arshad ارسال شده در 23 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین سرگذشت سیاه - 1 سلام خدمت همه، من نویسنده این داستان هستم.این داستان داری تعداد قسمت مشخص نیست؛ و داری صحنه های نسبتاً کمی است. در اتاق رو زدم و وارد شدم با یکم پیرمرد که عینک به چشم داشت و چهارشونه بود مواجه شدم. بعد از نشستن و چندتا گپ و گفت ازم پرسیدم:« جوان تو که مشکل نداری چرا اومدی پیش تراپیست» ناگهان به خنده افتادم بعد گفتم :«دکتر بنظرت من الان خوبم»؟بعد از چند ثانیه نگاه ادامه دادم:« شاید درک نکنی دکتر ولی من دچار دوگانگی شدم و خودم رو نمی شناسم،انگار من عوض شدم شاید بخاطر گذشته هست که منو تغییر داده » دکتر پرسید:« میتونی برام کامل توضیح بدی تا من درک کنم » چند ثانیه با خودم فکر کردم و گفتم :« همونطور که از پرونده فهمیدید من رضا هستم 28 ساله،من تو ی خانواده نیمه مذهبی به دنیا اومدم زندگی خوبی داشتم پدرم مرد شریفی بود که همه به سرش قسم می خوردند و ی خواهر کوچکتر به نام مهدیس با یک سال اختلاف داشتم از نظر اندام و چهره عالی بود البته تعریف با خود شیفتگی نباشه خودم هم چهره و اندام هیکلی خوبی داشتم . همه چیز از دوران راهنمایی شروع شد . من بعد از ورود به راهنمایی وارد دوران بلوغ شدم و کم کم معنی رابطه جنسی رو فهمیدم ولی زیاد بهش فکر نکردم .سه سال گذشت و من وارد سال اول دبیرستان شده بودم زیاد آدم شری نبودم ولی یکم شیطونی داشتم و کم کم به فکر دوست دختر داشتن افتادم تو فامیل مادری کیس مناسبی نبود ولی دوتا دختر عمو داشتم که از نظر قیافه و اندام خوب بودن که دوقلو بودن بزرگه هلیا و کوچیکه هلنا و کوچیکه یکم از بزرگه سر تر بود ولی به پای خواهرم نمی رسیدن، دختر عمو هام هم سن خواهرم بودن اولین کیس مناسب اینا بودن ولی تو کدوم مونده بودم و البته ترس داشتم و بعد ی مدت از سرم افتاد تا سال بعد، وسط مهر بود که ی دانش آموز جدید داشتیم به نام مهدی ،مهدی بچه شری بود ولی ازش خوشم میومد کم کم با هم رفیق شدیم و قضیه دختر عمو هام رو براش گفتم اونم چون تجربه زیادی داشت گفت ببین کدوم برات بهتره بعد تو ی مهمونی کم کم باهاش حرف بزن و آخر مهمونی بگو میخواستم ی چیزی بهت بگم ولی سریع بگو ولش اگر پیگیر شد هم نگو تا بهت بقیه رو بگم چیکار کنی منم به حرف مهدی گوش کردم و این کار رو کردم » یک ساعت از ورودم به اتاق دکتر گذشته بود و منشی وارد اتاق شد و گفت ویزیت تموم شده دکتر بعدی رو بفرستم دکتر سری تکان داد و به من گفت داستانت جالبه یک قرار تو کافه بزاریم تا درباره بقیش حرف بزنیم . منم خداحافظی کردم و ی سیگار گوشه لبم گذاشتم به سمت خونه رفتم ساعت۹ رسیدم خونه دوشی گرفتم و خوابیدم، بخاطر مشکلات فکری باید قرص خواب حتما می خوردم تا خوابم ببره . صبح شده بود از خواب بیدار شدم و با دکتر تماس گرفتم ( شماره دکتر رو از خودش گرفته بودم) بعد از احوال پرسی قرار رو تنظیم کردیم داخل ی رستوران تو وسط شهر. ساعت 12 رسیدم دکتر چند دقیقه بعد من اومد با هم نشستیم و گفت میتونی شروع کنی ولی قبلش ی چیزی بهت بگم من چون الان به عنوان دکتر پیشت نیستم پس امکان داره حرف های بزنم بر خلاف میلت. منم با سر تایید کردم و شروع به حرف زدن کردم. جشن تولد زن عموم شد و همه دعوت بودن دختر ها ی طرف بودن و ما پسرا هم جدا از دخترا وسط مهمونی صدام کردن برای چیدن شام منم چون بچه پرو بودم نرفتم ، و پسر عمه کوچیکم رو فرستادم . کم کم پسرا و دخترا هر کدوم یه جا رفتن منم رفتم پیش خواهرم ولی نگام همش رو باسن هلینا بود خواهرم که متوجه نگاهم شد پوزخند زد و گفت می خوای برات جورش کنم( من با خواهرم خیلی راحت بودم ولی هیچوقت نذاشتم سمت پسری بره) گفتم : اگر بتونی عالیه خواهرم ادامه داد: خرج داره گفتم چیه؟ گفت 70 تومن با تعجب گفتم چی !!! چون صدام خیلی بلند بود پسر عمم سمتم اومد و گفت چی شده گفتم هیچی برو سر کارت اونم بدون حرفی رفت خواهرم گفت آروم باش ولی به نظرم ارزش داره من که متعجب بودم به خودم اومدم و گفتم پس هر دوتا اونم بعد کمی فکر کردن گفت حله و لپم رو کشید تو دلم گفتم تو خیلی پرو شدی لپ منو میکشی حالا وایسا موقعی که جورشون کردی ی کاری باهات بکنم آدم بشی . آخر مهمونی شد و من به سمت هلینا رفتم و بهش گفتم میخوام ی چیزی بهت بگم و همون کار مهدی رو کردم اونم که فضولیش گل کرده بود هی دنبالم بود که چی میخوای بگی منم میگفتم مهم نیست فراموشش کن. خلاصه مهمونی تموم شد، خواهرم چند روز بعد اومد پیشم و گفت رضا ی چیزی میشه فکر هلینا و هلیا رو از سرت بیرون کنی ؟ میترسم برات شر بشه. گفتم چطور مگه گفت آخه ی مشکلی هست خواستگار دارن. من بلند گفتم چی !!! گفت همون که شنیدی . بعد از اتاق رفت بیرون و منو ول کرد منم که حرصم در اومده بود گفتم باید دست به کار بشم بعد کلی پرس و جو از خواهرم فهمیدم هلیا دوست پسر داره و هلینا نه تصمیم گرفتم فعلا ولشون کنم . مهدی هم زیاد پیگیر نبود. کم کم همه چی رو فراموش کردم تا وقتی موقع کنکور شد منم رشتم تجربی بود وقتی کنکور رو دادم مطمئن بودم زیر 5 هزار آوردم و خیالم راحت بود چند ماه بازم گذشت و وقتی با مهدیس داشتم رتبه رو نگاه میکردم فهمیدم 587 کشور شدم و میتونم پزشکی تهران بزنم مهدیس جیغش بلند شد . مادر با عجله در رو باز کرد و گفت: کوفت چه خبرته؟ مهدیس به من اشاره کرد و زیر لبی و خیلی آروم گفت رتبه. مادرم قضیه رو فهمید و گفت : چند شدی مگه ؟ منم جوابش رو دادم و به یکباره گریه افتاد و گفت بهت افتخار میکنم. مهدیس که اخم کرده بود گفت: من چی ؟ منم بلند شدم بغلش کردم و گفتم: تو تاج سری، تو افتخار منی مهدیس بغض کرد و گفت: تو بری من چیکار کنم گفتم نگران نباش بهتون سر میزنم تو هم میای پیشم شب شده بود و بابام اومده بود خونه قضیه رو گفتم اونم خوشحال شد و گفت اول برو خوابگاه بعد خونه اجاره میکنم برات منم موافقت کردم . بابام کم کم گفت نمی خوای زن بگیری گفتم:آخه دختری که خوشم بیاد نیست بابام با خنده گفت : تو هنوز بچه ای من تورو میشناسم تو یکی رو زیر سر داری. آروم گفتم :آره هلینا بابام با خنده گفت: آفرین انتخاب خوبیه من با برادرم صحبت میکنم ببینم نظرش چیه . کم کم وقت خواب بود به همه شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم یکم بعد بود که مهدیس اومد و پریپ بغلم، گفت: میخوای زن بگیری گفتم: آره چطور مگه گفت : دلم برات تنگ میشه از پیشم نرو زیر لب خندیدم و بهش نگاه کردم ی جک خنده دار گفتم اونم با خنده بغلم خوابید یکم که گذشت متوجه هیکل بی نظیرش شدم این دختر چقدر بزرگ شده بود چه اندامی خوش باحال شوهر ایندش همون لحظه عصبی شدم و گفتم ای کاش برای من بود بعد سریع بلندش کردم چون داشتم شق میکردم و اگر شق میکردم می فهمید . وقتی از اتاق داشت نی رفت بیرون نمیدونم از قصد یا واقعی پاش سر خورد و داشت می افتاد منم برای اینکه نگهش دارم مجبور بودم کمرش رو بگیرم وقتی کیرم به باسنش خورد کاملا شهوتی شدم ولی سریع لبم رو گاز گرفتم و گفتم حیون این خواهرته آدم باش بعد هم فرستادمش اتاق خودش. بعد کمی فکر کردن به سکس بعد از ازدواج با هلینا به خواب رفتم فردا صبح…… نوشته: vetor_ded واکنش ها : gayboys 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
gayboys ارسال شده در 10 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت قسمت ۲ [چندتا حرف با خواننده های عزیز دارم.اول اینکه جواب سوال چرا اولین قسمت کم بود باید بگم که چون می خواستم نظر هارو بدونم و بعد ادامه بدم. دوم کسایی که گفتن کصشعر بود.نگاه کنید سلیقه هرکی متفاوته و بهتون احترام میذارم ولی اینو در نظر بگیرید کسی که میگه تخیله دقت کنه که خودم گفتم ساخته ذهن نویسنده هست.