chochol ارسال شده در 22 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین داستان عاشقی من و مریم من الان که این داستان رو میگم 50سالمه و مربوط به 28 سال پیشه زمانی که من یه نوجوان 22ساله بودم در شهری از خراسان زندگی میکردم که خانواده عموم هم اونجا بودن عموی من دوتا زن داشت و 11تا پسرو دختر که اکثرشون ازدواج کرده بودن و دوسه تایی هم هنوز بودن که دوتا دختر از زن دومی و یک دختر از اولی منم پسر بزرگ خانواده بودم و پدرم نسبت به عموها وضع خوبی داشت و چون من هم دانشجو بودم بیشتر تو خانه عموم شان رفت و امد میکردم رابطم با دختر عموی بزرگم به نام زیبا خیلی خوب بود اونم بمن بی میل نبود وقت و بی وقت میامد خونمون و شبها میموند و وقتی همه خواب بودن میامد تو رختخواب من و تا نزدیک صبح بغل من بود و در حد بوس و بغل و لاپایی پیش میرفتیم از قضا همون سال زیبا عروس شد و رفت تهران من حالم گرفته بود ولی خواهر کوچیکش که ده سالم از من کوچکتر بود بهم پیشنهاد کرد جای زیبا رو بگیره ولی من قبولش نکردم چون خیلی فضول بود خلاصه داستان از اینجا شروع شد که مریم دختر زنعمو بزرگم که خونشون مشهد بود اومدن شهر ما و من هم از دانشگاه برگشته بودم و اونم با خواهرما خونمون بود چندتا دختر تو خانه راحت و ازاد مشغول حرف زدن بودن منم کلید داشتم درحیاطو باز کردم و رفتم داخل داخل بهار خواب رسیدم از پنجره مریمو دیدم موهای خرمایی بلند تا کمرش سفید پوست یه تاپ تنش بود استین حلقه ای و یه شلوارک جزب من تا اون موقع اونو اونجوری ندیده بودم از پشت شیشه مات اون شدم و نمیتونستم چشم ازش بردارم نمیدونم چند دقیقه اونجا بودم که خواهرم منو دید صدام زد و مریمم زودی خودشو قایم کرد اومدم تو خانه و کتابامو انداختم یه طرف و به ابجیم گفتم یه چایی بده اواسط ابان بود و هوا داشت بسردی میرفت تا عصر مریم یکی دوبار تو خانه دیدم و عصر که بابا امد اون میخواست بره از شانسم باباسویچ رو داد بمن برم برسونمش ماشین ما اونموقع یه وانت مزدا بود که وقتی نشست کنارم و حرکت کردم بهش گفتم چه موهای خوشگلی داره و کلی براش چرب زبونی کردم ولی اون لام تا کام حرف نزد رسوندمش دم خانشون خواست بره دستشو گرفتم گفتم من دوسه روز هستم حتما بازم بیا و اون سریع رفت حال خودمو نمیفهمیدم داغ بودم و یک لحظه از جلو چشمم نمیرفت امدم خانه رفتم حمام و به یادش یه جق حسابی زدم شاید اروم بشم که نشد روز بعد از سر صبح منتظرش بودم نیامد اعصابم خورد بود نمیتونستمم بگم به کسی ظهر که بابام امد پنج دقیقه بعد تلفن خونمون زنگ زد من برداشتم مریم بود گفت سلام گفتم سلام عزیزم جانم گفت عمو امده گفتم اره گفت میگی بیاد دنبالم گفتم میخوای من بیام گفت اگه زحمتی نیست بیا از خدا خواسته عین موشک حاضر شدم و رفتم در حیاطشون رسیدم بوق زدم زنمو درو باز کرد و منو دید گفت بابات نیامد گفتم خسته بود رفت مریمو صدا زد امد سوار که شد دستشو گرفتم خواست نزاره که نشد انگشتهای ظریف و کشیده نوازشش میکردم انگشتاشو و اونم سرخو سفید میشد رسیدم درب خانه خواست پیاده شه دستو بردم جلو دهنم و بوسیدمش سرخ شد رفت پایین اما ایندفعه موهاشو نبست و باز بود و منم کیف میکردم خواهر بعد من که خیلیم تیز بود از نگاهای من خونده بود و بعد که اون رفت بمن رو کردو گفت مریمو میخوای گفتم چطور گفت خودش گفته بمن از تو خیلی خوشش میاد قند تو دلم اب شد گفتم کمکم میکنی گفت بشرطی برام کاری انجام بدی قبول کردم اون به خانه عموم تلفن زد و وقتی مطمئن شد مریم تنهاست گوشی رو داد بمن و رفت بیرون اونجا بود که منو مریم با هم رفیق شدیم و حرفهای عاشقانه زدیم و کلی پای تلفن با هم حال کردیم و برای فردا با هم قرار گزاشتیم منم بعدش رفتم حمام خودمو تو واجبی خفه کردم یه صافو صیقلی امدم بیرون ما سه تا کوچه پایینترم یه خونه دیگه داشتیم که مستاجر قبلی رفته بود و منتظر مستاجر بعدی بودیم کلیداشو برداشتم و موتورمو سوار شدم رفتم سر کوچشون اومد گفت چرا با موتور گفتم ماشین نبود سوار شو گفت میترسم گفتم منو بگیر نترسی سوار شد کامل از پشت چسبید بهم سرشم چسبون بین تو گتفم حال خودمو نمیفهمیدم داغ داغ خواستن بودم رفتم داخل حیاط و با هم رفتیم داخل خانه کفشامونو در اوردیم لبام رو لباش قفل شد گفت بریم تو رفتیم مانتو روسریشو در اوردم جون چه بدنی چه هیکلی من خودم 175 قدم بود و اون تا چونه من بود دوباره ازش لب گرفتم و دستمو گزاشتم رو سینهاش سفت سفت بود اصلا دست نخورده بود دیدم ضربان قلبش رفت بالا اومدم رو گردنش یواش یواش زبون زدم لیسیدم و زبون زدم با خواستم تی شرتشو در بیارم نزاشت دستم برم لای پاش از رو شوار کشیدم رو کسش اخش در امد یکم مالیدم ولی بشدت هم دلش میخواست هم میترسید خلاصه همونجا گفت که قبل زیبا منو میخواسته ولی چون اون جلوتر بهم گفته بوده و باهام بوده اون عقب وایستاده بوده منم که کیرم چوب شده بود و نافرمانی میکرد بهش قول دادم فقط مال من باشه تا اخر عمر گفت دروغ میگی منم بجون خودش قسم خوردم که مال منه تا اخر عمر یهو شل شد منم دست گذاشتم رو سینهاش نرم میمالیدمش البته اینو بگم تو محله ما دختری از دست من راحت خلاص نشده بود چون هم وضع مالی پدر خوب بود هم تنها من موتور داشتم و ماشین زیر پام بود خلاصه وارد بودم سینهاشو که میمالیدم رنگ صورتش عوض شد بدنش داغ شد لبامو گذاشتم رو لبش و دستام رو سینهاش اروم ارو تیشرتشو در اوردم وای خدای من دوتا توپ هفت سنگ نازو خواستنی رفتم رو گردنش اروم لاله گوششو مک زدم دستشو انداخت دور کمرم اومدم پایینتر و رفتم رو سینهاش زبونمو که زدم اخش بلند شد نرم نرم نوکشو مک میزدم همزمان دستمو بردم از پشت باسنشو گرفتم ترسید گفت قول میدی مراقب باشی گفتم اره مخالفتی نکرد کونش نرم و خواستنی بود از بغل پاش بردم جلو کاملا خیس بود روش دست کشیدم اخش در اومد گفتم بخورم برات دیدم سرخ شد پس همون وسط خانه درازش کردم و در یک چشم به زدن شلوارو شورتشو با هم در اوردم سرمو بردم وسط پاش وای چقدر خوشبو خواستنی و تازه بود تازه تازه. زبونمو زدم روش گفت اخ با زبون لیسش زدم مک زدم نالهاش بیشتر شد بعد یهو لرزید و ارضا شد اومدم بالا ازش لب گرفتم و کیرمو دادم دستش خیلی ناشیانه برد طرف دهنش و دوسه باری حین ساک زدن دندونش خورد که اخم در اومد تا منم ابم اومد ریختم رو سینهاش با دستمال پاک کرد و رفت دستشویی خودشو تمیز کرد وقتی برگشت اومد تو بغلم و کلی لب بازی کردیم و بهم قولهای عاشقانه دادیم از اونروز دیگه بی ترس شده بود و گاهی زنگ میزد خانمان و هرکی گوشی رو بر میداشت میگفت با من کار داره و منم همینطور با هم بیرون میرفتیم هر وقت از دانشگاه میامدم براش کادو میگرفتم وقتی از مشهد میامد بهش میدادم کارش شده بود در ماه دوبار اون میامد دوبار من میرفتم ولی سکسمان فقط اینور بود چون ما خانه اضافه داشتیم دیگه عمو زن عمو پدر و مادرم هم فهمیده بودن ما چقدر همو میخوایم طوری که بغیر مادرم همه راضی بودن من دوباری رفتم خواستگاریش عموم راضی بود ولی میگفت دانشگات و سربازیت رو تموم کن بعد مریم هم میگفت من برای توام و فقط با تو ازدواج میکنم حتی اومد و جلو مادرم قسم خورد فقط منو میخواد من نباشم اون میمیره همه اومده بودن خانه عموم ما هم رفتیم همونجا مادرم اعلام کرد من با عروسی مریم و ایمان موافقم من که داشتم تو آسمون سیر میکردم نهار خوردیم عصر مریم و خواهر بزرگش رفتن مشهد که خبرشو برای زن عمو بزرگم ببرند تو خیابان مطهری شمالی وقتی میخواستن از عرض خیابان رد شن یک کامیونت بدون ترمز میاد لاین مخالف و مریم با سر میخوره جلو ماشین و اونم از روش رد میشه در لحظه جونش رفته بود من بعد رفتن اون و شنیدن خبر فوتش یه هفته بیمارستان بستری شدم تا مرخصم کردن و تا یکسال کسی جرات نکرد در مورد ازدواج من فکری بکنه تا بالاخره راضی شدم و دختر یکی از معتمدین شهرو برام گرفتن اما تا الان که 24 سال از مرگش میگذره هر سال میرم سرخاکشو باهاش تجدید دیدار میکنم امیدوارم لذت برده باشید نظر واقعی هر چی باشه بهتر کس و شعر بعضیاست نوشته: iman لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده