رفتن به مطلب

داستان خاله ماندانا خوشگل و شیطون من


mame85

ارسال‌های توصیه شده

     خاطرات کودکی × خاله × داستان خاله ×

شاه ماهی

لطفا در نظر داشته باشید، این یک داستان بکن بکن نیست. برای جق زدن به داستان های دیگر مراجعه کنید. متشکرم.

تو یه خانواده چهار نفری بزرگ شدم و خواهری دارم که از خودم هفت سال کوچکتر. هیچوقت همبازی هم نبودیم و هم و درک نکردیم ولی تو بالا پایینی های زندگی با هم بودیم. پدربزرگ من وقتی مادرم دوازده سیزده سالش بود از مادربزرگم جدا شد و مادرم و خواهر برادرهاش زیر دست مادر بزرگ شون و خاله هاشون بزرگ شدن. از اون طرف مادربزرگم بلافاصله ازدواج میکنه و حاصل اون زندگی خاله مانی خوشگل و شیطون من میشه که فقط پنج سال از من بزرگتر. تو دوران کودکی اسمشو صدا میکردم، ماندانا. ولی وقتی به دوران بلوغ و نوجوانی رسید به اصرار مادرم خاله مانی صداش کردم که دیگه این اسم روش موند. تقریبا از وقتی یادم میاد روش کراش داشتم. از همون دوران بلوغ وقتی نگاهم میکرد برق چشماش من و میگرفت. واقعا نمیدونم چرا! ولی نگاهش یه آتیش شهوتی رو تو دلم روشن میکرد. حتی قبل بلوغم که نمی فهمیدم شهوت چیه! ولی با نگاه های عمیقش دلم می‌لرزید. یه کم که بزرگتر شدم و تو دوران بلوغ بودم خیلی به فکرش جق زدم. اون موقع موبایل و فیسبوک و اینستا هم نبود. یادم با هزار مکافات یکی از عکس هایی که اون هم توش بود و از آلبوم پیدا کرده بودم و بریده بودم که فقط اون بمونه. تا تنها میشدم عکسش و در میاوردم یا با خودم میبردم حموم و جق میزدم تا آبم عین فواره بپاشه. بزرگتر که شدم تو دوران نوجوانی دوست دختر پیدا کردم و اون کاملا از ذهنم رفت. بعضی وقت ها فکر میکردم چه احمقی بودم این کارو میکردم، مگه آدم باید به خالش این حس ها رو داشته باشه؟! و خدا رو شکر میکردم که سر اون عکسه گیر نیفتادم، والا آبروم میرفت.

گذشت، من با این کات میکردم با یکی دیگه دوست میشدم و همینطور یکی بعد از دیگری، تا به خودم اومدم دیدم مادرم دستم و گذاشته تو دست یکی از دخترهای فامیل دور. من و خانومم که اصلا با هم دوران دوستی نداشتیم. چون خانوادگی حرف زدن تا ما رو با هم جفت و جور کنن و دوران نامزدی مون هم خیلی زود تموم شد، چون پدر اون اصرار داشت زود کارو تموم کنه. بعد از اینکه رفتیم زیر یک سقف خیلی طول نکشید که مشکلات شروع شد. نمیخوام برم تو جزئیات چون هم وقت بر هست، هم ربطی به این جریان نداره. با شروع مشکلات، اون حس هیجان و هورمون های دوپامین هم خوابید. عین احمق ها با زنم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که زندگی مون پایدار بمونه. تا چند سال بعد دوتا بچه تقریبا پشت سر هم با اختلاف دو، سه سال آوردیم. اگه قبل از بچه ها یه چُسه حسی بینمون می بود بعد بچه ها دیگه واقعا هیچی نبود. مثل غریبه ها! برو کار کن، بیا خونه بخواب، فردا روز از نو روزی از نو. سکس که دیگه نگم! من قشنگ حس میکردم اون مثل یه تخته چوب میخوابه زیرم که فقط کارش و کرده باشه. من هم اهل خیانت نبودم که برم به راست یا دروغ به یکی بگم دوست دارم، چون میدونم و مطمئنم آخرش دو سر سوخت. اهل دخترهای خیابونی و پولی هم نبودم، چون به تمیزی خیلی حساسم. یعنی جق زدن باز بهترین آپشن بود.

خاله مانی من هم یک سال قبل ما ازدواج کرده بود و دوتایی با شوهرش کار میکردن. از یه خونه نقلی سی و پنج متری شروع کردن والان در یک محل خیلی بهتر خونه نود متری خریدن و ماشین و زندگیشون به راه. خدایی هم دوتایی سخت کار میکنن. برعکس ما که با بچه، زنم خونه نشین شد و من مثل خر، سگ دو میزدم و در جا میزدم. تو این دوران با تنها کسایی که رابطه برو بیایی داشتیم یکی از هم دانشگاهی های خانومم بودن که اون هم متاهل بود، با یکی از همکارای من تو شرکت که اون هم زن و بچه داشت و همینطور خاله مانی و شوهرش. دلخوشی مون شده بود که تو مراسم ها دور هم جمع بشیم و بگیم و بخندیم و برقصیم. تا اینکه یک روز تو یکی از همین مراسم ها خالم اومد و داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم که برگشت گفت بچه بودی من دوست داشتم بهم بگی خاله، اسمم و صدا میکردی. الان که دلم میخواد اسمم و صدا کنی خاله خاله میکنی! من یه دفعه قفل کردم. گفتم اون موقع که خیلی بچه بودم بعدش خاله گفتم دیگه، عادت کردم. دوست داری ماندانا صدات کنم. بعد اومد نزدیکم و با اون صورت آرایش کرده و دافی طورش، چشماشو خمار کرد و با صدای آروم و نازک گفت بچه بودی همه چیو یادت خاله؟ گفتم مثلا چیو؟ نیش خندی زد و گفت همه چیو دیگه؟ میخوام خودت بگی! من دیگه داشتم میشاشیدم تو جام. نه اینکه صاف کرده باشم یا شهوتی شده باشم ها. یعنی به معنی واقعی کپ کرده بودم. نمیدونستم چی بگم، گفتم چی شده مگه؟ چیکار کردم؟ گفت یعنی تو یادت نمیاد؟ داشتم سرم رو می خاروندم و فکر میکردم که دوباره یواشکی گفت یادت میاد خودت و زدی به اون راه. بعد خندید ول کرد رفت اونور. اون دور همی مون تموم شد. ولی این حرفش از فکرم بیرون نمی رفت. هرروز و هرشب بهش فکر میکردم. انقدر فکر کردم که چیو میگه، آخر به این نتیجه رسیدم که خیلی بچه که بودم، شاید هشت یا نه سالگی، یه روزی که خونشون با هم بازی میکردیم چند بار دستم به‌طور ناخواسته و از رو لباس خورده به باسن و ممه ش. نه اینکه دست زده باشم یا لمس کرده باشم، مثلا در حالت بازی دستم خورده.