سوم کسایی که حمایت کردن هم ازشون ممنونم امیدوارم بتونم انتظاراتشون رو برآورده کنم. یکی هم تو کامنتا گفته بود چجوری بابات همون شب گفته اول برو خوابگاه بعد برات خونه میگیرم، آقای محترم اول اینکه قبلا تو قسمت یک گفتم تو یه شهر کوچیکم پس دانشگاه هم نداره پس باید برم ی شهر مرکزی در این صورت باید برم خوابگاه با خونه بگیرم. و اونی که گفته بود چقدر سریع ازدواج کردی نمیدونی چرا چنین حرفی زدی ولی تازه این قسمت خواستگاری شروع میشه و من حرفی از عروسی نزدم و یکی دیگه خوشمزه بازی در آورده بود که 70 هزار تومان یا میلیون باید بگم که که هزار تومان اونم از سر شوخی] با صدای جارو برقی از خواب بیدارم شدم،اعصابم خورد شده بودم و با بی حوصلگی رفتم بیرون از اتاق؛ خواهرم داشت جارو میزد مثل اینکه مدرسه تعطیل بود و نرفته بود مدرسه . وقتی قیافه بی حوصله و عصبانی منو دید جارو رو خاموش کرد و شروع به حرف زدن کرد: تقصیر من نیست ساعت رو نگاه داره 11 میشه و الان هم زن عمو اینا میان. با شنیدن این جمله نیشم تا بناگوش باز شد ولی یادم اومد که من خونه نیستم و باید برم بیرون خواهرم هم با دیدن قیافه من خندید و دوباره شروع به جارو زدن کرد و در حال جارو زدن با من حرف میزد. حیف منم نیستم که عروس خانم رو ببینم. رفتم دست صورتم رو شستم و اومدم صبحانه بخورم ، وقتی مشغول صبحانه خوردن شدم، خواهرم ازم پرسید : حاال واقعا مطمئنی دختر بهتر از اونا نیست با صدای خندان گفتم : تورو بگیرم راضی میشی نمیدونم چرا خندید ولی ی نگاه عجیب داشت منم زیاد جدیش نگرفتم و صبحانه رو تموم کردم . ساعت رو نگاه کردم و یادم اومد باید امروز برم دنبال بابا تا ببرمش شهر کناری برای ی سری کارها. سوار 207 خودم شده بودم) البته اینو بگم من 19 سال داشتم پس گواهینامه داشتم و حتی من از 12 سالگی رانندگی میکردم( داشتم میرفتم از پارکینگ بیرون که خواهرم صدام زد . اومد نزدیک و گفت ؛ منم تا بازار ببر میخوام مانتو بگیرم سری تکون دادم،مهدیس سوار ماشین و شروع به حرکت کردم.مهدیس صدای آهنگ رو کم کرد و شروع به صحبت کرد: رضا وقتی فهمیدم میخوای ازدواج کنی و دختر عمو هست خیلی ناراحت شدم چون اگر یادت باشه من از بچگی با اونا مشکل داشتم با خودم کمی فکر کردم،راست میگفت همیشه با اونا مشکل داشت ولی آخر نفهمیدم چرا. مهدیس دوباره شروع به حرف زدن کرد: چرا خانواده عمو؟ راستش در مورد هلنا زیاد نمی دونم ولی هلیا دختر خوبی نیست از زمان مدرسه هم ی مشکلاتی داشت ببخشید!؟ صدای گارسون بود که غذا رو آورده بود .کامل درگیر توضیح داستان بودم و نفهمیدم که دکتر برای من غذا هم سفارش داده .و چیزی که از همه برام تعجب آمیز تر بود این بود که غذای مورد علاقه منو سفارش داده بود وقتی ازش پرسیدم از کجا فهمیدم. جواب داد: یادته موقع پذیرش ی فرم پر کردی جواب دادم:آره اون که اطالعات و عادت های مختلف رو می خواست. دکتر با سر تایید کرد و گفت اونجا اینارو توضیح داده بودی و منم رفتم فرم رو خوندم خنده ای کردم و گفتم: دکتر برام عجیب بود چرا دکتر معرفی شدی پس برای اینه. دیگه حرفی نزدم و بعد خوردن غذا به صحبتمون ادامه دادم هرکاری کردم مهدیس چیز دیگه ای نگفت و با عصبانیت گفت: نه نمی خواد بدونی. منم دیگه ادامه ندادم و با زیاد کردن صدای آهنگ سرعت رو هم افزایش دادم. سه هفته بعد… تو این مدت با مشاور مشورت کرده بودم و دندانپزشکی، دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شده بودم روزش بود ،روز خواستگاری . تصمیم گرفتم بر خالف همیشه که تیپ اسپرت داشتم. یک تیپ نیمه کلاسیک بزنم و تک کت بپوشم . کتم رنگ آبی بود با شلوار لی مشکی و پیراهن سفید ،بعد از آماده شدن مهدیس صدام کرد که برم پیشش. وقتی وارد اتاق شدم با خوشگل ترین دختری که دیده بودم مواجهه شدم.یک آرایش ساده ولی تاثیر گذار و یک لباس بلند که به رنگ نقره ای بود،با پولک هایی که نور خیره کنندهای را بازتاب می کردند. دهنم باز مونده بود که با صدای مادرم به خودم اومدم میگفت زودتر دیر شد سوار پرادو بابام شدیم ،من راننده بود پس آهنگ هم به دلخواه من بود. یک آهنگ بندری گذاشتم و راه افتادم بابام در گوشم گفت : سرخوشی ، پس آماده جواب نه شنیدن هم باش یکباره دلم خالی شد دکتر: خب رضا فعال بسته پایه هستی بریم ی پارکی؟ منم چون برام فرقی نداشت گفتم باشه. و تصمیم گرفتیم با ماشین دکتر بریم ، سوار شدیم و وقتی رسیدیم به پارک، رفت و دوتا آب معدنی خرید و گفت: بخور گلوت خشک نشه منم تشکر کردم و دوباره شروع به صحبت کردم. بله رو گرفته. البته بابام گفت که جواب هلنا مونده ولی وقتی خنده بابام رو دیدم فهمیدم قبلا چند دقیقه گذشت و مادرم گفت: شازده دوماد گل و شیرینی یادت نره منم تازه یادم اومد که باید بعد از ظهر می خریدم و چون هیجان داشتم یادم رفته بود. رفتم سمت مرکز شهر و گل شیرینی خریدم . حدود ۱۵ دقیقه بعد رسیدیم خونه عموم پدرم زنگ در رو زد و وارد شدیم . عمو و زن عمو به گرمی استقبال کردن ولی هلیا نه نفهمیدم چی شد ولی زیاد جدی نگرفتم. خلاصه همه نشستن و بزرگتر ها شروع به حرف های معمول زدن کردن. خواهرم که خواهر شوهر بازی رو از الان شروع کرده بود گفت: عروس خانوم چایی میاری یا خودم بیام بیارم مامان چشم غره ای رفت و خواهرم دیگه حرفی نزد . همون لحظه هلنا با چایی اومد. وای خدا چی میدیدم،چه چیزی شده بود آرایش غلیظ با لباس قرمز که رگ های قرمز داشت البته هنوز خواهرم قشنگ تر بود . خالصه بابام رفت سر اصل مطلب و به توافق های خودشون رسیدن زن عموم که تا الان ساکت بود به زبون اومد و گفت: بهتره هلنا خودش تصمیم بگیره و این دوتا جون هم باید با هم حرف بزنن شاید از هم خوششون نیاد. مادرم تایید کرد و به من اشاره کرد که بلند شو هلنا هم جلوتر از من به سمت اتاق رفت وقتی داخل شدیم در رو بستم و روی صندلی میز آرایش نشستم. هلنا هم روی تخت نشست. چند ثانیه گذشت که دیدم حرفی نمیزنه پس تصمیم گرفتم خودم شروع کنم هلنا. بله! تعجب کرد چرا بدون پسوند صداش کردم ولی برای من عجیب نبود پس ادامه دادم: چه چیز هایی تو زندگی از من می خوای هلنا کمی مکث کرد و گفت: راستش منم مشکلی ندارم و چیز زیادی هم ازت نمیخوام فقط می خوام که توجه به من رو فراموش نکنی و خیانت نکنی . گفتم خب مثل اینکه هم عقیده هستیم ولی من ی خواسته دیگه هم دارم اینکه من باید برم دانشگاه پس تا یه مدت نمیتونم پیشت باشم و باید یکم عروسیمون عقب بیفته تا من پزشک عمومی بشم . میتونی با این کنار بیای ؟ هلنا با سر تایید کرد. وقتی دیدیم حرفی نمونده می خواستیم پاشیم بریم بیرون که خواهرم در زد و اومد تو و گفت : رضا جان تو از اتاق برو بیرون من با هلنا جون کار دارم . منم که دیدم مهدیس بهم اخم کرده رفتم بیرون و پدرم و عموم رو دیدم که فوتبال نگاه میکردن هر دو با اومدن من گفتن : قبول کرد منم با سر تایید کردم مادرم اومد بغلم کرد و تبریک گفت بعد هم عمو و زن عمو در آخر که پدرم اومد و گفت: نترس کمکت میکنم زندگیت رو شروع کنی . وقتی رفتیم خونه از خواهرم پرسیدم چی گفتی به هلنا ولی جواب نداد منم چون میدونستم اگر نخواد زیر شکنجه هم حرف نمیزنه ادامه دادم : شماره زنم رو داری بهش زنگ بزنم شب بخیر بگم. اینو گفتم چون میدونستم به این جمالت حساسه با عصبانیت شماره رو بهم داد و گفت بگیر دلقک. منم نیشخندی زدم و رفتم سمت اتاق خودم. نمیدونستم چجوری چت رو با هلنا شروع کنم فقط نوشتم سالم هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم پس تلگرام رو بستم و چشمام رو هم گذاشتم .چند دقیقه بعد صدای نوتیف اومد ،هلنا بود نوشته بود : سالم . خوبین شما؟ من تعجب کردم این دختر چقدر پاکه که با اینکه فامیل هستیم از جمع استفاده کرده. جواب دادم: قربونت عشقم تو خوبی؟ با استیکر خجالت جواب داد ممنون . امشب خیلی کت بهتون میومد منم جواب دادم : تو هم مثل ماه شده بودی . دیگه جواب نداد فکر کنم خجالت کشیده بود پس تصمیم گرفتم اذیتش نکنم و خداحافظی کردم و گوشی رو خاموش کردم . کم کم چشام بسته شد و خوابیدم صبح با صدای بابام بیدار شدم که داشت با مامانم در مورد ی چیزی حرف میزد و خیلی هوشیار نبودم که بفهمم چیه . از جام پاشدم و رفتم تو آشپزخونه ،داشتم صبحانه میخوردم که مامانم به حرف اومد و گفت : همون میگه فعلا یه صیغه محرمیت بخونید تا بعد. منم گفتم : مشکلی نیست فقط هلنا راضیه. مامانم گفت : آره اون خیلی راضیه دیگه حرفی نزدیم. چهار روز بعد صیغه محرمیت خونده شد و فرداش وقتی از خواب بیدار شدم خیلی از چیزی که دیدم ناراحت بودم . مامانم داشت لوبیا پلو درست میکرد غذایی که ازش متنفر بودم ولی غذای مورد علاقه مهدیس بود. دکتر حرفم رو قطع کرد و گفت چرا پس نوشتی غذای مورد علاقت لوبیا پلو هست؟ جواب دادم یکم طول میکشه تا به اونجا برسیم. و دوباره ادامه دادم ولی قبل اینکه دوباره شروع کنم دکتر گفت خب برای امروز بسته. فردا بیا مطب تا ادامه بدیم،فردا مریض ندارم. فردا صبح دوباره به سمت مطب رفتم ولی قبل رسیدن با خودم فکر کردم من چرا با دکتر احساس راحتی میکنم چرا فکر میکنم میتونه کمکم کنه؟ ولی زیاد فکر نکردم و به سمت مطب حرکت کردم. وقتی با دکتر احوالپرسی کردم نشستم و دکتر گفت خب رضا جان ادامه بده. منم شروع به صحبت کردم… کمی غر غر کردم ولی با جواب مامانم خفه شدم . غر غر نکن اینو برای مهدیس درست میکنم تو هم میری خونه عموت، دعوت شدی . نیشم باز شد و سریع صبحانم رو خوردم رفتم و ماشین رو دادم کارواش ،ی جعبه شیرینی گرفتم ، با ی دسته گل رز قرمز و چندتا لواشک دستی چون از مهدیس شنیده بودم هلنا دوست داره بعد هم رفتم خشکشویی لباسم رو دادم و رفتم خونه کم کم داشتم آماده میشدم برم که مهدیس اومد تو اتاقم و گفت: چقدر زود داری میری خونشون. منم چون میدونستم از حسودی این حرف رو میزنه چیزی نگفتم فقط بغلش کردم و بعد چند ثانیه گفتم : مهدیس، خواهر خوشگلم تو عزیز ترین کس منی هلنا جای تورو برای من نمی گیره. اونم با نیش باز و خندان از اتاق رفت بیرون. البته راست گفته بودم و حاضر بودم برای مهدیس همه چیز رو نابود کنم. خونه عمو ساعت ۳۰.۱۲ عمو: سالم رضا جان خوش اومدی . قربونت عمو ممنون از دعوتتون زن عمو گفت : رضا هلنا حمومه وایسا الان میاد . بعد چند دقیقه هلنا اومد و وقتی منو دید نمیدونم چرا سرخ شد و بعد یه سلام آروم رفت اتاقش . بعد چند دقیقه هلیا اومد بیرون و گفت رضا بیا کامپیوترم رو درست کن باید فردا پاورپوینت ببرم تحویل معلم بدم. همون لحظه گوشی عمو زنگ خورد و فهمیدم دایی هلیا و هلنا سکته کرده . زن عمو گفت شما نهار بخورید تا ما برگردیم . منم از سر اجبار رفتم بعد کمی ور رفتن فهمیدم مشکلش چیه و حلش کردم در حال کار با کامپیوتر بودم که هلیا گفت: واقعا هلنا رو دوست داری منم گفتم : عاشقش نیستم ولی دوسش دارم هلیا: من یا هلنا کدوم رو بیشتر دوست داری قاطعانه گفتم: هلنا ! هلیا با بغض گفت: میدونستم و سریع رفت بیرون . الان دارم به کسخلیت خودم میخندم ولی اون موقع نفهمیدم چرا ناراحت شده . کمی بعد من هم رفتم بیرون ،ولی با صحنه عجیبی مواجه شدم . خونه عموم ۳ تا خواب داشت که دوتا رو به رو هم و یکی بینشون . وقتی از اتاق هلیا خارج شدم ،هلنا رو دیدم که داشت لباس عوض میکرد. احتمال بهش نگفتن بودن من اومدم. وای چه بدنی سفید ،سینه های65یا70، کون گرد و موهای که تا کونش میرسید. هلنا چرخید و با من چشم تو چشم شد می خواست جیغ بزنه ولی جلوی دهنش رو گرفت منم سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم با صدای آروم گفت: برو بیرون . نمیدونم چش بود که فراموش کرده بود محرم هستیم البته میدونم دلیل نمیشد لخت باشه جلوم ولی بازم . خنده ای کردم و گفتم جیغ بزن. با تعجب به من نگاه کرد و گفت : چی میگی؟ چیکار میخوای بکنی؟! تا قبل ازدواج راه نداره. گفتم: نترس اذیتت نمی کنم ) با قیافه شیطانی البته نمی خواستم کاری کنم( رفتم جلو و بغلش کردم ،یکم آروم گرفت . در همون حال دم گوشش گفتم ، دوست دارم هلنا ،هیچوقت ولت نمی کنم. اونم که کمی آروم شده بود گفت : منم دوست دارم ،یعنی عاشقت بودم از بچگی. اولین بار بود این جمله رو می شنیدم. نمیدونم چرا ولی بعد این جمله شروع کردم ازش لب گرفتن و آروم مالیدنش. کم کم کیرم نیمه شق شد،هلنا هم حسش کرد و گفت : شیطونی فعال نداریم ولی برات یه کاری میکنم برو رو تخت بشین . رفتم نشستم و هلنا اومد سمتم آروم بغلم نشست و گفت:فعال تا همین حد برات انجام میدم. آروم شروع کرد در آوردن شلوارم و وقتی شرتم رو پایین کشید با تعجب گفت: پس این کیره تا الان ندیده بودم و آروم شروع کرد مالیدنش . 10 دقیقه گذشت منم کم کم داشتم به اوج لذت میرسیدم . چشام رو بسته بودم و وقتی باز کردم دیدم که هلیا از الی در به ما زل زده و داره خودشو میماله ولی متوجه نگاه من نشده ، منم زیاد جدیش نگرفتم و به ادامه عشق حالم رسیدم . ی آه بلند کشیدم و ابم اومد که روی سینه هلنا ریخته بود. کم کم بلند شدم و آروم هلنا رو بغل کردم و گفتم هلنا دیگه ازت چنین کاری نمی خوام چون میدونم سخته برات . اونم کلی ذوق کرد که بهش اهمیت میدم .ولی نمیدونست برنامه براش دارم. لباس های خودش رو همونجا گذاشت و رفت حموم بعد پنج دقیقه اومد تو اتاق و دید که من هنوز رو تخت نشستم و پرسید : کاری داری گفتم : آخه خوشگل ندیدم میخوام بازم نگاه کنم ) زر میزدم خواهرم خوشگل تر بود( هانا با کلی ذوق لباس پوشید و اومد بغلم نشست و گفت : رضا خیلی دوست دارم. من بوس کردم و گفتم: من بیشتر. بعد چند دقیقه رفتیم بیرون . اون روز هم گذشت ولی چقدر عجیب بود . وقتی به خونه رسیدم ساعت11 بود چون عمو بر نگشته بود و نمی تونستم دوتا دختر رو تنها بزارم. همه خوابیده بودن منم رفتم تو اتاقم وقتی داشتم کم کم می خوابیدم مهدیس اومد و صدام کرد. داداش فردا میای بریم بیرون خیلی وقته دوتایی نرفتیم. آره حتما ولی کجا؟ مهدیس: بریم کافه یا شهربازی انتخاب با تو هست. من: پس بریم شهر بازی خیلی وقته نرفتیم. مهدیس کلی خوشحال شد و بغلم کرد اون به قصد بوس کردن گونه من اومد منم به همین قصد ولی اتفاقی که نباید میفتاد ،افتاد . بله لب هامون به هم برخورد کرده بود ،سریع از هم جدا شدیم . مهدیس هم با خجالت از اتاق رفت بیرون و بهم پیام داده فردا قرارمون یادت نره. منم فقط ی اوکی نوشتم و خوابیدم . روز بعد با تکون خوردن تخت بلند شدم و دیدم مهدیس کنارم نشسته. مهدیس : صبح بخیر نباید راه بیفتیم ؟ به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت تازه 11 بود و ما قرار بود غروب بریم. فکر کنم مهدیس ذهنم رو خوند چون گفت :تصمیم گرفتم یکم بیشتر با هم وقت بگذرونیم اول بریم ی چیزی بیرون بخوریم ، بعد خرید و در آخر شهر بازی . من که مشکلی نداشتم با این قضیه بلند شدم و فقط ی حموم کردم حتی صبحانه هم نخوردم . اول رفتیم یک کافه من ی کیک شکلاتی سفارش دادم با چای و مهدیس هم کاپوچینو، بعد اینکه خوردنمون تموم شد رفتیم نهار خوردیم. بعد اون به بازار رفتیم اونجا هم اتفاق خواستی نیفتاد فقط چند تا لباس خریدم برای خودم ، در آخر هم به شهربازی رفتیم) البته بزرگ نبود کال ی کشتی، ی ترن وی سورتمه داشت به همراه چند تا قرفه(. ولی اونجا اتفاق بدی افتاد . من رفته بودم پشمک بخرم و داشتم برمیگشتم که دیدم ی پسره مزاحم مهدیس شده ،نمیدونم چجوری و در زمان کوتاهی خودمو رسوندم . پشمک دست راستم افتاد زمین و با دست راست یدونه کوبیدم تو صورت پسره ،دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و فقط پسره رو زدم البته بعد فهمیدم که سر پسره خورده به میله و ضربه مغزی شده ولی زنده مونده بود . نگهبان پارک اومد و منو گرفت ، می خواستم بلند شم برم که نذاشت و گفت: باید وایسی مامور بیاد. در همون حال هم زنگ میزد به آمبولانس. با تعجب بهش نگاه کردم ، تنها ی راه مونده بود با زور در برم . چون اگر میموندم پسره میتونید ازم شکایت کنه. با آرنجم زدم تو شکم نگهبان و سریع دست مهدیس رو گرفتم، برو که رفتیم . ولی عجب شانسی داشتم، کارت های بانکیم جامونده و کارت ملی هم همراهشون بود . نمیدونستم چیکار کنم و رفتم قضیه رو به مهدیس گفتم . اونم فکری به ذهنش نرسید البته برگشت هم خطرناک بود. همون لحظه بود که گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود. وقتی جواب دادم صدای دخترونه ای شنیدم که بسیار جذاب بود. شخص پشت تلفن : سالم آقای رضا***** من کیف کارت های شمارو پیدا کردم ، وقتی دیدم داشتید دعوا میکردید از جیبتون افتاد سریع برش داشتم چون اگر پلیس پیدا می کرد احتمال با شکایت اون پسر دستگیر می شدید. البته من خودم شمارم رو تو کاغذ نوشته بودم و گذاشته بودم تو کیف . منم جواب دادم : بله درسته حال من چجوری میتونم ازتون تحویل بگیرم؟ البته بگم مشتلوق شما سر جای خودشه . دختره: نیاز به چیزی نیست و برای تحویل گرفتن هم من فردا بیکارم میتونین ساعت۴بعدداز ظهر بریم کافه. منم تایید کردم ولی شک کردم چرا کافه ؟! چرا نگفت بیا تو خیابون ازم بگیره ! ولی زیاد اهمیت ندادم و رفتم خوابیدم . صبح با پیام هلنا بیدار شدم که این چند روز تعداد پیام هامون زیاد شده بود. گفته بود فردا شب برم خونشون ،همون لحظه یاد اون شب افتادم که رفتم خونشون ،با خودم گفتم یعنی دوباره تکرار میشه ؟ ولی نمیدونستم اتفاق بهتر در راه هست . صبح شده بود، دلم نمی خواست پاشم ولی مجبور بودم . داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که صدای در اومد رفتم بیرون رو نگاه کردم و دیدم بابامه که داره میاد تو ، زیاد اهمیت ندادم و رفتم صبحانم رو بخورم . بابام اومده بود خونه دست چکش رو که فراموش کرده بود برداره. داشت میرفت بیرون که گفت رضا باید امروز بری مدرسه ، مثل اینکه خواهرت افت تحصیلی داشته . من و مادرت که وقت نداریم فقط تو میمونی . چشمی گفتم و به صبحانه خوردن ادامه دادم . نمیدونستم چرا مهدیس افت داشته چون همیشه درسش عالی بود . صبحانم رو خوردم و آماده شدم . نزدیک مدرسه بودم که ی چیزی یادم اومد من چند وقته به مهدی سر نزدم . مهدی درس رو ول کرده بود سوپری زده بود . تصمیم گرفتم فردا پیش مهدی برم . رسیدم مدرسه ، حیاط خالی بود ، به سمت دفتر رفتم و در زدم . صدایی نازک ولی بلند گفت بفرمایید.رفتم تو با زنی حدود ۴۵ ساله عینک گرد و صورتی سبزه مواجه شدم ، سریع شروع به حرف زدن کردم . سلام من برادر مهدیس***هستم. مثل اینکه تماس گرفته بودید برای افت مهدیس. خانوم مسن: سالم بله خوشبختم من محمدی مدیر مدرسه هستم و اینکه ما منتظر پدر مهدیس جان بودیم گفتم: پدر گفتن از جانب ایشون معذرت خواهی کنم چون کار مهمی داشتن و نمی تونستم بیان. محمدی: بله متوجه شدم .راستش من از طرف مشاور مدرسه با شما تماس گرفتم . میتونین طبقه سوم سمت راست اتاق آخر ایشون رو پیدا کنید . تشکر کردم و به سمت اتاق مشاور رفتم . در زدم ولی کسی جواب نداد ،دستی از پشت شونم رو لمس کرد . برگشتم و با زنی حدود 25 ساله مواجه شدم. اول فکر کردم شاید اونم از اولیای دانش آموز باشه چون سنش زیاد نبود. زن جوان گفت: بله اینجا کاری دارید جواب دادم : با مشاور کار داشتم زن جواب داد: من مشاور مدرسه هستم در خدمتم شما باید برادر مهدیس جان باشید. با سر تایید کردم . مثل اینکه همین الان رسیده بود چون در اتاق قفل بود . رفتیم تو اتاق و نشستیم زن جوان پرسید : واقعا معذرت می خوام خودم رو معرفی نکردم من مهسا زارعی هستم . جواب دادم: خوشبختم از آشناییتون خانوم زارعی . خانم زارعی دوباره شروع به حرف زدن کرد : میدونم شما مشغله داشته باشید ولی این موضوع حیاتی بود که باید حتما به شما میگفتم . مهدیس جدیدا تمرکز نداره، کم کم داره افت میکنه . شما دلیلش رو میدونید ؟ جواب دادم: فکر کنم مربوط به ازدواج من باشه . اخم های مهسا تو هم رفت ولی سریع به حالت عادی برگشت. مهسا: شما که سنی ندارید بنظرتون برای ازدواج زود نیست. خنده ای کردم و گفتم : نمیدونم شاید حرف شما درست باشه .و در مورد مهدیس هم من باهاش صحبت میکنم که تمرکز بیشتری داشته باشه . دیگه نزدیک زنگ بود پس تصمیم گرفتم بمونم تا مهدیس رو ببرم خونه . ساعت14.10 بود که تعطیل شدن ولی مهدیس بینشون نبود چند دقیقه وایسادم می خواستم پیاده بشم که مهدیس با یک نفر دیگه اومد بیرون. دختره لباس فرم پوشیدن بود پس دانش آموز بود قیافش رو ندیدم و قدش 175 بود حدودا چون از مهدیس که170 بود بلند تر بود. ولی بدنش معلوم نبود . ماشین رو روشن کردم و رفتم جلوتر بوق زدم ولی مهدیس فکر کرد مزاحم ولی دوستش نمیدونم چرا منو شناخت گفت:مهدیس برادرت من فکر کردم مهدیس عکسم رو بهش نشون داده و مهدیس هم چیزی نگفت. هردو اومدن سوار شدن. مهدیس سلام معمولی گفت : ولی دختره با ذوق گفت سلام رضا من محنا هستم دوست مهدیس جون. منم گفتم: خوشبختم محنا خانوم . ولی چیزی برام عجیب بود انگار صداش رو شنیده بودم با همین لحن و آوا محنا : خانوم نیاز نیست همون محنا خوبه ، راستی مهدیس میگفت داداشش خوشتیپ و خوشگله ولی فکر نمی کردم تا این حد . جواب دادم: شما لطف داری، شما هم بسیار با کمالات هستین. محنا با ی چشمک گفت: ممنون از تعریفت دیگه حرفی نزدیم ولی وقتی به صورت مهدیس نگاه کردم دیدم که اخم کرده نمیدونستم چی شده پس آروم پرسیدم: چیزی شده ؟ گفت: زیاد با محنا گرم نگیر خوشم نمیاد باشه ای گفتم و دیگه حرف نزدم چون نمی خواستم ازم ناراحت باشه،ولی محنا ول کن نبود یکسره حرف میزد آخر سر خسته شدم و صدای آهنگ رو زیاد کردم یادمه ی آهنگ از یاس پخش میشد که اسمش وصیت نامه بود اون موقع آهنگ مورد علاقه مهدیس بود.دیگه رسیدیم به کوچه محنا و پیاده شد آخر سر هم شد در گوش مهدیس ی چیزی گفت که من فقط خوشتیپ رو فهمیدم و خنده کرد ،رفت . تصمیم گرفتم نریم خونه ،پس رفتم ی کافه دوتا کاپوچینو گرفتم و تو ماشین با مهدیس شروع به حرف زدن کردم: مهدیس چی شد ؟ امروز مشاور میگفت تمرکز نداری . میتونی با من درد دل کنی میدونی همیشه پشتتم. مهدیس: راستش نمیدونم با دل خودم کنار بیام اگر اون کار رو بکنم نمیدونم عاقبتش چی میشه شاید خوب و شاید بد ولی اگر نکنم صددرصد میمیرم. ازش پرسیدم میتونی به من بگی چیه ؟ گفت: نه کمی فکر کردم و گفتم : اینجور که تو میگی احتمال انجام دادنش ی شانس داره پس انجامش بده . مهدیس : باشه با خنده گفتم من که از فضولی میمیرم ،بگو چیه . مهدیس قلقلکم داده و گفت فضولی نکن داداش ، اگر میخوای باید خودت بفهمی. ساعت رو نگاه کردم تا ۴ وقت زیاد نمونده بود کم کم راه افتادم به سمت کافه ای که گفته بود . وقتی رسیدم از گارسون شماره میز رو پرسیدم و میزی رو بهم نشون داد. یک دختر تنها نشسته بود که پشتش به من بود، رفتم نزدیک و با صدای آروم سلامی گفتم زیاد دختره صورتش رو چرخوند. محنا بود ،همون دوست مهدیس . محنا: سلام خوشتیپ تعجب نکن بیا بشین. سر صندلی نشستم البته زیاد تعجب نکردم فقط برام عجیب بود چرا همونجا تو ماشین کارت هارو بهم نداده. محنا گفت : خب خوشتیپ میرم سر اصل مطلب کارت هارو بهت میدم به ی شرط . گفتم : چقدر پول میخوای؟ محنا: پول ؟! فکر کنم هنوز درباره من چیزی نمیدونی مهدیس بهت چیزی نگفته؟ جواب دادم : نه مگه چی باید بگه؟ محنا: من دنبال عشق حالم )به همراه علامت ساک زدن که با دست و دهنش نشون داد( بعد گفتن این جمله لبش رو آروم گاز گرفت . و ادامه داد : حال اینجا جای خوبی نیست منم قهوم رو خوردم پس بریم . گفتم: کجا ؟ محنا: خونه برای عشق حال . همونجا وایسادم و گفتم: کامل توضیح بده. محنا برگشت و متعجب نگاه کرد و گفت: خنگ میزنی ها سکس دیگه ،نکنه خوشتیپه تا حالا سکس نداشته ؟! نمی خواستم بدونه باکره هستم پس گفتم: خودت چی فکر میکنی محنا : داشتی ، البته بگم تنها راه گرفتن کارتها همینه وگرنه میره دست پلیس گفتم: به درک مثال میخوام ی شب بازداشتگاه بمونم بده به پلیس. محنا خندیدو گفت: مثل اینکه خبر نداری اون پسره فامیل من بود و الان بیمارستانه دماغش هم شکسته سرش هم ۱۲ تا بخیه خورده و تو کما هست، پس بهتره بامن راه بیای خوشتیپ . ترسیدم نمی دونستم چیکار کنم پس قبول کردم و دنبالش راه افتادم . رسیدیم خونشون و محنا در رو باز کرد و گفت خونه خالیه تا دو ساعت دیگه بیا سریع کارمون رو تموم کنیم منم حرفی نزدم . پرید بغلم و می خواست لب بگیره ولی نداشتم بجاش لب گرفتن آروم رفت پایین و زیپ شلوارم رو باز کرد ،شرتم رو پایین کشید و… [ قسمت دوم داستان هم تموم شد . بازم میگم این داستان ساخته ذهن نویسنده هست پس هی نگید تخیله ، آره خودم دارم میگم تخلیه و مطمئنم الان یکی میاد میگه باید حدودا تو تابستون باشه الان چرا مهدیس میره مدرسه که باید بگم این برای دوره کرونا هست که مدارس شهریور باز شدن .آخرین چیزی که میخوام بگم اینه که اون ی صحنه لب از سر سهل انگاری خودشون بود و قرار نیست با هم سکس کنن. در کل می خواستم بگم این داستان بی غیرتی و سکس با خانواده نداره . چون دوست ندارم چنین چیزی بنویسم] نوشته: vetor_ded لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده