رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

     مامان × تابو × بیغیرتی × داستان مامان × سکس مامان × داستان سکسی × داستان تابو × سکس تابو × داستان محارم × سکس محارم × داستان بیغیرتی × سکس بیغیرتی ×

مامانم مال من شد - قسمت اول

عاشق پیاده روی بودم با اینکه بابام همیشه ازم می خواست ماشین ببرم اما انگار به قدم زدن تو این خیابون های تهران عادت کرده بودم.فکرهای سرم تنها دارایی تو جهان هستند که هیچوقت تموم نمیشن.
امیرحسین ۲۱ ساله شده! اون پسر لوس خانواده بزرگ و بزرگتر شده و با تموم اتفاقاتی که افتاده تا اینجاش راضیه راضیه…
قدم ۱۸۰ و وزنم ۸۰ از فرمت کلی بدنم راضیم هرچند بدنسازی کار نمیکنم اما از چیزی که هستم لذت می برم و این مهم ترین چیزیه که اهمیت داره،چشم و ابروهای مشکی در کنار موهای مشکی که بعد حموم یکم قهوه ای میشه و رنگ پوست سفیدم شاید سازنده زیباترین پسر جهان نباشه اما حداقل قابل تحمله.
در تمامی این سال ها دخترای زیادی وارد زندگیم شدن و به هر دلیلی با هم ادامه ندادیم اما همیشه تو زندگیم یه راز بزرگ وجود داشته و داره و اون علاقه ی غیر طبیعی به مامانمه.بعضیا بهش میگن بیماری و بعضیا باهاش مشکلی ندارن اما از نظر من همه چیز به افراد و نوع روابط اونا بستگی داره و اینه که تعیین میکنه چرا یک پسر مشتاق یک رابطه ی ممنوعه با مامانش میشه!
مامان لیلای من الان در اوج زیبایی و پختگی و زنانگی قرار داره به جرات میتونم بگم ۴۲ سالگیش به مراتب بدنی جذاب تر و زیباتر از تمامی سال های زندگیش براش ایجاد کرده؛
قد ۱۷۰ سانتیش اولین تیک از جذابیت یک میلف رو براش میزنه قدی که نه خیلی کوچیکه و نه بلند و زن رو در مقابل چشم های حشری کلی پسر جوون تو خیابون ها قرار میده پسرایی که به شدت زوم میشن روی همون یکم لختی پاهاش که بین شلوار لی و کتونی مشکیش میدرخشه.
سفیدی بدنش به طرز عجیبی زیاده و من تکراری ترین صحنه ای که دیدم همین سفیدی بدنه که با کوچکترین فشاری رنگ عوض میکنه.موهای قهوه ای و نسبتا بلندش که همیشه ازشون متنفر بودم!حالا چرا تنفر؟برای پسری که لذت بخش ترین صحنه براش دیدن گودی کمر مامانشه اون موها همیشه مزاحم به حساب میان.وزنش همیشه روی ۷۰ تا ۷۲ ثابته و گودی کمرش به خاطر حجم زیاد کونشه.
من:سلام مامان،،،من اومدم
مامان:سلام عزیزم خوش اومدی
من:همین؟نمیای به استقبال شاهزاده؟
مامان:شاهزاده همیشه بهت گفتم اول دوش بعد حرف
هوف،راست میگه بزرگترین قانون زندگی ما دوش گرفتن بود یعنی شما هروقت از هر جایی وارد خونه میشی تا دوش نگیری هیچ فرقی با یه زباله برای مامانم نداری!
سیاه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه وفا نیست؟!
طبق معمول کنسرتم داخل حموم برپا شده بود و داشتم با صدام باعث تولید آلودگی میشدم.زیر دوش تو حال هوای خودم بودم و داشتم خودمو میشستم که طبق معمول کلی افکار جنسی وارد ذهنم شد!انگار این ویژگی مشترک همه ی پسرای سن پایینه.
راستش رو بخوایید با تموم فانتزی هایی که میشد درباره مامان بهش فکر کرد حداقل یک بار جق زده بودم ولی هیچ کدوم لذت بخش تر از لباس زیرهاش نبود.
آروم در حموم رو باز کردم تا ببینم تو سبد لباس چرک ها از مامانم چیزی پیدا میشه یا نه تو نگاه اول چیزی ندیدم اما میدونستم مامانم اگه لباس زیری اونجا بزاره یه جوری مخفیش میکنه بین بقیه لباسا تا دیده نشه.
لباسارو با دست کنار زدم و بند سوتین بنفشش معلوم شد،عاشق این ست و این رنگ بودم.
بردمش داخل حموم و گذاشتم روی لبام و بینیم و با نهایت توانم نفس کشیدم،انگار تو بهشت بودم نمیدونم این بوی خاص چی داره که آدمو مست میکنه ناخودآگاه دستم روی کیرم رفت و مدام سوتینش رو میبوسیدم و حالا باید به صاحب فوق العاده سکسی این سوتین فکر میکردم و آروم آروم جق میزدم،خاطره ای که تو ذهنم اومد واقعا آب آور بود.
از شانسم چندباری با این سوتین ممه های مامانم رو دیده بودم.اولین بار که ممه های مامانم رو با این ست دیدم درست دم در همین حموم بود،حمومی که داخل اتاق خودمه.
کیرمو آروم میمالوندم و منتظر شکل گرفتن افکارم بودم! یک سال قبل؛صدای باز شد در ورودی خونه اومد
داخل اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم.
مامان:مامان یه دوش میگیریم بعد میام خریدهامون رو چک کنیم
مامان بزرگم:باشه لیلا فقط زود بیا میخوام برگردم خونه
حوصله نداشتم واقعا تو این زمان برم پیش مامان بزرگم و شنونده خاطراتش از ۲۰ ۳۰ سال پیش باشم پس تصمیم گرفتم مثل اکثر اوقات که مهمون میاد داخل اتاق بمونم انگار که خوابم.
مامان:اع امیرحسین خونه ای؟برو پیش مامان بزرگت
من:حال ندارم میخوام بخوابم مامان خیلی خستم
مامان:قربون پسر اجتماعی و مهمون نوازم برم
یکم خندیدم و چشمامو بستم مامانم انقدر عجله داشت لباساشو دم حموم درآورد.
اولین چیزی که از تنش افتاد مانتوی مشکیش بود که واقعا جلوی دیدن اون بدن زیبا رو گرفته بود بدون توجه بهش از بالا انداختش کنار پاش و بعدش جوراب هاشو درآورد و کنارش گذاشت،خیلی صحنه زیبایی بود مامانم جلوی چشمام کم کم داشت لباساشو در میاورد درسته که برای سکس نبود اما این آروم آروم لخت شدنش و درآوردن اون لباسای مزاحم برام خیلی جذاب بود.
تیشرتشو در اورد و سفیدی بدنش بالاخره نمایان شد،یه کمر فوق العاده زیبا که کاملا لخت و عریان جلوی چشمای پسرش برق میزد.پشتش به من بود و کاملا مشخص بود جای سوتینش درست نیست و خیلی طول نکشید تا یکم جا به جاش کنه و همین بس بود تا با عوض شدن جای سوتینش قرمزی حاصل از بند سوتینش روی بدنش دیده بشه!قرمزی ای که همیشه دوست داشتم به خاطر چک های محکم من به بدنش ایجاد باشه اما خب اینم خیلی بد نبود.
مامان لیلا لحظه به لحظه لخت تر می شد و لباساش کنار پاش ریخته میشد کاش میشد برگرده تا از جلو هم ببینمش اما این آرزو با باز شدن شلوارش و پایین اومدن از پاهاش سریعا از بین رفت!
چی بهتر از نمای کون خوشگلش و سفیدی رون هاش از پشت برای من واقعا؟باورم نمیشد این مامان منه واقعا چجوری باید جلوی خودمو بگیریم؟همچین تیکه ای هرروز جلوی چشمام رژه میره،تیکه ای که دیدن همین قدر از لختی بدنش برای خیلی از آشناهای ما ارزویه!
نمی‌تونید باور کنید چه صحنه ای رو میدیدم!با در آوردن شلوارش یکم شورتش پایین اومده بود،زیاد نبود اما اونقدری بود که بشه خط خوشگل بین لپ های کونش رو دید.خطی که بالاخره یه روز کیرمو با تموم وجود بینش قرار میدم و از گرمیش لذت میبرم.
چقدر صاف و زیبا بود همون تیکه کوچیک از کونش که حالا دقیقا جلوی چشمام بود،وقتی به خودم اومده بودم مامانم رفته بود داخل حموم و صدای آب رو می‌شنیدم…
با همین خاطره داشتم جق میزدم اما کافی نبود باید ادامه اون روز رو مرور میکردم،درست از زمانی صحبت میکنم که در حموم باز شد و مامان ازش بیرون اومد!!!
نور مستقیم آفتاب از پنجره روی بدنش افتاده بود و دور رنگ شدن بدنش به خاطر این نور این زن رو واقعا زیباتر کرده بود.موهای خیسش یکم پیچیده شده بودن بهم اما مگه مهمه؟!مامان درست جلوی چشمای من وایساده با یه شورت و سوتین بنفش و حالا کاملا دارم با چشمام میخورمش…
انقدر عجله داشت که بره پیش مامان بزرگم و خیلی منتظر نزارش حواسش به چشم های خیره ی من نبود.
رون گوشتی پاش با هر حرکتی که می‌کرد به لرزش می افتاد و لذت دیدن این لرزش رون های سفید مامان رو فقط کسایی می‌فهمن که همین حس مشترک رو به مامانشون دارن.پاهای کشیدش هرچقدر که به پایین زانو می‌رفت خوش تراش تر و کوچکتر می‌شد و بالاخره به انگشت های خوشگل و کوچیک پاش ختم میشد.
مامان کاملا میتونست آب هر فوت فتیشی رو بدون اینکه اون فرد کیرشو بماله بیاره به نحوی که انکار تمامی ویژگی های یک پای جذاب داخل این پاها وجود داشت! پای کوچیک،انگشت های کشیده،ناخن های لاک خورده و مرتب و از همه مهم تر یه کف پای صاف که انگار ساخته شد بود برای روی صورت قرار گرفتن و لیسیدن…
دلم میخواست از جام بلند شم و بدون توجه به هیچ قسمت بدنش یکی یکی انگشت های پاشو داخل دهنم مزه کنم و از قوزک تا زانو هاشو لیس بزنم و روی پاشو پر از بوسه کنم.
داخل حموم کیرمو تند تر میمالیدم و این خاطره از مامانم به شدت منو به مرز ارضا شدن رسونده بود‌ اما هنوز تموم نشده بود!
ممه هایی با سایز ۷۵ و سفید که بعضی جاهاش خال های ریز و لک های زیبا داشت.حالا تصور کنید اون ممه های سفید و بزرگ با رنگ بنفش ترکیب شده و نصفه پایینش داخل سوتین و تنها کاری که من میتونستم انجام بدم زل زدن به نیمه بالایی ممه های مامانم و اون خط فوق العاده سکسیش بود.
ممه های مامانم پشت اون سوتین با همون آفتابی که روی قسمت لخت ممه هاش افتاده بود از همیشه متفاوت تر شده بود اما این تنها تفاوت ممه هاش با همیشه نبود.مهم ترین چیز اون قطره های آب بود که از حموم هنوز روی بدنش بود و وسط خط سینش سر میخورد از بالا و من با نگاهم دنبالش میکردم.
اونقدر حشری شده بودم که تنها با نگاه به بدن مامانم زیر پتو داخل شلوارم آبم اومد و…
همزمان با اومدن آبم داخل خاطره ای که داشتم باهاش جق میزدم داخل حمومم ارضا شدم و بعد چند دقیقه از حموم بیرون اومدم.
من:مامان خیلی گشنمه
روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت تلویزیون میدید،یه پاش رو روی اون یکی انداخته بود و یه شلوارک آبی با یه تیشرت معمولی تنش بود‌.لختی پاهاش بهم چسبیده بود و هرچند زیبا اما توانی برای راست شدن کیرم بعد اون جق نداشت.
مامان:مگه استقبال نمیخواستی؟
من:الان فقط غذا میخوام
مامان:اع،نه بابا؟چشم همین الان
از جاش بلند شد و خیلی جدی اومد سمتم و شروع کرد زدن!کتک خوردن از مامان بخشی از برنامه ثابت روزانه بود.منم تا حد توانم خودمو بدون درد نشون میدادم تا بیشتر حرصش بگیره
مامان:شل کن
من:شله دیگه
مامان:غلط کردی خودتو سفت گرفتی وگرنه چرا دردت نمیاد؟
من:خب زور نداری لابود
چه غلطی کردم این حرفو زدم دیگه تقریبا داشت میکشت منو گفتم باشه بابا باشه
مامان:فایده نداره اینجوری میخوام گازت بگیرم
من:مامان من بزرگ به خدا اون ده سال پیش بود گاز میگرفتی بازومو
یدونه زد تو سرمو گفت حرف نباشه هنوز جوجه ای
حوله تنم بود و بندش رو بسته بودم زیرش شورت نداشتم همیشه میزارم کامل خشک شم بعدا لباس بپوشم.
مامان:حوله رو درار میخوام گاز بگیرم
من:مامان ول کن دردم میگیره به خدا لباسم تنم نیست
مامان:آقا خجالت میکشن؟بچه تو رو تا همین ۴روز پیش من میشستما
من:۴روز مامان؟اون ۱۵ سال پیش بودا
مامان:انقدر حرف نزن بازش کن میخوام گاز بگیرم
چقدر با این جملش حالم عوض شد یهو!کاش واقعا میشد باز کنم بند حوله رو تا با کیرم هرکاری میخواد کنه حتی گازش بگیره اما اون میخواست بازوم رو مثل بچگی هام گاز بگیره تا حرصش خالی شه…
من:میگم هیچی تنم نیست خب بزار برم بپوشم
مامان:همین الان میگم
دوست داشتم اصرارش رو داشت حشریم می‌کرد
من:خودت باز کن به من چه
دستاشو انداخت دور بند و داشت تلاش می‌کرد برای باز کردنش کیرم از صحنه ای که میدیدم نیم خیز شده بود هرچی تلاش می‌کرد نمیتونست بازش کنه گره های خودمو فقط خودم میتونستم باز کنم و کلافه شده بود.
من:تو که میدونی نمیتونی باز کنی الکی تلاش نکن
از بلند شدن کیرم سریع برگشتم سمت اتاق تا متوجه نشه اما دیدم دنبالم سریع اومد داخل اتاق
مامان:وایسا ببینم غلط کردی من تا تورو ادم نکنم بیخیال نمیشم
زانو زد جلوی پام و اینبار داشت نشسته شانسش رو امتحان می‌کرد خیلی صحنه عجیبی بود!مامان زانو زده جلوی من و داره تلاش میکنه بند حولم رو باز کنه؟باورم نمیشد اصلا به شدت داشت کلنجار می‌رفت و بند رو بیشتر می‌کشید یهو کلافه شد و بند منو کشید سمت خودش و دندونش رو گذاشت رو بند تا با دندون بازش کنه.
کیرم کاملا شق شده بود و هیچ حرفی نمیزدم داشتم از هیجان سکته میکردم فاصله دهن مامان با کیرم فقط یه لایه پارچه بود! صورت مامان تو نزدیک ترین حالت به کیرم بود و کیرم پشت حوله ای که مامان داشت به زور بازش می‌کرد آماده بود تا بیرون بزنه…
بالاخره یه بند رو درآورد و بند از هم باز شد به محض باز شدن دو طرفه حوله از هم کیرم بیرون زد و اولین صحنه ای که باهاش رو به رو شدم از نمای بالا بود،کیرم درست بالای صورت مامان بود و مامان یه لحظه شوکه.
مامان لیلا هرچند کم اما به کیرم زل زد و منم داشتم صورتش رو تو اون نما درست کنار کیرم میدیدم که صدای باز شدن در ورودی اومد،بابام سلام کرد منو مامان جفتمون تو اتاق هول کردیم و خواستیم سریع خودمونو جمع کنیم حرکت من و مامان کاملا اتفاقی برای جمع کردن اون اوضاع به یک سمت بود و مامان برای بلند شدن همون سمتی اومد که من حرکت کرده بودم و موقع بلند شدنش کیرم به لپ مامان کشیده شد.
بدون توجه به اون اتفاق مامان سریع رفت بیرون و سلام کرد منم رفتم رو تخت و پتو رو انداختم رو خودم.
واقعا کیرم به صورت مامان کشیده شده بود!خواب نبودم کیرم نرمی صورت مامانمو چشیده بود و با این که همه چیز اتفاقی اتفاق افتاده بود اما سکسی ترین اتفاقی بود که بین من و مامانم تا اون روز افتاده بود!
داستان هنوز تموم نشده فقط خواستم بگم من همون امیرعلی ام نویسنده قدیمی و داستان های سکس با مامان و مامان لیلا که میتونید اونارو هم بخونید این داستان هم هروقت لایک هاش به ۲۰۰ رسید قسمت دومش منتشر میشه.
لباسامو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم به بابام سلام کردم و دیدم مامانم تو آشپزخونه داره شام رو آماده میکنه،و خیلی عادی باهام حرف زد و بهم نگاه کرد ولی هر چقدر که اون عادی بود من نبودم.به شدت حشری بودم و نمیتونستم به همین راحتی عبور کنم از اتفاقی که افتاده بود.
بابام ۵۰ سالشه و قطعا باید بگم مامانم ازش همه جوره سرتره چیزی که مطمئن بودم این بود که اصلا باهم رابطه نداشتن و برام عجیب بود مامان چجوری خودشو ارضا میکنه با همچین شوهری!بگذریم…
اون شب بدون اتفاق خاصی شام رو خوردیم و خوابیدیم.
صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم میخواست اون روز بره پیش خاله غزل و تو شرکت تو کارای حساب داری بهش کمک کنه و قرار بود من برسونمش:
غزل خواهر مامان نیست اما نزدیک ترین رفیق مامانمه و انقدر باهم رفت و آمد دارن که دیگه برای من شده خاله.غزل از مامان کوچیک تره و ۳۵ سالشه بدنش از مامان قطعا بهتر نیست ولی در کل زن سکسی ایه با لبای بزرگ که همیشه تو نگاه اول آدم فکر میکنه ژل زده اما به قول خودش خدادادیه!این مهم ترین ویژگی صورت خاله غزل بود اما هرچه پایین تر می‌آییم زیباتر میشه،بدن لاغر با ممه های کوچیک تر از مامانم یه زن جمع و جور از غزل ساخته بود که برای خیلی ها جذابه و البته یه عینک بزرگ روی صورتش که قشنگ آدمو یاد منشی های پورن هاب میندازه
شوهر غزل سبحان ۳۶ سالشه یه مرد به شدت خوش پوش که من فکر میکنم موقع خواب هم کت و شلوار تنش میکنه با قد بلند و بدن ورزشکاریش و بزرگترین ویژگیش ادکلنی که به قول خودش امضای بدنشه.همیشه برام سوال بود سبحان چرا غزل رو گرفته با بدن و چهره ای که اون داره حیفه داره پای غزل میسوزه چون به شدت بهتره ازش.
شرکت برای غزل و سبحان بود و چند تا کارمند هم داشتن اونقدر پولدار نبودن اما خب شاید تو اکثر جمع های خانوادگی اونا از همه دارا تر بودن.من باهاشون حال می‌کردم کلا و همیشه تو این چند سال باهام مهربون بودن و ارتباط خانوادگی داشتیم و بابا هم با سبحان نه خیلی رفیق اما به خاطر ارتباط مامان با غزل خوب بودن.
مامان گاهی برای اینکه حوصلش سر نره و البته به خواسته غزل برای اینکه تو کارا بهش کمک میکنه میرفت شرکت و اونجا با غزل وقت می‌گذروندن.
طبق روال همیشه یه لباس کت و شلوار طور که خب من زیاد سر در نمیارم اسم این لباسای زنا چیه پوشیده بود و واقعا تو اون لباس کاری دلبری می‌کرد و منو به هر زحمتی بود از خواب بلند کرد تا برسونمش‌.
داخل آسانسور شرکت بودیم،شرکتی که طبقه سوم یه مجتمع اداری بود مامانم واقعا شیک شده بود.
من:ندزدنت با این تیپ
مامان: سریع زنگ میزنم به تو بیای نجاتم بدی
من:هر هر
مامان یدونه زد به بدنم و گفت زهر مار بچه پرو
وارد شرکت شدیم؛مامان و غزل همو بغل کردن و بهم سلام گفتن و مامان رفت پشت میز غزل و کنارش روی صندلی نشست.
من:سلام خاله خوبی
غزل:سلام خاله جان چه عجب ما شما رو دیدیم
من:کم سعادتیم خاله
رژ قرمزش با عینک مشکیش داشت چشمامو درمیاورد تنها چیزی که با دیدن این ترکیب تو ذهنم میومد خالی شدن آب کیر روی صورتش بود دقیقا مثل منشی های فیلم های سکسی
غزل:بیا پیش ما امیرحسین جان بد نمیگذره خاله
من:چشم،آقا سبحان نیستن سلام کنم بهش
غزل:نه رفته یه کار انجام بده اگه میخوای بمون بیاد
من:نه دیگ برم کلاس دارم
از در که بیرون اومدم دیدم آسانسور پر و در حال حرکت و از اونجایی که عاشق از پله رفتن بودم و اونجا کلا سه طبقه تا پایین فاصله داشت از پله ها اومدم اما به محض اینکه از دید آسانسور خارج شدم صدای سبحان رو شنیدم!
سبحان پشت تلفن انگار داشت با غزل صحبت میکرد
سبحان: لیلا اومده؟
کنجکاو شدم که چرا سوال کرد خب می‌رفت داخل میدیدش دیگه همونجا وایسادم ببینم چی میگه
سبحان:ای جان بیا دم در یه دقیقه
ای جان؟!!! به خاطر اومدن مامان من ای جان!نه بابا شاید یه چیز دیگه رو میگه بزار ببینم چی میشه
یکم که گذشت غزل هم اومد دم در،من بهشون دید نداشتم اما صداشون رو راحت می‌شنیدم
غزل:چی میگی بیا تو دیگه
سبحان:با خنده گفت این چه طرز استقبال از شوهرته
غزل:همینه که هست پرو شی اخراجت میکنم
سبحان:جون تو منو اخراج کن فقط
سبحان:کی پس قراره مخ این لیلارو بزنی؟
باورم نمیشد چی می‌شنوم!مخ مامان منو برای چی بزنه؟کاملا شوک شده بودم
غزل:چقدرم عجله داره آقا نمیدونم باید موقعیتش پیش بیاد
سبحان:کی دیگه خسته شدم انقدر منتظر موندم خیلی کصه لعنتی
غزل:عجله نکن باید آروم آروم پیش بریم تا بهش پیشنهاد تریسام بدم همچین زنی نیست مثل بقیه که بشه خیلی راحت مطرحش کرد
سبحان:از اون روزی که لختش رو برام توصیف کردی دارم دیوونه میشم کاش ازش عکس می گرفتی
غزل:نمیشد بابا دیوونه داشتیم لباس تن میزدیم می‌فهمید
سبحان:حیف این کص که گیر اون کصخول افتاده بهت گفته باشم این زن با قبلی ها فرق داره اونا انتخاب تو بودن این انتخاب منه یه بارم باید اونی که من میخوام باشه هرچی دیرتر بشه تو سکس باید بیشتر تلمبه بخوری به یاد لیلا جون
غزل:باشه حالا بیا بریم تو تا شک نکرده…
پایان قسمت اول

نوشته: شاهان

  • Like 1
  • Sad 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

مامانم مال من شد - قسمت دوم

از صحبت های سبحان و غزل شوکه شده بودم،تنها چیزی که میدونستم این بود که این دو نفر احتمالا خیلی وقته که برای مامان لیلا نقشه دارن اما حالا من باید چیکار کنم؟!
در کمال تعجب کیرم بعد از تعریف های سبحان از مامان بلند شده و این اصلا شبیه پسری نیست که بخواد مامانش رو از چنگ گرگ ها دربیاره!
میدونید یه حسی تو دلم میگه لذت ببر از چیزایی که شنیدی و مغزم میگه نه اون مامانته!باید از خودت غیرت نشون بدی…اولین بار نیست که سر این دوراهی گیر کردم اما هرچی که هست فعلا باید بیشتر مامان رو زیر نظر بگیرم تا ببینم چه بلایی قراره سرش بیارن.
از شرکت که بیرون زدم مدام تو فکرم حرفای سبحان و زنش میچرخیدن و اصلا نفهمیدم چطور به خونه رسیدم.
وقتی وارد خونه شدم دیدم بابام خونست و داره تلویزیون میبینه تو دلم گفتم نگاه کن واقعا اینجا نشسته بی خبر از همه جا در حالی که سبحان تو فکر تلمبه زدن تو کس زنشه…قبل از اینکه به اتاقم برسم تلفن خونه زنگ خورد و از شماره ای که افتاده بود متوجه شدم مامانمه
من:جانم مامان
مامان:سلام پسرم خوبی؟
من:آره تو خوبی؟جانم کاری داشتی؟
مامان:آره عزیزم شب مهمونی دعوتیم
من:کجا؟
مامان: خونه غزل و آقا سبحان!
بنگ…انگار یه تیر همون لحظه خورد تو مغزم!یعنی واقعا چه اتفاقی افتاده که اینا امشب مارو دعوت کردن اونم درست روزی که اون حرفارو با هم میزدن؛
شدیدا احساس از دست دادن امنیت داشتم تا قبل از این نگاهم به این دو نفر متفاوت بود اما حالا همه چیز فرق داشت…
مامان:شنیدی چی گفتم؟الو الو
من:آره آره،،،،باشه کاری داریم؟
مامان: نه فقط در جریان باشید به باباتم بگو
زبونم بند اومد،تازه یادم افتاد بابا قراره بعد ناهار حرکت کنه بره شمال برای تفکیک ارث پدریش!و جالب تر اینجاست که سبحان این قضیه شمال رفتن بابارو خبر داشت چون خودش هماهنگی هاشو انجام داده بود!
من:مگه بابا نمیخواد بره شمال؟
مامان:اع آره راست میگی یادم نبود
سبحان و زنش انگار از قصد امشب دعوت کرده بودن که بابا نباشه اما قراره چه اتفاقی بیفته؟
من:اوکی پس کنسلش کنیم
مامان:نمیدونم بزار بگم بهشون خبر میدم
بابا بعد از اینکه با هم ناهار خوردیم خدافظی کرد و رفت و منم شوکه منتظر بودم تا مامانم خبر بده اما قبل از اینکه مامانم هم بگه میشد حدس زد که اونا انقدر اصرار کنن تا مامانم مجبور بشه قبول کنه و دوتایی بریم و درست همینجوری هم شد.
ساعت حدودای ۶بود که مامان اومد خونه؛
مامان:دوش گرفتی؟
من:بله طبق دستور رفتم
مامان:خب خوبه،قیافه نگیر حالا میدونم حس و حالش رو نداشتی منم خستم ولی خب خیلی گفتن و اصرار کردن دیگه نشد نه بگم
من:عیبی نداره غزل دوست صمیمیته خب
مامان:چه لفظ قلمم حرف میزنه پدرسگ بزار برم یه دوش بگیرم تو هم آماده شو کم کم
با شنیدن صدای آیفون خونه سبحان اینا تازه فهمیدم همه چیز واقعیه و ما درست دم در خونشونیم!یه حسی داشتم شبیه اینکه خودم مامانمو آوردم تو قفس شیر و این استرس عجیبی به جونم انداخته بود.برخلاف مامان که از هیچ چیز خبر نداشت من آن شب بودم کاملا.
یه کفش مشکی با یه جوراب کوتاه سفید و شلوار پارچه ای مشکی که یکم جذب بود شدیدا مامان رو سکسی تر کرده بود و میشد بوی عطرش رو به خوبی حس کرد.از طرف دیگه یه کت و پیرهن سبز رنگ تنش کرده بود که با کیف کوچیکش ست بود.
در که باز شد صدای کفش هاش بیشتر از همیشه به چشم میومد،قدم های کوتاه و آرومش با لباس فوق العاده جذابش داشت دلبری می‌کرد.
سبحان:سلاااام خیلی خوش اومدید بفرمایید
باهم دست دادیم و بغلش کردم خیلی تحویلم می‌گرفت و احساس صمیمیت باهام می‌کرد کنارمون مامان و غزل تو بغل هم بودن و روبوسی میکردن.
غزل یه ساپورت مشکی پاش بود که به نظرم تنگ بودنش یکم بیش از اندازه زیادی بود و قطعا هیچوقت انتخاب اول یک زن برای مهمونی همچین چیزی نیست اما خب ما خیلی باهم راحت بودیم و هستیم و همیشه زیاد رفت و آمد و سفر داشتیم و حداقل برای من عادی شده بود.همونجوری که گفتم یه ساپورت مشکی تنگ همراه یه پیراهن سفید بلند و موهای بسته به بالا و عینک بزرگ همیشگیش…
از حق نگذریم به شدت سکسی شده بود مخصوصا با اون رژ قرمزی که زده بود آدم دلش می‌خواست تو کمترین زمان ازش لب بگیره اما خب همین روبوسی هم زیاد بد نبود‌.
روی مبلی به شکل L نشستیم و بعد از حال و احوال پرسی برامون میوه آوردن و مشغول پذیرایی شدیم و مامان هم تو آوردن وسایل به غزل کمک می‌کرد.
سبحان:لیلا جان چطور بود امروز شرکت؟
انقدر صمیمی بودیم خانوادگی که اینجور صدا کردن مامانم عادی باشه بابام هم غزل رو همینجوری صدا می‌کرد همیشه.
مامان:خوب بود و خلوت تر از بقیه روزا بود ولی دیگه امشب کاش دعوت نمی‌کردید،هممون شرکت بودیم شما خسته اید دیگه مهمون داری نمی‌کردید حداقل شبش و استراحت می‌کردید
سبحان:این چه حرفیه شما که غریبه نیستید اخه
غزل:آره دوستم نگو اینجوری باید دور هم باشیم دیگه
سبحان رسما داشت با نگاهش پاهای مامان رو میخورد با اینکه من کنارش نشسته بودم و زاویه درستی از جلو به چشم هاش نداشتم متوجه میشدم که نگاهش همش به مامانه و به بهونه حرف زدن با زنش که کنار مامان نشسته بود هی مامان رو برانداز میکرد
سبحان:خب تو چطوری امیرحسین خان
من:خداروشکر خوبم مشغول درس و دانشگاه
مامان:آره جون عمت
خندیدم همگی
غزل:پس اینجوری که مامانت گفت معلومه که درس خبری نیست تنبلی میکنی اره؟
من:نه بابا میخونم ولی خب کم
بازم خندیدیم و مشغول صحبت شدیم که یهو غزل به مامان گفت پاشو تا این دوتا پلی‌۴ بازی میکنن ما هم بریم تو اتاق یکم حرفای زنونه بزنیم.
سبحان سریع پلی‌۴ رو روشن کرد و گفت بعید میدونم حریف شی منم سریع جواب کل کلشو دادم و گفتم ۳تا گل هم آوانس میدم بهت
مامان و غزل رفتن تو اتاق و درو بستن،مطمئن بودم قراره حرفایی زده بشه درباره چیزایی که امروز شنیدم برای همین یه فکری به سرم زد؛
یه برنامه داشتم که صفحه خاموش و بدون اینکه رو صفحه چیزی بیاد صدا ضبط می‌کرد به بهونه اینکه مامان نقطه اتصال بده دانلود پروژه دارم رفتم تو اتاق کنارش تا بهش وصل بشم
مامان:حالا چه عجله ایه میزاشتی خونه
من:میخوام یه نگاهی بهش بندازم گوشیم رو میزارم همینجا نزدیک گوشیت که زودتر دانلود شه
مامان:باشه عزيزم برو
شمارش بازی هامون با سبحان از دستم در رفت و متاسفانه باید بگم مثل سگ باختم ازش و به شدت حرفه ای بود و احتمالا دلیلش داشتن پلی‌۴ و بازی کردن زیاد بود.
سبحان:نبینم باختتو مرد
خداروشکر قبل جواب دادن بهش مامان و غزل از اتاق بیرون اومدن و دیگه حرفی بین منو سبحان زده نشد،مامان گوشی رو بهم داد و گفت بیا فکر کنم دانلود شد.
غزل:خب آقایون شام بخوریم؟
سبحان:آره بابا مردیم از گشنگی مخصوصا امیرحسین که قندش به خاطر باخت افتاده
غزل:خاله جان این همرو میبره تو هم نتونستی روشو کم کنی که
من:دیگه به هرحال شوهر شماست خاله جان کاریش نمیشه کرد، با اجازتون یه سرویس برم و بیام برای شام
به محض ورود به دستشویی گوشی رو باز کردم و ویس رو با صدای آروم پلی کردم.طولانی بود و تند تند عبور میکردم تا ببینم حرف خاصی زده شده یا نه اولش که حرفای ساده زنونه و کاری باهم زدن تا اینکه بالاخره انگار کم کم غزل داشت حرفایی میزد که جالب بود.
غزل:چه خبر از شوهرت؟رسید شمال؟
مامان:آره فک کنم دیگه رسیده باشه،هیچ اونم که خودت دیدی مشغول کار همیشه
غزل:حواسش به تو هست؟
مامان:تا حواسش بودن چی باشه
غزل:باز خودتو زدی به خنگی؟همون قضیه رو میگم که چند وقت پیش صحبتشو کردیم دیگه…رابطتتون!بهتر شده؟از اون موقع چند بار سکس داشتید
مامان:بگم هیچی باورت میشه؟البته دیگه عادت کردیم هر دو زیاد مشکلی نداریم باهاش،همو دوس داریم فقط سکس نداریم اونم شاید چون خیلی وقت و حوصلش رو نداریم
غزل:آخه مگه میشه رابطه نداشت؟باهاش حرف زدی؟
مامان:آره اونم میگه موقتیه و واقعا حسش رو نداره خب چیکار میشه کرد من باید درکش کنم دیگه
غزل:یه نگاه به خودت کن! داخل پخته ترین و سکسی ترین زمان زندگیتی، تعریف نیست اما از خیلیا سرتری تو این همه خوشگلی از هر لحاظ بعد چجوری اون حسش رو نداره
مامان:نه بابا همینجوری ها هم که تو میگی نیست دیوانه دیگم سنم رفته بالا
غزل:همین حرفارو میزنی که اینجوری شده دیگه،سنت رفته بالا یعنی چی؟مگه به سنه
مامان:پس به چیه؟
غزل:به ایناست به این ۷۵ های سربالا و گرد
مامان یکم خندید و گفت نکن بی‌شعور،انگار غزل دست گذاشته بود رو ممه هاش که مامان این حرفو زد
غزل:دروغ میگم مگه؟برا منو نگاه کن
یکم مکث کرد انگار واقعا نشون داده بود به مامان
غزل:به زور ۶۵ تازه اونم نه سایز خودش سایز سوتین
مامان داشت می‌خندید فقط و میگفت از دست تو غزل
غزل:سبحان همیشه میزنه تو سرم این ممه هارو و میگه اینا چیه اخه تو داری بعد از اونور کیرشو با دست میگیره میگه نگاه کن چقدر بزرگه
هیجان انگیز بود برام اینکه مامانم داشت اسم کیر رو می‌شنید و یه نفر داشت از کیر یکی برای مامانم تعریف می‌کرد،انگار غزل کارشو خوب بلد بود و میدونست چجوری حرف بزنه.مامان که معلوم بود جا خورده یکم صدای خندش کمتر شد و گفت غزل این چی بود گفتی لعنتی به خدا خجالت کشیدم ولی سعی داشت کلمات خجالت زده خودش رو تو خنده پنهون کنه.
غزل:لیلا چجوری من ممه هامو انقدر کنم پدرو درآورده
مامان:از دست تو لعنتی دارم میمیرم از خنده حالا مگه انقدر مهمه؟
غزل:آره پس چی وقتی برا اون بزرگه برا منم باید باشه دیگ ۱۹ سانته لعنتی اون
مامان:۱۹؟چجوری تحمل کنیم یا خدا
غزل:اوایلش سخت بود تا همه جام درد میکرد وقتی می‌رفت تو اما بعدش جز لذت هیچی نیست،مگه شوهر تو چنده؟
مامان: یکم سکوت کرد گفت ۱۴
غزل خندش گرفته بود و داشت قهقهه میزد که مامان گفت کوفت بی‌شعور نخند خوبه منم ممه هاتو مسخره کنم و بعدش باهم خندیدن
غزل:ولی واقعا تو داری حیف میشی این چه زندگی ایه اخه سهم تو بیشتر از این حرفاست با این بدن!سبحان همیشه میگه کاش ممه هات اندازه لیلا بود…
باورم نمیشد که این حرفو به مامانم زده باشه یعنی واکنش مامانم چی بوده به این حرف!؟
مامان:ماشالا چقدرم هیز تشریف دارن!جدی میگی؟همچین چیزی گفته؟
غزل:آره به خدا خب واقعا هم ممه های تو تعریفیه
مامان:اوه اوه دیگه یادم باشه دیدمش بپوشونم خودمو خطرناک شده شوهرت
غزل:لباستو درار میخوام یه عکس بگیرم ازشون
مامان:عکس واسه چی بگیری؟
غزل:میخوام به دکتر نشون بدم این شکلیم کنه
مامان خندید و گفت برو بی‌شعور برو خجالت بکش
برو شبیه خودت باش منو ول کن
غزل:زر نزن دیگه خب دوس دارم اینجوری اون موقع دیدم هم به دلم نشست دکتره گفت اگر نمونه دارید بیارید اینقدر بخیل نباش
مامان:بابا خجالت میکشم من خب
غزل:خجالت نداره و…
غزل:واااای ببین چقدر نازن اینا چقدر سفید با اینکه قبلا دیدم اما هنوزم جذابن لعنتی ها!!! کوفتت بشه کاش مال من بود
مامان:سریع تر بگیر دارم آب میشم از خجالت حواستم باشه صورتم نیفته
غزل:بزار یکم دست بزنم به این خوشگل ها،چقدر نوکش خوشگله اخه…
ویس تموم شد و چیزی که میشد فهمید این بود که انگار غزل عکس ممه های مامان رو گرفته بود و الان داخل گوشیش بود.
سبحان:به به زنده ای امیرحسین ما فکر کردیم دور از جون داخل سرویس تموم کردی،،بیا دیگه شام یخ کرد
من:چشم چشم ببخشید حواسم پرت گوشیم بود
شام رو خوردیم و مشغول جمع کردن ظرفا بودن مامان و خاله غزل که رفتم تو آشپزخونه و گفتم خاله،میشه لطفا با گوشی شما یه اپ بریزم تو گوشیم؟برای من قفل شده نمیتونم فایل اکسل رو باز کنم،گوشی منو غزل هر دو آیفون بود و غزل بدون فکر گوشیش رو داد انگار کاملا فراموش کرده بود که چه عکسی داخلش!!!
رفتم یه گوشه و بدون معطلی وارد گالری شدم و از روی عکسا عکس گرفتم و سریع گوشی رو بهش دادم گفتم نه نداشتی تو هم خاله.
سه تا عکس گرفته بود از مامانم که صورتش معلوم نبود اما نگم براتون از ممه هاش،،،دوتا ممه بزرگ و گرد و به شدت سفید با هاله قهوه ای کمرنگ و نوک قرمز مانندش واقعا که چقدر زیبا و خواستنی بودن ممه های مامان.تو یکی از عکسا غزل یکی از دستاشو گذاشته بود رو ممه مامان و تو مشتش نگه داشته بود.
عکس ممه های مامان به همین راحتی الان دست غزل بود و شک نداشتم تو اولین فرصت قراره به سبحان نشون بده و کل قضیه دکتر و اینا الکی بود.
همچنان مامان و خاله غزل مشغول جمع و جور کردن آشپزخانه و شستن ظرفا بودن که من برگشتم کنار سبحان و باهم تلوزیون میدیم که غزل اومد و گوشیش رو داد به سبحان!همونجا فهمیدم سبحان حتی صبر نکرده ما بریم بعد عکسو ببینه و همین الان قراره ممه های لخت مامان لیلارو نگاه کنه.
از نگاهش و حواس جمعیش به گوشی تا اون لبخند ریزی که به گوشی داشت و نگاه های کوتاه کوتاهی که بین دیدن صفحه گوشی و مامانم تو آشپزخونه جا به جا میشد مشخص بود که داره کامل ممه های مامان رو برانداز میکنه.غزل از آشپزخونه یه نگاهی بهش انداخت و لبخند زد.یه لبخند کاملا مغرورانه که انگار موفق شده ممه های مامانم رو به شوهرش به همین راحتی تقدیم کنه.
نمیدونستم باید اصلا کاری کنم یا نه ولی هرچی که بود اونجا جاش نبود و باید اون شب سپری میشد بعد اینکه زن ها هم بهمون ملحق شدن و غزل هم مشروب رو از داخل یخچال به همراه پیک ها آورد.
خیلی اهلش نبودیم اما پای ثابت مهمونی های ما بود و بعد پلی کردن موزیک خود غزل شروع به ریختن پیک ها کرد.نگاه های سبحان روی مامان با هر پیک سنگین تر می‌شد و از طرف دیگه حرفای همگیمون باهم راحت تر میشد.
غزل:امیرحسین نگفتی چندتا دوست دختر داری؟
من:چند تا؟!دلت خوشه خاله دوست دختر کجا بود
غزل:اگه پسر داغی مثل تو دوست دختر نداره پس کی داره اخه
من:حالا چرا داغ؟
غزل:خب اکثرا تو این سن داغ و پر هیجان و حرارتن دیگه مخصوصا اگه یکم خوش قیافه باشن که تو هستی
مشخص بود غزل بیشتر از همه مست شده بود و احتمالا پیک های خودش رو سنگین تر ریخته بود بدون اینکه حواسش باشه داره چیکار میکنه…
عرق کرده بود و دکمه بالای پیراهنش رو باز کرد من از همه کمتر خورده بودم و اونقدرا مست نبودم حداقل نه اونقدر که نتونم خط سینه هاشو ببینم که عرقش داشت ازش عبور میکرد.
جاهامون رو داخل اتاق انداختن تا امشب رو همونجا بخوابیم،من اصرار داشتم برگردیم خونه اما مامانم می‌ترسید و میگفت خطرناکه صبح برمیگردیم.
سبحان انقدر مست پاره بود که روی همون مبل خوابش برده بود و منو مامان هم رفتیم تو اتاق.
تشک و پتو هامون از هم فاصله داشت اما از ترس اینکه نکه تو خواب مستی سبحان کار دست مامان بده و بیاد کاملا چسبوندمش به خودم جای مامان رو تا درست کنارم باشه.
بدون اینکه مامان متوجه بشه درو از پشت قفل کردم و مامان هم شروع کرد عوض کردن لباس هاش با لباس های راحتی که غزل براش آورده بود.بعد از درآوردن کت و لباسش حالا ممه هاش دقیقا جلوی چشمام بود ممه هایی که حالا تمامش رو داخل عکس ها دیده بودم و خوب براندازشون کردم اما من تنها مردی نبودم‌ که این ممه هارو دیده بود و به جز بابام حالا سبحان هم غریبه ای بود که از تماشای ممه های مامان لیلای من لذت برده بود و احتمالا با دیدنش کیرشو چندباری مالونده بود.
چقدر از نزدیک زیبا تر بودن ممه های مامان مخصوصا الان که موهای باز شدش هم چندبرابر کرده بود این زیبایی رو…لباسی که غزل بهش داد رو پوشید و حالا نوبت شلوار بود که هرچی پایین تر میومد سفیدی بیشتری دیده می‌شد و رون های گوشتی مامان بیرون می افتاد یا یه شورت آبی که واقعا به پاهاش میومد.
خلاصه بعد از عوض کردن لباس هاش اومد و کنارم دراز کشید منم سریع خودمو از جلو چسبوندم بهش و دستمو انداختم روش و بغلش کردم
مامان:وا یکم برو عقب تر خب چرا چسبیدی به من
من:برای اینکه شما انقدر خوشگلی میترسم بدزدنت
سینه هام چسبیده بودن به ممه های مامان لیلام و تنها فاصله بدن هامون با هم چند تیکه لباس بود
مامان:او چه غیرتی ولی بچه من الان چجوری بخوابم اخه همینجوری گرممه تو هم چسبیدی
ممه هاشو به خوبی حس میکردم روی سینه هام یه جوری چسبیده بودم که یکم داخل رفته بود ممه هاش
من:باشه ولی مراقب خودت باشی ها
خندید و گفت چشم.
یک ساعتی گذشته بود و مامان خوابش برده بود اما من هنوز بیدار بودم و تو فکر اتفاقات امروز بودم که یهو گوشیم لرزید و فهمیدم برام پیام اومده بود.
پشمام!خاله غزل بود…بیداری؟
من:آره خاله چیزی شده؟
غزل:نه منم خوابم نمی‌بره بیا بیرون یکم بحرفیم حوصلم سررفته
دیگه رسما پشمام ریخته بود چه حرفی داریم اخه نصف شب با هم؟!انقدر خورده بود که ترسیدم بگایی بشه رفتنم برای همین گوشی رو برداشتم دوباره و شروع کردم تایپ کردن؛
(نه خاله خیلی خوابم میاد بزار بخوابم شما هم بخوابید)
اما تمامی اون حروف قبل از اینکه ارسال بشن یکی یکی پاک شدن! چرا من نه؟ حالا که سبحان ممه های مامان رو دیده چرا من ممه های زنش رو نبینم! اونم حالا که انقدر مسته…
آروم درو باز کردم و رفتم بیرون و دوباره درو پشت سرم بستم یه نگاه کردم رو کاناپه دیدم بله آقا سبحان مثل خرس خوابیده و توپ تکونش نمی‌ده قشنگ یه جوری بود که یاد آهنگ هوروش میفته ادم:توپ تکونم نمی‌ده من یه یار…
داشتم آروم آروم میرفتم سمت اتاق خواب خودشون که احتمال می دادم غزل همونجاست،بین در یکم باز بود که وارد شدم و سریع پشتم درو پیچ کردم به محض برگشتنم و دیدن اتاق با غزلی رو به رو شدم که فقط به یه سوتین و شورت روی تخت دراز کشیده بود!!!
غزل:چرا ماتت برده؟گرمم شد خیلی درآوردم دیگه هم حال نداشتم بپوشم بیا بشین
من:خاله اخه اینجوری…
نزاشت حرفمو ادامه بدم که گفت چیه دوست نداری مگه؟ نکنه تو هم مثل بابات کیرت ۱۴ سانته؟
دیگه رسما فهمیدم غزل امشب کصش زیادی به خارش افتاده،غزل هیچوقت اینجوری نبود حداقل من اینجوری ندیده بودمش با تموم شوخی هاش فاصلشو و حد و مرزش رو رعایت می‌کرد اما الان رسما در مستی و شهوت غرق شده بود.
نمیدونستم منم جزو نقشه ای هستم که برای مامانم کشیدن یا واقعا غزل امشب به جایی رسیده که نتوانسته جلوی آتیش شهوت زنانه خودش رو بگیره مخصوصا که امشب کاملا شب حشری کننده ای رو پشت سر گذاشته بود و بعد از ممه های مامان و عکس گرفتن باهاش احتمالا حرفای شوهرش که یواشکی باهم یه گوشه میزدن حسابی روش اثر گذاشته و اینجوری و به همین خفت داره التماس گاییده شدن خودشو میکنه.
من:۱۴سانت؟نه اونقدری هست اما که امشب سیرت کنه
کاملا دلو به دریا زده بودم حالا که همه چیز اینجوری پیش اومده بود منم روی شیطانی خودمو نشون دادم
غزل با یه ست شرت و سوتین نارنجی روی تخت دراز کشیده بود و یه دستش روی کصش بود که خیسی شورتش از زیرش کاملا مشخص بود.
دست دیگش اما کنار صورتش بود و انگشت اشارشو روی لبش میکشید.
بلند شد به سمتم اومد دستمو گرفت و چسبوندم به دیوار،من کاملا میدونستم باید چیکار کنم و قبل از اینکه اون پیش قدم بشه خودم صورتمو جلو بردمو لبامو روی لباش گذاشتم و شروع کردیم به لب گرفتن از هم…
صدای نفس نفس زدنش با هر فاصله ای که بین لب هامون می افتاد فضای اتاق رو پر می‌کرد،زبونمو روی لباش میکشیدم و دور لبای بزرگ شو لیس میزدم.عجله و آتیش تند شهوت هامون به قدری با هم آمیخته شده بود که فرصت و مجال کار نوبتی رو ازمون گرفته بود و زبون هامون هربار موقع فرو برده شدن داخل دهن اون یکی بهم برخورد می‌کرد و قفل میشد و دور هم میچرخید.لبای شیرینی بود اما قطعا نه به شیرینی ممه های زن ۳۵ ساله ای شوهر داری که الان درست داخل دستام بود و من همزمان با لب گرفتن ازش اون رو از روی سوتین میمالوندم.
شوهرش دقیقا پشت این در بدون اینکه بدونه زنش داره چطور برای یه پسر کم سن جندگی میکنه تو خواب بود و ممه های زنش تو دستای من.همونجوری که تو بغلم بود دستامو بردم پشتش و سوتینش رو باز کردم و بلافاصله غزل انداختمش روی تخت و و افتادم به جون ممه های خوشگلش.
دوتا ممه به گفته خودش ۶۵ که نوک قهوه ای سوخته ای داشتن و به شدت درشت،همون اول نوک ممشو بین لبام محکم فشار دادم و زبونمو تند تند دورش میچرخوندم.
دستم همزمان با خوردن ممه هاش روی کصش رفته بود و از روی شرت کاملا خیسش داشتم چنگش میزدم.
صدای آهش و نفس هاش باهم ترکیب شده بود اما حواسش بود که نباید خیلی بلند کشیده بشه.دستاش داشت رو تختی رو چنگ میزد و لباش داشت روی هم فشار می‌آورد.
ممه هاش به نوبت و پشت سر هم از آب دهنم خیس میشدن و من هر کاری که میشد باهاشون انجام دادم،روی ممه هاشو لیس میزدم و زبونمو از روی ممه هاش به زیرشون میرسوندم و ترکیب مزه شیرین ممه هاشو با عرق زیر ممه هاش حس میکردم و ازش نهایت لذت رو می‌بردم و کارم با چندتا گاز ریز از نوک ممه هاش تموم شد و حالا نوبت کصش بود که از قبل انگار با دست شورتش رو پایین داده بود و حالا درست جلوی چشمام آماده خوردن بود.
یه کس با لبه های بیرون زده که مثل رنگ بدنش کمی به سبزگی و تیرگی میزد.زبونمو از روی شکمش کشیدمو فاصله ممه ها تا کصشو لیس زدم،اطراف کصش یکم مو داشت اما نه اونقدر بلند که دل آدمو بزنه.
یه لیس بزرگ روی کصش کشیدمو بوسیدمش و زبونمو تا ته وارد کصش کردم که همزمان یه آه غلیظ کشید و منم زبونمو دوباره بیرون کشیدم و یکم فاصله دادم
غزل:تورو خدا بکن توش اون لعنتی رو دوباره دارم میمیرم
من:التماسم کن
غزل:التماست میکنم فقط خواهش میکنم زبونت رو برگردون داخل
یکم با زبون دوباره روی کصش رو لیسیدم تا له له هاش بیشتر بشه و بعدش دوباره زبونمو تو بردم و داخل کصش میچرخوندم.انقدر آب از کصش میومد که رسما صورتم پر از آب کس غزل شده بود که یهو دیدم شروع به لرزیدن کرد و منم سریع زبونمو درآوردم و با دستم شروع به مالیدن چوچولش کردم.
غزل به یه ارگاسم بی نظیر رسیده بود و اینو میشد از برق چشماش فهمید،بعد چند دقیقه یه نفس عمیق کشید و بلند شد
غزل:لعنت بهت!اصلا نفهمیدم چی شد که اینجوری شد فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه دست خودم نبود
من:معلومه که میمونه خاله فقط من هنوز ارضا نشدم
غزل:نه دیگه بسه به خدا اصلا نفهمیدم چیکار کردم
من:نمیشه که خب حداقل برام بخور
غزل:ببین همین یکبار بود همه چیزها اصلا بعدش باید فراموش بشه همه چیز
من:چشم
لبه تخت نشستم،بهم گفت درش بیار گفتم کار خودته یه هوف کشید و بعدش بین پاهام نشست.دستشو از روی شلوار روی کیرم کشید که حقیقتا داشت کیرم زیرش منفجر میشد.دستاشو آورد روی دکمه شلوارمو بازش کرد و زیپش رو پایین داد ازم خواست بدنمو بالا بدم تا شلوارمو پایین بکشه منم همین کارو کردم که شلوار و شرت رو با هم پایین کشید و کیرم مثل فنر بیرون افتاد و یکم نگاش کرد و بعد چند ثانیه دستشو روی کیرم گذاشت.آخ چه صحنه زیبایی بود!کیرم تو دستای غزل داشت بالا و پایین میشد و به بهترین شکل برام میمالوند خواست دهنشو نزدیک کنه که گفتم صبر کن صبر کن
غزل:چیه؟
من:عینکت رو بزن دلم میخواد با عینک برام بخوری
عینکش برداشت و روی چشماش گذاشت کیرم هنوز داخل دستای گرم و نرمش بازی می‌کرد،وقتی عینک رو گذاشت تازه اوج زیبایی صحنه ای که میدیدم مشخص شده بود.
انگار یه منشی فوق سکسی با همون عینک های بزرگ و معروف منشی ها بین پاهام نشسته بود و فقط چند سانتی متر دهن داغش با کیرم فاصله داشت.یه بوس بزرگ از کله کیرم کردم و بعدش از زیر تخمام شروع به لیس کشیدن به بالا کرد و تموم کیرمو از پایین به بالا لیس زد.تو اوج لذت بودم و تموم حرفام تو اون لحظه خلاصه می شد به ۲ کلمه نگاهم کن!
دلم میخواست موقع خوردن ببینمش،به محض باز شدن لب هاش از هم و ورود کله کیرم به داخل دهنش چشماش تو چشمام قفل شد.از پشت اون عینک به شدت چشماش جذاب تر شده بود.انگار قرار نبود کیرم کامل وارد دهنش بشه و همونجا نگهش داشته بود و تند تند با زبونش روی نوک کیرم رو لیس میزد.دستمو روی سرش گذاشتمو فشار دادم تا تموم کیرم وارد دهن داغ غزل بشه و لباش فشار بیشتری به کیرم وارد کنه.
غزل مدام زبونشو دور کیرم میچرخوند و بعد از اینکه کیرمو از دهنش در می‌آورد دوباره بوسش میکرد و وارد دهنش می‌کرد.
من:داره میاد آبم
کیرمو درآورد از دهنش و گفت دستمال اونجا است
من:نه میخوام بریزم روی صورتت
غزل:کثیف کاری نکن دیگه خوشم نمیاد
من:من تورو ارضا کردم به بهترین شکل حالا نوبت توئه
بدون اینکه منتظر حرفش بمونم بلند شدمو جلوی صورتش کیرمو مالوندم و با تموم توان آبمو خالی کردم روی صورت و لبا عینکش.صورت غزل پر از آب کیر شده بود آبی که از همیشه بیشتر ازم اومده بود و کاملا به همه جای صورت غزل پاشیده بود.
لباسامو پوشیدمو از اتاق اومدم بیرون دیدم سبحان هنوز خوابه دستمو روی کیرم گذاشتمو رو بهش زیر لب گفتم:
راحت بخواب که زنت رو جنده کردم بدبخت تو دنبال مامانم بودی ولی زنت رو به باد دادی…
پایان قسمت دوم

نوشته: شاهان

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مامانم مال من شد - قسمت سوم

از خواب بیدار شدم؛اتفاقای شب گذشته باور نکردنی بود.هنوز صورت غزل وقتی داشت کیرمو میخورد جلوی چشمام بود و به شدت شوکه بودم و نمیتونستم بپذیرم که این اتفاق افتاده…‌.
بدنم فوق العاده خسته و کوفته بود انگار هیچ آبی زیر پوستم وجود نداشت صورتمو چرخوندم تا مامانمو ببینم اما سر جاش نبود!سریع از جام بلند شدم و کل اتاق رو نگاه کردم اما دیدم جاش جمع شده و خودش هم نیست.یه نگاه به ساعت انداختم تقریبا نزدیکای ده صبح بود.

رفتم پشت در و قبل بیرون رفتن با شنیدن صدای غزل سرجام ایستادم،نمیدونستم چطور باید باهاش رو به رو بشم و آیا واکنشی داره یا نه…

غزل:تو هم قهوه میخوری لیلا؟
مامان:نه عزیزم همین چایی کافیه بیا بشین زحمت نکش
غزل:چه زحمتی عزیزم یه روز می‌آییم خونتون حسابی جبران میکنیم نگران نباش
مامان:قدمتون رو چشم
سبحان:لیلا جان چرا چیزی نمیخوری عزیزم
عزیزم؟مامان من کی شد عزیزم!هنوز پشت در بودم دلم میخواست همونجا بمونم و به صحبت هاشون گوش بدم حداقل برام جذاب تر از سر میز نشستن و تعارف های الکی بود.پیش خودم گفتم بگو عزیزم عیبی نداره با اون ساکی که دیشب زنت زد حالا حالاها طلبکاری
مامان:خوبه کافیه اقا سبحان
سبحان:بیا غزل خانوم‌ یاد بگیر بعد هی غر میزنی چرا هیکلم مثل لیلا نیست خب ببین چقدر کم میخوره
غزل:من یه چیزی میگم تو چرا باور میکنی
غزل خندید اما مامان کاملا سکوت کرده بود
غزل:هنوزم دیر نشده ها میخوای منو طلاق بده یه بدن مثل لیلا پیدا کن و باهاش ازدواج کن
مامانم درجا چندتا سرفه کرد و غزل و سبحان هم با هم خندیدن
سبحان:نظر تو چیه لیلا جان
مامان:از دست شما زن و شوهر…غزل خجالت بکش
غزل:والا خب
مامان:آروم تر میشنوه امیرحسین
سبحان:آره راست میگه یهو فکر میکنه ما مامانشو دوره کردیم
غزل:خب مگه نکردیم
بازم خندیدن و دیگه وقتش بود از اتاق برم بیرون تا کار به جاهای باریک تر نکشیده بود.از اتاق بیرون رفتم و سلام کردم و کنار مامانم دور میز صبحانه نشستم.
رفتار غزل کاملا عادی بود و مثل همیشه باهام احوال پرسی کرد و گفت چایی میخوری؟
من:آره مرسی خاله
سبحان:خوب خوابیدی امیرحسین جان؟
من:آره ممنون تو زحمت افتادید جبران کنم
سبحان:جبران شدست عزیزم

چشمام روی پاهای غزل قفل شده بود با اینکه دیشب دور از چشم شوهرش زیر دستام بود اما هنوز ازش سیر نشده بودم،البته که میدونستم قصه ی من و غزل به دیشب و خوردن برای هم ختم نشده و احتمالا خیلی زود قراره اون کس زیبا رو فتح کنم.

توی همین افکار بودم که مامانم گفت:با شماست آقا امیرحسین
من:چی مامان؟
مامان:آقا سبحان رو میگم گفتند جبران شدست
توی ذهنم گفتم اون جندگی زنت هیچ جوره جبران نمیشه
من:آره ببخشید حواسم نبود،،، نه بابا این چه حرفیه خیلی لطف کردید

بعد خوردن صبحانه کم کم وقت رفتن بود برام عجیب بود که سبحان تو این لحظات آخر زیاد دور و اطراف مامان نمی‌چرخه و خودشو شیرین‌ نمیکنه،انگار فعلا به همون عکس ممه های مامان راضی شده بود.
ازشون تشکر و خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و تو راه برگشت موزیک گوش میدادیم و مامان از زحمت هایی که غزل و سبحان کشیده بودن برام تعریف می‌کرد.نزدیکای خونه بودیم که مامان ازم خواست دم داروخانه وایسم،مثل همیشه میخواست قطره چشم بگیره چون معمولا چشماش تو این فصل زیاد به خارش می افتاد.
همزمان با پیاده شدن مامان از ماشین و رفتنش به داروخانه یه پیام از طرف غزل برام اومد که انگار یک عکس ارسال کرده بود…

شب گذشته:
امیرحسین در اوج شهوت جوانی در موقعیتی قرار گرفته که خوابش رو هم نمی‌دید.اون با ولع تمام مشغول لب گرفتن از لبای غزل زن متاهلی بود که بدون کوچکترین تلاشی از طرف امیرحسین حالا در اختیارش قرار گرفته بود.با هر بار دست کشیدن به بدن داغ غزل حس قدرت بیشتری تمام افکار امیرحسین را پر می‌کند و با هر زبونی که روی کس خیس غزل می‌کشد شوهرش را بیشتر در ذهن خود به حقارت می‌کشاند.
اما واقعیت ماجرا چیزی نبود که امیرحسین داشت تو اون لحظه زندگی می‌کرد، واقعیت درست پشت در اتاقی بود که داخلش امیرحسین با شهوت تمام غزل رو به آغوش می‌کشید،امیرحسین بدون اینکه خبر داشته باشه وارد بازی سبحان و غزل شده بود…

از زبان سبحان:
بلاخره وقتش رسید! همه چیز طبق نقشه پیش رفته اما کلی استرس دارم از یه طرف امکان نداره دیگه همچین شانسی گیرم بیاد و از طرف دیگه مشکل اینجاست که لیلا قرار نیست مثل غزل که انقدر ساده به امیرحسین پا داد به من پا بده.
فکر همه جاشو کرده بودیم جز اینجا که کاملا بستگی به واکنش لیلا داشت.
به هر حال دیگه برای این کارها دیر شده زنم روی تختی که خودم برای زندگیم خریدم داره برای یه پسر بچه توله سگ جندگی میکنه اونم فقط برای اینکه من بتونم کس مامانشو صاحب بشم.

آروم وارد اتاقش شدم، با باز شدن در نور بیرون وارد اتاق شد و اتاقش رو روشن کرد.به پهلو و پشت به من خوابیده بود موهاش روی بالش پخش شده بود و پاچه یکی از شلواراش تا زیر زانوش بالا رفته بود؛چقدر یه بدن میتونه سفید باشه واقعا…!
دستمو روی کیرم گذاشتم و آروم فشارش میدادم و به پاهای لیلا خیره شده بودم؛آخ کجاست اون شوهرت که ببینه زنش مثل یه تیکه جواهر جلوم افتاده و میخوام جرش بدم‌.
آروم نزدیک شدم و ضربان قلبم روی هزار بود با کمترین سروصدا پشتش دراز کشیدم.اونقدر مست بود که شاید اگه داد میزدم هم بیدار نمیشد اما واقعا میترسیدم.دستمو آروم بدون هیچ حرکتی روی کونش گذاشتم و وقتی مطمئن شدم خوابه و متوجه نشده کونشو خیلی آهسته مالیدم،کیرمو از شلوارکم بیرون آوردم و همزمان با دست کشیدن روی کون لیلا کیرمو میمالوندم.
کنار پاهای لختش نشستم و آخ که چقدر منتظر لمس این پاها بودم.انگشت های کوچیک و لاک خورده،کف پای صاف و تمیز و ساق و مچ بسیار سفیدش که واقعا داشت دیوونم میکرد.
کف پاهاشو بو کردم و کیرمو میمالوندم دلمو زدم به دریا و کیرمو روی پاش گذاشتم و آروم کیرمو روی پاش سُر میدادم همه چیز داشت فوق العاده پیش می‌رفت من در اوج لذت بودم و لیلا هم تو اوج خواب انقدر حشری شده بودم که از پیش آبم چند قطره روی پاهای لیلا ریخت.
حس قدرت فوق العاده ای داشتم لیلا یه زن پخته و سکسی بود،زنی که حالا دور از چشم شوهر و پسرش مردای بی عرضه خونش حالا مال من شده بود.
بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم اما هنوز یه کار مونده بود که باید انجام می‌دادم.بالای سرش نشستم و کیرمو بالای صورتش نگه داشتم و با گوشی ازش عکس گرفتم کیرم داشت برای چسبیدن به صورتش بی تابی می‌کرد اما لذت عکس گرفتن ازش تو اون لحظه انقدر زیاد بود که کنترلش کنم.

میدونستم نباید آروم بیدار بشه و باید یهو تو عمل انجام شده قرار بگیره،پشتش دراز کشیدم و با سرعت بهش چسبیدم و دستمو روی ممش گذاشتم.چشماش باز شد و یه لحظه ترسید و نفهمید چه اتفاقی داره میفته از ترس اینکه داد نزنه دستمو از روی ممش برداشتمو روی دهنش گذاشتم داشت سعی می‌کرد خودشو ازم جدا کنه اما بدنم تقریبا حالا کامل روی بدنش افتاده بوده و هر چقدر زیر بدنم دست و پا میزد فایده نداشت.
صدای نفس هاش تند شده بود انقدر دستمو محکم روی دهنش گذاشته بودم که حتی سخت نفس می‌کشید.چشم تو چشم که شدیم چشماش گرد شد کاملا شوکه شده بود که چه اتفاقی داره میفته و من اینجا چیکار میکنم.

من:آروم باش آروم باش تا دستمو بردارم توضیح بدم بهت
همچنان مشغول دست و پا زدن بود بوی مشروبی که خورده بودیم کنار بینی هامون پیچیده بود.صورتم کنار گوش لیلا بود و هوای گرم نفس هامو روی گوش و گردنش خالی میکردم
من:آروم باش دست و پا نزن!ببین پسرت نیست نگاه کن
خودم با دستی که محکم دهنشو گرفته بودم صورتشو تکون دادم و چرخوندم تا اتاق رو کامل ببينه وقتی دید نیست انگار بیشتر تعجب کرده بود و از ترس بدنش از تلاش برای رهایی آروم گرفته بود.
من:میدونی کجاست؟آقا پسرت رفته سراغ غزل و داره زن منو میکنه!حالیت میشه؟من میتونستم برم بکشمش اما بهش رحم کردم و اومدم سراغ مامانش

اشک تو چشمای لیلا جمع شده بود دستمو آروم از روی دهنش برداشتم و گفتم حالا آروم باش نمیخوام اذیتت کنم خودت میدونی چقدر دوست دارم چقدر دلم میخواد مال من باشی
لیلا:این چه حرفیه ما متاهلیم زن تو دوست منه کثافت
من:غزل راضیه فکر کردی برای چی از سینه هات عکس گرفت؟برای اینکه به من نشون بده چون من خیلی وقته دنبال اینام
همزمان با حرفم دستمو روی سینش گذاشتم و ممشو فشار دادم اما سریع دستشو زیر دستم برد و از ممش فاصله داد اشکاش داشت آروم می‌ریخت و صداش میلرزید
لیلا:سبحان جان سبحان آروم باش من میدونم داغی این راهش نیست به خدا داری اشتباه میکنی از تو بعیده اخه
از روی بدنش بلند شدم و دستشو گرفتم و گفتم آروم بلند شو بریم ببین پسرت داره چیکار میکنه.یکم مکث کرد اما انگار چاره ای نداشت که حرفمو گوش بده و پشت سرم راه افتاد.اروم رفتیم پشت در اتاقی که غزل و امیرحسین داشتن از هم لذت می‌بردن.
صداهای آرومی از داخل اتاق شنیده می‌شد،آه و ناله هایی که غزل راه انداخته بود با اینکه خیلی بلند نبود اما قابل شنیدن بود.لیلا خم شد و از سوراخ کلید داخل اتاق رو نگاه کرد.دستشو گرفتم و سرشو بالا آوردم بهش گفتم کافیه بیا بریم،دیدی حالا خودت؟

بغل در همون اتاق به دیوار تکیش دادم و آروم آروم باهاش حرف میزدم:
من:دیر یا زود این اتفاق می افتاد نمیخوام اجبارت کنم من واقعا عاشق توام و غزل هم در جریان همه چیز هست.غزل برام تعریف کرده که اصلا با شوهرت سکس ندارید من میفهمم چقدر این وضعیت بد و مشکله اینکه آدم همه چیز تموم باشه اما شوهرش لیاقت این همه زیبایی رو نداشته باشه.کی بهتر از من و غزل؟
لیلا:اما…
نزاشتم حرفش ادامه پیدا کنه و لبمو روی لباش گذاشتم و شروع به لب گرفتن از این مامان سکسی کردم.واقعا حشری بودم…درست پشت در اتاقی که پسرش داخلشه من به مامانش چسبیدم و دارم ازش لب میگیرم.بیچاره پسرش که بی خبر از همه جا به خاطر خوردن کس غزل کس مامانشو به باد داد.
لیلا محکم لباشو روی لباش قرار داده بود و اجازه نمی‌داد زبونم وارد دهنش بشه،انگار هنوز از کاری که انجام می‌دادیم مطمئن نبود و دوست داشت بازم مقاومت کنه اما اصلا تلاش یا دست و پایی برای رهایی نمی‌زد.

پشت سر هم لب ها و اطراف لباشو میبوسیدم و زبونم رو روی صورتش می کشیدم،اینکه صورت یه زن متاهل از آب دهنم خیس و تر شده بود داشت کیرمو منفجر می‌کرد.به چشماش نگاه کردم چشماشو بسته بود نمی خواست ذره ذره از بین رفتن پاکیش و تبدیل شدنش به یه جنده رو تماشا کنه.هردومون به شدت عرق کرده بودیم که بخش زیادیش به خاطر استرسی بود که می کشیدیم.
من:قراره تا آخرش مثل یک تیکه گوشت باشی؟یا میخوای دوباره احساس جذابیت کنی؟دوباره جوونی کنی؟
لیلا کاملا سکوت کرده بود
من:غزل رو ببین که تو خونه شوهرش حتی وقتی که من هستم از لذت بردن دست نمی‌کشه!پسرت رو ببین که چجوری بدون هیچ مرزی داره یه زن متاهل رو ارضا میکنه.حتی مطمئن باش شوهرت هم بهت خیانت میکنه وگرنه مگه میشه از این بدن دست کشید؟
میخوای چیکار کنی؟این وسط قراره فقط تو زندگیت همین قدر بد بگذره؟
دستشو گرفتمو سمت اون یکی اتاق کشیدم به محض ورود به اتاق چسبوندمش به دیوار و ممشو با دست گرفتم و شروع به مالوندن کردم دستشو دوباره روی دستم گذاشت تا از ممش جا باشه
لیلا:خواهش میکنم بیخیال شو
من:فقط لذت ببر
به ولع و فشار بیشتری ممه هاشو میمالوندم و همزمان لاله گوش و گردنش رو لیس میزدم و میبوسیدم نفس هاش تند تر شده بود مطمئن بودم حشری شده اما زنی نبود که وا بده و مدام کنار گوشم التماس می‌کرد که تمومش کنیم.
فشار لبام روی لباش بیشتر شده بود هرچی بیشتر می‌گذشت لیلا آروم آروم بند حجب و حیاش شل تر می‌شد و این زیباترین تصویریه که یه مرد میتونه تماشاش کنه؛ شل شدن یه زن در رسیدن به شهوت…
کم کم بالاخره لباش داشت از هم باز می‌شد و زبونم بیشتر و بیشتر وارد دهنش می‌شد،با اولین برخورد زبون هامون به هم دیگه کاملا مطمئن شده بودم که این زن مال من شده.
زبونمو داخل دهنش میچرخوندم و ازش لب میگرفتم هرازگاهی می بوسیدمشون و بعضی وقتا بعد از گاز زدن های ریز لباش زبونشو میخوردم و لیسش میزدم.فاصله بدن هامون کاملا از بین رفته بود و لیلا کاملا به دیوار و من کاملا به بدن لیلا چسبیده بودم.قدم ازش بلندتر بود و کیرم محکم به شکمش چسبیده بود و ممه هاش از روی لباس بین دستام جا به جا میشد.هر بار محکم تر میچرخوندم شدن و بیشتر فشارشون می‌دادم.
من:جون چقدر سکسین اینا…درد و بلاشون بخوره تو سر زنم
نفس هاش اتاق رو پر کرده بود و کم کم میشد صدای ناله هاش رو حس کرد و شنید.
من:شوهر بی دست و پات کجاست؟کجاست ببینه زنش داره دستمالی میشه؟فهمیدی چی گفتم؟دستمالی!تو داری دستمالی میشی تو داری مالیده میشی!حست چیه؟شوهر آدم باید مراقبش باشه مگه نه؟مگه باید غیرت داشته باشه روت؟مگه قول نداد مراقبت باشه؟مگه مرد زندگیت نیست؟چجوری اجازه داده زنش انقدر خار و جنده بشه؟
دستشو گرفتم و روی زمین درازش کردم،ساعتو نگاه کردم وقت زیادی از اون چیزی که با غزل هماهنگ کرده بودیم باقی نمونده بود و کار اونا به زودی تموم می‌شد.
لیلا کاملا بی اختیار و حشری شده بود به طوری که بعد از تلاشی که برای باز کردن دکمه شلوارش کشیدم و باز نشد خودش دکمه شلوارشو برام باز کرد‌.
من:جون خودت باز کردی جنده؟چشم خودت دعوتم کردی پس
چشماشو بسته بود و نمیخواست چیزی رو ببینه شلوارشو از زیر کونش رد کردمو تا زانوش پایین کشیدم انقدر سفید بود رون پاهاش که دلم نمیومد حتی برای درآوردن کامل شلوارش بخوام چشمامو حتی یه لحظه ازش بردارم؛ یه شورت بنفش توری که زیرش دو تا رون گوشتی و سفید بیرون اومده بود…
سریع بلند شدمو پاهاشو بهم چسبوندم و شلوارک و شورتمو در اوردم یکم بالاتر از زانوهاش نشستمو کیرمو روی رون هاش میزدم.
من:اوف اینارو ببین
آروم به رون هاش چک میزدم و از لرزشش لذت می‌بردم
من:آخ ببین چطوری رون های جنده خانوم میلرزه
کیرمو روی رون هاش سر میدادم و لیلا کم کم داشت بدنش به لرزش می افتاد انگار داشت با تمام بدنش التماس می‌کرد تا دستمو روی کصش بزارم.
من:حیف این رون ها که دیر اومد زیر کیرم دلت میخواد کصتو بگیرم مگه نه؟داری میمیری از این التماس ولی حرفی نمیزنی
کیرمو بین خط چسبیده رون پاهاش حرکت میدادم
من:باید التماسم کنی…ازم بخواه کصتو بمالم
هنوز چشماش بسته بود اما کصش کاملا خیس شده بود شرتش خیس خیس بود.
من:حرف بزن جنده ازم بخواه التماسم کن
لیلا:اذیتم‌ نکن انجامش بده
من:نشنیدم؟
لیلا:خواهش میکنم انجامش بده
دستمو از روی شورت روی کصش گذاشتمو محکم فشارش دادم و همزمان کنارش به پهلو دراز کشیدم،کصشو محکم میمالوندم و گوش و گردنش رو لیس میزدم.کنار گوشش پشت می‌گفتم دوست داری جنده؟
دوباره بلند شدمو زیر کصش نشستم کیرمو تنظیم کردم و از روی شورتش روی سوراخ کصش فشار میدادم که دیگه انگار طاقتش به سر اومده بود و خودش شورتشو برام پایین کشید.
من:کیر میخوای؟بگو کیر میخوام تا بهت بدم
لیلا:خواهش میکنم
من:تا نگی بهت نمیدم باید با دستت بگیریش و بگی کیر میخوام بدو جنده تا پسرت نیومده و مامانش رو تو این حال خمار کیر،ندیده…
دستشو بلند کرد و سمت کیرم اورد با حس کردن نرمی دستش دور کیرم تمام بدنم جون دوباره گرفت.کیرمو داخل دستش فشار داد و گفت کیر میخوام…
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با فشار آبم پاشید بیرون و روی لباس و صورتش ریخت.قسمت بعدی داستان بعد از پانصد لایکه شدن این داستان منتشر میشه.
چهارتا انگشتامو کنار هم قرار داده بودم و چوچول لیلارو میمالیدم سیاهی چشمای لیلا به سمت بالا می‌رفت و به محض وارد شدن اولین انگشتم داخل کصش یه لحظه چشماش سفید شد،واقعا خیس بود اونقدر خیس و گرم که معلوم بود مدت زمان زیادی منتظر ورود چیزی به کصش بوده.
یه کس سفید و کاملا تمیز و بدون مو که احتمالا به خاطر همون لیزری بوده که انجام داده و از همه مهمتر یه کص کاملا گوشتی.
انگشت هام پشت سر هم داشت وارد کس لیلا میشد و اون هم زیر انگشت های من داشت لذت می‌برد.
بالاخره زمانش رسیده بود که بعد از ارضای بی نظیرم توسط لیلا حالا این من باشم که زن شوهر و مادر پسر بی عرضشو به اوج لذت برسونم.
آروم خودمو به سمت پایین میکشیدم و انقدر درگیر کصش شده بودم که کلا ممه هاشو درآوردن لباسش که حالا پر شده بود از آب کیرم فراموشم شده بود و البته که وقت زیادی هم نمونده بود. لیلا هم کامل چرخید و صاف خوابید و پاهاشو از هم باز کرد.
حالا دقیقا بین پاهای لیلا بودم و داشتم کصشو از نزدیک ترین فاصله میدیدم و گرمای نفس هام هم به کصش برخورد می‌کرد. با فشار دستش روی سرم آخرین ذره ی حیا لیلا هم از بین رفته بود و داشت تمام زورشو روی سرم خالی می‌کرد تا کصشو بخورم. صورتم چسبید به کس پر از آبش و زبونمو روی تموم قسمت های کصش و اطراف کصش کشیدمو لیس میزدم و بعدش چند بار تند تند روی سوراخ کسش زبونمو تکون میداد و این کارم انقدر حشریش کرده بود که دیدم بالشو روی صورتش گذاشته تا صداش در نیاد.ناله هاشو زیر بالش پنون میکرد و منم زبونم بلاخره وارد شیار های کصش شده بود.بدنش با شدت لرزید و ارضا شد و…

اون شب در یک خانه و در دو طرف یک دیوار و فقط با چند متر فاصله داشت مهم ترین اتفاق های زندگی دو خانواده رقم می‌خورد.نقشه شوم زن و شوهر برای امیرحسین و مامانش پله پله جلو می‌رفت بدون اینکه امیرحسین بدونه چه اتفاقی در حال رقم خوردن است.
در یک اتاق پسر نوجوانی مثل امیرحسین صاحب یک زن متاهل شده و مشغول خوردن کصشه و در اتاق دیگه مامانش کصشو در اختیار سبحان شوهر همون زن قرار داده!هر دو نفر اما امشب فقط تونستند صاحب کص شکارهای خودشون بشن و مشخص نیست سرانجام چه اتفاقی برای این دو خانواده رقم میخوره و اما تنها کسی که از همه چیز بی‌خبر است و تکلیفش مشخص،شوهر بی خبر لیلا و بابای امیرحسین است که نمیدونه پسرش امشب چجوری کس زنشو از دست داده…
پایان قسمت سوم

نوشته: شاهان

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.