بعد از اون شب تمام دوران بلوغ و نوجوانیم عین ویدیو میومد جلو چشمم. نمیدونم چرا این و بهم گفت یا خواست یادم بندازه. دلیلش و نمیدونم ولی این و میدونم که اگه زندگی سکسی اون هم سرد شده باشه، خالم انقدر کُس هست که اگه بخواد با يه بشکن هرکی و میتونه بکشه روش. بدنش اگه بخوام براتون مثال بزنم شاید خیلی شبیه جنیفر لوپز باشه. قدش متوسط، وزن میزون، صورت کشیده، چشم های خمار بادومی، ابروهای کمونی، پوست شفاف و صاف، بدن تمیز، ممه های دست پُر کُن سر بالا، شکم تخت، کمر باریک، کون تاقچه ای. یعنی به جرات میتونم بگم هر مردی و دیونه میکنه. من که زندگی سکسیم ریده مون بود، ناخواسته شروع کردم سرک کشیدن به صفحه های مجازیش و دید زدن عکس هاش. انگار دوباره موتور هورمون های من روشن شده بود. با عکس هاش جق میزدم و وقتی میدیدمش براش راست میکردم و از ترس آبرو ریزی قایم میشدم. تو بد هچلی افتاده بودم. از طرفی هم دلم میخواست بدونم میخواد بهم بده یا نه! چون من و با این حرف ها و کارهاش تو منگنه گذاشته بود. اگه بخواد بده که خر نیستم، چنان میزنم نفت در بیاد ولی از طرفی هم نمیخواستم آبرو ریزی بشه.

دیگه همش منتظر این بودم که کی میبینمش. چجوری فرصت گیر بیارم و چه جوری از فرصت هام استفاده کنم تا نیّت شو بفهمم. چند بار بعدی که ما رفتیم خونه اونها یا اونها اومدن خونه ما به هر بهانه ای از پشتش رد میشدم سعی می کردم روی دستم و انگشت هام و رو باسنش بکشم تا عکس‌العمل شو ببینم که یکی دوبار این کارو کردم به روی خودش نیاورد. جراتم بیشتر شد، یک سری که خونه ما سر یخچال بود و فرصت گیر آوردم نزدیکش شدم و از قصد به جای خاله گفتن، نزدیکش شدم و در گوشش گفتم ماندانا اجازه میدی اینو ور دارم و اون که تقریبا پشتش به من و رو به یخچال بود، با دست چپم گودی پهلوی چپش و گرفتم و خودم و دراز کردم تا از طبقه بالای یخچال یک چیزی که اصلا احتیاج نداشتم و بر دارم. شاید یک لحظه کیرم با کونش برخورد کرد. احساس کردم حداقل واسه سه چهار ثانیه نه اون نفس کشید نه من. در همین حین صدای پا اومد که انگار یکی داره میاد تو آشپزخونه که من با یه حالتی که هول شده باشم دستم و کشیدم و اومدم عقب. خانومم وارد آشپزخانه شده بود که من احساس کردم یه کم جا خورد ولی به روش نیاورد. این قضیه گذشت، چند باری هم و دیدیم ولی دیگه فرصت گیر نمیاوردم و چیزی هم از جانب اون نمیدیدم. داشتم کم کم سرد میشدم که خانومم یک روز اومد گفت ماندانا و شوهرش دارن میرن طالقان ویلای یکی از دوست های شوهرش ما هم دعوت کردن. گفتم ولش کن مگه اونها رو نمیشناسیم که بریم ویلاشون؟ که خانومم گفت کلید و دادن که ماندانا اینا خودشون تنها برن. اونجا هم استخر داره، خوش آب و هوا، خوش میگذره. منم دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم. تو دلم هم گفتم، مگه خرم که نرم. بهترین موقعیت.

سر روز موعود جمع کردیم و رفتیم دم خونه خالم که منتظر ما بودن و از اونجا دو ماشینه رفتیم طرف ویلا. تو کل راه هم من راست کرده بودم و تو کونم عروسی بود. یه باغ خیلی بزرگ بود که از دم در ورودی تا خود ویلا که پارک کنیم کم کم پنج دقیقه با ماشین رانندگی کردیم. خیلی جای دنج و باحالی بود. خاله من کلا باز و راحت لباس می‌پوشه، همین که می دونستم بدنش و میتونم دید بزنم برام یه دنیا بود. رفتیم رسیدیم و شب بساط منقل و جوجه رو جور کردیم. من و شوهر خالم داشتیم کباب بازی می کردیم و حرف میزدیم که دیدیم بله خاله و خانومم میگن و میخندن و مایو پوشیدن که برن استخر. خالم یه مایو آبی آسمانی دوبنده پوشیده بود که بندها از پشت و بالای شونش ضربدری میومد پایین تا دقیقا بالای باسنش. مایوش سینه هاشو پوشونده بود ولی پرو پاچه و رون هاش که نور بهشون میخورد من و حالی به حولی میکرد. یکی دوبار هم چشمم ناخودآگاه رفت دوخته شد به چاک کُس و تاقچه کونش که سریع چشمامو دزدیدم تا ضایع نشه. از اونور خانومم از این مایوهای پوشیده بود که سر همیه و رونش و میپوشونه، تازه رو اون هم یه تاپ پوشیده بود. دیگه من اینقدر معذب شدم شب بهش گفتم وقتی ماندانا انقدر راحت میپوشه تو چرا اینجوری؟ که گفت جلو شوهرش خجالت میکشه. منم هیچی نگفتم. اون شب انقدر راست کرده بودم که راضی بودم تو سوراخ دیوار بکنم تا آبم بیاد ولی بدبختی بد موقعیتی بود. بچه ها نزدیک خوابیده بودن، اون اتاق خاله اینا. یعنی راه نداشت زنم و بکنم و جق تو توالت هم ریسکی بود و ممکن بود طول بکشه.

فرداش هم پاشدیم و با ماشین رفتیم کوه پایه و بیرون غذا خوردیم و قلیون کشیدیم و دم دریاچه پیاده روی کردیم و خسته و کوفته برگشتیم ویلا جنازه شدیم. اون روز هم خیلی خوش گذشت. برای غذا رفته بودیم یه دونه از این رستوران سنتی ها که تخت سنتی با پشتی داره. به هیچکس هم دید نداشتیم و راحت نشسته بودیم، خالم هم جلو مانتو شو باز کرده بود چاک سینه هاش افتاده بود بیرون. شوهر خالم که رفته بود اونور، خانومم هم بغل من نشسته بود. یه طوری که خودش هم متوجه بشه چند ثانیه به سینه اش خیره شدم که بعد سریع مانتوشو جمع و جور کرد پوشوند. تو دلم گفتم شاید ترسید خانومم ببینه یا شوهرش بیاد ببینه. فکر نکردم به خاطر من باشه، یا حداقل نخواستم قبول کنم. فرداش تو ویلا بودیم و بچه ها بازی میکردن و خانوم من مشغول کُس و موش چال کردن بود، دیدم خالم گیر داده به شوهرش که بریم راه بریم، ببینیم چی این دورو ور هست و نیست. شوهرشم شدیدا مخالفت می کرد که خستس و حال نداره. من سریع گفتم پاشید بریم دیگه، دو روز اومدیم اینجا حال کنیم. شوهرش گفت اصلا راه نداره، و بعد به ماندانا گفت خوب با میلاد برو. من هم که تو کونم عروسی بود. مطمئن بودم از خانومم بپرسم اون هم نمیاد، ولی وظیفه بود که بپرسم و وقتی گفتم اون هم گفت نه بابا کجا بیاد با بچه ها. خسته میشن و فلان و بیسار. منم گفتم خوب خاله پاشو بریم وقتی کسی نمیاد. اونم خیلی با اشتیاق پاشد جمع و جور کرد منم پوشیدم و راه افتادیم. خیلی راه رفتیم، چقدر درخت میوه پیدا کردیم. یه رود خیلی با صفا از وسط باغ میگذشت. خالم تازه داشت میگفت دوستاش گفتن شب ها حیون میاد اینجا. من هم ترسیدم گفتم الان میگی. انقدر غرق حرف زدن و خندیدن و جک گفتن شدیم که نفهمیدیم چقدر رفتیم. فقط یادم از باغ خارج شده بودیم و به جاده رسیده بودیم و اون طرف جاده کوهی بود. به خاله مانی گفتم خاله بریم بالا؟ گفت خدایی؟ گفتم آره، چرا نه! از اون بالا همه چیو بهتر میتونیم ببینیم. گفت پایتم، بریم. انداختیم طرف تپه های سنگی روبه بالا. بعضی جاها یه کم چالشی بود و بالا پایینی داشت باید دستت و میگرفتی تا بری بالا یا پات و خوب می گذاشتی که نیفتی.

سر یکی از این بالا رفتن ها گفت، وای چه جوری از اینجا برم بالا؟ گفتم نگران نباش تو برو من هواتو دارم نیوفتی. من وایسادم پشتش کمین کردم دل و زدم به دریا. میدونستم الان خیز که برداره طرف بالا کونش میاد عقب. قبل اینکه این کار و بکنه تصمیم و گرفتم که کونش دو دستی بگیرم که یعنی دارم هولت میدم بالا. دقیقا هم همین شد. تا پاشو محکم کرد و اومد خیز برداره طرف بالا یه زوری هم زد گفت ای وای که بلافاصله من سینم و از پشت چسبوندم زیر کونش و با دو تا دستم لمبرهای کونش و گرفتم هلش دادم طرف بالا. اون وسط معلوم بود از کار من شوک شده، چون وقتی کونش و گرفتم یه دفعه هول شد و سنگینیش بدتر افتاد رو سینه من. که بعد من هولش دادم رو به بالا و جلو و اون خودش و کشید بالا. برگشت گفت خوبی میلاد؟ گفتم آره بابا، تو خوبی؟ داشتی میوفتادی؟ که خندید. منم رفتم بالا. یه کم بعد خالم گفت خیلی اومدیم بالا، بسته دیگه. واقعا هم منظره قشنگی از اونجا مشخص بود. بهش گفتم بشینیم ایجا؟ گفت بشینیم. یه سنگ بزرگی بود که ما نشستیم، پامون و انداختیم پایین و هم خستگی در میکردیم، هم از منظره لذت میبردیم. تو این وسط فکر کون خاله هم از ذهنم بیرون نمی رفت، که یک دفعه خودش حرف انداخت و گفت میلاد من همه بچگی تو رو یادمه. شاید تو یادت نباشه چون من از تو پنج سال بزرگترم. تو هرچقدر هم بزرگ بشی، پدر بشی. من تو رو مثل بچگی هات دوست دارم. تو دلم گفتم این جریان خیلی وقت ادامه داره، اگه تمومش نکنم میکشتم. یک مکثی کردم، گفتم میدونی من تو رو بیشتر دوست دارم؟ بیشتر از همه خاله ها و عمه ها و هرکس دیگه ای. سریع با خنده های ریز گفت قربونت بشم من. دل به دل راه داره. من بهش نگاه کردم و چشم تو چشم بهش گفتم میدونی چقدر دوست دارم؟ خیلی سریع و بدون معطلی گفت آره خاله. ولی این دفعه نمی خندید و با صدای لطیف تر. آروم چشمش رو ازم دزدید و به جلو نگاه کرد. یه چند ثانیه طولانی سکوت همه جا رو گرفت. فقط صدای وزش باد میومد. یک دفعه سکوت و شکستم و گفتم، کاش خالم نبودی. برگشت دستش و گذاشت رو شونم و بغلم کرد و گفت حالا که شدم، ناراحتی؟ دیگه نمی‌خواستم بیشتر از این مسئله رو باز کنم. همینطوری هم از خط های قرمز گذشته بودم. بهش گفتم چرا ناراحت باشم. خیلی ها آرزوشون تو جواب سلامشون و بدی. اونوقت تو الان کجایی؟ با من بالای صخره نشستی. که خندید. بهش گفتم خوش بحال شوهرت که همسری مثل تو داره. اونم گفت ناشکری نکن. دو تا بچه سالم و خوب داری. زنت خوب. چی میخوای؟ گفتم تو از مشکلات ما خبر نداری! گفت همه این مشکلات و دارن. اگه بخوای از پسش بر میای.

با حرف هاش بهم روحیه می داد. ولی چیزهایی نبود که من میخواستم بشنوم. یا حداقل چیزهایی نبود که دوست داشتم بشنوم. ازش خواستم که برگردیم. راه برگشتمو ن انگار پنج ساعت طول کشید. در صورتی که یک ساعت هم نمیشد. الان بعد از چند سال گذشتن از این داستان هنوز رابطه مون و داریم. اون حس شهوت من هم خوابید. یه جورایی دوری و دوستی. هنوز این خالم و تا پای جون دوست دارم. میدونم هم که میدونه چقدر دوستش دارم. از این هم راضی هستم که جمعش کرد. خیلی خوب جمعش کرد. چون من نمیتونستم. تو تصمیمات و ذهنیت من هم خوندن داستان های فامیلی، و ویدیوهای تابو کم تاثیر نگذاشت. باید آدم بدونه داستان جاش تو کتاب، واقعیت تو زندگی. رابطه هایی که از این خطها میگذره دوام نداره. همین که رابطه مون و حفظ کردیم، ارزشش خیلی بیشتر از اون حس شهوتی که چند دقیقه هست و بعدش یک عمر آبروریزی، پشیمونی و دوری و قطع رابطه است.

پایان

نوشته: میلاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      لذت واقعی زندگی 3 مهران جانم عزیزم بیدار شدی آره خانمم بیدارم تو خوبی بهتری دوست ندارم این سوال رو بپرسم خودمم اذیت میشم پریسا جووونم دیب که اذیت نشدی ای فدای تو بشم شوهر خوبم ممنون که اینقدر به فکر منی نه دیوونه اذیت کجا بود چند دقیقه که اذیتی نداره فدای تو بشم پاشو به کارها برس منم برم ی مقدار برای شام شب خرید کنم نیاز نیست تو بری پریسا جان خودم میرم نه دیگه میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم جایی نمیرم فقط میرم یکسری سبزی و میوه تازه بگیرم تو که زیاد از این چیزها سر در نمیاری و میری هرچی سبزی و میوه پلاسیده هست رو جمع میکنی میاری من رفتم تو هم بمون خونه تا من بیام بعد دوباره برو دنبال کار بگرد راستی آقا فرزاد صبح که داشت میرفت گفت بهت اطلاع بدم با کار کردنت مشکلی نداره آخه چند بار بهت زنگ زد تو خواب بودی و جواب ندادی باشه پس برو زودتر بیا من برم ببینم خدا چی پیش میاره اومدم بیرون و تو دلم گفتم خدا چیزی فعلن پیش نیاورده عزیزم این منم که با کمک فرزاد داریم برای تو پیش میاریم راستش داخل یخچال همه چی بود ولی خوب نمی شد دست خالی رفت و برگشت تو مسیر رفت و برگشتم به خودم و مسیری که شروع کرده بودم افتخار میکردم وقتی اوایل راه رفتن بات پلاگ که داخل کونم بود یکم اذیت میکرد خواستم ی گوشه خلوت گیر بیارم که یادم اومد که فرزاد گفته باید بمونه و درش نیارم کم کم دیگه بهش داشتم عادت میکردم تا رسیدم به رستوران مد نظر که اون آگهی سفارشی رو دیدم و ازش عکس گرفتم و رفتم سمت تره بار خریدم رو که کردم به خودم اومدم که دیگه نه به مهران فکر میکنم نه به خودم فقط و فقط حواسم پیش فرزاد و لذتی که باهاش میبرم هست مهران مهران کجائی عزیزم بدو بیا داخل خونه که شدم فقط منتظر بودم که مهران رو پیدا کنم خبر به اصطلاح خوش رو بهش بدم قضیه رو بهش گفتم ازش خواستم هرچی زودتر بره تا کسی رو نگرفتن انقدر بچه رو استرسیش کردم که خودمم داشتم استرس میگرفتم مهران که رفت به خودم خندم گرفته بود زنگ زدم به فرزاد سلام فرزاد جان خسته نباشی سلام پریسا خانم چرا فرزاد فقط موقع سکس فقط منو با حرفاش ناز و نوازش میکرد فرزاد جان مهران رو طبق حرف شما فرستادم همون رستوران ببین پریسا خانم مهران که برگشت یکم نامید میشه اون بخاطر اینکه رستوران ازش ضامن میخوان بدون اینکه حول کنی سریع بگی آقا فرزاد هست کم کم بهش بفهمون که ما که پیش آقا فرزاد سفته داریم ازش خواهش میکنیم بیاد ضمانت بکنه در ضمن پریسا خانم داخل محل کارم شما همون پریسا خانم هستی ولی تو خونه کنار من فرشته ای هستی من برای خودم دارم فعلا هم خدا نگهدار قند تو دلم آب شد از خودم شرمنده شدم که راجب فرزاد فکر بد کردم مهران برگشت و همون چیزی شد که فرزاد گفته بود منم حرفاش رو مو به مو به بهترین نحو اجرا کردم دو روزی گذشت و مهران دیگه از فردا میرفت سرکار پریسا جوونم من دوست دارم همسر خوشگلم همه ی این سختی ها رو برای تو تحمل میکنم خیلی سخته که فکر کنی همسرت کنار مرد دیگه ای میخوابه اونم با اطلاع خودت ولی چون هوسی در کار نیست باهاش کنار اومدم چون به تو ایمان دارم فدای تو بشم آقای من یادم روز اولی که مهران گفت از اونجا بریم دلم براش سوخت و از ناراحت بودن ناراحت شدم ولی الان فقط حرفاش رو گوش میکردم این مکالمه واسه شب قبل از سرکار رفتن فردای مهران بود صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم مهران خیلی زود رفت فرزاد هم همینطور تنها بودم داشتم تو اینترنت به مسائل زایمان و دوران بارداری و اینجور چیزها می پرداختم که خیلی ناشی نباشم غرق کاد خودم بودم که متوجه شدم فرزاد بهم پیام داده پریسا جان نظرت چیه به جای شب امروز با هم باشیم به خودم گفتم چی میگی فرزاد دارم دیوونه میشم چرا با من اینکار رو میکنی من اون کیر رو هر شب میخوام نه چند شب یبار جوابش رو با یه قلب قرمز فرستادم خودم رو حسابی آماده کردم اطاق دلم و زدم به دریا و این بار خودم اتاق حجلمون رو آماده کردم فرزاد که اومد با اینکه برام خیلی سخت بود خودم رو سر سنگین نشون دادم متوجه شدم اونم از این کار من راضی هست اطاق رو هم که دید کلی منو بوسه بارون کرد نوازش شروع شده بود من غرق در لذت داشتم میشدم لبهای فرزاد هر نقطه از بدنم رو که لمس میکرد دیوونه میشدم وای از اون لحظه ای که نوک سینه هام رو بوسی و مشغول خوردنشون شد فرزاد نکن نخور دارم دیوونه میشم وای کیر میخوام بهم کیر بده تو روووووو و بخدا کیرت رو بده ولی فرزاد گوش شنوا نداشت میدونست باید چکار کنه و تو کارش حرفه ای تمام بود پریسا جان کجایی ها همین جا نه روی ابرها روی کیر تو برس به کُسم فرزاد هم مشغول خوردن کُسم من که متعلق به خودش بود وای مرد چیکار میکنی با من این نامردی دارم میمیرم وااااااای کُسمممممممم کار خیلی وقت بود از ناله گذشته بود رسما مشغول هوار زدن بودم بخورش بخورش نووووووووش جونت کُس متاهل من رو بخوررررر اصن شوهر من دیگه توییی این بدن من برای تو هست در حالی که فرزاد کُسم رو میخورد آروم آروم هم بات پلاگ رو نوازش میداد و خیلی نرم عقب جلوش میکرد پریسا جان آماده ای چی میگی تو فرزاد آماده چیه بکننننن منو مگه من کُسسس تو نیستم بکککککن لامصب دیوونه شدم بات رو از کونم در آورد و حساب سوراخ کونم و کیرش رو روغن مالی میکرد فرزاد تو رو خدا به کُسممممم برس اول آتیش کُسم رو خاموش کن بد هر کاری دوست داشتی با کونم بکن اما اما اون کار خودش رو میکرد پاهام رو داد بالا تقریبا زانوهام کنار گوشم بود خیلی آروم شیک سر کیرش رو وارد کونم کرد صدام رفت بالا درد داشت ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت رفت داخلش ی یک ربعی طول کشی تا تموم اون نازنین کیرش رو تا خایه فرستاد داخل سوراخ کونم تا اون لحظه شوتی برام نداشت ول ولی وقتی مشغول تلمبه زدن های ملایمش شد همزمان نوک سینه هام رو شروع کرد به میک زدن آتیش از زیر خاکستر داشت شعله میگرفت چیه این مرد بخدا که اون دکترای سکس کردن و گاییدن داشت این چه مزه ای بود با اینکه درد داشتم ولی مزه اش کم از کُس دادن نبود آخخخخخخ دارم میمیرم محککککککم بزن شروع کن فرزاد تلمبه بزن بزن که خوب میزنی من این درد و لذت رو باهم دوست دارم با من چیکار کردی آروم اومد کنار گوشم و گفت تو دیگه رسما مال من شدی آره مال توام وای مُردم آخ سوراخ کونم دارم میمیرم بکُن تندتر بزن که من خوشحال ترین زن دنیا هستم الان وای نه چرا کیرت رو در میاری بکن توش تحمل کن عزیزم بلند شو من دراز میکشم تو به پشتت بشین روی گیرم حواست باشه بکنش تو کونت گفتم چشم و نشستم رو دلبرم با ریتمی که از خودش یاد گرفته بودم خودم رو بالا و پایین میکردم یه دفعه فرزاد من رو کشید سمت خودش چسبوندم به خودش مشغول تلمبه زدن شد دیگه رسما رد داده بود وای بزن دارم میمیرم بزن پریسا جان همینجوری که دارم میکنمت همزمان خودت با دستت کُست رو بمال راستش حالش رو نداشتم ولی باید به حرفش گوش میدادم چون دیگه میدونستم که دوسش دارم همزمان با تلمبه های فرزاد خودم کُسم رو میمالیدم که یکدفعه پاهام ناخواسته سیخ شد رو به هوا و چنان آبی از کُسم پاشید بیرون که داشتم از هوش میرفتم بهترین لذت دنیا همین بود هیچی جای سکس رو نمیگیره اونم با ی کیر خوب و مَرد کاربلد من تو حال خودم نبودم ولی فرزاد همچنان داشت تلمبه میزد کونم دیگه حسی نداشت دست دو بردم سمت کونم دیدم چنان آبی از سوراخ کونم زده بیرون که دوباره شهوتم گُر گرفت ازش خواستم داگی بشیم اونم رفت پشت منو حسابی از خجالت کونم در اومد دیگه هر دو داشتیم ناله میزدم که یکدفعه صدای فریاد فرزاد بلند شد آبش رو ریخت داخل سوراخ کونم منم ناخواسته دوباره ارگاسم رو تجربه کردم همونجور آروم تو بغل هم دراز کشیدیم و فرزاد مشغول نوازش من شد چقدر خوب بود این مرد این نوازش بعد سکسش از همه چی آروم بخش تر بود ی یک ساعتی کنارش خوابیدم بیدار که شدم فرزاد هنوز خواب بود رفتم غذا رو آماده کردم ی میز ناهار خوشگل چیدم برای خودم و مَرد جدید زندگیم خلاصه فرزاد که اومد اول پیشونیم رو بوسید و ی مقدار نوازشم کرد بعد از غذا مشغول صحبت شد پریسا جان اگه از با من بودن راضی هستی باید تغییراتی تو زندگیت بدی فرزاد جان من فقط تورو میخوام چکار باید بکنم که تو رو برای همیشه داشته باشم ولی مهران ببین پریسا جان الان بهانه برای کنار هم بودن داریم ولی اگه میخوای با من باشی باید به حرفام خوب گوش بدی و هرچی که میگم رو انجام بدی اگه به حرفهای که میزنم خوب عمل کنی با هم مهران رو اوکی میکنیم نترس قرار نیست بلایی سرش بیاریم راستی اگه میخوای با من باشی این هفته ی مهمونی مخصوص دعوتم قرار هم نبود برم چون کسی لایق همراهی خودم نداشتم ولی الان دیگه بهونه ای برای نرفتن ندارم خوب به حرفام گوش کن فرزاد حرفاش رو مو به مو مرتب بهم توضیح داد من قشنگ به همشون گوش کردم حالا این من بودم که باید انتخاب میکردم عزیزان دل به نظر من این تصورات داخل زندگی واقعی جایی ندارن اینها تصورات ذهن من برای لذت بردن شما هست شاد باشین نوشته: آپاراتچی
    • migmig
      بازی لذت گناه 2 قسمت دوم یک لحظه همه اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور شد از گم شدن تو جاده ، از بارون شدید، این خونه عجیب و غریب اون پیرمرد و حالا هم این بازی… انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم هدف این بازی چیه ؟ پرنیا : واقعا باید بازی کنیم؟ آخه چه سودی برای کسی داره که مارو اینجا زندانی کردن جواد: احتمالا کار اون پیرمرده است . بزار ببینم از پنجره میشه رفت بیرون الهام: جواد مراقب باش مثل پوریا اتفاقی نیفته برات بابام اروم انگشتشو به پنجره زد و یک جرقه دردناک هم نصیب بابام شد . جواد : واقعا زندانی شدیم الان زنگ میزنم پلیس پوریا: سیگنال گوشیامونم رفته وگرنه زودتر این کارو میکردم . سیگنال اینترنت ماهواره ای هم خبری نیست. نیم ساعتی درگیر بودیم و گرسنمون بود شامی ک مامان گرم کرده بودیم رو خوردیم الهام گفت: بیاین این بازی مسخره رو انجام بدیم و از اینجا بریم پوریا : مامان شاید خطرناک باشه ، ندیدی چطوری بازی باهامون ارتباط برقرار میکنه الهام: بازیه دیگه به هر حال تهش چی میشه مگه پرنیا : منم موافقم چاره دیگه ای نداریم، اینجا زندانیمون کردن. بعد غذا خوردن هممون نشستیم جلوی بازی و سعی می کردیم بفهمیم چجوریه . پرنیا : بابا نوبت توعه باید اول تو بازی کنی ، تاس بنداز. بابامم دوتا تاسو برداشت و انداخت 2 و 5 اومد. بابا با نیشخند گفت باورم نمیشه تو این شرایط با زن بچم نشستم منچ بازی می‌کنم و در همین حین مهرشو گذاشت تو خونه هفتم و روی صفحه نمایش این متن اومد: تست وفاداری بازیکن آبی بهمون بگو که تا حالا به همسرت خیانت کردی ؟ سعی نکن دروغ بگی چون من میفهمم و جریمه میشی. بابام یک لحظه قیافش بهم ریخت سریع خودش جمع کرد و گفت معلومه که نه بازی: دروغ ، یک فرصت دیگه داری که حقیقت رو بگی الهام: جواد خاک بر سرت کثافت عوضی قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی بابام با داشتن همچین زن خوشگلی سراغ کسی دیگه رفته… جواد: زن چی داری میگی این بازی از کجا حقیقتو باید بدونه. الان فهمیدم این بازی میخواد با روانمون بازی کنه ، من بهت خیانت نکردم. صفحه بازی: بازم هم دروغ گفتی دو خونه به عقب برگرد روی خونه شماره پنجم یک فرصت دیگه داری تا حقیقت رو بگی الهام: با کی اینکارو کردی؟ پوریا : بابا راستشو بگو میترسم اتفاق بدی بیفته تا اخر تو بازی بمونیم جواد با من من کردن گفت: با خانوم حیرانی منشیمون صفحه بازی : حقیقت . نوبت شما به پایان رسید نوبت بازیکن سبز. مامانم اشک تو چشماش جمع شد بلند شد رفت تو اتاق درو محکم کوبید. بابامم رفت پشت در و به غلط کردن افتاده بود. دیدم پرنیا یکم تو خودشه رفتم بغلش کردم ،حال هممون بد بود بابا هم هی پشت در معذرت میخواست .توضیح میداد: خیلی دلم میخواست اینو بهت میگفتم ولی بدون یک بار بوده و مال خیلی وقت پیشه … مامانم تا صبح نیومد بیرون ماهم خوابیدیم . از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا روشن شده بود ولی مه آلود بود خیلی چیزی دیده نمیشد. مامانم اومد بیرون ی دست و صورتی شست ، با چشمای پف کرده گفت بیاین بازی کنیم و زودتر از اینجا بریم پرنیا مامانو کلی بغل کرد و بوسید من تاسو دادم به مامان . بابا هم با سر پایین اومد نشست مامان الهام یه نفس عمیق کشید تاس هارو انداخت ۳ و ۱ اومد . مهرشو گذاشت رو خونه چهارم صفحه بازی : خروج از پشت ابر تمام لباس هاتون رو در بیارید و چیزی تنتون نمونه بقیه هم باید شمارو نگاه کنند و تا نوبت بعدیتون بدون لباس به بازی ادامه میدین مامانم از شوک با تته پته گفت یعنی باید جلوتون لخت بشم؟ جواد عصبی شد بازیو برداشت پرت کرد سمت دیوار و و گفت گوه بگیره این چه مزخرفاتیه جمع کنین تا حالا بابارو و اینطوری عصبانی ندیده بودم پرنیا : وای یعنی چی لخت بشی جلو ما الهام: وای خدا این چه بلاییه سرمون اومده من اونجا زدم زیر گریه مامان گفت چی شد پوریا پوریا : همش تقصیر منه من این بازیو اوردم . منو ببخشید واقعا . پرنیا رفت بازیو برداشت از رو زمین آورد گفت مامان لطفا انجامش بده سعی میکنیم نوبت مونو زود انجام بدیم تا لباساتو بپوشی جالب بود بازی هیچ آسیبی ندیده بود و مهره ها هم سر جاشون بودن .انگار چسبیده بودن به خونه هاشون. الهام: الان این بازی از کجا میفهمه من واقعا لخت میشم یا نه صفحه بازی نوشت : متوجه میشم پوریا: حواستون باشه ببینین اینجا دوربینی چیزی نباشه تو خونه. پرنیا : اره پاشین بگردیم هممون هر سوراخ سمبه ای میشد گشتیم ولی هیچی پیدا نکردیم خبری از دوربین مخفی نبودش . الهام: لطفا قول بدین نوبت هاتونو زود بازی کنین خیلیم نگاه نکنین بهم یهویی مامانم از بلند شد وایساد. تاپ و شلوارشو دراورد. من قبلاً مامانمو اتفاقی یا موقع لباس عوض کردنش با شورت سوتین دیده بودم برای همون چیز خاصی نبود چون هیچ نگاه بدی بهش نداشتم . مامانم چرخید گفت : پرنیا بند سوتینمو باز کن پرنیا بلند شد اومد پشتش بندشو باز کرد. مامانم سوتینشو انداخت ولی هنوز برنگشت من قلبم داشت تند تند می‌زد. دست انداخت لبه های شورتش و کشید پایین از خجالت سرمو انداختم ولی یاد حرف بازی افتادم و ترسیدم که گفت باید نگاه کنیم دوباره سرمو برگردوندم مامانم چرخیده بود ممه هاش و کوصش جلوم بود نمی‌دونستم کدومو ببینم. ممه های بزرگش یا کس و کون سکسیش داشت ی حس شهوتی تو بدنم ایجاد میشد مامانم واقعا بدن زیبایی داشت. از سفید و صاف بودن پوستش هر چقدر بگم کمه . کیرم داشت بلند میشد ک پرنیا با خنده گفت: داداش خجالت بکش کجارو میبینی . الهام: ولش کن بزار ببینه قانون بازیه… بابامم همینطوری به اندام مامانم نگاه میکرد و گفت زود بازی کنیم تا مامانت لباس بپوشه. پرنیا : نوبت منه پرنیا تاس انداخت ۴و ۴اومد مهرشو برد روی خونه هشتم و پیام بازی: تِستر شما باید لب های تمام افراد بازی رو به مدت دو دقیقه ببوسید و بعد از اون باید حقیقت رو بگید ک بوسیدن چه کسی لذت بیشتری داشت. یادتون نره اگر دروغ بگید جریمه می شوید. جواد: ما اعضای خانواده ایم مگه میشه . این بازیه یا پورن خانوادگی الهام: یعنی الان دخترم باید از پدر و مادر و برادرش لب بگیره؟ ولش کنین دیگه بازی نکنیم پرنیا : اشکال نداره… باز این از یکی آسون تر از لخت شدنه . هر کدوممون باید سهم خودمون رو انجام بدیم توی بازی هرچی باشه تا زودتر بریم خونه. پوریا : هر اتفاقی تو این خونه بیفته فراموش میکنیم توی دلم از اتفاقی ک می‌خواست بیفته هیجان زده بودم دروغ چرا از این یکی واقعا خوشم اومد الهام اومد جلوی پرنیا گفت: اول با خودم شروع کن . پرنیا : پوریا لطفا تایم بگیر گفتم باشه . پرنیا لباشو گذاشت رو لبای مامانم ، انگار داشتم صحنه لز میدیدم . مامانم هم لخت بود سی ثانیه گذشت پرنیا یک دستشو گذاشته بود رو باسن مامانم خیلی سکسی لب میگرفتن . مامان بوسه رو رهبری میکرد حرفه ای تر بود. دودقیقه زود تموم شد گفتم تمومه . مامانم و پرنیا زدن زیر خنده مامانم گفت : گمشو از جلو چشام خاک بر سرت پرنیا گفت : بابا داداش این لحظه خیلی سخت تره برام ولی مجبوریم جواد : میدونم دخترم ببخشید ک توی همچین شرایطی هستی، مطمئنی میخوای انجامش بدی؟ پرنیا اومد جلو همین کارو با بابام کرد لباشو گذاشت رو لبای بابا . این لحظه خیلی برام سکسی نبود و بیشتر خجالت میکشیدم . صدای بوسه و لباشون کل خونه رو پر کرده بود .گفتم دو دقیقه تمومه حالا نوبت من بود قلبم تند میزد . گفتم پرنیا باید منو انتخاب کنی ها پرنیا گفت حالا بزار ببینم چی بلدی باید حقیقتو بگم در هر صورت گفتم باشه . یکم پرنیا با خودش کلنجار رفت بعد اومد جلو چشامو بستم لباشو گذاشت رو لبام . بهترین لبهای دنیا رو داشت همون لحظه فهمیدم از هرکی تا حالا باهاش لب گرفته بودم بهتره. کیرم داشت شق میشد دوباره خورد به شکم پرنیا . دوست نداشتم تموم شه همینطوری لباشو میخوردم یک لحظه شیطونی کردم زبونم اوردم بیرون . اولش جا خورد بعد زبونمو برد تودهنش کیرم حسابی سفت شده بود ک مامانم گفت بسه بسه تمومه دو دقیقه. منم همونجا نشستم رو زمین کسی کیرمو نبینه. پرنیا : خب به نظرم لبهایی ک بیشتر از همه دوست داشتم مال مامانمه. بازی : ممنون حقیقت رو گفتی نوبت بازیکن قرمز سلیقه خواهرم واقعا عجیب بود انتظار داشتم منو بگه با اون اتفاقات . وای نوبت من شد واقعا ریدم به خودم که چی در انتظارمه. جواد :زود باش پوریا قرار شد سریعتر بازی کنیم .یادم رفت مامانم لخت نشسته منتظرمونه زود بازی کنیم. من تاس انداختم 4 و 6 اومد رفتم رو خونه 10 بازی : طعم تولد شما باید پنج دقیقه واژن بازیکن سبز رو لیس بزنید . پوریا : بازیکن سبز؟! مامان؟ کل خونه ساکت شد . هیچکس پنج دقیقه حرف نزد . واقعا انتظار همچین چیزی نداشتم . خیلی بابتش خجالت کشیدم. هی بابامو میدیدم ببینم الان چی میگه . چی تو فکرشه. هیچکس یک کلمه جرات نداشت بگه . یهو دیدم مامانم بین پاهاشو باز کرد. چشمم افتاد به کصش وای یعنی باید کص مامانمو بخورم؟ اونم جلوی بابا. مامانم با این کارش رضایتو داده بود. پاهاشو باز کرده بود دقیقا رو به روی بابام. فکر کنم میخواست انتقام خیانتو ازش بگیره. الهام : زود باش فقط رفتم نشستم جلوی مامانم . یکم کصشو نگاه کردم ، قلبم توی دهنم بود . زبونم گذاشتم رو کصش و شروع کردم . یکم گذشت و استرس و اضطراب جاشو به شهوت داد. مامانم نفساش تندتر شده بود . داشتم از خوردن کس مامان لذت میبردم چند دقیقه گذشت . کصش خیس خیس بود . دستشو گذاشته بود تو موهام منم با لذت تموم میخوردم . میدونستم هیچ وقت همچین فرصتی گیر نمیومد . پرنیا گفت تمومه پنج دقیقه . منم سریع بلند شدم یک لحظه دیدم بابام دستشو از تو شلوارش در اورد .