رفتن به مطلب

داستان خاله ماندانا خوشگل و شیطون من


mame85

ارسال‌های توصیه شده

     خاطرات کودکی × خاله × داستان خاله ×

شاه ماهی

لطفا در نظر داشته باشید، این یک داستان بکن بکن نیست. برای جق زدن به داستان های دیگر مراجعه کنید. متشکرم.

تو یه خانواده چهار نفری بزرگ شدم و خواهری دارم که از خودم هفت سال کوچکتر. هیچوقت همبازی هم نبودیم و هم و درک نکردیم ولی تو بالا پایینی های زندگی با هم بودیم. پدربزرگ من وقتی مادرم دوازده سیزده سالش بود از مادربزرگم جدا شد و مادرم و خواهر برادرهاش زیر دست مادر بزرگ شون و خاله هاشون بزرگ شدن. از اون طرف مادربزرگم بلافاصله ازدواج میکنه و حاصل اون زندگی خاله مانی خوشگل و شیطون من میشه که فقط پنج سال از من بزرگتر. تو دوران کودکی اسمشو صدا میکردم، ماندانا. ولی وقتی به دوران بلوغ و نوجوانی رسید به اصرار مادرم خاله مانی صداش کردم که دیگه این اسم روش موند. تقریبا از وقتی یادم میاد روش کراش داشتم. از همون دوران بلوغ وقتی نگاهم میکرد برق چشماش من و میگرفت. واقعا نمیدونم چرا! ولی نگاهش یه آتیش شهوتی رو تو دلم روشن میکرد. حتی قبل بلوغم که نمی فهمیدم شهوت چیه! ولی با نگاه های عمیقش دلم می‌لرزید. یه کم که بزرگتر شدم و تو دوران بلوغ بودم خیلی به فکرش جق زدم. اون موقع موبایل و فیسبوک و اینستا هم نبود. یادم با هزار مکافات یکی از عکس هایی که اون هم توش بود و از آلبوم پیدا کرده بودم و بریده بودم که فقط اون بمونه. تا تنها میشدم عکسش و در میاوردم یا با خودم میبردم حموم و جق میزدم تا آبم عین فواره بپاشه. بزرگتر که شدم تو دوران نوجوانی دوست دختر پیدا کردم و اون کاملا از ذهنم رفت. بعضی وقت ها فکر میکردم چه احمقی بودم این کارو میکردم، مگه آدم باید به خالش این حس ها رو داشته باشه؟! و خدا رو شکر میکردم که سر اون عکسه گیر نیفتادم، والا آبروم میرفت.

گذشت، من با این کات میکردم با یکی دیگه دوست میشدم و همینطور یکی بعد از دیگری، تا به خودم اومدم دیدم مادرم دستم و گذاشته تو دست یکی از دخترهای فامیل دور. من و خانومم که اصلا با هم دوران دوستی نداشتیم. چون خانوادگی حرف زدن تا ما رو با هم جفت و جور کنن و دوران نامزدی مون هم خیلی زود تموم شد، چون پدر اون اصرار داشت زود کارو تموم کنه. بعد از اینکه رفتیم زیر یک سقف خیلی طول نکشید که مشکلات شروع شد. نمیخوام برم تو جزئیات چون هم وقت بر هست، هم ربطی به این جریان نداره. با شروع مشکلات، اون حس هیجان و هورمون های دوپامین هم خوابید. عین احمق ها با زنم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که زندگی مون پایدار بمونه. تا چند سال بعد دوتا بچه تقریبا پشت سر هم با اختلاف دو، سه سال آوردیم. اگه قبل از بچه ها یه چُسه حسی بینمون می بود بعد بچه ها دیگه واقعا هیچی نبود. مثل غریبه ها! برو کار کن، بیا خونه بخواب، فردا روز از نو روزی از نو. سکس که دیگه نگم! من قشنگ حس میکردم اون مثل یه تخته چوب میخوابه زیرم که فقط کارش و کرده باشه. من هم اهل خیانت نبودم که برم به راست یا دروغ به یکی بگم دوست دارم، چون میدونم و مطمئنم آخرش دو سر سوخت. اهل دخترهای خیابونی و پولی هم نبودم، چون به تمیزی خیلی حساسم. یعنی جق زدن باز بهترین آپشن بود.

خاله مانی من هم یک سال قبل ما ازدواج کرده بود و دوتایی با شوهرش کار میکردن. از یه خونه نقلی سی و پنج متری شروع کردن والان در یک محل خیلی بهتر خونه نود متری خریدن و ماشین و زندگیشون به راه. خدایی هم دوتایی سخت کار میکنن. برعکس ما که با بچه، زنم خونه نشین شد و من مثل خر، سگ دو میزدم و در جا میزدم. تو این دوران با تنها کسایی که رابطه برو بیایی داشتیم یکی از هم دانشگاهی های خانومم بودن که اون هم متاهل بود، با یکی از همکارای من تو شرکت که اون هم زن و بچه داشت و همینطور خاله مانی و شوهرش. دلخوشی مون شده بود که تو مراسم ها دور هم جمع بشیم و بگیم و بخندیم و برقصیم. تا اینکه یک روز تو یکی از همین مراسم ها خالم اومد و داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم که برگشت گفت بچه بودی من دوست داشتم بهم بگی خاله، اسمم و صدا میکردی. الان که دلم میخواد اسمم و صدا کنی خاله خاله میکنی! من یه دفعه قفل کردم. گفتم اون موقع که خیلی بچه بودم بعدش خاله گفتم دیگه، عادت کردم. دوست داری ماندانا صدات کنم. بعد اومد نزدیکم و با اون صورت آرایش کرده و دافی طورش، چشماشو خمار کرد و با صدای آروم و نازک گفت بچه بودی همه چیو یادت خاله؟ گفتم مثلا چیو؟ نیش خندی زد و گفت همه چیو دیگه؟ میخوام خودت بگی! من دیگه داشتم میشاشیدم تو جام. نه اینکه صاف کرده باشم یا شهوتی شده باشم ها. یعنی به معنی واقعی کپ کرده بودم. نمیدونستم چی بگم، گفتم چی شده مگه؟ چیکار کردم؟ گفت یعنی تو یادت نمیاد؟ داشتم سرم رو می خاروندم و فکر میکردم که دوباره یواشکی گفت یادت میاد خودت و زدی به اون راه. بعد خندید ول کرد رفت اونور. اون دور همی مون تموم شد. ولی این حرفش از فکرم بیرون نمی رفت. هرروز و هرشب بهش فکر میکردم. انقدر فکر کردم که چیو میگه، آخر به این نتیجه رسیدم که خیلی بچه که بودم، شاید هشت یا نه سالگی، یه روزی که خونشون با هم بازی میکردیم چند بار دستم به‌طور ناخواسته و از رو لباس خورده به باسن و ممه ش. نه اینکه دست زده باشم یا لمس کرده باشم، مثلا در حالت بازی دستم خورده.

بعد از اون شب تمام دوران بلوغ و نوجوانیم عین ویدیو میومد جلو چشمم. نمیدونم چرا این و بهم گفت یا خواست یادم بندازه. دلیلش و نمیدونم ولی این و میدونم که اگه زندگی سکسی اون هم سرد شده باشه، خالم انقدر کُس هست که اگه بخواد با يه بشکن هرکی و میتونه بکشه روش. بدنش اگه بخوام براتون مثال بزنم شاید خیلی شبیه جنیفر لوپز باشه. قدش متوسط، وزن میزون، صورت کشیده، چشم های خمار بادومی، ابروهای کمونی، پوست شفاف و صاف، بدن تمیز، ممه های دست پُر کُن سر بالا، شکم تخت، کمر باریک، کون تاقچه ای. یعنی به جرات میتونم بگم هر مردی و دیونه میکنه. من که زندگی سکسیم ریده مون بود، ناخواسته شروع کردم سرک کشیدن به صفحه های مجازیش و دید زدن عکس هاش. انگار دوباره موتور هورمون های من روشن شده بود. با عکس هاش جق میزدم و وقتی میدیدمش براش راست میکردم و از ترس آبرو ریزی قایم میشدم. تو بد هچلی افتاده بودم. از طرفی هم دلم میخواست بدونم میخواد بهم بده یا نه! چون من و با این حرف ها و کارهاش تو منگنه گذاشته بود. اگه بخواد بده که خر نیستم، چنان میزنم نفت در بیاد ولی از طرفی هم نمیخواستم آبرو ریزی بشه.

دیگه همش منتظر این بودم که کی میبینمش. چجوری فرصت گیر بیارم و چه جوری از فرصت هام استفاده کنم تا نیّت شو بفهمم. چند بار بعدی که ما رفتیم خونه اونها یا اونها اومدن خونه ما به هر بهانه ای از پشتش رد میشدم سعی می کردم روی دستم و انگشت هام و رو باسنش بکشم تا عکس‌العمل شو ببینم که یکی دوبار این کارو کردم به روی خودش نیاورد. جراتم بیشتر شد، یک سری که خونه ما سر یخچال بود و فرصت گیر آوردم نزدیکش شدم و از قصد به جای خاله گفتن، نزدیکش شدم و در گوشش گفتم ماندانا اجازه میدی اینو ور دارم و اون که تقریبا پشتش به من و رو به یخچال بود، با دست چپم گودی پهلوی چپش و گرفتم و خودم و دراز کردم تا از طبقه بالای یخچال یک چیزی که اصلا احتیاج نداشتم و بر دارم. شاید یک لحظه کیرم با کونش برخورد کرد. احساس کردم حداقل واسه سه چهار ثانیه نه اون نفس کشید نه من. در همین حین صدای پا اومد که انگار یکی داره میاد تو آشپزخونه که من با یه حالتی که هول شده باشم دستم و کشیدم و اومدم عقب. خانومم وارد آشپزخانه شده بود که من احساس کردم یه کم جا خورد ولی به روش نیاورد. این قضیه گذشت، چند باری هم و دیدیم ولی دیگه فرصت گیر نمیاوردم و چیزی هم از جانب اون نمیدیدم. داشتم کم کم سرد میشدم که خانومم یک روز اومد گفت ماندانا و شوهرش دارن میرن طالقان ویلای یکی از دوست های شوهرش ما هم دعوت کردن. گفتم ولش کن مگه اونها رو نمیشناسیم که بریم ویلاشون؟ که خانومم گفت کلید و دادن که ماندانا اینا خودشون تنها برن. اونجا هم استخر داره، خوش آب و هوا، خوش میگذره. منم دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم. تو دلم هم گفتم، مگه خرم که نرم. بهترین موقعیت.

سر روز موعود جمع کردیم و رفتیم دم خونه خالم که منتظر ما بودن و از اونجا دو ماشینه رفتیم طرف ویلا. تو کل راه هم من راست کرده بودم و تو کونم عروسی بود. یه باغ خیلی بزرگ بود که از دم در ورودی تا خود ویلا که پارک کنیم کم کم پنج دقیقه با ماشین رانندگی کردیم. خیلی جای دنج و باحالی بود. خاله من کلا باز و راحت لباس می‌پوشه، همین که می دونستم بدنش و میتونم دید بزنم برام یه دنیا بود. رفتیم رسیدیم و شب بساط منقل و جوجه رو جور کردیم. من و شوهر خالم داشتیم کباب بازی می کردیم و حرف میزدیم که دیدیم بله خاله و خانومم میگن و میخندن و مایو پوشیدن که برن استخر. خالم یه مایو آبی آسمانی دوبنده پوشیده بود که بندها از پشت و بالای شونش ضربدری میومد پایین تا دقیقا بالای باسنش. مایوش سینه هاشو پوشونده بود ولی پرو پاچه و رون هاش که نور بهشون میخورد من و حالی به حولی میکرد. یکی دوبار هم چشمم ناخودآگاه رفت دوخته شد به چاک کُس و تاقچه کونش که سریع چشمامو دزدیدم تا ضایع نشه. از اونور خانومم از این مایوهای پوشیده بود که سر همیه و رونش و میپوشونه، تازه رو اون هم یه تاپ پوشیده بود. دیگه من اینقدر معذب شدم شب بهش گفتم وقتی ماندانا انقدر راحت میپوشه تو چرا اینجوری؟ که گفت جلو شوهرش خجالت میکشه. منم هیچی نگفتم. اون شب انقدر راست کرده بودم که راضی بودم تو سوراخ دیوار بکنم تا آبم بیاد ولی بدبختی بد موقعیتی بود. بچه ها نزدیک خوابیده بودن، اون اتاق خاله اینا. یعنی راه نداشت زنم و بکنم و جق تو توالت هم ریسکی بود و ممکن بود طول بکشه.

فرداش هم پاشدیم و با ماشین رفتیم کوه پایه و بیرون غذا خوردیم و قلیون کشیدیم و دم دریاچه پیاده روی کردیم و خسته و کوفته برگشتیم ویلا جنازه شدیم. اون روز هم خیلی خوش گذشت. برای غذا رفته بودیم یه دونه از این رستوران سنتی ها که تخت سنتی با پشتی داره. به هیچکس هم دید نداشتیم و راحت نشسته بودیم، خالم هم جلو مانتو شو باز کرده بود چاک سینه هاش افتاده بود بیرون. شوهر خالم که رفته بود اونور، خانومم هم بغل من نشسته بود. یه طوری که خودش هم متوجه بشه چند ثانیه به سینه اش خیره شدم که بعد سریع مانتوشو جمع و جور کرد پوشوند. تو دلم گفتم شاید ترسید خانومم ببینه یا شوهرش بیاد ببینه. فکر نکردم به خاطر من باشه، یا حداقل نخواستم قبول کنم. فرداش تو ویلا بودیم و بچه ها بازی میکردن و خانوم من مشغول کُس و موش چال کردن بود، دیدم خالم گیر داده به شوهرش که بریم راه بریم، ببینیم چی این دورو ور هست و نیست. شوهرشم شدیدا مخالفت می کرد که خستس و حال نداره. من سریع گفتم پاشید بریم دیگه، دو روز اومدیم اینجا حال کنیم. شوهرش گفت اصلا راه نداره، و بعد به ماندانا گفت خوب با میلاد برو. من هم که تو کونم عروسی بود. مطمئن بودم از خانومم بپرسم اون هم نمیاد، ولی وظیفه بود که بپرسم و وقتی گفتم اون هم گفت نه بابا کجا بیاد با بچه ها. خسته میشن و فلان و بیسار. منم گفتم خوب خاله پاشو بریم وقتی کسی نمیاد. اونم خیلی با اشتیاق پاشد جمع و جور کرد منم پوشیدم و راه افتادیم. خیلی راه رفتیم، چقدر درخت میوه پیدا کردیم. یه رود خیلی با صفا از وسط باغ میگذشت. خالم تازه داشت میگفت دوستاش گفتن شب ها حیون میاد اینجا. من هم ترسیدم گفتم الان میگی. انقدر غرق حرف زدن و خندیدن و جک گفتن شدیم که نفهمیدیم چقدر رفتیم. فقط یادم از باغ خارج شده بودیم و به جاده رسیده بودیم و اون طرف جاده کوهی بود. به خاله مانی گفتم خاله بریم بالا؟ گفت خدایی؟ گفتم آره، چرا نه! از اون بالا همه چیو بهتر میتونیم ببینیم. گفت پایتم، بریم. انداختیم طرف تپه های سنگی روبه بالا. بعضی جاها یه کم چالشی بود و بالا پایینی داشت باید دستت و میگرفتی تا بری بالا یا پات و خوب می گذاشتی که نیفتی.

سر یکی از این بالا رفتن ها گفت، وای چه جوری از اینجا برم بالا؟ گفتم نگران نباش تو برو من هواتو دارم نیوفتی. من وایسادم پشتش کمین کردم دل و زدم به دریا. میدونستم الان خیز که برداره طرف بالا کونش میاد عقب. قبل اینکه این کار و بکنه تصمیم و گرفتم که کونش دو دستی بگیرم که یعنی دارم هولت میدم بالا. دقیقا هم همین شد. تا پاشو محکم کرد و اومد خیز برداره طرف بالا یه زوری هم زد گفت ای وای که بلافاصله من سینم و از پشت چسبوندم زیر کونش و با دو تا دستم لمبرهای کونش و گرفتم هلش دادم طرف بالا. اون وسط معلوم بود از کار من شوک شده، چون وقتی کونش و گرفتم یه دفعه هول شد و سنگینیش بدتر افتاد رو سینه من. که بعد من هولش دادم رو به بالا و جلو و اون خودش و کشید بالا. برگشت گفت خوبی میلاد؟ گفتم آره بابا، تو خوبی؟ داشتی میوفتادی؟ که خندید. منم رفتم بالا. یه کم بعد خالم گفت خیلی اومدیم بالا، بسته دیگه. واقعا هم منظره قشنگی از اونجا مشخص بود. بهش گفتم بشینیم ایجا؟ گفت بشینیم. یه سنگ بزرگی بود که ما نشستیم، پامون و انداختیم پایین و هم خستگی در میکردیم، هم از منظره لذت میبردیم. تو این وسط فکر کون خاله هم از ذهنم بیرون نمی رفت، که یک دفعه خودش حرف انداخت و گفت میلاد من همه بچگی تو رو یادمه. شاید تو یادت نباشه چون من از تو پنج سال بزرگترم. تو هرچقدر هم بزرگ بشی، پدر بشی. من تو رو مثل بچگی هات دوست دارم. تو دلم گفتم این جریان خیلی وقت ادامه داره، اگه تمومش نکنم میکشتم. یک مکثی کردم، گفتم میدونی من تو رو بیشتر دوست دارم؟ بیشتر از همه خاله ها و عمه ها و هرکس دیگه ای. سریع با خنده های ریز گفت قربونت بشم من. دل به دل راه داره. من بهش نگاه کردم و چشم تو چشم بهش گفتم میدونی چقدر دوست دارم؟ خیلی سریع و بدون معطلی گفت آره خاله. ولی این دفعه نمی خندید و با صدای لطیف تر. آروم چشمش رو ازم دزدید و به جلو نگاه کرد. یه چند ثانیه طولانی سکوت همه جا رو گرفت. فقط صدای وزش باد میومد. یک دفعه سکوت و شکستم و گفتم، کاش خالم نبودی. برگشت دستش و گذاشت رو شونم و بغلم کرد و گفت حالا که شدم، ناراحتی؟ دیگه نمی‌خواستم بیشتر از این مسئله رو باز کنم. همینطوری هم از خط های قرمز گذشته بودم. بهش گفتم چرا ناراحت باشم. خیلی ها آرزوشون تو جواب سلامشون و بدی. اونوقت تو الان کجایی؟ با من بالای صخره نشستی. که خندید. بهش گفتم خوش بحال شوهرت که همسری مثل تو داره. اونم گفت ناشکری نکن. دو تا بچه سالم و خوب داری. زنت خوب. چی میخوای؟ گفتم تو از مشکلات ما خبر نداری! گفت همه این مشکلات و دارن. اگه بخوای از پسش بر میای.

با حرف هاش بهم روحیه می داد. ولی چیزهایی نبود که من میخواستم بشنوم. یا حداقل چیزهایی نبود که دوست داشتم بشنوم. ازش خواستم که برگردیم. راه برگشتمو ن انگار پنج ساعت طول کشید. در صورتی که یک ساعت هم نمیشد. الان بعد از چند سال گذشتن از این داستان هنوز رابطه مون و داریم. اون حس شهوت من هم خوابید. یه جورایی دوری و دوستی. هنوز این خالم و تا پای جون دوست دارم. میدونم هم که میدونه چقدر دوستش دارم. از این هم راضی هستم که جمعش کرد. خیلی خوب جمعش کرد. چون من نمیتونستم. تو تصمیمات و ذهنیت من هم خوندن داستان های فامیلی، و ویدیوهای تابو کم تاثیر نگذاشت. باید آدم بدونه داستان جاش تو کتاب، واقعیت تو زندگی. رابطه هایی که از این خطها میگذره دوام نداره. همین که رابطه مون و حفظ کردیم، ارزشش خیلی بیشتر از اون حس شهوتی که چند دقیقه هست و بعدش یک عمر آبروریزی، پشیمونی و دوری و قطع رابطه است.

پایان

نوشته: میلاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.