رفتن به مطلب

chochol

ارسال‌های توصیه شده

     بیغیرتی × سادیسم × تحقیر × داستان بیغیرتی × سکس بیغیرتی × سکس سادیسم × داستان سادیسم ×

ملکه - قسمت اول

بخش اول – راهرو
قلبم تند می‌زد، سایه‌ی یک مرد و یک زن، زیر نور کم‌قدرت سرسرا، که از تعدادی شمع ناشی می‌شد، روی دیوار افتاده بود. از صدای پچ‌پچ شاهزاده با ندیمه‌ی پرستار پادشاه، گرچه خیلی گنگ به گوشم می‌رسید، فهمیدم که حال پادشاه رو به بدتر شدن است.
پادشاه سوتایلیما (Sutailimuh) چند ماهی بود که مریضی مشکوکی
گرفته بود و حالش روز به روز وخیم‌تر میشد. در کلِ امپراطوری، صحبت از وضعیت سرزمینمان بعد از مرگ پادشاه بود. در گیر و دار جنگ‌های خونبار بین سوتایلیما و آیسراپ (Aisrap) این بدترین خبرِ ممکن برای مردم بود.
به نظر می‌رسید که شاهزاده تکانی به خودش می‌دهد و انگار داشت خداحافظی می‌کرد. کم کم باید می‌رفتم. اگر کسی می‌فهید در چنین شرایطی گوش ایستاده‌ام، خیلی برایم بد می‌شد. ولی تا روی پایم چرخیدم، با چیزی برخورد کردم، شمعم روی زمین افتاد و صدای برخورد پایه‌ی آهنین شمع با کاشی‌های روی زمین، در سرسرا پیچید. به خودم آمدم، فینی (Finni) پیر بالای سرم ایستاده بود «ای جاسوسه‌ی هرزه، اینجا یواشکی چیکار می‌کنی؟» خواستم داستانی را که بلافاصله در ذهنم می‌ساختم را برایش بگویم که حس کردم شخص دیگری هم پشت سرمان ظاهر شد. سریع برگشتم و نزدیک بود سکته کنم. شاهزاده با آن ابهتش پشت سرمان ایستاده بود. بی اختیار گریه‌ام گرفت، «به خدا من گوش واینستاده بودم اتفاقی از اینجا رد می‌شدم»، تا حدی هم راست می‌گفتم، این را گفتم و گوشم سوت کشید، فینی سیلی محکمی توی گوشم زد. لحظه‌ای نگاهم به چشمان شاهزاده افتاد و سریع چشمم را از اون دزدیم. فینی دوباره سیلی دیگری زد «اینجا برای همه‌ی افراد بجز حکیم، پرستارهای پادشاه و شخص ولیعهد ممنوع هست، نمیتونی اتفاقی از اینجا رد شده باشی». ترس بر وجودم غالب شده بود. سپس فینی خیلی آرام و فروتنانه به شاهزاده نگاه کرد «سلام سرورم، همین الان نگهبان رو خبر میکنم». شاهزاده دستش را بالا برد و گفت «فکر می‌کنم این دختر را قبلاً دیده‌ام. او دختر سر رودریک (Sir Rodrik) فرمانده‌ی قلعه‌ی شمالی هست. خودم در موردش تصمیم می‌گیرم».
دو حس توامان با هم در وجودم زبانه می‌کشید، اینکه می‌ترسیدم علاوه بر خودم، پدرم هم به اتهام جاسوسی یا اتهامات دیگری محاکمه شود، و اینکه متعجب بودم چطور شاهزاده مرا شناخته بود. لااقل دو سال پیش بود که او را در یک مهمانی دیده بودم. او در صدر مجلس کنار پدرش پشت میز نشسته بود و من در میام خیل افراد بلندپایه‌ی امپراطوری و خانواده‌شان بودم. آن موقع ۲۲ سالم بود.
فینی به نشانه‌ی اطاعت سرش را تکان داد و بعد هم به زمین خیره شد؛ شاهزاده راه افتاد، و من پشت سرش حرکت کردم.
از مسیر حرکت فهمیدم که احتمالاً داریم به اتاق شاهزاده می‌رویم. نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظارم بود. ما از کنار تعداد زیادی از ندیمه‌ها رد شدیم. شاهزاده حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد و هیچ سخنی نمی‌گفت. وقتی جلوی درب اتاقش رسیدیم، در خودبخود گشوده شد، ندیمه‌ای که پشت در بود به نشانه‌ی احترام روی زانویش خم شد. «فعلا بیرون باش، تو دنبالم بیا، الیزابت (Elizabeth).» اسمم را هم می‌دانست. انگار قلبم می‌سوخت. شاهزاده بدون اینکه به من نگاه کند، روی تختش نشست. «حال پدرم، خیلی بده، ولی مطمئن باشید که حداقل سه ماه دیگه زنده می‌مونه» کمی مکث کرد «فکر نمی‌کردم رودریک هم به این‌جور اطلاعات علاقه داشته باشه» بعد بالاخره نگاهم کرد «حالا میتونی بری». زدم زیر گریه. «به ایلیوس (Eleos) قسم می‌خورم که من جاسوس نیستم، فقط، …» نمی‌توانستم اعتراف کنم که فقط به خاطر اینکه کنجکاو بودم و دلم می خواست بدانم شاهزاده به زودی پادشاه خواهد شد یا نه آنجا رفته بودم، مغزم قفل شده بود، نمی‌توانستم داستانی که از لحظه‌ای که فینی من را دید تا الان ساخته بودم را تعریف کنم، حس می‌کردم حرفم خیلی احمقانه خواهد بود؛ ضمن اینکه واقعاً منقلب شده بودم و گریه‌ام واقعیِ واقعی بود. شاهزاده بلند شد و به سمت من آمد. «فقط؟» دقیقاً نمی‌دانستم چرا، ولی هق‌هق کنان گفتم «این فقط یه کنجکاوی شخصی بود شاهزاده، پدرم یا هیچ‌کس دیگه‌ای چیزی نمی‌دونه»
شاهزاده کاملاً توی صورتم نگاه می‌کرد. «اگر پدر تو نمی‌شناختم، حرفتو هرگز باور نمی‌کردم.» عین یک عروسک احمق گفتم «ببخشید!» با در نظر گرفتن شرایط، شاید این احمقانه‌ترین چیزی بود که در عمرم گفته بودم. با دستش دستم را گرفت. «فعلا برو، فردا عصر دوباره بیا اینجا تا با هم حرف بزنیم.»
«بله سرورم»

«بیا تو»
از شب گذشته تا آن زمان، وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود. چند دقیقه قبل یکی از خدمتکاران به اتاقم آمده بود و گفته بود که فوراً به اتاق شاهزاده بروم.
وقتی وارد اتاق شاهزاده شدم، متوجه حضور همسر او کاترین (Catherine) هم شدم که روی یک صندلی با حالتی وحشت‌زده نشسته بود. شاهزاده بلند شد و به سمتم آمد. دستانش را دو طرف صورتم روی گونه‌هایم قرار داد و طوری که کاترین هم بشنود با حالتی مرموز و با تحکم پرسید: «بتی، تو برای چی اونجا وایساده بودی؟» و مستقیم توی چشمانم نگاه کرد. قبلاً تصمیمم را گرفته بودم و نمی‌خواستم هیچ دروغی بگویم. از دروغ گفتن بیشتر می‌ترسیدم؛ بنابراین سناریوی خاصی را برای پاسخ‌هایم به او انتخاب نکرده بودم. مثل یک دختر نوجوان احمق، همینطور که در چشمان او خیره شده بودم گفتم «فقط از روی کنجکاوی سرورم» با نگاهش که به یک نگاه عاقل اندر سفیه تبدیل شده بود گفت «چرا تو انقدر احمق هستی دختر جان؟ میدونی با این کارت ممکنه خودت و تمام دودمانت رو به باد بدی؟» دوباره گریه‌ام گرفت «ببخشید. به خدایان قسم می‌خورم که من فقط دوست داشتم …» با دستش محکم سرم را تکان داد «دوست داشتی چی؟» دلم را به دریا زدم و حقیقت را گفتم «دوست داشتم شما رو ببینم» شاهزاده با لبخند ولی به حالت تهدید آمیزی سرش را به سمت همسرش برگرداند و به او نگاهی کرد، من هم در این فاصله فرصت کردم نگاهی به او بیندازم، ولی کاترین فقط نگاهش را دزدید. شاهزاده همانطور که نگاهش به سمت او بود گفت: «یعنی تو به اندازه‌ی کاترین خیانت‌کار نیستی؟»
حرفش به شدت آشوبی در دلم ایجاد کرد. کاترین که سرش پایین بود جیغ کوتاهی کشید و ظاهراً به آرامی شروع به گریه کرد. شاهزاده ادامه داد «این قصر پر از جاسوسه. حتی کسانی که فکرش رو هم نمیکنی بهت خیانت می‌کنند. فرقی نداره دختر وزیر اعظم و همسر ولیعهد باشی یا دختر یک فرمانده‌ی شجاع که جون شاهزاده رو قبلاً نجات داده.» مکثی کرد و ادامه داد «ولی احساسم بهم میگه تو راست میگی. به فینی گفتم در مورد این موضوع با کسی حرفی نزنه. فعلاً قصد دارم این مسأله بین خودمون بمونه، اما شاید بعداً تصمیم دیگه‌ای بگیرم. میتونی بری»

حدود دو هفته از آن ماجرا می‌گذشت، ولی هنوز دلم آرام نشده بود. شب‌ها دو کابوس تکراری را می‌دیدم: گاهی کابوس اعدام شدن پدرم و گاهی هم کابوس پرت شدن کاترین درون یک سیاهچاله‌ی بزرگ در حالی که لباس‌های پاره و محقری تن او بود.
آن روز عصر توی اتاقم جلوی شومینه نشسته بودم و به شکلی عصبی روی صندلی تاب می‌خوردم که پدرم سراسیمه وارد شد. رنگ صورتش پریده بود. حدس زدم چه اتفاقی افتاده. نه توان و نه جرأت این را داشتم که چیزی بگویم. فقط نگاهش کردم.

    بتی، شاهزاده امروز بهم پیغام داد که برم پیشش. و الان از پیش اون برمیگردم
    تته پته کنان گفتم «چرا رنگتون پریده پدر»
    خب اتفاق خیلی مهمی افتاده. شاهزاده یه چیز خیلی مهم بهم گفت، که بعید می‌دونم طاقت شنیدنش رو داشته باشی.
    دوباره عین احمق‌ها به گریه افتادم ….
    چرا گریه می‌کنی بتی؟ مگه میدونی چی شده؟ قبلاً به خودت چیزی گفته بود؟
    سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و در حالی که انگشتش از اشک‌های من تر شده بود سرم را بالا آورد.
    بتی این بهترین خبر زندگیته. نیست؟
    ملتمسانه در چشم‌هایش نگاه کردم که زودتر بگوید چه چیزی می‌داند. ولی پدر با صدایی که غرور در آن موج می‌زد، گفت «شاهزاده ازم خواسته که نظرت رو در مورد ازدواج باهاش بهمون بگی»

مراسم خیلی زود و با عجله برگزار شد. تئون (Theon) می‌گفت که همه چیز باید زودتر انجام شود، زیرا پادشاه عملاً قدرت تکلمش را از دست داده بود و حتی حرف‌های اطرافیان را به درستی درک نمی‌کرد، و عملاً پادشاهی به دست تئون اداره می‌شد. از طرفی جاسوس‌های ما خبر آورده بودند که آیسراپی‌ها داشتند برای یک جنگ طولانی و سخت آماده می‌شدند.
همان شب عروسی بود که وقتی من و تئون وارد اتاقمان شدیم، کاترین را دیدم که با لباس‌های زیبایی که در مراسم پوشیده بود روی صندلی‌اش نشسته. تا روز عروسی هنوز معمای کاترین برایم حل نشده بود. نمی‌فهمیدم کاترین چرا اینقدر در موضع ضعف قرار داده شده. البته حدس می‌زدم که چه اتفاقی افتاده بود. و البته حتی برای دختر کم‌هوشی مثل من چندان سخت نبود که دلیل آن را حدس بزنم. در کل مراسم عروسی، کاترین زیبا با آن لباس شگفت‌انگیزش به من نگاه می‌کرد، اما نه نگاهی از روی حسودی و خشونت، بلکه نگاهی ترحم‌برانگیز که ذهنم را حسابی درگیر می‌کرد.
با ورود ما به اتاق کاترین از جایش بلند شد و خیلی آرام گفت «سلام سرورم». وقتی تئو نگاهی تهدیدآمیز به او کرد، با صدایی آرام‌تر گفت «سلام بانوی من». رعشه‌ای توی وجودم افتاد، مثل غمی که از پرت شدن یک ملکه‌ی تحقیر شده با لباس‌های پاره پوره درون یک گودال بزرگ به آدم دست می‌دهد. کاترین تقریباً ۱۵ سال از من بزرگ‌تر بود.
تئو رفت و روی تخت نشست. «خب بتی زیبای من، این فاحشه‌ای که الان جلوت ایستاده، یه روزی زن من بود. تا وقتی که فهمیدم جاسوس دشمنای ما بوده. البته هنوز مطمئن نیستم که پدرش هم هم‌دستش هست یا نه. میدونستی مادر فاحشه‌ش اهل کجا بوده؟»
از لحن تحقیر آمیز شاهزاده در مورد کسی که قرار بوده به زودی ملکه بشود جا خوردم.
«وقتی فهمیدم می‌خواستم قطعه قطعه‌ش کنم. زنی که عاشقش بودم بزرگترین خیانت‌کار تاریخ بود. ولی تصمیم گرفتم قبل از کشتن کمی تحقیرش کنم»
کاترین داشت ریز ریز گریه می‌کرد.
«تو اینجا یه خدمتکار داری. البته فقط توی این اتاق خدمتکارته. کسی اون بیرون هنوز نمیدونه این زن خیانتکار. همه فکر می‌کنند که ملکه‌ی آینده هست. ولی بیرون از این اتاق هم یه وظیفه داره. وظیفه داره وقتی باهات حرف می‌زنه، هر چی که تو بگی جلوی همه بگه چشم سرورم. تا روزی که این کارو بکنه، فعلاً از کشتن خودش و پدرش می‌گذرم»
گریه‌ی کاترین بلندتر شد. تئو سمت در رفت و پشت در را انداخت تا کسی وارد اتاق نشود.
«زانو بزن کتی». کتی با حالتی شق و رق سعی کرد جلوی من زانو بزند، ولی تقریباً جلویم روی زمین افتاد. «و اما تو الیزابت، تا وقتی توی دل من جا داری که دشمنم رو تحقیر کنی»
دلم داشت پیچ می‌زد. حقیقت این بود که من هم تحقیر کردن را خیلی دوست داشتم، ولی در حقیقت من احساسات شدید و دیوانه‌وار اکستریم (Extreme) بودن را دوست داشتم. من در کنار حس تحقیر کردن، حس تحقیر شدن را هم دوست داشتم. هر دو به یک اندازه. ولی اینجا باید توی نقش تحقیرکنندگی‌ام فرو می‌رفتم. این چیزی بود که شاهزاده از من خواسته بود.
«بسه، بلند شو جنده. من ازت نخواستم روی زمین بیفتی. گفتم زانو بزن» و بعد با پایش لگدی به او زد. لباسش را به سمت بالا کشید تا بلند شود.
به دستور تئون، کاترین زیبا روی پایش ایستاد. «عین یه فاحشه‌ی حرفه‌ای، لباسات رو آروم آروم جلوی بتی در بیار. فک کن دوتا ارباب جلوت وایسادن و تو رو به عنوان یک ماده سگ هرزه اجاره کردن»
کاترین بیچاره در حالی که مشخص بود جا خورده، صورتش را پایین انداخت. احساسات وحشتناک ولی پر جاذبه‌ای درونم جاری شده بود. دستم را روی چونه‌ی کاترین گذاشتم و صورتش را بالا آوردم و گفتم «آفرین دختر خوب، باید خیلی بدنت سکسی باشه». انگار شیطانی توی وجودم رخنه کرده بود. زن بیچاره، که حداقل ۱۵ سالی از من بزرگ‌تر بود، با ناامیدی دستش را توی لباسش برد. تئون هم شاید باور نمی‌کرد انقدر زود شروع به تحقیر آن زن کرده باشم. با پوزخندی داشت ما را تماشا می‌کرد. «از اولین باری که داشتی سوار کاری میکردی و من از دور دیدمت، فکر می‌کردم دختر قدرتمند و شجاعی باشی. خوب میدونی یه ملکه باید قوی باشه» دوباره همان حس توی دلم قوت گرفت. بله من قرار بود ملکه‌ی بعدی باشم.
سوتین سفید کاترین پیدا شد. تئو ناگهان محکم توی گوش کاترین زد. «گفتم مثل یه زن جنده. با ناز و عشوه لباساتو برای اربابت در بیار»
کاترین اطاعات کرد و در حالی که کمرش را به سمت راست و چپ تکان می‌داد دامن سفیدش را از پایش درآورد. «پریشب مگه نگفته بودم باید حسابی تمرین کنی. پس از اون دختره چی یاد گرفتی» اشک‌های کاترین روی صورتش سر می‌خورد.
وقتی دامنش را در آورد تازه فهمیدم چقدر بدن زیبایی دارد. انگار خدا این بدن را خودش تراشیده بود. شکم بسیار زیبا، پهلوهای بزرگ، سینه‌های فوق‌العاده. او شروع کرد به در آوردن جوراب شلواری‌اش. باز هم آرام و به همراه حرکت دادن بدنش. در همین حین دستم را از بالا روی سینه‌هایش بردم و پوستش را لمس کردم. دستم را سراندم زیر سوتین و انگشتم را روی نوک سینه‌اش فشار دادم. صورتش حسابی سرخ شده بود. گفتم «اوه اوه، مامانی چقدر سینه‌هات خوش فرم هستند. آدم دوست دارم باهاشون بازی کنه»
تئو یک خنده‌ی عصبی سر داد. تازه فهمیدم که او لباسش را در این فاصله درآورده و فقط یک شورت پایش بود.
کاترین به آرامی دستش را به پشتش برد و سوتینش را باز کرد. سوتین روی زمین افتاد و حالا کاترین ۳۷ ساله، که قرار بود ملکه شود، لخت روبروی یک دختر ۲۲ ساله کوچکتر از خودش ایستاده بود. تئو دست او را گرفت و به زور کاری کرد که یک انگشتش را جلوی من توی دهانش کند و آن را به شکلی که انگار دارد ساک می‌زند، بمکد.
حس دیوانه‌وارم باز هم مرا تحریک می‌کرد «چه توله سگ خوشگلی بهم دادی تئو، لباش چقدر خوشگلن.» این را گفتم و انگشتم را بردم سمت لبهایش، انگشت خودش را بیرون آورد و لبهایش را برای انگشت من باز کرد. لحظه‌ی کوتاهی دندان او به انگشتم خورد. «هُشش، گاز نگیر، فقط انگشتمو ساک بزن توله سگ»
کاترین از من کمی قد بلندتر بود. از هر نظر که فکرش را کنید، او واقعاً زیبا و لوند بود. انگشتم را عمداً پایین‌تر آوردم تا سرش جلوی من خم شود. «همیشه باید جلوی خانمت سرت پایین باشه حیوون» چرا این‌طور شده بودم، لحظه‌ای با خودم فکر کردم دیگر دارم زیاده‌روی می‌کنم، اگر تمام این اتفاقات برای امتحان کردن من باشد چه؟ اگر روزی رابطه‌ی کاترین و تئون خوب شود چه؟ دزدکی نگاهی به تئون کردم. فهمیدم حسابی از این صحنه لذت می‌برد. چون شق کرده بود. این اولین بار بود که کیرش را می‌دیدم.

واقعاً چند شب گذشته برایم شب‌های خاصی بودند. علاوه بر ملکه‌ای که برده‌ام شده بود، از سکس سه نفره و دو نفره با تئو فوق‌العاده راضی بودم.
من و تئون توی اتاقمان نشسته بودیم که در زدند. دلشوره تمام وجودم را فرا گرفت. آن وقت شب چرا باید کسی اینجا بیاید.
تئون دستور داد که هر کسی پشت در هست وارد اتاق شود. مردی سراسیمه وارد شد. «سرورم مرا عفو کنید. من دو خبر بد دارم.»
تئون از جایش بلند شد و سمت او رفت. مرد هر روی زمین به حالت سجده افتاد.
«پادشاه من، سی هزار نیروی جنگی آماده آیسراپی وارد روستاهای مرزی شدن و چندین روستایی رو کشتن. الان هم توی روستایی نزدیک برسای (Bersay) اردو زده‌اند.»

نوشته: هانترس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

ملکه - قسمت دوم

بخش دوم – نبرد
«پادشاه من، سی هزار نیروی جنگی آماده آیسراپی وارد روستاهای مرزی شدن و چندین روستایی رو کشتن. الان هم توی روستایی نزدیک برسای اردو زده‌اند.»
پادشاه من؟ نیازی نبود که مرد خبر دوم را بگوید. شاهزاده سراسیمه یقه‌ی مرد را گرفت و او را بلند کرد. «چی میگی عوضی؟ پادشاه؟ چی شده؟ زر بزن!» مرد نالید: «متاسفانه پزشک‌ها نتوانستند کاری کنند سرورم.» تئون مرد بخت برگشته را پرت کرد و در حالی که به سمت اتاق پدرش می‌دوید فریاد زد «اگر چرت و پرت گفته باشی میگم دارت بزنند» من هم بی‌اختیار دنبال تئون دویدم.

پیکر بی‌جان پادشاه رو تخت افتاده بود و روی چشمانش را پوشانده بودند. یک پارچه‌ی جگری به رسم امپراتوری روی بدنش افتاده بود و در اطرافش تختش هم در همین فاصله‌ی کوتاه تعدادی شمع قرار داده بودند. تازه فهمیدم که تئون چقدر پدرش را دوست داشته است و از اینکه پادشاه شده خوشحال نیست.
اون روی سینه‌ی پدرش خم شده بود و می‌گریست. نکته‌ی عجیب آنجا بود که کاترین پیش از او بالای سر پدرش حاضر شده بود. او هم داشت گریه می‌کرد. تئون گاهی سرش را بلند می‌کرد و نگاه تهدیدآمیزی به او می‌انداخت. رفتم بالای سرش و شانه‌هایش را در حالی که اشک می‌ریختم فشار می‌دادم. من هم چندان از اینکه ملکه‌ی پادشاه خواهم بود شاد نبودم. البته طبق رسوم کاترین تا زمانی که همسر پادشاه بود ملکه‌ی امپراتوری محسوب می‌شد ولی آن زمان هر دوی ما می‌دانستیم که چه کسی ملکه خواهد شد. احتمالاً پادشاه اعلام می‌کرد که کاترین دیگر همسر اون نیست. حتی شاید قصد داشت که اعلام کند کاترین خیانتکار بوده است. من نمی‌دانستم کاترین دقیقاً چه خیانتی به کشور کرده بود؛ شاید هیچ کسی جز خودش و کاترین هم از این موضوع باخبر نبودند.

از همان روز تئون به نفر اول امپراتوری تبدیل شد. تئون فقط یک برادر ۱۳ ساله داشت که به خاطر سن کمش رقیب مهمی برای سلطنت محسوب نمی‌شد. پادشاه فقید تنها یک بار ازدواج کرده بود و تنها دو فرزندش وارثان سلطنت محسوب می‌شدند. همسر او نیز پیش از این از دنیا رفته بود.
مسلماً کاترین در آن زمان ملکه‌ی امپراطوری محسوب می‌شد. یک شب من و کاترین در اتاق تئون نشسته بودیم. خبردار شده بودیم که تئون از شهر مکرا (mecra) که نزدیکترین دژ به پایتخت بود برگشته است و تا دقایقی دیگر به اتاقش برمیگردد. اون برای وارسی اوضاع رفته بود؛ زیرا حالا همه می‌دانستند که جنگ سختی در راه است. دشمن از شمال حمله می‌کرد و قصر پادشاه نیز در نواحی شمال امپراطوری قرار داشت.
بدون اینکه با هم حتی یک کلام صحبت کنیم، به کار خودمان مشغول بودیم. دلم برای تئون خیلی تنگ شده بود. از همان ابتدای عروسی تئون فرصت چندانی برای گذراندن وقت با من نداشت. در همین حال بودیم که در اتاق به صدا درآمد، و بدون اینکه ما اجازه بدهیم دو دختر قد بلند با لباس‌های بسیار زیبا و قیمتی وارد شدند. آن‌ها را خوب می‌شناختم. دختر خاله‌های کاترین بودند که با خوشحالی خاصی وارد اتاقمان شدند. همانطور که با ناراحتی به کاترین نگاه کردم دختری که کمی جوان‌تر بود بدون توجه به من رو به کاترین گفت: «سلام کتی عزیزم.» لبخندی زد و روی پایش خم شد. «من و دایانا‌ (Diana) تصمیم گرفتیم یه سری به ملکه‌ی جدید بزنیم. انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده که فکر کنم ما اولین کسایی هستیم که بهت تبریک میگیم» دختر دیگری هم که ظاهراً اسمش دایانا بود با خوشحال گفت «بالاخره روزی رسید که دخترخاله‌ی خوشگلمون ملکه‌ی تمام امپراطوری شد» بعد هر دو کاترین را که از خجالت صورتش سرخ شده بود و نگاهش را از من می‌دزدید بغل کردند. کاترین زیر لب طوری که احساس کردم از واکنش من می‌ترسد گفت «خیلی ممنون میا (Mia)، خیلی ممنون دایانای عزیزم. بفرمایین. بشینین. البته تئون هم به زودی می‌رسه» با دست به مبل‌هایی که روبرویش بود اشاره کرد.
آن‌ها مشغول صحبت شدند، یاد حرف‌های تئون افتادم که از من خواسته بود که نباید اجازه دهیم تا چند روز صحبت از ملکه شدن کاترین مطرح شود. او از کاترین هم خواسته بود که این روزها فقط در محدوده‌ی اتاق خودش و تئون رفت و آمد کند و با کسی صحبت نکند.

صحنه‌های دیشب در ذهنم گذشتند. توی تختخواب در حالی تئون روی من نشسته بود و در حال سکس بودیم، زمان که درد شدیدی و عذاب آوری را در کسم احساس میکردم و ناله می‌کردم، تئون دستانش را محکم روی گردنم گذاشت. نزدیک بود مرا خفه کند. آب دهانش را روی پیشانیم تف کرد و گفت «تو خیلی احمقی بتی. بهت گفته بودم که باید طوری کاترین را جلوی دیگران تحقیر می‌کردی که همه حس کنند دیوانه شده. ولی توی احمق از دستورم سرپیچی کردی» حس تحقیر شدن در دستان مهمترین مرد امپراطوری با درد مخلوط شده بود و احساس خوشایندی در وجودم زبانه می‌کشید. در حالی که به راحتی نمی‌توانستم حرف بزنم ناله کردم «سرورم، قول میدم از فردا به دستورتون عمل کنم و دیگه دلم براش نسوزه» تئون توی صورتم چنگ زد «خیلی دیره بتی. باید بجنبی. تو نقشه‌های منو خراب میکنی. بتی. نمیتونم کاترینو بکشم یا طوری بهش آسیب برسونم که همه بفهمند. نمیتونم دلیلش رو بهت بگم. ولی ترسناکه. این الان تنها راه ماست»

همان حس لعنتی سراغم آمد. البته چاره‌ای هم نداشتم. باید به خودم مسلط می‌بودم. گفتم «کَت». هر سه به سمت برگشتند، میا و دایانا با حالتی متعجب و کتی با حالت ترس. کتی گفت «بله». بدون اینکه حرفی بزنم به چشم‌هایش خیره شدم. کتی سراسیمه گفت «بله خانم.» با سر تاییدش کردم «من خیلی درگیر فکر پدر تئون شده‌ام. یه کم شراب برام بریز. و خیلی زود صحبتتون رو تموم کنید چون پادشاه به زودی سر میرسه» و با حالت حق به جانب و اعتماد به نفس خاصی به دختر خاله‌هایش نگاه کردم که با بهت به من نگاه می‌کردند. منتظر بودم کتی چیزی بگوید؛ که البته گفت. «چشم». دوباره به چشم‌هایش خیره شدم و ادامه داد «خانم». بعد بلند شد تا خمره‌ی شراب و پیک را از روی طاقچه برایم بیاورد. «خودت بریز. اندازه‌ی همیشه» کتی اطاعت کرد و پیک را جلویم گرفت. با یک دستم پیک را گرفتم و با دست دیگرم مجبورش کردم جلویم زانو بزند.

روزهای بعدی بدترین روزهای عمرم تا آن روز بودند. آیسراپی‌ها تمام روستاهای شمال را غارت کرده بودند و ارتش ما هنوز فرصت کافی برای آماده شدن را به دست نیاورده بود. تعداد نیروهای آماده‌ی مستقر در شمال کشور به ۲۵۰۰ نفر هم نمی‌رسید. هنوز نیروهای دیگر در راه شمال امپراطوری بودند که آیسراپی‌ها به نزدیک قلعه‌ی شمالی رسیدند. پدرم، سر رودریک، مجبور بود با نیروهای کارآزموده‌ی آیسراپی که مدت‌ها خودشان را برای چنین روزی آماده می‌کردند روبرو شود.
پدرم در جنگ کشته شد و قلعه‌ی شمالی به تصرف لشکر دشمن در آمد.

همان شب جلسه‌ی مهم شورای امپراطوری با حضور پادشاه، وزیر اعظم، وزیر جنگ، وزیر تجارت و بعضی از فرمانداران استان‌های نزدیک به پایتخت برگزار شد و تئون از من خواست به خاطر کشته شدن پدرم در جلسه حاضر شوم. از طرفی به کاترین اجازه نداد که آنجا باشد. آن شب بعد از اینکه کمی با من همدردی کردند، جو حاکم بر جلسه به بدترین شکل ممکن پیش رفت. قرار بود حدود ۲۰ هزار نیرو به پایتخت برسند، ولی قسمت اعظم نیروها تا ۱۰ روز آینده در راه بودند.

در دو روز بعدی طبق دستور تئون تا توانستم کاترین را جلوی اطرافیانش تحقیر کردم و کاترین هم مجبور بود از من اطاعت کند. به ندیمه‌ی مخصوصم هم گفته بودیم که در قصر چو بیندازد که کاترین یا دیوانه شده یا با جادو تسخیر شده است! مردم خرافاتی بیشتر فکر می‌کردند جادویی در کار است.
عصر آن روز، وقتی با کاترین در اتاق نشسته بودیم، یک ندیمه پیش ما آمد و خبر داد که وزیر اعظم، پدر کاترین، از من خواسته هر چه سریعتر پیشش بروم. دلشوره داشتم ولی پیش‌بینی این اتفاق را کرده بودم. هنوز ندیمه نرفته بود که رفتم جلوی صندلی کاترین و روی صورتش خم شدم و بعد دستم را از زیر لباس به سینه‌اش رساندم. محکم نوک سینه‌اش را فشار دادم. از درد آهی کشید. «کتی کوچولو میدونی که تو هم باید دنبالم بیای؟» ندیمه که انگار از چیزی ترسیده بود تعظیم کوتاهی کرد و تقریباً فرار کرد. «بله خانم.» ادامه دادم «ولی نه با این لباس. با لباس خدمتکار» و ادامه دادم «تا من یه لباس خوب برای خودم انتخاب میکنم لباستو عوض کن و بعد بهم کمک کن». کاترین ملتمسانه بهم نگاه کرد «جلوی پدرم نه. ازتون خواهش میکنم خانم» دستم را روی گونه‌اش که قرمز شده بود گذاشتم «خفه شو. میدونم دوست داری خدمتکار من باشی جنده‌ی هرزه» کاترین بیشتر سرخ شد. «مگه نه؟» کاترین بیچاره با سرش حرفم را تأیید کرد.
دقایقی بعد کاترین لباس یک خدمتکار را پوشیده بود و من هم لباس باشکوهی پوشیدم. این زن در همان لباس هم زیبا بود. دستم را انداختم روی یقه‌اش رو با تمام قدرت دستم را کشیدم. میخواستم یقه‌اش را پاره کنم ولی زورم نرسید. یک قیچی برداشتم و بخش بزرگی از یقه‌اش را بریدم تا خط میان سینه‌هایش معلوم شود. و بعد یک سوراخ کوچک هم روی یکی سینه‌هایش ایجاد کردم تا نوک سینه‌اش پیدا شود. کاترین زد زیر گریه. محکم توی گوشش زدم و به سمت اتاق وزیر راه افتادیم.

وقتی من و کاترین وارد اتاق پدرش شدیم، پدرش پشتش را به ما کرده بود و از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. نگاهش به نیروهای ناامیدی بود که در حال تمرین جنگی در اطراف قصر بودند. در همان حالت بدون اینکه به ما نگاه کند گفت «دختره‌ی دوزاری، شنیدم خیلی با ملکه بدرفتاری میکنی؟ چی تو رو انقدر نمک‌نشناس کرده؟ پدرت آدم خیلی قابل احترامی بود»
صدایم صاف کردم و بدون سلام کردن گفتم «کاترین خودش دوست داره باهاش اینطوری رفتار کنم. از وقتی عروس پادشاه شدم کاترین می‌گفت دوست داشته کنیز یه دختر کم سن و سال باشه» وزیر نعره زد «خفه شو زنیکه‌ی هرزه» و برگشت سمت من. با دیدن کاترین که فکر نمی‌کرد آنجا باشد شوکه شد. «این چه لباسیه دخترم؟» نمی‌دانست اینجا چه خبر شده. نگاهش همراه هیئت و ناراحتی بود. یک قدم سمت ما آمد. کمی ترسیده بودم که به من آسیبی برساند. کاترین را هل دادم جلو و گفتم «به پدرت بگو که چقدر دوست داری جلوم حقیر باشی» پدر با بهت به او نگاه می‌کرد. کاترین روی زمین جلوی پدرش به حالت سجده افتاد و گریه کنان چیزی گفت. پدرش پرسید «چی میگی کتی؟» این‌بار شنیدم چه گفت «راست میگه پدر» داد زدم «چی رو راست میگم؟ به پدرت اعتراف کن همین حالا» کاترین نالید «من دوست دارم کنیز الیزابت باشم. خودم دوست دارم تحقیرم کنه»
در همان لحظه پدرش به سمت من دوید و به من حمله کرد، داد زد «با دخترم چیکار کردی دخترک بی همه چیز» و من را به زمین پرت کرد. داشتم از ترس می‌مردم،‌ ممکن بود همانجا من را بکشد؛ که ناگهان پادشاه از پشت سرمان وارد اتاق شد.

خبر حمله‌ی وزیر اعظم به همسر پادشاه همان شب به سرعت در همه جا پخش شد. اما دیری نپایید که این خبر در میان خبرهای جنگ و نزدیک شدن آیسراپی‌ها به پایتخت گم شد.

صدای جیغ بلندی توی راهرو پیچید. به سرعت از جایم پریدم، ولی تئون از جایش تکان نخورد. رفتم سمت در و یک لحظه به تئون که روی تخت با آرامش دراز کشیده بود و نقشه‌ای را در دستش برانداز می‌کرد نگاه کردم، ولی نتوانستم منتظر واکنشش باشم و به سمت صدا دویدم. صدای همهمه‌ی تعداد زیادی از ندیمه‌ها و سربازان که در جلوی اتاق وزیر اعظم ایستاده بودند نظرم را جلب کرد. آن‌ها را کنار زدم و وارد اتاق شدم. با دیدن آن صحنه قلبم ایستاد.
چاقویی قلب وزیر اعظم را در تخت خوابش شکافته بود. کاترین روی زانوهایش کنار تخت نشسته بود. دست راست کاترین هنوز روی چاقو بود و صورت خونینش را روی شکم پدرش گذاشته بود.

نوشته: هانترس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 ماه بعد...


ملکه - 3

بخش سوم – شنل

من واقعاً و به طور کاملاً رسمی ملکه شدم. تمام قصر در بهت فرو رفته بود. کتی به عنوان قاتل پدرش زندانی شد. قاعدتاً یک قاتل نمی‌توانست ملکه‌ی امپراطوری باشد.
من هیچ وقت جرأت نکردم که از تئون در مورد حقیقت سؤال کنم. می‌ترسیدم حدسم در مورد اتفاق درست باشد؛ و نمی‌خواستم بپذیرم انسانیت ما چنین سقوط کرده باشد … دلیل دیگرش این بود که حس می‌کردم تئون کاملاً دیوانه شده است. او خودش را باخته بود. به جای اینکه فکر چاره‌ای در مقابل حمله‌ی دشمن باشد، تمام ذهنش را صرف انتقام از کتی کرده بود. تقریباً برای همه مسجل شده بود که دشمن به زودی به استحکامات ما خواهد رسید و ما توانایی مقاومت کافی تا رسیدن نیروهایمان را نداریم.
به همین دلایل بود که وقتی ملکه شدم، خودم هم می‌دانستم که این مقام چندان دوامی ندارد.

تئون دیوانه دستور داده بود که کتی در زندان شکنجه شود تا به خیانت خود اعتراف کند! در بحبوحه‌ی اخبار پیشروی دشمن وحشی، یکبار تئون به من دستور داد به زندان بروم و اون را شکنجه کنم! این را گفت اما نگفت که قرار است کتی به چه چیزی اعتراف کند. انگار تئون از اعتراف کتی هم مانند دفاع از استحکامات ناامید شده بود.
من آن شب به دستور تئون عمل کردم. از میان راهروهای پیچ در پیچ گذشتم و وارد زندان شدم. کتی برخلاف دیگران در یک برج بلند (نه زیر زمین) و در جای نسبتاً بهتری نگهداری می‌شد. وقتی وارد سلولش شدم، با صحنه‌ی عجیبی مواجه شدم. باورم نمیشد چنین جایی در قصر ما وجود داشته باشد. یک اتاق بزرگ و تمیز. فرش کف اتاق به رنگ سیاه بود و روی تمام دیوارها کاغذ دیواری قرمز رنگ نصب شده بود.
کتی بیچاره به یک صلیب چوبی بسته شده بود! وقتی من را دید به سختی دست‌هایش را که در انتهای دو دست صلیب قرار داشت تکان داد، با دست راستش گوشه‌ی یک دکمه‌ی قرمز رنگ را لمس کرد؛ صلیب با صدای غژ غژ کمی به جلو خم شد، به شکلی که انگار کتی به من تعظیم می‌کند. یک وزنه‌ی آهنین بزرگ به پای چپ او وصل شده بود. وقتی صلیب تکان خورد فشار زنجیر به پایش بیشتر شد و تورم قرمز رنگ دور پایش رو به فزونی رفت. متوجه شدم که این تعظیم برایش درد آور است. او سرش را پایین انداخت و گفت «سلام سرورم». سمتش رفتم و دستم را روی چانه‌اش گذاشتم و با انگشت شصتم لبش را لمس کردم. جای خون مردگی روی لب‌هایش را می‌توانستم حس کنم. «چطوری میشه برش گردوند به شکل قبل؟» کتی دوباره همان دکمه را لمس کرد و دوباره صدای غژ غژ آمد.
بخشی از یک نوشته‌ی سیاه رنگ که بالای سینه‌ی کتی تتو شده بود توجهم را جلب کرد. بالای لباس سفید رنگ اما کثیف او را پایین کشیدم و جمله‌ای که روی بدنش تتو شده بود تنم را لرزاند، «من برده‌ی بی‌ارزش بانویم هستم». کمی پایین‌تر دقیقا بین سینه‌هایش هم یک تتوی دیگر دیده می‌شد: «بانو الیزابت» و بعد هم یک قلب کوچک که توی آن با رنگ مشکی پر شده بود جلوی اسمم روی بدنش کشیده شده بود!
کاترین بیچاره. چقدر کاری که با او کرده بودند بی‌رحمانه بود. روی زیباترین قسمت‌های بدن یک زن نام یک زن دیگر را که احتمالا از اون متنفر بود نوشته شده بود. و باید این نوشته‌ها و آن قلب کوچک نفرت‌انگیز شاید تا آخر عمر روی بدنش باقی می‌ماند. آرام زیر لب گفتم «این دستور من نبود. من هیچ وقت نخواستم مجبورت کنم …» حرفم را قطع کرد و توی چشمانم نگاه کرد «من خودم خواستم که اسمتون رو تتو کنند» چطور کاترین را به چنین موجود ترحم‌برانگیزی تبدیل کرده بودند؟ «یعنی چی که خودت خواستی؟» اشک از چشمش جاری شد و سرش را باز هم پایین انداخت «می‌خواستم به همه ثابت کنم که چقدر به شما وفادار هستم …» با انگشت شصتم اشک روی گونه‌اش را جمع کردم و بعد محکم توی صورتش کوبیدم «دروغگو! من ازت نخواستم بهم وفادار باشی». در درونم نگاهی به خودم کردم، با خودم فکر کردم که من هم به اندازه‌ی او برده هستم. هر دوی ما برده‌های یک پادشاه دیوانه بودیم. اگر قرار بود من یک زن سادیستیک باشم، باید خودم دستور میدادم تا کتی را با تتو کردن اسمم شکنجه کنند. خم شدم و لبهایم را روی لبانش گذاشتم. «بهم دروغ نگو کتی کوچولو. تو دوست نداری تحقیر بشی، و من دوست دارم تحقیرت کنم. وقتی دوست نداشته باشی لذت بیشتری بهم میده. برای همینه که دروغ میگی.» با دندان‌هایم تقریبا به آرامی لب‌هایش را گاز گرفتم. دست راستم را پایین‌تر بردم و از زیر لباس کوتاهش رد کردم. لباس را بالا زدم. کاترین شورت نپوشیده بود. این اولین بار بود که تصمیم داشتم او را کاملا لخت ببینم. دستم را دقیقا روی سوراخش گذاشتم. چشم‌هایش را کمی به هم فشرد. دوباره چیزی روی بدنش توجهم را جلب کرد. این بار بالای آلت جنسی‌اش. یک تتوی دیگر. «بهم تجاوز کن! من دختر یک هرزه هستم.» اما این یکی کمرنگ‌تر بود. و ظاهرا متعلق به سال‌ها قبل …

صدای پای کسی که روی پله‌ها می‌دوید به گوشم رسید. او داشت با عجله به سمت زندان می‌آمد. لحظاتی بعد در گشوده شد و تئون وارد شد. این بار خیلی تعجب کردم. این دیگر چه حماقتی بود؟ دشمن نزدیک قلعه بود و پادشاه به فکر رابطه‌ی شخصی‌اش با همسر پیشین خود بود.
دوباره کتی سعی کرد دکمه را فشار دهد اما با انگشتم جلوی او را گرفتم. تئون بی‌مقدمه با حالت تحقیرآمیزی گفت: «دیدی برده‌ی خوشگلت چه تتوی قشنگی روی سینه‌هاش زده؟» گفتم «بله پادشاه من. ولی تتوی یه زن هرزه که قاتل پدرش هست خیلی برام مهم نیست. کاش این کارو باهاش نمی‌کردید». تئون گفت «خودش خواسته. از اول ازدواجمون کتی همینطوری بود. دوس داشت تحقیرش کنم. با خودم فکر می‌کردم این زن واقعا لایق ملکه شدن هست؟ اما کم کم خودم علاقه‌مند به این نوع رابطه شدم. من از اول از اینکه آزارش بدم لذت نمی‌بردم …» بعد نزدیک شد به من و لبهایش را روی لبهای من گذاشت. آرام با دستش شروع به نوازش کمرم کرد. و بعد دستش را پایین‌تر برد و باسنم را لمس کرد. این کار را آرام و با احساس انجام می‌داد. دست دیگرش را لای لباسم برد و یقه‌ام را کمی باز کرد و لباسم را کنار زد.
وقتی اینقدر با احساس و با قدرت شروع به دستمالی کردن من می‌کرد، نمی‌توانستم شهوتم را کنترل کنم. ظاهرا حوصله‌ی لباسم را نداشت و دو دستش را در دو طرف یقه‌ام گرفت و لباسم را جر داد. و بعد از پشت لباس آن را پایین کشید. حالا در بالا تنه‌ام فقط یک سوتین داشتم. از قسمت بالای لباس دستش را وارد شورتم کرد. انگشت وسطش واژنم را لمس کرد. انقدر غرق در شهوت یک سکس خشن جلوی برده‌ام بودم که حسابی خودم را خیس کرده بودم. تئون خیلی محکم لبانم را می‌خورد. در همین حال آهی از سر رضایت کشید و انگشت خیس شده‌اش را سمت دهان کاترین برد. کاترین بی‌اختیار دهانش را باز کرد و بعد شروع به لیسیدن انگشت تئون کرد. خیسی من توی دهانش بود.
تئون دستش را تکان داد و دقیقا آن را به سوراخ باسنم چسباند. انگشتش را دو سه بار روی سوراخم بالا پایین کرد. کمی خودم را به عقب خم کردم تا تماس را بیشتر کنم. ولی تئون کار مشمئز کننده‌ای کرد. این بار هم انگشتش را که به باسنم مالیده بود سمت دهان کتی برد. کتی نگاه ملتمسانه‌ای به ما می‌کرد، ولی تئون انگشتش را توی دهان کتی فرو برد. او هم مجبور بود انگشتش را بمکد. در همین حال تئون گفت «فک کنم کونت یه کم نیاز به نظافت داره. چطوره یه نفر با زبون تمیزش کنه؟» این حرف دیوانه‌وارش واقعا من را شوکه کرده بود. حتی کمی حس جنسی را در من برای لحظاتی کاهش داد. به هر حال، من را با دستش به سمت کاترین هدایت کرد و فرمان داد «خم شو عشقم» با یک حرکت وحشیانه‌ی دیگر، لباس را از پشت پاره کرد و شورتم را پایین داد. من اطاعت کرده و خم شدم. لحظه‌ای بعد برخورد زبان خیس کاترین را دقیقا وسط باسنم حس کردم. او با تعللی که نشان می‌داد کارش را با سختی و اجبار انجام می‌دهم، زبانش را بالا و پایین می‌کرد …

صدای نواختن طبل از دوردست به گوشم رسید. کوبیده شدن صدها طبل در آن لحظه تنها یک معنی داشت. دشمن به قلعه نزدیک شده است. آیا این نیروهای سرخورده و بی‌اعتماد به نفس می‌توانستند در مقابل دشمن مقاومت کنند؟ مطمئن بودم که نمی‌توانند.
صدای پایی شنیده شد. و مردی سراسیمه و بدون اجازه وارد زندان شد؛ بدون توجه به من و کاترین جلوی تئون زانو زد و گفت «سرورم، خبر رسیده که فرمانده‌ی نیروهای آیسراپی، شاهزاده آدریان (Hadrian) هست.» تا جایی که می‌دانستم، ادریان پسر دیوانه‌ی پادشاه آیسراپ بود که به سنگدلی و غیر قابل پیش‌بینی بودن معروف بود. او آنقدر بدنام بود که یکی از تهدید‌های آینده برای امپراطوری آیسراپ محسوب می‌شد و حتی بارها سوءقصدهایی به او در دربار آیسراپ صورت گرفته بود! اما هر بار جان سالم به در برده بود. سرنوشت قاتلان و خانواده‌های آن‌ها بسیار دردناک بود. مرد ادامه داد. «خبر رسیده که غارت دشمن خیلی وحشتناک بود و تعداد زیادی از مردها و زن‌ها بعد از تصرف زمین‌ها به بدترین شکل به قتل رسیده بودند.» تئون با صدای خشمناکی گفت «چطور ممکنه که بعد از این چند روز تازه شما احمق‌ها بفهمین که فرمانده دشمن کی بوده؟ چرا چیز به این واضحی رو زودتر نفهمیده بودید؟» مرد در حالی که سعی می‌کرد ترس خود را پنهان کند گفت «سرورم ظاهرا دشمن سعی کرده هویت فرمانده را پنهان کنند. اون از پشت جبهه فرمان را صادر می‌کرده و بعد از تصرف هر روستا یا شهر به آن وارد می‌شده.» تئون با استیصال پرسید «الان کجاست؟». مرد پاسخ داد «آنها تنها ۳۰ مایل با قصر فاصله دارند. تعداد زیادی منجنیق، هم همراه آنها است.». این بار بر خلاف انتظارم تئون خیلی آرام بود و به نرمی خطاب به مرد گفت «میتونی بری». وقتی مرد از آنجا خارج شد تئون رو به من کرد و گفت «من مطمئنم که نمیتونیم بیشتر از یک ساعت در مقابلشون مقاومت کنیم. از همین حالا باید آماده‌ی فرار بشیم. الان زودتر به اتاقمون برو و هر چی فکر میکنی برای یک سفر یک روزه نیاز داریم بردار. ما از یک در پشت قصر میریم بیرون و با دو تا اسبی که برامون آماده شده میریم به سمت آمیان. احتمالا امروز تلفات دشمن خیلی زیاد خواهد بود. و وقتی به نیروهای دیگه‌مون در عقب ملحق بشیم، میتونیم شکستشون بدیم.» بعد نگاهی به کاترین که بسیار صدمه دیده بود کرد و گفت «تو هم همراه ما میای. برای همین دو تا اسب آماده کردیم، وگرنه حرکت کردن با یک اسب امنیت بیشتری داشت». صورت کاترین بیشتر از وحشت نشان از خستگی داشت، او نگاهش را به نشانه‌ی اطاعت (و شاید نفرت) پایین انداخت.
من و تئون به اتاقمان رفتیم و کاترین هم با زحمت و کمی هم تعلل دنبالمان می‌آمد. اون به شدت خسته، بیمار و مجروح بود. علاوه بر مشکلات فیزیکی به وجود آمده برای او، غم سنگینی هم در وجودش زخم می‌زد. او قاتل پدرش بود. بنابراین تا می‌توانستم سعی می‌کردم که تنش جدیدی برای او ایجاد نکنم.
لباس‌ها و وسایل کاترین بعد از اینکه به زندان منتقل شده بود، هنوز در جای قبلی‌اش، یعنی کمدی در اتاق من و پادشاه نگهداری می‌شد. وقتی وارد اتاق شدیم کاترین با صدای ضعیفی به من گفت «سرورم، بیرون خیلی سرده و منم دیگه جونی توی بدنم ندارم. ازتون خواهش میکنم من رو با خودتون نبرید… من همین جا هم به زودی خواهم مرد. اگرم خودم نمیرم، سربازهای دشمن منو میکشند.» با خشم به او گفتم «مگه نشنیدی که پادشاه چی گفت زنیکه؟ تو با ما میای.» همان لحظه تئون که داشت از توی گنجه‌اش چیزی برمی‌داشت نگاه غضب آلودی به او کرد «کاترین خفه شو. کارم باهات به این زودی‌ها تموم نمیشه» بعد رو به من ادامه داد «من دیشب وقتی که تو نبودی دستور دادم یک گروهان کاملا مسلح تمام وسایل باارزش قصر رو به جایی که میریم منتقل کنند. البته اونایی که میشد بدون سر و صدا و ترسوندن مردم برشون داشت. ولی باز هم ممکنه تو یا این حیوون وسایل با ارزشی داشته باشین. زودتر آماده بشید. من یک ربع دیگه جلوی در خروج مخفی می‌بینمتون» این را گفت و از اتاق خارج شد.
در آن لحظه استفاده از زمان برای ما خیلی مهم بود بنابراین به سرعت شروع به جمع کردن وسایلی کردم که برایم اهمیت داشتند. به کاترین هم دستور دادم که اگر چیز بدرد بخوری دارد از توی کمدش بردارد. البته می‌دانستم که تمام جواهرات و وسایل قیمتی‌اش را از او گرفته شده بود. حتی تئون یک گردنبند زیبا که هدیه‌ی پدرش در روز عروسی بود را از او گرفت و به من داده بود! به هر حال کاترین که به سختی راه می‌رفت سمت کمدش رفت و انگار دنبال چیز خاصی می‌گشت. ظاهرا آن را نیافت. رو به من گفت «خانم، من یه شنل آبی رنگ داشتم، شما میدونین کجاست؟»، من که فکر می‌کردم دنبال چیز مهمتری باشد، یک لبخند طعنه‌آمیز زدم و گفتم «من میتونم یه شنل بهت قرض بدم». کاترین با دستپاچگی گفت «آخه خانم اون شنل خیلی گرمه. منم اصلا حالم خوب نیست. من هیچ چیز مهمی اینجا ندارم، ولی لطفا بذارید شنلمو تنم کنم چون تب و لرز دارم» یادم بود که شنلش را به یکی از خدمتکارها داده بودیم «اون شنل رو دادم به میچی (Michi).» زیر لب گفت «بله خانم» و به سمت در راه افتاد. گفتم «انقدر مهمه حالا؟ یکی از شنل‌های منو بردار. منم شنل گرم زیاد دارم». سرش را پایین انداخت و گفت «آخه اون شنل رو مادرم بهم داده بود». دوباره با لحنی که مسخره‌اش کرده باشم گفتم «مادر جنده‌ت» همینطور که سرش پایین بود به راهش ادامه داد. با سرعتی که او راه می‌رفت، اتاق میچی در طبقه‌ی پایین پنج دقیقه‌ای از ما فاصله داشت. بنابراین بهش گفتم «فکر احمقانه‌ای به سرت نزنه. به کسی حرفی نزن. همون جا جلوی در اتاق میچی منتظر بمون تا منم بیام و بعدش بریم سمت در پشتی»

من و کاترین سر موقع جلوی در مخفی قصر به تئون رسیدیم، دو اسب برای ما آماده شده بود. تئون کتی را بلند کرد و روی اسب خودش گذاشت. بعد هم خودش سوار شد. من هم روی اسب دیگر نشستم. ما آماده‌ی رفتن به آمیان بودیم. تئون به من گفته بود که کاترین در حقیقت گروگان ما است. بعد از حدود ده دقیقه سواری، وارد جنگل بزرگ آمیان شدیم. یک راه مخفی مناسب برای رسیدن به آمیان وجود داشت و قرار بود از این طریق به آنجا برسیم. جنگل از اینجا تقریبا تا دروازه‌ی استحکامات ادامه پیدا می‌کرد.

تقریبا تازه وارد جنگل شده بودیم که یک اتفاق بد برایمان افتاد. کاترین که ظاهرا نمی‌توانست خودش را روی اسب کنترل کند، ناگهان غش کرد و از بالای زین به روی زمین افتاد. اسب‌هایمان را متوقف کردیم و من به سرعت خودم را بالای سر کاترین رساندم. تئون هم از اسب پیاده شده بود. چند لحظه‌ی بعد، تیزی شمشیر دو مرد با لباس رزم را پشت گردنمان احساس کردیم. یکی از مردها گفت «تکون نخورید» و بعد داد زد «بیایید بچه‌ها. شنل آبی! دستگیرشون کردیم. بانو کاترین اینجاست!» و رو به کاترین که حالا لبخند ضعیفی از رضایت در صورت خسته‌اش موج می‌زد گفت «چند روزه که منتظرتون بودیم بانوی من …»

نوشته: هانترس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


ملکه - 4

بخش چهارم – کاترین
روزهای کابوس‌وار شروع شده بود. پادشاه و ملکه‌ی امپراطوری، توسط چند نیروی دشمن دزدیده شدند. یک نقشه‌ی طولانی و ترسناک از مدت‌ها قبل برای پادشاه کشیده شده بود. ملکه و سربازانی که خودشان را به دشمن فروخته بودند. بعدا فهمیدیم که کاترین از حمله‌ی دشمن با خبر بوده است و از مدت‌ها پیش می‌دانسته که به همراه پادشاه به سمت جنگل فرار خواهد کرد. او ماه‌ها با سه مزدور آیسراپی در ارتباط بوده و نقشه‌ی دزدیده شدن پادشاه توسط آن‌ها قبلا کشیده شده بود.
بعد از دستگیری دهان و دست من و تئون را بستند و بدون سرو و صدا سوار بر اسب از میان جنگل گذشتیم و به یک کلبه‌ی عجیب و غریب در وسط جنگل رسیدیم. به نظر می‌رسید کسی از وجود چنین جایی در دل جنگل خبر نداشته باشد. یکی از مردها به نام روکو (Rocco) ظاهرا رئیسشان بود. دو مرد دیگر هم سث (Seth) و لکسینگتون (Lexington) نام داشتند. روکو روی صورتش یک زخم بزرگ داشت که از روی پیشانی‌اش شروع شده و از روی ابرو و گونه‌اش رد شده به بالای لبش می‌رسید. جثه‌اش هم از دو دوستش بزرگتر بود. ست صورتی ظاهرا مهربان داشت. و لکسی یک مرد رنگین پوست بود و او هم هیکل درشتی داشت.
وقتی به آن کلبه رسیدیم، من و تئون را کنار هم به دو صندلی با طناب بستند. در عرض چند ساعت جای من و کاترین با هم عوض شده بود. البته کاترین ظاهرا خیلی غصه‌دار بود و آن روز به ما کاری نداشت. وقتی به کلبه رسیدیم کاترین به اتاق دیگری رفت و موقع رفتن به مردها گفت «من می‌رم یه کمی بخوابم، خیلی خسته و مریض هستم. خیلی اذیتشون نکنید. شاهزاده خودش می‌دونه باهاشون چی کار کنه.» روکو سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آمد بالای سر من. صندلی من و تئون فاصله‌ی کمی با هم داشت. قاعدتا دست‌های هر دوی ما بسته بود. روکو تکه‌ای پارچه برداشت و به پشت صندلی من آمد. بعد هم شروع کرد به بستن دهان من. البته دهان من قبلا هم با پارچه‌ای بسته شده بود ولی او اینبار دهانم را محکم‌تر بست. تئون خودش را به شدت روی صندلی تکان می‌داد و سعی می‌کرد چیزی بگوید، ولی لکسی همین کار را با او هم کرد. نفس کشیدن هم کمی برایم مشکل شده بود. یک دستمال از توی دهانمان رد شده بود و دستمال دیگر از روی بینی تا چانه‌مان را پوشانده بود.
بعد روکو جلوی من خم شد و دامنم را بالا زد و انگشت اشاره‌اش را از روی شورت روی کسم گذاشت و شروع به مالیدن کرد. من سعی کردن جیغ بزنم، میخواستم سر و صدا کنم تا شاید کتی به دادم برسد. تئون هم خودش را به شدت روی صندلی تکان می‌داد و سعی می‌کرد فریاد بزند. ولی روکو به کارش ادامه داد حس خاصی سراغم آمد … حسی که دقیقا مقابل حسی بود که قبلا هنگام اذیت کردن کاترین داشتم. الان دست و پای خودم بسته شده بود و یک مرد سعی می‌کرد به خصوصی‌ترین قسمت بدنم تجاوز کند. احساس کردم خیس شده‌ام! روکو لبخند موذیانه‌ای زد. تئون انقدر خودش را محکم تکان می‌داد که با صندلی‌اش روی زمین افتاد.
لعنت به من. نمی‌دانستم که باید خوشحال باشم یا ناراحت. دست روکو روی کسم بود و ممکن بود کتی از صدای زمین خوردن تئون بیدار شود. روکو دستش را عقب برد و لکسی و سث تئون را بلند کردند و صندلی را صاف کردند. روکو رو به سث گفت: «صندلیشو از پشت محکم بگیر که دیگه نیفته. این حروم‌زاده می‌خواد ملکه رو بیدار کنه.» ملکه؟ متوجه حرف او نشدم ولی به سرعت هم دوباره توجهم به بدن خودم جلب شد … روکو دوباره روی من خم شد و دستش را این بار از بالای پیراهنم به سمت سینه‌ام بود و با مشت سینه‌ی راستم را به شکل وحشیانه‌ای گرفت. دردم آمده بود و بی‌اختیار اشکم در آمد. چقدر حس مرموزی داشتم. درد و لذت. تمام سعیم را کردم که این لذت را پنهان کنم. شوهرم، پادشاه، کنارم نشسته بود و یک مرد وحشی و خشن با من بازی می‌کرد.
سینه‌ام کاملا در دستش جا شده بود. دست دیگرش را هم وارد کرد و سینه‌ی چپم را هم گرفت. این کارش باعث شد که بالای لباسم کاملا پاره شود و خط سینه‌ام مشخص شود. انقدر هر دو سینه‌ام را محکم فشار می‌داد که از درد جیغ کشیدم. جیغی که البته به خاطر بسته بودم دهانم بی‌صدا بود!
روکو دستهایش را بیرون کشید و دوباره دست چپش را داخل شورتم کرد. خیس شده بودم … انگشتش خیسی‌ام را حس کرد و سریع انگشتش را بیرون کشید و رو به تئون گفت: «اوه اوه! زنت خیس شده. دوست داره انگار.» بعد رو به دوستانش گفت: «ملکه‌ی تقلبی خیس شده.» بعد یک کشیده توی صورتم زد. «خاک تو سرت، آدم جلوی شوهرش واسه مرد دیگه خیس میشه؟ تو ملکه ی یه مملکتی؟؟» سرم را انداختم پایین. دوباره خیسی‌ام را لمس کرد و بعد انگشتش را برد سمت تئون، «نگاش کن. حیف دهنت بسته‌اس، وگرنه میدادم خیسیشو بلیسی». بعد هم دستش را روی صورت تئون کشید. تئون هم با عصبانیت رویش را به سمت دیگر کرد.
دوباره به سمت من برگشت و گفت «پاهاتو تا جایی که میتونی باز کن» من فقط سرم پایین بود و حرکت دیگری نکردم. روکو دستش را بالا گرفت و سث با مشتش محکم توی شکم تئون زد. دوباره روکو درخواستش را تکرار کرد. «باز کن پاهاتو» حدس میزدم چاره‌ای ندارم ولی باز حرکتی نکردم. دوباره مشت محکمی به شکم تئون زدند، این بار تئون بدجور به خودش پیچید. نمیتوانستم این وضعیت او را ببینم. پایم را کمی باز کردم. «دختر خوب». تئون باز سعی می‌کرد تکانی به خودش بدهد. حدس زدم طبیعتا میخواهد من را از این کار باز دارد. ضربه‌ی بعدی وارد شد. روکو با تحکم گفت «میخوام دستمالای روی دهنتو باز کنم قلابی. اگر هر سر و صدایی کنی، شکم شوهرتو پاره میکنم. باشه؟» به ناچار سرم را به نشانه تایید بالا و پایین کردم. روکو دستمال‌ها را به سرعت باز کرد و روی صورتم خم شد «میخوایم یه کم بازی کنیم. هر کاری بهت بگم باید انجام بدی. بدون حرف زدن و کسشعر گفتن» مکثی کرد و گفت « به من نگاه کن» سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم «زبونتو از دهنت در بیار و لب بالاییتو لیس بزن». تئون تکانی خورد و یه مشت دیگر به شکمش روانه شد. در حالیکه که تئون از درد به خودش می‌پیچید زبانم را در آوردم و لحظه‌ای لبم بالاییم را خیس کردم» روکو گفت «میخوای خودتم کتک بخوری؟ عین یه جنده زبونتو روی لبت بکش، آروم» تئون این بار عکس‌العملی نداشت. سرش پایین بود و به نظر می‌آمد که بیهوش شده است. کاری که روکو خواسته بود را کردم. راستش خوشحال بودم که تئون بیهوش یا نیمه هوشیار شده و چیزی از این لحظه نمی‌فهمد.
روکو انگشتش را توی دهانم برد. «ساک بزن». با خودم فکر کردم که تئون بیهوش شده و ضربه دیگری نخواهد خورد. نمی‌توانستند در این لحظه بیشتر از این اذیتش کنند. پس میتوانستم کاری را که از من خواست انجام ندهم، «گفتم ساک بزن انگشتمو» دست دیگرش را روی گردنم فشار داد. این چه حسی بود؟ شروع به مکیدن انگشتش کردم. روکو با خوشحالی دهانش را نزدیک گوشم آورد و در گوشم گفت «چی میخوای؟» چطور انقدر در من نفوذ کرده بود؟ این چه سوال بیشرمانه‌ای بود؟ چه چیزی میخواستم؟ من بیشتر میخواستم… ولی حتی اگر تئون بیهوش بود باید از شخصیت خودم دفاع میکردم «خفه شو مرتیکه» این بار فقط سوالش را تکرار کرد و همزمان انگشتش را در دهانم جلو عقب کرد. دهانش خیلی نزدیک گوشم بود. وقتی حرف میزد گرمای گوشم با نفسش گرمتر میشد. آرام لاله‌ی گوشم را لیسید. رعشه به بدنم افتاد. بی‌اختیار به تئون نگاه کردم که سرش بی‌حرکت پایین افتاد بود. با دندانش طوری که به گوشم آسیبی نرسد لاله‌ی گوشم را گاز گرفت. دهانم قفل شده بود. سوالش را همانطور که گوشم در دهانش بود تکرار کرد «چی میخوای؟» سعی کردم با سرم او را پس بزنم. اما این بار گوشم را محکم گاز گرفت. درد داشتم. درد را طوری تنظیم کرده بود که نه زیاد بود نه کم! لعنتی …
در همان حال بازوهای زمختش را دورم انداخت و از سمت چپم مرا محکم بغل کرد و فشارم داد. چقدر ستبر بود. همزمان گوشم را گاز گرفت و باز تکرار کرد. «چی میخوای؟ شوهرت نمرده‌ها، بیدار میشه. و میشه دوباره بزنیم تو شکمش». این تهدید به همراه درد توی استخوان‌های بدنم و لاله‌ی گوشم، مرا از نظر جنسی به زانو درآورده بود. گفتم «چی میخوای بشنوی؟» میخواستم علاقه‌ی خودم را پنهان کنم، ولی روکو ول کن نبود، میخواست جلویش بشکنم … «اونی که تو میخوایو میخوام بشنوم»، با صدای آرامی گفتم «من هیچی نمی‌خوام».
دست چپم را در یک چشم بهم زدن از صندلی باز کرد. با دستش دستم را گرفت و آن را از روی شلوار روی کیرش گذاشت. مشخص بود که او هم حسابی تحریک شده است. سوالش را در گوشم تکرار کرد «چی میخوای؟» رویم را برگرداندم. «میخوام برات آسونش کنم. اگر میخوایش دستتو سفت کن» بی‌اختیار پرسیدم «دستمو سفت کنم؟» وقتی لبخند زد فهمیدم چه سوتی بدی داده‌ام. گفت «یعنی با دستت بگیرش» دوباره رویم را برگرداندم. بدون اینکه چیزی بگوید دوباره شروع به گاز گرفتن گوشم کرد. چقدر به این حرکت حساس بودم. مطمئنم باور نمی‌کنید ولی واقعا ناخودآگاه دستم روی کیرش جمع شد. «آفرین دختر خوب. من از دخترای حرف گوش کن خیلی خوشم میاد. مخصوصا چیز خوبی مث تو».
روکو مکثی کرد و گفت «حالا خودت بگو چی میخوای؟» آرام جواب دادم «بسه دیگه. من یه روز آزاد میشما از دست شما آشغالا» گفت «میتونی منو روکو صدا کنی» احساس کردم که کیرش هر لحظه زیر دستم بزرگتر می‌شود. دستش را از روی دستم برداشت ولی من دستم را تکان ندادم. این بار دوباره دستش را توی شورتم برد و انگشت وسطش را روی کسم گذاشت و شروع به مالیدن کرد. «چی میخوای؟» صدای نفسش تسخیرم کرده بود. نگاهی به پادشاه بیهوش انداختم و بعد جواب سوالش را دادم …

در همین زمان‌ها بود که جنگ سختی برای تصرف قلعه در گرفته بود. بر خلاف انتظار، نیروهای ما نزدیک به دو روز توانستند در مقابل دشمن مقاومت کنند، تا زمانی که خبر به آنها رسید که پادشاه و همراهانش کشته یا اسیر شده‌اند. با توجه به اینکه پادشاه صحنه‌ی جنگ را ترک کرده بود هم احترام خود را نزد بعضی از نیروها از دست داده بود و هم روحیه آنها را کمی تضعیف کرده بود. البته تعدادی از فرماندهان در همان اثنای جنگ نیروهای خود را متقاعد کرده بودند که تصمیم پادشاه درست بوده است و در ضمن این تصمیم در شورای ویژه گرفته شده است ولی به دلیل اهمیتش از دیگران مخفی نگه داشته شده.
زمانِ طولانیِ مقاومتِ قلعه‌ی پادشاهی، باعث شده بود نیروهای کمکی به آمیان برسند. البته با تمام این احوالات کسی از جای ما خبر نداشت، بنابراین تعدادی از نیروهای آمیان که حدس میزدند ما در جنگل پنهان شده باشیم، شروع به جستجو کرده بودند.

بعد از آن ماجرا، تا روز بعد، آزار روکو و دوستانش خیلی کمتر شد. آنها قبل از بیدار شدن کاترین، من و تئون را در یک اتاق جداگانه روی صندلی بسته بودند. صندلی من و تئون این بار پشت به هم قرار داده شده بود. بعد از جابجایی ما به اتاق جدید بود که تئون به هوش آمد.
بعد از تجاوز روحی و جسمی روکو به من، خیلی حالم بد بود. دلم نمیخواست هیچ حرفی از این موضوع حتی با کاترین بزنم. بیشترین حسی که داشتم شرمندگی بود. من نه تنها مقاومتی در مقابل روکو نکرده بودم، بلکه او را با تمام وجود خواسته بودم. این فکرها باعث میشد از خودم متنفر شوم. من ملکه‌ی یک ملت بودم. مدام یاد یک چیز می‌افتادم: «ملکه‌ی قلابی» …

وقتی پشت به پشت تئون نشسته بودم، مخصوصا برای فرار از افکارم، شروع به حرف زدن کردم. میدانستم از من دلخور است، ولی شجاعت به خرج دادم و گفتم «متاسفم تئون» جواب داد «از چی متاسفی؟» گفتم «من مجبور بودم خیلی کارا رو بکنم. اونا داشتند میزدندت» عصبانیت در صدایش موج میزد «مجبور بودی خیس بشی؟» زدم زیر گریه. «ببخشید تئون. دست خودم نبود» تئون جواب داد «مجبور بودی وقتی می پرسید چی می‌خوای دستتو همونجا فشار بدی؟» بدنم وسط گریه‌ام باز لرزید، از عمق درونم خالی شدم. چه میشنیدم؟ … «مجبور شدم وانمود کنم که بیهوش شدم تا تو باج ندی. ازت متنفرم بتی»

نزدیک غروب بود. ما تقریبا به سختی می توانستیم صدای کاترین و سه مرد را که در هال بودند بشنویم. تئون خیلی امیدوار بود که نجات پیدا کنیم. ولی من بعد از آن وقایع دوست نداشتم این اتفاق بیفتد!

صدای سث را شنیدم که به کاترین گفت: «بانوی من به نظر می‌رسه قلعه تصرف شده. پرچم ما روی بالاترین قسمت قلعه جای پرچم دشمن رو گرفته است. زودتر باید به سمت قلعه حرکت کنیم چون نیروهای آمیان ممکنه به ما نزدیک باشند»

نوشته: هانترس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


ملکه (پایانی)

بخش پنجم – آدریان
روکو وارد اتاق ما شد. «خب دیگه باید به سمت قلعه‌ی سابقتون حرکت کنیم. نیروهای ما قلعه‌ی سوتایلیما رو تصرف کردن. مسیر ما تا قلعه امنه، ولی اگر سعی کنید کار اشتباهی انجام بدید خیلی بد میشه براتون.» سث هم وارد اتاق شد و طنابهای ما را که به صندلی‌ها بسته شده بود باز کردند. روکو داد زد «یالا. بلند شید.» دهان هر دوی ما هنوز بسته بود. چشمم به چشمان تئون افتاد. با شرمساری سرم را پایین انداختم.سث دست تئون را گرفت و او را به سمت در برد. روکو هم دستش را روی شانه‌ی من گذاشت و پشت آن‌ها راه افتادیم. در همان حال دستش را پایین تر آورد و روی باسنم گذاشت و همانطور که با دستش من را می‌مالید به سمت در هدایتم کرد. وقتی این کار را کرد انگار دوباره جرقه‌ای توی قلبم زده شد. باز هم حس خوبی به من دست داده بود. متوجه شدم که دارد به من نگاه می‌کند. صورتم را برگرداندم سمت او و دیدم با چهره‌ای مهربان و با لبخند به من نگاه می‌کند. واقعا بی‌اختیار من هم به او لبخند زدم، البته پارچه‌ی روی دهانم باعث می‌شد لبخندم از او پنهان شود.
از کلبه بیرون رفتیم. کاترین و لکسی بیرون منتظر بودند. یک کالسکه که نمی‌دانم از کجا آمده بود هم آنجا بود. وقتی چشمم به کاترین افتاد، احساس کردم با آن چهره‌ی خسته خیلی با ابهت است. قدش از من بلندتر بود. نگاهش پر از ترحم بود. با خودم فکر کردم که چقدر در زمانی که قدرت داشتم به او ظلم کرده بودم. البته در تمام آن لحظات او را دوست داشتم و حس می‌کردم که خودش هم می‌داند، ولی آن حس سادیسمی لعنتی و همینطور اطاعت کردن از دستورات تئون باعث شده بود که آن رفتارها از من سر بزند. کاترین خودش اسب دیگری داشت. ما را که دید سوار اسبش شد و به زیردستانش دستور داد: «سریعتر حرکت می‌کنیم. اونا رو سوار کالسکه کنین و خیلی مواظبشون باشین. این دوتا خیلی برای ما مهم هستن. سرنوشت جنگ و شاید امپراطوری ما به رسوندن همین دو نفر به پایتخت وابسته هست. یادتون باشه کسی که باهامونه پادشاه یه امپراطوریه»

مسیر کلبه تا قلعه چندان طولانی نبود. کاترین جلوی ما حرکت می‌کرد و در فاصله‌های کوتاهی با بالا بردن دستش به روکو علامت می‌داد که مسیر امن است و کالسکه کمی حرکت می‌کرد. دو موضوع توجه من را به خودش جلب کرده بود. اول اینکه تقریبا بین کلبه تا قلعه یک راه هموار وجود داشت که کالسکه هم به راحتی از آن رد می‌شد. و دوم اینکه کاترین بسیار شجاع‌تر و قابل اطمینان‌تر از چیزی بود که من فکر می‌کردم. و البته او زن خیلی فروتنی بود. یک ملکه‌ی واقعی.

تقریبا نیمی از مسیر را رفته بودیم که یک گروه اسب‌سوار تقریبا ۱۰۰ نفره به استقبال ما آمدند. وقتی به کاترین رسیدند، همگی از اسب پیاده شدند و جلوی او زانو زدند. و بعد ما را تا قلعه اسکورت کردند.

برای ورود ما به قلعه از همان در اصلی استفاده کردند. دری که به طور کامل تخریب شده بود. به محض گذشتن از در، تمام نیروها و کالسکه متوقف شدند. شاهزاده آدریان خودش شخصا به آنجا آمده بود. باز هم همه‌ی سواران از اسب پیاده شدند. من به سختی با سرم پرده اتاقک کالسکه را کمی کنار زده بودم و این اتفاقات را تماشا می‌کردم. وقتی ادریان و کاترین همدیگر را دیدند به سمت هم رفتند و همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد هم صحنه‌ی عجیب‌تری رخ داد. ادریان لبانش را روی لب‌های کاترین گذاشت. بوسه‌ای که خیلی گرم و نسبتا طولانی بود. فاصله‌ی آن‌ها از ما تقریبا زیاد بود و من حتی با لبخوانی متوجه نشدم که چه حرف‌هایی به یکدیگر زدند. بعد ادریان سمت کالسکه‌ی ما آمد، من به سرعت سر جایم صاف شدم. ادریان در اتاقک را باز کرد و یک نگاه جنون آمیز به ما انداخت. وقتی من را دید کمی مکث کرد. بعد رو به تئون کرد «سلیقه‌تم بد نبوده‌ها. این یکی زنتم عین کاترین سکسیه». بعد دو انگشت شصت و اشاره‌اش را روی چانه‌ی من گذاشت و مستقیم توی چشم‌هایم نگاه کرد. از او می‌ترسیدم. می‌دانستم که اسیر چه حرامزاده‌ای شده‌ایم. بعد پارچه‌ی روی دهانم را به سختی پایین کشید تا لب‌هایم را هم ببیند؛ و رو به تئون گفت «زنای سکسیت برای من میشن»

خوشبختانه زندانِ محلِ نگهداریِ من و تئون از زندانی‌های دیگر جدا بود. مطمئن بودم که اگر اسیرها پادشاهشان را ببینند برخورد خوبی با او نخواهند کرد. من و تئون آن روز در زندان حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم. شب که شد، در زندان باز شد و چند نگهبان من و تئون را به اتاق شاهزاده بردند. اتاق شاهزاده همان اتاق سابق ما بود.
وقتی وارد اتاق شدیم فقط آدریان آنجا بود. او به سربازها دستور داد دست و پای ما را باز کنند و سپس اتاق را ترک کنند ولی پشت در منتظر فرمانش بمانند. وقتی سربازها رفتند رو به ما کرد و دستور داد «لباساتون رو در بیارید.» ما با تردید به او نگاه کردیم. «لخت شو پادشاه. و ملکه‌ت رو هم لخت کن» و بالافاصله داد زد «همین حالا» تئون رو زمین تف کرد. «حروم‌زاده تو به زودی گرفتار میشی» شاهزاده جلوتر آمد و با مشت توی سر تئون کوبید. من از ترس جیغ کشیدم. بلافاصله یک لگد هم روانه‌ی شکم تئون کرد. تئون به خودش پیچید. شاهزاده یک خنجر را از لباسش در آورد و روی گردن تئون گذاشت و گفت «اول تو لخت میشی و بعد زنتو لخت می‌کنی» تئون دوباره مقاومت کرد «خفه شو حروم‌زاده.» آدریان دیوانه نوک خنجرش را روی بازوی تئون کشید. خنجر بسیار تیز بود و خون از بازویش شروع به چکیدن کرد. من دوباره از ترسم جیغ زدم، «تئوووووون خواهش میکنم به حرفش گوش بده» دوباره توی چشم تئون نگاه کرد «لباستو در بیار حروم‌زاده‌ی عوضی» تئون که حسابی کنترل خودش را از دست داده بود این بار توی صورت آدریان تف کرد. آدریان یک مشت محکم توی صورت تئون کوبید، خون از سر تئون هم جاری شد. «تئونننن خواهش میکنم…» بعد شاهزاده سربازها را صدا کرد. «لباسشو در بیارید و دمر بخوابونیدش اونجا» بعد رو به صورت وحشت‌زده‌ی من کرد و گفت. «تو هم لباساتو در بیار. حالا که شوهرت اینقدر وحشی شده، براتون فردا میخوام یه مراسم عالی ترتیب بدم.» من سرم را پایین انداختم و شروع به در آوردن لباس‌هایم کردم. تئون که نگاه عصبانی‌اش را به من دوخته بود آهی از حسرت و درد کشید. من همه‌ی لباس‌هایم را جز شورت و سوتین یکی یکی در آوردم. سربازها تئون را دمر روی یک میز بزرگ خواباندند. آدریان رو به من گفت «همه‌ی لباساتو در بیار. میخوام ببینم چی داری» من که می‌دانستم مقاومت بی‌فایده هست آرام آرام به دستورش عمل کرده و سوتین را در آوردم. آدریان که من را نگاه می‌کرد چشمانش برقی زد. روی به سربازها گفت «شراب بهش بدید و دست و پاش رو با طناب ببندید» و به سمت من آمد. با دستش سینه‌ی چپم را که حالا ناخودآگاه کمی سفت شده گرفت. «سایزش عالیه. بدن خوبی داری. البته می‌خواستم تصاحبت کنم، ولی برنامه‌ی بهتری دارم برات. الان یه کم دو دل شدم». بعد رفت سمت طاقچه و کوزه‌ی شراب خودم را برداشت و سمتم آمد. «دهنتو باز کن» اطاعت کردم. مقدار زیادی شراب توی دهانم ریخت. می‌خواستم عق بزنم. بعد دستور داد «برو تو هم دمر بخواب روی شوهرت.» بعد محکم با کف دستش به پشتم اسپنک زد و من را به سمت تئون هل داد. جای دستش روی کون لختم مانده بود. اطاعت کردم. وقتی روی تئون خوابیدم تمام بدنم می‌لرزید. این دیگر چه حیوانی بود.
آدریان شراب توی کوزه را روی کونم خالی کرد. شراب از لای کون و بعد هم کسم گذشت و داخل کون تئون رفت. تئون نمی‌توانست تکان بخورد چون دست‌ها و پاهایش بسته بود. شاهزاده‌ی آیسراپی کوزه‌ی شراب را تکان داد و کمی از شراب را هم روی کمرم خالی کرد. بدنم مور مور میشد. بعد روی گردنم و سپس موهایم خیس شد. مقداری از شراب را هم توی صورت من و تئون پاشید.
بعد انگشتش را روی کونم گذاشت و با انگشت وسط کسم را لمس کرد. حس لذت‌بخش تحقیر و حس جنسی با هم ترکیب شده بود. بعد هم انگشتش را برد لای کون تئون. تئون از درد روحی که وجودش را گرفته بود ناله کرد «یه روز بدتر از اینو سر تو و اون کاترین مادرجنده میارم …» ادریان با بی‌تفاوتی لبخند زد و گفت: «هه. نمیدونی فردا چی در انتظارته. بعید میدونم بتونی جبران کنی»

من و تئون تا صبح توی زندان روبروی هم افتاده بودیم و حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم. انقدر شراب به ما خورانده بودند که زود خوابمان برد. من تا صبح کابوس می‌دیدم و خیلی وقت‌ها که بیدار میشدم و چشم باز می‌کردم می‌دیدم تئون هم بیدار است و در فکر فرو رفته.

صبح ما را دست بسته به سمت فضای سخنرانی پادشاه بردند. آنجا جایی بود که شاه همیشه سخنرانی می‌کرد. جایگاه شاه بر خلاف جاهای دیگر به مردم خیلی نزدیک بود و ارتفاع زیادی هم نداشت. شاید حدود ۳ تا ۴ متر. آنجا فضاهایی که با پارچه مسقف شده بودند برای خاندان سلطنتی و وزیران ترتیب داده شده بود. یک فضا هم برای نمایش و تئاتر در جایگاه تعبیه شده بود. جلوی جایگاه حسابی شلوغ بود. ظاهرا تا جایی که می‌شد آنجا را از سربازان آیسراپی پر کرده بودند. در یک گوشه از میدان هم البته اسیرهای ما ایستاده بودند. بیشتر آن‌ها زن بودند ولی تعداد زیادی هم مردهایی بودند که در جنگ شرکت نکرده بودند یا در حین جنگ اسیر شده بودند.
جایگاه برای اولین بار در تاریخش، این‌بار توسط شاهزاده‌ای بیگانه و خانواده‌اش پر شده بود. من و تئون را به فضای نمایش بردند و به دو چوبی که در زمین کوبیده شده بود بستند. همه‌ی توجه‌ها به ما جلب شده بود.
ادریان از جایش بلند شد و شروع به سخنرانی کرد «پدر ملعون این پادشاه بی‌عرضه، بارها در دوران نکبت‌بار زندگی‌ش به آیسراپ تعرض کرده بود. لشکریان ما، تحت حمایت خدایان، با نیروی اراده و هوشمندی بی‌نظیر، این قلعه رو که در سرزمینی قرار گرفته که پونصد سال پیش متعلق به ما بود، فتح کردند. امروز ما دوباره برگشتیم به جایی که برای ماست. و براتون یه نمایش فوق‌العاده ترتیب دادم. زیاد حرف نمی‌زنم. این روزها زیاد از من حرف شنیدید.» سپس دستش را توی هوا تکان داد. کمی بعد یک پسر سیاه‌پوست تقریبا ۱۶-۱۷ ساله با بدن نسبتا ورزیده که ظاهرا دستش را بسته بود به سمت ما آمد. آدریان ادامه داد «احتمالا این پسر رو میشناسید. اسمش اکوئیتاسه (Aequitas). اون خدمتکار یه آشپزخونه توی سیلوپس (Silopes) بود. با این سنش اینقدر به کشورش علاقه داشت که در جنگ شرکت کرد. و یک دستش رو پریروز توی همین جنگ از دست داد. امروز براش یه سورپرایز داریم.» بعد لبخند زد و به من نگاه کرد و ادامه داد «اما اینجا. پادشاه دست و پا چلفتی دشمن و ملکه‌ی زیبا و خوش‌هیکلش وایسادن.» وقتی این را گفت سربازان روبروی جایگاه شروع به خندیدن کردند و هر کدام چیز تمسخرآمیزی میگفتند. شاهزاده دستش را بالا برد و هم‌همه قطع شد. او ادامه داد «می‌خوام امروز بهتون نشون بدم که جایگاه یک سرباز آیسراپی گذاشت و جایگاه پادشاه دشمن کجاست.» صدای سربازها که هورا می‌کشیدند بلند شد. آدریان به سمت صندلی‌اش رفت و در راه با دستش به سربازان اشاره کرد که پسر ۱۷ ساله را پیش او ببرند. در یکی دو دقیقه چیزی به پسرک گفت و او به سمت من آمد. البته تئون هم دقیقا کنار من به چوبه‌ای بسته شده بود. زانوی هر دو ما روی زمین بود و دست‌هایمان از پشت بسته شده بود. سعی کردم سریع جمعیت را برانداز کنم تا ببینم کاترین بین آن‌ها هست یا نه. ولی هر چه گشتم او را در میان جایگاه ندیدم.
پسرک دقیقا جلوی من ایستاد. دست چپش کاملا از کار افتاده بود و با پارچه‌ای بسته شده بود. او با دست راستش سگک کمربندش را باز کرد و در کمال ناباوری جلوی جمعیت شلوار و شورتش را پایین کشید. دستش را زیر خایه‌هایش گذاشت و به من نزدیک‌تر شد. در همان حال یک مرد دیگر که پشت تئون قرار گرفته بود دهان او را با پارچه‌ای بست. پسرک کیرش را دقیقا جلوی دهان من قرار داد. اشکم جاری شد. مردم ما مبهوت به من نگاه می‌کردند. سرم را پایین انداختم. یک نفر از پشت شلاقی را محکم به بازویم کوبید. «سرتو بگیر بالا». برای لحظه‌ای از درد سرم را بالا گرفتم. کیر پسرک توی دستش بزرگ و بزرگتر می‌شد. او سر کیرش را به لب من نزدیک کرد. دوباره سرم را پایین انداختم. این بار شلاق محکم‌تر به بازویم خورد. من سرم را این بار تکان ندادم. مطمئن بودم که این بار تئون از من راضی است. ناگهان صدای چیزی به گوش رسید و سپس فریاد تئون را حتی از زیر دستمالی که روی دهانش بسته شده بود شنیدم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. یک سرباز سر نیزه‌اش را توی دست تئون که روی زمین بود فرو کرده بود.
حالت تهوع به من دست داد. پسرک فرمان داد «بخورش». به تئون نگاه کردم که با چشم‌هایش به من التماس می‌کرد که این کار را نکنم. دوباره سرم را پایین انداختم که باز صدای فریاد تئون بلند شد. دوباره نیزه توی دست تئون فرو رفته بود. این بار سر تئون پایین بود. شلاق دیگری به بازویم خورد. سرم را بالا گرفتم و دهانم را باز کردم. پسرک جلوتر آمد و کیرش را از بین دندان‌هایم به داخل فشار داد. صدا جیغ و هیاهوی جمعیت را می‌شنیدم. صدای مردان و زنان اسیری که به ملکه‌ی کشورشان فحش می‌دادند … تحقیر شدن من همه‌ی آن‌ها را تحقیر می‌کرد. چقدر کیر پسرک بزرگ بود. انقدر محکم کیرش را توی دهنم فشار داد که به ته حلقم رسید. عق زدم. آن را عقب کشید و دوباره همین کار را کرد. چشمم سیاهی می‌رفت. پسرک این کار را چندین بار دیگر هم کرد.
حس کردم که ناگهان طناب دستم که به چوبه گره خورده بود از پشت باز شد. نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و با سر روی زمین خوردم. بعد هم طناب بین پاهایم را بریدند. پسرک دستور داد «وایسا». اطاعت کردم. «دختر خوب» لبانش را روی لب‌های من گذاشت و شروع به مکیدن لب‌هایم کرد. دهانش بر خلاف تصورم بوی خوبی می‌داد.
دستش را برد زیر لباسم و سعی کرد آن را بیرون بکشد. من دستانم را بالا بردم تا راحت‌تر این کار را انجام دهد. سربازی که پشتم بود، بند سوتینم را باز کرد. سوتینم روی زمین افتاد و سینه‌هایم لخت شد. باز هم همان کسی که پشت سرم بود دستش را از پشت روی سینه‌هایم گذاشت و با خنده گفت «اوووف». پسرک ۱۷ ساله دست سرباز را کنار زد و خودش سینه‌ی چپم را در دست گرفت. با دست که حسابی گرم بود سینه‌ام را وحشیانه فشار می‌داد. دوباره همان حس لعنتی توی وجودم افتاده بود. یکی از فانتزی‌هایم سکس یا عشق‌بازی در مکان‌های عمومی بود! سینه‌ام را به سمت پایین کشید. فهمیدم که باید زانو بزنم. در همین حال که سینه‌ام در دستش بود، کیرش را به زور توی دهانم کرد. «کونتو بده عقب» مثل یک آدم مسخ شده همین کار را کردم. سربازی که پشتم بود دامن چین‌دار و شورتم را همزمان پایین کشید. پسرک کیرش را از دهانم در آورد. لحظه‌ای برگشتم تا ببینم چه کسی پشتم است. سرباز یک پیرمرد فکستنی بود که حسابی با دیدن من هول شده بود. پسرک پیرمرد را به عقب هول داد. دستور داد «دامن و شورتتو کامل در بیار.» همین کار را کردم. «شورتتو بکش رو سر شوهرت»
خیس خیس شدم. این چه تحقیری بود … این چطور به ذهن یک پسر بچه رسیده بود. البته پسر بچه‌ای که هیکلش مسحورم کرده بود. خیلی بهتر از تئون به نظر می‌رسید. چطور می‌توانست یک ملکه و پادشاهش را جلوی مردم خودش تحقیر کند … سرم را پایین انداختم. «نمی‌خوای که بگم دست تو رو هم مثل شوهر کنند.» نگاهی به نیزه‌ی سربازی انداختم که پشت سر تئون ایستاده بود. نیزه‌ی خونین.
به سمت تئون رفتم. سرش هنوز پایین بود. پسرک از پشت کسم را لمس کرد. «چقدر خیسه». مطمئن بودم تئون هم صدایش را شنیده است. شورتم را روی سرش کشیدم … او تکانی خورد و بدنش شل شد. اگر طناب اجازه می‌داد قطعا روی زمین ولو می‌شد. یک لحظه ترسیدم که سکته کرده باشد.
پسرک دامنم را هم برداشت و آن را سمت اسرا پرت کرد که بعضی داشتند داد می‌زدند و بعضی از زن‌ها هم گریه می‌کردند.
«زانو بزن. الان کونت سمت جمعیته. پاهاتو از هم باز کن تا همه ببینن لای پاهات چی داری»

کاترین به همراه ده سرباز وارد اتاق شدند. «بتی! این سربازها شما رو به سیلوپس می‌برند. اینجا دیگه چندان امن نیست چون نیروهای شما الان نزدیک ما هستند و تعدادشون هم خیلی از ما بیشتره.» نگاهی به چشم‌های من کرد «دلم نمی‌خواست اینقدر حقیر ببینمت. تو خیلی وقتا بهم خوبی کردی. ولی فکر نمی‌کردم زنی که یه روز منو تحقیر می‌کرد، انقدر پست باشه. بیچاره تئون.» بعد رو به سربازها کرد «زودتر ببریدشون. قراره پادشاه و این زن توسط دو گروهان مختلف منتقل بشن» صدای پایی از پشت سر کاترین شنیده شد. او روکو بود که سراسیمه وارد شد و به کاترین تعظیم کرد. «بانوی من، اگر ممکن هست اجازه بدید که من با این گروهان به پایتخت برم.» کاترین نگاهی به او کرد و در حالی که از اتاق خارج می‌شد گفت: «سربازا! روکو فرمانده‌ی گروهان خواهد بود.»

ما به همراه یک گروهان تقریبا ۱۰۰ نفره به فرماندهی روکو به سمت سیلوپس حرکت کردیم. این‌بار با من با احترام کامل برخورد می‌شد. من در یک کالسکه‌ی مجزا نشسته بودم. نزدیک ظهر بود که جایی توقف کردیم. روکو وارد کالسکه شد. «سلام بتی. برای اتفاقاتی که افتاد واقعا متاسفم» سرم را پایین انداختم. کسی روبرویم نشسته بود که قبلا خودش مرا تحقیر و شکنجه کرده بود. دستش را روی چانه‌ام گذاشت و سرم را بالا آورد «تو دختر مطیع و مهربونی هستی. من واقعا عاشقت شدم» و بعد خندید. «بیا پایین قراره اینجا نهار بخوریم و بعدش سریع حرکت کنیم. میگم دستاتو باز کنن. کار احمقانه‌ای نکنی» و بعد از کالسکه پیاده شد.

شب شده بود. ما در کنار یک رودخانه اردو زده بودیم. تقریبا ۲۰ چادر برپا شده بود. در گوشه‌ای نزدیک رودخانه، من، روکو و دو سرباز دیگر توی یک چادر خوابیده بودیم. دو سرباز هم جلوی چادر ما گماشته شده بودند.
ساعت ۳ نیمه شب بود که صدایی من را بیدار کرد. نور مهتاب از پنجره‌ی چادر می‌گذشت و داخل چادر را خیلی کم روشن می‌کرد. نشستم. قلبم داشت می‌ایستاد. روکو بالای سر یکی از سربازان ایستاده بود. قلب سرباز شکافته شده بود و خون بیرون زده بود. آن طرف را نگاه کردم. سرباز دیگر هم همین‌طور بود. روکو دستم را گرفت. «بلند شو بتی. باید بریم»
بعد سمت انتهای چادر رفت و با خنجرش آرام چادر را شکافت. دستم را گرفت. «کسی ما رو نمی‌بینه. می‌برمت یه جایی که دست کسی بهمون نرسه»

نوشته: هانترس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.