رفتن به مطلب

داستان سکسی حاج آقا و پرستار اورژانس


chochol

ارسال‌های توصیه شده


حاج مصطفی و پرستار اورژانس
 

سلام ، خاطره ها تنها چیزهایی هستند که از گذشته تو ذهن آدما میمونند ، خاطره من خواه و ناخواه واقعیه

اسمم **دلارا **ست زمانی که این خاطره داره توش اتفاق می افته(یعنی تابستون 1403) من 27 سالمه و پرستار بخش اورژانس هستم به طور کلی دختر خیلی حشری هستم و هر لحظه یه سوراخ خیس اون پایین دارم

اگه فقط بخش سکسی داستان رو میخواید،داستان رو تا جایی که این ایموجی()هست جلو ببرید

پدرم مدیریت یکی از شعبه های بانک رو داره (ما تو ساری زندگی میکنیم) و بایه آخوندی به اسم مصطفی آشنایی داشت
یک روز تو بخش مشغول کشیک بودم که آقا مصطفی اومد و همسرش رو تو icu بستری کرده بود ، زنش از پله ها افتاده بود و لگنش شکسته بود
من رو که دید شناخت و یکم با هم حرف زدیم ، البته من زیاد اون رو نمیشناختم
هر روز برا عیادت زنش میومد و یه شاخه گل میاورد و مدت نسبتا طولانی پیشش میموند و بعد میرفت و خیلی اصرار داشت که زنش تو بیمارستان بستری بمونه تا خیلی خوب ازش مراقبت بشه
یک هفته به همین روند گذشت ( زنش باید 2 ماه بیمارستان میموند) یه روز رفتم پیشش و گفتم:
+معلومه خیلی دوستش داری حاج آقا
-آره خیلی دوستش دارم تنها زن زندگیمه
+یعنی زن دیگه ای ندارین؟ اکثر همکار هاتون حداقل 2 تا دارن
-(با خنده) نه ،من همین یکی برام بسته و کفایت میکنه
+یعنی بقیه یدونه زن براشون کافی نیست؟
-حتما کافی نیست که میرن دومی و سومی و … رو میگیرن دیگه
+مثلا یک زن چطوری میکنه برای شوهرش کافی باشه؟؟
-مثلا باید شوهرش رو از هر لحاظ تامین کنه
+دقیق تر توضیح میدید؟
-اینجا جای این صحبت ها نیست دلارا خانم
بعدش رفت و دخترش اومد تا پیش مادرش بمونه
اون روز من تا ساعت 12 ظهر بیمارستان بودم و فرداش باشد تا 4 صبح میموندم
فرداش وقتی کشیکم ساعت 4 صبح تموم شد رفتم و لباسمو عوض کردم و تو راهرو بخش نشستم و منتظر اسنپ بودم که دیدم حاج آقا از نمازخونه اومد بیرون و منتظر پسرش بود تا بیاد و پیش مادرش بمونه
پسرش که اومد حاج آقا داشت میرفت ،اومد پیش منو گفت:
-دلارا خانم منزل تشریف میبرید؟
+بله حاج آقا البته الان که اسنپ گیر نمیاد
-پس تشریف بیارید با من بریم که شما رو برسونم خونه
+نه حاج آقا مزاحم نمیشم شما تشریف ببرید
-مزاحمت چیه خانم ؟ شما بفرمایید الان که اسنپ گیر شما نمیاد
+مزاحم نیستم؟
-نه بفرمایید این چه حرفیه
رفتیم و سوار ماشینش شدیم (ماشینش هم سمند بود) تو راه بحث رو باز کرد که
-خب دلارا خانم بحث دیروز تو بیمارستان نصفه موند
+همون بحث کفایت زن؟
-بله درسته
-پرسیده بودید یه زن چطور میتونه برای مردش کافی باشه
+بله قرار بود توضیح بیشتر بدید، خب بفرمایید
-زمانی یک زن برای شوهرش خانم که شوهرش فکر زن دیگه‌ای نیافته
-مثلا حاج خانم برای من کافیه چون نمی‌زاره نیاز به دیگه رو حس بکنم
+خب تو چه مواردی؟
-به طور مثال مسائل روحی و مالی و جنسی
-(با خنده) البته مسائل جنسی که تا ٢ ماه تعطیله
هردوتامون خندیدیم
+خب اسلام که دست شما رو باز گذاشته شما می‌تونین ۴٠ نفر صیغه کنید
-بله ولی هر کسی مثل حاج خانم نمی‌شه
+(با خنده) همون مسائل جنسی دیگه
-بله درسته
+خب حاج خانوم چی داره که بقیه ندارن؟
(اینجا خودم کرم داشتم، میخواستم ببینم چی می‌گه)
-خب حاج خانم خیلی بدن خوبی دارن
+(با خنده) تنها معیارتون همینه؟
-مهم‌ترین معیار همینه
+خب بیشتر بگید
-دیگه به قول شما جوون‌ها لاغر و ممه‌های درشت و صورتی داشته باشه و پوست سفید و مهبل غیر تیره
تعجب کرده بودم از رک بودنش
+مهبل دیگه چیه؟
-همون اندام جنسی زن شما بهش چی میگید؟
+ما می‌گیم واژن
-درسته، همون واژن
+فکرمی‌کنم سینه‌های حاج خانم ٨۵ باشن؟
-چطوری اندازه‌گیری می‌کنید؟
+روی سوتین نوشته
-(با خنده) پس برم خانه و سوتین‌های حاج خانم رو نگاه کنم
+خب پس دنبال همچین کیسی می‌گردین اگه می‌خواد
این ٢ ماه عذاب نکشید باید یکم انتظاراتتون رو کم کنید تا کیس مورد نظر پیدا بشه
(متوجه شدم داره از مسیر دور‌تر می‌ره و آروم حرکت می‌کنه)
-چرا ؟
+طبق تعریفی که شما کردین من بعید میدونم بتونید پیدا بکنید چون مواردی که گفتین با هم کم پیداست
-مثلا دلارا خانم چند مورد رو دارن؟
اینجا خشکم زد ، چون فکر نمیکردم دوست بابام چنین سوالی ازم بکنه ،حدودا یک دقیقه سکوت کردم
ولی خوشم اومد و جواب دادم:
+مثلا سایز سینه های من 85 هست و لاغر هم هستم پوستمم تقریبا سفیده
-خب؟
+خب چی؟
-واژن چطور ؟
+فکر نمیکنید سوالاتون یکم زیادی شخصیه
-چه اشکالی داره؟ فقط داریم حرف میزنیم مشکل خاصی نداره با من راحت باشید
+واژنم هم تقریبا صورتی کم رنگ
-پس چرا میگید کم پیداست ؟ خود شما یکی از آنهایید
رسیده بودیم دم در خونه
+حاج آقا دستتون درد نکنه
-خواهش میکنم فردا ساعت چند کشیکتون تموم میشه؟
+ساعت 8 شب ،چطور؟
-مثل امشب میام بیمارستان عیادت و برگشت هم شما رو میارم تا بحث رو ادامه بدیم
فهمیدم که تو دامش افتادم و دیگه ول کنم نیست
فرداش ساعت 5 طبق معمول هر روز یک شاخه گل گرفت و اومد عیادت و تا ساعت 8 موند تا کشیک منم تموم شد
دم در منتظر وایستاد تا اومدم بیرون و رفتیم سوار ماشینش شدیم
-خب دلارا خانم بحث دیشب تا اونجایی پیش رفتیم که شما داشتید از خودتون میگفتید
+بله درسته،حالا شما یکم خودتون رو معرفی میکنید؟
-من اسمم که مصطفی است و 40 سالمه، تو 18 سالگی ازدواج کردم و یک پسر و 3 تا دختر دارم
+(با خنده )پس از حاج خانم حسابی استفاده کردین
خندید و گفت
-شما بیشتر از خودت بگو مثلا سنت و قدت و وزنت و …
+27 سالمه و قدمم 175 و وزنمم 60 ،چرا این سوالات رو میپرسین؟
-صرفا جهت آشنایی بیشتر،نگران نباشین
-تا الان رابطه جنسی داشتی؟
+حاج آقا سوالاتون خیلی داره شخصی میشه
-میخوای اول من بگم؟
+حاج آقا برای چی دارین میپرسین؟!!قطعا برای آشنایی این سوال ها رو نمیپرسن
-راستش دلارا خانم من از شما خوشم اومده و شما موارد مورد نظر من رو دارید دلم میخواد تا دو ماهی که همسرم خونه نیستن شما باشید و به من تو رفع نیاز جنسی کمک کنید
+حاج آقا شما دوست پدر من هستید!نمیشه که چنین درخواستی بکنید
-دلارا خانم پدرتون که قرار نیست که توجه بشن من هم بعد از 2 ماه صیغه رو فسخ میکنم و مهریه رو پرداخت میکنم اون موقع نه دیگه من شما رو میبینم نه شما من رو
(از آخرین سکس من حدود 6 ماه می گذشت،با حرفایی که زده بود حشر جلوی چشمم رو گرفت و منطق مغزم رو از کار انداخت)
+نمیدونم حاج آقا باید فکر کنم
-پس میریم یک پارک همین دور و برا که شما فکر هاتون رو انجام بدید
تو پارک نشستم و با خودم فکر کردم که هم نیاز جنسیم برطرف میشه ، هم گناه نکردم ، هم یه مهریه هم میگیرم کسی هم متوجه نمیشه
رفتیم سوار ماشین شدیم
-خب دلارا خانم نتیجه فکر کردن هاتون چی شد؟
+به نظرم مشکلی نیست اگه کسی متوجه نشه
-مطمئن باشید کسی متوجه نمیشه و بین خودمون میمونه
+تا چه حد می خواهید سکس کنین؟
-یعنی چی؟
+یعنی مقعدی باشه یا از واژن باشه ؟
-مقعدی که حرامه ولی لذت فراوانی داره اما برای دفعه اول همون واژن
-پنج شنبه شب خوبه؟(اون روز سه شنبه بود)
+باشه حاج آقا اشکالی نداره
-دیگه نگو حاج آقا، تو به من بگو مصطفی منم به تو میگم دلارا
+باشه
منو رسوند خونه و تا پنج شنبه شب ندیدمش فقط باهام چت میکرد و سعی میکرد منو راضی نگه داره
پنج شنبه شب ساعت 8 پیام داد که دم در بیمارستان منتظره
رفتیم و ساعت 9 رسیدیم خونش ، پسرش بیمارستان بود و دختراش خونه خالشون بودن
به خانواده گفته بودم امشب اضافه کاری دارم و تا صبح کشیکم
بعد از اینکه شام خوردیم و یکم گپ زدیم ، گفت :
-مهریه چی میخوای؟
+نمیدونی والا
-2 تا سکه و یه جلد قرآن خوبه
+خوبه مصطفی
متن صیغه رو خوند و منم قبول کردم و 2 ماه صیغه شدم
قرص و اسپری تاخیری زد و گفت میخوام بعد 2 هفته یه سکس تپل داشته باشم
منم گفتم که شیش ماهه سکس نکردم و یکم آرومتر سکس کنه
گفت تو برو و تو اتاق آماده شو من میرم وضو بگیرم و بیام

رفتم و ستم رو پوشیدم و رو تخت نشستم تا بیاد
وقتی اومد تو و من رو دید گفت الحمدالله و اومد کنارم رو تخت نشست
دستشو رو بدنم کشید و ممه هامو از رو سوتین بنفشم فشار داد و گفت عین ممه های حاج خانومه
دستمو گذاشتم رو سینشو آروم رو تخت هلش دادم تا دراز کشید و رفتم بالای بدنشو تو صورتش گفتم حاج خانومو فراموش کن ،امشب فقط مال منی
گفت جوون و دستشو برد زیر شرت بنفشم و کس خیسمو با انگشتاش مالید و انگشتاشو توش فرو کرد و با اون دستش ممه هامو میمالید
منم کیرشو در آوردم و با دست میمالیدم و ازش لب میگرفتم
برام عجیب بود که یه آخوند انقدر سکس بلد باشه
لب تخت نشست و منم زانو زدم و شروع کردم براش ساک زدن
اول سر کیرشو بوس کردم و بعد سرش رو تو دهنم گذاشتم و میک میزدم و بعدش کل کیرشو تا ته حلقم فرو بردم
کیرش مثل سنگ سفت شده بود و حدودا 17 سانتی میشد
حدودا 5 دقیقه براش ساک ته حلقی زدم بعدش رفتیم رو 69 و اونم کسمو میخورد و زبونشو میکرد تو کسم و تکونش میداد
بعد از 10 دقیقه گفت دمر بخواب و اومد و کیرش رو گذاشت دم کسم و ممه هامو محکم با دستاش گرفت طوری که نمیتونستم از زیرش فرار کنم ، بعدش یهو کل کیرشو کرد تو کسم و من یه آه بلند کشیدم و گفتم وحشی آرومتر ، معذرت خواهی کرد و شروع کرد تلمبه زدن اولش آروم تلمبه میزد ولی بعدش سرعتش بیشتر شد همزمان با تلمبه ها گردنم رو میبوسید و ممه هامو فشار میداد
بعدش گفتیم پوزیشن فیس تو فیس حدودا 20 دقیقه هم فیس تو فیس بودیم، انگار وقتی موقع تلمبه زدن چهرمو میدید حشریتش بیشتر میشد و محکم تر تلمبه میزد ، وقتی داشت تلمبه میزد ممه هام رو هم میمالید و میخورد تو این پوزیشن من ارضا شدم و دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد
بعدش رفتیم داگی و اون کیرش رو کامل در میاورد و دوباره تا ته میکرد توم ، تو این پوزیشن انگشتشو کرد تو کونم بدون اینکه بهم بگه و مهم یه آه عمیق کشیدم و گفتم کون که نمیخوای بکنی؟
گفت نه فقط میخوام انگشت کنم کون برای دفعات بعدی ، اینکه وسط داگی کردن انگشتشو میکرد تو کونم خیلی حشریم میکرد و یه بار دیگه ارضا شدم و بدنم لرزید و افتادم روی تخت و آب از کسم خارج شد
بعد از حدود نیم ساعت داگی گفت نزدیکاشه که آبش بیاد
گفتم پس سریع تر و محکم تر بکن و یادت باشه بریزی توم
گفت باشه نمیریزم و دوباره رفتیم فیس تو فیس
وقتی تلمبه میزد داغی کیرش رو تو بدنم حس میکردم و نبض کیرش منو حشری میکرد
تلمبه هاش هر لحظه محکم تر و سریع تر و عمیق تر میشد وصدای من هم بلند تر میشد
تا اینکه یک لحظه یه آه بلند کشید و افتاد رو بدنم
حس کردم داخل کسم داغ شده و خیلی برام لذت بخش بود این داغی
فهمیدم که بله ریخته توم
حدودا 3-4 دقیقه همونجوری افتاده بود روم و کیرش داخل کسم بودم
بعدش که در آورد رفتم تو دستشویی و کسم رو شستم و یه قرص اورژانسی خوردم تا یه موقع نکنه باردار بشم
خوشبختانه باردار نشدم و قرص کار خودشو کرد ولی بهش گفتم چرا ریختی توم گفت
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و خودم رو تو بدنت رها کردم ، بهش گفتم دفعه بعد حتما باید کاندوم بزاری چون نمیزارم بریزی توم
بهش گفتم حالا من بهتر بودم یا حاج خانوم ؟
گفت قطعا تو بهتر بودی هم بدنت بهتر بود و هم بیشتر کاربلد بودی و من رو حشری کردی
بعدش گفتم بابام هرگز فکر نمیکنه که دوستش شده باشه بکن دخترش و آبش رو ریخته باشه تو کس دخترش
هردوتا خندیدیم و دیدم ساعت شده 1 شب و لخت رفتیم تو تخت و تا صبح تو بدن هم ول خوردیم و اون کسمو میمالید منم کیرشو
پایان…

نوشته: دلارا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • mohsen
      من و پسرم مهران   سلام، اسمم نسرینه، الان چهل سالمه و با پسرم مهران تنها زندگی میکنم. توی یکی از روستاهای گیلان به دنیا اومدم و آخرین فرزند یه خانواده ده نفری هستم. پدرم خان زاده بود و کلی زمین و دام داشت و جز بزرگ های روستا به حساب میومد. یادمه تو نوجوانی از همه هم سن هام جثه بزرگتری داشتم و به خاطر رنگ پوستم و چهره و اندامم از نوجوانی برام خواستگار میومد. بابام همیشه می‌گفت که شبیه مادربزرگش هستم، اونطور که از همه شنیده بودم مادربزرگ بابام از مهاجرهای روسی بودن که سمت شمال ایران چندین سال بود ساکن شده بودن و پدربزرگ بابام که خان بود، دیده بودش و باهاش ازدواج کرده بود. تو روستای ما دبیرستان نبود و برای رفتن به دبیرستان، یه مینی بوس هر روز دانش آموزها رو می‌برد و میاورد، تو همین مسیر اهالی رو هم سوار میکرد. تو همین مسیر، هر روز یه پسری از اهالی روستا مون هم باهامون هم مسیر بود. چند سالی ازم بزرگتر بود و چهره مردانه ای داشت، قد بلند، سبزه، یه خورده ریش هم داشت که سنشو بیشتر نشون میداد. نمی‌دونم چرا وقتی میدیدمش دست و دلم میلرزید و دزدکی سعی میکردم نگاش کنم. چند وقتی گذشته بود و من بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل شه عاشقش شده بود. کم کم نگاه اون رو هم حس میکردم و بعضی اوقات با یه لبخند جوابشو میدادم و سریع از خجالت سرمو مینداختم پایین. یادمه اوایل زمستون بود و هنوز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود، یعنی با اون همه دختر و پسر تو مینی بوس کسی جرات نداشت کاری انجام بده و اگه کسی همکاری میکرد فورا تو روستا پخش میشد. نگاه های یواشکیمون ادامه داشت تا اینکه یه روز یکی از دوستام که نسبت فامیلی هم با محسن داشت، یه نامه بهم داد. نامه رو گرفتم و یادمه چند بار خوندمش و از اون روز نامه نوشتن ما به هم شروع شد و دوستم شد واسطه ما. دیگه بهار شده بود و من هر روز بیشتر عاشق محسن میشدم. برای اولین بار با هم قرار گذاشته بودیم، تو جنگل پشت خونمون. اونروز با استرس و ترس اینکه نکنه کسی ما رو ببینه رفتم و محسن منتظر من بود. برای اولین بار دست همو گرفتیم و بعد یخورده حرف زدن اولین بوسه زندگیمو اونجا چشیدم. تو آسمون ها بودم اما باید هر چه زودتر میرفتم. قرارهای یواشکی و نامه های عاشقانه ما ادامه داشت تا اینکه نمی‌دونم چطور خبر به گوش بابام رسید. چنان چوبی اونروز خوردم که تا یک هفته نمی‌تونستم از جام بلند شم. وقتی خبر به محسن رسید، مادرش و خالش اومدن خونمون و به قول ما شمالی ها واسه قاصدی و خواستگاری. اما جواب پدرم یک چیز بود، نه. پدرم نمی‌خواست دخترش به خانواده ای بده که به قول خودش چوپانش بودن و وضعیت مالیشون بد بود. اما محسن اونقدری عاشقم بود و من هم اونقدری میخواستمش که خلاصه تونستم بعد چند ماه دعوا و قهر و کتک خوردن پدرمو راضی کنم. با حالت قهر پدرم رضایت داد و من راهی خونه شوهرم شدم. عروسی ما برگزار شد و من راهی خونه شوهرم شد.خونه پدر شوهرم کلا یه سالن بود و دو تا اتاق خواب که یکیشون رو داده بودن به من و محسن. همیشه اولین اتفاق ها تو ذهن آدم میمونه، اولین نامه، اولین تماس، اولین بوسه و حالا اولین سکس. برای اولین بار من و محسن توی یه اتاق تنها بودیم. محسن جا رو انداخت و یکم روی تشک نشستیم و حرف زدیم و تموم این مدت دستام توی دستای محسن بود. میدونستم چی قراره اتفاق بیفته و خودم رو آماده کرده بودم تا اون شب محسن بکارتمو بگیره و از همه مهمتر اینکه مادرانون انتظار اینو داشتن که فردا سند بکارتمو بهشون نشون بدم. محسن خیلی آروم و عاشقانه شروع کرد به بوسیدن دستام و آروم آروم خوابیدیم رو تشک. تموم بدنم از شدت لذت بوسه های شوهرم مورمور شده بود و محسن هم بوسه های داغشو به گردن و گوش و صورتم میزد و با یه دستش سینمو می‌مالید. کم کم شروع کردیم به لخت شدن و به خودمون اومدیم دیدیم کامل لخت تو بغل همدیگریم. لذت بخش ترین لحظات عمرم بود. تو بغل کسی بودم که عاشقانه همدیگر دوست داشتیم و برای رسیدن به هم جنگیده بودیم. دیگه هر دومون به نقطه ای رسیده بودیم که می‌خواستیم سکس رو بچشیم. محسن رو زانوهاش نشست و کیرشو تنظیم کرده بود رو کسم. منم پاهامو باز کرده بودم، جوری ارنجمو تنظیم کرده بودم که میدونستم توی نور کمی که از شیشه های پنجره میومد، کیر محسن و کس خودمو ببینم. محسن آروم کیرشو روی کسم میکشید و سر کیرشو یکم وارد کسم کرد. استرس، ترس و لذت رو داشتم همراه هم تجربه میکردم. کیرشو دوباره روی کسم تنظیم کرد، خوابید روی من و من کامل دراز کشیدم و محسن کامل تو بغلم گرفتم و شروع کردم آروم با نوک انگشتام رو پشتش نوازش کردن. محسن هم با یه ریتم آروم سر کیرشو توی کسم عقب جلو میکرد. بعد چند دقیقه که این کار تکرار کرد، یکدفعه خیلی محکم کیرشو تا ته کسم فرو کرد و فورا دستشو گذاشت جلوی دهنم و شروع کرد به بوسیدنم. درد و سوزش کسم کاری کرد که پاهامو دور محسن قفل کردم و با دستام پست محسن چنگ زدم. چند ثانیه ای تو این حالت بودیم. دیگه دردی نداشتم. و فقط یکم سوزش بود. محسن هم چند باری کیرشو عقب جلو کرد و کیرشو از کسم کشید بیرون. با یه پارچه سفید کس منو و کیر خودشو تمیز کرد و دوباره هم خوابیدیم بغل هم و محسن شروع کرد به بوسیدن منو و منم همراهیش میکردم و آروم زیر گوشم علاقشو بهم ابراز میکرد. تو آسمون ها بودم. دوباره محسن اومده بود روی منو و آماده بودیم کارمون رو تموم کنیم. خیلی آروم کیرشو تا ته فرستاد تو کسم. درد و سوزشی که دوست داشتنی بود برام. خیلی آروم داشتم ناله میکردم و از اولین سکسم لذت می‌بردم. بعد چند دقیقه سرعت تلمبه زدن محسنم بیشتر شده بود و منم تو اوج خودم بودم و محسنم سفت بغل کرده بودم. فشار کیرش موقع خالی شدن آب رو تو کسم حس کردم و برام زیباترین لحظه عمرم بود. زندگی روی خوشش رو به ما داشت نشون میداد. من بچمون رو تو شکمم داشتم و چند ماه بعد عروسیمون هم محسن یه کار دولتی پیدا کرد. مهران به دنیا اومد و زندگیمون رو زیباتر کرد و بعد چند سال از روستا تونستیم بریم رشت. حالا محسنی که پدرم مخالفش بود شده بود یه آدم موفق و همه جا احترام داشت. چند سال از زندگی مشترکمون گذشته بود و زندگیمون داشت خیلی خوب پیش میرفت، برای بچه دوم هم اقدام کردیم اما بعد چند ماه بچه سقط شد. هنوز درگیر سقط بچه بودیم که بدترین اتفاق زندگیمون افتاد. محسن مریض شد، بیماری که میدونستیم درمانی نداره. هر چی تلاش کردیم، دعا کردیم، درمان کردیم فایده ای نداشت. من مهربان ترین مردی که تو زندگیم بود رو از دست دادم و فقط یه پسر از عشقم به یادگار موند. بعد فوت شوهرم هیچ دلخوشی تو زندگیم نداشتم و تنها امید زندگیم مهران بود. چند سالی گذشت تا به نبودن شوهرم عادت کنم، و سعی کردم با یادگیری آرایشگری خودمو مشغول کنم و تو رشت آرایشگری میکردم. همه میدونیم جلوی حس رو نمیشه گرفت، از غم و شادی گرفته تا حس شهوت. هر کاری کنیم بالاخره این حس به سراغ آدم میاد و منم یکی مثل همه. بعضی شب ها که این حس سراغم میومد با خودارضایی خودمو خالی میکردم و این حس رو برای مدتی از بین می‌بردم اما هیچوقت نمی تونست جای یه سکس واقعی رو برام بگیره. دلم همیشه یه سکس میخواست، از همون نوعی که با شوهرم تجربه کرده بودم، پر از عشق، لذت، هم آغوشی و آرامش. چند سالی که تو رشت بودم، چون تو محلمون اکثر آدم ها منو می‌شناختن نمی‌تونستم کاری کنم و به خاطر هم عشقی که به شوهرم داشتم هم پسرم که با شنیدن اسم خواستگار وضعیت روحیش بهم می‌ریخت، نمی‌تونستم به ازدواج مجدد فکر کنم و همه خواستگارام رو رد میکردم. بعد چند سال، به پیشنهاد یکی از دوستام که با هم تو رشت همکاری میکردیم، اومدم اندیشه و تو سالنی که داشت شروع به همکاری کردیم. حالا اومده بودم به شهری که کسی منو نمی شناخت، و به پیشنهاد دوستم، بعد یه مدت تصمیم گرفتم یه پارتنر سکسی داشته باشم. چند ماهی طول کشید و با چندین نفر چند باری صحبت کردم و بالاخره با یه نفر که فکر میکردم مناسبه وارد رابطه شدم. دوستی من با پارتنرم چند وقتی ادامه داشت و حس شهوتمو باهاش ارضا میکردم، بدون اینکه هیچ حسی بهش داشته باشم و بعد چند وقتم این رابطه یا از طرف من یا پارتنرم تموم میشد و میرفتم سراغ نفر بعدی. کلا تو چند سالی که اندیشه بودم با چهار نفر وارد رابطه سکسی شدم. صبح یه روز پاییزی، تو خونه خودم، با پارتنرم مشغول سکس بودم. هر دومون لخت روی زمین، وسط هال که یکدفعه در واحد باز شد و ما رو دید. اتفاقی که تو این همه سال ازش پنهان کرده بودم رو دید و بدون اینکه حرفی بزنه از خونه رفت. تموم دنیا برام سیاه شده بود. لخت تو خونه مثل مرغ پرکنده اینور اونور میرفتم و اونقدر خودمو زده بودم که رد دستمال رو رونم مونده بود. پارتنر مو از خونه بیرون کردم. شروع کردم به زنگ زدن به موبایل مهران. چند باری زنگ خورد تا اینکه از خاموش شد و تنها امیدم برای پیدا کردن و حرف زدن باهاش از بین رفت. نمی‌دونستم چیکار کنم و دیگه نزدیک های غروب بود که موبایلم زنگ خورد. خواهرم بود. ازم درباره دعوای منو مهران پرسید و می خواست بدونه چی شده از خونه فرار کرده و رفته اونجا. چیزی نداشتم که بگم، فقط خوشحال بودم که حداقل می‌دونم کجاست. خواستم گوشی بده مهران اما مهران نمی‌خواست با من حرف بزنه. داشتم از دوری مهران و این اتفاقی که برام افتاده بود دیوونه میشدم، به کسی هم نمی‌تونستم بگم چه اتفاقی بینمون افتاده. یکی دو روزی بود که مهران خونه خواهرم بود و مدرسه هم نمی‌رفت. خواهرم هم هی زنگ میزد و ازم میخواست تا بگم چی شده بینمون و مهران هیچ چیزی نمیگه و فقط گفته بود با من بحثش شده. از فشار این اتفاقات و فکر و خیال، تو آرایشگاه یه حمله عصبی بهم دست داد و تموم بدنم قفل کرده بود و افتادم تو سالن و منو بردن بیمارستان. دوستم هم به خواهرم گفته بود که منو بردن بیمارستان و وقتی اثر داروهایی که بهم داده بودن تموم شد و چشم باز کردم، خواهرم ‌و مهران دیدم. از بیمارستان که مرخص شدم، همراه مهران رفتیم خونه. هیچکدوم نمی‌تونستیم با هم صحبت کنیم و اصلا نمی‌دونستم چی باید به هم بگیم، عین دو تا غریبه فقط هم خونه ای بودیم. بعد چند روز بالاخره صبرم تموم شد و وقتی داشتیم شام می‌خوردیم شروع کردم به صحبت کردن با مهران. -نمی‌خوای با مامان آشتی کنی؟ می‌دونی که من به جز تو کسی رو ندارم؟ +اون نر خری که دیدم پس کی بود؟ -میشه فراموشش کنی؟ +آخه چطور میتونم فراموشش کنم؟ تو داشتی با یه مرد تو خونه سکس میکردی؟ آخه چطور؟ به خدا قلبم آتیش گرفت -خب بابا منم زنم، جوونم، دل دارم، نیاز دارم. چیکار میکردم؟ تو آخه چی میدونی؟ اصلا می‌دونی زنم نیاز داره؟ ده ساله بابات رفته، به خاطر تو هرچی خواستگار داشتم رد کردم. بابا منم یه خواسته هایی دارم. +خب به خودم میگفتی؟ -به تو میگفتم؟ آخه به تو چی میگفتم؟ اصلا به تو میگفتم میخواستی چیکار کنی؟ چی میتونستی بکنی؟ برام شوهر پیدا میکردی؟ +همون کاری که اون مرد باهات کرد برات میکردم. -خفه شو اشغال، اصلا میفهمی چی داری میگی؟ +اره، اره که میفهمم، خب چرا نفهمم؟ چرا نتونم؟ مگه من چیم کمتر از اونه؟ -دیوانه عقل نداری راحتی، میگم نمیفهمی، باور نمیکنی. تو چطور میتونی با من از اون کارها بکنی؟ من مادرتم. +ولی من عاشقتم، نمیتونم حتی به این فکر کنم یکی دیگه بهت دست زده، به خدا به فکر تو، با بوی لباسات همیشه از اون کارها میکردم. -کدام کارها؟ میفهمی چی میگی؟ +( با گریه و التماس) خودت می‌دونی کدوم کار، به خدا همش تو فکر توام، از اون روز دارم دیوونه میشم. چرا من نتونم جای اون مرد باشم، مگه چیه؟ -برو گمشو تو اتاقت مهران، اصلا نمی‌فهمی چی میگی، دیوونه شدی. +آره دیوونه شدم، دیوونه تو، دیوونه مامان خودم، نمی‌خوام مامانم جز من، مال کس دیگه ای بشه. تو رو خدا مامانی. منگ بودم از حرفهای مهران، دیگه حرفی نزدم، مهرانم با گریه رفت اتاق خودش، اونشب تا صبح نتونستم بخوابم و همش فکرم درگیر این موضوع بود، هیچ جوره نمی‌تونستم هضمش کنم، ده سال بود که شوهرم فوت شده بود و من مهران خیلی به خودم وابسته کرده بودم. این وابستگی و راحت بودن با مهران، باعث این رفتارها شده بود. نمی‌دونستم چیکار باید انجام بدم و از کسی هم نمی‌تونستم مشاوره بگیرم. به زور خوابم برده بود و وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک های ده صبح بود. گوشی رو نگاه کردم، یه پیام داشتم از مهران، هر چیزی که نتونسته بود رودررو بگه رو برام نوشته بود. توی پیامش هیچ حس مادر پسری نبود و این پیام دادنش بیشتر شبیه پیام یه عاشق بود برای معشوقش. یه هفته ای فکرم درگیر حرف ها و پیام های مهران بود تا بالاخره تصمیمم رو گرفتم. صبح زود بیدار شدم، مهران راهی مدرسه کردم، شروع کردم به آشپزی. میخواستم غذایی رو که دوست داره رو درست کنم، همه چی رو آماده کرده بودم و جای کیک هم تیرامیسو درست کردم چون مهران عاشقش بود. دیگه وقتش بود به خودم برسم. اول رفتم حموم و کل بدنمو شیو کردم، بعد با شامپو بدن حسابی خودمو شستم. بعد حموم هم حسابی به بدنم رسیدم. حالا وقت انتخاب لباس بود. نمی‌دونستم چه نوع لباسی بپوشم. رفتم سر وقت لباسهام. واقعا لباس های مناسبی نداشتم. یه تاپ سفید برداشتم، یه شورت و دامنی که تا روی زانوم بود. یه آرایش ملایم هم انجام دادم و وقتی خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم با این تیپم، حداقل یه رژ قرمز نیاز دارم، یه رژ قرمز هم زدم و رفتم سر وقت آماده کردن سفره. سفره رو که گذاشتم دیگه نزدیکای اومدن مهران بود. قلبم داشت از سینم بیرون میزد، یه قرص آرامبخش هم خورده بودم اما باز هم اضطراب داشتم و با شنیدن صدای چرخش کلید تو قفل در تپش قلبم هم بیشتر شد. همونجا بغل میز ناهارخوری سرپا موندم تا مهران اومد داخل و چشمش افتاد به من. با لبخند بهش خوش آمد و خسته نباشید گفتم. کم کم رفتم سمتش و صورتشو بوسیدم، تولدشو بهش تبریک گفتم و بغلش کردم. یه خورده که تو بغلش موندم، ازش خواستم دست و صورتشو بشوره، لباسشو و عوض کنه و بیاد برای نهار. اون همینجوری با تعجب نگام کرد و راهی اتاقش شد. بعد اینکه مهران اومد سر میز و مشغول غذاخوردن شدیم، سعی کردم با حرف زدن خودمو آروم کنم و جو بین خودمون رو هم صمیمی تر کنم. از اون روز مدرسش پرسیدم. بعد نهارم، میز جمع کردم و مهرانم رفت روی کاناپه نشست. چند دقیقه بعد منم رفتم و همونجا رو کاناپه سرمو گذاشتم رو پاش و دراز کشیدم. مهران آروم شروع کرد به نوازش کردن موهام و کانال های ماهواره رو هم یکی یکی عوض میکرد. سرم دقیقا جوری روی پاهای مهران بود که با صورتم کیرش رو احساس میکردم. کیرش داشت بزرگ میشد، آروم دستمو آورد و از روی لباس شروع کردم به مالیدن کیرش، خودم هم شهوتم زیاد شده بود کم کم و از استرسم کم شده بود. چند دقیقه ای که این کار کردم، جابجا شدم و نشستم جلوی پاهاش، بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم، شلوارک و شورتشو با هم از پاش درآوردم و آروم آروم شروع کردم به لیسیدن کیرش. چند دقیقه ای کیرشو خوردم و مالیدم بدون اینکه حرفی بزنیم تا اینکه خود مهران یه آهی کشید و با گفتن( تو رو خدا لخت شو مامان) ازم خواست لخت شم. منم سریع تموم لباسامو در آوردم و دراز کشیدم روی کاناپه. مهرانم دراز کشید روی من و لباشو گذاشت رو لبمو و شروع کردیم به خوردن هم. کیرشو هم می‌مالید به کسم و لای پام و سعی میکرد بکنه داخل کسم. یه خورده رو کاناپه جابجا شدیم و کامل پاهامو باز کردم و مهرانم با کیرشو تنظیم کرد روی کسم. یه چند باری روی کسم کیرشو کشید و تا خواست کامل فرو کنه از شدت هیجان و داغی، یکدفعه کیرشو کشید بیرون و با یه آه بلند کل آبش با فشار روی شکم من خالی کرد. همون‌جوری روی من دراز کشید و شروع کرد به بوسیدن تموم صورت من و همزمان داشت بهم جملات عاشقانه می‌گفت و ازم تشکر میکرد و میخواست بدونه که باز هم میتونه با من سکس کنه یا نه که با جمله من برای همیشه برای توام، خیالش راحت شد. امروز بعد چند دقیقه ای که تو اون حالت بودیم خودمون رفتیم حموم تمیز کنیم که اونجا بالاخره یه سکس کامل کردیم، آخر شب هم بعد یه جشن دونفره کوچیک و خوردن تیرامیسو یه سکس عاشقانه داشتیم و از اون شب دیگه همیشه پیش هم می‌خوابیم. پایان نوشته: نسرین
    • mohsen
      کردن مامان چادری دوستم تو هتل   این شاه کوسی که کردم همین سه ماه پیش بود دوست داشتم بنویسمش و بزارمش اینجا برای یادگاری… علت اینکه با یک هفته تاخیر هم می نویسمش اینه که مسافرت بودیم و این ماجرای بکن بکن هم تو همین مسافرت اتفاق افتاد… هفته ی گذشته خانواده ما با خانواده آقای عباسی که از دوستان خانوادگی هستن؛ بنا به دلایلی، از جمله آفری(تخفیف و قیمت ویژه) که از یکی از هتلهای شمال، به دست آقای عباسی، که پست بالایی تو یکی از وزارتخانه ها داره، رسیده بود، اونها و خانواده ما تصمیم گرفتن تو این سرمای زمستون، دو روز از محل کارهاشون مرخصی بگیرن و بچسبوننش به پنجشنبه و جمعه و چهار روز برای استراحت و تفریح و مخصوصا برای فرار از هوای کثیف و گند این روزهای تهران؛ دوتا خانواده با هم برن شمال… حالا مقدمات و مخلفات سفر و معرفی آقای عباسی و زنش و بچه هاشون؛ دخترکوچیکشون سحر، که تازه لیسانس گرفته بود و پسر بزرگشون که همون دوست منه، سامان و خونواده خودم و بقیه و اینها رو فاکتور میگیرم که داستان طولانی نشه ولی همینقدر درمورد مامان سامان بگم که یه زن تقریبا چهل و دو ساله فکر کنم؛ قد متوسط، کمی تپل با سینه های گنده و کون خوش تراش و معرکه که از حتی زیر چادر هم آدم دهنش آب میفته بالا پایین رفتنش رو نگاه کنه و صورت ملیح و فوق العاده لوند و جذاب و کمی هم شیطون و متلک گو و حاضرجواب و درمجموع شیرین و جذاب و لوند و خوردنی و یه زن حاجی چرب و چیلی تمام عیار… و جالبتر از همه هم اینکه، فکر کنم بخاطر شغل شوهرش چادری هم بود… من سامان رو خیلی وقته میشناسم و تقریبا دوست صمیمی منه و خونه شون هم بارها رفته ام و مامانش تو خونه وقتی آقای عباسی بود که با چادر بود؛ ولی وقتی شوهرش نبود بی حجاب و با کلی غمزه و عشوه و بفهمی نفهمی سکسی لباس میپوشید و مثلا با دامن و پای لخت یا مثلا پیرهنی که چاک سینه های تپلش معلوم بود و غیره… به منم فکر کنم نظر داشت و دوستم داشت و کلی تحویلم میگرفت و توی نشون دادن پر و پاچه اش به من خسیس نبود… البته نمیدونم فقط با من اینجور بود یا با همه و راستشو بخواین منهم همیشه با اینکه سامان رفیق صمیمیم بود، همیشه طوری که سامان متوجه نشه یواشکی دیدش میزدم، که البته مامانش خودش متوجه میشد و میفهمید… حتی آرزوی کردنش رو داشتم؛ ولی خب مطمئن بودم که نمیتونم بکنمش، چون واقعا شرایطش جور نبود و نمیشد و بهمین خاطر کلا بی خیالش بودم و حتی فکرشم نمیکردم… تا اینکه اون مسافرت پیش اومد و اون شب فراموش نشدنی… اونشب شب سوم ما توی هتل بود… تو اون سه روز گذشته مامان سامان تا تونسته بود قر ریخته بود و شیطنت کرده بود و حتی دو سه باری هم که با خانواده رفته بودیم کنار دریا و توی شهر و موقع خرید و غیره تونسته بودم چند بار باهاش تماس فیزیکی برقرار کنم و مثلا یه بار جوری که مثلا حواسم نیست دست زده بودم به کونش و اون هربار متوجه میشد ولی با خنده و عشوه چیزی نمیگفت و رد میشد… اون شب توی سالن تجمعات هتل که پشت هتل بود، یه مراسم جشن و سرگرمی بود که همه مهمونای هتل اومده بودن و با اینکه فصل مسافرت و تعطیلات هم نبود سالن شلوغ بود و ما دوتا خانواده هم تقریبا ردیفهای وسط سالن نشسته بودیم… من کنار دست سامان نشسته بودم، اونطرفم خواهر سامان بود، کنار خواهر سامان باباش آقای عباسی بود و اون طرف آقای عباسی هم مامان سامان بود… خانواده منم این طرف کنار سامان به ترتیب نشسته بودن… مامان سامان یه دوربین هندی کم کوچک همراش بود که از همه چیز فیلمبرداری میکرد… هرچی بهش میگفتیم بابا دوربین دیگه قدیمی شده و با همون موبایلت میتونی فیلمبرداری کنی و بهش میخندیدیم، گوش میکرد و میگفت میخوام وصل کنم به تلویزیون و با این راحتترم… خلاصه اون شب دوربینش هم همراهش بود و برنامه داشت شروع میشد که یهو دیدم رو کرد به دخترش، خواهر سامان، که ای وای این باطری دوربین شارژ نداره و بهش گفت بلند شو برو تو اتاق از تو چمدون باطری اضافه رو بردار برام بیار… خواهر سامان که نمی خواست از جاش بلند شه شروع کرد به غرغر کردن و گفت نمیرم و دو سه دقیقه بین این مادر و دختر بگو مگو شد و آخرشم مامانش با عصبانیت گفت باشه خودم میرم میارم ولی میدونم بعدا باهات چیکار کنم… و با اخم کلید اتاقو از آقای عباسی گرفت و بلند شد رفت… برنامه هم در همین حین شروع شد و صدای موسیقی و سر و صدا و چراغها خاموش شد که یهو یه فکر بنظرم رسید و از همه پرسیدم که من دارم میرم برای خودم یه نوشابه بگیرم، کسی چیزی میخواد؟ که کسی تحویلم نگرفت و سریع بلند شدم و از سالن زدم بیرون و توی محوطه شروع کردم دویدن تا به ساختمون هتل رسیدم و مامان سامان رو دیدم که تازه رسیده بود پشت در آسانسور و دکمه رو زد و منتظر آسانسور شد که نفس نفس زنان خودمو رسوندم بهش و کنارش وایسادم و سلام کردم… اون که از دیدن من تعجب کرده بود با خنده گفت: ااا تو اینجا چیکار میکنی؟ گفتم من موبایلمو تو اتاق جا گذاشتم میرم بیارمش… اتاقهای ما توی هتل دو طرف یک راهرو و طبقه هشتم بود… تو آسانسور بهش گفتم: امشب خیلی خوشگل شده بودی… از همه سر تر بودی… یه خنده ای کرد و یه کم چادرشو باز کرد و دوباره بست و گفت: الکی نگو… ولی خب خیلی ممنون… چشات قشنگ میبینه… گفتم نه واقعا آرایشی که کرده بودی بهت میومد… انگار قند تو دلش آب شده باشه هی ریز ریز می خندید و تشکر میکرد… تصمیم کردنش به هر قیمتی رو گرفته بودم… از آسانسور که اومدیم بیرون بهش گفتم بیا اول بریم اتاق ما من موبایلمو بردارم بعد بریم اتاق شما برای باطری… دلیل مسخره ای بود ولی هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نرسید… خودشم خنده اش گرفته بود و گفت برای چی بیام اتاق شما؟ گفتم بیا حالا بهت میگم، همین موقع رسیدیم جلو در اتاق ما، سریع در رو باز کردم و خودم رفتم تو و گفتم بیا تو زود باش… یه لحظه وایساد جلو در و گفت آخه بیام تو برای چی؟ گفتم بیا تو اینجا دوربین مداربسته هست میبینه شک میکنن و فرصت بهش ندادم جواب بده و از توی همون اتاق دستشو گرفتم و کشیدمش تو و در رو بستم… انگار اصلا بیخیال همه چیز شده بودم و فرمان عقلم رو داده بودم دست کیرم و بدون برنامه و فی البداهه همه اینها اتفاق افتاد تا یهو خودمو پشت در با مامان سامان تو بغلم تنها دیدم… اتاق تاریکه تاریک بود…صداشو یه کم بلند کرد و گفت چیکار داری میکنی؟… گفتم ببین دیگه کار از کار گذشته، خیلی وقت نداریم، شک میکنن، من عاشقتم، فقط هم میخوام یه ماچت کنم، تو رو خدا اذیت نکن… منتظر جوابش نشدم و همینجور پشت در بغلش کردم و همینجور که داشت تو بغلم وول میخورد صورتمو آوردم جلو که ماچش کنم ولی نمیزاشت و هی میگفت نکن چیکار داری میکنی؟… چادرش افتاده بود زیر پامون و تو بغلم بود که با هر زحمتی بود تو اون تاریکی لباشو پیدا کردم و لبمو گذاشتم رو لبش… اول همکاری نمیکرد، ولی وقتی سینه هاشو از رو لباس گرفتم یه کم رام شد و خودشو سپرد دست من… از این لباسهای خال خالی سیاه و سفید سرتاسری که دامنش تا زیر زانوهاش بود تنش بود… سینه هاشو وحشیانه چنگ میزدم… لبشو ول کردم شروع کردم گردنشو ماچ کردن و اومدن پایین طرف چاک سینه هاش… دست راستمو از رو سینه اش برداشتمو و شروع کردم رفتن بسمت پائین و همونجور که سینه و شکمش رو میمالیدم یهو دستمو بردم لای پاش و کوسش رو از رو لباس گرفتم… نفس نفس میزد و هیچی نمیگفت و فقط آه و اوه میکرد… کوسشو که گرفتم یه آخخخ بلند گفت و دولا شد که دستم لای پاش بیاد بیرون ولی انگار زورم ده برابر شده بود… کوسشو ول نکردم و بیشتر تو بغلم فشارش دادم… یکی از تخت های اتاق که نزدیکتر بود رو مامان سامان رو تو همون حالت کشیدمش طرف تخت و خودش نشست لبه تخت…لبم از لبش جدا نمیشد و همونجور که لبه تخت نشسته بود با یه فشار خوابید رو کمرش و پاهاش از لبه تخت آویزون بود و درحالیکه هنوز لب تو لب و دستم لای پاش و کسش رو میمالیدم افتادم روش… تو همون حال با دست چپم کمربندمو باز کردم و شلوار و شورتمو کشیدم پائین… دوتا پای مامان سامان رو آوردم بالا و سرم رو بردم لای پاهاش…با دهنم رفتم سراغ کسش و تند تند کس شو از رو شرت می لیسیدم و کناره های رونش رو که عرق کرده بود ماچ میکردم… کوسش بوی بهشت میداد و جلو شورتش خیسه خیس بود… دست انداختم که شورتش رو که توری مشکی بود دربیارم … اول نذاشت شورتشو در بیارم ولی نتونست مقاومت کنه و شورتشو کامل دراوردم و انداختم اونطرف و پاهاشو گذاشتم رو شونه هام و کیرمو گذاشتم رو کوسش و دوباره افتادم روش و بوسیدن لبهاش و از بالای یقه ش سینه هاشو مالیدن و کیرمو رو کوسش کشیدن…از فرط هیجان و تقلا عرق کرده بودم و داشتم دیگه ارضا میشدم… خودمو کشیدم عقب و کیرمو که از آب خودم و خودش لیزه لیز شده بود و دیگه احتیاج به خیس کردن نداشت، سر کیرمو گذاشتم در کوسش و با یه فشار همه شو تا ته کردم تو کوسش… یک آن یه آه بلند کشید و کمرشو به حالت قوسی درآورد و روی کمرش بلند شد، ولی جفت پاهاش و اون رونهای خوشگلش هنوز توی بغلم بود و سفت چسبیده بودم بهش و با شدت می کوبیدم تو کوسش… حالا دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود و با همون نور خیلی کمی که از پنجره میومد داشتم میدیدم که درحالیکه لباسش تا نزدیکیهای سینه هاش اومده بود بالا، چشماشو بسته بود و لب پائینی شو گاز گرفته بود و با پایین تنه لخت و پاهای باز و اون رونهای خوشگل و سفید که تو بغل من بود و منم لای پاش و کیرم تا ته تو کوسش و داشتم میکوبیدم لای پاش… که یهو آبم مثل سیل اومد و محکم چسبیدم بهش و کیرمو تا ته فرو کردم تو کوسش و همه آبمو خالی کردم ته کوسش و مثل یه تخته سنگ افتادم روش… همه اینها از آسانسور به بعد شش هفت دقیقه بیشتر طول نکشید و مامان سامان رو به شدیدترین حالت تو این چند دقیقه کرده بودم… اونم چه کردنی… مامان سامان همینکه نفسش جا اومد از همون زیر به من گفت برو کنار ببینم… ببین چیکار کردی… فقط میخواستی یه بوس کنی آره؟ و منو هل داد و انداخت کنار و بلند شد و خودشو مرتب کرد، ولی هرچی گشت تو اون تاریکی نتونست شورتشو پیدا کنه؛ بمن گفت، گفتم برای برق اتاق باید کارت قفل اتاقو بزاریم تو اون جای مخصوصش تا برق وصل بشه و چراغ روشن بشه، تو حالا سریع برگرد تو سالن تا شک نکردن، من خودم بعدا پیداش میکنم و برات میارم… تو برو منهم بعد از تو میام… مامان سامان هم تا دم در کورمال کورمال رفت و چادرشو که همونجا افتاده بود برداشت و سرش کرد و از اتاق زد بیرون… بعد از چند دقیقه منم بلند شدم و اون برق لعنتی رو که نگذاشته بود مامان سامان رو لخت ببینم، مخصوصا اون کونش رو که عاشقش بودم، وصل کردم و تازه تونستم شرت مشکی و توری مامان سامان رو که افتاده بود پایین گل میز کنار تخت پیدا کنم…هنوز خیس بود… شرت رو برداشتم و بو کردم، “بوی خوش زن” یا بعبارتی بوی کوس میداد…! اونو تا کردم گذاشتم توی جیب بغل کوله پشتیم و از همونجا یه نخ سیگار برداشتم و رفتم کنار پنجره و روشنش کردم و درحالیکه دودش رو فوت میکردم طرف دریای زیبای خزر، به این فکر میکردم که عجب کوسی کردم… اینقدر تخلیه و سبک شده بودم که میتونستم از همون پنجره پرواز کنم بیرون… بهتر از همه هم این بود که کوس مامان دوستم رو کرده بودم که خونه شون نزدیکیهای خودمونه و میتونم از این به بعد دائم بکنمش… یاد شورتش افتادم که میتونه بهونه خوبی باشه برای دوباره دیدن مامان سامان… تا وقتی که از مسافرت برگشتیم مامان سامان چندبار یواشکی تو موقعیتهای مختلف با خجالت ازم پرسید شرتمو پیدا کردی؟ بدش ب من… بهش گفتم پیداش کردم ولی وقتی برگشتیم بهت میدم الان نمیشه… و بهش ندادمش!… الان هم که دارم اینها رو تایپ میکنم اون شورت توری مشکی مامان سامان روی تختم و درست کنار دستم هست و زل زده بهم و داره نگام میکنه… این شورت بلیط دفعه بعدم هست که برم و مامان خوشگل سامان رو اینبار توی نور و از کوس و کون بکنم… نوشته: Zy
    • mohsen
      از عرش تا عشق 1 قسمت اول این قسمت دارای صحنه های باز جنسی است سرم پر از فکرهای جورواجور بود، مغزم داشت منفجر می شد. دیروز تولد بیست و هشت سالگیم بود و یازده سالی می شد که از ازدواجی که خیلی سنتی بود و فکر می کردم همه درهای خوشبختی به روم باز میشه، می گذشت. تازه دیشب مطمئن شدم همه تفکراتم راجع به خوشبختی یه تصور احمقانه بود. کی فکرش رو میکرد حاج ناصر تقوایی پسر خلف و ارشد حاج ناصر تقوایی یه همچین آدم هرزه ای باشه؟ هفده سالم بود که بابام عباس خان سوهان پز که یه تریلی اسم و نَسَبِش رو نمی کشید و تو هیچ ماشین حسابی ثروتش قابل حساب و کتاب کردن نبود، سرزده و خوشحال اومد خونه، آخه سابقه نداشت تو اون ساعت بابا کارگاه سوهان پزیش رو ول کنه و بیاد خونه. به قول خودش شغل آبا و اجدادیش بود و خط قرمز زندگیش محسوب می شد، حتی دو تا داداشام رو هم بعد از گرفتن دیپلم با زور و پس گردنی برده بود کارگاه، اگه وساطت همین حاج ناصر یکی از روحانیون گنده حوزه نبود نمیذاشت داداشام دانشگاه برن. من و مادرم با تعجب نگاه کردیم، اینقدر ذوق داشت که نمیتونست درست حرف بزنه، خواهر کوچیکم پرید بغلش و بوسیدش و گفت: آقا جون چی برام آوردی؟ بابام گفت: شب که برگردم خونه برات یه عروسک خوشگل می آرم. مامانم با تعجب پرسید: خیر باشه حاجی، این وقت روز با این حال؟ یه لیوان آب دادم دستش تا نفسش بالا بیاد. بابام با خوشحالی گفت: خانم آخر هفته مهمون مهمی داریم. مامانم نگاهی بهش کرد و گفت: مهمون حبیب خداست، حالا کی هستن ایشون که اینقدر ذوق زده شدی؟ گفت حاج ناصر و اهل منزلش تشریف میارن. با شنیدن اسم حاج ناصر رنگ مادرم پرید. با کمی لکنت گفت: همین حاج ناصر معروف؟ چی شده که سراغ ما رو گرفتن؟ بابام در حالی که تو پوست خودش نمی گنجید گفت: برا امر خیره، واسه پسرش زینب رو خواستگاری کرده. یه لحظه از شنیدن خبر قلبم ایستاد، من رو برای پسرش می خواد؟ مگه میشه؟ خبر داشتم خیلی از آدمای نامی چه پولدار چه مذهبی آرزوشون بود که یه جوری به حاج ناصر وصل بشن. حالا چی شده که سراغ من اومدن خدا عالمه. هم ته دلم خیلی خوشحال بودم، هم دلشوره عجیبی داشتم. انگار تمام رخت چرک های قم رو تو دلم داشتن چنگ می زدن. مامان گیج و مبهوت پرسید: زینب رو از کجا دیدن؟ اصلا مگه ما رو میشناسن؟ بابام لبخندی زد و گفت: هفته پیش که رفته بودین سفره حضرت رقیه، ظاهرا خانمش شما رو دیده و زینب رو پسندیده. یه ساعت پیش یه نفر رو از دفترش فرستاده بود کارگاه که خبر بده پنجشنبه شب می آن برای خواستگاری. مادرم در حالی که داشت انگشتش رو فشار میداد گفت: حاجی زینب هنوز بچه است، درسش هم تموم نشده، تازه بعد میخواد بره دانشگاه. بابام با بی حوصلگی جواب داد: تا اینا عقد و ازدواج کنن دیپلمش رو می گیره، بعدشم دختر درس و مشق به چه دردش میخوره، باید شوهر داری کنه و کهنه بچه بشوره دیگه و بدون اینکه منتظر بمونه به سمت در رفت و گفت: کم کسری نباشه هرچی لازم داری بگو بچه ها رو بفرستم بخرن و بیارن خونه. آخر همون هفته اومدن خواستگاری و تا بفهمم چی شد نشسته بودم سر سفره عقد، در حالی که پس فرداش امتحان نهایی ریاضی داشتم. گرمای هوا حسابی کلافم کرده بود و بعد از دعوای مفصلی که با یاسر شوهرم داشتم ساکم رو جمع کرده بودم و از خونه زده بودم بیرون، خونه پدریم که نمیتونستم برم تو این مدت هرچی دعوامون شده بود و رفته بودم خونه بابام با واکنش بدی از طرف بابام مواجه شدم، اوایلش یعنی چهار، پنج سال بعد از ازدواجم، که اولین بار با یاسر دعوای بدی کرده بودم و با قهر رفتم خونه بابام حتی مادرم هم حسابی باهام دعوا کردن و حتی نپرسیدن که سر چی قهر کردم و از همون پشت در فرستادنم خونه. منم که جایی رو نداشتم و دست از پا درازتر برگشتم و همین شد که یاسر خیلی پر رو بشه و به کثافت کاریاش ادامه بده. این سری دیگه قصد نداشتم برم خونه بابام، می خواستم برم خونه دخترخالم، شهر ری. از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. عاشق خالم و شوهر خالم بودن. با اینکه خیلی مومن بودن و هیچ وقت نماز و منبرشون ترک نمی شد ولی خیلی بیشتر از پدر و مادرم من رو درک میکردن و می‌فهمیدند. وقتی دختر خاله سودابه ازدواج کرد برای اینکه تنها نمونه اونا هم از قم رفتن شهر ری تا نزدیک دخترشون باشن. سودابه و خالم تنها کسایی بودن که از زندگی نکبت بار من خبر داشتن و همیشه حمایتم می کردن. البته تو این دو سه سال اخیر مادرم هم خیلی هوامو داشت ولی از ترس پدرم نمی تونست حمایت خاصی بکنه، اصلا این سری خودش گفت برم خونه خاله. تازه یه تاکسی اینترنتی بعد از یکی دو ساعت معطلی درخواستم رو قبول کرده بود و منتظر بودم برسه. گرمای هوا از یه طرف و فکرهای درهم برهم و زندگی نکبتیم از طرف دیگه حسابی عصبیم کرده بود و گذر زمان رو طولانی تر. بعد از ده دقیقه یه پرشیای سورمه ای رنگ جلوی پام ترمز کرد، ماشین خیلی تمیز تر از اونی بود که یه تاکسی اینترنتی بنظر برسه، بهش توجهی نکردم، چند ثانیه بعد برام اس ام اس داخل برنامه ای اومد که: درود من رسیدم منتظرتون هستم. مشخصات ماشین رو تو اپلیکیشن گوشیم نگاه کردم، دیدم نوشته خسرو آریامهر، پرشیای سورمه ای رفتم جلوی ماشین و پلاکش رو نگاه کردم همون بود. دوباره اومدم پلاک پشت رو هم دیدم و مطمئن شدم خودشه، پلاک تهران بود، بازم گفتم بذار بپرسم یه وقت اشتباهی سوار نشم. یازده سال زندگی با یه مرد متوهمِ شکاکِ هرزهِ از من یه زن ترسو، با اعتماد بنفس پایین و شکاک ساخته بود. اصلا هیچ نشونی از زینب سرزنده و انرژی مثبت گذشته تو وجودم نبود. با تردید از شیشه جلو که تا نصفه باز بود پرسیدم: آقای آریامهر؟ بنده خدا راننده که ظاهرا از حرکات من تعجب کرده بود با لبخند جذابی گفت: درود بر شما، بانو سوهان پز هستین؟ سری تکون دادم و سوار شدم. با اینکه خیلی به چهرش دقت نکردم ولی به نظرم اومد چهل و خرده ای سال داشته باشه که ریش و سبیلش رو تراشیده بود. آهنگ هایده داشت پخش می شد و عطر سرد و تلخ خیلی خوش بویی هم زده بود که با بوی سیگار قاطی شده بود و حسابی داشتم لذت میبردم، ماشینش از شدت تمیزی برق می زد، روکش چرم سفید با حاشیه های سورمه ای کلی رو قیمت ماشین آورده بود. داشتم از بوی خوبی که تو ماشین میومد لذت میبردم که دوباره همون فکرها به ذهنم هجوم آورد. من به بو خیلی حساسم و بیشتر خاطراتم با شنیدن بو زنده می شن. اصلا از همین بوی لعنتی همه چی شروع شده بود. عید فطر بود و یاسر از صبح خیلی زود برای نماز عید رفته بود حرم حضرت معصومه ولی بعد از نماز ظهر برگشت، برای گرفتن عباش که رفتم جلو یه بوی عطر آشنا به دماغم خورد.می دونستم که عطر حاج یاسر نبود ولی خیلی برام آشنا بود، هرچی فکر کردم یادم نیومد کجا این عطر رو بو کردم. یاسر بهم گفت، شب حاج کاظم ما و حاج بابا رو دعوت کرده خونه. به حاج ناصر میگفتیم حاج بابا. حاج کاظم همه کاره حاج بابا بود، در اصل رییس دفترش بود ولی چون سی چهل سال پیش حاج ناصر تقوایی و پدرش بود دیگه معتمد خانوادگیمون بود. لبخندی زدم و گفتم: رونمایی از خانم جدیدشونه؟ اخمی کرد و گفت: خوب نیست پشت سر مردم حرف بزنی. لب هام ور جمع کردم و گفتم: چیز بدی نگفتم که بنده خدا ثواب کرده تو سن هفتاد سالگی یه دختر بیست و دو ساله رو عقد کرده، خدا خیرش بده و بدون اینکه منتظر حرفای یاسر بمونم لباس هاش رو تو کمد آویزون کردم و رفتم آشپزخونه تا غذا رو بکشم. شب رفتیم خونه حاج کاظم، برای بار دوم بود که زنش رو می دیدم این چهارمین زنی بود که می گرفت. هر سه تای قبلی مرده بودن و جالب اینکه همشون هم باکره بودن وقتی با کاظم ازدواج کردن. بار اول که دیده بودمش تقریبا یه سال پیش بود که هنوز ازدواج نکرده بود و تو یه مراسم مذهبی با مادرش و یه خانم دیگه بودن. ما زودتر رسیدیم، هنوز خود حاج کاظم هم نرسیده بود. یاسر گفت: تا بقیه بیان پایین منتظر میمونم و به من اشاره کرد که برم تو. زن کاظم از پست در گفت: نه حاج آقا این چه حرفیه شما هم جای برادر منید تشریف بیارین تو. با دیدن زن کاظم وا رفتم، خیلی خوشگل و خوش هیکل بود، حتی از روی چادر هم میشد حدس زد که چقدر هیکل قشنگی داره، در حالیکه سلام و احوالپرسی می کردم براندازش کرده بودم. کاملا پوشیده بود فقط فرصت نکرده بود جوراب بپوشه. با اینکه شلوارش خیلی بلند بود و تقریبا تا پنجه پاهاش رو پوشونده بود ولی مشخص بود بدن خیلی سفیدی داره. انگشتای کشیده که یکم ناخن شصتش رو بلند کرده بود زیبایی پاهاش رو بیشتر کرده بود. من که زن بودم دلم خواست. انسیه زن حاج کاظم من رو بغل کرد و بوسید، یه دفعه انگار برق من رو گرفت، همون بویی رو می داد که ظهر حاجی هم می داد. اشتباه نمی کردم، دقیقا همون بو بود، تو کسری از ثانیه رفتم تو همون مجلس مذهبی که بار اول انسیه رو دیده بودم. آره همون عطر بود برای اینکه اشتباه نکنم دوباره بغلش کردم و به بهانه تبریک ازدواجش و حسابی بوش کردم. همون بو همون عطر، انگار دنیا رو سرم خراب شد. با افتادن ماشین تو دست انداز رشته افکارم پاره شد. از تو آینه نگاهی به راننده کردم، داشت جلوش رو نگاه می کرد و زیر لب آهنگ هایده رو زمزمه می کرد، با اینکه خیلی آروم می خوند ولی معلوم بود صدای گرم و گیرایی داره. انگار متوجه شد دارم نگاهش می کنم، تو آینه نگاهم کرد و وقتی دید خیره شدم بهش، با دستپاچگی عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید دست انداز رو ندیدم. بی توجه به عذر خواهیش نگاهم رو برگردوندم و بیرون رو نگاه کردم. داشتم به آهنگ هایده گوش می دادم . «عروسک جون فدات شم تو هم قلبت شکسته که صد تا شبنم اشک توی چشمات نشسته » یکم دیگه گوش می کردم مطمئن بودم اشکم سرازیر می شه ولی خیلی هم دوست داشتم گوشش بدم ولی صدای آهنگ رو کم کرد . امروز برای یه ماموریت کاری که یهویی پیش اومده بود مجبور شدم برم قم. ماشین رو تازه دیروز برده بودم کارواش و حسابی برقش انداخته بودم. به رییس گفتم: نمیشه یکی دیگه از بچه ها بره؟ من تازه ماشین رو بردم کارواش. با دستش ضربه آرومی به پشتم زد و گفت: اینقدری که به ماشینت فکر می کنی به کارت فکر کرده بودی الان تو جای من اینجا بودی. برو زودتر راه بیافت باید تا عصری برگردی مهندس. اوووفی از سر ناراحتی کشیدم و رفتم تو دفترم. باید میرفتم یه شهرک صنعتی نزدیک قم، ظاهرا برای یکی از ماشین آلاتشون مشکلی پیش اومده بود و روشن نمی شد. نقشه های ماشین رو برداشتم و راه افتادم. حیف تازه ارتقا شغلی گرفته بودم و حقوقم خیلی خوب شده بود وگرنه استعفا می دادم و دیگه نمی رفتم سر کار. از این ماموریت های یهویی خسته شده بودم و هنوز ماشین شرکت رو هم بهم نداده بودن و مجبور بودم با سورمه ای برم. سورمه ای اسم ماشینمه. یه پرشیای خوشگل که همه عشقمه. ساعت حدودای یازده بود که رسیدم و بعد از یه پذیرایی مختصر رفتم سراغ ماشین، از مهندس کارگاه پرسیدم چش شده؟ گفت: نمی دونم مهندس از دیشب هرچی باهاش ور رفتم درست نشد، برق تو دستگاه نمیره همه فیوزها رو هم کنترل کردم همه چی درسته ولی روشن نمی شه. گفتم: منبع برق چی؟ چکش کردی؟ گفت: مهندس یه چی میگیا خیلی دست کم گرفتی ما رو. بی توجه به ناراحتیش شروع کردم به اندازه گیری ولتاژ از منبع برق شروع کردم. ظاهرا درست می گفت کابل اصلی برق رو چک کردم مشکلی نداشت، کابل خود دستگاه هم که از تو رایزر رد شده بود و ظاهرا سالم بود. ازشون خواستم دستگاه رو جلو بکشن تا پشتش رو نگاه کنم. ظاهرا تو جابجایی دستگاه قسمتی از کابل ورودی رفته بود زیر دستگاه و قطع شده بود. کابل رو عوض کردم و با یه استارت دستگاه روشن شد کلا یه ساعت کار نداشت و من رو بخاطر یه چیز بی اهمیت کشونده بودن تا اونجا. نگاه عاقل اندر سفیه ای به مهندس انداختم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو دفتر مدیر کارخانه با کلی غر زدن قضیه رو گفتم. بعد از کلی معذرت خواهی چک دستمزد رو دادن و یه کارت هدیه هم به خودم دادن بابت عذر خواهی. خسته و کلافه سوار ماشین شدم که برگردم، از در کارخونه که اومدم بیرون به سرم زد یه سر قم برم، حالا که تا عصری وقت داشتم، برم یکم سوهان بخرم. عاشق سوهانم. راه افتادم سمت قم خیلی هم گرسنم بود. همیشه از روح الامین خرید می کردم، با اینکه گرون بود ولی واقعا خوشمزه بود. یه چای گرفتم و با سوهان شروع کردم به خوردن، با خودم گفتم: خسروخان، سورمه ای که کثیف شده برگشتنی یه مسافر بزن حداقل هزینه بنزین و کارواشت در بیاد. اپلیکیشن رو روشن کردم، اکثرا سمت کاشان و اراک و اصفهان بود. آخرای چاییم بود که یه درخواست برای شهر ری اومد و درخواست پلاس هم کرده بود، دیدم از هیچی بهتره. سوار شدم و راه افتادم. تقریبا دوازده دقیقه ای تا مقصد راه بود کرایش هم بد نبود، به مقصد که رسیدم یه خانم چادری با یه ساک کوچیک ایستاده بود. جلوی پاش ترمز کردم. توجهی نکرد از داخل برنامه بهش پیام دادم که رسیدم، مثل اسکولا ماشین رو برانداز کرد رفت پلاک جلو رو چک کرد، بعد پلاک عقب و بعد اومد دم شیشه جلو و در حالیکه شک و تردید رو می شد تو چشاش دید گفت: آقای آریامهر؟ در حالی که داشتم خندم رو کنترل میکردم با لبخندی گفتم: درود، بانو سوهان پز هستین؟ سری تکون داد و سوار شد، یکی دو بار با تردید از آینه نگاهم کرد و ساکش رو محکم بغل کرد. بنظرم یکم گیج و کلافه بود. بدون توجه به حضورش راه افتادم. داشتم هایده گوش می کردم و آروم زیر لب زمزمه می کردم. اون بنده خدا هم حسابی تو فکر بود و انگار از دنیا جدا شده بود. دو سه تا آهنگ از هایده گذشته بود و رسیده بود به آهنگ عروسک جون که عاشقش بودم. حسابی تو حس بودم که نمی دونم اون چاله لعنتی از کجا پیداش شد و ماشین تکون خیلی بدی خورد، من جای سورمه ای ناله کردم. احساس کردم اون خانمه خیلی بد داره من رو نگاه می کنه، آروم از تو آینه نگاهش کردم با عصبانیت زل زده بود به من، با دستپاچگی ازش عذرخواهی کردم ولی بی شعور هیچی نگفت و به بیرون خیره شد. پیش خودم فکر کردم شاید از آهنگ هایده خوشش نمیاد. صدا رو انداختم رو باند جلو سمت خودم و کمش کردم. با کم شدن صدای موزیک دوباره همون افکار به مغزم هجوم آورد. اون شب خونه حاج کاظم حسابی فکری شده بودم، با اینکه بنده خدا سنگ تموم گذاشته بود و حسابی پذیرایی کرد و یه مولودی خونی کوچیک هم راه انداخته بود ولی حال دلم خیلی خراب بود. آخرش تصمیم گرفتم شب که برگشتیم خونه هر چی از زنونگی بلد بودم رو بکار ببرم تا شاید حرفی از دهن یاسر در بیاد و قضیه رو بفهمم. به محض اینکه رسیدیم خونه تا یاسر لباس هاش رو در بیاره و سر و صورتش رو آبی بزنه، سماور رو روشن کردم و یه آرایش مختصری کردم و سکسی ترین لباسی که داشتم رو تنم کردم و بعد هم چایی دم کردم. میدونستم یاسر آخر شب یه چایی میخوره. یاسر من رو که دید گفت: به به حاج خانم چکار کردی. خسته نیستی شما؟ احساس کردم که می خواد یه جورایی من رو بپیچونه، با خوشرویی و لوندی گفتم: مگه میشه برای آقایی خسته بود؟ اونم شب جمعه و بعد از یه ماه روزه داری؟ سری تکون داد و چاییش رو سر کشید. گفت: میخوای بزارم برای فردا بعد از نماز صبح؟ اینجوری بیشتر انرژی داریما. گفتم: حاجی جان ثواب امشب رو چکار کنیم پس؟ می خوای از ثوابش محرومم کنی؟ بعد دستش رو گرفتم و بردمش روی تخت و بدون اینکه بذارم حرفی بزنه لبهام رو گذاشتم رو لبهاش و بعد گردنش رو بوسیدم و با دستم کیرش رو گرفتم توی دستم و از رو لباس شروع کردم به مالوندنش. شلوارش رو از پاش درآوردم و چند تا بوسه ریز به کیرش زدم و از زیر تخماش شروع کردم به لیس زدن. می دونستم این کار دیوونش می کنه، کیر بزرگی نداشت ولی کمرش حسابی سفت بود. با زبون حسابی تخم هاش رو لیس زدم و تا سوراخ کونش رو زبون کشیدم، ناله خفیفی کرد و کیرش رو کردم تو دهنم و تا ته فرو کردم و شروع کردم به خوردن، همیشه با این کارم خیلی زود کیرش سفت می شد ولی اون شب خیلی دیرتر از قبل سفت شد تازه مثل همیشه هم شق نشد، سه چهار ماهی می شد که اینجوری شده بود، من احمق هم فکر می کردم به خاطر خستگیه ولی ظاهرا موضوع چیز دیگه ایه که باید امشب می فهمیدم. پاهاش رو تو شکمش جمع کردم و خواستم همینجوری نگهشون داره، یکم سوراخ کونش رو لیس زدم و دوباره کیرش رو تا ته کردم تو دهنم و زیر کیرش رو لیس می زدم. یواش یواش انگشتم رو کردم تو کونش و شروع کردم به چرخوندن، با اینکار ناله هاش اتاق رو پر کرد و تازه کیرش کامل شق شد. بدون اینکه بفهمه کمی آب دهنم رو به کسم زدم تا خیس بشه. هیچ وقت کسم رو نخورده بود. آروم خودم رو مالوندم بهش و اومدم روش و کیرش رو کمی مالوندم به کسم و آروم کردمش تو چند باری خودم رو تکون دادم تا کیرش تا ته رفت تو و بعد از یکم مکث شروع کردم به بالا و پایین کردن تازه داشتم تحریک میشدم و همراه با ناله یاسر ناله می کردم. دستاش رو گرفتم و گذاشتم رو سینم و ازش خواستم سینم رو بماله. اینجوری زودتر ارضا می شدم. هر چی تو سکس باهاش صحبت کردم تا سوتی چیزی بده، هیچی نگفت.فقط اسمم رو صدا می زد و ازم میخواست محکم تر بالا و پایین کنم. داشتم مطمئن میشدم که اشتباه کردم که ارضا شدم ولی از انقدر ادامه دادم تا یاسر ارضا شد سریع کیرش رو در آوردم و گذاشتم لای کسم با چند تا تکون آبش اومد. روش دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو سینش. با دلخوری گفت: دو ساله ازدواج کردیم، کی می خوای بچه دار بشیم؟ گفتم: عزیزم شنبه نوبت گرفتم میرم دکتر اگه مشکلی نباشه برای بچه دار شدن اقدام می کنیم. هرچی منتظر شدم چیزی بگه دیدم ساکته. نگاهش کردم، خوابش برده بود، بدون اینکه به حرف گوش کنه. مثل همیشه … نوشته: مبهم (DrAbner)
    • mohsen
      آتش پشت در   سینه‌ام با هر موج لذتی که از درونم می‌گذشت، سنگین‌تر می‌شد. ناله‌هایم، بی‌اختیار، در سقف کم‌ارتفاع اتاق می‌پیچیدند و می‌دانستم که او، آن سوی دیوار، شنونده‌ی تمام لحظه‌های من است. دستم به لبه‌ی تخت چنگ انداخته بودم؛ بدنم، رعشه‌دار و آتشین، با هر حرکت تازه‌ای که درونم طنین می‌انداخت، فرو می‌پاشید و دوباره از نو ساخته می‌شد. صدای اذان هنوز از دور می‌آمد… سگی جایی پارس کشیده بود… اما تمام دنیای من خلاصه شده بود در ناله‌هایی که بی‌محابا بیرون می‌ریختند. می‌توانستم او را تصور کنم: نشسته پشت در، دست‌های لرزان، انگشتانی بی‌قرار، با چشمانی که از تمنای شنیدن و ندیدن، لبریز شده‌اند. نفس‌هایش کوتاه و مقطع، انگار هر ناله‌ای که از من بیرون می‌آمد، تکه‌ای از جان او را به آتش می‌کشید. لب‌های خشکش را می‌مکید، بی‌آنکه جرات کند در را باز کند، بی‌آنکه توانی برای دور شدن داشته باشد. من او را احساس می‌کردم… نه در بوسه‌ای، نه در آغوشی، بلکه در تپش دیوانه‌وارش پشت این دیوار نازک… و همین دانستن، همین تصویر، آتشی تازه درونم می‌پاشید؛ شهوتی که دیگر تنها برای خودم نبود… بلکه برای چشمان او که نمی‌دیدند و قلبی که تاب نمی‌آورد. «شکستن سکوت» در میانه‌ی ناله‌ای که از گلویم بیرون جهید، صدای آرام باز شدن در را شنیدم. پلک‌هایم را بر هم فشردم؛ نفس درون سینه‌ام ماسید… اما خودم را رها نکردم. پاهایم از هم گریخته بودند، بدنم هنوز در تلاطم گم شده بود. از گوشه‌ی چشم، تصویرش را دیدم؛ او آمده بود… آرام، بی‌صدا، انگار تمام سنگینی دنیا را به دوش می‌کشید. روی صندلی چوبی کنار دیوار نشست؛ دست‌هایش گره خورده، زانوانش کمی باز، چهره‌اش در هاله‌ای از نور کم‌رمق سحرگاهی. چشم از من برنمی‌داشت… از پیکری که میان دست‌های مردی ورزیده‌تر، قوی‌تر، ماهرتر، غرق می‌شد. او تنها تماشا می‌کرد؛ نه اعتراضی، نه ناله‌ای… فقط تماشا. چشم‌هایش، درشت و مات، میان ناباوری و اشتیاق می‌سوختند. هر ناله‌ی من، هر لرزش تنم، انگار باری تازه بر روحش می‌انداخت. مرد دیگر، با حرکاتی نرم و محکم، مرا بیشتر و بیشتر به مرزهای ناپیدای لذت می‌کشاند. صدای برخورد نفس‌ها، ضرباهنگ تخت، شکستن پیاپی سکوت… و شوهرم، شوهرم هنوز همانجا بود؛ میخکوب شده به صندلی، اسیر تماشای چیزی که هیچ راهی برای فرار از آن نداشت. وقتی که آخرین موج از درونم عبور کرد و لرزشی شیرین از نوک انگشتانم تا انتهای موهایم دوید، چشم باز کردم… با او چشم در چشم شدم؛ با مردی که دوست داشتنش در تماشا کردن من بود، در سوختن بی‌صدا، در بلعیدن هر لحظه از اوج گرفتنم، بدون اینکه ذره‌ای از سهم لذت را طلب کند. همه چیز خاموش شد… صدای اذان، پارس سگ، طنین ناله… فقط ما سه نفر بودیم؛ در طلوع روزی که دیگر شبیه هیچ روزی نبود. «طنین سکوت» هوا، سنگین‌تر از آن بود که نفس بکشم. روی تخت، هنوز در آغوش گرمی که به من جان تازه می‌بخشید، رها بودم. عرق بر پوستم نشسته بود و قلبم با شدت در سینه می‌کوبید. چشمم از بالای شانه‌ی مرد گذشت و به او دوخته شد: به مردی که تنها نظاره‌گر بود، مردی که نامم را یدک می‌کشید، اما اکنون در بند من نبود. چشمانش را نمی‌بست؛ نمی‌خواست چیزی را از دست بدهد. زخم غرورش مثل خط نازکی روی صورتش کشیده شده بود، و با این حال، در عمق نگاهش چیزی جز خواستن نمی‌دیدم. خواستنِ من… خواستنِ تملک دوباره‌ی چیزی که داوطلبانه از دست داده بود. مرد میان پاهایم، هنوز با دست‌هایی مطمئن، تنم را نوازش می‌کرد. هر جنبشش، مرا عمیق‌تر در لذتی فرو می‌برد که دیگر فقط از آن خودم نبود — لذتی که به تکه‌های بریده‌بریده‌ای از اشتیاق مرد پشت صندلی هم تعلق داشت. لبخند زدم، آرام… لبخندی که بیشتر شبیه دشنه‌ای بر سینه‌ی او نشست. در میان آن گرما، گرمای لمس، گرمای اشتیاق، یک بازی بی‌صدا آغاز شده بود. بازی نگاه‌ها، بازی تملک‌ها و از دست دادن‌ها. چشمانم را بستم؛ اما می‌دانستم که او هنوز تماشا می‌کند. تماشایم می‌کرد… با خشمی پنهان، با عشقی بیمارگونه، با شهوتی که دیگر راه گریزی از آن نبود. وقتی دوباره به نقطه‌ی اوج رسیدم، نه برای مردی که بدنم را می‌لرزاند، نه برای خودم، بلکه برای آن مردی که نشسته و تماشا می‌کرد، اوج گرفتم. برای او ناله کردم. برای او لرزیدم. و در همان لحظه، دیوار نازک غرور، بین ما سه نفر، با صدای خفه‌ای شکست. «میان خواستن و سوختن» نمی‌دانم لحظه‌ی دقیقش چه وقت بود. شاید وقتی صدایم لرزید، شاید وقتی بدنم از لذت کشیده‌تر شد، یا شاید وقتی نگاهش دیگر نتوانست فقط نگاه بماند. او بلند شد. با گام‌هایی سنگین و بی‌صدا، به سمت تخت آمد. مرد دیگر، که هنوز تنم را مثل خاک داغ در مشت داشت، مکث کرد… اما عقب نکشید. من اما، چشم از چشمان شوهرم برنداشتم. او کنار تخت ایستاد. نفسش به تندی بالا می‌رفت؛ دستانش مشت شده، اما در چشمانش… نه عصبانیت، نه تردید… تنها چیزی که بود، اشتیاقی عریان بود؛ برهنه‌تر از تن من. آرام خم شد، دستش را روی مچم گذاشت. لمسش آشنا بود، اما داغ‌تر، ترسیده‌تر، جسورتر. لب‌هایش، با لرزشی پنهان، به پوست شانه‌ام نزدیک شد… بویم کرد، بوسید، و با نفس داغی که از گلو بیرون می‌آمد، گفت: «نمی‌تونم فقط نگاه کنم…» مرد دیگر، هنوز درون من، فقط نگاه کرد. لحظه‌ای میان رقابت و تسلیم. اما من… من میان آن دو بدن، آن دو آتش، آن دو خواستن… رها شدم. شوهرم کنارم دراز کشید، گونه‌اش به گردنم چسبیده. دستانش به آرامی، زیر سینه‌ام سر خوردند. لب‌هایش شروع به نوشتن چیزی کردند؛ روی گردنم، روی شانه‌ام، روی حسرت سال‌ها… و من، میان تنی که مرا پر کرده بود، و مردی که با چشمانش مرا می‌بلعید، به لرزه افتادم… نه از لذت تنها، از حس تسلیم به دو خواستن، دو حسرت، دو گرما… آنجا، در تاریکی آرام سپیده‌دم، من، با دو مرد، دو شعله، دو آینه‌ی تمام‌قد از خودم… به اوج رسیدم. «سایه‌ی ظهر» سرم، مثل پوست کشیده‌ی طبل، با هر ضربه‌ی قلبم می‌کوبید. نور ظهر، زرد و بی‌رمق، از لای پرده‌های نیمه‌کشیده به اتاق خزیده بود. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود. دهانم تلخ‌تر از خاکستر، و بدنم مثل لاشه‌ای فراموش‌شده روی تخت پهن بود. بهنام… آهسته پلک زدم؛ تصویر نوشین، در آن لحظه‌هایی که دیشب تاب نمی‌آورد، از پشت پرده‌ی چشمانم عبور کرد: بدن لرزانش، ناله‌های خفه‌شده‌اش، دست‌های آن مرد بر ران‌هایش… دوباره چشم بستم. انگار بخوام در تاریکی چنگ بندازم و تمام آن صحنه‌ها را دور کنم. ولی بی‌فایده بود. تصاویر، مثل دودی سنگین، درونم می‌چرخیدند. طعمی گس از الکل، آمیخته با حس تهوع، در گلویم بالا می‌زد. دستم را روی صورتم کشیدم، سعی کردم پلک بزنم و دنیا را دوباره از نو ببینم. اما هیچ چیز واقعی‌تر از آن خاطرات ناتمام نبود. صدایی نازک، نرم، شکاف خورده در سکوت: – بابایی…؟ پلک‌هایم را نیمه باز کردم. دخترکم بود… کوچک، با پیژامه‌ی صورتی، موهای طلایی‌رنگش شلخته دور صورتش ریخته، چشمانی که هنوز از خواب پف کرده بودند. چشمانی که هیچ چیز از زشتی‌های شب نمی‌دانستند. آمد نزدیک‌تر. پای کوچکش روی قالی کشیده شد. نشست لب تخت، کنارم. با انگشتان کوچکش دستم را گرفت. گرمی دستش، مثل چیزی مقدس، چیزی ممنوع، پوستم را سوزاند. با صدای بچگانه، نیمه‌خواب‌آلود، گفت: – بابایی… اون آقای غریبه که صبح زود رفت… کی بود؟ لحظه‌ای زبانم بند آمد. لب‌هایم باز و بسته شدند بی‌آنکه کلمه‌ای بیرون بیاید. دخترک سرش را کج کرد، نگاهش پر از کنجکاوی معصوم. انگار می‌خواست بداند چرا بابایش، این ابر خاکستری، این تکه‌ی مردِ نصفه‌جان، نمی‌تواند جواب بدهد. حسی مبهم در وجودم چرخید… شهوت، نه آن شهوتی که تن می‌طلبد؛ شهوتی عجیب‌تر، مخلوطی از تملک، اندوه، حقارت، و یک عطش بی‌نام که تمام وجودم را چنگ زد. دلم می‌خواست چیزی بگویم. دروغی، خنده‌ای، بوسه‌ای… هر چیزی که این سکوت را بشکند. اما فقط نگاهش کردم. و نگاهش کردم. انگار بخوام تمام پاکی و روشنی این دخترک کوچک را ببلعم… پیش از آنکه دنیا مثل من، مثل نوشین، مثل تمام آدم‌بزرگ‌ها، «در پناه سایه‌ها» دخترک، بی‌خبر از طوفانی که درونم می‌چرخید، سرش را به بازویم تکیه داد. نفس‌های کوتاه و معصومش، بوی خواب و شیرینی بچگی می‌داد. چشم‌هایم را بستم؛ چیزی میان آرامش و جنون در رگ‌هایم می‌دوید. دستم بی‌اراده روی موهایش کشیده شد. لطافتشان مثل پرده‌ی نازکی بود که مرا از خودم جدا می‌کرد؛ از آن موجود خاکستری، خسته، درمانده‌ای که روی تخت افتاده بود. صدایم، وقتی آمد، شبیه سایه‌ای لرزان بود: – بابایی… خواب بودم، ندیدم… دروغی که خودش هم باور نداشت. اما دخترک باور کرد. چون کودک است، چون هنوز دنیا را از جنس اعتماد می‌بیند. چند لحظه همانطور ماندیم؛ او، چسبیده به بازوی من، و من، چسبیده به کابوس‌هایی که اجازه‌ی رفتن نمی‌دادند. از دور، صدای جیرجیر کولر یا شاید باد ضعیف روی پنجره، به گوش می‌رسید. همه چیز خواب‌آلود بود؛ نه خوابِ شیرین، خوابِ خفگی، خوابِ پوسیدگی. چشمانم روی سقف دویدند. لکه‌های زرد و کمرنگ نم باران قدیمی، شبیه اشباح بی‌نامی که از دیوارها سر برآورده باشند. نمی‌دانستم بیشتر حسرت دارم یا نفرت، یا شاید آن چیزی که ته‌نشین شده بود، فقط نوعی فرسودگی خاموش بود. دخترک در آغوشم جابه‌جا شد. صدای خفه‌ی خنده‌اش مثل ضربه‌ای نرم خورد به سینه‌ی تهی من. گفت: – بابایی، اون آقا با مامانی دوست بود؟ دلم از جایش کنده شد. لبخندی خشک، مثل تکه کاغذی که آتش بگیرد، روی لبانم نشست. جواب ندادم. چطور می‌توانستم به زبانی که هنوز بلد نبود زشتی را، راست بگویم؟ او پلک‌های کوچکش را بست. لحظه‌ای بعد، خوابش برد؛ سنگین، عمیق، با لبخندی نیمه‌کاره که روی صورتش مانده بود. آرام از زیر دست‌های کوچکش خودم را بیرون کشیدم. بلند شدم، پاهایم بی‌جان‌تر از آن بودند که مرا حمل کنند. به دیوار تکیه دادم. نگاه کردم به خانه؛ به دیوارهایی که انگار دیروز سفید بودند و حالا زیر گرد کلمات نگفته چرک گرفته بودند. بوی تن زنم هنوز در اتاق مانده بود. بوی عشق و خیانت، بوی پوست و اشک. از پنجره‌ی نیمه‌باز، بادی نرم پرده‌ها را تکان داد. دستم را بالا آوردم. آهسته، بی‌صدا، هوا را لمس کردم؛ انگار بخوام چیزی از آن صبح لعنتی را دوباره توی مشتم بگیرم. اما هیچ چیز نبود. فقط خالی، فقط مه، فقط حسرت. – «سایه‌های روی پوست» پاهای برهنه‌ام روی سرامیک سرد کشیده می‌شد. هر قدم، باری سنگین‌تر از تنم به زمین می‌کوبید. به سمت آشپزخانه رفتم. بوی قهوه‌ی کهنه، بوی روغن مانده، و چیزی نمناک در هوا شناور بود. نوشین پشت میز نشسته بود؛ موهایش جمع شده بود بالای سر، بلوز نازکی تنش بود، و گردنش، آن گردن باریک و آشنا، پر از ردهایی بود که دیشب… نه از دست‌های من. چشم‌هایم روی پوستش لغزید، جایی بین شهوت و درد گیر کرده بودم؛ مثل کسی که هم می‌خواهد ببوسد، هم می‌خواهد خفه کند. نوشین سر بلند کرد. چشمانش قرمز نبودند. گریه نکرده بود. فقط… ساکت. به آرامی گفت: – بیدار شدی… حلقه‌ی صدایش مثل طوقی دور گردنم سفت شد. سعی کردم چیزی بگویم. دهانم خشک بود. فقط سرم را تکان دادم. نوشین فنجانی را برداشت، قهوه سرد شده بود، اما جرعه‌ای نوشید. سکوت بینمان مثل موجود زنده‌ای در اتاق راه می‌رفت. بالاخره گفتم: – رفت؟ صدایم خش داشت، شبیه برگی که روی آسفالت کشیده شود. نوشین نگاهی از بالای فنجان بهم انداخت. نمی‌دانستم در آن نگاه شرم بود، چالش بود، یا فقط خستگی. آرام گفت: – صبح زود… نگاهش را ازم دزدید. لب‌هایش، همان لب‌هایی که دیشب ناله را ازشان شنیده بودم، به لرز افتادند. نفسم را دادم بیرون. سنگین، تلخ. آمدم یک قدم جلو برم، اما پاهایم نرفتند. او هم هیچ حرکتی نکرد. همانجا ماند. مثل تندیسی که دیگر قرار نیست حرف بزند، دوست داشته باشد، بخندد. زمزمه کردم: – چرا…؟ سوالی که تهش بیشتر التماس بود تا قضاوت. نوشین مکث کرد. دستش روی میز آرام کشیده شد، انگار به دنبال کلمه‌ای گم‌شده. لب‌هایش لرزیدند: – چون… چون دیگه نمی‌تونستم فقط… نفس بکشم… کلماتش، مثل سیلی نبودند. مثل خنجری کند بودند؛ آرام، بی‌صدا، اما دردناک‌تر از هر چیزی. خواستم چیزی بگویم، فریاد بزنم، اما چیزی درونم فرو ریخت. فقط به او نگاه کردم؛ به خطوط ظریف صورتش، به لرزش انگشتانش، به پوستی که هنوز بوی شب گذشته را می‌داد. ناخودآگاه نزدیک‌تر رفتم. دستم، بی‌اراده، به لبه‌ی میز گرفت. انگار اگر رهایش می‌کردم، سقوط می‌کردم. بهم نگاه کرد. نگاهی که میان طلب بخشش و وقاحت مردد بود. آهسته پرسید: – متنفر شدی…؟ چند ثانیه طول کشید تا بفهمم سوالش واقعی بود. دروغ نبود. چیزی میان امید و ناامیدی. لبم بی‌صدا تکان خورد. – نمی‌دونم… صدایم خالی بود. درست مثل قلبم. و بعد… حرکتی ناگهانی. نوشین بلند شد. بی‌دفاع‌تر از همیشه، با گام‌های آرام آمد جلو. فاصله‌ی بینمان را که هزار سال به نظر می‌رسید، طی کرد. حالا بوی پوستش را می‌شنیدم. بوی شب. بوی خیانت. بوی خواستن. نوک انگشتانش به سینه‌ام خورد. آرام. مثل بیداری زخمی. نفس کشید. لب زد: – هنوزم منو می‌خوای؟ سکوت بینمان آنقدر سنگین شد که می‌شد با دست لمسش کرد. من… من که نمی‌توانستم حتی خودم را بخواهم، چطور هنوز این زن را، با تمام گناهانش، با تمام خط‌های مانده روی تنش، می‌خواستم؟ دستم بالا آمد. آرام. بی‌صدا. و روی پهلویش نشست. گرمای بدنش از پوستش عبور کرد. مثل سیلی، مثل بوسه، مثل زخم. چشم‌هایم را بستم. و بوسیدمش. نه برای بخشیدن. نه برای فراموش کردن. فقط برای اینکه هنوز می‌خواستمش. همانقدر گناه‌آلود، همانقدر شکسته، همانقدر زنده. نوشته: آنها
    • mohsen
      مسافرت عید 1   سلام خدمت همه امیدوارم حالتون خوب باشه من یکی از کونی های پر کار کونباز ام که چند دفعه خاطراتم رو بیان کردم و گفتم امروز میخوام خاطراتی که عید۱۴۰۴ گذروندم رو براتون بیان کنم پس اگه با محتوا گی حال نمیکنید وقتتون رو نذارید براش از خودم بگم۲۱ سالمه ۱۶۷ قدمه پوست سفید و ترتمیزی دارم که البته بگم خیلی بهش رسیدگی میکنم:) بدنم رو لیزر کردم و هر از گاهی برای تمدید میرم و حتی یه دوره کوتاه هرمون هم مصرف کردم که باعث برآمدگی سینه هام شد که خب از اشتباهاتم بود چون دوست نداشتم اما گویا اقایون کون باز و بچه باز خیلی خوششون میاد:) ۶۵ وزنم هست دماغم رو عمل کردم چشم ابرو مشکی ام و موهای بلند و صاف دارم که روی سرم مدل گوجه میکنم جز خودم یه داداش بزرگ تر و یه خواهر دارم که ازدواج کردن و خودمم با پدر مادرم زندگی میکنم که نسبتا سنشون بالا هست تمایلات همجنسگرایانه در من از دوران بلوغم آشکار شد اما برخلاف خوشگل بودند هرگز پا به هرکسی ندادم درسته که عاشق کیرم و سکس رو خیلی دوس دارم اما کیس های مد نظر خودمو دارم دوست دارم افرادی با ظاهر مردونه و بالغ با من سکس کنن و توی سکس از تحقیر هم خوشم میاد سکس های زیادی هم داشتم اما هرگز با همسن و سال خودم رابطه نداشتم و اصلا به اینجور افراد محل هم ندادم داستان برمیگرده به همچین چند ماه پیش که من توی اینستاگرام با یه پسری آشنا شدم که به شدت حس جنسی بهش داشتم ازش بخوام بگم ۱۸۰ اینا قدش بود ۷۵/۸۰ وزنش بود و به شدت فیس مردونه ای داشت ریش و پشم و تتو که خیلی به دلم نشست اما وقتی پرسیدم ساکن کجاست تو ذوقم خورد چون فهمیدم ساکن یکی از شهر های اطراف اصفهان هست دیگه سر و ته صحبت رو هم آوردم چون خودم که نمیتونستم به شهر اونا برم اونم نمیومد اما به همینجا خطم نشد کم کم با مردای زیادی از اون شهر آشنا شدم که با چت باهاشون ارتباط برقرار کردم باورم نمیشد! رسما و شرعا هر مردی که بهش پیام دادم نه نمی آورد حتی اگه متاهل می بود و من شخصا به این شهر لقب بچه باز ترین شهر جهان رو میدم:))) جالب اینکه همه هم پایه همه مکان دار و اهل حال اما نکته این بود که من نمیتونستم برم اونور و اگه هم میشد نهایت یکی دو روز میتونستم خونه رو بپیچونم که فایده نداشت دیگه روزا میگذشت و منم با چت کردن و خود ارضایی روزگار میگذروندم و حتی حوصله سکس نداشتم دیگه وقتی میدیدم چه کیس هایی هستن و من دستم دوره ناامید میشدم و حسم میپرید دو سه بار چند تا راننده سنگین از اون شهر اومدن و سکس پر هیجان تو کابین داشتم اما همچنان چشمم سیر نشده بود با خودم میگفتم اگه برم اون شهر به هرکی پا بده کون میدم:)) ایام گذشت تا خانواده در تکاپو عید و عید دیدنی افتادن و بحث این بود که کجا بریم و چه کنیم به ذهنم رسید که پیشنهاد اونجا رو بدم و به شکل غیر منتظره ای پیشنهادم گرفت وقتی پیشنهاد دادم پدرم گفت من اون شهر یه رفیق دارم که از دوران سربازی میشناسمش و قدیم قبل ازدواج همکار بودن اما اون چند سال بعد ازدواج میکنه و میره شهرشون اما هنوز در ارتباط بودن (پدرم خیاط هست) خیلی سریع همه چی دست به دست هم داد که ما برا ایام عید بریم و از قبل حتی مشخصات مکان های دیدنی رو در آوردیم با خودم میگفتم خب میرم دیگه ایام عیده کسی کار به کار من نداره هر کاری خواستم میکنم اما دقیقا موقع رفتن زد و مادر شوهر خواهرم فوت شد دیگه همه چی بهم ریخت و نزدیک آخرای سال بود که بعد چند مراسم در حالتی که من فکر نمیکردم بریم با چند روز تاخیر راهی سفر شدیم البته بگم منو داداشتم و زن و بچه هاش رفتیم و قرار شد پدر مادرم چند روز دیگه راه بیوفتن خلاصه کنم رفتیم و رسیدیم و رفیق بابام چقدر گرم و صمیمی مارو تحویل گرفت و ازمون استقبال کرد یه آقای حدودا ۶۰ ساله اما سرحال یه سبیل کلفت و مشتی با موهای جو گندمی چهرش بسیار مردونه و مشتی بود یه خونه سه طبقه تر تمیز داشت که گفت طبقه سوم رو برا ما و خانواده آماده کرده خودش و دوتا پسراش و زنش قرار بود طبقات پایین تر بمونن خونه بسیار بزرگ و تر تمیزی بود و یه حیاط بزرگ پشت و جلو خونه بود که شبا واقعا خنک و حتی سرد میشدش خوده این آقا سه تا دختر و یه پسر متاهل دیگه هم داشت که ایام عید دعوتشون کرد و یه جورایی خانواده نصفه نیمه ما و خانواده پرجمعیت اونا ترکیب شدن و بساط شادی به راه بود و همه حال میکردن با خودم میگفتم تو این شلوغی راحت میشه حال کرد و فقط باید دنبال کیس بگردم و حسابی حال کنم اما از اون چیزی که فکر میکردم اوضاع عجیب تر پیش رفت دوتا پسرای آقا محمود(صاحب خانه و رفیق پدرم) علی ۲۵ ساله و رضا ۳۳ ساله بودن که رضا با ماشین سنگین همین آقا محمود با داداشش علی شریکی کار میکردن و از روز دوم عید که من اونجا بودم اونا هم اومدن برا گذراندن تعطیلات جفتشون برای من یکی از یکی جذاب تر و خفن تر بودن و فقط خدا میدونه چقدر دوست داشتم باهاشون تیک و تاک بزنم اما خب آشنا بودن و خطر ابرو وسط بود این بین که میخواستم فکره چاره باشم روز سوم ب بهانه خستگی نرفتم بیرون چون واقعا تا اول صب بیدار بودیم و تا شب یا بیرون یا شب نشین میکردیم و خانواده آقا محمود هم واقعا خوش مشرب بودن تصمیم گرفتم خونه بمونم و یه دوشی بگیرم و بعد برا خودم برم بیرون پی کیر بازی انقدر حشری بودم با یه خیار قلمی رفتم حموم مشغول شستن و ور رفتن با خودم بودم که صدای در حموم شنیدم و با تعجب رفتم که ببینم کیه اینو بگم که هر طبقه یه حموم بزرگ و دستشویی داشت و بینشون یه راه رو بود و انتها راهرو در بود که فضای خونه رو از دستشویی حمام جدا می‌کرد و خوده حمام دستشویی هم یه در داشتن و دقیقا در حمام زده شده بود درو از نیمه باز کردم که متوجه حضور آقا محمود شدم و اونم با تعجب گفت سپهر جان نرفتی؟ فکر میکردم تنهام ولی صدای پمپ آب رو شنیدم گفتم ببینم کی اینجاست پس شمایی فکر کردم پسرا خونن اما فهمیدم آب طبقه سه بازه منم یه اره گفتم اما ناگهان بدون فکر بدون و هیچ برنامه خاصی گفتم اره عمو محمود(تا قبلش میگفتم آقا محمود) و بعد با یه عشوه ریز گفتم این سه روز همش گردش بودیم خیلی کثیف و خاک و خلی شدم گفتم بمونم تر تمیز کنم خودمو ماشاالله حموم شما هم فشار آب خیلی قوی داره خیلی حال میده فقط حیف کسی نیست یه لیف بکشه پشت آدمو!!! باور کنید یا نکنید حتی خودمم نمیفهمیدم چی میگم و چرا میگم انگار جن رفته بود تو جلدم و حقیقتا اصلا تو برنامه هام نبود که محمود خان منو بکنه هرچند که خیلی از نظرم کیس جذابی بود اما نمیخواستم آبروریزی بشه! محمود خان هم انگار یه بوهایی برده بود گفت خب من میام الان فقط بزار لباس عوض کنم در هم قفل کنم یه موقع کسی اومد فکر ناجور نکنه پسرم! از هیجان دودولم راست شده بود سریع شرت آبی رنگی که قبلا پام بود پوشیدم که محمود خان اومد لخت نباشم اخه ته دلم دوست نداشتم شروع کننده باشم و البته یکمم پشیمون شده بودم یکم بعد محمود خان اومد درو زد منم باز کردم دیدم با یه شرت نخی پاچه دار مشکی اومد داخل بدن ورزیده و پشمالویی داشت اما سعی کردم نگاهمو ازش بدزدم از شهو‌ت داغ بودم و می لرزیدم وقتی لیف رو به محمود خان دادم اونم شروع به لیف کشیدن کرد دوست داشتم برگردم و لباشو بخورم اما جرات نداشتم هر ثانیه انگار هزار سال می گذشت اما بالاخره محمود خان صحبت کرد و گفت سپهر جان چرا با خودت خیار آوردی حمام!خب بیرون میخوردی اینطوری تو گرما حمام پلاسیده میشه که! یه لحظه چشمم خورد به خیاری که آورده بودم تا باهاش تو حموم حال کنم! دستپاچه شده بودم فقط گفتم عهههه حواستم نبود اشتباه آوردم اونم گفت که اینطور و منو برگردوند که جلوم رو لیف بکشه خیلی نزدیک بودیم و واقعا انتظار داشتم همونجا ازم لب بگیره اما در کمال ناباوری بعد چند دقیقه مالیدن و ور رفتن به بهانه لیف کشیدن بلند شد و دیدم که کیرش زیر همون شورت راست شده!!! بدون هیچ حرفی یه لبخند زد و منم جوابشو با یه لبخند دادم اونم انگار منتظر بودش یواش یواش شرتش رو کشید پایین! کیر سفید نسبتا کلفتی داشت شاید هیفده هیجده سانت بود! تخمای درشت و اصلاح شده! با همون لهجه ای که داشت گفت منم یه خیار دارم دوس داری امتحان کنی؟ هیچی نگفتم مثل وحشی ها شروع کردم به ساک زدن و خوردن از شدت هیجان تا ته میخوردم و عمو محمود هم هیجان زده شده بود و آخ و اون می‌کرد یکم بعد سر پام کرد و بعد منو در کنترل کامل خودش گرفت اول یه آب رو بدنم ریخت و شروع کرد سینه هامو خوردن باور کنید دست خودم نبود و آه میکشیدم و اونم لذت میبرد یکم بعد دولا شدم و قمبل کردم قدم کوتاه تر بود برا همین عمو محمود یکم خم شد که بکنه تو کونم و سر کیرش که رسید به کونم کرد توش و یکم بعد تا ته جا داد و در گوشم گفت چه داغههههه قربونت برم تا الان کجا بودیییی!!! و حالا نکن کی بکن تلمبه میزد و منم رسما جیغ میزدم لذتی رو تجربه میکردم که برام سابقه نداشت یکم بعد ازم خواست تو‌حموم داگی بشم و قمبل کنم با اینکه سخت بود قبول کردم اونم راحت تلمبه میزد و منم آخ و اوخ میکردم یکم بعد چون دودولم تقریبا لای پاهام بود از شدت تلمبه های عمیق محمود ابم اومد و همزمان با من محمود هم آبش اومد و خودشو بهم فشار داد که همین حرکت باعث شد کف حموم بخوابم چند دقیقه بعد با بی حالی از روم بلند شد و همدیگه رو شستیم و از حموم بیرون اومدیم خودمون رو خشک کردیم باورم نمیشد که با رفیق بابام همچین سکسی کردم و اونم انگار خیلی راضی بود حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد فقط قرار گذاشتیم خیلی تابلو نکنیم چون به هر حال بر جفتمون بد بود اما این سکس نه تنها حشر منو نخوابونده بود بلکه داغ ترمم کرده بود دو سه ساعت بعد که خانواده اومدن رفتم پی محمود و تو خلوتی ازش خواستم دوباره منو بکنه اولش تعجب کرد اما انگار از اینکه یه بچه خوشگل اومده و درخواست کیر میکنه لذت برده بود اما خونه شلوغ بود و به هر دری زدیم نشد که نشد دست آخر بی خیال شدم و رفتم سر وقت اینستا تا کیس جدید پیدا کنم همون اول یاد یه پسری کردم که اسمش محمد بود و همون شهر مغازه آنتیک فروشی داشت چیزای مثل انواع چاقو ‌سنگ و گردنبند و این حرفا متاهل بود اما پسر باز بود یه سبیل کلفت داشت و بدن تتو شده از نظر قد و قواره یکم از من درشت تر بود و کلا۲۷ سالش بود اما ظاهر مردونه ای داشت وقتی پی دادم سریع جواب داد و بعد که گفتم اومدم شهرشون تعجب کرد خلاصه سریع هماهنگ شدیم که همو ببینیم آدرس مغازش داد مغازه یه پله میخورد به طرف پایین نسبتا بزرگ بود اما داخل یه پاساژ بود یه شلوار بگ و تیشرت قرمز گشاد پوشیدم یه شورت صورتی دخترونه هم پام کردم نمیدونستم شرایط به چه صورت وقتی رفتم پیشش تنها بود و گویا منتظر بود از نزدیک که دیدمش چشمای سبز تیره داشت خوش چهره بود اما اصلا قیافه سوسولی نداشت رفتم پیشش و سلام احوال پرسی کردم با چشماش داشت منو میخورد چند دقیقه ای حرف زدیم و من منتظر بودم که گفت بیا پشت میز بشین! تعجب کردم که چیکار می‌خواد بکنه اونم گفت مگه نمیگفتی دوست داری برام بخوری؟ بیا بخور دیگ! منم با اکراه رفتم پشت میز زانو زدم و نشستم فضای میز جوری بود که من کاملا کاور میشدم و دیده نداشت از بیرون یه میز بزرگ چوبی قهوه ای که زیرش راحت میشد نشست و ساک زد کش شلوار شیش جیبش رو باز کرد و کیر راست شدشو داد بهم و گفت مشغول شو تا کسی نیومده! به گفته خودش خیلی سال بود نداده دهن کسی و زنشم براش ساک نمیزد کیر معمولی و کوچیکی داشت و پشماش رو تازه زده بود تقریبا یک دقیقه بود که داشتم میخوردم براش که سرمو محکم نگه داشت و آبشو تو دهنم خالی کرد! نه سوال پرسید و نه حتی هشدار داد بدون نظر من تو دهنم ارضا شد و منم آبشو خوردم! درسته ضد حال شد و آبش زود اومد اما این آلفا بودنش منو مجذوب خودش کرد بعد یکم خوردم و با اینکه خیلی حشری بودم کیرشو از دهنم در آوردم و اونم بلند شد و یکم بعد به منم گفت بیا بیرون یه لیوان آب بهم داد و یکم بعد و صحبت الکی که اره میگم بیا خونه هم بکنم تو کونت راهی کرد منو به طرف خونه! رسما این ساک و کیر بازی برام سودی نداشت اما ته دلم هیجان و رضایت خاصی داشتم ساعت هفت شب بود و باید میرفتم خونه البته مهم هم نبود چون تو اون شلوغی کسی ب من اهمیت نمیداد بعد یکم فکر تونستم مسیر رو پیدا کنم و فهمیدم باید ماشین سوار بشم بغل خیابون واستادم یه نکته بگم اون شهری که توش بودیم با توجه به اینکه شب عید بود شلوغ تر از حد معمول بود اما بازم نگاه های مردای بچه باز رو روی خودم حس میکردم چون هم من تیپ سوسولی داشتم هم بچه خوشگل بودم و هم خب گفتم مردا این شهر خیلی کون باز بودن و واقعا شهر عجیبی بودش زناشون اکثرا مذهبی و چادری مردا پسر باز و لاتی بغل خیابون که بودم یه پراید مشکی داغون بغلم ‌واستاد وقتی آدرس دادم گفت بیا بالا همون جلو نشستم اولش دقت نکردم به راننده ولی بعدش توجهم رو جلب کرد یه مرد ۳۲/۳۳ ساله بود نسبتا بور بود که تو همون تاریکی مشخص بود ریش پرپشتی داشت یه شلوار کردی پوشیده بود با پیرهن قرمز سوزنی باور کنید دست خودم نبود که انقدر جنده شده بودم ! یا تاثیر آب و هوا بود یا واقعا اونی که اون لحظه اونجا بود من نبودم اما انقدر ب دست و کیر (از رو شلوار گشادش)و قیافه مرده تابلو نگاه کردم که اونم درجا قضیه رو گرفت بدون حرف و حدیث فقط گفت اهل حالی منم گفتم آره گفت بچه کجایی؟ گفتم تهران جالب بود خونش نزدیک خونه محمود بود یه خونه ویلایی دو طبقه بود که ما رفیقم طبقه اول ماشین همون جلو در پارک کرد خونه خیلی معمولی بود از ظاهر خونه مشخص بود زن توی اون خونه زندگی نمیکنه انقدر خونه مجردی مردونه رفته بودم که بدونم فرق خونه زن دار و بدون زن رو یه تشک قرمز پهن بود با یه پتو پلنگی ازم خواست لخت بشم که گفتم باید برم دستشویی اونم منو راهنمایی کرد دستشویی اکی نبود یعنی فشار آب گرم خوبی نداشت اما با هزار بدبختی کارو جم کردم وقتی اومدم دیدم لخت خوابیده رو تشک قرمز یه کیر بزرگ کلفت و تیره تو دستش بود! پاهاش پرمو بود اما بالا تنه کم مو بود بدن سفیدی داشت اما کیر و تخماش تیره رنگ بودش داشت بهم نگاه می‌کرد که لخت شدم و وقتی سینه ها و شورت دخترونه رو دید گفت تو دختری یا پسر؟؟؟؟ منم از رو کرمک بازی گفتم دوجنسه ام! انگار هوش از سرش پرید از حالت خوابیده به نیم خیز تغییر حالت داد منو تو بغل گرفت و شروع کرد لب بازی کردن و مالیدن من همین حرکت باعث شد آمپرم منفجر بشه و هم زمان کیر و تخماش رو میمالیدم و پیش آب سر کیرش رو با انگشتام پخش میکردم بعد یه لب بازی حسابی مشغول خوردن سینه هام شد و محکم میک میزد یه لحظه با خودم گفتم اگه کبود بشه داستان میشه برا همین بهش اخطار دادم و اونم به مکش بیش از حدش پایان داد همه جام رو لیس میزد مثل یه آب نبات منو میخورد و منم غرق لذت بودم کم کم حالت ۶۹ شدیم و من رفتم سر وقت کیرش همین یکم پیش از زیر میز یه کیر رو ارضا کردم و حالا تو خونه خالی مشغول عشق و حال با یه مرد غریبه بودم که حتی اسمش هم نپرسیده بودم اون داشت سوراخمو میخورد و جون جون می‌کرد بین این لیس زدن هاش میگفت بچه تهران اومدی شهرمون کونت بزارم؟ رفتی تهران برا رفیقات تعریف کن! و هی می گفت چه سوراخ تمیزی اوف بکنمت جر بخوری کون سفید اوف چه کونی و منم سعی میکردم کیرشو تا ته تو دهنم جا بدم شاید یه بیست دقیقه به اون وضعیت میگذشت که آقا بالاخره تصمیم گرفت کیرشو بکنه تو کونم از کیف کمریش که اون گوشه افتاده بود یه دونه کاندوم در آورد و زد به کیرش و بعد یکم تلاش تا خایه کیرشو تو کونم جا کرد و از همون اول شروع کرد به تلمبه زدن های محکم کرد دوباره لذت سراسر وجودم رو فرا گرفت حس میکردم با همیشه فرق داره! انگار جور دیگه داشتم لذت میبردم این بکن غریبه تو چند پوزیشن ترتیب منو داد و اصلا به کون مفتی که زیر دستش بود رحم نکرد دست آخر تو حالتی که به بغل خوابیده بودیم و از هم لب میگرفتیم ارضا شد کیرشو تا ته بهم نگه داشت و بدنم رو محکم میمالید کارمون که تموم شد بعد یه تمیز کاری نفری یه نخ سیگار کشیدیم متوجه شدم اسمش صابر هست ۲۹ سالشه تازه از زندان آزاد شده منم از خودم گفتم ولی نگفتم از کجام یه شماره رد و بدل کردیم که اگه خواستم بازم برم پیشش که البته بعدا بازم رفتم همون بین گوشیش زنگ خورد و مشغول صحبت بود و منم راضی از سکس های امروزم که بعد تلفن بهم گفت رفیقم داره میاد اینجا منم میخواستم آماده شم که گفت حال داری؟ متوجه شدم منظورش چیه اما پیچوندم و خستگی و کون درد رو بهونه کردم و واقعا که حسش نبود کم کم از خونه زدم بیرون و چند دقیقه بعد رسیدم خونه یه شام مفصل خوردم و بعد شام عمو محمود هرجا گیر میومد منو حسابی انگشت می‌کرد قرار بود فردا بابام و مامانم بیان و تو خلوت گفت آخره شب بریم انباری منم با اینکه حال نداشتم اما نخواستم ناراحتش کنم و اکی دادم شب به خوبی گذشت و کلی در کنار خانواده گفتیم و خندیدم و بر خلاف قبل که پسرای عمو محمود نبودن اون شب اونا هم بودن اما یه جور عجیبی بهم نگاه میکردن اولش فکر کردم نکنه جریان منو باباشون رو فهمیدن که خب خیلی بعید بود به هر حال آخرش با کلی ترس و لرز با محمود رفتیم زیر زمین و خیلی سریع ترتیبم رو داد و بخاطر استرس آبش سریع اومد موقع خوابیدن که شد وقتی میخواستم برم بالا صدای رضا پسر بزرگ محمود خان رو شنیدم که صدام کرد و حال احوال و بعد گفت اگه اکی هستی شب بیا پایین ما پسرا همه اینجاییم منم اکی دادم اما وقتی رفتم دیدم جز خودمو علی و رضا کسی نبود که پرسیدم بقیه کجان گفت بقیه؟ گفتم اره گفتی پسرا همه اینجان گفت خب هستیم دیگه،بقیه که همه متاهلن زن و بچه دارن اونا که نمیشه زن و بچه رو ول کنن و زد زیر خنده حدس زدم اینا برنامه دارن اما تو دلم میگفتم نه بابا نمیشه دوتایی اخه؟ اینا داداشن مثلا خلاصه ساعت سه صب دوباره بساط عرق و ‌ پاستور پیاده شد و سه تایی گفتیم خندیدم و مسخره بازی در آوردم و اینو بگم طبقه دوم یه اتاق بزرگ با امکانات بود حتی آشپزخانه هم داشت و کلاه دربست در اختیار این دوتا داداش بود و کم کم ساعت های پنج بود فکر کنم دیگه جا انداخته شد بخوابیم و دقیقا جای من وسط دوتا داداش بود! میدونستم قراره اتفاقی بیوفته تابلو بود منم از خدام بود چون هر دو داداش برام جذاب بودن و البته عرقم خورده بودم و حسابی داغ بودم منم نامردی نکردم موقع خواب شلوار و پیراهن رو با هم جلو دوتا داداش در آوردم و با شورت گرفتم خوابیدم جفتشون هنگ کرده بودن اما اونا هم مثل من لخت شدن بدن های پشمالو و مردونه علی که داداش کوچیک بود پیشگام شد و بهانه کم مویی بدنم رو مالید و میگفت چقدر بی مویی چقدر سفیدی چقدر نرمی منو رضا چقدر با تو فرق داریم و به همین بهانه در حال مالیدن من بود کم کم دستش پایین تر رفت و دودول سفت شدمو فشار داد و گفت ولی این سفتههه تو همون حالت بغل هم شروع کردیم لب بازی و رضا هم از پشت اومد بغلم و یکم بعد شروع کردم با رضا لب بازی کردن تو همون زمان علی سوراخمو انگشت کرد و گفت خوبه! صابر قشنگ آماده کرده!!! همون لحظه فهمیدم اینا از طریق صابر راننده ماشین فهمیدن من کونی ام فرداش که حرف زدیم رضا گفت وقتی داشتی میرفتی از خونه صابر دیدمت بعدا که جویا شدم گفت اره پسره کونی بود اومد کردمش و امارت در اومد اینجا کوچیک همه از کار هم خبر دار میشن:)و در اصل اون رفیق صابر که تلفنی هم حرف زده بودن رضا بود خلاصه اون شب برا چندمین بار یه سکس خفن با دوتا داداش کردم کیرشون مثل کیر باباشون بود و حسابی جرم دادن از اونجایی که تو یه خونه بودیم من هم دیگ همش با اونا بودم شب که پیششون میخوابیدم صب هم اگه بیرون میرفتیم که هیچ اگه نه یا با اینا بودم یا با همین دوتا داداش میرفتیم بیرون که از همون طرف با پنج شیش نفر سکس کردم اما خودشون هم حسابی به کونم تلمبه زدن و حتی لباس زنونه برام خریدن که موقع دادن با اون لباسا بهشون حال بدم و چقدر لذت بخش بود حتی باباشون هم جریان رو فهمید و تو خلوت بهم گفت دمت گرم به پسرام خوب حال بده برات جبران میکنم این ایام خیلی خسته شدن همش پشت ماشین بودن اما بر خلاف باباشون پسرا اصلا نفهمیدن باباشون هم کونم میزاره و منم چیزی نگفتم:) خلاصه که تا آخره تعطیلات اونجا بودیم و من توی این مدت با ۱۲ نفر مختلف سکس کردم اصلا پشیمون نیستم بدن خودم بود دردش رو من کشیدم لذتشم خودم بردم و یکی از بهترین تعطیلات عمرم بود پس لطفا قضاوت الکی نکنید اگه خوشتون اومد ادامه و چند تا سکس اتفاقی که پیش اومد رو هم تعریف میکنم که اونم خالی از هیجان نیست نوشته: سپهر کونی
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18