chochol ارسال شده در 10 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت زندایی × داستان زندایی × سکس زندایی × داستان سکسی × داستان محارم × سکس محارم × سکس با زن دایی × داستان سکس با زن دایی × زندایی سفید برفی سلام دوستان اولین و آخرین خاطره خودمو مینویسم اسم من نیما هستش الان ۲۲ سالمه و این داستان مال چهار سال پیشه و تا حالا ادامه داره. وقتی ۱۸ سالم بود دایی من به خاطر یک اشتباه که اعتماد کرد به دوستاش یک شرکت زدن و متاسفانه سرش کلاه گذاشتن افتاد زندان خیلی مادرم و بابام افتادند دنبال کاراش و چون مبلغ بالا بود نتونستن دایمو آزاد کنند. مادرم و زن دایی همش غصه دایمو میخوردم دائم ۳۶ سال داشت زن داییم تقریباً ۳۳ سال همیشه دایم و زندایی منو دوست داشتن و بیشتر وقت ها کارهای دایمو انجام میدادم چه خرید خونه چه بعضی وقتها شرکت یا با زن دایی میرفتم خرید آخه ماشین بابام زیر پام بود. یک شب خونه بودم زن دایی پیشمون بود به مادرم گفت میخوام برم خونه مادرم بهش گفت برمیگردی گفت نه میخوام خونه خودم باشم دیگه گفت باشه بزار نیما بیاد پیشت تنها نباشی گفت دوست ندارم مزاحمش بشم گفتم نه زندایی چه مزاحمتی خونه دایم دو کوچه با ما فاصله داشتن آماده شدم با زندایی سحر رفتم خونشون من نشستم پا ماهواره داشتم فیلم میدیدم زندایی طبق معمول با یک لباس تنگ مشکی اومد نشست پیشم تقریباً ساعت ۹ شب بود دیدم زیاد نرمال نیست گفتم آماده شو لباس بپوش بریم جای گفت کجا گفتم آماده شو رفتم خونه سویچ ماشین برداشتم به بابام گفتم حال زندایی خوب نیست میخوام ببرمش بیرون دورش بدم گفت باشه مراقب باشید رسیدم در حیاط زنگ زدم آمد بیرون گفت کجا گفتم بشین بردمش بیرون دور دور رفتیم باغ فرح شام خوردیم رفتیم تو شهر دور خوردیم آمدیم خونه بابام گفت پیام داد ماشین بزار پیش خودت من لازم ندارم گفتم اوکی. چند روز کنار زندایی سحر بودم هیچ وقت بدنش رو ندیده بودم یک خانوم قد بلند سفید لاغر اندام با سینه و باسن متوسط بود ما هر شب دیگه شده بود کارم با همدیگه بریم بیرون بچرخیم و شام روز ها گاهی درب مغازه بابام بود یا بیشتر خرید خونه خودمون و زندایی بودم روز به روز حال زندایی سحر بهتر میشد به غیر از روزهای که میرفت ملاقات داییم زندان دیگه آنقدر با زندایم راحت شده بودم یک دسته کلید خونش بهم داده بود میگفت خودت بیا هر شب که میرفتم خونشون لباس هاش تغییر میکرد احساس میکردم داره باهام راحت تر میشه دوتامون مینشستیم پای ماهواره فیلم میدیدیم و تخمه میخوردیم زندایی سحر یک شب با یک تاپ و شلوارک کوتاه مشکی آمد که خط سینه هاش پیدا بود کنارم دراز کشید داشتیم فیلم نگاه میکردیم یک جا صحنه رسید به لب گرفتن همیشه زندایی میرفت ولی ایندفعه نگاه کرد آمدم کانال عوض کنم کنم گفت بابا چیه دارند همدیگه رو میبوسند منم چیزی نگفتم همینجوری شب ها و روز ها میگذشت من و زندایی با همدیگه راحت تر میشدیم منم کم کم با شرت جلوش میرفتم حمام و میومدم یک شب پنجشنبه بود گفت نیما بیا برو مغازه یکم مزه بخر و بیار گفتم مزه چی گفت امشب حوس ودکا کردم گفتم ودکا از کجا من خونه عرق دارم بیارم گفت نه نصف شیشه ودکا دایت هنوز هستش منم رفتم مغازه چیپس و پفک و تمر و لواشک و غیره خریدم و آوردم زندایی هم با یک لباس راحتی آمد ودکا رو با دوتا پیک آورد با آب آلبالو نشست گفت تو بریز گفتم نه زندایی من دوست دارم تو پیک بریزی پیک ریخت به سلامتی همدیگه زدیم و صحبت میکردیم گفت نیما این چند روز خیلی حواسم بهت بود انگاری دوست دختر نداری گفتم نه ندارم دنبالش نرفتم اگه کسی بهم آمار بده هم بلد نیستم چیکار کنم خندید داشتیم میخوردیم گفت زیاد نخوریم بعد بریم بیرون بچرخیم بارون داره میاد حال میده گفتم چشم چندتا پیک زدیم بلند شدیم دوتایی باز رفتیم بیرون دور خوردن شام رفتیم دربند و خسته و کوفته برگشتیم خونه همیشه من شب ها جلوی ماهواره دوشک میانداختم میخوابیدم ولی زندایی رو تخت میخوابید زندایی رفت تو اتاق خواب داشت لباس عوض میکرد من نمیدونستم پشت سرش رفتم تو اتاق که دوشک بیارم دیدم لخته برگشتم چه بدن سفیدی داشت صدام کرد نیما جان رفتم سمتش رو تخت دراز کشیده بود گفتم جانم زندایی گفت بیا امشب پیشم بخواب چیه میری تو پذیرایی میخوابی گفتم نه زندایی شما رو تخت راحت باش من تو پذیرایی میخوابم گفت بیا بیا منم همش رو تخت تنها هستم منم رفتم رو تخت کنارش دراز کشیدم پشتش کرد بهم خوابید با اون تاپ و شلوارک و قسمتی از کمرش درآمده بود مثل برف بود جرئت نکردم بهش دست بزنم منم همینجوری خوابم برد صبح بیدار شدم دیدم هنوز خوابه شکمش بازو های سفیدش رو دیدم کیرم بلند شد از رو تخت بلند شدم رفتم صبحانه آماده کردم دیدم بیدار شد آمد گفت نیما صدا میزدی خودم برات درست میکردم گفتم نه زندایی دیدم خسته هستی مزاحمت نشدم دوتایی صبحانه زدیم بلند شدم گفتم چیزی لازم نداری من برم مغازه گفت نه نهار برات فسنجان درست میکنم چون میدونم دوست داری منتظرم تا بیایی گفتم نه زندایی مزاحمت نمیشم گفت منتظرم بهش گفتم چیزی لازم نداری گفت نه همه چیز داخل خونه هست من رفتم در مغازه تا ظهر بعد بابام بردم رسوندم خونه گفت کجا میخوای بری ؟ گفتم پیش زندایی نهار درست کرده گفت باشه کلید انداختم رفتم داخل دیدم غذا رو گازه خونه کسی نیست دیدم تو حمام صدا میاد فهمیدم رفته دوش بگیره درب حمام نیمه باز بود فضولیم گل کرده بود گفتم بزار برم ببینم یک سرکی بکشم آروم رفتم جلو دیدم پشتش به منه وااااای چقدر سفید چه کونی موهاش تا کمرش بودن خوشم اومد کونش زیاد بزرگ نبود کیرم بلند شده بود رفتم رو مبل جلو تلویزیون نشستم ولی ولی همش دل دل میکردم برم دوباره ببینمش گفتم زشته یک وقتی روش میکنه طرفم منو میبینه رفتم تو گوشی سایت کونباز داشتم فیلم پورن میدیدم از حمام آمد بیرون با خودم گفتم بزار برم خون خود ارضایی کنم آروم بشم یکم آمد سلام کرد و خسته نباشید یک حوله تنی پوشیده بود ساق پاهاش بیرون بود گفتم زندایی برم خونه و بیام گفت نه صبر کن نهار امادس الان میکشم برای تو این همه غذا درست کردم رفت تو اتاق لباس عوض کرد و آمد یک تک پوش سفید گشاد پوشید با شلوارک ولی چی سوتین نبسته بود نوک ممه هاش پیدا بودن حتی وقتی تو آشپزخونه داشت غذا رو میکشید حرکت سینه هاشو می دیدم دیوونه شدم شق درد مردم سفره رو گذاشت گفت بیا وقتی بلند شدم کیرمو تو شلوار درست کردم تا پیدا نباشه رفتم رو سفره همه چیز گذاشته بود فسنجان با برنج و سالاد و ترشی سبزی و نوشابه خودش برام برنج کشید با لب خندون گفت بخور احساس میکردم رفتارش باهام عوض شده خیلی مهربون تر شده یک جوری شده قابل توصیف نیست. نهار خوردم بهم گفت کجا میخوای بری بمون همین جا استراحت کن پیش خودم خواستی دوش بگیری همینجا دوش بگیر. با خودم گفتم فکر خوبیه میرم تو حمام جلق میزنم تا آبم بیاد. گفتم باشه زندایی حوله کجاست گفت برو حمام من برات میارم گفتم چشم رفتم تو حمام لباس درآوردم دیدم شورت و سوتین زندایی به چوب لباسی گفتم چه بهتر با این ها جلق میزنم ولی هرچی نگاه کردم به غیر صابون و شامپو ندیدم میدونستم بعد از جلق با این ها سوزش میگیره کیرم ولی شهوت کورم کرده بود گفتم به جهنم بزار بزنم آب باز کردم یکم دستم صابونی کردم شورت و سوتین زن دایی گرفتم تو دستم بو میکردم و جلق میزدم چه بوی خوبی میدادن انگاری بوی بهشت بود برام بعد از دو دقیقه آبم اومد سریع دوش گرفتم شورت و سوتین همونجوری گذاشتم سر جاش البته آبم دیر میاد ولی سریع تمام تلاشم کردم که زود بیاد شک نکنه دوش گرفتم دیدم در زد گفت حوله رو آوردم نیما جان پشت در حمام ازش گرفتم با خنده گفت میخوای بیام کمرتو لیف بکشم ؟ گفتم نه زندایی جون خودم انجام میدم تمام کردم حوله رو پوشیدم رفتم بیرون دیدم زندایی نیست سریع خودمو خشک کردم لباس پوشیدم دیدم از تو اتاق خواب صدام کرد نیما بیا اینجا رفتم دیدم دراز کشیده گفت بیا پیشم استراحت کن منم از خدا خواسته یک جوری احساس میکردم میخواد یک چیزی رو بهم برسونه از یک طرف دیگه میترسیدم نزدیک بشم بهش دست بزنم ناراحت بشه آیا منظورش سکس بود یا نه روی دوست داشتن بود. منم رفتم پیشش دراز کشیدم گفت خسته نباشید گفتم شما زحمت کشیدید غذا درست کردی شما خسته نباشید پتو کشیدم رو به خودم اونم باز پشتش بهم کرد ولی کونش داد عقب سمتم نمیدونستم از پشت بغلش کنم یا نه همینجوری که تو فکر بودم کیرم شق شده بود کم کم خوابم برد گوشیم زنگ خورد بیدار شدم دیدم ساعت پنج عصر بابام گفت نمیخوای بیایی در مغازه من میخوام برم بیرون زندایی هنوز خواب بود بیدار شد گفت میخوای بری مغازه گفتم آره گفت بزار برات چایی درست کنم تازه بیدار شدی گفتم نه نمیخواد زحمت بکشی تو مسیر قهوه میگیرم و میخورم گفت باشه. رفتم مغازه تا ساعت ۸ شب مغازه بودم بعدش مقداری خرید کردم بردم برای زندایی در باز کردم دیدم مادرم آنجا بود ولی ایندفعه زندایی لباس پوشیده جلوی مادرم تنش بود وسایل ازم گرفت خیلی معمولی جلو مادرم باهام صحبت میکرد مادرم گفت مرسی عزیزم که مراقب زندایی هستی گفتم کاری نکردم اون شب مادرم رفت بازم منو زندایی رفتیم بیرون تو ماشین آهنگ شاد میزاشتم اونم خوشحالی میکرد آهنگ قطع کرد و گفت داییت نیستش مجبورم شاد باشم وبخندم نمیدونم چیکار کنم. بهش گفتم نگران نباش من هستم چیزی برات کم نمیزارم گفت میدونم نیما جان آهنگ گذاشت و شروع کرد به رقصیدن تو ماشین منم باهاش شادی می کردم ولی همش تو فکر بدنش بودم بیشتر وقت ها میرفتم تو حمام با لباس های زیرش که تو حمام میذاشت جلق میزدم شب ها پیش همدیگه میخوابیدیم ولی جرات دست زدن بهش نداشتم یک شب که داشتم از مغازه میومدم رفتم داخل خونه کلید داشتم دیدم هیچ صدایی نمیاد رفتم تو اتاق خواب دیدم زن دایی تاپشو زده بود بالا سینه هاش بیرون افتاده بودن یک دستش رو سینش بود یک دستش تو شرتش و همینجوری خوابش برده بود منم همینطور نگاه بدن سفیدش میکردم برای اولین بار بود ممه صورتی به نازی دیدم کیرم شق شده بود رفتم تو پذیرایی میترسیدم برم تو اتاق بخوام بالشت و پتو بردارم یک وقت متوجه بشه رفتم رو مبل دراز کشیدم دائم چند باری بلند شدم میرفتم زود دید میزدم بدنشو و میومدم بار پنجم بود که رفتم در اتاق دیدم به پهلو شده و زیاد چیزی پیدا نیست. آمدم رو مبل دراز کشیدم لعنتی از فکرش در نمیومدم از شدت خستگی خوابم برد یادم نیست چقدر زمان برد تو خواب بودم دیدم زن دایی صدام میکنه و تکونم میده نیما نیما منم بیدار شدم گفت چرا اینجا خوابیدی ؟ با لباس بیرون سرما میخوری. گفتم خسته بودم دراز کشیدم خوابم برد گفت شام خوردی ؟ گفتم نه نمیخوام فقط میخوام بخوابم دستم گرفت گفت بلند شو بیا رو تخت خواب بخواب اینجوری سرما میخوری رسیدم تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیدم دیدم جوراب درآورد گفت لباس دربیار راحت بخوابی منم پیراهن و شلوارمو درآوردم با شرت خوابیدم رو تخت داشتم میخوابیدم زندایی گفت حلال زاده سر دایش میره همه کارهات مثل اونه تو خواب نیش خنده زدم و خوابم برد از خواب بیدار شدم حسابی تشنه بودم بلند شدم دیدم زندایی زیر پتو خوابیده کنارم بلند شدم رفتم تو یخچال آب خوردم خواب از سرم پرید یعنی سیر خواب شدم دیدم هوا تاریک هنوز گوشی برداشتم دیدم ساعت پنج صبحه همینجوری دراز کشیدم پای ماهواره صداشو کم کردم که زندایی بیدار نشه دیدم از تو اتاق خواب صداش آمد نیما منم سریع صداشو قطع کردم دوباره گفت نیما رفتم براش گفتم ببخشید زندایی فکر نمیکردم با صداش بیدار بشی گفت نه تا حالا نخوابیدم همش بیدار میشدم گفتم چرا گفت کمرم درد میکنه امروز زور زدم یخچال جا به جا کردم اذیتم گفتم بریم درمانگاه گفت بریم منم لباس پوشیدم اون بلند شد لباسشو بپوشه اذیت بود کمکش کردم لباس پوشید سوار ماشین شدیم رفتیم درمانگاه شبانه روزی نشستیم تا نوبتمون شد رفتیم داخل یک خانوم دکتر بود داشت براش توضیح میداد گفت نسخه رو بهم داد برو داروخانه کنار دارو های خانومت بگیر و بیار من و زندایی خندمون گرفت تا خانومت بره بخش تزریقات منم رفتم داروها رو گرفتم چندتا پماد سوزن شل کننده عضلات بودن رفتم بخش تزریقات کسی نبود گفتم زندایی این آمپول چقدر کلفته من اینو بخورم میمیرم خندید گفت خفشو برو بیرون گفتم میخوای من برات بزنم ؟ گفت بلدی گفتم نه ولی با تو امتحان میکنم یاد میگیرم گفت برو پرو تزیقاتی صداش کن بیاد رفتم پیش منشی درمانگاه آمد سوزن زد و آمد دستش به کمرش آمد بیرون رفتم دستش گرفتم کمکش کردم تا در درمانگاه گفت تو برو تو ماشین الان من میام گفتم باشه رفت تو داروخانه خرید کرد گفتم لابد دوست نداشت بدونم چی میخواد بخره آمد تو ماشین نشست با همدیگه شوخی میکردیم بهش گفتم دکتر گفت خانومت خخخخخخخ خندید گفت واقعا من کوچیک میزنم یا تو بزرگ میزنی گفتم نمیدونم تقریباً ساعت ۷ صبح بود رسیدیم خونه زندایی پیاده شد گفت مگه نمیای گفتمش برم مغازه کمک بابام گفت پیام بهش بده بگو زندایی حالش خوب نبود نصف شب بردمش بیمارستان تازه رسیدم خونه امروز میخوام استراحت کنم. بهش گفتم خوب نقشه ای شیطون تو هم بلدی زنگ زدم به بابام گوشی برداشت بهش گفتم دیشب حال زندایی خوب نبود بردمش دکتر تازه رسیدیم خونه گفت باشه استراحت کن میخوای به مادرت بگم بیاد گفتم نه دکتر بهش آرام بخش زده گیج خوابه منم بخوابم دیشب نخوابیدم گفت باشه من و زندایی خندمون گرفت آمدیم خونه زندایی رفت رو تخت خوابید صدا کرد بیا نیما کارت دارم رفتم دیدم لباسش درآورد با یک تک پوش گشاد پوشیده بود با شرت رو به شکم خوابیده بود چه رون های سفیدی گفت بیا رفتم پیشش گفت اون پلاستیک بیار اشاره کرد دیدم همونه که از داروخانه گرفته بود رفتم اوردمش بهش دادم از داخلش یک روغن ماساژ درآورد بهم داد و گفت اگه زحمتی نیست کمرمو ماساژ بده خیلی درد میکنه گفتم چشم زندایی نشستم کنارش نگاه کرد گفت اینجوری لباستو دربیار که چرب نشن راحت و ریلکس گفتم چشم لباس درآوردم چشمم به کونش بود که با اون شرت صورتیش منم با شرت نشستم پیشش لباسشو زدم بالا کمرش کامل سفید و رون های پاهاش سفید داشت دیونم میکرد حتی سوتین هم نبسته بود از پشت لباسشو داد بالا منم روغن ماساژ ریختم رو کمرش از بالا ماساژ میدادم تا پایین اونم میگفت بیشتر پایین رو ماساژ بده بهش گفتم زندایی شرتت داره چرب میشه گفت درش بیار برام من کمرم درد میکنه منم از خدا خواسته شرت از پاش درآوردم میدونستم دیگه وقت سکس هستش وای چه کون سفیدی همینجوری که تو حمام دیدم بیشتر دستم میبردم پایین کمرش و روی کونش منم نشستم روی رون های پاهاش و همینجوری ماساژ میدادم از عمد با شرت با کیر شق کرده نشستم رو کونش دیدم چیزی نگفت رو دوتا زانو بلند شدم شرتم آوردم پایین همینجوری که ماساژ میدادم با کیرم نشستم رو کونش دیدم هیچی نگفت متوجه شدم این چند روز منظورش چی بود کیرمو رو کونش آروم عقب و جلو میکردم و با دستام کمرش ماساژ میدادم و سرش گذاشته بود رو بالشت هیچی نمیگفت با خودم گفتم الان دیگه وقتشه روغن ماساژ ریختم رو کونش و رو کیرم با دست کونشو ماساژ دادم کیرمو گذاشتم لای لمبه هاش میمالیدم وای انگاری تو بهشت بودم بعد از این همه جرق زدن به واقعیت تبدیل شد دراز کشیدم روش و کیرم رو همینجوری که عقب و جلو میکردم یک جایی گیر کرد آمدم فشار بدم با دستا خودشو بلند کرد گفت آخ نیما اونجا نه فهمیدم داشتم میکردم تو کونش گفتم باشه زندایی برعکس شو منم کامل شرتم درآوردم پاهاش باز کردم ولی دستش گذاشته بود رو چشماش لباسش دادم بالا سینه های سفید درآمدن خوابیدم تو بقلش خوردن سینه هاش و کیرمو سمت کسش فشار میدادم احساس کردم جاشو پیدا کرد کسش چرب و لیز بود سرش رفت داخل یک آحی کشید دستش رو از روی صورتش برداشت با دوتا دست دور گردنمو گرفت گفت وای قربونت برم نیما منم بیشتر فشار میدادم داخل چشماش بست سرش برد بالا و و آح میکشید منم تا آخر جا دادم داخل و شروع کردم به کردن زندایی جون تو بقلش سفت گرفتمش و میزدم آنقدر شهوت گرفته بودم دوست نداشتم پوزیشن دیگه ای داشته باشم و زندایی صدای آح و اوح میداد دو سه دقیقه ای کردمش صدای بلند داد و آروم شد گفتم آبت آمد ؟ با صورتش حالت بله گفت آره آمد و منم ازش لب گرفتم و به کردن ادامه دادم چند دقیقه ای طول کشید آبم اومد کیرمو درآوردم آنقدر فشار آبم زیاد بود از لذت پاشش اول ریخت تا روی سینه هاش باقی آبم ریخت رو کسش منم کنار خوابیدم بلند شد و رفت حمام کردم و آمد پیشم رو تخت خوابید نگاه کرد گفتمش حرف خانوم دکتر واقعی شد واقعا زن و شوهر شدیم خندید گفت آره واقعا اون روز دوتامون تو بقل همدیگه خوابیدیم تا ظهر گوشی زنگ خورد دیدم مادرمه گفت کجای دارم میام پیش زندایی حالا ما دوتا لخت بودیم زندایی خواب بهش گفتم نه مامان من گیج خوابم زندایی آرام بخش زده خوابه هنوز هر وقت بیدار شد بهت میگم بیایی گفت باشه. منم از فرصت استفاده کردم تا زندایی خواب بود بدن لخت و سفید برفی که دیدم دوباره کیرم بلند شد رفتم لا پاهاش براش کس لیسی تو خواب صداش درآمد با خودم گفتم بزار تا شهوت دارم خالی کنه ممکنه عصری مادرم بیاد تا شب فرصت نشه و منم براش خوردم بلند شدم چشماش نیمه باز بود کیرم کردم تو کسش و خوابیدم تو بغلش با این سینه های نرمش و میکردم اون هم همش میگفت وااااای بکن بکن عشقم چند دقیقه همینجوری که میکردمش ازش لب گرفتم با فشار آبم ریختم داخل و دوباره کنارش دراز کشیدم گفت خیلی بیشعوری برات دارم گفتم چرا ؟ گفت نزاشتی آبم بیاد به خاطر این که ناراحت نشه یکم باهاش لاس زدم با سینه هاش بازی کردم کیرم آنقدر مالیدم به کسش تا شق کردم کردم داخلش و شروع کردم به کردن زندایی اونم دستش گذاشت جلوی کسش میزد دو سه دقیقه بعد آبش آمد آروم شد منم منم صبر نکردم و میکردم وسط کردن روغن ماساژ ریختم رو سینه هاش و بازی میکردم برای سومین بار آبم اومد وااااای همش ریختم تو کس نازش خوابیدم تو بغل زندایی کیرم هنوز داخل بود تا شل شد خودش از تو کسش درآمد دستاش گذاشت دور گردنم سفت بغلم کرد و گفت دوستت دارم منم بوسیدمش بهش گفتم منم دوستت دارم عزیزم. گفت بلند شو برو حمام کن جاتو بزار تو پذیرایی منم برم حمام کنم بیام دراز بکشم مادرت آمد شک نکنه گفتم چشم. اون روز واقعا خیلی خوب بود خیلی باهم دیگه سکس داشتیم تا الان که چهار ساله میگذره دایم تو زندان و زندایی مال منه تا دایی نیستش گفتم جای خالیش پر کنم. راستی زندایی جون یک اقراری کرد گفت دوست داشتم باهات سکس کنم راهش بلد نبودم اون در حمام خودم نیمه باز گذاشتم تا بیایی منو ببینی و آنجا که رو تخت دستم به کسم بود و سینه هامو درآوردم چون میدونستم کلید داری و میآیی و صد بار بهت گفتم بیا رو تخت کنارم بخواب ولی داشتم دیونه میشدم بهم دست نمیزدی یا عمدا لباس زیر تو حمام میزاشتم. منم بهش گفتم همیشه میرفتم حمام با بدنتو که چند بار دیدیم جرق میزدم مخصوصا با لباس زیرت دوتایی زدیم زیر خنده. مادرم همیشه بهش میگفت مرسی که آنقدر به پای داداشم موندی نمیدونست که من دارم جای داداشش رو پر میکنم. دایی بدبخت قرار بود ده سالی تو زندان بمونه. عشق من زندایی سفید برفی. چهار سال سکس مداوم و عالی. نوشته: نیما لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده