رفتن به مطلب

داستان سکسی هر چه از رفیق بی غیرت برسد نعمت است


arshad

ارسال‌های توصیه شده

     بیغیرتی × داستان بیغیرتی × سکس بیغیرتی × داستان سکس بیغیرتی × داستان سکسی ×

لذت رفاقت با یک‌ بی غیرت - قسمت اول

سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیز تر از جانم
بنده داستان‌ نویسم،و از اسمش پیداست «داستان»

این متن هیچگاه اتفاق نیوفتاده،پس از انجام دادن آن در زندگی واقعی خود بپرهیزید💙

با ژانری که خودم دوست دارم،داستان‌نویسی رو تو این سایت شروع میکنم،ولی حتما بهم پیشنهاد بدید توی‌ چه زمینه ای ادامه به کار بدم.

مثل همیشه با حمید سوار‌ موتور ۱۲۵ شده بودیم و کوچه هارو متر میکردیم،
نه اهل تیکه انداختن بودیم،نه اهل نگاه کردن به پرو پاچه مردم
سرمون تو‌ کار‌ خودمون بود
۱۸ سالگی برای دو تا جوون مثل ما سخت ترین روزای زندگیه.
کلاس دوازدهم بودیم،فشار کنکور از یه طرف،فشار خدمت از یه طرف دیگه،
اون روز داشتیم دنبال کتاب کنکور میگشتیم،علارغم تمام روز های عمرم
اون روز خیلی عجیب بود،انقدر سرد بود که سرمو پشت حمید قایم‌ کرده بودم،
سرمو از پشتش اوردم بالا،یه نگاه به پیاده رو کردم:«واااای حمید این زنه عجب بدنی دااااارهه»
زنی با قدی ۱۶۵الی۱۷۰
وزنی حدودا ۶۵/۷۰
رون هایی درشت و ورزشکاری،کمر بازیک،و سینه هایی حدودا ۷۵ رو به بالا،(از دیدنش داشتم لذت میبردم)
حمید که برق چشماش رو میشد حتی از پشت کلاه کاسکتش هم دید گفت:«بدنش شبیه مامانمه»
سکوت گنگی برقرار شد.
حمید رو از دوران ابتدایی میشناختم،بچه زرنگ و باهوشی بود
پسر اول و آخر خانوادش بود،
من مامانش رو خاله طاهره صدا میزدم،
قد ۱۶۸ سانتی،وزن ۶۸کیلویی،موهای سیاه،چشم و ابروی مشکی
فوق العاده مهربون،از شوهرش طلاق گرفته بود بخاطر خیانت با سه زن!!!
حمید رو بجای مهریه قبول کرده بود.
پرستار بود،ولی علیرغم همه اینا فقط ۳۸ سالش بود.
زیر لب آروم زمزمه کردم:«آره»
حمید گفت:«چیزی گفتی؟»
انگار که جا خورده باشم گفتم:«اره‌،داداش، شبیهشه»
دم کتابفروشی پیاده شدیم،با هزاران کار و بدبختی تونسته بودیم مشاور بگیریم و کتاب بخریم،
حمید گفت:«خب داداش بریم خونه ما»
گفتم:«نه داداش،باید برم یتیم خونه،آقای رضایی منتظرمه،نگران میشه»
حمید با خنده گفت:«برو باباااا،آقای رضایی فقط منتظر نشسته ۱۸ سالت بشه با تیپا بندازتت بیرون»
راست میگفت؛قانون‌ یتیم‌ خونه ها همین بود،۱۸ سال که شدی یه پس انداز بهت میدن،بعدشم حاجی حاجی مکه
برا خودم برنامه داشتم،تو یه مکانیکی کار می کردم،برا کنکورم درس میخوندم،قراره نبود اوضاع همین جور بگذره.
حمید ادامه داد:«بیا بریم داداششش،طاهره جون برات غذای مورد علاقتو درست کردها»
از کلاس دهم تا الان مامانش رو طاهره جون صدا میزنه،اونم فقط جلو من!
سرمو انداختم پایین:«نمیخوام مزاحم باشم»
حمید زد تو سرم:«کم‌تر گوه اضافی بخور،خونه ما خونه توعه،طاهره جونم،طاهره‌ جون توهم هست»
نمیدونم با خودم چه فکری کردم،که اون لحظه هیچ سو برداشتی نکردم از حرفش.
گفتم:«باشه بریم،ولی دم یه قنادی وایسا برا خاله شیرینی بگیرم»
آخه عاشق شیرینی تر بود!

رسیدیم به در ساختمون،خونشون طبقه سوم بود،رفتیم‌ بالا
سعی کردم،خودمو با دیسیپلین(خوش برخورد و خوش رو) نشون بدم

حمید در زد،منتظر موندم،منتظر‌ موندم،منتظر…
نمیدونم این همه استرس برا چی بود!
با باز شدن در رشته افکارم پاره شد.
بوی خوش قورمه سبزی تموم سلول‌ های بدنمو‌ پر کرد،
بعدش نسیم‌ خنک و سرد کولر
و در آخر چهره ی بی عیب و‌ نقص خاله طاهره
یه تاپ تنش‌ بود،که بخاطر من،یه پیرهنم پوشیده بود
دامن کوتاهی تا بالای زانو
که ساق پاشو کامل میشد تماشا کرد.
حمید رفت داخل
دم در وایسادم.شیرینی رو دادم دست خاله طاهره،
بغلم کرد و دوتا بوسه از هوا گرفت.
یه لحظه با خودم فکر کردم چی میشد الان لباس رو لپم بود
ولی ۲ ثانیه بیشتر‌ طول نکشید تا از خودم بابت فکرم بدم بیاد!
سلام و احوال پرسی شروع شد
تا صحبت راجب کتابا و مشاور و کار و همه چی
خاله گفت:«خب من برم میزو بچینم تا ناهارو بخوریم»
همین که رفت حمید زد به شونم:«حیف شد لپاتو‌ ماچ‌ نکردا»
انگار که نفهمیده باشم چی‌ گفته،گفتم:«اره،حیف»
بعد انگار که به برق ۲۲۰ وصل شده باشم برگشتم و حمید و نگاه کردم
ولی بجای یه صورت متعجب یا عصبانی،برق چشماش رو دیدم،
قیافش شبیه کسی بود که سالها منتظر یه چیزیه
حمید گفت:«نگاش کن،اندامشو بیین،آدم دلش نمیخواد از بغلش بیاد بیرون»
نمیدونستم چی باید بگم،گوشم سوت میکشید
باور نمیکردم
فقط گفتم:«اره،هرکسی آرزوشه اینطور بدنی رو‌ برا خودش داشته باشه»
وقتی حمید اون حرف رو زد تمام مسیر های زندگیم عوض شد،
یک جمله پنج حرفی همه چیز رو از اون ساعت و مکان عوض کرد!
«میخوای مامانم مال تو باشه؟»

انگار که زمان ایستاده باشه،چشمام سیاهی رفت!
گفتم:«منظورت چیه؟»
حمید گفت:«منظورم اینه که طاهره جون مال تو باشه،هر وقت دلت خواست باهاش سکس داشته باشی،اصلا بشه خانوم‌ خونت»
بریده گفتم:«یه…هوفف…یعنی داری جدی میگی؟»
حمید که انگار ۵‌ دور متادون زده باشه با هیجان گفت:«معلومه که آره،
عاشقم اینم مامانم با تو بخوابه،فقط کیر تو بره تو کصش،
میخوام بهت کمک کنم مال تو بشه،نظرت‌ چیه؟!»
سکوت کردم،
همون لحضه،خاله طاهره صدامون زد.
جو میز سنگین بود،
خاله طاهره گفت:«کاوه،چیزی شده؟غذا بده؟میخوای برم نیمرو درست کنم؟»
برق گرفتم:«نه خاله جان ممنون،من بخاطر خدمت و کنکور اینا یکم فشار رومه،تو فکر بودم،اتفاقا خیلیم خوشمزست»

بعد غذا حمید منو کشوند تو اتاق.
شروع کرد توضیح دادن:«ببین میدونم باورش برات سخته،ولی من بی غیرتم،از اینکه ناموسم زیر کیر باشه لذت میبرم.
ولی خب منم یه قوانینی دارم برا خودم،خوشم نمیاد مادرم به هر کسی کس بده،دلم میخواد به تو بده.»
گفتم:«حمید،لب کلام تو بگو،از من چی میخوای؟»
حمید گفت:« آ باریکلا،قربون دهنت،ببین من ازت میخوام بشی پارتنر مامانم،تو خونه ما بمونی،بشی شوهرش
منم فقط از دیدن شما لذت ببرم،وقتی که انگشتش میکنی
یا دزدکی بوسش میکنی،یا داری باهاش سکس خشن میکنی،عاشق اینم که ببینم ولذت ببرم»

هوفی کردم و گفتم:«یعنی تو الان به من کمک میکنی،مادرتو بکنم؟»
حمید گفت:«آره خودشه»
به شلوارش نگاه کردم،کیرش داشت شلوارشو جر‌ میداد
بدون هیییچ فکری گفتم:«قبول،من باید چکار کنم؟»
حمید گفت:«اونش دیگه با من»

خاله طاهره در زد،اومد تو
گفت:«بچها من دیگه باید برم سر شیفت،فعلا»
همین کافی بود تا بعد چند دیقه حمید منو ببره تو اتاق خاله طاهره
گفت:« ببند و باز نکن،بشین رو تخت»
بعد یه دیقه گفت:«حالا باز کن»
چشمامو باز کردم
یه شورت مشکی تو دست راستش و یه شرت سفید تو دست راستش
گفت:«میخوای کاری کنم بری فضا»
گوشیشو داد دستم
گفت:«برو تو پوشه bgh»
پوشه رو باز کردم رمز میخواست
حمید گفت:«بزن tahere80»
خدای من!!
چی میدیدم
۲/۳هزار تا عکس از طاهره بود
و یه پوشه دیگه که نوشته بود:«مخصوص»
گفت:«باز نکن اونو تا بهت بگم»
شلوارمو در اورد
زانو زد جلوم
گفت:«تو عکسارو ببین،منم برات جق میزنم»
دو انگشت وازلین زد به کیرم
گفت:«فقط ازش تعریف کن تا منم حال کنم»
شروع کردیم
عکسارو دونه دونه باز کردم
خیلی حال میداد
عکسای اول همون عکسای عادی و توی طبیعت بود
به عکسای پوشه بعد که رسیدم!!
همش یواشکی بود
حشریتم ۱۰ برابر شد
اولین عکس،طاهره دراز کشیده بود رو شکم و داشت تلویزیون میدید.
کونش داشت شلوارکو جر میداد،بهش دقت نکرده بودم تا حالا
خیلی بزرگ بود،
ناخواسته گفتم:«چقدر کونش بزرگه،دلم میخواد لیسش بزنم»
حمید با لبخند گفت:« باید جرشششش بدییی»
رفتم عکس بعد
رو مبل نشسته بود،بغل ممه اش از کنار تاپش معلوم بود
و اون کون خوشگل و نرمش آخ
رفتم عکس بعد
دولا شده بود یه چیزی برداره،شلوارش نازک بود
شرت نداشت!!
چشمام برق زده
گفتم:«وای،کیرم تو این کون سفید،عجب کونی داره»
حمیدم فقط جق میزد برا من و شرت مامانش رو بو میکشید
رفتم عکس بعد،از لای در شورت پاش بود
دولا شده بود
شرته رفته بود لای قاچ کونش
گفتم:«کاش کیر من اون تو بود»
حمید گفت:«اونم به زودی میره،حالا برو تو پوشه مخصوص»
رفتم داخل،یه فیلم بود
بازش کردم،باورم نمیشد،ساعت پنج صبح بود،خاله لخت لختت کف حال
داشت با کصش ور میرفت و با یه ماژیک حال میکرد
صدای آه و نالش میومد،
با اولین اوییی که گفت آبم اومد و حمید ریختش تو شر مشکیه

گفت:«حالا وقت اینه که شروع کنیم!»

پایان پارت اول

نوشته: م.د

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...

قسمت دوم - مامان، بیغیرتی

سلام به دوستان عزیزم🤍🌻بابت باگ های سری اول داستان معذرت میخوام،نمیدونم چی شد که این اشتباهات فاحش برام پیش اومد
بگذریم بریم سراغ ادامه داستان🤍

حمید شرت مشکی رو که پر شده بود از آبکیر غلیظ من برداشت و گذاشت توی کمد،
شورت سفیدم رو تو دستم فشار داد
حمید:«برا خودت داداش»
از اتاق رفتیم بیرون یه حس سنگینی داشتم،
هم از یه طرف دلم‌ میخواست با خاله طاهره باشم چون واقعا هیچکس نمیتونست جلوی همچین اندامی مقاومت کنه.
هم از یه طرف میترسیدم از اینکه رابطم با این مادر و پسر که صادقانه و عاشقانه دوستشون داشتم خراب بشه.
حمید رفت رو مبل جلوی تلویزیون نشست و منم صدا زد.
نشستم،حمید داشت با گوشیش و تلویزیون همزمان ور میرفت.
یه فیلم ۳۰/۴۰ دقیقه ای رو روشن کرد.
دوربین یجای ثابت بود،داشت از خونشون فیلم میگرفت.
مبل جلوی تلویزیون کنار زده شده بود
بجاش یه تشک یوگای آبی رنگ روی زمین بود.
داشتم چی میدیدم!
خاله طاهره با یه ست ورزشی اومد جلوی تلویزیون.
زد کانال آموزش یوگا
اما اینا برای من مهم نبود،تنها چیزی که برای من مهم بود دیدنش توی اون ست مشکی رنگ فوق العاده چسبون بود.
ممه هاش و کونش کاملا مشخص شدن بودن.
سنگینی یه دست رو روی شلوارم حس کردم،حمید بود.
خواستم بهش یه چیزی بگم
اما دستش رو به علامت سکوت روی لبام گذاشت.
حمید:«فقط فیلمو نگاه کن»
شلوارمو کشید پایین.
کیرم انگار فنر از جا در رفت.حمید لباشو پیچید دور کیرم!آروم سر کیرمو میک میزد،انگار که سالها کارش ساک زدن باشه حرفه ای بود.
حمید و به حال خودش ول کردم،شروع کردم به نگاه کردن طاهره
تو یه پوزیشن خیلی سکسی بود
داشت داگی استایل تمرین میکرد؟چقدر کونش خوشگل و خوش فرم بود
چرخید به سمت دوربین!
حرکتشو انجام داد،دوباره چرخید،کونش سمت من بود
چقدر خوشگل کونش رو میلرزوند.
انگار که واقعا حس میکردم دارم دیدش میزنم.
ده دقیقه از فیلم گذشته بود،حمید مرتب برام جق میزد و ساک میزد
خاله طاهره تلویزیونو خاموش کرد.
تیشرتش رو از تنش درآورد،خدای من!بدنش مثل بلور سفید بود
خط سینه اش مثل خط استوا تقسیم بندی کرده بود.
نوک سینه هاش از زیر سوتینش معلوم بود.
بدنش مثل الماسی که آب روش باشه،عرق کرده بود و میدرخشید
چیییی؟!!
سوتینشو در آوورد
دوتا ممه خوش فرم،سنگین و سفت،با نوک قهوه ای رنگ و هاله ای صورتی.
یه حوله برداشت،شروع کرد به خشک کردن بدنش!
آخخ وقتی که حوله رو روی سینه هاش میکشید.
انقد از حمید غافل شده بودم که نفهمیدم کی لخت شد؛جلوی داگی استایل شد
من:«حمید داری چیکار میکنی؟»
حمید:«قرار شد هیچی نگی!فقط بکن توش»

به تلویزیون نگاه کردم،خاله طاهره شلوارشم در آورد
لمبرای کونش مثل موج دریا میلرزیدن
سفید مثل مروارید؛حشر امونم رو برید،نشستم پشت کونش،
حمید:«داداش هم خودمو تخلیه کردم،هم با آب گرم خودمو تمیز و نرم کردم،هم داخل خودمو با لوبریکانت چرب کردم»
چقدر آماده کون دادن بهم بود!

از حق نگذریم حمید بچه خیلی خوشگلی بود و به مامانش کشیده بود؛
ولی نه در این حد،هرگز فکر نمیکردم قراره بکنمش!
هربار که تلوزیونو نگاه میکردم حرکت کردن خاله تو حال،اونم فقط با یه شرت
عقل از سرم می پراند
آروم کیرمو کردم تو سوراخ کونش،سرشو گذاشت داخل،
حمید محکم گفت:«اوففففف»
من:«دردت اومد؟»
حمید:«نه فقط تقه بزن لطفا»
آروم مابقی کیرمو کردم داخل؛تا دسته داخل حمید بود
یه نگاه به تلوزیون کردم،خاله طاهره شرتش رو کشید پایین یه لحظه کس صورتیشو دیدم و بعد از ۲ ثانیه،خودمو تو سیاهی تلویزیون دیدم که دارم حمید وتو پوزیشن داگی استایل میکنم.

یه لحظه برای همیشه چشمم رو روی همه چیزای قدیم بستم، برای همیشه!
با اولین تقه من تو کون حمید،رفاقت ما شکل جدیدی به خودش میگیره؛
شروع کردم به عقب جلو کردن
بعد از شیش هفت بار عقب جلو کردن،حس کردم راهم باز شده
شروع کردم محکم تلمبه زدن
جوری که صداش توی خونه میپیچید،دقیق یادمه تو تقه دهمی حمید با صدای بلند داد زد:«کیرت تا دسته تو کون مادر جندم»
انقدر این جمله روی شهوتم تأثیر گذاشت،که هم سرعتم زیاد شد و هم قدرتم
با همه توانم تقه میزدم تو کونش؛حس ارضا شدن که بهم نزدیک شد
گردن حمید رو گرفتمو صورتشو با شدت کوبیدم به زمین
کیرمو تا جایی که میشد چپوندم تو کونش،
آبمو خالی کردم توی روده هاش؛آروم کشیدمش بیرون
سریع برگشت،کیرمو گذاشت تو دهنش و برام تمیز تمیزش کرد.

نوبتی دوش گرفتیم و از زیر آب اومدیم بیرون،بعد از حمید رفتم زیر دوش،
دوشم که تموم شد،با یه حوله کوچیک از کمرم تا زیر زانوم رو بستم
همین که اومدم بیرون عطر تن خاله طاهره رو حس کردم.
همه چیز فرق کرده بود،دیگه بهش به چشم خاله طاهره نگاه نمیکردم
حالا فقط با چشم شهوت نگاهش میکردم.
نگاهم خشک شده بود رو کونش.
پایین پله ها بود،داشت با حمید که بالای پله ها بود صحبت میکرد،
حمید که متوجه شد دارم با چشمام کون خاله طاهره رو میخورم
سعی کرد از موقعیت سواستفاده کنه و مامانش رو بیشتر به حرف بگیره
کونش اینقدر داخل شلوار پارچه ای تنگ خوشگل افتاده بود،که نمیشد ازش دست برداشت.
انگار داشت زور میزد که شلوار رو پاره کنه و بیاد بیرون و با صدای بلند بگه
بیا منو جررررر بده!
خاله طاهره همین که برگشت خودمو جمع کردم،کیرم شق شد بود و کامل از زیر حوله معلوم بود،
دستم رو گذاشتم رو گفتم:«سلام خاله»
خاله طاهره در حالی که چشمش رو دستم که رو کیرم بود قفل شده بود گفت:«سلام خاله جان،عافیت باشه»
:«ممنون»
با یه ببخشید از کنارش رد شدم و از پله ها رفتم بالا و خودمو رسوندم به اتاق،همین که درو بستم،یه نگاه به فضای اتاق کردم!!!
اتاق خاله بود؛فوری اومدم بیرونو بدون اینکه به جایی نگاه کنم رفته داخل اتاق حمید!
چه فاجعه ای بود،لعنت بهش.
حمید اومد تو اتاق و یه لبخند کج به صورتش داشت
حمید:«دیوونه شدی یا کصخل؟»
_:«نمیدونم نمیدونم»
حمید:«من میدونم چت شده،عاشق مامانم شدی،دلت میخواد شوهر طاهره باشی،شبا رو تخت بیفتی رو اون کون گندش،مثل سگ بهش تلمبه بزنی،انقدر که همه همسایه ها بیان دم در»
_:«چی واسه خودت میبافی کصخل،محو کونش شدم»
حمید:«اونم به زودی میکنی،خیلی زود.حالا گوش کن؛میری تو آشپزخونه به بهونه کمک کردن باهاش لاس میزنی فهمیدی؟»
_:«بنظرت واقعا جواب میده؟»
حمید:«تو برو نگران نباش حواسم بهت هست»
بعد از عوض کردن لباس و سشوار کشیدن رفتم پایین.

_:«سلام خاله،خسته نباشی،کمک نمیخوای؟»
طاهره:«سلام عزیزم،نه خاله جون برو بشین استراحت کن»
_:«نه خاله جون من استراحت کردم،شما خسته ای بفرما بشین رو صندلی به من بگو چکار کنم.»
طاهره:«باشه چون خیلی دوست داری کمک کنی،بیا من ظرفا‌ رو میشورم،توهم آب بکش»
رفتم کنار وایسادم به زور تا سرشونم میرسید!
یه تیشرت سبز و صورتی پوشیده بود
یه دامن تا زیر زانو
موهاشم گوجه ای بسته بود
همین که کنارش وایسادم،بوی تنش‌ تا سینوس های مغزم رسید.
تکون خورد کیرم تو شلوارم،حتی نبض زدن پروستاتم رو حس میکردم.

طاهره:«بیا بگیر آب بکش،حمید کجاست؟»
_:«بالا خوابه»
میدونستم داره دزدکی نگاهمون میکنه،ولی فعلا فقط دلم‌ میخواست طاهره رو مال خودم بکنم
طاهره:«چقد این پسره تنبله،کاش مثل تو بود،زرنگ،باهوش،پر انرژی قوی
_:«نه بابا دیگه اینقدام نیستم»
طاهره:«چرا خیلیم هستی؛مطمئنم کلی دوست دختر داری»
چشاش برق عجیبی داشت
با خنده گفتم:«نه خاله جون،من اصلا از دخترا خوشم نمیاد،دخترا فیس و افاده این،خیلی غرور دارن،بنظر من پسر باید با خانوم بزرگتر از خودش قرار بزاره»
خاله با خنده گفت:«اوهوه چه غلطا،چرا اونوقت؟»
جدی ادامه دادم:«معلومه دیگه،چون قدر آدمو میدونن،مهربونن،الکی بهونه نمیگیرن قهر نمیکنن،اصلا دلم میخواد یکی مثل شما دوست دخترم بشه»
خاله مثل اینکه جا خورده باشه گفت:«حالا چرا یکی‌ مثل من؟»
گفتم:«خب شما هم مهربونی هم خیلی خوشگلی هم…»
خاله منتظر گفت:«هم‌ چی؟»
آروم گفتم:«هم خوش استایلی و بدنت زیباست»
بر خلاف تصورم خاله بهترین لبخند زندگیم رو تحویلم داد.
آروم گفت:«به یه شرط دوست دخترت میشم»
منتظر گفتم:«چه شرطی؟»
گفت:«فقط حمید نباید بفهمه قبوله؟!»

سری به نشانه تاکید تکون دادم و جو آشپزخونه کاملا ساکت شد؛
حمید که فرصت رو غنیمت شمرد تا نذاره نظر مادرش عوض بشه،پرید تو آشپزخونه؛
حمید:«بهههه داداااش،میبینم که خانومی شدی واسه خودت.»
طاهره:«بیخود،خیلیم آقاس،تو که به من کمک نمیکنی»
حمید:«جوون،حالا دیگه شدی طرفدار ایشون؟»
طاهره:«آره،خیلیم دوسش دارم تازه»
منی که فقط با لبخند وایساده بودم!ولی نمیدونستم که حرف هاش از سر شوخیه یا جدی.

بعد از شام حمید اومد پیشم،میخواست برنامه گاییدن مادرش رو برام مرور کنه.
حمید:«ضایع بازی در نیاریا،من میگم سرم درده میرم بخوابم،توهم دوباره شروع میکنی لاسیدن حله؟»
گفتم:«آره بابا برو نگران نباش»
حمید سر درد و بهونه کرد و رفت اتاق بالا،طاهره از آشپزخونه اومد صاف نشست کنارم.
طاهره:«منظورت چی بود از اینکه گفتی اندامم خیلی خوشگله؟»
گفتم:«خب بدنت خیلی خوشگله خاله جون،هیچ زن و دختری حتی به گرد پاتم نمیرسه»
طاهره:«یعنی مثلا کجام انقدر خوشگله که تو میگی؟»
گفتم:«خب روم نمیشه»
طاهره:«من الان دوست دخترتم پس نگران نباش عزیزم»
گفتم:«خب اول از همه گردن کشیدت،که هرکسی میبینه دلش میخواد ببوسه،بعدش سینه های خوشگلتون که مثل مروارید سفید و خوشگله.
بعدش کمر باریک و بوسیدنیت،بعدش کون بزرگ و خوشگلتون که واقعا دل همه براش میره»
طاهره گفت:«دوست داری به کدومش دست بزنی؟»
با اینکه جا خورده بودم خودمو حفظ کردم:«کونت»
گفت:«یعنی انقد کونمو دوست داری؟»
گفتم:«آره»
رو مبل دراز کشید و منتظر شد.
آروم رو کونش دست میکشیدم!دستمو از رو دامن بردم رو چاک کونش
چقدر نرم بود،با یه حرکت هم شرت و هم دامنشو کشیدم پایین
چقدر سفید و نرم بود.دلم میخواست لیسش بزنم
انگشتم رو بردم رو سوراخاش،آه و ناله ریزی کرد
انگشتمو با کصش خیس کردم
آروم سوراخ کونشو انگشت کردم،یواش یواش عقب جلو میکردم،و طاهره فقط ناله میکرد و میگفت عشقم،آرومتر
شلوارم رو کشیدم پایین
خم شدم و کیرمو با کصش تنظیم کردم…

حمید:«هوووووییییی شتررررر،حواست کجاست»
همه رشته افکارم یجا جر خورد
حمید:«کصخل،چت زدی؟مگه قرار نشد بری پایین با طاهره جون لاس بزنی؟»

پایان قسمت دوم

نوشته: م.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.