رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

 تابو × مامان × داستان تابو × سکس تابو × سکس مامان × داستان مامان × سکس خانوادگی × داستان خشن × داستان سکس خشن × داستان تجاوز × سکس تجاوز ×

پدر، زن، برادر. خانواده و ملالت‌های آن - قسمت اول

این داستان دارای محتوای تابو است و در آن ممکن است اتفاقاتی مثل تجاوز و سکس خشن رخ بدهد، از این جهت اگر این نوع از روایت مورد علاقه‌‌ی شما نیست از خواندن‌اش صرف نظر کنید.
با تشکر.

«این یک خاطره نیست، یک روایت بشدت اغراق شده‌‌ است و هر نوع تشابه اسمی اتفاقی‌ست.»

پدر، زن، برادر.
خانواده و ملالت‌های آن
اپیزود اول

قبل از نهار اوس رحمت طبق روال معمول موتورش را آتش کرد و روانه‌ی خانه‌اش شد. هیچوقت ظهرها را توی تراشکاری نمی‌ماند، میرفت ور دل زن خوشگلش تا راس ساعت سه که بر میگشت مغازه. وقتی گاهی زنش بهش سر میزد و چیک تو چیک هم می شدند کفری می‌شدم، یک همچین زنی باید مال من میبود نه این اوس رحمت ریقو؛ اگر خودم صاحابش بودم روزی سه چهار بار می‌انداختمش زیر خودم و تا زورم میگرفت کس و کونش را می‌گاییدم. حیف، حیف، حیف که دستم بهش نمی‌رسید.
او که رفت ابوالفضل که تازه دست و صورتش را شسته بود در مغازه را پشت سرش بست و بساط ناهار را توی پستو مهیا کرد. طبق معمول برای نهار با خودش غذای درست و حسابی آورده بود، من هم یک نان و سبزی ساده توی بساطم داشتم. نهارمان را با هم قسمت کردیم، بعد سفره را جمع کرد، وازلین را از توی کیف وسایلش دراورد و آمد کنارم دراز کشید. حسابی به خودش رسیده بود، بوسی از سر گونه ام گرفت و کنارم دمر دراز کشید. در کونی محکمی بهش زدم، همه‌ی لباسهاش را درآورد و روی تخت کون سفید و لاغرش نشستم، کمی وازلین در کونش زدم با اولین فشار همه‌ی کیرم را چپوندم توی کونش، از درد آخی گفت و کونش را بی اختیار چند بار شل و سفت کرد، توی این سه چهارسال حسابی گشادش کرده بودم، هر روز ظهر حداقل یک بار کونش می گذاشتم، گاهی هم غروبها اگر اوس رحمت زودتر میرفت دلی از عزا در می آوردم، هرچند توی تراشکاری من ارشدش بودم اما از نظر سن و سال او دو سالی از من بزرگتر بود. اوایل به زور می گاییدمش اما بعدا کم کم وا داد و کم‌کمک ادا اصولهاش هم دخترانه شد. دم غروب هم ترک موتور سوارش می کردم میبردمش دم خانه‌شان و از آن طرف تا در خانه‌ی خودمان کس و کون زنان مردم را دید می زدم و با خودم خیالبافی می‌کردم.
آن روز تا اوس رحمت برگردد دو بار ترتیب «ایبو» را دادم. «ایبو» اسمی بود که خودم روی ابوالفضل گذاشته بودم بخاطر اوبی بودنش. دم غروب رساندمش در خانه‌شان و فرز خودم را رساندم خانه، اصغر توی کوچه داشت با بچه ها بازی میکرد، بهش گفتم: دیر وقته بیا تو.
و وارد آپارتمان شدم. یک آپارتمان قدیمی با دیوار‌های رنگ و رو رفته و گچ‌های ریخته، شبیه قبر آدم‌های زنده بود، از در و دیوارش آدم‌های عجیب و غریب می‌ریخت. ما توی یکی از چهار واحد طبقه‌ی سوم زندگی می‌کردیم.
مامان طبق معمول داشت برای همسایه‌ها سبزی پاک می‌کرد، با تکان تکان خوردن دستش سینه‌های خوش فرمش هم زیر تیشرت رنگ و رو رفته اش می لرزید . لباس‌های کهنه و صورت اصلاح نشده‌اش چیزی از جذابیت‌اش کم نمی‌کرد. هنوز چشم همه دنبالش بود و «اکبر ستم» هر چند وقت یک بار ضرب شصتی نشان چشم‌هیزها و مادرجنده‌هایی که چشمشان دنبالش بود می‌داد. اکبر ستم اسمی بود که بچه‌های محل روم گذاشته بودند. می گفتند هر کس با اکبر در بیوفتد به خودش ستم کرده. کسی باهام در نمی‌افتاد. البته لات و لوت نبودم، دنبال شر هم نمی گشتم ولی کسی هم باهام در نمی اوفتاد.
با صدای خوشگل‌اش جواب سلامم را داد، وسایلم را برداشتم و چپیدم توی حمام. حمام و دستشوییمان یکی بود، این یعنی اینکه وقتی کسی حمام بود دیگری برای دستشویی رفتن باید صبر میکرد تا حمام طرف تمام بشود. قبل حمام یک دست جلق زدم، امکان نداشت سینه های خوش‌فرم‌اش را ببینم و یک دست نزنم.
با یک دست گیسش را توی مشتش گرفته، پهلو و لمبرهاش از اثر سیلی‌هایی که حواله‌شان کرده بود سرخ شده و محکم توی کونش تلمبه می‌زد. مامان چهار دست و پا در اختیار بابا بود، هر از گاهی زیر فشار کیرش بادی ول می‌داد، نای تقلا نداشت، فقط بلند بلند ناله می‌کرد.
هر از گاهی محکم روی کونش سیلی میزد و فحشش می‌داد. «جنده‌ خانوم چشای همه دنبالشه»، «کونتو پاره میکنم»، «گوزو» و …
من توی چارچوب در ایستاده بودم و هاج و واج حمله‌ی پدرم به مادرم را نگاه میکردم که یکهو چشم بابا بهم افتاد.
-اینجا چیکار میکنی توله سگ.
و من فرار کردم.
هر چند همان شب که بی سر و صدا به خانه برگشتم یک کتک مفصل از پدر خوردم اما این باعث نشد که مامان شرمنده نشده و از اینکه پسرش در آن وضع دیده بودش خجالت نکشد. چند وقت بعد از آن اتفاق بود که فهمیدم آن روز توی آن اتاق چه خبر بوده، وقتی پسر دبیرستانی همسایه مان به طعنه بهم گفت «بابات خوب مامانتو میگادا. گاییدنی ام هست البته، خوش به حالش.» بعد هم که فهمید نمی‌دانم «گاییدن» چه صیغه‌ای‌ست از سر شهوت و تحقیر برام به دقت گاییدن و گاییده شدن مامان را طوری که جرم بگیرد توضیح داده بود.آنقدر بدجور میگاییدش که همه‌ی محل زمان دقیق به گا رفتن‌های مامان را می‌دانستند، مادرم را توی همه‌ی محل شرمنده کرده بود، روش نمیشد که از خانه بیرون برود. ولی خوب شوهرش بود و کاریش نمی‌توانست بکند. بعد از آن، شب‌ها وقتی دست به کار میشدند دزدکی می‌پاییدمشان. وقتی مامان خوشگلم را لخت می کرد، چهار دست و پاش می‌کرد و کیرش را میکرد توی شکم مامان، توی شکم مامان من، در حالی که این حق من بود. مامان باید زن من میبود. وقتی به این فکر میکردم که توی کتک‌زدن‌های گاه و بی‌گاه‌اش کیر مامان را قطع کرده و حالا کیر خودش را توی جای خالی کیر مامان فرو می‌کرد زورم می‌آمد. این حق من بود، من باید کیرم را آن تو می‌کردم که دوستش داشتم و باهاش مهربان بودم. روز به روز تنفرم از آن مردک شیره‌ای، پدرم بیشتر می شد. وقتی کیرش را جای خالی کیر قطع شده‌ی مامان فرو می‌کرد انگار کسی راه نفسم را می‌بست. دوست داشتم شبها جای آنکه توی بغل بابا می خوابید بغل من بخوابد، هر چه باشد او بود که کیر مامان را کنده بود و حق نداشت دوباره به او دست بزند، من باید آن شکاف را با کیرم پر می‌کردم.
آب کمرم با فشار خالی شد، دوشی گرفتم و آمدم بیرون از حمام.
مامان همینطور که سبزی‌اش را پاک می‌کرد با چهره‌ی درهم کشیده و نگاه پر معناش بهم اخمی کرد، ولی من اهمیتی ندادم. چند وقتی بود که به جلق زدنهام حساس شده بود.
یکی پس کله‌ی اصغر که تازه از بازیگوشی برگشته بود زدم، خیس عرق شده بود، بهش تشر زدم که «پاشو برو حموم، ریدی تو خونه، خیس خیسی» که مامان با لحن تحقیر کننده‌ای گفت «تو رضایت بده بقیه هم میرن حموم. مطمئن باش»
حرف‌اش را نشنیده گرفتم و رفتم توی اتاق تا خودم را خشک کنم و لباس تمیز بپوشم.

۲
سر صبح که چشم باز کردم نگاهم به برجستگی کون خوش فرم مامان که درست روبروم به پهلو خوابیده بود افتاد. توپ سفت کونش، قوس دلچسبی که خورده بود تا با زاویه‌ی تندی به کمر سفیدش برسد که حالا به خاطر لباس بالا رفته‌اش به من چشمک میزد همه‌ نگاهم را پر کرد، خون دوید توی رگهام، داغ داغ شدم. من که همینجوری سر صبحی شق از خواب پا میشدم منظره‌ی کپل‌های بی نقص مامان، بدتر حشرم را به سقف چسباند. کیرم عین علم عزا راست شد، دستم را زیر بند شلوارم انداختم، زل زدم به کون مامان و شروع به جلق زدن کردم.
یک روز غروب که از توی کوچه برگشتم خانه همینکه پام به هال باز شد بابا با لگد انداختم بیرون. یکی از همسایه ها خانه‌مان بود که همان شب وقتی مامان با تعداد زیادی قرص خودکشی کرد فهمیدم اولین مشتری بوده که بابا برای مامان جور کرده بود. که البته که آخرینش هم شد. بابا تازه وضع مالیش به هم ریخته و چند وقتی بود که بیکار شده بود، توی محله‌ی ما هم کاسبی زنها چیز عجیب غریبی نبود. البته نه که همه خراب باشند، اما خوب، حاشیه نشینی و درآمد کم، شریف‌ترین آدم‌ها را به خیلی کارها وادار می‌کند.
بعدا ته و توش را درآوردم، پدرِ همین ایبو بود، قبل از اینکه بابا بفرستتم بیرون، از لای در دیدم‌اش، آن لبخند کثیف هیچوقت فراموشم نمی‌شود، بعد از آن شب هم به عنوان تنها کسی که «ناهید شوروی» را سیخ زده بود هر جا میرفت حسابی پز می‌داد. توی محل به مامان ناهید شوروی میگفتن، به خاطر موی بور و قد بلند و صورت سفید خوشگل‌اش همه توی کف‌اش بودند.
حالا شوهر بی‌غیرتش ناهید شوروی را که اصلا به هیچکس پا نمیداد انداخته بود زیر یک خیکی چلاق. خودش کم بود، با یکی دیگر هم شریک‌اش کرده بود.
آخر همان شب وقتی زن‌های محل، مامان را از بیمارستان برگرداندند خانه و توی اتاق خواباندندش بی معطلی رفتم کنار دستش خوابیدم، اصغر توی بغلش خوابید، من هم از پشت سفت بغلش کردم. جای بابا را گرفته‌ بودم، برای اولین بار به حق‌ام رسیده بودم، صاحب‌اش شده بودم، مامان از اثر قرصهایی که خورده و هنوز توی هپروت بود خودش را توی بغلم رها کرد. از پشت بغلش کردم و کیرم را برای اولین بار از روی لباس روی نرمی کونش چسباندم. سینه اش را توی دستم گرفتم و حسابی بوسیدمش. مامان که همیشه تا صبح چند بار به بهانه‌های مختلف از توی بغل بابا در می آمد و می‌رفت دورتر می خوابید، آن شب را تا خود صبح آرام توی بغلم ماند تا من راحت به خواسته‌ام برسم. تا خود صبح خوابم نبرد، فشارش میدادم و سعی میکردم کیرم را توی جایی که متعلق به خودم بود جا بدهم. اما هر چه تلاش میکردم درست و حسابی جا نمیشد، لباسش مانع میشد و من هم جرات نداشتم لباسش را کامل کنار بزنم. هر چه نباشد بابا توی هال خوابیده بود و ممکن بود متوجه شود، تمام شب این فکر که ممکن است کیر من را هم مثل مامان قطع کند و بلایی که سر مامان آورده سر من هم بیاورد عیشم را ناقص میکرد. باید به همان نرمی کونش زیر فشار کیرم قانع می‌شدم، اما نمیشد، این بدن مادر خودم بود، حق خودم، و باید مال خودم میشد.
هنوز بعد از این همه سال نرمی کونش زیر کیرم و سینه‌های درشت‌اش توی مشتم کیرم را داغ میکند. تا خود صبح کیر کوچکم لای چاک کون مامان در رفت آمد بود، مثل کوره داغ شده و شکم و پاهام از اثر گرماش حسابی عرق کرده، خیس خیس شده بود. بهترین خاطره‌ی کودکیم، پاداشی که دنیا بابت لطفی که بعدا به مامان کردم پیش از موعد به من داده بود همین بود، مالیدن و چلاندن مامان. چشمانم را بسته و توی همین افکار بودم که آبم همانجا آمد. اصلا حواسم نبود که مامان روش را برگردانده و زل زده بود به پسر جقی‌اش. انگار یک تشت آب روم ریخته باشند، برق از سرم پرید. هیچ کدام هیچ نگفتیم. کمی توی همان حال دراز کشیدم تا کیرم کمی بخوابد، شورت و شلوارم خیس خیس شده بود و مجبور بودم دوباره دوش بگیرم.
خجالت زده بلند شدم، با پیژامه‌ای که جلوش از آب کمرم خیس شده بود از جلوش رد شدم و چپیدم توی حمام.
دوش که گرفتم هول هولکی لباسم را توی اتاق عوض کردم و صبحانه نخورده زدم بیرون از خانه.
آن روز ظهر دو بار ترتیب ایبو را دادم. حشرم از دیدن قنبل مامان نه تنها پایین نیامده بود بلکه بدتر چسبیده بود به سقف، تمام وقت هم به این فکر می‌کردم که پدرِ مادرجنده‌‌ی ایبو آن روز چطور کون خوش فرم مادرم را به سیخ کشیده بود، این افکار و خشم و سرافکندگی ناشی از نگاه صبحی مامان روی هم جمع شده بود تا طوری کون ایبو را به گا بدهم که نتواند سرکار بماند. داشت گریه می کرد و شکمش را از درد توی مشتش گرفته بود. هم دلم به حال‌اش می‌سوخت و هم از جر دادن کون پسر آن مادرجنده احساس رضایت میکردم، حالا دیگر بچه نبودم و می‌توانستم انتقام همه‌ی اتفاقات بچگی‌ام را بگیرم. هر چه التماس کرد که ترک موتورم برسانمش خانه قبول نکردم، یکی در کونش زدم و با کون جر خورده قبل اینکه اوس رحمت برگردد فرستادمش پی کارش.

صبح روز بعد که چپیدم توی توالت برای جلق زدن با ضربات مشت مامان روی در خودم را جمع کردم و پریدم بیرون.
-چیه مامان
-شورشو دراوردی دیگه، کور میشی بدبخت.
برق از سرم پرید، انگار تشتی آب یخ روی سرم ریخته باشند، نتوانستم هیچ بگویم.
با لب و لوچ آویزان سر و صورتم را شستم و صبحانه نخورده زدم بیرون. آن روز صبح ایبو نیامده بود، دیروز بدجور جرش داده بودم و درد شکمش باعث شده بود مرخصی بگیرد، ولی من این چیزها حالیم نبود، حشرم بالا زده بود و باید کمرم خالی میشد، به همین خاطر سر ظهری، همینکه اوس رحمت از مغازه رفت، موتور را آتش کردم و رفتم در خانه‌ی ایبو و به زور هر طور شده ترک موتورم سوارش کردم و بردمش مغازه. دستش را کشیدم بردمش توی پستو. کمی لنگ میزد.
-نمیتونم اکبر، دیروز بدجور جر خوردم.
-به درک، کونتو باید سر موعد بدی، جر خوردم و مادرم مرده و بابام ریده کونده و اینا نداریم.
و با فشار دستم مجبورش کردم کف اتاق دمر دراز بکشد. از ترسش هیچ نگفت. شلوارش را که از پاش کشیدم گفت: تو رو خدا آروم.
-دیگه کم گوه بخور بچه کونی.
تف انداختم لای قاچ کونش. گفت: با تف؟
-روغن آوردی با خودت؟
-نه
-پس دهنتو ببند
و کیرم را توی سوراخ کونش چپاندم. آهی از سر درد کشید، عصبانیت دم صبحم تماما تبدیل به شهوت شده بود. هنوز سه چهار تا تلنبه محکم توی کون گشادش نزده بودم که آبم با فشار توی کونش خالی شد. هیچوقت اینقدر زود آبم نمی آمد. ایبو که چشمهاش خیس شده بود با تعجب سر برگرداند و گفت : چیزی شده اکبر آقا؟
کیرم را از کونش کشیدم و گفتم: به تو مربوط نیست. یالا جم کن برو خونتون نبینمت.
ایبو که حسابی ترسیده بود وسط نک و نک گاه و بیگاه ش شلوارش را پوشید و لنگ لنگ راهش را کشید و رفت سمت خانه‌ی خودشان.
آن روز دم غروب قبل رفتن، اوس رحمت عرقی که یکی از مشتری ها بهش داده بود را باز کرد و دو نفری توی مغازه نشستیم پای بساط عرق خوری.
من که حسابی سر خوش بودم و کمرم هم پر پر بود همینکه رسیدم خانه، بیخیال مشاجره‌ی دم صبح مامان به بهانه‌ی حمام رفتن نشستم پای یک جلق درست و حسابی. از اثر الکل حسابی سر شده بودم و خیلی دیر ارضا شدم. دوشم را که گرفتم از حمام در آمدم.
-حداقل آب و ببند، این همه پول آبو چجوری بدیم.

    مگه خودم نمیدمش.
    مامان که از منتی که سرش گذاشته بودم دلخور شده بود ملاقه به دست کمی من و من کرد و بعد همه‌ی خشمش را جمع کرد، شرم و حیا را کنار گذاشت و گفت : خجالت بکش، روزی چند بار میزنی؟ کور میشی الاغ، سر کارم اون بدبختو … لا اله الی الله
    من که حسابی به هم ریخته بودم گفتم: حالا دیگه دلت برا اون تخم سگ میسوزه ناهید شوروی؟ تقصیری نداری از باباش خوب خاطره داری.
    -زهر مار گه‌سگ بی غیرت. زهر مار بی شرف.
    و بعد خودش را عقب کشید، اشک توی چشم‌هاش جمع شد و رفت پای اجاق گاز و ساکت شد. همه‌ی خاطرات آن شب را با یک کلمه یادش انداخته بودم: «ناهید شوروی»؛ که در یک شب آبروش رفته بود. از بالاترین نقطه‌ی قله‌ی زنان دست نیافتنی افتاده بود توی بغل کیری ترین مرد محله.
    اما هنوز هم جذاب بود، حتی بی آرایش، بدون اصلاح با موهای بور شوروی‌اش که قاطی موهای سفید شده اش دویست برابر خوشرنگتر شده بود، هنوز از همه‌ی زنها و دختران محل جذابتر بود. درجه یک‌ترین میلف محل بود، فقط کافی بود اصلاحی بکند و یک دست لباس نو تنش کند تا کف کوچک و بزرگ محل ببرد.
    اصغر که داد و بیداد ما را از توی راه‌پله شنیده بود سراسیمه دوید توی خانه و گفت: داداشی چی شده؟ … مامان؟
    هیچ کدام هیچ نگفتیم، اصغر که فهمید مامان پکر شده رفت سمت مامان و از پشت بغل‌اش کرد، تازه میرفت سال اول راهنمایی. از وقتی بابا مرد من ترک تحصیل کردم تا پیش اوس رحمت کار کنم، البته درسم هم خوب نبود. و از آن موقع تا حالا که هجده نوزده سالم بود خرج خانه را خودم میدادم. اما اصغر بچه زرنگ بود و حسابی هواش را داشتیم. روزی که بابا مرد را یادم هست. مامان توی اتاق به پهلو خوابیده بود و اصغر که پسربچه‌ای بیشتر نبود دزدکی داشت زیر دامن مامان را می‌پایید که بابا سر رسید و یک کتک مفصل به اصغر و بعد هم به مامان زد. مامان که میخواست از اصغر دفاع کند خودش چنان کتکی خورد که سر پاش نمی‌توانست بایستد، بعد هم در اتاق را بست و یک فصل مامان را با همان حال نزارش گایید. همان روز بود که بابا مرد. مامان اینقدر بدجور کتک خورده و به گا رفته بود که همزمان با نعش کشی که آمده بود بابا را ببرد، یک آمبولانس هم پی مامان آمد. قشنگ یادم هست آن روزی که اصغر کون مامان را می‌پایید، الان هم مامان را از کون بغل کرده بود، می‌مردم برای اینکه من جاش می‌بودم. نرمی و درشتی کون‌اش را توی بغل می‌گرفتم و می‌چلاندم‌اش.
    سکوتمان طولانی شد من هم کم‌کمک سمتشان رفتم، کنار مامان ایستادم و گفتم:
    -چیکار کنم تو میگی؟
    زل زد توی چشم‌هام و گفت: زن بگیر
    -پولم کجا بود…زن بگیر!
    -خودم برات میگیرم، تو فقط بگو کی من برات میگیرم، پول نمیخواد که، خدا بزرگه.
    کمی سکوت کردم و گفتم: خوش ندارم یه زن بیشتر تو زندگی‌م باشه.
    -مگه گفتم دو تا بگیری.
    توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: خودت فقط، بقیه اضافه‌کاری‌ان.
    -خوب منم هستم ولی زنم باید بگیری.
    کمی من من کردم و گفتم: وقتی تو هستی چرا دیگه زن بگیرم.
    تعجب زده با یک خنده تصنعی بهم گفت: یعنی چه؟
    من که از اثر الکل حسابی اعتماد به نفسم بالا رفته بود گفتم: غیر از تو هیچ زن دیگه‌ای نمیخوام، تو زن این خونه‌ای.
    -یعنی چه؟ چی داری میگی؟
    اصغر هاج و واج نگاهم میکرد.
    -میگم زنم شو. مال خودم شو، حق منی. پسرت.
    مامان کاردی از روی کابینت برداشت تا سمت بیاندازد، اما این ضعیفه که از پس من برنمی‌آمد، با یک حرکت کارد را از دستش قاپیدم و انداختم دور. دستش را سفت توی مشتم گرفتم، همه‌ی پر رویی‌ام را جمع کردم و با تمام وقاحت بهش گفتم: من دیگه نمیتونم… سه روز بهت فرصت میدم فکراتو بکنی… بعدش اگه خودت پا‌ ندی به زور میام سراغت. دیگه نمی تونم تحمل کنم.
    باورم نمیشد که بالاخره توانسته بودم حرفم را بزنم. مامان که برق از سرش پریده بود، دستش را از دستم ول کرد، دست اصغر را گرفت و دنبال خودش کشید داخل اتاق و در را بست. کمی بعد ساک به دست همراه اصغر از اتاق زد بیرون.
    -کجا میری؟
    به تو چه؟ هر جا غیر اینجا، بی آبرو.
    دویدم سمتش و جلوش ایستادم: دستت بخوره به دستگیره در تیکه تیکه‌ت می‌کنم، حتی فکرشم نکن بزارم مثل کاسبا بیوفتی تو محل.
    محکم زد توی گوشم و گفت: کاسب؟!!!..بی غیرت به مادر خودت میگی کاسب؟!!! … بی شرف… برو کنار.
    چشم غره‌ای بهش رفتم و خرناسی کشیدم. فهمید که شوخی ندارم، دست اصغر را گرفت و برگشت توی اتاق و در را پشت سرش بست. تا صبح روز بعد هم که رفتم سر کار بیرون نیامد.

۳
توی مغازه یک بند به فکرش بودم، نکند بلایی سر خودش بیاورد، اصغر تلفن نداشت پس هر از گاهی به خودش زنگ میزدم، رد تماس میداد، همین برایم کافی بود، همینکه بدانم زنده‌ست و تا سر موعد هم بلایی سر خودش نمی‌آورد. مال خودم بود و شک نداشتم چند بار که کس و کونش می‌گذاشتم شل میکرد، همه‌ی مفعول‌ها همینطورند. نمونه‌ش همین ایبو بچه کونی. اولش جفتک می انداخت اما بعد خودش برام چرب میکرد که ترتیبش را بدهم. برای کیرم له له می‌زد.
آن روز اما دل و دماغ گاییدن ایبو را نداشتم. خودش هم از خداش بود. کون‌اش هنوز التیام پیدا نکرده بود، هر چند از ترسش و از سر وظیفه بهم پیشنهاد داد، اما خوب، از خیرش گذشتم.
غروب که رفتم خانه بر خلاف همیشه پای بساط سبزی پاک کنی نبود. یک گوشه با مانتو شلوار و روسری کز کرده بود.همینکه رفتم تو، نگاهی از سر دلشکستگی و نومیدی بهم انداخت و رفت توی اتاق، ولی فایده نداشت، با این مظلوم‌نمایی‌ها تصمیمم را عوض نمی‌کردم، این زن سهم خانه‌ی ما بود و باید وظیفه‌اش را انجام می‌داد، پس اصلا پا پس نکشیدم و بهش اهمیت ندادم. همینکه بلایی سر خودش نیاورده و ول نکرده بود که برود خودش یک امتیاز مثبت بود، این یعنی خاکش کرده بودم، زمینش زده بودم و نه تنها امتیاز خاک کردنش را گرفته بودم بلکه حتی حالا روی پل هم نگهش داشته بودم منتظر تا سر موعد ضربه فنی‌ش کنم.
برایمان شام گذاشته بود، بعد از حمام شامم را با اصغر خوردم و جلوی تلویزیون لم دادم. می خواست چیزی بگوید اما تخم نمی‌کرد. خیلی ازم حساب می برد. سرش را روی پام گذاشتم و گفتم: نترس داداشی، حواسم به همه چی هست.
اشک توی چشمهاش جمع شد و گفت: ولی مامان…
-مامان سهم ماس… من و تو صاحابشیم…نگران نباش…فقط حواست بهش باشه کار دست خودش نده باقیش با من… باشه؟
-چشم ولی آخه…
-آخه چی؟
-میخوای چیکار کنی؟ اون حرفا چی بود زدی؟
-میخوام خوشحال باشیم. هر سه تامون با هم.
-ولی مامان خوشحال نیست.
-خوشحال میشه…فقط بهم اعتماد کن…هر کاری که کردم نترس و دخالت نکن…رامش میکنم
-رام؟… مگه اسبه؟
توی دلم گفتم «اسبه، اونم چه اسبی»
سرش را نوازش کردم و گفتم:« تا حالا شده هواتو نداشته باشم؟»
-نه
به تلویزیون اشاره کردم و گفتم: همون سریالیه که مامان دوست داره…اگه همه چی درست پیش بره قسمت های بعدیشو سه نفری می بینیم…هر سه بغل هم!

۴
تا شب سوم از راه برسد قرنی گذشت. قلبم داشت از توی دهنم در میومد، مامان توی این سه روز از خانه فرار نکرده بود، بلایی سر خودش نیاورده بود، به دایی‌های بدردنخور بی‌غیرتم هم که خواهرشان را ول کرده بودند توی این گوه دونی هم چیزی نگفته بود؛ سه روز روی پل نگهش داشته بودم و امشب شبی بود که باید ضربه فنی‌ش میکردم. توی این سه روز حتی جلق هم نزده بودم، تخمم زده بود به مغزم و داشتم برای یک سوراخ تنگ جان می‌دادم. همینکه برگشتم دیدم مامان با شلوار جین‌اش و یک تاپ زرد رنگ که خیلی دوستش داشتم کنار ظرفشویی نشسته بود، موهاش را از پشت بسته و آرایش ملایمی کرده بود، گل از گلم شکفت، با خودم گفتم چه خوب، آدم شده و قصد جفتک انداختن ندارد، حتما بی کیری بهش فشار آورده و خودش به این نتیجه رسیده که این بهترین راه است. اصغر نشسته بود پای تلویزیون و فوتبال می‌دید، شاد و شنگول دستی به سرش کشیدم و سلامش کردم.
مامان ولی کماکان حرفی نمیزد، گذاشتم توی خودش باشد. همینکه امشب بی تقلا می‌توانستم ترتیب‌اش را بدهم کفایت میکرد، حریف خودش را بی مقاومت ضربه فنی کرده بود. دوشی گرفتم و بعد توی هال نشستم با اصغر به فوتبال دیدن. دستهام می لرزید، زمان جلو نمی‌رفت، دل دل می‌زدم که زود دستش را بگیرم ببرمش توی اتاق و … .
چلو مرغ بار گذاشته بود، یک پذیرایی عالی برای شوهر و صاحب جدید‌ اش! وقت شام که شد خودش سفره را پهن کرد و برام غذا کشید، دستهاش می لرزید.
خانه‌ی ما خیلی کوچک بود، سر جمع چهل پنجاه متر نمیشد، آشپزخانه که شامل یک ظرف شویی و یک گاز و یخچال و چند متر کابینت زهوار در رفته بود(البته تمیز، مامان خیلی به تمیزی خانه اهمیت می‌دهد) در واقع جزئی از هال به حساب می‌آمد، یک اتاق کوچک هم داشتیم که به اندازه‌ی دو تا تشک کنار هم جا داشت که درِ تراس هم از داخل اتاق باز میشد . دست‌شویی، توالت و حمام را هم که توی هال بود، درست روبروی آشپزخانه. مامان طبق معمول سفره را درست جلو ظرفشویی انداخته بود. دور سفره نشستیم، مامان غذاهایمان را کشید، دست‌هاش بدجور می لرزید، میخواست بشقابم را به من بدهد. دستش را به نوازش گرفتم که آرام بشود، بشقابم را از از دستش گرفتم و گفتم: چیزی نیست مامان.
به روی خودش نیاورد، ولی یک جور عجیب غریبی شده بود. نگاه نگرانش را دائم بین من و اصغر میچرخاند اولین لقمه را که میخواستم بردارم محکم روی دستم زد و گفت نخورین نخورین. برق از سرم پرید.
-چت شده مامان.
سراسیمه بشقابهای هر دومان را از جلو دستمان برداشت و خالی کرد توی یکی از قابلمه ها و برد همه را توی سطل آشغال ریخت. اصغر هاج و واج نگاه میکرد. جستی زدم و دست مامان را گرفتم و گفتم: چته چرا همچین میکنی؟
-غذا بد بود.
-چرا؟؟؟بد بود یعنی چه؟
-یعنی خاک تو سر بی شرفت داشتم هر سه تامونو به کشتن می‌دادم… از دست تو… از دست تو بیغیرت…
زد زیر گریه، بعد دستش را از دستم پس کشید و رفت گوشه‌ی دیگر هال کز کرد و زانو‌هاش را بغل کرد.
رفتم سراغش جلو روش نشستم و گفتم : چیزی توش ریخته بودی؟
لگدی حواله‌ام کرد و گفت: برو گمشو
مرگ موش توی غذا ریخته بود. برای هر سه‌مان. به هر طریق شهوت محکوم به مرگ است و پی اش را قبلا به تنم مالیده بودم. می دانستم ممکن است در این راه کشته هم بشوم. اما تصمیم‌ام را گرفته بودم. دستی به سرش کشیدم و گفتم: اشکالی نداره. بلند شدم، کیسه‌ی آشغال را از سطل درآورد و بردم بیرون. بعد هم از ساندویچی سر کوچه چند تا فلافل خریدم و برگشتم خانه. وقتی برگشتم دوباره چپیده بود توی اتاق و در را هم بسته بود، صداش زدم که بیاید شام‌اش را بخورد اما خبری ازش نشد. با اصغر شاممان را خوردیم.

صبر کردم تا چراغ اتاق را خاموش کند. هیچوقت توی اتاق نمیخوابید، فقط توی این چند شب از ترسش می چپید توی اتاق.
به اصغر گفتم که هر صدایی که شنید و هر اتفاقی که افتاد سمت اتاق نیاید.
بیچاره به تقلا افتاده بود که منصرفم کند. بهش گفتم: دلت میخواد مامانت مال خودت باشه یا یه نره خری که نمیشناسی؟
چیزی نگفت. ادامه دادم: میدونی که مامان ماس، پس حق ماس، حق من و تو. دوس داری یکی دیگه کس و کونشو بگاد؟ چون دیر یا زود قراره همینجور بشه. دوس داری؟
سرش را پایین انداخت. گفتم :جواب بده، میخوای تو صاحبش باشی که حقته یا یکی که معلوم نیست از کجا اومده؟! ها؟
آرام گفت: فقط قول بده اذیتش نکنی.
-چشم داداشی. نترس.
رفتم سمت در، قفل بود. نگاهی به اصغر انداختم، و با چند بار تنه زدن به در قفل در را شکستم، با اشاره‌ی انگشت به اصغر گفتم توی رخت خواب‌اش برود، چراغ هال را خاموش کردم و سراغ مامان رفتم، چراغ اتاق را روشن کردم، پتو را دور خودش پیچیده و صدای گریه‌اش به گوش می‌رسید. اولش دلم براش سوخت. راستش یک لحظه حتی تصمیم گرفتم بیخیال‌اش بشوم اما یادم افتاد که مفعول را باید انگول کرد تا به خارش بیوفتد. عجز و لابه‌ی اول کارش چیز عجیبی نیست. لبخندی زدم و افتادم روش. به پهلو خوابیده بود، زانوش را توی بغل‌اش گرفته و سفت پتو را به خودش پیچیده بود. میتوانستم لرزش بدنش را از زیر پتو حس کنم. سعی کردم دستم را زیر پتو ببرم فایده نداشت، زانوم را روی گرده‌‌اش فشار دادم تا نفسش بند بیاید. کمی شل کرد به زحمت دستم را به لبه‌ی پتو رساندم و به زور از دور پاهاش باز کردم. صدای هق هق‌اش بلندتر شده بود. گاهی تهدید می‌کرد که جیغ میزند تا همسایه‌ها سر برسند، گاهی فحش میداد و گاهی تمنا می‌کرد، خنده‌ام گرفت چون همه‌ی این ها را طوری میگفت که صداش را کسی نشنود. می دانست که اگر دیگران باخبر بشوند آبرویی برایش نمی‌ماند. هنوز شلوار جینش پاش بود، تنها جینی که داشت. احتمالا فکر کرده بود که برام درآوردنش سخت‌تر است. به شدت تقلا میکرد و همین تقلا کردنش باعث شد بتوانم دمر بچسبانمش روی زمین و زانوم را محکم روی گودی کمرش بگذارم تا کارم راحت‌تر شود.حالا دیگر راحت می توانستم پتو را از روش بردارم، همین کار را هم کردم. اولین بارم نبود، قبلا هم کسانی را زمین زده بودم، اما این یکی فرق داشت، اولین زنی بود که زمین می‌زدم، کارم راحت‌تر بود چون زورش کم بود و کارم سخت‌تر بود چون عاشق‌اش بودم و نمیخواستم آسیب جدی ببیند. قبلی ها را مثل سگ می‌زدم که آرام بگیرند اما مامان را نمیشد و نمیخواستم بزنم، تا توش نمیکردم آرام نمی گرفت. یواش یواش داشت سر و صداهاش بلندترمیشد، در دهانش را گرفتم که جیغ و داد نکند. فرصت نبود، باید هر چه زودتر کار را تمام میکردم. اصغر توی چارچوب در ایستاده و زل زده بود به من. با اشاره‌ی دست فهماندمش که صداش در نیاید. چاره‌ای نبود جلوی چشمهاش باید مامان را میکردم. با دست آزادم دست انداختم زیر کمر شلوارش با دستش می خواست مانعم شود، دستش را گرفتم و زیر زانوم گذاشتم روی کمرش. به زور کمر شلوارش را جر دادم. دکمه های شلوارش پاره شده بود. شلوار و شورتش را که همزمان پاره شد را تا زیر توپ کونش پایین کشیدم. دوباره چشمم به جمال کونش روشن شد، مثل قدیم جوان و خوش‌فرم و نرم و بی نقص. دو لپ کونش عین دو توپ خوش‌فرم، انگار از تابلو نقاشی درآمده بود، حرف نداشت، کمی از تقلا و چنگ انداختن‌های من گله به گله سرخ شده بود و همین مصمم‌ترم می‌کرد. من که تا پیش از آن هنوز دودل بودم با دیدن آن منظره کیرم دوباره جان گرفت. سالها بود بلور کونش را ندیده بودم، از همان موقع که بابا هر شب و هر روز حیف و میل‌اش می‌کرد، اما از امشب دیگر قضیه فرق میکرد، از امشب دیگر صاحب‌اش من بودم، انقدر زنش را قرار بود بکنم که خاطره‌ی شوهر قبلی‌اش را فراموش کند، آنقدر که خودم، صاحب اول و آخرش بشوم. با کف دستم چند سیلی محکم روی کونش زدم، از اثر ضربه‌هام کمی تقلاش بیشتر می‌شد، صدای هق‌هق‌اش زیر فشار دستم روی صورتش خفه میشد. من که شلوارم را از قبل دراورده بودم، کیر شق کرده‌ام را از لای بند شورتم دراوردم . سر انگشتانم تف زدم و توی تکان تکان خوردنهای مامان روی سوراخ کونش که سفتش کرده بود فشار دادم و گفتم: شلش کن، کم تقلا کن پاره میشی.
بالاخره انگشتم توی داغی کونش فرو شد کمی توی کونش بازیش دادم. تقلاش کمتر شد، داشت کم کم وا می داد، هر چه بیشتر شل می‌کرد گریه‌اش شدیدتر میشد. فهمیده‌بود کار تمام است. نومیدی بر اش مستولی شده بود و حالا ماتم گرفته بود که پسرش قرار است سیخ‌اش بزند. فهمیده بود که باید به صاحب جدید اش خدمت کند و هنوز با این مسئله کنار نیامده بود. هنوز زن صاحب قبلی‌اش بود، زن شوهر مرده‌اش؛ پدرم. و من باید خیلی زود خودم را صاحب‌اش میکردم و قوانین خودم را توی خانه حاکم می‌کردم.
صورت خیس‌اش دستم را خیس خیس کرده بود. دستم را از کونش کشیدم. تفی سر کیرم انداختم و حسابی همه جاش را خیس کردم، همینکه زانوم را از روی کمرش برداشتم از زیرم در رفت، ولی من تر و فرز تر بودم. دو لنگش را فوری گرفتم و زیر خودم کشیدم، هم‌زمان شلوارش را که هنوز زیر برجستگی کون‌اش بود را هم تا مچ ‌پاش پایین کشیدم و تمام وزن خودم را روی کمرش انداختم که نفس‌اش بند بیاید. دوباره دهانش را گرفتم، داشت تقلا میکرد ولی فایده نداشت، همینطور که کیرم را توی مشتم گرفته بودم، روی سوراخ کونش فشار دادم. از خاطراتم مطمئن بودم، بابا بیشتر وقتها کون‌اش می گذاشت، پس خیالم تخت بود که راه کون‌اش باز است. چند بار فشار دادم و بالاخره توی تقلا و اشک و گریه‌ی مامان زیر فشار دست و دهنم توانستم به زور سر کیرم را فرو کنم، یهو زیر فشار دستم روی دهن‌اش ناله‌ی بلندی آمیخته با گریه از سر نومیدی و شکست کشید، فکر کردم حتما توی کونش هستم. اولین تلمبه را زدم اما این چیزی که زیرم بود زیادی گشادتر از کون‌های دیگر بود، اول‌اش خیال کردم چه اشتباه بزرگی کردم که به خاطر همچین کون گشادی چنین جنایتی کردم، بعد احساس کردم دور و بر کیرم را کرک و پشم گرفته، نمی توانستم و نباید از روش بلند می‌شدم، از زیر شکم‌اش دست آزادم را به جلوش رساندم. بله، کیرم توی کونش نبود، توی کس‌اش هم نبود، وول خورده بود لای ران‌هاش که اصلاحشان هم نکرده بود. کس و کونش کمی کرک و پشم داشت. به سرم زد برای اینکه زودتر رام‌اش کنم اول کمی کس‌اش بگذارم. با کمک همان دستم که زیر شکم‌اش بود سر کیرم را هدایت کردم توی کس‌اش، اولش کمی خودش را سفت گرفت اما همینکه کیرم گرمی کس‌اش را چشید شل کرد. سر کیرم را که توی کس‌اش حس کردم بی معطلی تمام کیرم را یک ضرب چپاندم توش، از درد خودش را سفت گرفت و ناله‌ای کرد. ولی دیگر از تقلا کردن خبری نبود، دستم را از زیرش کشیدم و به زور زیرِ پیراهن و سوتین‌اش جا کردم، از این تقلا پیراهن‌اش هم جر خورد، سفت سینه‌اش را با یک دست، و دهان‌اش را با دست دیگر‌ ام گرفتم و شروع کردم توی کس‌اش رنگ گرفتن. چه بهشتی بود، خوشحال بودم اولین کُسی که می‌کردم کُس عشق زندگی‌ام بود. با هر تلنبه‌ای که توی کس‌اش می‌زدم خیس‌تر می‌شد، از حرفهایی که از دیگران راجع به خیسی کس زنها شنیده بودم فهمیدم که او هم دارد کیف می‌کند ولی به روی خودش نمی آورد. کم کم دستم را از دهان‌اش با احتیاط برداشتم و به سینه‌ی دیگرش رساندم. کیرم که سه روز بود رنگ خوشی ندیده بود داشت می‌ترکید، از کس‌اش بیرون کشیدم و پاشیدم روی کمرش و دمر شدم روش. خیلی زودتر از حد معمول آبم آمده بود، اما لذت بخش تر از همه‌ی عمرم بود. دمر شده بودم روش و اجازه تکان خوردن بهش نمیدادم. او هم هیچ نمیگفت. انگار منتظر بود خودم کنار بروم. اما زهی تفکر باطل، من قصد کونش را کرده بودم و تازه الان که کیرم دوباره داشت شق میشد و او هم وا داده بود وقت جر دادن کون‌اش بود. دو دستم را از زیرش با احتیاط کشیدم، یک دستم را محکم روی گودی کمرش ستون کردم که دوباره قصد در رفتن نکند، زیر تخت کونش نشستم، تفی لای چاک کونش انداختم، با انگشت وسطم کمی سوراخ کون‌اش را مالیدم، کون‌اش را سفت گرفت، با تمام زورم سیلی محکمی روی کپلش زدم، آخ بلندی از سر درد کشید و شل کرد.
دوباره کمی سوراخ کونش را مالیدم و بعد انگشتم را آرام توی داغی کون تنگش فرو کردم ، ناله‌ای کرد، نفس بلندی کشید و سرش را گذاشت بین دست‌هاش. وا داده بود و مطمئن بودم دیگر تقلا نخواهد کرد. با خیال راحت شروع کردم وسط آخ و اوخ مامان کون‌اش را با یک انگشت و دو انگشت و سه انگشت اینبار حسابی آماده‌ی گاییدن کردن.
شلوار و شورتش را که سر پاش بود از پاش در آوردم، و دو لنگش را باز کردم، اصغر توی چارچوب نشسته بود، دستش را توی شلوارش کرده و داشت صحنه‌ی پیش روش را نگاه میکرد، چشمکی بهش زدم و دراز کشیدم روی مامان. سر کیرم را با اولین فشار توی کون‌اش فرو کردم، آخی گفت و همزمان کمی سفت‌اش کرد. کمی صبر کردم، همینکه دوباره شل کرد، طبق عادت کون کردن‌هایم در دهن‌اش را با هر دو دست گرفتم و همچنان که سرش را به سمت خودم فشار میدادم شروع کردم با تلمبه های آرام کیرم را توی نک و نک و آه و ناله و گریه‌ی مامان که توی دستم خفه میشد آن تو جا کردن، خیلی دردش می‌آمد اما چاره‌ای نداشت، باید تحمل میکرد. راه کونش باز بود اما اصلا گشاد به حساب نمی‌آمد، خیلی از کون ابوالفضل تنگتر بود، تا بیخ توی کونش که جا کردم کونش را دوباره سفت کرد همانطور نگه‌اش داشتم تا کون‌اش عادت کند، داشت زیر فشار دستم نفس نفس می‌زد، آرام دستم را از روی دهنش برداشتم، اجازه دادم ولو شود کف اتاق و خودم هم وزنم را روش انداختم، همینکه دوباره شل کرد آرام تلمبه زدنم را شروع کردم، درد میکشید، ولی چاره‌ای نداشت، باید تحمل میکرد، کمی که گذشت، کیرم را کمی بیرون کشیدم تا دوباره تف مالیش کنم، حسابی که لیز و تفی شد شروع کردم آرام توی کون نرم و پهن و خوش فرمش تلمبه زدن، این اولین باری بود که کون زنی می‌گذاشتم، خود بهشت بود، دستم را از زیر به سینه هاش رساندم و آرام توی آه و ناله و گریه‌ی آرام‌اش توی کونش که حالا داشت جادارتر می‌شد تلمبه میزدم. کیرم حسابی توی کونش استخوان کرده بود، به اندازه‌ی سه روز شهوت توی کمرم ذخیره کرده بودم و حالا داشتم آرام توی کون کسی که همه‌ی عمر در حسرتش بودم تلمبه میزدم، بهش دست پیدا کرده بودم، به قله‌ی شهوتم، سخت‌ترین کار دنیا را کرده بودم، عشقم را به بند کشیده بودم و داشتم مردانه کونش را آرام میکوبیدم. فشار حلقه‌ی کون‌اش روی کیرم وسط آه و ناله و نک و نک مامان با آن صدای نازک دلچسب بهشتیش قیامت شده بود. نمیتوانستم و نمی‌خواستم پوزیشنم را عوض کنم. نرمه‌ی کون درشت‌اش زیر شکمم دلم را از هر کون دیگری که کرده بودم سیاه کرد. عمر خودم را با یک عده کونی بدردنخور هدر داده بودم در حالی که بهشت همینجا پیش خودم بود. بهشت گمشده‌ام، آنچه از دست رفته بودم پیش خودم بود و حالا انگار در زمان برگشته بودم به لحظه‌های کودکی‌ام تا به بهشت گمشده‌ام دست پیدا کنم. به دوران لذت‌های ناب. کون مامان سوراخ زمان بود مرا برمیگرداند به زمان‌های از دست‌رفته، به زمان‌هایی که باید لذت می‌بردم ولی از دستشان داده بودم. از خود بی خود شده بودم کیرم را محکم تر توی کون‌اش میکوبیدم، داشت تشک‌اش را از درد گاز می‌گرفت و با دستش روی شکمم فشار می‌آورد که ضربه‌هام را کمتر کند ولی من از این صحنه بیشتر لذت بردم. ریتمم را حفظ کردم و وسط زجه‌های مامان که توی نرمی تشک لای دندان‌هاش خفه میشد کون تپل نرم‌اش را می‌گاییدم.
چند دقیقه‌ای بر همین منوال کون‌اش گذاشتم تا بالاخره توی کون‌اش خالی شدم.
ولو شدم روش، صورت خیس‌اش که حالا سرخ سرخ شده بود را غرق بوسه کردم. چند دقیقه ای چشمم را بستم و وزنم را روی نرمی تن خیسش رها کردم، کیرم که کم‌کم شل می شد را از کونش در آوردم و کنارش دراز کشیدم، خواستم بغلش کنم که سقلمه‌ای بهم زد، بهم گفت بی شرف پست و از کنارم پا شد، میلنگید، بدجور هم میلنگید و شکم‌اش را سفت توی مشتش گرفته بود و رد باریکی از خون از کونش روی رانش می دوید، به زحمت خم شد و پتو اش را که یک ور افتاده بود بلند کرد و دور خودش پیچید و لنگ لنگان چپید توی حمام. اصغر که قبل از اینکه مامان از زیرم بلند شود، خودش را به خواب زده بود نگاهی بهم انداخت و دوباره زیر پتوش رفت.
همانجا خوابم برد.
صبح روز بعد از خواب پا شدم. مامان پتو اش را بغل کرده و لخت پیش اصغر خوابیده بود. هر دوشان را بوسیدم. اصغر چشم باز کرد، توی بغل مامان لولید و دوباره به خواب رفت.
دوشی گرفتم، صبحانه‌ای خوردم و از خانه زدم بیرون.

نوشته: وریا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • poria
      آنال سکس با دوست دختر سکسی و حشری با کص و کونش ور میره و دمر میخوابه و تا خایه تو کونش تلمبه میزنه و ناله میکنه و آبش و خالی میکنه تو کونش . تایم: 08:30 - حجم: 55 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • poria
      ضربدری با هماهنگی خانومهامون   من پرستو 29 ساله هستم 6سال هست كه ازدواج كردم شوهرم علی 32 ساله و مهندس كامپیوتره. شوهرم مرد خوبیه ،دست و دلباز و شاید بشه گفت نسبت به درآمدش ولخرج، تیپش بالاتر از متوسط ، همیشه به احساسات زنانه جواب میده و سكس قوی. من واقعاً دوستش دارم . ما زندگی خوبی داریم امیدوارم كه هر روز بهتر هم بشه. میخوام خاطره ای رو كه باعث شد زندگی زناشوئی ما رنگ بوئی تازه بگیره رو براتون بگم. به نظر من بهتره فقط خانومها بخونن ولی اگر آقایون هم دوست دارن بخونن من كاریش نمیتونم بكنم. من با علی با عشق و عاشقی ازدواج كردم(قبل از ازدواج با هم دوست بودیم) چند سالی از ازدواجمون گذشته بود و كم كم احساس میكردم سكسمون خیلی یكنواخت شده و خیلی از هم لذت نمی بریم. این موضوع مدتی فكرم رو مشغول كرده بود و می ترسیدم كه این موضوع ناخواسته روی شوهرم و زندگیم اثر بگذاره. من همیشه سعی میکردم از تمام جذابیت و زنانگیم برای جلوگیری از این مسئله كمك بگیرم. لباسهای زیر فانتزی و لباس خوابهای جورواجور میخریدم و شبها می پوشیدم و از عطرهای محرك استفاده میکردم، آرایشم رو مرتب عوض میکردم و با بعضی از دوستهام مشورت میکردم و روشهای اونها رو توی حال دادن به شوهرهاشون اجراء میکردم و وقتی شوهرم نبود فیلم سكسی نگاه میكردم تا توش چیزی یاد بگیرم، ناگفته نماند كه من از فیلم سكسی خیلی بدم میاد. به نظر من تمام فیلم سكسیها برای لذت بردن مردها ساخته میشه و در این فیلمها به روحیات زنانه در سكس توجه نمیشه به همین علت هیچ وقت من خودم رو نمیتونم نقش اول زن یك فیلم سكسی تجسم كنم. یك شب موقع سكس به روشی كه یكی از دوستهام پریسا گفته بود، برعكس روی كیر شوهرم نشستم، به این صورت كه اون خوابیده بود و من جوری روی اون نشستم كه روم به پاهاش بود و با دست مچ دوتا پاهاش رو گرفتم و شروع كردم به بالا و پایین شدن و آه و ناله حشری كردن. شوهرم كه از این روش خوشش اومده بود نفس نفس زنان به من گفت كه می بینم مبتكر شدی!!!. من هم تو همون حالت وسط ناله هام گفتم كه پریسا یادم داده. چشمتون روز بد نبینه یا شاید هم روز خوب، با گفتن این حرف شوهرم انگار كه قرص اكس خورده باشه آنچنان ترتیب منو داد كه اگر چه اون شب خیلی حال داد ولی فرداش حسابی جاش سوزش داشت. روز بعد خیلی به سكس شب قبلمون و اینکه چی شد كه علی انقدر حشری شد فكر كردم و به این نتیجه رسیدم كه علی از تجسم پریسا موقع سكس با من اینقدر حشری شده بود به خصوص كه چند بار وسط عرق ریختن هاش گفت كه دیگه پریسا چی یادت داده، به پریسا گفتی كه كیر من اینقدر كلفته و … حی اسم پریسا رو می آورد. لازم به گفتنه كه پریسا یكی از خوشگلترین و عشوه ای ترین دوستهای منه با موهای بلوند و بلند. از فهمیدن این موضوع خیلی ناراحت شدم ولی بعد كه یادم اومد كه من هم بعضی شبها تو رختخواب به جای علی بعضی از دوستهای اون و یا شوهرهای دوستهای خودم رو تصور میکردم، آروم شدم. چند شب بعد دوباره با علی تو رختخواب مشغول بوديم كه من برای اینکه هم مطمئن بشم كه چند شب قبل درست فكر كردم و هم اینکه علی درست و حسابی مثل اون شب حالم رو جا بیاره گفتم امشب میخوام به روش مریم بهت حال بدم و اون هم با شنیدن این حرف 2 ساعت تموم پدرم رو در آورد كه البته خیلی حال داد. فردای اون شب از بس كه به نوك سینه هام ور رفته بود و فشارشون داده بود به لباس كه كه میگرفت میسوخت. ناگفته نماند كه سینه های من نسبتاً بزرگ هستن و به خاطر همین همه جا نمیتونم لباسهای باز بپوشم چون یك جورهایی ضایع است. خلاصه اینکه به مرور متوجه شدم كه علی در رفت و آمد با اون دوستهایی كه زنهای خوشگل دارن و به خصوص اونهائی كه زنهاشون راحت لباس می پوشند مشتاق تره. و تمام اینها باعث شد كه بفهمم علی مثل من دوست داره با یكی دیگه سكس داشته باشه و از این موضوع كه علی ممكنه به من خیانت كنه ناراحت بودم تا اینكه موضوع رو با پریسا در میون گذاشتم و پریسا هم راه حل رو به من نشون داد. و اما راه حل یك شب جمعه بود و من و پریسا با قرار مدارهامون رو با هم گذاشتیم كه شب پریسا با شوهرش شهرام بیان خونمون و طبق قرارمون با پریسا بهانه آوردیم كه امشب حوصله بقیه بر و بچه ها رو نداریم و میخواهیم امشب یك مهمونی كوچك و خودمونی داشته باشیم. من قبل از اینکه مهمونا بیان رفتم حموم و تا آمدن مهمانها از حمام بیرون نیامدم. زنگ در خونه رو كه زدن علی درب رو باز كرد. و پریسا و شهرام آمدن بالا. قرارمون این بود كه پریسا قبل از آمدن به خونه ما شهرام رو به یك بهانه ای از خونه بفرسته بیرون تا وقتی كه بر میگرده دنبال پریسا كه بیان خونه ما پریسا مانتوش رو بپوشه كه شهرام لباس پریسا رو نبینه كه بهش ایراد بگیره. پریسا ماموریتش رو خوب انجام داده بود و تازه وقتی میرسن خونه ما شهرام میفهمه كه پریسا چی پوشیده. یك تاپ قرمز رنگ نازك چسبون با بندهای خیلی نازك بدون كرست و یك دامن تنگ كوتاه و آرایش بسیار هنرمندانه. خلاصه وقتی من پریسا رو دیدم دلم آب افتاد دیگه خدا به داد علی برسه. توی این فاصله كه علی مشغول پذیرایی اولیه از مهمان ها بود من هم رفتم تو اتاق و یك لباس چسبون لختی كه ازش داشت سینه های درشتم بیرون میزد با یك دامن پوشیدم و تمام گردن و سینمو عطر هوس انگیزی زدم و یك مرتبه قبل از اینکه علی منو تنها ببینه رفتم تو حال. با دیدن من علی بدجوری چشم غره رفت كه من رو خودم نگذاشتم و رفتم طبق معمول با مهمونها روبوسی كردم و خوشامد گفتم. من و پریسا گفتیم كه امشب می خواهیم بیشتر از هر شب مشروب بخوریم و برقصیم. شوهرهامون هم كه همیشه وقتی خودمون چهارتائی بودیم تخته نرد بازی می کردن با دیدن ما دوتا با اون وضعیت ،تخته نرد رو فراموش كرده بودند و داشتن یواشکی زن همدیگر رو دید میزدن. اونشب شوهر هامون بیشتر از شبهای دیگه مشروب خوردن و مست شدن. آخه من و پریسا یواشکی پیكهاشون رو پر میكردیم و میگفتیم كه كمتر از ما خوردید و اونها هم رگ غیرتشون میگرفت و بیشتر میخوردن. ماهواره روی PMC بود و صداش هم بلند بود و ما هم با بعضی از آهنگهاش میرقصیدیم و در طول رقص من و پریسا دائم جامون رو باهم عوض میکردیم در طول رقص من حواسم به چشمهای شهرام كه از هر فرصتی برای دیدن سینه های بزرگ من استفاده ميكرد و لبخند های معنی دارش بود تا اینکه من یك CD گذاشتم كه توش یك آهنگ ملایم بعد از آهنگ Sexy Lady بود و نور حال رو حسابی كم كردم طبق قرار قبلی من و پریسا آهنگ Sexy Lady رو با شوهرهای همدیگه رقصیدیم و وقتی آهنگ ملایم بعدی شروع شد جامون رو عوض نكردیم و در اولین حركت پریسا یك دست انداخت گردن علی و با دست دیگه اش دست اونو گرفت و با اون عشوه های خاص خودش چشم تو چشمش دوخت و شروع كرد تانگو رقصیدن.من با دیدن این صحنه حسابی شهوتی شده بودم و شهرام داشت این صحنه رو میدید و گیج شده بود كه من برای این که توجهش رو به خودم متوجه كنم دو دستم رو انداختم گردنش و شروع كردم رقصیدن. حس كردم شهرام توی فضای نسبتاً تاریک و با اون وضعیت لباس من خیلی دوست داره سینه هامو دید بزنه و نگاه چشم تو چشم من نمیذاره كه این كار رو بكنه،گفتم كه یك كاری كنم كه راحت بشه. در طول رقص یواش یواش از پریسا و شوهرم كه داشتن اونها هم چیزی به هم میگفتن چند قدمی فاصله گرفتیم در این موقع من یواش یواش به بیشتر به شهرام چسبیدم و در گوشش و با عشوه و ملایم گفتم :امشب هرچی بخوای میتونی چشم چرونی كنی. راحت باش. این رو گفتم و دیگه خودم طاقت نیاوردم و دستهام رو محكم كردم و حسابی سینه هام رو بهش فشار دادم. اون هم كه شهوت از نفس هاش میریخت یك مرتبه دستهای پشت كمر منو سفت كرد و در همون حالت زیر گردن منو یك بوس خیس كرد. با این حركت شهرام كاملاً بی حس شدم و نا خواسته یك آه از همون آه هایی كه برای علی موقع سكس میکشیدم كشیدم كه باعث تحریك شهرام شد و شهرام من رو یك فشار دیگه داد. توی این احوال بودیم كه برگشتم یك نگاه به پریسا و علی كردم دیدم كه علی هم سرش تو گردن هوس انگیز پریسا است. با دیدن این صحنه شهرام رفت پشت سر من و شروع كرد به خوردن گردنم و دستهاش هم از زیر لباسم داشتن سینه هامو میمالیدن حسابی شهوتی شده بودم یك آه بلندتر كشیدم بلافاصله ناله شهوت انگیز پریسا هم كه دیگه اون موقع علی داشت سینه هاشو می مکید بلند شد برگشتم و خودم رو محكم تو بغل شهرام فشار دادم و یك لب اساسی با زبون بهش دادم و گفتم: تا حالا شده زن دوستت رو بكنی؟ گفت نه. و بلند طوری كه علی بشنوه گفتم امشب من زن تو هستم زنت هم زن شوهرم و همون موقع پریسا كه دیگه از شدت شهوت چشمهاش نیم بند شده بود با صدای بلند به علی گفت امشب میخوام به روش خودم زنت بشم. و همین موقع علی گفت خوب بیاین بریم تو اتاق خواب كه همه استقبال كردن. هر چهارتائی ریختیم تو رخت خواب ما و من در اولین حركت زیپ شهرام رو باز كردم و شروع كردم ساك زدن و همون موقع هم علی داشت برای پریسا ساك میزد و پریسا با نفس نفس میگفت آآآآه ه ه بیا بالا، بیا بكن دیگه طاقت ندارم كه علی هم همین كار رو كرد و جلو چشم شهرام كیرش رو در آورد و زنش رو كرد. من از دیدن این صحنه ها داشتم دیوونه میشدم شروع كردم خوردن تخمهای شهرام در ضمن دست شهرام رو گرفتم گذاشتم روی نوك سینه هام اون هم من رو بلند كرد و سرم رو گذاشت كنار سر پریسا و تمام قد روی من افتاد و شروع كرد به مكیدن گردن و لب و سینه هام چیزی نگذشت كه من هم مثل پریسا به التماس افتادم و گفتم:شهرام دیگه طاقت ندارم منو بكن ببین اون داره زنت رو میكنه. و اون هم پاهامو باز كرد و ضمن اینکه منو میبوسید منو جلو شوهرم كرد. ما هر چهارتائی تا صبح تو اون تخت خواب پدر همدیگر رو در آوردیم و فرداش تا ظهر خوابیدیم و ظهر در موردش صحبت كردیم. همه راضی بودیم و از اون موقع تا حالا هر وقت كه لازم باشه این كار رو میکنیم. در ضمن من و پریسا به شوهرهامون نگفتیم كه ما از قبل برای سكس ضربدری برنامه ریزی كرده بودیم تا گناهش گردن اونا باشه. اگر چه فكر كنم اگر بدونن از ما تشكر میكنن. نوشته: عاشق سکس
    • poria
      نیاز همسرم به سکس - 3 این نوشته بخش سوم از ترجمه یک داستان به زبان انگلیسی است. اسامی و مکان ها تغییر داده شده و برخی از اتفاقات و شخصیت های فرعی داستان حذف شده اند. در صورت استقبال خوانندگان ترجمه ادامه خواهد یافت. بعد از رفتن آنها مدتی من و شهره بدون اینکه حرفی بزنیم روی صندلی هایمان نشستیم. هنوز مبهوت بودم که چطور نازنین اجازه داده بود این مرد گستاخ لبش رو ببوسه؟ شهره یکی از دستهاش رو زیر میز برد روی ران و بعد کیرم سفتم کشید و بعد گفت: -«خوب! من به این میگم یه شروع دوباره، نظرتو چیه؟» وقتی به خونه رسیدم ساعت ۶ عصر شده بود. یک دسته گل خریدم و برای اینکه نتونسته بودم به قرار عاشقانه مون برسم از همسرم عذرخواهی کردم. متعجب شدم از اینکه نازنین خیلی کمتر از اون چیزی که انتظار داشتم ناراحت بود. ازش در مورد کافه پرسیدم. اینکه اونجا بدون من چطور بوده؟ هنوز امیدوار بودم در مورد بهرام بهم بگه تا در مورد اینکه چطور از شر این مرد هیز خلاص بشیم با همدیگه یه فکری کنیم و برنامه ای بریزیم. اما اون فقط گفت که دو تا فنجون قهوه نوشیده و از اونجا اومده بیرون و بعدش رفته خرید. با لبخند بهش گفتم: -«قربونت برم! پس امروز با نیومدن من بدجوری اونجا احساس تنهایی کردی؟» اون هم در حالی که لبخندی معصومانه ای بر لب داشت سرش رو به علامت تایید تکون داد و چشمهاش خندید. فهمیدم که قصد نداره درباره اینکه بهرام رو تصادفی توی اون کافه دیده چیزی بهم بگه. حالا اون یه راز کوچک داشت. یه چیزی که از من پنهان کرده بود. سوال توی ذهنم الان این بود که آیا این دیدار تصادفی، آخرین دیدارشون هست یا قرار دیگه ای با هم گذاشته بودند؟ وقتی بچه ها رفتند بخوابند نازنین هم رفت دوش بگیره و منو توی آشپزخونه تنها گذاشت. کیفش اونجا روی دسته صندلی آشپزخونه آویزون بود. درش رو باز کردم و دفترچه یادداشت کوچکش رو بیرون آوردم. تقریباْ یک سوم صفحاتش پر شده بود. در آخرین صفحه چیزی را که به دنبالش بودم پیدا کردم. نوشته را خواندم و وا رفتم. اونجا نوشته شده بود: -«چهارشنبه ساعت یک بعد از ظهر – ناهار» نازنین و بهرام برای سه روز دیگه با هم قرار گذاشته بودند و زنم قصد نداشت در این باره چیزی بهم بگه. برای من آسان نبود که برنامه کاری خودم برای روز چهارشنبه تغییر بدم اما بعد از یک روز تونستم جلسات و ملاقات هام توی شرکت رو طوری جابجا کنم که ظهر چهارشنبه آزاد باشم. حالا همه چیزی که لازم بود بدونم این بود که اونها همدیگه رو قراره در کجا ملاقات کنند؟ اول صبح چهارشنبه شهره به دفترم آمد و گفت: -«توی یه باغ رستوران قرار گذاشتن. بهترین جا برای اینکه بدون دیده شدن نزدیکشون باشی. بین میزها اینقدر گل بته هست که نگو! بهرام میز شماه۲۶ رو رزرو کرد، من هم میز ۳۱ رو برای تو رزرو کردم.» وقتی نشانی بیشتری داد یادم اومد که چند بار با نازنین و بچه ها اونجا رفته بودیم. اینکه زنم قرارش رو جایی گذاشته بود که قبلاً با خانواده اش همون جا بوده قدری منو پکر کرد. البته چون این رستوران از خونه مون قدری فاصله داشت احتمال این که دوست یا آشنایی نازنین رو با کسی غیر از شوهرش ببینه کم بود. نمی دونم ، شاید همین به نازنین کمک کنه بیشتر راحت باشه و شاید یه کمی بیشتر توی رابطه اش با بهرام جلو بره. = « ممنونم شهره جان . مطمئنی که نمی خواهی خودت بیایی اونجا؟» -«شاید دفعه دیگه! امروز خیلی گرفتارم.» بعد اومد جلو تر، لبخندی زد و زیر گوشم گفت : -«بی غیرت خودمی، عزیزم!» سر ساعت ۱۲ به رستوران رسیدم و سینی مزه سفارش دادم و وانمود کردم منتظر کسی هستم تا بیاد و بعد غذا رو سفارش بدم. شهره میزهای درستی رو انتخاب کرده بود از آنجایی که من بودم بدون دیده شده دید کاملی به میز آنها داشتم. ۲۰ دقیقه بعد زنم وارد شد و به سوی میز ۲۶ رفت و اونجا نشست. انگار با ماشین خودش اومده که و این نشون میداد، هنوز اینقدر با بهرام صمیمی نشده که ازش بخواد بیاد دنبالش و با هم و با یه ماشین برن واسه ناهار. آرایش قشنگی روی صورتش بود ، شالش روی دوشش افتاده، موهای بلندش را به عقب کشیده و دم اسبی و با روبان آبی تیره بسته بود. مشخص بود که برای زیباتر بودن در این قرار با بهرام تلاشش رو کرده بود. ده دقیقه بعد بهرام رسید. معلوم بود اون هم سعی کرده بود خیلی شیک به نظر برسه. هیکل ورزشکارش در اون تی شرت تنگ و شلوار جینش جلب توجه می کرد. وقتی به میز ۲۶ رسید نازنین از جا بلند شد. بهرام بوسه کوچکی روی لبش گذاشت و بعد کنار هم نشستند و شروع به صحبت کردند . این دفعه از همون لحظه اول دست نازنین توی دست بهرام بود. هم من و هم اونها غذا سفارش دادیم. در حین غذا خوردن صحبت می کردند و هر چند نمی تونستم از فاصله ای که با میزشون داشتم متوجه حرف هاشون با هم بشم اما از خنده های نازنین به صحبتهای بهرام معلوم بود که اوقات خوشی رو با هم میگذرانند. دست های بهرام که در ابتدا دستهای نازنین رو گرفته بود کم کم روی بازوهایش لغزید و بعد شانه اش رو هم لمس کرد. اما وقتی دست بهرام روی رانهای زنم قرار گرفت ، نازنین با خنده دستهاش رو پس زد. ولی دستش روی زانو هاش باقی موند و نازنین هم اعتراضی نکرد. بعد، حین خوردن غذا بتدریج جلو تر رفت و کم کم رانهای نازنین را نوازش میداد و نازنین هم انگار دیگه شکایتی نداشت. وقتی دیدم زنم توی یه محیط عمومی داره دستمالی میشه و لذت می بره و یا حداقل مخالفت جدی با این کار نداره حسابی راست کردم. وقتی زمان ترک رستوران فرا رسید از روی حالت چهره نازنین برام به نظرم رسید راضی به رفتن نیست. انگار دوست داشت وقت بیشتری رو با بهرام بگذرونه. از رستوران که خارج شدند و رفتند من هم با فاصله پشت سرشون رفتم. وقتی وارد پارکینگ خلوت رستوران شدم ، جلو ماشین نازنین اونها رو دیدم. داشتند همدیگه رو می بوسیدند و این بار بوسه شون طولانی تر بود و مهم ترین نکته هم این بود که نازنین، زن من داشت باهاش همراهی می کرد. از دور دیدم که دست بهرام روی باسن زنم رفت و اون رو مالید و نازنین هم هیچ اعتراضی نکرد. رفتار نازنین توی خونه یه جوری شده بود که انگار زیاد حوصله ام را نداشت. اون شب عشق بازی ما برای اون رضایت بخش نبود و ارضا نشد. اما من خیلی زود آبم اومد. با وجود اینکه سایز کیرم کوچک نیست و در تمام این سالها برای زنم ایده آل بوده ، برای اولین بار این فکر مسموم توی سرم افتاده بود که شاید به اندازه ای که نازنین نیاز داره آلت بزرگی ندارم. بهرام و نازنین یک شنبه هفته بعد دوباره همدیگه رو دیدند. این بار ساعت ۱۰ صبح به صرف قهوه در همون کافه اولی که اون روز با من قرار داشت و یه دفعه سرو کله بهرام پیداش شده بود. زمان و مکان به موقع توسط شهره به من اطلاع داده شده بود. از اول هم توافق من برای همکاری با شهره این بود که بهرام نباید بدون اطلاع من ملاقاتی با نازنین داشته باشه. برام سخت بود که اون ساعت از شرکت بزنم بیرون ولی هر طوری بود خودم رو رسوندم. خوشبختانه شهره هماهنگی کرده بود و میز روی بالکن برای من مهیا بود. اون ساعت کافه خلوت و تقریباً خالی از مشتری بود. این بار دست بهرام برای مدتی زیادی روی قسمت بالای رانهای همسرم قرار گرفت. میتونستم ببینم این بار نازنین نسبت دستمالی های بهرام کاملاً بی تفاوت بود. نه تشویقش می کرد و نه مقاومتی در برابر این نوازش ها از خودش نشون میداد. انگار میخواست بگه که برام اهمیتی نداره. یا اصلاً متوجه نشدم چیکار داری باهام میکنی. این بار سرشون به همدیگه نزدیک تر بود و تموم مدت توی گوش همدیگه پچ پچ می کردند. بیشتر اوقات دست بهرام زیر میز و روی دامن زنم بود. نمی تونستم جزئیات رو ببینم. نمیدونستم که دستهاش الان داره کجا ها رو می ماله. نازنین چشمهاش رو بست و نفساش تند شد. میتونستم ببینم که سینه هاش در اثر نفس های عمیقی که می کشید بالا و پایین میره. دردی در سینه ام احساس کردم. به بهرام که کنترل زنم رو در دستش گرفته بود حسادت می کردم. آن شب وقتی به خونه رسیدم از نازنین در مورد اینکه یکشنبه اش رو چطور گذرونده سوال کردم اما اون مثل قبل اشاره ای به ملاقاتش با بهرام نکرد. در عوض سریع بحث رو عوض کرد و برد به سمت فیکس کردن برنامه خانوادگی پنج شنبه و جمعه. قبلاً درباره اینکه آخر هفته به ویلای پدر و مادر من در چالوس بریم با هم صحبت کرده بودیم. نظر بچه ها رو که پرسیدیم اونها هم مشتاق و موافق بودند. نازنین منو وا داشت که همون لحظه به پدرم زنگ بزنم و برنامه رو قطعی کنم. پدرم مطابق انتظار خیلی خوشحال شد. هم اون و هم مادرم عاشق نوه هاشون بودند و حالا من ، نازنین عزیزم و بچه ها قرار بود آخر هفته رو با اونها بگذرونیم. دوشنبه غروب که در حال رفتن  به خانه بودم متوجه شدم یک تماس از دست رفته روی موبایلم از شهره دارم. ماشین رو کناری نگه داشتم و بهش زنگ زدم. وقتی گوشی رو برداشت هیجان زده می نمود . بدون اینکه سلام کنه سریع گفت: -«چهارشنبه! بهرام نازنین رو برای شام می بره بیرون و بعدش اونو توی خونه شما میکنه!» -« چی؟ … چی؟» نابود شدم. اصلاً آمادگی نداشتم. نه به این زودی! وای خدای من. انگار نقشه شیطانی شهره داشت عملی می شد. خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو کردم. -« البته قطعی قطعی نیست. اما بهرام فکر می کنه به اندازه کافی آماده اش کرده. خونه تون هم که اون شب مهیاست؟ درسته؟» -«نه ، نه! اشتباه می کنی! قرار شده روز چهارشنبه بعد از ظهر همه ما با هم بریم ویلای پدرم. پنجشنبه و جمعه هم آنجا هستیم.» «نازنین یه بهونه می تراشه و با شما نمیاد اونجا. به من اعتماد کن. اون الان آماده اس. من و تو باید با هم صحبت کنیم.» از شدت هیجان و استرس می لرزیدم. شهره، این زن شیطان چه بلایی داشت سرمون می آورد؟ نازنین اون شب و حتی روز بعدش که سه شنبه بود هیچ مخالفت و اشاره ای به برنامه آخر هفته و یا اینکه با ما به ویلا نمیاد نکرد. به نظرم رسید نظر شهره اشتباهه و به دلیل اینکه بهرام هنوز نتونسته نازنین رو به هم آغوشی با خودش و خیانت به من راضی کنه، قرار چهارشنبه شب اون دو تا کنسل میشه. به این فکر کردم که توی هفته بعد اونها احتمالاً قرار هایی توی کافه و رستوران می گذارند و باید به تماشا بنشینیم و ببینیم بهرام چطور می تونه از قدرت جادویی متقاعد سازی خودش برای اثر گذاری روی نازنین استفاده کنه. سه شنبه شب وقتی که داشتیم برای خواب آماده می شدیم ، این نازنین بود که پیشنهاد داد که سکس داشته باشیم. یه کمی غیر معمول بود. در هیچ شبی در هفته های اخیر اون پیشنهاد دهنده نبود. مخصوصاً روز سه شنبه که می دونستم روز شلوغی برای همسرم هست و برنامه باشگاه ورزشی اون روزش هم از بقیه روزهای هفته سنگین تر و بر اثر این تمرین ها، خسته تر از روزهای دیگه هست. آیا این سکس برای تسلی وجدانش بود؟ چون تصمیم گرفته، شب بعدش با کسی غیر از شوهرش سکس داشته باشه؟ نمی دونم ، شاید ته دلم دوست داشتم، همین دلیل این درخواست سکس زنم باشه. با خودم گفتم آیا ممکنه بر اثر القائات شهره فانتزی های مورد علاقه اون توی ذهن من هم شکل بگیره و کم کم رشد کنه؟ وقتی سکس شروع شد من دوباره، خیلی زود ارضا شدم. خیلی زودتر از اینکه اون حتی نزدیک به زمان ارضا شدنش شده باشه. عجیب اینجا بود که نازنین به من اطمینان داد که از سکسش با من لذت برده اما من میدونستم اینطور نیست. اخیراً ، این اتفاق که اونو توی سکسمون بدون اینکه ارضا بشه رها کنم یه چند باری پیش آمده بود. به حال و وضع همسرم در شب و روز بعد که احتمالاً بهرام رو میبینه فکر کردم. این سکس ناموفق حتماً احساس شهوت ، نا امیدی و نارضایتی رو در وجود نازنین شعله ور تر می کرد و ارضا نشدنش باعث میشد برای سکس با بهرام آماده تر باشه. داشتم با آتش بازی می کردم. انگار به صورت آگاهانه و یا نا آگاهانه خودم داشتم شرایطی رو فراهم میکردم که نتونه در برابر وسوسه های مداوم جنسی بهرام مقاومت کنه. صبح چهارشنبه اول صبح طبق معمول سر کارم رفتم. قرار بود نازنین بچه ها رو کمی زودتر از مدرسه شون برداره و وسایلی که قرار بود برای این دو روز با خودمون ببریم به ویلا رو جمع کنه و عصر که رسیدم خونه بلافاصله حرکت کنیم تا به ترافیک نخوریم. به نظرم رسید طبق برنامه اولیه کارها در حال انجام است. اما همه چیز وقتی ساعت ۱۱ نازنین به موبایلم زنگ زد واژگون شد. -«سلام عزیزم» -«سلام ، یه مشکلی پیش اومده!» قلبم به تپش افتاد. فهمیدم چی میخواد بگه. حتماً بهونه میخواست بیاره برای نیومدن. درست همونطور که شهره گفته بود. از قصد خیلی دیر اطلاع میداد که من فرصت فکر ، مخالفت یا حتی کنسلی برنامه رو نداشته باشم. خیلی حرفه ای رفتار کرده بود. ازش پرسیدم: « چه مشکلی پیش اومده؟» «مامانم! حالش خوب نیست. انگار فشار خونش بالا رفته. بهم زنگ و ازم خواست که امشب پیشش بمونم.» چه بهانه فوق العاده ای! عالی! از اونجا که نازنین مثل من تک فرزند بود گاهی لازم بود به پدر و مادرش رسیدگی کنه. پدر همسرم وکیل داگستری، بسیار متمول و مادر نازنین هم خانه دار و عاشق دختر یکی یکدونه اش بود. خوب اونها رو می شناختم. از نظر اونها هر کاری که دخترشون تصمیم به انجامش می گرفت درست و بی نقص بود. اونها اینقدر دوستش داشتن که اگر من با تلفن ثابت خونشون تماس می گرفتم بهونه ای بتراشن که نبودش رو توی اون لحظه توجیه کنند ، تا من شک نکنم. از اونجا که بهانه مربوط به مریضی مادرش بود طبیعتاً من و بچه ها کار زیادی نمی تونستیم انجام بدیم و چون از قبل رفتنمون به ویلای پدرم ، رو برنامه ریزی کرده بود خونه هم خالی و در اختیارش می بود. فکر همه چیز را کرده بود. با کمی غرولند گفتم: «اما ما قراره امروز غروب … » حرفم رو قطع کرد و گفت: «می دونم. متاسفم. شما بدون من برین. به بچه ها گفتیم و اگه نریم خیلی دلخور میشن. سعی می کنم خودم جمعه صبح بیام ویلا . اما معلوم نیست. بستگی به حال مامانم داره. وقتی می خواهید حرکت کنید من خونه هستم اما بعدش سریع باید برم.» با اکراه باهاش موافقت کردم. و برای مادرش آرزوی سلامتی کردم. بعدش به پدرم زنگ زدم. بهش گفتم که حال مادر نازنین خوب نیست و من و زنم باید امشب پیشش بمونیم. ازش خواهش کردم که بعد از ظهر که میخواد با مادرم از تهران به سمت چالوس حرکت کنند من بچه ها رو تا جلوی در خونه شون می رسونم تا اونها رو هم با خودش به ویلا ببره. همه چیز طبق نقشه شهره داشت پیش میرفت. بعد از کار، به خونه رفتم تا بچه ها و وسایل مون رو که نازنین توی دو تا چمدان کوچک جا داده بود بود بردارم. تمام تلاشم رو کردم که با وجود هیجان ناشی از اتفاقاتی که به سرعت در حال وقوع بود خونسرد و طبیعی باشم. وقتی نازنین رو توی خونه دیدیم. آروم و معمولی به نظر می رسید. خوب البته به غیر از گونه اش نظرم رسید کمی از هیجان قرمز شده و می درخشه. وقتی جلوی در خداحافظی می کردیم بغلش کردم و خودم رو به سینه هاش فشردم و عاشقانه لبهاش رو بوسیدم و اون رو توی خونه تنهاش گذاشتم تا مثلاْ خودش رو برای رفتن به خونه مامانش آماده کنه. بعد از ۴۵ دقیقه رانندگی بچه ها رو جلوی خونه پدرم رسوندم. توی ماشین با مادرم نشسته بود و منتظر ما بودند تا حرکت کنند. بچه ها عاشق پدربزرگ و مادربزرگشون بودن و همیشه توی ویلای اونها اونقدر پدرم واسشون سرگرمی فراهم می کرد که هیچوقت دوست نداشتند ، زود به خونه خودمون برگردن. لحظه ای که داشتم ازشون جدا می شدم نمی دونستم کدوممون بیشتر هیجان داشتیم. بچه هام که قراره دو روز رو خوش بگذرونن؟ یا من که داشتم بر می گشتم تا ببینم چه جوری یه مرد دیگه قراره زن منو جر بده؟ به سرعت به سمت خونه برگشتم. ماشین نازنین هنوز جلوی در پارک شده و و چراغ های اتاق خواب و حموم روشن بود. قلبم با فکر اینکه زنم داره خودشو برای دیدن معشوقش آماده میکنه تند تند می زد. دو ساعت بعد من و شهره در یکی از آلاچیق های یک رستوران سنتی، گرون، رومانتیک و با کلاس در شمال شهر نشسته بودیم. ماشین خودم رو توی یه پارکینگ گذاشته و با ماشین شهره به رستوران آمده بودیم. صاحب این رستوران از دوستان بهرام بود. تقریباً هیچ کدام از خانم های مشتری در این رستوران حجاب نداشته و لباس هایشان هم از شدت باز بودن و نمایان کردن قسمتهایی از بدنشان، قدری غیر معمول بود. شهره یک آلاچیق را برای من و خودش و دیگری را برای بهرام و نازنین از قبل رزرو کرده بود. شهره کنار من لم داده و خودش رو به من چسبونده بود. از گرمای تنش که به من می خورد تحریک شده بودم. آلاچیقی که ما داخلش بودیم طوری طراحی شده بود که دید خوب به بقیه آلاچیق ها داشت. نیم ساعت بعد از رسیدن من و شهره بهرام وارد رستوران شد. شهره زیر گوشم گفت: «خوشتیپ و جذابه . مگه نه ؟ امشب نازنین رو با همین تیپش شیفته خودش میکنه. جوری که نتونه بهش نه بگه.» چند دقیقه بعد وقتی نازنین وارد رستوران شد و به سمت بهرام رفت چشمهام از حدقه بیرون زد. اونقدر زیبا شده بود که نمی تونستم چشم ازش بردارم. شهره در حالی که از روی شلوار روی کیرم که حسابی بیدار شده بود دست می کشید گفت: «خدا ! ، این روزها، زنها ، چه کارها که برای دوست پسراشون نمی کنند.» زنم که چند ساعت پیش ازش جدا شده بودم به قدری تغییر کرده بود که به زحمت تونستم بشناسمش. اولین بار بود که این لباس رو توی تنش می دیدم. یک پیراهن بدون آستین که دامنش تا روی زانو بود به تن داشت. پاهای زیبایش را هم با یک جوراب شلواری نقره ای رنگ پوشانده بود. کفش پاشنه بلند قشنگی که من تا حالا اون روز ندیده بودم توی پاهایش بود که قدش را بلند تر نشان میداد. برای پوشاندن بازوان لختش هم یک مانتو تابستانی سبک جلو باز تنش بود که در حال حرکت با کنار رفتنش هر بار، قسمتی از شانه های لختش پدیدار میشد. آرایش موها و صورتش هم بی نظیر بود. زیباتر و دلربا تر از همیشه شده بود. موهای زیبایش که روی شانه هایش ریخته بود ظاهر سکسی تری به او داده بود. تا یک ساعت و نیم بعد شهره و من اونجا نشستیم  و در حالی که اون زوج زیبا رو تماشا می کردیم شام خوردیم. اونها شونه به شونه همدیگه اونجا نشسته بودند. می خوردند و می خندیدند. می تونستم دستهای بهرام رو که بازو ، شانه و حتی به گردنش دست میکشید رو ببینم. کمی بعد پر رو تر شد و دستش رو به زیر دامنش برد و روی پاهاش دست می کشید. نازنین هیچ مخالفتی از خودش نشون نمیداد. صحبت شون متوقف شد و چشم نازنین بسته شد. به نظرم رسید که نفس هاش عمیق تر شده.  می تونستم بازو و دست بهرام رو که داره تکون میخوره رو ببینم. شهره آهسته زیر گوشم گفت: « میدونی الان چی شد؟ داره انگشتش می کنه! زیر اون میز انگشتش الان روی کس زنت هست. می بینی؟ اون داره لذت میبره؟ زنت توی آسمون هاست. داره کیف میکنه. تو هم خوشت اومده، نه؟» با نگاه به صورت زیبای همسرم فهمیدم حق با شهره است. سر نازنین کمی به عقب خم شده بود و پاها را تا جایی که دامن پیراهنش بهش اجازه می داد از هم باز کرده بود. اما یه دفعه گارسونی که براشون یه قوری چای آورده بود سر و کله اش پیدا شد و اونها هم زود از هم جدا شدند. دستهای بهرام دوباره روی میز قرار گرفت و نازنین هم سعی کرد دامنش رو مرتب کنه و درست سر جایش بشینه و وانمود کنه که هیچ اتفاقی نیافتاده. بدون اینکه با همدیگه صحبت کنند چشمهاشون به همدیگه خیره شده بود. نازنین سرش رو جلو برد و توی گوش بهرام چیزی گفت و هر دو از سر جایشان بلند شدند. شهره بهم گفت: « وقتشه ما هم بریم.» لبخند زد و اضافه کرد: «بی غیرت من!» با ماشین شهره به خونه ما رفتیم. خونه ما ، یک آپارتمان بزرگ ۴ خوابه بود که یک اتاق خواب برای من و نازنین ، دو تا اتاق برای بچه ها و یک اتاق هم برای مهمان مورد استفاده قرار می گرفت. نور سالن پذیرایی کم بود و بوی عطری در فضا به مشام می رسید. به نظر می رسید که نازنین همه چیز رو برای گذراندن یه شب رمانتیک و خیانت به من فراهم کرده بود. از روزهای قبل که شهره در مورد این برنامه با من صحبت کرده بود برای اینکه در چنین موقعیتی جایی برای پنهان شدن داشته باشیم برنامه ریزی کرده بودم. در سالن پذیرایی یک فرورفتگی در دیوار خانه بود که توسط سازنده ساختمان در آنجا، یک کمد به مساحت تقریباً ۵ متر مربع با در کشویی که روی درهایش آینه های بزرگ قدی نصب شده و از بیرون قفل می شد قرار گرفته بود. انقدر بزرگ بود که میشد داخلش رفت و از قفسه هایی که در سه طرف اون نصب شده بود چیزهایی برداشت. این کمد فقط چند متر از کاناپه بزرگمون در پذیرایی فاصله داشت. چند باری پیش اومده بود که قفل در این کمد گیر کرده و من با گرفتاری و یک بار هم با کمک قفل ساز بازش کرده بودم. برای برنامه امشب، چفت کوچکی از داخل کمد پیچ کردم تا اگر نازنین بعد از ورود به خونه بر حسب اتفاق چیزی خواست از داخل کمد برداره فکر کنه که باز هم قفل در گیر کرده و نتونه من و شهره رو در حالی که اونجا پنهان شده بودیم ببینه. اون داخل جا به اندازه کافی بود که من و شهره به راحتی و بدون اینکه دیده بشیم بتونیم تمام اتفاقاتی که توی پذیرایی میافته رو از شکاف در ببینیم و چون داخل کمد تاریک و پذیرایی روشن بود دیده نشیم. نقشه بی نظیری به نظر می رسید. اگر خوش شانس بودیم و اونها توی پذیرایی می موندن که ایده آل بود. اگر هم به اتاق خواب می رفتن هم باید از کمد بیرون می اومدیم تا ببیینم چه اتفاقی اونجا می افته. شهره به ساعت مچی خودش نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: « زیاد وقت نداریم. ببین میتونی منو از اون تو ببینی؟» من رفتم داخل کمد و درش رو بستم و شهره روی کاناپه نشست. مانتویش رو از تنش در آورد و سه تا از دکمه های بلوزش رو هم باز کرد تا سوتینش نمایان شد. یکی از سینه هاش رو از توی سوتین درآورد و بهم لبخند زد. ازم پرسید: « چیزی می بینی؟» بعد ساپورتش رو بالا کشید تا تپلی کسش معلوم بشه. سرش رو به عقب برد و به پشتی کاناپه چسباند. چشمانش را بست و با دست راست شروع به مالیدن کسش از روی لباس کرد. با دست چپ هم سینه ای رو که بیرون آورده بود رو می مالید. بعد از دو دقیقه چشمهاش رو باز کرد و دوباره بهم لبخند زد. از من پرسید: « خوب دیده میشه؟» در کمد رو باز کردم و در حالی که با لبخند به داخل دعوتش می کردم سرم رو به علامت تایید تکون دادم. ازش پرسیدم: «تو چطور؟ می تونستی من رو ببینی؟» «نه. اونا نمی تونند متوجه بشن ما کجا قایم شدیم.» شهره کیف و مانتوش رو برداشت و با من به داخل کمد اومد. توی تاریکی روی سکوی چوبی که اونجا قرار داشت نشسته بودیم. از فرط دلهره و اضطراب درد مبهمی رو در شکمم حس می کردم. شهره گفت: « چه حالی داری؟ انتظار اینکه نازنین رو ببینی که قراره دوباره با بهرام سکس داشته باشه؟ خوشبختانه این بار سوار ماشین نیستیم و لازم نیست از اینکه ممکنه ما رو به کشتن بدی نگران باشیم.» نیم ساعت بعد که برای من به اندازه ساعتها طول کشید صدای چرخش کلید رو روی در ورودی شنیدیم. بعد، صدای صحبتهای مبهمی جلو ورودی آپارتمان به گوش رسید. صدای بستن در ورودی و خنده نخودی نازنین و صدای پا روی پارکت ورودی به گوش رسید. زوج خیانتکار وارد شدند. حالا میتونستم صداشون رو واضح بشنوم. ته دلم یه ذره امیدوار بودم معجزه ای رخ بده. یعنی میشد نازنین فقط یه چای با بهرام بخوره و وقتی که اون ازش سکس میخواد بگه که دوستی شون فقط یه معاشرت ساده اس و به شوهرش که من باشم وفادار می مونه؟ اینجوری تموم نقشه ها و برنامه های شهره نقش بر آب میشد. چه قدر ساده اندیش بودم! با اون آرایش زیبایی که روی صورت نازنین دیده بودم و اینکه آن همه به لباس رسیدگی کرده بود و همینطور دروغ هایی که برای بودن با بهرام بهم گفته بود این احتمال خیلی بعید به نظر می رسید. با وجود اینکه از جایی که بودم دیده نمی شدند صداشون رو میشد واضح شنید. نازنین گفت: «ازت ممنونم بابت این بعد از ظهر قشنگی که باهم داشتیم. مدتها بود که اینقدر بهم خوش نگذشته و نخندیده بودم. » بهرام با لحن معنی داری جواب داد : « امیدوارم که خیلی خسته ات نکرده باشم نازی جان! امشب ، خیلی کار داریم!» نازی؟؟! همسرم همیشه ازم می خواست نازنین صداش کنم نه نازی! اصلاْ بدش میومد کسی بهش بگه نازی. خیلی برای من عجیب بود اجازه داده بهرام اینطور صداش کنه. کاملاً مطمئن بودم هیچ کدام از دوستان و فامیل هم نازی صداش نمی کردند. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ شنیدم همسرم خندید و بهش جواب داد: -«خیلی بیشعوری! قهوه میخوری درست کنم؟» بهرام هم با خنده گفت: -«برای شروع بد نیست!» -«پس من میرم قهوه …» اما نتونست جمله اش رو کامل کنه. همچنان نمی شد آنها را ببینم. چکار داشتن میکردن؟ می بوسیدند؟ بغلش کرده بود؟ بعد صدای زنم رو که نفس نفس میزد رو شنیدم. -«آ ه ه ه ه ه ه ه ه ه…» نوشته: بهروز
    • poria
      نیاز همسرم به سکس - 2 این نوشته بخش دوم از ترجمه یک داستان بسیار طولانی به زبان انگلیسی است. اسامی و مکان ها تغییر داده شده و برخی از اتفاقات و شخصیت های فرعی داستان حذف شده اند. در صورت استقبال خوانندگان ترجمه ادامه خواهد یافت. نام داستان اصلی برای دانلود، پس از ارائه آخرین قسمت اعلام می شود. شش ماه از آن شب عجیب و غریب گذشت. همون شبی که شوهر همکارم شهره جلوی من و توی ماشین خودم با زنم سکس کرده بود. دلهره حامله بودن یا نبودن نازنین وقتی هفته بعدش پریود شد از بین رفت و هر دو ما نفس راحتی کشیدیم. در تمام سالهای زندگی مشترک هیچوقت به اینکه ممکنه نازنین به من وفادار نباشه شکی به دلم راه پیدا نکرده بود. ما دو تا بچه نوجوان داشتیم و زندگی آرامی رو تا اون موقع تجربه کرده بودیم. اگر در تمام این سالها کسی از من می پرسید بدترین اتفاقی که ممکنه زندگی مشترکم رو تهدید کنه چیه؟ ، خیانت جنسی همسرم هرگز بین گزینه هایی که ممکنه به فکرم برسه نبود. به همین دلیل هر روز به خودم می گفتم حادثه اون شب فقط یه تصادف بوده و عشق ما اینقدر محکم هست که نمی تونه با یه همچین نسیمی خدشه ای بهش وارد بشه. اما تغییراتی که در زندگی یکنواخت مون بوجود اومده بود غیر قابل انکار بود. تا یک ماه بعد از اون اتفاق من و نازنین شب و روز توی بغل هم بودیم و با همدیگه سکس داشتیم. هر دو سعی می کردیم بیشتر به هم محبت کنیم و کیفیت سکسمون بهتر و مشخصاً زمان هم آغوشی هامون طولانی تر شده بود. انگار اینطوری هر دو ما می خواستیم تلاش کنیم اون حادثه هر چه زودتر از ذهنمون پاک بشه. حتی بچه ها هم متوجه بهبود روابط پدر و مادرشان شده بودند که البته امیدوار بودم هیچ وقت نفهمند دلیل واقعی اون چی بوده است. یک نوع رقابتی بین ما برای ابراز عشق و علاقه ایجاد شده بود که قبلا به این شکل وجود نداشت. در این شش ماه که از اون اتفاق گذشته بود هر دوی ما منظم باشگاه می رفتیم و خیلی بیشتر ورزش می‌کردیم و تندرست و سالم‌تر شده بودیم. اون پس از سالها دوباره رفتن به کلاس پیانو رو از سر گرفته بود. ورزش منظم باعث شده بود که به وضوح هیکل زنم سکسی تر و جذاب تر بشه. نازنین کلاس فیتنس می رفت و از آخرین چربی هایی که بعد از زایمان دوم توی شکمش باقی مونده بود الان دیگه اثری نبود. حالا با جدی گرفتن برنامه های باشگاه، بدن همسر خوشگلم یه ساعت شنی کامل شده بود که البته در این میان بهترین اتفاق شکیل تر شدن باسنش بود. اگرچه از زمان اون سکس عجیب، یک بار برحسب اتفاق بهرام و شهره را در خیابان دیده بودیم و همینطور خودم شهره را تقریباٌ هر روز در محل کار می دیدم اما هیچ کدوممون اشاره ای به اون اتفاق نمی کردیم و خودم امیدوار بودم در عمرم، هیچ وقت دیگه توی چنین موقعیتی قرار نگیرم. شاید به این خاطر که از یادآوری اون خجالت می کشیدم و شاید به این دلیل که اولویتم این بود که از ازدواج و زندگی مشترکم محافظت کنم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون روز لعنتی رسید. بعد از یک جلسه کاری شهره گفت که امروز ماشینش تعمیرگاه هست، شوهرش هم به سفر کاری رفته و از من پرسید که بعد از کار می تونم برسونمش؟ من هم موافقت کردم. ساعت ۴ بود که از شرکت بیرون رفتیم. در مسیر منو به قهوه دعوت کرد و اینطوری بود که با هم به یک کافه رفتیم. چند دقیقه ای در مورد کارهای شرکت صحبت کردیم شهره از نازنین پرسید. بهش در مورد برنامه باشگاه ورزشی و کلاس پیانو و حال خوب این روزهای اون گفتم. به من نزدیک شد و دستم رو در دستش گرفت. نگاهم روی لاک قرمز زیبایی به ناخن های مرتبش زده بود جلب شد. با اینکه کمی کوتاه تر از همسرم بود میشد گفت زن زیبایی هست. از نازنین تپل تر بود اما نمی شد بهش گفت چاق. شهره موهاش قهوه ای و چشمانش سیاه و پوستش از همسرم سفید تر بود. مانتو بدون دکمه ای به تن داشت و یقه بلوزش زیادی باز بود. طوری که بخشی از سوتین سفید و چاک بین سینه هاش رو میتونستم ببینم. بهم گفت: -«مدتی میشه توی شرکت خودت رو از من قایم میکنی، درست فهمیدم؟ نازنین هم به من زنگ نمیزنه. یک ماه پیش به موبایلش زنگ زدم اما گوشی رو برنداشت و بعدش هم بهم زنگ نزد. میدونی؟ لزومی نداره. لازم نیست خودتون رو از من قایم کنید. راز کوچولومون بین خودمون میمونه. در ضمن من و بهرام هیچوقت شما رو برای کاری که دوست نداشته باشین تحت فشار نمی گذاریم ، اینو میدونی؟» -«دلیلش این نیست. یه کمی سرم شلوغه و کارهای بخش من توی شرکت قدری زیاد شده. نازنین هم با کلاس های پیانو و سه چهار روز در هفته باشگاه حسابی خودش رو مشغول کرده. تازه مادر دو تا بچه بودن هم یه کار تمام وقته!» تلاش مسخره ای بود. خودم هم می دونستم که این ها دلیل فاصله گرفتن مون از اون نیست. -«البته که همینطوره. شما دو تا اینقدر سرتون شلوغه که نمیشه یه لحظه هم به اون شب فکر کنید. اینطور نیست؟» اون خندید و من از خجالت مثل یک پسربچه که در مورد اندام خصوصی اش ازش سوال کرده باشند قرمز شدم. بعد ادامه داد: -«من و بهرام خیلی در مورد اون شب که با هم بودیم حرف می زنیم. شب خیلی خوبی بود. خیلی به همه مون خوش گذشت.» چشمهاش به چشمهام خیره شده و بود و من به سختی سعی کردم نگاهم رو ازش برگردونم. -«همیشه صحبت من و بهرام اینطور تموم میشه که شاید بهتر باشه یه مهمونی دیگه هم با شما دو تا داشته باشیم.» با لبخند بهش گفتم: -«اما من و نازنین فکر می کنیم همون یه مهمونی که با تو و شوهرت رفتیم برای هفت پشتمون بسه!» انگار شهره میتونست چیزی رو که من سعی می کردم پنهان کنم رو احساس کنه. ادامه داد: -«شما دوتا فوق العاده بودید. اصلاْ فکر نمی کردیم تا اونجا پیش برید. برای ما خیلی هیجان انگیز بود.» دوباره به چشماش نگاه کردم. دوست داشتم بیشتر در این مورد که چه فکری درباره ما می کردند بدونم. «بهرام فکر می کرد همین که دستش رو روی پاهای نازنین بذاره، تو، ماشین رو نگه می داری و میاریش پیش خودت روی صندلی جلو. البته ستاره اون شب نازنین بود. اون خودش رو خیلی زودتر از اونچه فکر می کردم وا داد و تسلیم کرد.» این حرفش من رو یه کمی عصبانی کرد. شهره متوجه شد. چون دستم رو دوباره توی دستش فشار داد و گفت: -«نمی خواستم ناراحتت کنم. اما واقعیت اینه که اون مقاومت زیادی از خودش نشون نداد. حتماً خودت هم اینو متوجه شدی.» بله. من هم همین طور فکر می کردم. اما برای اعتراف به این موضوع آمادگی نداشتم. حس میکردم با این تایید این حرف شهره، در واقع دارم با صدای بلند اعلام می کنم که زنی که عاشقش هستم در اصل یه جنده است. -«و در مورد تو. به نظرم اگه ناراحت نمیشی باید بگم بی غیرتی توی ذاتت هست. و تو نمی تونی با چیزی که در درونت هست بجنگی. در حالی که به وضوح داشتی میدیدی که چه اتفاق داره میافته تو برای محافظت از زنت حتی یه انگشتت رو هم بلند نکردی. باور کنی یا نه، قرار بود که اگه یه مخالفت کمی هم از تو ببینیم و یا حتی با بلند کردن یه انگشتت بهرام دیگه به کارش ادامه نده. من و بهرام توی این سالها که باهم هستیم برای اینکه به همدیگه لذت بیشتری بدهیم توی ایران و خارج از کشور ماجراجویی هایی جنسی زیادی رو با هم داشتیم که اصلاً نمیتونی تصورش رو بکنی. اما برای خودمون اصولی و قوانینی داریم. مهمترین اونها هم اینه که هیچوقت و هیچوقت در صورت عدم رضایت کامل طرف مقابل مون، کاری نمی کنیم.» عصبانیتم زیادتر شد. این بار، از خودم عصبانی بودم. چرا واکنشی نشون نداده بودم؟ شهره راست می گفت. اون با لبخند ادامه داد: -« حتی وقتی که دیدی بهرام داره جلوی روی تو توی کس زنت ارضا میشه و آبش رو می ریزه هم چیزی نگفتی، عزیزم! و اینم واقعیت داره که وقتی همه اینها رو دیدی و من هم در دسترس تو بودم سعی نکردی بخاطر تلافی هم شده منو بکنی! نه؟» برای اینکه از خودم دفاع کنم پرسیدم: -«اگه می خواستم، بهم اجازه میدادی اون موقع بکنمت؟ » -«البته که نه! من تک پرم، عزیز من! دیگه سالهاست که من فقط با بهرام سکس کامل دارم. با وجود اینکه ما دو تا ماجراهای سکسی زیادی با دیگران تجربه کردیم و میکنیم اما فقط یه کیر هست که دوست دارم منو بکنه. فقط کیر بهرامه که منو وابسته خودش کرده. کیرهای دیگه هر چقدر هم خاص باشند برام اهمیتی ندارن.» دستش رو نوازش کردم و بهش لبخند زدم اما ساکت بودم. اون ادامه داد: -«می دونی فتیش چیه؟ هر کسی حتماً تو زندگیش یکی داره. اون یک چیز یا موضوع هست که مثل خوره توی ذهنت نفوذ می کنه. شاید بشه گفت یه جور مریضی هست. میتونه آدم رو روانی کنه. به اون چیز ، موضوع یا موقعیت که باعث برانگیختگی جنسی و حتی ارضای جنسی می‌شه میگن فتیش. وقتی اونو بخواهی داشته باشی، تمام هدفت میشه اون، تا ارضا بشی. سبک بشی. همونطور که برای نازنین هم توضیح دادم و حتماْ بهت گفته من یه فتیش جنسی دارم. میدونی فتیش من چیه؟» به چشمهاش نگاه کردم. میدونستم قراره چی بگه. -«من وقتی کامل ارضا میشم که ببینم بهرام یه زن شوهر دار رو جلوی چشم شوهرش میکنه و آبش رو توی کس اون میریزه.» -« اعتراف می کنم تمام تلاشم رو می کنم که بهرام رو بیشتر و بیشتر توی یه همچین موقعیتی قرار بدم. وقتی که یه همچین اتفاقی بیفته تا نهایت تحریک می شم و باید هر چه زودتر بعدش با بهرام سکس کنم.» از تصور سکس شهره و بهرام توی خونه شون درست بعد از اینکه اون شب پیاده شون کردیم سرم گیج رفت. اینکه دلیل تحریک اونها تصاحب کامل غیر منتظره نازنین عزیزم بوده منو حیران کرده بود. شهره پرسید: -«یه چیزی رو بهم بگو بعد از اون شب سکس شما چطوره؟» آهسته گفتم: -«خوبه. اگر بخوام صادق باشم باید بگم فوق العاده است. خیلی عالی» -«اما بعد از گذشت شش ماه ، دوباره زنت یک کمی سرد شده اینطور نیست؟» من جوابی ندادم. درست می گفت. توی چند هفته اخیر سردی اون رو حس کرده بودم. به تازگی یک سری سوء تفاهم ها و بگو و مگو بین من و نازنین پیش اومده بود. حالا که فکرش میکردم شاید همین سردی دلیل تنش بین من و نازنین توی روزهای اخیر بود. شهره صندلیش رو نزدیک تر آورد لحن صداش رو سکسی کرد آهسته زیر گوشم گفت : -«تو اون شب وقتی خونه رسیدی نازنین رو کردی؟ درسته؟ حس فوق العاده ای نبود؟ اینکه زن خوشگلت رو درست بعد از اینکه با بهرام نزدیکی کرده بکنیش؟ کردن کس پر از آبش خوب بود؟» دوباره جوابی ندادم. اما با بیاد آوردن این موضوع کیرم راست شده بود. دوست نداشتم به درست بودن حرفهایش اعتراف کنم. در حالی که دستم همچنان توی دست شهره بود و نوازشش می کرد آهسته توی گوشم زمزمه می کرد. هنوز یادم بود. اون لحظه که خودم رو وارد کس نازنین کردم. در حالی که میدونستم یک ساعت قبل با آب منی یه مرد دیگه پر شده. اینکه می دیدم هنوز کسش از شدت تلمبه هایی که یه مرد دیگه اون تو زده قرمز هست. -«دوست داری زنت رو دوباره توی اون حال ببینی ، نه؟» دست و پام رو گم کرده بودم به خودم اومدم و پرسیدم: = «ببخشید ؟ چی ؟» -«بی غیرت من ! داشتم بهت میگفتم که تو دوست داری دوباره اون کار رو تکرار کنیم؟» با لحن قاطعانه ای گفتم: -«البته که نه! همون یکبار بود و تموم شد. همون هم اشتباه بود.» در حالی که با ناباوری بهم نگاه میکرد گفت: -«واقعاً ؟» به نظر می رسید شهره میتونست ذهنم رو بخونه. برای اولین بار داشتم به این فکر کردم که شاید اون درست میگه. شاید من هم از عمق وجودم همین رو می خواستم. وگرنه چرا الان کیرم راست شده بود؟ سرم رو به پایین انداختم. و جوابی ندادم. حالا دیگه درست نمی دونستم دقیقاً چی می خواهم. -«خجالت زده نباش. تو تنها کسی نیستی که توی این دنیا این حس رو داری.» هنوز دستهام توی دستش بود دستش رو جلو آورد و از روی شلوار کیرم رو لمس کرد و لبخندی چهره اش رو پر کرد. انگار بجای زبانم از کیرم پاسخ سوال خود رو دریافت کرده بود چون دیگه سوالش رو تکرار نکرد. از خجالت سعی می کردم بهش نگاه نکنم. -« اگه بدونی چه تعداد از مردها دوست دارند، سکس زن یا دوست دخترشون رو با یک مرد دیگه ببینن تعجب می کنی. فقط باید توی اون موقعیت قرار بگیرن. البته تعداد بیشتری زن های شوهر دار و دوست دختر ها هم هستند که تمایل دارند اگر موقعیت مناسبی پیش بیاد یه کیر بهتر از دوست پسر یا شوهرشون اونها رو بکنه. این کار به خودی خود لذت بخشه. یه غریزه است که از زمان انسان های اولیه توی وجود ما آدم ها باقی مونده و روابط اجتماعی جامعه جدید اونو سرکوب میکنه.» چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: -«و بیشتر تعجب میکنی اگه بهت بگم با چشم خودم چه کسانی رو دیدم که این کار رو انجام میدن. آدم هایی که تو خوب اونها رو می شناسی. توی محل کار خودمون، توی محله خودمون، بین آشناها و شاید همسایه ها. البته شاید همشون به اندازه تو و نازنین مشتاق نباشند اما علاقه یا فانتزی در این باره دارن. من و بهرام هم موفقیت های زیادی در پیدا کردن اونها داشتیم! » مات و مبهوت شده بودم. این زن و شوهر عجب موجوداتی بودند. دوباره به چشمهاش نگاه کردم. به این فکر کردم که بهرام با زن کدوم یکی از دوستهای مشترکمون نزدیکی داشته؟ بعد با لحنی که انگار که توی یکی از جلسات کاری شرکت صحبت می کنه گفت: -«خب، حالا بیا از بحث کوچیکمون نتیجه بگیریم. تو دوست داری که نازنین و بهرام دوباره با هم باشن. درسته؟ » من سرم رو پایین آوردم و چشمهام رو بستم. مخالفت نکردم. این خودش یه جور تایید بود. -«اما فکر نمی کنی که نازنین با این کار موافق باشه. و نگران هستی که زنت فکر کنه تو یه منحرف عوضی هستی. اینطوریه؟» سرم رو تکون دادم. انگار از حرفهاش مسخ شده بودم. از خودم تعجب می کردم که چه جوری تحت تاثیر حرفهای شهره قرار گرفتم. انگار منو با دستها و نگاهش طلسم کرده بود. -«و ته دلت بدت نمیاد شرایطی فراهم بشه که یه بار دیگه اون اتفاق تصادفی دفعه پیش تکرار بشه. بدون اینکه نازنین بدونه تو نقشی در اون کار داری.» تمام جراتم رو جمع کردم و سرانجام زمزمه کردم: -«شاید!» -«حالا سوال من اینه که چقدر خودت برای متقاعد کردنش نازنین همکاری می کنی؟» با تندی بهش نگاه کردم و گفتم: -«منظورت چیه؟» -«بیا یه قهوه دیگه سفارش بدیم و صحبت کنیم . من یه فکری دارم.» شش روز بعد من و شهره توی بالکن یک کافه دیگه که صاحبش از دوستان اون بود نشسته بودیم. میز ما روی بالکن کافی شاپ جایی قرار داشت که تمام سالن پایین دیده میشد و به دلیل گل و گیاه هایی که اطراف میزمون بود بدون جلب توجه دید کاملی به همه میزهای سالن پائین داشت. در گوشه دنجی از سالن روی یکی از همین میزها همسر دوست داشتنی و بی گناه من نشسته بود و بی صبرانه در انتظار رسیدن من بود. هر چند دقیقه یکبار به ساعتش نگاه می کرد و چشمش به خیابان بود. یواش از شهره پرسیدم: -چقدر باید منتظر بمونم؟ -شهره در حالی که با موبایلش در حال چت کردن بود گفت:     ۵ دقیقه دیگه.     نازنین بیشتر قهوه اش رو نوشیده بود و در حالی که برای چندمین بار به ساعتش نگاه میکرد آخرین جرعه را از فنجانش نوشید. بعد گارسون را که از کنارش می گذشت صدا زد و چیز دیگری سفارش داد. ۵ دقیقه بعد موبایلم رو برداشتم و رفتم روی بالکن و بهش زنگ زدم.     -«سلام عزیزم کجایی؟ دیر کردی.»     -«ببخشید کاری پیش اومد. رفتم بیرون از شرکت. توی راه هستم که بیام پیش تو. خیلی متاسفم عزیزم . اینجا تصادف شده و راه بسته است. بدجور توی ترافیک گیر کردم. بعید میدونم تا دو ساعت دیگه بتونم برسم پیشت. به نظرم بهتره چیزی بخوری و بری خونه.»     -«اما بهم گفتی امروز دوتایی یه قرار عاشقانه توی این کافی شاپ داریم. خودت گفتی از سر کار مستقیم میای اینجا. من یه لباس قشنگ پوشیدم. آرایش کردم و موهام …»     نزدیک بود گریه اش بگیره. دلم درد گرفت. من هیچ وقت اینقدر بی ملاحظه نبودم. این شهره عوضی منو به این کار واداشته بود.     -«می دونم. خیلی متاسفم. می شه باشه برای یه وقت دیگه؟ لطفاْ؟»     مشخص بود که بدجوری توی ذوقش خورده. اما بعد از اینکه یه کمی دیگه باهاش صحبت کردم آروم شد و با گفتن یه دوستت دارم به همدیگه تلفن رو قطع کردیم. وقتی سر جام کنار شهره برگشتم و نازنین رو از اون بالا دیدم مشخص بود که توی چند دقیقه از یه زن سکسی و بی قرار و خوشحال به یه خانم ناراحت و غمگین و ناامید تبدیل شده. تلفنش رو روی میز گذاشت و با فنجون نوشیدنی جدیدی که گارسون براش آورده بود شروع به بازی کرد. خودش رو مشغول می کرد. کمتر از یک دقیقه بعد یک مرد خوشتیپ و جذاب وارد کافی شاپ شد. کمی مکث کرد و به میزهایی که تقریباً همشون پر بودند نگاه کرد و یکدفعه لبخندی چهره ا ش رو پر کرد و مستقیم به سمت میز همسرم رفت. بهرام بود. دستش رو روی شونه نازنین گذاشت و اون برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. بلافاصله اونو شناخت. حالت صورتش آمیخته ای از تعجب و معذب بودن را نشان میداد. بهرام در حالی که لبخند میزد شروع به صحبت کرد. بعد خم شد و دست زنم را گرفت و بوسه ای بر آن زد. نمیتونستم از اون فاصله متوجه بشم چه صحبتهایی رد و بدل میشه. نازنین به نظر وحشت زده می رسید. بهرام به ساعتش نگاه کرد و دوباره به صحبت هایش ادامه داد. بعد دیدم حالت چهره نازنین تعییر کرد و خندید . بهرام هم همینطور. نازنین سرش رو به علامت موافقت تکون داد و بهرام هم روی صندلی کنارش نشست و گرم صحبت شدند. بهرام گارسون رو صدا کرد و چیزی سفارش داد. در این بین شهره دستم رو توی دستهاش گرفته و از تماشای صحنه روبرو بود لذت می برد. صحبت شون ادامه پیدا کرد و به نظر می رسید بهرام سعی میکنه چیزهای بامزه ای تعریف کنه و نازنین و به خنده بندازه. نازنین هم چیزی گفت در حالی که می خندید با دست روی شونه بهرام زد. لحظه به لحظه با اون راحت تر می شد. بعد دیدیم همینطور که صحبت می کردند بهرام دست نازنین رو توی دستهاش گرفت. نازنین دستش رو به صورت غریزی عقب کشید و از توی دستهاش در آورد. اما وقتی صحبت ها ادامه پیدا کرد و بهرام دوباره تلاش کرد این بار نازنین دیگه مخالفتی نکرد. بدین ترتیب تا حدود ۲۰ دقیقه بعد دستهاشون توی دست یکدیگر بود. دوباره بهرام به ساعتش نگاه کرد و به نظر می رسید که میخواد اونجا رو ترک کنه. با هم بلند شدند و به سمت صندوق رفتند. متوجه شدم نازنین توی کیفش به دنبال چیزی میگرده. همونطور که نزدیک صندوق کنار بهرام ایستاده بود دفترچه یادداشت کوچکش رو از توی کیفش بیرون آورد و چیزی توش یادداشت کرد و دوباره داخل کیفش گذاشت. بهرام صورتحساب میزشان را پرداخت کرد. وقتی از کافه بیرون رفتند با هم خداحافظی کردند. اما قبل از جدا شدن حرکتی رو دیدم که دوباره قلبم رو به تپش انداخت. اونجا، بهرام خم شد و بوسه ای روی لبهای نازنین زد. نازنین مبهوت به نظر می رسید چند لحظه ای در چشمان هم خیره شده و بعد از هم جدا شدند و هر کدام به سمتی رفتند. نوشته: بهروز
    • poria
      اولین سکس سه نفره منو همسرم نسترن   من جواد هستم ۴۳ سالمه و خانمم نسترن ۳۸ سالشه و ۱۲ ساله که ازدواج کردیم ، من خیلی به سکس و فانتزیایی سکسی علاقه دارم و بیشتر داستانها رو خوندم و دوست داشتم براتون از تجربه سکسی که برای منو نسترن پیش اومد داستان بنویسم ، البته اینم بگم من نویسنده خوبی نیستم و فقط اتفاقاتی که افتاده رو براتون می نویسم. چند ماهی بود که تو سکس با نسترن ۰حرف از نفر سوم میزدیم و همش بهش میگفتم دوست داشتم الان یکی دیگه هم اینجا بود سه نفری سکس می کردیم ، یبار که داشت برام ساک میزد گفتم الان اگه دوتا کیر دستت بود چه حالی می کردیا ، که اونم با خنده گفت اره خیلی و شروع کرد تخمامو لیس زدن خوردن و منم ادامه دادم الان یه کیر دیگه بود چی کارش می کردی اونم گفت دوست داری ببینی منم گفتم اره خیلی زیاد که اونم شروع کرد با اب دهنش کل تخما و کیرم خیس کرد جوری ساک میزد که تاحالا نزده بود و اب از لب و دهنش اویزون شده بود ، سرشو دودستی اوردم جلو صورتم گفتم چته چرا وحشی شدی همونجور که اب از دهنش می ریخت گفت مگه خودت نخواستی ، منم گفتم واقعا دوست داری تجربه کنی که بدون جواب دوباره رفت سر وقت کیرمو انقدر محکم و حشری خورد تا ابم اومد و همه ابمو خورد و بازم کیرمو ول نمی کرد و سرشو گذاشته بود رو شکمم و با سرکیرم بازی می کرد.یه چند دقیقه همونجوری ادامه داد منم دوباره کیرم راست شدو گفتم نوبت منه ، بعد خوابوندمش و شروع کردم به خوردن کصش و بهش می گفتم اخ که چه حالی میداد الان یکیم بود که کیرش تو دهنت بود براش ساک میزدی ، نسترن هم چشاشو بسته بود و فقط ناله می کرد چند دقیقه بعد شروع کردم به کردنش و موقع تلمبه زدن هی راجع به یه کیر دیگه حرف می زدم که یهو نسترن گفت اگه راست میگی بر دار بیار تا ببینم راست میگی منم گفتم تو دوست داری اونم با چشمای نیمه باز و شهوتی گفت اره دوست دارم لعنتی مگه میشه دوست نداشته باشم اصلا مگه میشه دوست نداشت به شرطی که تو راضی باشی منم گفتم منم دوست دارم تجربه کنم و تو همین حرفا ابم اومدو همشو ریختم تو کص نسترن افتادم رو تخت نسترن چرخید سمت من و در حالیکه با نوک سینم بازی می کرد گفت یعنی واقعا تو دوست داری یکی دیکه منو بکنه گفتم اره ولی همیشه نفر سوم مرد نیستا شایدم زن باشه اونوقت تو ناراحت نمیشی، یکم فکر کرد گفت مثلا کی ، گفتم چه میدونم هر کی مگه فرقی می کنی گفت اره اگر مجرد باشه نمیشه باید متاهل باشه و منم بشناسمش گفتم باشه حالا همینجوری گفتم ، خلاصه چند وقتی گذشت و عید شد و رفتیم شمال یه ویلای نقلی تو شیرگاه تو شهرک . دختر عمه زنم هم که چند وقتی بود از شوهرش طلاق گرفته بود همراه ما بود با پسر دختر خاله مادر خانمم کا مجرد بود . دخترعمه خانم اسمش ندا ۴۵ سالش و پسره هم اسمش بهزاد و ۳ث سالشه خلاصه صبح روز اول عید بود که داشتم جلوی ویلا باغچه رو تمیز میکردم دیدم ندا با یه استکان چای اومد پیش منو احوال پرسی و اینم بگم که ندا یکم شیطونه و با من خیلی شوخی می کنه و راحته کلا و احساس می کنم رو منم حس داره و از نگاهش متوجه میشم ، شروع به صحبت کردیم اونم شروع کرد شوخیو که نسترن بیچاره احتمالا تا ظهر خوابه گفتم چرا گفت خوب معلومه دیشب چه بلایی سرش اوردی دیگه حتما تا صبح بیدار نگه داشتی و شیطونی کردین منم گفتم ای بابا مگه شما قبلا نمی کردین گفت چرا ولی بعد از طلاق دیگه نمیشه ، گفت نمیشه دیگه به کسی اعتماد کرد ، ولی فکر کنم شما تا پوست نسترن رو نکنی ول کنش نیستی و دوتایی خندیدم و گفتم دوست داشتی جای نسترن بودی ، یهو نگام کرد و گفت من از خدامه و گفتم یعنی الان پایه ای و دوست داری گفت اگه تو بخوای اره من حرفی ندارم ولی نسترن بفهمه چی گفتم اون با من به راهش میارم ، ندا رفت منم کارم تموم شد و رفتم داخل و صبحانه رو آماده کردم و رفتم نسترن و بهزاد رو بیدار کردم گفتم من میرم نون بگیرم توهم پاشو دوش بگیر تا من بیام، تو راه رفتن دیدم ندا پیاده با لباس ورزشی داره قدم میزنه صداش کردم گفتم کجا گفت هیچی دارم ورزش میکنم میرم تا سر جاده ، گفتم حالا بیا با هم بریم بعد خودم بهت تمرین میدم و خنده کنان سوار شد و گفت من از خدامه که تو تمرینم بدیو منم گفتم قول بده خسته نشیا و دوتایی خندیدیم توراه داشتیم میرفتیم که ندا گفت نسترن بفهمه چی ، گفتم نگران نباش اون اوکی میشه فقط بهزادو چیکار کنیم که ندا گفت من یه فکری دارم بهزاد دوره ماساژ دیده و مهارت خوبی داره اگه نسترن راضی شد به بهانه ماساژ نسترن به بهزاد بگیم ماساژش بده و دیگه بعدش با خود نسترن منم گفت فکر خوبیه و یهو دیدم دست ندا روی کیرمه و داره میماله بهش گفتم خیلی عجله داریا ، خندید و گفت اره خیلی زیادالان میخوام ببینمش گفتم اینجا وسط خیابون گفت من حالیم نیست گفتم باشه صبر کن برم جای مناسبتر ، رفتم سمت جاده جنگلی کنار شهرک و یه جای خلوت پارک کردم ، ندا با عجله پرید سمت من و شروع کرد لبامو خوردن و منم از خدا خواسته چند دقیقه ای همراهیش کردم و بعد چند دقیقه گفت اجازه هست پسرتو ببینم گفتم بفرما خواهش می کنم ، اونم خیلی اروم کیرمو در اورد و با دیدنش با ذوق گفت اخ جون بالاخره مال من شد و شروع کرد ساک زدن ، از حق نگذریم خیلی حرفه ای و باحال ساک میزد ، ابم داشت میومد بهش گفتم داره میاد که اونم اصلا کیرمو در نیاورد و تو همون حالت تمام ابمو تو دهنش خالی شد و اونم همشو خورد و با خنده و ذوق قطره های اخرشو با فشار کیرم خارج کرد و با نوک زبونش تمیز کرد و سر کیرمو یه بوس کرد و با نوازش باهاش حرف میزد و هی قربون صدقش می رفت . خلاصه که خیلی حال داد بهم و رفتیم و خرید و برگشتیم ویلا ، ندا رفت دستشویی و منم اومدم داخل که دیدم نسترن بیداره و بهزاد هم رفته چوب جمع کنه آتیش درست کنیم نسترن با حوله حموم داره نیمرو درست می کنه منم از پشت بغلش کردم و دستمو رسوندم به سینشو مالوندم و بهش گفتم طلاخانم کی بودی شما ، اونم سرشو چرخوندو لبامو بوسیدو گفت تو دیگه دیونه خلاصه صبحانو رو خوردیم و بعدش طاقت نیاوردم بغلش کردم بردم رو تخت و شروع کردم به خوردن سینه هاش ، بهش گفتم نظرت چیه فانتزیمونو اجرا کنیم ، گفت یعنی چی ، گفتم نفر سوم دیگه ، گفت باز شروع کردی منم در حال خوردن سینه هاش گفتم جدی می گم نظرت چیه ، پاشد نشست جلومو با جدیت گفت یعنی تو راضی میشی یه نفر دیگه منو بکنه ، منم با کمی مکس گفتم اگر فقط سکس باشه و علاقه ای توش نباشه اره راضیم دوباره گفت یعنی پشیمون نمیشی بعدش منم گفتم اگر تورو خوشحال کنه نه ، گفت حالا باشه تا فرصتش پیش بیاد زود باش خوا را جمع و جور کن الان ندا و بهزاد میان گفتم نظرت چیه با اونا اینکارو کنیم گفت ندا و بهزاد ؟ گفتم اره گفتم نه بابا اونا تو این فازا نیستن گفتم تو با بهزاد اوکی هستی ، کمی مکث کرد گفت پسر تمیز و مهربونیه اره اگه تو بخوای من حرفی ندارم وگفتم پس با ندا سر صحبتو باز کن و بهش بگو فکر کنم ندا اوکی باشه اخه خیلی شیطونه با یه اخمی بهم نگاه کردو و گفت تا الان که سکس نکردی باهاش ؟ گفتم نه بابا حدس میزنم.داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد منم پاشدم اومدم سمت در و باز کردم دیدم نداست بعد سلام و احوال پرسی گفت نسترن جون بیداره گفتم بله الان صداش می کنم ، نسترن داشت سوتینشو می بست گفت کی بود گفتم نداست ، اونم گفت چه حلال زادست و رفت سمت در گفتم لباس بپوش گفت بیخیال بابا با خنده رفت سمت در ورودی و با ندا مشغول حرف زدن شد و دعوتش کرد داخل ، ندا با خنده و شیطونی گفت مزاحم نشم داشتین کاری می کردین نسترن هم گفت نه بابا من از حمام اومدم و رفتن رو مبل نشستن به حرف و منم رفتم براشون چای ریختم صبحانه اوردیم و بهزاد را هم صدا کردم ، بعد خوردن صبحانه نسترن گفت ندا جون بیا تو اتاق کارت دارم و ندا هم پاشد باهم رفتن تو اتاق بهزاد هم گفت میخواد بره دریا قدم بزنه بابلسر گفت تو هم میای گفتم نه بمونم کارها را بکنم ، منم دیدم کاری ندارم و از طرفی میدونستم اونا درمورد چی میخوان حرف بزنن رفتم حوله حمومو برداشتم گفتم من میرم دوش بگیرم و با بهزاد خداحافظی کردم ، رفتم حمام نیم ساعت بعد که اومدم رفتم تو اشپزخانه یه لیوان اب بخورم که نسترن صدام کرد ، رفتم تو اتاق ببینم چی میگه دیدم دو تا هلو با شورت و سوتین دراز کشیدن رو تخت و دارن به من نگاه می کنن ، گفتم جریان چیه ، که نسترن گفت اقای داماد تشریف بیارن دراز بکشن تا عرض کنم خدمتشون. منم رفتم دراز کشیدم وسط دوتاشون دو تا دستامو بردم زیر گردنشون و هر دو چرخیدن به سمت من و لباشون نزدیک لب من و دوتا هلوی خوشگل و ناناز الان در اختیار من بودن ، به ندا گفتم جریان چیه ، گفت مگه نگفتی دوست داری سه نفری سکس کنیم اینم شروع داستان ، منم گفتم باشه پس باید برات جبران کنم و یه مرد خوشگل و جذابم من برات جور کنم که هر سه زدیم زیر خنده ، ندا شروع کرد از نسترن لب گرفتن و منم بهشون اضافه شدم و سه تایی داشتیم لب بازی میکردیم که نسترن از زیر حوله دستشو رسوند به کیر من و شروع به مالیدن کرد و ندا هم رفت سمت کیر من و شروع کرد به خوردن تخمام و سمیرا هم رفت کمک دوتایی داشتن برام ساک میزدن ، منم با انگشت داشتم کص دوتاشونو ناز می کردم و بازی می کردم. بعد دو سه دقیقه خوردن نسترن اومد نشست رو صورت منو منم از خدا خواسته شروع کردم به خوردن کص و کون نسترن و لیس زدن و بازی با کصش ، ندا هم پاشد سر کیرمو خیس کرد نشست روی اونو شروع کرد به بالا پایین و همزمان با سینه های هم بازی می کردن و لب می گرفتن ، بعد چند دقیقه نسترن رفت پشت ندا و با یه دستش شروع به مالیدن تخمای من کرد و با یه دستم سینه ندا رو میمالید و همزمان از ندا هم لب می گرفت ، بعد چند دقیقه ندا پاشد منم پاشدم نسترن رو خوابوندم و کیرمو گذاشتم لب کصش و شروع به کردنش کردم و ندا هم دراز کشیده بود کنار اونو ازش لب می گرفت منم با یه دستم پای نسترن رو می مالیدم با اون یکی کص ندا رو انگشت می کردم هر دوشون ناله می کردن و با ولع و اه ناله لبای همو می خوردن ، بعد چند دقیقه ندا با نسترن جاشو عوض کردو همون مدلی شروع به کردن ندا کردم نسترن افتاده بود به جون سینه های ندا و یکیشو میخوردو اون یکی را می مالید منم از پشت کص سمیرا رو با انگشت بازی می کردم و همزمان تو کص ندا تلمبه میزدم ، ندا با اه و ناله می گفت چقدر حال میده سه نفری و از من تشکر می کرد و نسترن هم با شهوت تمام و ناله سینه هاشو لیس می زد و می خورد ، بعد به نسترن گفتم از پشت اشکالی نداره ، اونم با ناز و ادا گفت اخه درد داره گفتم اولشه تحمل کن ، از کص ندا کشیدم بیرون و نسترن اومد روی ندا به حالت داگی منم با انگشت شروع به بازی کردن با سوراخ کون نسترن اونا هم مشغول لب بازی ، بهشون گفتم خانمها خوش می گذره ، اونام با ناله گفتن اره لعنتی بکن ، منم سر کیرمو یکم کرم زدم و یواش و یواش فشار دادم تو کون نسترن ، اولش یه جیغ زد و افتاد رو ندا و اونم با نوازش کردن سرش و بدنش و قربون صدقه رفتنش و بویدنش ارومش می کرد و منم یواش یواش کل کیرمو فشار دادم داخل کونش و نسترن از شدت درد و لذت یه ناله بلند کرد و داد می زد اخ جر خوردم بعد چند دفعه عقب جلو کردن دیگه اروم شد و حالا اون مشغول به خوردن لبای ندا و سینه هاش شد انگار که می خواد ندارو بکنه عین مردا افتاده بود به جونش و حال می کردن با هم ، از شدت اه و ناله اونا دیگه داشتم ارضا می شدم که گفتم داره میاد و کشیدم بیرون خوابیدم رو تخت و اون دوتا افتادن به جون کیر من و با اه و ناله می مالیدنش تا ابم اومد و هر دوشون ابمو خوردن ، بعدم از هم لب گرفتنو اومدن تو بغل من خوابیدن و و نسترن گفت بهزاد بیچاره رو کی دوماد کنیم که من گفتم همین امشب ترتیبشو میدم و فقط شب اول باید بهزاد تنها باشه نسترن هم گفت باشه و هر چی اقامون بگه و با خنده دوباره رفت سمت کیر منو شروع کرد به ساک زدن ، نسترن بعد هم پاشد رفت دوش بگیره ندا مشغول ساک زدن کیرم شد منم که از شدت خوردن ندا دوباره راست کرده بودم انگار نه انگار از صبح دوبار ارضا شدم ، ندا رو خوابوندمو کصش و شروع کردم خوردن ، اون با اه ناله کنان با سینه هاش ور می رفت و می گفت ، بالاخره به ارزوم رسیدم و جواو خان اقامون شدو قربون کیرم می رفت وگفت بکنم تورو خدا دلم می خواد دارم دیونه میشم ، منم پاشدم نشستم لای پاهاش و کیرم گذاشتم لب کصش و گفتم اجازه هست ، اون گفت بکن لعنتی دیونه شدم ، من با خنده فشار دادم تمام کیرمو داخل کصش یه ناله بلند کرد و منو کشید رو خودش و با دو دشتش صورت منو گرفت شروع کرد به خوردن لبام ،با ناخنهاش کمرمو نوازش میداد از شدت فشار نوک ناخناش می فهمیدم که چقدر داره لذت می بره ، نسترن حموم اومد و در حالیکه موهاشو خشک می کرد گفت بسه دیگه ، خسته نشدین ، منم گفتم من که نه ، ندا گفت که اگر شما ناراحت نمیشی من تازه اقامونو پیدا کردمو حالا حالا باهاش کار دارم ، نسترن حوله سرشو بست و اومد دراز کشید کنار ندا و با انگشتاش نوک سینه شو کشید و بهش گفت اگر دختر خوبی باشی همیشه میتونی پیش منو جواد باشی ولی تنهایی نبینم باهاش رابطه بگیری فقط باید خودمم باشم ندا هم گفت چشم عزیزم چشم ، منم که رو ابرا بودمو داشتم ارضا میشدم به ندا گفتم دارم میام اونم گفت بریز داخل اشکال نداره و در حالیکه ابمو تو کص ندا خالی می کردم نسترن رو کشیدم سمت خودمو لباشو میخوردم ، دیگه جونی برام نمونده بود و افتادم وسط اون دوتا اونا هم با نوک انگشتاشون بدنمو نوازش می کردن ، خیلی حس قشنگی بود سکس با دوتا کص قشنگترین حس دنیاست ، به نسترن گفتم امشب بهزاد را بیاریم تو خط ، اونم با ذوق می گفت اخ جون و چشم عزیزم و … پاشد رفت حمام تا کصشو بشوره و بعدشم لباساشو پوشید و منو نسترن از هم لب گرفتیم .تا شب بهزاد رو هم داماد کنیم . نوشته: جواد
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.