chochol ارسال شده در 10 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت فانتزی × میسترس × تحقیر × داستان سکسی × داستان فانتزی × سکس فانتزی × داستان میسترس × سکس میسترس × سکس تحقیر × آشنایی با ماندانا این یک داستان خیالی با تم تحقیر/برده است. هرگونه تشابه اسمی یا مکانی اتفاقیست. صحنه جنسی ندارد ولی اگه تحقیر دوست داری بخونش. اون موقع ۵۰ سالم بود. خیلی سال بود از زنم جدا شده بودم. دلیلش همین علاقه من به بردگی بود که یواش یواش درم بیدار شده بود. افسانه این کاره نبود و کارمان به جدایی کشید. از اون موقع همیشه در حسرت یه ارباب واقعی بودم. نه کسی که ژست بگیره و ادا در میاره. یکی که واقعا متوجه برتریش باشه. تا اینکه با ماندانا آشنا شدم. تو یه مهمونی نسبتا بزرگ تو یکی از ویلاهای اطراف کرج. کلی آدم بود و حسابی خر تو خر. باغ که نه، گوشه حیاط بزرگشون نشسته بودم و مهمونا رو دید میزدم. زنها و دخترها با لباس های سکسی جولان میدادن و منم داشتم حظ بصری میبردم. بخصوص زوم بودم روی پاهای کشیده و کفشهای پاشنه بلند مجلسی. تا چشمم افتاد بهش. قد کوتاهی داشت، ۱۵۰. با چثهای ظریف. یک پیراهن مجلسی قرمز تنش بود که تا روی رونش پایین میومد. پاهای ظریف و کشیده با یه نیم بوت قرمز. جوون بود. بعدا فهمیدم فقط ۲۷ سالش بوده. یه چهره مصمم و با اعتماد به نفس در عین حال شاد و دلنشین. به چند نفر ملحق شد و مشغول گپ زدن. همینطوری مسحور و میخکوبش بودم. عاشق اون پاها بودم. من میمیرم برای پای خانمها. اون یکی از بهترینها بود. نمیدونم چقدر گذشت. اصلا حواسم به زمان و مکان نبود. یکی از خانمها متوجه من شد و بهش سقلمه زد و منو نشون داد. تابلو شده بودم. زود سرمو برگردوندم. حواسم بود که یه نگاهی بهم انداخت با یه لبخند تمسخرآمیز و دوباره مشغول اختلاط شد. بعد از یه مدتی هم پا شد و رفت. منم پاشدم و رفتم با چند نفری خوش و بش کردم. شاید یک ساعتی گذشته بود که دوباره یه جا تنها نشسته بودم که دیدم به سمتم میاد. دل تو دلم نبود. قدم هاش محکم و مصمم بود و قلبم داشت از تو دهنم در میومد. جلوم واستاد. به احترامش بلند شدم. گفت: ماندانا هستم. من: خوشوقتم، بابک. و دستم رو برای دست دادن دراز کردم. ماندانا هم دستشو دراز کرد ولی یک کمی بالاتر و پشت دستش بالا بود. ماندانا: توقعم بیشتر بود. تو این سن باید مودب تر باشی. دستشو گرفتم. سرمو و کمی هم کمرمو خم کردم و بوسیدم. من: ببخشید جسارت مو. آروم نشست. به من هم اشاره کرد بشینم. ماندانا: تو هم فوت فتیشی؟ مات موندم چی بگم. ماندانا: ببین من خیلی وقت و حوصلهتو ندارم. دیدم چطوری داشتی با چشات پاهامو میخوردی. دوست داری؟ دیدم اصلا جای تردید نیست. دلمو زدم به دریا: ببخشید جسارت کردم. شما پاهای زیبایی دارین. من تا حالا زیباتر از اون ندیدم. ماندانا: حتما خیلی دوست داری ببوسیش. من: منتهای لطفتونه. ماندانا: نمیدونم لیاقت داری یا نه. ولی خوب، حالا پاشو برو دو تا نوشیدنی بیار. من: چشم مغرور بود و این بهش جذابیت میداد. با اینکه نصف من سن داشت ولی انگار نوکرش بودم. اینکه میدیدم چطوری از بالا بهم نگاه میکنه دیوونهم کرده بود. اولین کسی بود که تو یه نگاه اوج حقارت منو درک کرده بود. از اینکه قدر و منزلت خودشو میدونست لذت میبردم. شانس در خونهم رو زده بود. فقط میخواستم ازم راضی باشه. با دو تا نوشیدنی برگشتم. یکیشو گذاشتم جلوش و نشستم. ماندانا: من بهت گفتم بشین؟ نیمخیز شدم. یعنی اجازه نشستنم هم دست این جقله بود؟ با اشارهش دوباره نشستم. ماندانا: لیوانتو بده. بهش دادم. توش تف کرد. ماندانا: بدت نمیاد؟ من: هر چه از دوست رسد نیکوست. ماندانا: از بس خری. پس بخورش. یک نفس بالا رفتم. بعد ماندانا بلند شد و بدون نوشیدن چیزی و بدون زدن حرفی رفت. مات و مبهوت سر جام نشسته بودم. باورم نمیشد با این حوری حرف زدم باشم. گذاشته بود دستشو ببوسم. بهم دستور داده بود. بهم گفته بود احمق. حتما او هم بهم نظر داشته. حتما از من خوشش اومده. واقعا میشه؟ اینهمه خوشبختی؟ این همه شانس. دیگه داشتم خیالپردازی میکردم ولی شاید حاضر میشد باهاش باشم. شام خورده بودیم و یه مدتی هم گذشته بود. دیدم به پسر بچه اومد سراغمو گفت: اون خانم گفت ماشین رو بیارین دم در. به جهت اشارهش نگاه کردم و ماندانا را دیدم. دستم رو گذاشتم رو سینه و کمی هم خم شدم و با لب گفتم: چشم. با صاحبخانه و آشنایان خداحافظی کردم و رفتم ماشینم را آوردم جلوی خانه. یک ساعتی منتظر شدم تا ماندانا بیرون اومد. از ماشین پیاده شدم و اومد طرف من. در جلو رو باز کردم تا بشینه. یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد. عذرخواهی کردم و در عقب را باز کردم. نشست و در را بستم. در طول مسیر هیچ چی نگفت بجز همانقدری که برای آدرس دادن لازم بود. وقتی رسیدیم پیاده شدم در رو براش باز کردم. ماندانا پیاده شد، نگاهی بهم انداخت و گفت: دوست داری راننده یکی همسن دخترت بودی؟ بهم پوزخندی زد. بعد از تو کیفش سوییچ یه ماشین رو در آورد و انداخت رو زمین جلوی پاش. خم شدم که سوییچ رو بردارم. چشمم به نیم بوت قرمزش افتاد. دوباره قلبم به تپش افتاد. نمیتونستم از این سعادت چشمپوشی کنم. شاید کارم درست نبود، بدون اجازه. ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم. زانو زدم و روی کفششو بوسیدم. بلند شدم و ایستادم. ماندانا: میری همونجا که بودیم، ماشینمو برمیداری و میاری. دیر نکنی. ۷ صبح لازمش دارم. وقتی اومدی سوییچ رو بذار تو داشبورد و در ماشین رو هم قفل کن. و برگشت و بدون حرفی رفت داخل خانه. باورم نمیشد. یعنی خودش ماشین داشت و فقط دوست داشت من برسونمش. چقدر عالی. اشتباه نمیکردم. به دلش افتاده بودم. منو میخواست. چه شب مهمی بود. به آرزوم میرسیدم. ——————- ماشینشو که پارک کردم. کنار سوییچش یه یادداشت گذاشتم. بالاخره باید یه ردی از خودم میذاشتم. نوشتم: ممنون که اجازه غلامی دادید. امیدوارم ناامیدتون نکرده باشم. نوشته: توله سگ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده