پایین. شاخه رو تکه تکه کرد و یه مقدارش رو به من داد و یه مقدارشم خودش برداشت و برگشتیم. کنار چادر که رسیدیم داداشم گفت بذار کمکت کنم چوب ها رو ازم بگیره دستاش رو به حالت گهواره گرفت و خواست چوبها رو بدم بهش . وقتی چوبها رو بهش میدادم قشنگ احساس کرد از زیر سینه هام رو گرفت تو دستاش. بعد استراحت و نهار دوباره راه افتادیم سمت شهر اسالم… ادامه دارد… نوشته: Nastaran.banoo لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده