dozens ارسال شده در 26 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین تابو × مامان × داستان تابو × سکس تابو × سکس مامان × داستان مامان × سکس خانوادگی × داستان خشن × داستان سکس خشن × داستان تجاوز × سکس تجاوز × پدر، زن، برادر. خانواده و ملالتهای آن - قسمت اول این داستان دارای محتوای تابو است و در آن ممکن است اتفاقاتی مثل تجاوز و سکس خشن رخ بدهد، از این جهت اگر این نوع از روایت مورد علاقهی شما نیست از خواندناش صرف نظر کنید. با تشکر. «این یک خاطره نیست، یک روایت بشدت اغراق شده است و هر نوع تشابه اسمی اتفاقیست.» پدر، زن، برادر. خانواده و ملالتهای آن اپیزود اول قبل از نهار اوس رحمت طبق روال معمول موتورش را آتش کرد و روانهی خانهاش شد. هیچوقت ظهرها را توی تراشکاری نمیماند، میرفت ور دل زن خوشگلش تا راس ساعت سه که بر میگشت مغازه. وقتی گاهی زنش بهش سر میزد و چیک تو چیک هم می شدند کفری میشدم، یک همچین زنی باید مال من میبود نه این اوس رحمت ریقو؛ اگر خودم صاحابش بودم روزی سه چهار بار میانداختمش زیر خودم و تا زورم میگرفت کس و کونش را میگاییدم. حیف، حیف، حیف که دستم بهش نمیرسید. او که رفت ابوالفضل که تازه دست و صورتش را شسته بود در مغازه را پشت سرش بست و بساط ناهار را توی پستو مهیا کرد. طبق معمول برای نهار با خودش غذای درست و حسابی آورده بود، من هم یک نان و سبزی ساده توی بساطم داشتم. نهارمان را با هم قسمت کردیم، بعد سفره را جمع کرد، وازلین را از توی کیف وسایلش دراورد و آمد کنارم دراز کشید. حسابی به خودش رسیده بود، بوسی از سر گونه ام گرفت و کنارم دمر دراز کشید. در کونی محکمی بهش زدم، همهی لباسهاش را درآورد و روی تخت کون سفید و لاغرش نشستم، کمی وازلین در کونش زدم با اولین فشار همهی کیرم را چپوندم توی کونش، از درد آخی گفت و کونش را بی اختیار چند بار شل و سفت کرد، توی این سه چهارسال حسابی گشادش کرده بودم، هر روز ظهر حداقل یک بار کونش می گذاشتم، گاهی هم غروبها اگر اوس رحمت زودتر میرفت دلی از عزا در می آوردم، هرچند توی تراشکاری من ارشدش بودم اما از نظر سن و سال او دو سالی از من بزرگتر بود. اوایل به زور می گاییدمش اما بعدا کم کم وا داد و کمکمک ادا اصولهاش هم دخترانه شد. دم غروب هم ترک موتور سوارش می کردم میبردمش دم خانهشان و از آن طرف تا در خانهی خودمان کس و کون زنان مردم را دید می زدم و با خودم خیالبافی میکردم. آن روز تا اوس رحمت برگردد دو بار ترتیب «ایبو» را دادم. «ایبو» اسمی بود که خودم روی ابوالفضل گذاشته بودم بخاطر اوبی بودنش. دم غروب رساندمش در خانهشان و فرز خودم را رساندم خانه، اصغر توی کوچه داشت با بچه ها بازی میکرد، بهش گفتم: دیر وقته بیا تو. و وارد آپارتمان شدم. یک آپارتمان قدیمی با دیوارهای رنگ و رو رفته و گچهای ریخته، شبیه قبر آدمهای زنده بود، از در و دیوارش آدمهای عجیب و غریب میریخت. ما توی یکی از چهار واحد طبقهی سوم زندگی میکردیم. مامان طبق معمول داشت برای همسایهها سبزی پاک میکرد، با تکان تکان خوردن دستش سینههای خوش فرمش هم زیر تیشرت رنگ و رو رفته اش می لرزید . لباسهای کهنه و صورت اصلاح نشدهاش چیزی از جذابیتاش کم نمیکرد. هنوز چشم همه دنبالش بود و «اکبر ستم» هر چند وقت یک بار ضرب شصتی نشان چشمهیزها و مادرجندههایی که چشمشان دنبالش بود میداد. اکبر ستم اسمی بود که بچههای محل روم گذاشته بودند. می گفتند هر کس با اکبر در بیوفتد به خودش ستم کرده. کسی باهام در نمیافتاد. البته لات و لوت نبودم، دنبال شر هم نمی گشتم ولی کسی هم باهام در نمی اوفتاد. با صدای خوشگلاش جواب سلامم را داد، وسایلم را برداشتم و چپیدم توی حمام. حمام و دستشوییمان یکی بود، این یعنی اینکه وقتی کسی حمام بود دیگری برای دستشویی رفتن باید صبر میکرد تا حمام طرف تمام بشود. قبل حمام یک دست جلق زدم، امکان نداشت سینه های خوشفرماش را ببینم و یک دست نزنم. با یک دست گیسش را توی مشتش گرفته، پهلو و لمبرهاش از اثر سیلیهایی که حوالهشان کرده بود سرخ شده و محکم توی کونش تلمبه میزد. مامان چهار دست و پا در اختیار بابا بود، هر از گاهی زیر فشار کیرش بادی ول میداد، نای تقلا نداشت، فقط بلند بلند ناله میکرد. هر از گاهی محکم روی کونش سیلی میزد و فحشش میداد. «جنده خانوم چشای همه دنبالشه»، «کونتو پاره میکنم»، «گوزو» و … من توی چارچوب در ایستاده بودم و هاج و واج حملهی پدرم به مادرم را نگاه میکردم که یکهو چشم بابا بهم افتاد. -اینجا چیکار میکنی توله سگ. و من فرار کردم. هر چند همان شب که بی سر و صدا به خانه برگشتم یک کتک مفصل از پدر خوردم اما این باعث نشد که مامان شرمنده نشده و از اینکه پسرش در آن وضع دیده بودش خجالت نکشد. چند وقت بعد از آن اتفاق بود که فهمیدم آن روز توی آن اتاق چه خبر بوده، وقتی پسر دبیرستانی همسایه مان به طعنه بهم گفت «بابات خوب مامانتو میگادا. گاییدنی ام هست البته، خوش به حالش.» بعد هم که فهمید نمیدانم «گاییدن» چه صیغهایست از سر شهوت و تحقیر برام به دقت گاییدن و گاییده شدن مامان را طوری که جرم بگیرد توضیح داده بود.آنقدر بدجور میگاییدش که همهی محل زمان دقیق به گا رفتنهای مامان را میدانستند، مادرم را توی همهی محل شرمنده کرده بود، روش نمیشد که از خانه بیرون برود. ولی خوب شوهرش بود و کاریش نمیتوانست بکند. بعد از آن، شبها وقتی دست به کار میشدند دزدکی میپاییدمشان. وقتی مامان خوشگلم را لخت می کرد، چهار دست و پاش میکرد و کیرش را میکرد توی شکم مامان، توی شکم مامان من، در حالی که این حق من بود. مامان باید زن من میبود. وقتی به این فکر میکردم که توی کتکزدنهای گاه و بیگاهاش کیر مامان را قطع کرده و حالا کیر خودش را توی جای خالی کیر مامان فرو میکرد زورم میآمد. این حق من بود، من باید کیرم را آن تو میکردم که دوستش داشتم و باهاش مهربان بودم. روز به روز تنفرم از آن مردک شیرهای، پدرم بیشتر می شد. وقتی کیرش را جای خالی کیر قطع شدهی مامان فرو میکرد انگار کسی راه نفسم را میبست. دوست داشتم شبها جای آنکه توی بغل بابا می خوابید بغل من بخوابد، هر چه باشد او بود که کیر مامان را کنده بود و حق نداشت دوباره به او دست بزند، من باید آن شکاف را با کیرم پر میکردم. آب کمرم با فشار خالی شد، دوشی گرفتم و آمدم بیرون از حمام. مامان همینطور که سبزیاش را پاک میکرد با چهرهی درهم کشیده و نگاه پر معناش بهم اخمی کرد، ولی من اهمیتی ندادم. چند وقتی بود که به جلق زدنهام حساس شده بود. یکی پس کلهی اصغر که تازه از بازیگوشی برگشته بود زدم، خیس عرق شده بود، بهش تشر زدم که «پاشو برو حموم، ریدی تو خونه، خیس خیسی» که مامان با لحن تحقیر کنندهای گفت «تو رضایت بده بقیه هم میرن حموم. مطمئن باش» حرفاش را نشنیده گرفتم و رفتم توی اتاق تا خودم را خشک کنم و لباس تمیز بپوشم. ۲ سر صبح که چشم باز کردم نگاهم به برجستگی کون خوش فرم مامان که درست روبروم به پهلو خوابیده بود افتاد. توپ سفت کونش، قوس دلچسبی که خورده بود تا با زاویهی تندی به کمر سفیدش برسد که حالا به خاطر لباس بالا رفتهاش به من چشمک میزد همه نگاهم را پر کرد، خون دوید توی رگهام، داغ داغ شدم. من که همینجوری سر صبحی شق از خواب پا میشدم منظرهی کپلهای بی نقص مامان، بدتر حشرم را به سقف چسباند. کیرم عین علم عزا راست شد، دستم را زیر بند شلوارم انداختم، زل زدم به کون مامان و شروع به جلق زدن کردم. یک روز غروب که از توی کوچه برگشتم خانه همینکه پام به هال باز شد بابا با لگد انداختم بیرون. یکی از همسایه ها خانهمان بود که همان شب وقتی مامان با تعداد زیادی قرص خودکشی کرد فهمیدم اولین مشتری بوده که بابا برای مامان جور کرده بود. که البته که آخرینش هم شد. بابا تازه وضع مالیش به هم ریخته و چند وقتی بود که بیکار شده بود، توی محلهی ما هم کاسبی زنها چیز عجیب غریبی نبود. البته نه که همه خراب باشند، اما خوب، حاشیه نشینی و درآمد کم، شریفترین آدمها را به خیلی کارها وادار میکند. بعدا ته و توش را درآوردم، پدرِ همین ایبو بود، قبل از اینکه بابا بفرستتم بیرون، از لای در دیدماش، آن لبخند کثیف هیچوقت فراموشم نمیشود، بعد از آن شب هم به عنوان تنها کسی که «ناهید شوروی» را سیخ زده بود هر جا میرفت حسابی پز میداد. توی محل به مامان ناهید شوروی میگفتن، به خاطر موی بور و قد بلند و صورت سفید خوشگلاش همه توی کفاش بودند. حالا شوهر بیغیرتش ناهید شوروی را که اصلا به هیچکس پا نمیداد انداخته بود زیر یک خیکی چلاق. خودش کم بود، با یکی دیگر هم شریکاش کرده بود. آخر همان شب وقتی زنهای محل، مامان را از بیمارستان برگرداندند خانه و توی اتاق خواباندندش بی معطلی رفتم کنار دستش خوابیدم، اصغر توی بغلش خوابید، من هم از پشت سفت بغلش کردم. جای بابا را گرفته بودم، برای اولین بار به حقام رسیده بودم، صاحباش شده بودم، مامان از اثر قرصهایی که خورده و هنوز توی هپروت بود خودش را توی بغلم رها کرد. از پشت بغلش کردم و کیرم را برای اولین بار از روی لباس روی نرمی کونش چسباندم. سینه اش را توی دستم گرفتم و حسابی بوسیدمش. مامان که همیشه تا صبح چند بار به بهانههای مختلف از توی بغل بابا در می آمد و میرفت دورتر می خوابید، آن شب را تا خود صبح آرام توی بغلم ماند تا من راحت به خواستهام برسم. تا خود صبح خوابم نبرد، فشارش میدادم و سعی میکردم کیرم را توی جایی که متعلق به خودم بود جا بدهم. اما هر چه تلاش میکردم درست و حسابی جا نمیشد، لباسش مانع میشد و من هم جرات نداشتم لباسش را کامل کنار بزنم. هر چه نباشد بابا توی هال خوابیده بود و ممکن بود متوجه شود، تمام شب این فکر که ممکن است کیر من را هم مثل مامان قطع کند و بلایی که سر مامان آورده سر من هم بیاورد عیشم را ناقص میکرد. باید به همان نرمی کونش زیر فشار کیرم قانع میشدم، اما نمیشد، این بدن مادر خودم بود، حق خودم، و باید مال خودم میشد. هنوز بعد از این همه سال نرمی کونش زیر کیرم و سینههای درشتاش توی مشتم کیرم را داغ میکند. تا خود صبح کیر کوچکم لای چاک کون مامان در رفت آمد بود، مثل کوره داغ شده و شکم و پاهام از اثر گرماش حسابی عرق کرده، خیس خیس شده بود. بهترین خاطرهی کودکیم، پاداشی که دنیا بابت لطفی که بعدا به مامان کردم پیش از موعد به من داده بود همین بود، مالیدن و چلاندن مامان. چشمانم را بسته و توی همین افکار بودم که آبم همانجا آمد. اصلا حواسم نبود که مامان روش را برگردانده و زل زده بود به پسر جقیاش. انگار یک تشت آب روم ریخته باشند، برق از سرم پرید. هیچ کدام هیچ نگفتیم. کمی توی همان حال دراز کشیدم تا کیرم کمی بخوابد، شورت و شلوارم خیس خیس شده بود و مجبور بودم دوباره دوش بگیرم. خجالت زده بلند شدم، با پیژامهای که جلوش از آب کمرم خیس شده بود از جلوش رد شدم و چپیدم توی حمام. دوش که گرفتم هول هولکی لباسم را توی اتاق عوض کردم و صبحانه نخورده زدم بیرون از خانه. آن روز ظهر دو بار ترتیب ایبو را دادم. حشرم از دیدن قنبل مامان نه تنها پایین نیامده بود بلکه بدتر چسبیده بود به سقف، تمام وقت هم به این فکر میکردم که پدرِ مادرجندهی ایبو آن روز چطور کون خوش فرم مادرم را به سیخ کشیده بود، این افکار و خشم و سرافکندگی ناشی از نگاه صبحی مامان روی هم جمع شده بود تا طوری کون ایبو را به گا بدهم که نتواند سرکار بماند. داشت گریه می کرد و شکمش را از درد توی مشتش گرفته بود. هم دلم به حالاش میسوخت و هم از جر دادن کون پسر آن مادرجنده احساس رضایت میکردم، حالا دیگر بچه نبودم و میتوانستم انتقام همهی اتفاقات بچگیام را بگیرم. هر چه التماس کرد که ترک موتورم برسانمش خانه قبول نکردم، یکی در کونش زدم و با کون جر خورده قبل اینکه اوس رحمت برگردد فرستادمش پی کارش. صبح روز بعد که چپیدم توی توالت برای جلق زدن با ضربات مشت مامان روی در خودم را جمع کردم و پریدم بیرون. -چیه مامان -شورشو دراوردی دیگه، کور میشی بدبخت. برق از سرم پرید، انگار تشتی آب یخ روی سرم ریخته باشند، نتوانستم هیچ بگویم. با لب و لوچ آویزان سر و صورتم را شستم و صبحانه نخورده زدم بیرون. آن روز صبح ایبو نیامده بود، دیروز بدجور جرش داده بودم و درد شکمش باعث شده بود مرخصی بگیرد، ولی من این چیزها حالیم نبود، حشرم بالا زده بود و باید کمرم خالی میشد، به همین خاطر سر ظهری، همینکه اوس رحمت از مغازه رفت، موتور را آتش کردم و رفتم در خانهی ایبو و به زور هر طور شده ترک موتورم سوارش کردم و بردمش مغازه. دستش را کشیدم بردمش توی پستو. کمی لنگ میزد. -نمیتونم اکبر، دیروز بدجور جر خوردم. -به درک، کونتو باید سر موعد بدی، جر خوردم و مادرم مرده و بابام ریده کونده و اینا نداریم. و با فشار دستم مجبورش کردم کف اتاق دمر دراز بکشد. از ترسش هیچ نگفت. شلوارش را که از پاش کشیدم گفت: تو رو خدا آروم. -دیگه کم گوه بخور بچه کونی. تف انداختم لای قاچ کونش. گفت: با تف؟ -روغن آوردی با خودت؟ -نه -پس دهنتو ببند و کیرم را توی سوراخ کونش چپاندم. آهی از سر درد کشید، عصبانیت دم صبحم تماما تبدیل به شهوت شده بود. هنوز سه چهار تا تلنبه محکم توی کون گشادش نزده بودم که آبم با فشار توی کونش خالی شد. هیچوقت اینقدر زود آبم نمی آمد. ایبو که چشمهاش خیس شده بود با تعجب سر برگرداند و گفت : چیزی شده اکبر آقا؟ کیرم را از کونش کشیدم و گفتم: به تو مربوط نیست. یالا جم کن برو خونتون نبینمت. ایبو که حسابی ترسیده بود وسط نک و نک گاه و بیگاه ش شلوارش را پوشید و لنگ لنگ راهش را کشید و رفت سمت خانهی خودشان. آن روز دم غروب قبل رفتن، اوس رحمت عرقی که یکی از مشتری ها بهش داده بود را باز کرد و دو نفری توی مغازه نشستیم پای بساط عرق خوری. من که حسابی سر خوش بودم و کمرم هم پر پر بود همینکه رسیدم خانه، بیخیال مشاجرهی دم صبح مامان به بهانهی حمام رفتن نشستم پای یک جلق درست و حسابی. از اثر الکل حسابی سر شده بودم و خیلی دیر ارضا شدم. دوشم را که گرفتم از حمام در آمدم. -حداقل آب و ببند، این همه پول آبو چجوری بدیم. مگه خودم نمیدمش. مامان که از منتی که سرش گذاشته بودم دلخور شده بود ملاقه به دست کمی من و من کرد و بعد همهی خشمش را جمع کرد، شرم و حیا را کنار گذاشت و گفت : خجالت بکش، روزی چند بار میزنی؟ کور میشی الاغ، سر کارم اون بدبختو … لا اله الی الله من که حسابی به هم ریخته بودم گفتم: حالا دیگه دلت برا اون تخم سگ میسوزه ناهید شوروی؟ تقصیری نداری از باباش خوب خاطره داری. -زهر مار گهسگ بی غیرت. زهر مار بی شرف. و بعد خودش را عقب کشید، اشک توی چشمهاش جمع شد و رفت پای اجاق گاز و ساکت شد. همهی خاطرات آن شب را با یک کلمه یادش انداخته بودم: «ناهید شوروی»؛ که در یک شب آبروش رفته بود. از بالاترین نقطهی قلهی زنان دست نیافتنی افتاده بود توی بغل کیری ترین مرد محله. اما هنوز هم جذاب بود، حتی بی آرایش، بدون اصلاح با موهای بور شورویاش که قاطی موهای سفید شده اش دویست برابر خوشرنگتر شده بود، هنوز از همهی زنها و دختران محل جذابتر بود. درجه یکترین میلف محل بود، فقط کافی بود اصلاحی بکند و یک دست لباس نو تنش کند تا کف کوچک و بزرگ محل ببرد. اصغر که داد و بیداد ما را از توی راهپله شنیده بود سراسیمه دوید توی خانه و گفت: داداشی چی شده؟ … مامان؟ هیچ کدام هیچ نگفتیم، اصغر که فهمید مامان پکر شده رفت سمت مامان و از پشت بغلاش کرد، تازه میرفت سال اول راهنمایی. از وقتی بابا مرد من ترک تحصیل کردم تا پیش اوس رحمت کار کنم، البته درسم هم خوب نبود. و از آن موقع تا حالا که هجده نوزده سالم بود خرج خانه را خودم میدادم. اما اصغر بچه زرنگ بود و حسابی هواش را داشتیم. روزی که بابا مرد را یادم هست. مامان توی اتاق به پهلو خوابیده بود و اصغر که پسربچهای بیشتر نبود دزدکی داشت زیر دامن مامان را میپایید که بابا سر رسید و یک کتک مفصل به اصغر و بعد هم به مامان زد. مامان که میخواست از اصغر دفاع کند خودش چنان کتکی خورد که سر پاش نمیتوانست بایستد، بعد هم در اتاق را بست و یک فصل مامان را با همان حال نزارش گایید. همان روز بود که بابا مرد. مامان اینقدر بدجور کتک خورده و به گا رفته بود که همزمان با نعش کشی که آمده بود بابا را ببرد، یک آمبولانس هم پی مامان آمد. قشنگ یادم هست آن روزی که اصغر کون مامان را میپایید، الان هم مامان را از کون بغل کرده بود، میمردم برای اینکه من جاش میبودم. نرمی و درشتی کوناش را توی بغل میگرفتم و میچلاندماش. سکوتمان طولانی شد من هم کمکمک سمتشان رفتم، کنار مامان ایستادم و گفتم: -چیکار کنم تو میگی؟ زل زد توی چشمهام و گفت: زن بگیر -پولم کجا بود…زن بگیر! -خودم برات میگیرم، تو فقط بگو کی من برات میگیرم، پول نمیخواد که، خدا بزرگه. کمی سکوت کردم و گفتم: خوش ندارم یه زن بیشتر تو زندگیم باشه. -مگه گفتم دو تا بگیری. توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: خودت فقط، بقیه اضافهکاریان. -خوب منم هستم ولی زنم باید بگیری. کمی من من کردم و گفتم: وقتی تو هستی چرا دیگه زن بگیرم. تعجب زده با یک خنده تصنعی بهم گفت: یعنی چه؟ من که از اثر الکل حسابی اعتماد به نفسم بالا رفته بود گفتم: غیر از تو هیچ زن دیگهای نمیخوام، تو زن این خونهای. -یعنی چه؟ چی داری میگی؟ اصغر هاج و واج نگاهم میکرد. -میگم زنم شو. مال خودم شو، حق منی. پسرت. مامان کاردی از روی کابینت برداشت تا سمت بیاندازد، اما این ضعیفه که از پس من برنمیآمد، با یک حرکت کارد را از دستش قاپیدم و انداختم دور. دستش را سفت توی مشتم گرفتم، همهی پر روییام را جمع کردم و با تمام وقاحت بهش گفتم: من دیگه نمیتونم… سه روز بهت فرصت میدم فکراتو بکنی… بعدش اگه خودت پا ندی به زور میام سراغت. دیگه نمی تونم تحمل کنم. باورم نمیشد که بالاخره توانسته بودم حرفم را بزنم. مامان که برق از سرش پریده بود، دستش را از دستم ول کرد، دست اصغر را گرفت و دنبال خودش کشید داخل اتاق و در را بست. کمی بعد ساک به دست همراه اصغر از اتاق زد بیرون. -کجا میری؟ به تو چه؟ هر جا غیر اینجا، بی آبرو. دویدم سمتش و جلوش ایستادم: دستت بخوره به دستگیره در تیکه تیکهت میکنم، حتی فکرشم نکن بزارم مثل کاسبا بیوفتی تو محل. محکم زد توی گوشم و گفت: کاسب؟!!!..بی غیرت به مادر خودت میگی کاسب؟!!! … بی شرف… برو کنار. چشم غرهای بهش رفتم و خرناسی کشیدم. فهمید که شوخی ندارم، دست اصغر را گرفت و برگشت توی اتاق و در را پشت سرش بست. تا صبح روز بعد هم که رفتم سر کار بیرون نیامد. ۳ توی مغازه یک بند به فکرش بودم، نکند بلایی سر خودش بیاورد، اصغر تلفن نداشت پس هر از گاهی به خودش زنگ میزدم، رد تماس میداد، همین برایم کافی بود، همینکه بدانم زندهست و تا سر موعد هم بلایی سر خودش نمیآورد. مال خودم بود و شک نداشتم چند بار که کس و کونش میگذاشتم شل میکرد، همهی مفعولها همینطورند. نمونهش همین ایبو بچه کونی. اولش جفتک می انداخت اما بعد خودش برام چرب میکرد که ترتیبش را بدهم. برای کیرم له له میزد. آن روز اما دل و دماغ گاییدن ایبو را نداشتم. خودش هم از خداش بود. کوناش هنوز التیام پیدا نکرده بود، هر چند از ترسش و از سر وظیفه بهم پیشنهاد داد، اما خوب، از خیرش گذشتم. غروب که رفتم خانه بر خلاف همیشه پای بساط سبزی پاک کنی نبود. یک گوشه با مانتو شلوار و روسری کز کرده بود.همینکه رفتم تو، نگاهی از سر دلشکستگی و نومیدی بهم انداخت و رفت توی اتاق، ولی فایده نداشت، با این مظلومنماییها تصمیمم را عوض نمیکردم، این زن سهم خانهی ما بود و باید وظیفهاش را انجام میداد، پس اصلا پا پس نکشیدم و بهش اهمیت ندادم. همینکه بلایی سر خودش نیاورده و ول نکرده بود که برود خودش یک امتیاز مثبت بود، این یعنی خاکش کرده بودم، زمینش زده بودم و نه تنها امتیاز خاک کردنش را گرفته بودم بلکه حتی حالا روی پل هم نگهش داشته بودم منتظر تا سر موعد ضربه فنیش کنم. برایمان شام گذاشته بود، بعد از حمام شامم را با اصغر خوردم و جلوی تلویزیون لم دادم. می خواست چیزی بگوید اما تخم نمیکرد. خیلی ازم حساب می برد. سرش را روی پام گذاشتم و گفتم: نترس داداشی، حواسم به همه چی هست. اشک توی چشمهاش جمع شد و گفت: ولی مامان… -مامان سهم ماس… من و تو صاحابشیم…نگران نباش…فقط حواست بهش باشه کار دست خودش نده باقیش با من… باشه؟ -چشم ولی آخه… -آخه چی؟ -میخوای چیکار کنی؟ اون حرفا چی بود زدی؟ -میخوام خوشحال باشیم. هر سه تامون با هم. -ولی مامان خوشحال نیست. -خوشحال میشه…فقط بهم اعتماد کن…هر کاری که کردم نترس و دخالت نکن…رامش میکنم -رام؟… مگه اسبه؟ توی دلم گفتم «اسبه، اونم چه اسبی» سرش را نوازش کردم و گفتم:« تا حالا شده هواتو نداشته باشم؟» -نه به تلویزیون اشاره کردم و گفتم: همون سریالیه که مامان دوست داره…اگه همه چی درست پیش بره قسمت های بعدیشو سه نفری می بینیم…هر سه بغل هم! ۴ تا شب سوم از راه برسد قرنی گذشت. قلبم داشت از توی دهنم در میومد، مامان توی این سه روز از خانه فرار نکرده بود، بلایی سر خودش نیاورده بود، به داییهای بدردنخور بیغیرتم هم که خواهرشان را ول کرده بودند توی این گوه دونی هم چیزی نگفته بود؛ سه روز روی پل نگهش داشته بودم و امشب شبی بود که باید ضربه فنیش میکردم. توی این سه روز حتی جلق هم نزده بودم، تخمم زده بود به مغزم و داشتم برای یک سوراخ تنگ جان میدادم. همینکه برگشتم دیدم مامان با شلوار جیناش و یک تاپ زرد رنگ که خیلی دوستش داشتم کنار ظرفشویی نشسته بود، موهاش را از پشت بسته و آرایش ملایمی کرده بود، گل از گلم شکفت، با خودم گفتم چه خوب، آدم شده و قصد جفتک انداختن ندارد، حتما بی کیری بهش فشار آورده و خودش به این نتیجه رسیده که این بهترین راه است. اصغر نشسته بود پای تلویزیون و فوتبال میدید، شاد و شنگول دستی به سرش کشیدم و سلامش کردم. مامان ولی کماکان حرفی نمیزد، گذاشتم توی خودش باشد. همینکه امشب بی تقلا میتوانستم ترتیباش را بدهم کفایت میکرد، حریف خودش را بی مقاومت ضربه فنی کرده بود. دوشی گرفتم و بعد توی هال نشستم با اصغر به فوتبال دیدن. دستهام می لرزید، زمان جلو نمیرفت، دل دل میزدم که زود دستش را بگیرم ببرمش توی اتاق و … . چلو مرغ بار گذاشته بود، یک پذیرایی عالی برای شوهر و صاحب جدید اش! وقت شام که شد خودش سفره را پهن کرد و برام غذا کشید، دستهاش می لرزید. خانهی ما خیلی کوچک بود، سر جمع چهل پنجاه متر نمیشد، آشپزخانه که شامل یک ظرف شویی و یک گاز و یخچال و چند متر کابینت زهوار در رفته بود(البته تمیز، مامان خیلی به تمیزی خانه اهمیت میدهد) در واقع جزئی از هال به حساب میآمد، یک اتاق کوچک هم داشتیم که به اندازهی دو تا تشک کنار هم جا داشت که درِ تراس هم از داخل اتاق باز میشد . دستشویی، توالت و حمام را هم که توی هال بود، درست روبروی آشپزخانه. مامان طبق معمول سفره را درست جلو ظرفشویی انداخته بود. دور سفره نشستیم، مامان غذاهایمان را کشید، دستهاش بدجور می لرزید، میخواست بشقابم را به من بدهد. دستش را به نوازش گرفتم که آرام بشود، بشقابم را از از دستش گرفتم و گفتم: چیزی نیست مامان. به روی خودش نیاورد، ولی یک جور عجیب غریبی شده بود. نگاه نگرانش را دائم بین من و اصغر میچرخاند اولین لقمه را که میخواستم بردارم محکم روی دستم زد و گفت نخورین نخورین. برق از سرم پرید. -چت شده مامان. سراسیمه بشقابهای هر دومان را از جلو دستمان برداشت و خالی کرد توی یکی از قابلمه ها و برد همه را توی سطل آشغال ریخت. اصغر هاج و واج نگاه میکرد. جستی زدم و دست مامان را گرفتم و گفتم: چته چرا همچین میکنی؟ -غذا بد بود. -چرا؟؟؟بد بود یعنی چه؟ -یعنی خاک تو سر بی شرفت داشتم هر سه تامونو به کشتن میدادم… از دست تو… از دست تو بیغیرت… زد زیر گریه، بعد دستش را از دستم پس کشید و رفت گوشهی دیگر هال کز کرد و زانوهاش را بغل کرد. رفتم سراغش جلو روش نشستم و گفتم : چیزی توش ریخته بودی؟ لگدی حوالهام کرد و گفت: برو گمشو مرگ موش توی غذا ریخته بود. برای هر سهمان. به هر طریق شهوت محکوم به مرگ است و پی اش را قبلا به تنم مالیده بودم. می دانستم ممکن است در این راه کشته هم بشوم. اما تصمیمام را گرفته بودم. دستی به سرش کشیدم و گفتم: اشکالی نداره. بلند شدم، کیسهی آشغال را از سطل درآورد و بردم بیرون. بعد هم از ساندویچی سر کوچه چند تا فلافل خریدم و برگشتم خانه. وقتی برگشتم دوباره چپیده بود توی اتاق و در را هم بسته بود، صداش زدم که بیاید شاماش را بخورد اما خبری ازش نشد. با اصغر شاممان را خوردیم. صبر کردم تا چراغ اتاق را خاموش کند. هیچوقت توی اتاق نمیخوابید، فقط توی این چند شب از ترسش می چپید توی اتاق. به اصغر گفتم که هر صدایی که شنید و هر اتفاقی که افتاد سمت اتاق نیاید. بیچاره به تقلا افتاده بود که منصرفم کند. بهش گفتم: دلت میخواد مامانت مال خودت باشه یا یه نره خری که نمیشناسی؟ چیزی نگفت. ادامه دادم: میدونی که مامان ماس، پس حق ماس، حق من و تو. دوس داری یکی دیگه کس و کونشو بگاد؟ چون دیر یا زود قراره همینجور بشه. دوس داری؟ سرش را پایین انداخت. گفتم :جواب بده، میخوای تو صاحبش باشی که حقته یا یکی که معلوم نیست از کجا اومده؟! ها؟ آرام گفت: فقط قول بده اذیتش نکنی. -چشم داداشی. نترس. رفتم سمت در، قفل بود. نگاهی به اصغر انداختم، و با چند بار تنه زدن به در قفل در را شکستم، با اشارهی انگشت به اصغر گفتم توی رخت خواباش برود، چراغ هال را خاموش کردم و سراغ مامان رفتم، چراغ اتاق را روشن کردم، پتو را دور خودش پیچیده و صدای گریهاش به گوش میرسید. اولش دلم براش سوخت. راستش یک لحظه حتی تصمیم گرفتم بیخیالاش بشوم اما یادم افتاد که مفعول را باید انگول کرد تا به خارش بیوفتد. عجز و لابهی اول کارش چیز عجیبی نیست. لبخندی زدم و افتادم روش. به پهلو خوابیده بود، زانوش را توی بغلاش گرفته و سفت پتو را به خودش پیچیده بود. میتوانستم لرزش بدنش را از زیر پتو حس کنم. سعی کردم دستم را زیر پتو ببرم فایده نداشت، زانوم را روی گردهاش فشار دادم تا نفسش بند بیاید. کمی شل کرد به زحمت دستم را به لبهی پتو رساندم و به زور از دور پاهاش باز کردم. صدای هق هقاش بلندتر شده بود. گاهی تهدید میکرد که جیغ میزند تا همسایهها سر برسند، گاهی فحش میداد و گاهی تمنا میکرد، خندهام گرفت چون همهی این ها را طوری میگفت که صداش را کسی نشنود. می دانست که اگر دیگران باخبر بشوند آبرویی برایش نمیماند. هنوز شلوار جینش پاش بود، تنها جینی که داشت. احتمالا فکر کرده بود که برام درآوردنش سختتر است. به شدت تقلا میکرد و همین تقلا کردنش باعث شد بتوانم دمر بچسبانمش روی زمین و زانوم را محکم روی گودی کمرش بگذارم تا کارم راحتتر شود.حالا دیگر راحت می توانستم پتو را از روش بردارم، همین کار را هم کردم. اولین بارم نبود، قبلا هم کسانی را زمین زده بودم، اما این یکی فرق داشت، اولین زنی بود که زمین میزدم، کارم راحتتر بود چون زورش کم بود و کارم سختتر بود چون عاشقاش بودم و نمیخواستم آسیب جدی ببیند. قبلی ها را مثل سگ میزدم که آرام بگیرند اما مامان را نمیشد و نمیخواستم بزنم، تا توش نمیکردم آرام نمی گرفت. یواش یواش داشت سر و صداهاش بلندترمیشد، در دهانش را گرفتم که جیغ و داد نکند. فرصت نبود، باید هر چه زودتر کار را تمام میکردم. اصغر توی چارچوب در ایستاده و زل زده بود به من. با اشارهی دست فهماندمش که صداش در نیاید. چارهای نبود جلوی چشمهاش باید مامان را میکردم. با دست آزادم دست انداختم زیر کمر شلوارش با دستش می خواست مانعم شود، دستش را گرفتم و زیر زانوم گذاشتم روی کمرش. به زور کمر شلوارش را جر دادم. دکمه های شلوارش پاره شده بود. شلوار و شورتش را که همزمان پاره شد را تا زیر توپ کونش پایین کشیدم. دوباره چشمم به جمال کونش روشن شد، مثل قدیم جوان و خوشفرم و نرم و بی نقص. دو لپ کونش عین دو توپ خوشفرم، انگار از تابلو نقاشی درآمده بود، حرف نداشت، کمی از تقلا و چنگ انداختنهای من گله به گله سرخ شده بود و همین مصممترم میکرد. من که تا پیش از آن هنوز دودل بودم با دیدن آن منظره کیرم دوباره جان گرفت. سالها بود بلور کونش را ندیده بودم، از همان موقع که بابا هر شب و هر روز حیف و میلاش میکرد، اما از امشب دیگر قضیه فرق میکرد، از امشب دیگر صاحباش من بودم، انقدر زنش را قرار بود بکنم که خاطرهی شوهر قبلیاش را فراموش کند، آنقدر که خودم، صاحب اول و آخرش بشوم. با کف دستم چند سیلی محکم روی کونش زدم، از اثر ضربههام کمی تقلاش بیشتر میشد، صدای هقهقاش زیر فشار دستم روی صورتش خفه میشد. من که شلوارم را از قبل دراورده بودم، کیر شق کردهام را از لای بند شورتم دراوردم . سر انگشتانم تف زدم و توی تکان تکان خوردنهای مامان روی سوراخ کونش که سفتش کرده بود فشار دادم و گفتم: شلش کن، کم تقلا کن پاره میشی. بالاخره انگشتم توی داغی کونش فرو شد کمی توی کونش بازیش دادم. تقلاش کمتر شد، داشت کم کم وا می داد، هر چه بیشتر شل میکرد گریهاش شدیدتر میشد. فهمیدهبود کار تمام است. نومیدی بر اش مستولی شده بود و حالا ماتم گرفته بود که پسرش قرار است سیخاش بزند. فهمیده بود که باید به صاحب جدید اش خدمت کند و هنوز با این مسئله کنار نیامده بود. هنوز زن صاحب قبلیاش بود، زن شوهر مردهاش؛ پدرم. و من باید خیلی زود خودم را صاحباش میکردم و قوانین خودم را توی خانه حاکم میکردم. صورت خیساش دستم را خیس خیس کرده بود. دستم را از کونش کشیدم. تفی سر کیرم انداختم و حسابی همه جاش را خیس کردم، همینکه زانوم را از روی کمرش برداشتم از زیرم در رفت، ولی من تر و فرز تر بودم. دو لنگش را فوری گرفتم و زیر خودم کشیدم، همزمان شلوارش را که هنوز زیر برجستگی کوناش بود را هم تا مچ پاش پایین کشیدم و تمام وزن خودم را روی کمرش انداختم که نفساش بند بیاید. دوباره دهانش را گرفتم، داشت تقلا میکرد ولی فایده نداشت، همینطور که کیرم را توی مشتم گرفته بودم، روی سوراخ کونش فشار دادم. از خاطراتم مطمئن بودم، بابا بیشتر وقتها کوناش می گذاشت، پس خیالم تخت بود که راه کوناش باز است. چند بار فشار دادم و بالاخره توی تقلا و اشک و گریهی مامان زیر فشار دست و دهنم توانستم به زور سر کیرم را فرو کنم، یهو زیر فشار دستم روی دهناش نالهی بلندی آمیخته با گریه از سر نومیدی و شکست کشید، فکر کردم حتما توی کونش هستم. اولین تلمبه را زدم اما این چیزی که زیرم بود زیادی گشادتر از کونهای دیگر بود، اولاش خیال کردم چه اشتباه بزرگی کردم که به خاطر همچین کون گشادی چنین جنایتی کردم، بعد احساس کردم دور و بر کیرم را کرک و پشم گرفته، نمی توانستم و نباید از روش بلند میشدم، از زیر شکماش دست آزادم را به جلوش رساندم. بله، کیرم توی کونش نبود، توی کساش هم نبود، وول خورده بود لای رانهاش که اصلاحشان هم نکرده بود. کس و کونش کمی کرک و پشم داشت. به سرم زد برای اینکه زودتر راماش کنم اول کمی کساش بگذارم. با کمک همان دستم که زیر شکماش بود سر کیرم را هدایت کردم توی کساش، اولش کمی خودش را سفت گرفت اما همینکه کیرم گرمی کساش را چشید شل کرد. سر کیرم را که توی کساش حس کردم بی معطلی تمام کیرم را یک ضرب چپاندم توش، از درد خودش را سفت گرفت و نالهای کرد. ولی دیگر از تقلا کردن خبری نبود، دستم را از زیرش کشیدم و به زور زیرِ پیراهن و سوتیناش جا کردم، از این تقلا پیراهناش هم جر خورد، سفت سینهاش را با یک دست، و دهاناش را با دست دیگر ام گرفتم و شروع کردم توی کساش رنگ گرفتن. چه بهشتی بود، خوشحال بودم اولین کُسی که میکردم کُس عشق زندگیام بود. با هر تلنبهای که توی کساش میزدم خیستر میشد، از حرفهایی که از دیگران راجع به خیسی کس زنها شنیده بودم فهمیدم که او هم دارد کیف میکند ولی به روی خودش نمی آورد. کم کم دستم را از دهاناش با احتیاط برداشتم و به سینهی دیگرش رساندم. کیرم که سه روز بود رنگ خوشی ندیده بود داشت میترکید، از کساش بیرون کشیدم و پاشیدم روی کمرش و دمر شدم روش. خیلی زودتر از حد معمول آبم آمده بود، اما لذت بخش تر از همهی عمرم بود. دمر شده بودم روش و اجازه تکان خوردن بهش نمیدادم. او هم هیچ نمیگفت. انگار منتظر بود خودم کنار بروم. اما زهی تفکر باطل، من قصد کونش را کرده بودم و تازه الان که کیرم دوباره داشت شق میشد و او هم وا داده بود وقت جر دادن کوناش بود. دو دستم را از زیرش با احتیاط کشیدم، یک دستم را محکم روی گودی کمرش ستون کردم که دوباره قصد در رفتن نکند، زیر تخت کونش نشستم، تفی لای چاک کونش انداختم، با انگشت وسطم کمی سوراخ کوناش را مالیدم، کوناش را سفت گرفت، با تمام زورم سیلی محکمی روی کپلش زدم، آخ بلندی از سر درد کشید و شل کرد. دوباره کمی سوراخ کونش را مالیدم و بعد انگشتم را آرام توی داغی کون تنگش فرو کردم ، نالهای کرد، نفس بلندی کشید و سرش را گذاشت بین دستهاش. وا داده بود و مطمئن بودم دیگر تقلا نخواهد کرد. با خیال راحت شروع کردم وسط آخ و اوخ مامان کوناش را با یک انگشت و دو انگشت و سه انگشت اینبار حسابی آمادهی گاییدن کردن. شلوار و شورتش را که سر پاش بود از پاش در آوردم، و دو لنگش را باز کردم، اصغر توی چارچوب نشسته بود، دستش را توی شلوارش کرده و داشت صحنهی پیش روش را نگاه میکرد، چشمکی بهش زدم و دراز کشیدم روی مامان. سر کیرم را با اولین فشار توی کوناش فرو کردم، آخی گفت و همزمان کمی سفتاش کرد. کمی صبر کردم، همینکه دوباره شل کرد، طبق عادت کون کردنهایم در دهناش را با هر دو دست گرفتم و همچنان که سرش را به سمت خودم فشار میدادم شروع کردم با تلمبه های آرام کیرم را توی نک و نک و آه و ناله و گریهی مامان که توی دستم خفه میشد آن تو جا کردن، خیلی دردش میآمد اما چارهای نداشت، باید تحمل میکرد. راه کونش باز بود اما اصلا گشاد به حساب نمیآمد، خیلی از کون ابوالفضل تنگتر بود، تا بیخ توی کونش که جا کردم کونش را دوباره سفت کرد همانطور نگهاش داشتم تا کوناش عادت کند، داشت زیر فشار دستم نفس نفس میزد، آرام دستم را از روی دهنش برداشتم، اجازه دادم ولو شود کف اتاق و خودم هم وزنم را روش انداختم، همینکه دوباره شل کرد آرام تلمبه زدنم را شروع کردم، درد میکشید، ولی چارهای نداشت، باید تحمل میکرد، کمی که گذشت، کیرم را کمی بیرون کشیدم تا دوباره تف مالیش کنم، حسابی که لیز و تفی شد شروع کردم آرام توی کون نرم و پهن و خوش فرمش تلمبه زدن، این اولین باری بود که کون زنی میگذاشتم، خود بهشت بود، دستم را از زیر به سینه هاش رساندم و آرام توی آه و ناله و گریهی آراماش توی کونش که حالا داشت جادارتر میشد تلمبه میزدم. کیرم حسابی توی کونش استخوان کرده بود، به اندازهی سه روز شهوت توی کمرم ذخیره کرده بودم و حالا داشتم آرام توی کون کسی که همهی عمر در حسرتش بودم تلمبه میزدم، بهش دست پیدا کرده بودم، به قلهی شهوتم، سختترین کار دنیا را کرده بودم، عشقم را به بند کشیده بودم و داشتم مردانه کونش را آرام میکوبیدم. فشار حلقهی کوناش روی کیرم وسط آه و ناله و نک و نک مامان با آن صدای نازک دلچسب بهشتیش قیامت شده بود. نمیتوانستم و نمیخواستم پوزیشنم را عوض کنم. نرمهی کون درشتاش زیر شکمم دلم را از هر کون دیگری که کرده بودم سیاه کرد. عمر خودم را با یک عده کونی بدردنخور هدر داده بودم در حالی که بهشت همینجا پیش خودم بود. بهشت گمشدهام، آنچه از دست رفته بودم پیش خودم بود و حالا انگار در زمان برگشته بودم به لحظههای کودکیام تا به بهشت گمشدهام دست پیدا کنم. به دوران لذتهای ناب. کون مامان سوراخ زمان بود مرا برمیگرداند به زمانهای از دسترفته، به زمانهایی که باید لذت میبردم ولی از دستشان داده بودم. از خود بی خود شده بودم کیرم را محکم تر توی کوناش میکوبیدم، داشت تشکاش را از درد گاز میگرفت و با دستش روی شکمم فشار میآورد که ضربههام را کمتر کند ولی من از این صحنه بیشتر لذت بردم. ریتمم را حفظ کردم و وسط زجههای مامان که توی نرمی تشک لای دندانهاش خفه میشد کون تپل نرماش را میگاییدم. چند دقیقهای بر همین منوال کوناش گذاشتم تا بالاخره توی کوناش خالی شدم. ولو شدم روش، صورت خیساش که حالا سرخ سرخ شده بود را غرق بوسه کردم. چند دقیقه ای چشمم را بستم و وزنم را روی نرمی تن خیسش رها کردم، کیرم که کمکم شل می شد را از کونش در آوردم و کنارش دراز کشیدم، خواستم بغلش کنم که سقلمهای بهم زد، بهم گفت بی شرف پست و از کنارم پا شد، میلنگید، بدجور هم میلنگید و شکماش را سفت توی مشتش گرفته بود و رد باریکی از خون از کونش روی رانش می دوید، به زحمت خم شد و پتو اش را که یک ور افتاده بود بلند کرد و دور خودش پیچید و لنگ لنگان چپید توی حمام. اصغر که قبل از اینکه مامان از زیرم بلند شود، خودش را به خواب زده بود نگاهی بهم انداخت و دوباره زیر پتوش رفت. همانجا خوابم برد. صبح روز بعد از خواب پا شدم. مامان پتو اش را بغل کرده و لخت پیش اصغر خوابیده بود. هر دوشان را بوسیدم. اصغر چشم باز کرد، توی بغل مامان لولید و دوباره به خواب رفت. دوشی گرفتم، صبحانهای خوردم و از خانه زدم بیرون. نوشته: وریا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده