رفتن به مطلب

mame85

ارسال‌های توصیه شده

 سکس خشن × همکار × داستان سکس خشن × داستان خشن × داستان سکسی × داستان همکار ×

سکس من و نگهبان شرکت

سلام دوستان اسم من میناست و این داستانی که براتون دارم تعریف می‌کنم کلمه به کلمه‌اش راسته و برام اتفاق افتاده من توی یکی از شهرستان‌های تهران زندگی می‌کنم وقتی که خیلی جوون بودم توی ۱۸ ۱۹ سالگی با پسر عمو نامزد کردم و متاسفانه بعد از ۶ ماه متوجه شدم که پسر عموم معتاد است و خوب پدر و مادر بیشعورش این قضیه رو می‌دونستند ولی گفته بودند براش زن بگیریم آدم میشه بگذریم که چقدر بلا و مکافات سر من اومد تا تونستم از اون عوضی طلاقم رو بگیرم با اینکه هنوز نامزد بودیم و ازدواج نکرده بودیم توی همون مدت با هم سکس داشتیم و من نمی‌دونستم که چقدر برام گرون تموم میشه نصف مردهای فامیل ما برای یه زن شوهردار کون هم میدن هر کدومشون رو سر یه کثافت بازی گیر انداختن آبروشون رفته ولی وقتی به یه دختر می‌رسن که قبلاً ازدواج کرده یا سکس داشته انگار که آسمون به زمین اومده و اون دختر جنده است خوب احمق‌ها الاغ‌ها طرف نامزدم بوده سرتون رو درد نیارم پسرهای دیوس فامیل ما خودشون کل دخترای کشور رو می‌خوان بکنن ولی موقع ازدواج دنبال مریم مقدس می‌گردند القصه چون من یه خونواده سطح بالایی ندارم مجبور شدم برم سر کار.
کارهای اداری و منشی‌گری که با بردگی برابری می‌کنه و خوب صاحب کار هم انتظارهای نابجا از آدم داره
توی یک کارگاه تولیدی مشغول به کار شدم اونجا ۶ تا نیروی مرد داشت ۴ تا نیروی خانم یه مدیر کارگاه که کارگاه مال خودش بود و یه نگهبان پیر که تقریباً همیشه توی کارگاه بود نگهبان شبها مشغول نگهبانی بود و روزها هم توی همون کیوسک نگهبانی می‌خوابید هر از گاهی که کم کار می‌شدیم می‌رفتیم و با نگهبان لاس می‌زنیم داخل نگهبانی همیشه یه فلاکس چای کهنه دم که همیشه خدا هم غلیظ و یخ شده بود یه دونه قوطی کنسرو خالی که به جای زیر سیگاری ازش استفاده می‌کرد یه بسته سیگار بهمن که می‌گفت طعم اون سیگارهای قدیمو نداره. و قبلاً سیگار ویژه می‌کشیده یه پتوی کهنه روی یه تخته چوبی که زیرش یه دونه هیتر برقی گذاشته بود که مثلا این کرسیه منه و چند تا کتاب کهنه ما هیچ وقت نمی‌فهمیم که عبدالله کی خوابه کی بیدار همیشه خدا بوی گند سیگار از تو اون کیوسک بیرون میومد. صاحب کارگاه چند بار شب اومده بود سر بزنه. و عبدالله خان رو در خواب ناز گرفته بود. ولی خوب نه آقا عبدالله جای بهتری پیدا می‌کرد. نه صاحب کارگاه نگهبان دیگه ای. چند بار راجب کتاب ها ازش پرسیدم. گفت من نه زن دارم نه بچه این کتاب‌ها انیس و مونس من هستن. یکی از کتابهاش رو قرض کردم. کتاب نم زده با یه جلد کاغذی زرد رنگ و کلماتی که به سبک قدیم به هم چسبیده بودن. داستان یه مرد بود که عاشق یه دختر بوده که بهش ندادن. کتاب بدی نبود ولی شاهکار ادبی هم حساب نمیشد. چند تا کتاب دیگه هم ازش گرفتم. همشون داستان عشق های نافرجام بود. ميتونستم حدس بزنم داستان چیه.
حدود یه ربع میشد از کارگاه در اومده بودم که دیدم شارژر موبایلم رو جا گذاشتم هر چند میتونستم فردا که برمیگردم سر کار اون رو بردارم ولی ترسیدم آخر شب موبایلم خاموش بشه و ضد حال بخورم.
وقتی رسیدم جلو در کارگاه دیدم همه رفتن و در بسته است.
در زدم و نگهبان اومد در رو باز کرد.
گفت چی شده.
گفتم. شارژر رو جا گذاشتم.
گفت برو ور دار دختر سر به هوا.
کلید در سالن رو داد به من.
بیا این اولی کلیدش هست.
خودش هم آروم رفت تو کیوسکش.
داد زد. یادت نره کلید رو ببری با خودت.
شارژر رو برداشتم رفتم تو کیوسک کلید رو دادم بهش و برم.
ولی این سوال که ذهنمو درگیر کرده بود رو پرسیدم.
میشه یه چی بگم عمو عبدلله
بگو دختر.
شما چرا ازدواج نکردی.
با اخم گفت. کلید رو بده من. برو رد کارت. من حال و حوصله ندارم.
یه کم خودم رو لوس کردم و با ناز دوباره گفتم.
بگو دیگه عمو جون.
گفت دختر جان یه دختر رو میخواستم بهم ندادن. منم بیخیال شدم. حالا برو دیگه.
گفتم. اسمش چی بود.
نمیدونم چرا برام اینقدر مهم شده بود که سر از کارش در بیارم.
یهو دیدم لحن صداش عوض شد و با حسرت عمیق گفت. سودی. همون سودابه.
بعد لای کتاب‌های نم زده گشت و یه عکس سه در چهار سیاه و سفید داغون رو درآورد… بهم نشون داد گفت ایناهاش.
عکس یه دختر بچه بود.
وا عمو این که بچه است.
از تو فلاسک یه چای غلیظ ریخت گفت بیا این رو بخور.
تو کیوسک فقط یه تخت چوبی بود و من هم کنارش رو تخت نشستم.
شروع کرد به تعریف.
اون موقع ها مردم بد می‌دونستن عکس دخترشون دست کسی باشه.
منم این عکس رو با مافات ازش گرفتم.
اینجا تو عکس معلوم نیست. چشماش رنگی بود. بعد بی اختیار به چشمای من زل زد. چشم من رنگی نیست.
بعد گفت موهاش مشکی بود. و به موهای من نگاه کرد.
بعد گفت وقتی دستش رو میگرفتم نصف دست من بود. دست من رو گرفت تو دستش.
خیلی آروم با دستم بازی میکرد و خاطرات اون موقع رو تعریف می‌کرد. از لبهای سودابه گفت. از خنده اش. از شونه هاش وقتی می‌خندید چه جور تکون می‌خورد.
من نا خودم رو داشتم جای سودابه میدیدم… ناخودآگاه مثل یه گربه خودم رو چسبوندم به عمو عبدالله. یه قطره اشک که دیگه ایرادی نداره که از چشم عمو عبدالله میومد.
موقع حرف زدن موهام رو نوازش می‌کرد. و دستم رو ناز می داد و بغلم میکرد.
. خیلی آروم یه بوس از روی موهام کرد.
دروغ چرا داشتم لذت می‌بردم. انگار سودی رفته بود تو کالبد من.
یه ماچ آروم از رو صورتم. اینقدر نادن نبودم که ندونم از حد معمول صمیمی تر شده ولی دلم نمیومد حالی که داشت رو خراب کنم…
هی نازم میکرد. هی بوسم می‌کرد و هی اشک می‌ریخت. بی اختیار اومد سمت لبام و منم آچمز شده بودم. هیچ کاری نمیکردم. و اون داشت لبهای من رو می‌خورد. دستهای زبرش تو موهای من بود و دیگه هیچ حرفی رد و بدل نمیشد. از روی لباس خیلی آروم دستش رو روی سینه هام می‌کشید. و منم مثل یه موجود بی اختیار فقط نگاه میکردم. وقتی دستش رو از زیر لباسم برد و رسوند به سینه هام. قلبم داشت مثل طبل صدا میداد. زبری دستاش روی سینه دخترونه من کاملا حس میشد. تلاش کردم از دستش دور بشم ولی نه اون ول کن بود. نه تلاش من جدی.
دست های یه پیرمرد پنجاه ساله داشت نوک ممه من رو که عین یه دونه انگور زده بود بیرون نوازش می‌کرد. با دستاش لباسم رو تا زیر سوتین بالا زد. شکم سفید من و زیر سینه هام توی دیدش بود. با یه هل من رو به پشت خوابوند و سینه هام رو از زیر سوتین بیرون کشید. وضع راحتی نبود و سینه هام تحت فشار بود. خودم کمکش کردم که مانتو و تاپ و سوتین ام رو در بیاره. با یه دستش سینه ام رو فشار میداد و با یه دست دیگه ممه دوم رو توی دهنش نگه داشته بود و آب از لب و لوچه اش جاری بود و مک های محکم و عمیق میزد. انگار شیر میخواست. دستش رفت سمت شلوارم و از رو شلوار مشغول مالش شد ناخودآگاه به کمرم قوس دادم. دستم رو از زیر شلوار بروم تو و مشغول ناز کردن کسم شدم. اونم وقتی این صحنه رو دید دست برد و دمه شلوارشو باز کرد. شرت صورتی رنگ من انگار جلب توجه کرد و از روی شرت مشغول لیسیدن و مک زدن شد. یه دختر جوون واسه یه پیرمرد حتما جذابیت بیشتری داره. آرون انگشتش رو برد زیر شرت و با کصم بازی می‌کرد…
کاملا خیس بود. و زبری انگشت‌های کلفتش چشمهای من رو می‌برد سمت سفیدی.
وقتی شلوار و شرتم رو درآورد مثل یه گنجشک بی دفاع توی دستاش می لرزیدم.
بدون عجله کمربندش رو باز کرد. وای چی میدیدم. یه کیر به اندازه مچ دست من. بدون اینکه بپرسه آروم روی کس من مالش داد. یا یه تف خیسش کرد.
وقتی سر کیرش وارد کسم شد از درد داشتم غش میکردم.
انگار یه لحظه چشمام سیاهی رفت. ولی اون نامرد تا ته فرو کرد. درد وحشتناکی رو تحمل میکردم. حالا من داشتم اشک می‌ریختم.
قبلا با نامزدم سکس داشتم. ولی این کجا و آن کجا.
لجن محکم‌ و پشت سر هم تلمبه میزد. تا میخواستم یه کم لذت ببرم ضربه محکم بعدی درد رو جایگزین لذت می‌کرد…
بعد از حدود پنج دقیقه یه کم بهش عادت کرده بودم. من رو به پشت برگردوند و. یه لحظه داشتم دیوونه میشدم. نکنه میخاد کون منم بکنه. ولی نقشه دیگه ای داشت و یه متکا گذاشت زیر شکم من و تا ته کرد تو کس من. وای درد داشت و درد. و یه لذت کوچیک.
وقتی با کشیده زد روی کون من احساس کردم داغ شد. جای انگشتاش روی پوست سفید من باقی موند. دومی و سومی. انگار از این زدن ها بیشتر از کردن لذت می‌برد. انوار تمومی نداشت و نمیدونم چند تا زد ولی کل قسمت باسنم داغ شده بود و گر گرفته بود.
کمر من رو با دستاش گرفت. و چند تا محکم تلمبه زد. جوری که از چشمام میزد بیرون… زد. زد. تا آبش آوند. و ریخت روی کمر من. حتی یه دونه هم بعدش کشیده زد به کونم.
با دستمال یزدی کثیفی که داشت آبش رو پاک کرد و منم با سریع ترین حالتی که میتونستم لباسهام رو پوشیدم و زدم بیرون…
تا چند روز وقتی تو کارگاه میدیدمش یه حس بدی بهم دست می‌داد.
حدود دو هفته بعد از این ماجرا وقتی داشتم از سر کار میرفتم خونه یه حسی من رو مجبور کرد برگردم کارگاه.
زنگ رو زدم و. نگهبان در رو وا کرد. باز چی جا گذاشتی دختر.
منم گفتم شارژر موبایلم جا مونده.

تمام. .

نوشته: مهندس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.