برام عجیب بود. همه یک نوبت بازی کرده بودن و من به خط پایان نزدیک تر بودم تا بازی تموم بشه . کل بازی 20 تا خونه بود ک من 10 بودم. دیگه پذیرفته بودیم ک این یک بازی سکسیه باید برای هر چیزی آماده می بودیم . جواد : منم نوبتمو برم بعد مامانتون میتونه لباس بپوشه . جواد تاس ریخت خونه 5 بود و جفت 4 آورد . مهرشو برد به خونه سیزدهم بازی : بستنی چوبی کارت های بازی رو بردارید . دو کارت سفید هست و یکی مشکی کارت هارو به پشت بزارید و بر بزنید و همه به صورت شانسی تاکید میکنم شانسی یک کارت بکشن. کسی که کارت مشکی بهش افتاد باید با دهنش ابتو بیاره. هممون ی سری تکون دادیم . بابا کارتارو برداشت بر زد . دیگه همه به بازی تن داده بودیم. جواد: امیدوارم الهام تو بکشی. الهام : من امیدوار نیستم. الهام کارت کشید سفید بود پرنیا کشید و مشکی بود و بله پرنیا باید برای بابا ساک میزد. الهام: خوبه پرنیا نفس عمیق کشید گفت :بابا بشین رو مبل. بابام نشست پرنیا شلوار و شرت بابا رو داد پایین و کیرش در اومد با دستش گرفت و کرد تو دهنش بعد ی دقیقه کیرش تو دهن پرنیا سفت شده بود . بابا چشاشو بست مامانم اومد بالا سرشون : خب مرد من خوب میخوردم یا دخترت یا اون زنیکه جنده؟ بابام نفس نفس میزد. مامانم گفت : دخترت خوب کیرتو میخوره؟ بابام گفت هوم نفساش تندتر شد. الهام : ساک زدنش به مامانش رفته . بخور دخترم . همون لحظه بابام ابش اومد و ریخت رو صورت پرنیا. مامانم با این کارش تونست آب بابا رو زودتر بیاره. بابام خودشو جمع کرد و خواهرم رفت صورتشو شست و اومد . دوباره نوبت مامان بود دیگه میتونست لباسشو بپوشه. پوریا : مامان دیگه فکر کنم میتونی بپوشی. الهام : نمیخواد راحتم… نوشته: Joel Miller
    • migmig
      یخ داغ 1   قسمت اول بعد از سه سال و نیم بالاخره پژمان پسرم به همراه زنش با کلی دادگاه و پاسگاه رفتند به تفاهم رسیدن و به سر زندگی خویش رفتند ،یه نفس راحت کشیدیم هم من هم همسرم بهزاد و باران دخترم سه سال و نیم جنگ اعصاب زندگی رو از هممون گرفته بود رنگ به رخسارم نمونده موند اینو از اینه قدی تو اتاق خوابمون ب چشم دیدم دیگه تصمیم گرفتم با تموم وجودم به زندگی خودمون برسم تو این مدت از درس و دانشگاه باران بکلی بی خبر بودیم در حالی که قبلاً حتی رفت و امدش رو هم من هم بهزاد زیر نظر داشتیم ،فقط متوجه شده بودم با یه پسر همکلاسیش در ارتباط هست اما اینو بهزاد نمیدونست دستی به سر و روی خونه کشیدم و یه شام مفصل رو اجاق گذاشتم و لباسام رو درآوردم و به حموم رفتم چهره بی روح و سرد خودمو دوباره تو آینه حموم دیدم و گفتم نه دیگه آن پوران گذشته نیستم ، آخرین سکسمون چهار ماه پیش خیلی بی رمق و سرد بود تو این سه سال و نیم تعداد سکسامون به انگشتهای دست هم نمی‌رسید کلا هیچ حس و شوقی حتی تو زندگی عادی برامون نمونده بود تو حموم حسابی خودم رو برق انداختم .اومدم بیرون متوجه شدم باران هم اومده پس داشت دعوا گونه با تلفنش حرف میزد با دوست پسرش بود از حرفاش متوجه شدم کمی باهاش حرف زدم تا ببینیم جریان چیه بهم گفت قرار شده بیاد خواستگاری ماهم که شرایط خانوادمون طوری بود که همش درگیر ماجرا پژمان بودیم الان که باهاش حرف زدم که میتونید به خانواده بگی بیان همش تفره می‌ره ،در همین حال گوشیش زنگ خورد رامین بود دوستش و باران گفت جواب نمیدم دیگه من گفتم بزار خودم جواب بدم و باهاش احوال پرسی کردم و حرف زدیم که از حرفاش معلوم بود که این مدت باران رو سرکار گذاشته و از موقعیت خانواده ما سواستفاده کرده و اونو بهانه کرده چ الان که شرایط مهیا شده داره میپیچونه منم گفتم آقا رامین تلفنی نمیشه یه وقتی بزاریم که من و باران و شما حضوری حرف بزنیم اونم قبول کرد که فردا عصر همو ببینیم و بهزاد همسرم که کارمند اداره بیمه بود و بعدازظهرها هم با ماشین اسنپ کار میکرد شام رو خوردیم و کم کم حس میکردم داره زندگی جریان پیدا می‌کنه تو خونه ، ساعت ده و نیم بود که رفتیم تو اتاق خوابمون ،هوس سکس داشت بدنم رو چنگ میزد انگار تو لای پام کرم ریخته باشند همش مور مور میشدم،زیر شورتم پف کرده بود اینو میخورد به رونام حس میکردم کنار بهزاد رو تخت دراز کشیدم یه تاپ مشکی و یه شلوار خانگی نازک تنم بود رفتم تو بغلش یه پامو گذاشتم وسط پاهاش فشار دادم و لباش رو بوسیدم بهزاد همینطور وایساده بود و منم هی ادامه میدادم کامل روش رفتم کوسم و به کیرش فشار دادم هنوز خواب بود گفت خیلی خستم ام پوران بزار چرتی بزنم سرحال بشم خیلی کوتاه گفتم نمیتونم داغونم هوس کردم بدجور هر جوری بود حس رو بهش انتقال دادم کیرش رو بیرون کشیدم ،سینه هامو میک میزد و می‌مالید با کوسم با دستش تند تند ور میرفت ،حسابی خیس خیس شده بودم صدای دستش به کوس خیسم اتاق رو پر کرده بود منو خوابوند لنگامو داد رو شونش کیرش رو تا ته کرد تو کوسم تند تند شروع به تلمبه زدن کرد فوری کشید بیرون نگاش کردم دیدم چشماش رو بسته و داره کنترل می‌کنه که ارضا نشه و دوباره کرد توم ،دو تا تلمبه تا ته زد و نفساش زیاد شد و ریخت رو شکمم نگاه رو شکمم کردم دیدم چند قطره آب ریخته فکر میکردم میخواد دوباره بکنه ،دستمال رو کشید رو کله کیرش و پاشد که بره دستشویی مات مونده بودم چقدر زود اصلا هیچی انگار توم نرفته بود هیچ حسی نداشتم بلند شدم شکمم رو پاک کردم رو تخت رو نگاه کردم که بقیه آبشو پاک کنم که هیچی نبود چرا آخه این همه کم ما اینهمه مدت سکس نداشتیم انتظار داشتم یه آب پرفشار کوسم و پر کنه ادامه دارد… نوشته: پوران
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18