فیلم های بدن نمایی و خودارضایی زنان و دختران ایرانی
توسط
mohsen
در فیلم های بدن نمایی و خودارضایی ایرانی
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط gayboys · ارسال شده در
دامادم بعد از سالها سلام مهین هستم ۴۷ ساله دو تا پسر و یه دختر دارم همه شون ازدواج کردن از خودم نمیخوام تعریف کنم مثلا هیکلم این مدلیه همه تو کفم هستن و فلان هیکلم معمولی قدم ۱۷۰ وزنم ۸۰ اضافه وزن هم دارم خیلیاتون داستان گفتین خیلیا حالشون بردن منم خواستم سکسم رو با دامادم تعریف کنم که از چند ماهه تو رابطه ایم سنم کم بود که با اصرار خانواده ام با سیامک ازدواج کردم ۱۳ سالم بود خب طبیعیه که تو اون سن زیاد از سکس چیزی نمیدونستم و کم کم فهمیدم ۱۴ سالگی پسرم اولم به دنیا اومد ۱۶ سالگی پسردومم و ۲۰ سالگی دخترم سیامک(شوهرم) تو رئیس شرکت باباش بود وضع مون خوب بود شوهرم تو سکس هات بود اینقد فیلم سوپر نگاه کرده بود همه پوزیشن رو بلد بود منم همراهی میکردم باهاش رابطه آنال داشتم درد داشت اوایل برام سخت بود حتی نمیتونستم رو زمین خوب بشینم ولی کم کم عادت کردم ماهی دوسه بار از عقب سکس داشتیم پسرام ازدواج کردن و دخترم پیش مون موند بعد از مدتی از بیرون رفتن هاش از تلفنی حرف زدنش فهمیدم دوس پسر داره مرتب بهش گوشزد میکردم مواظب خودش باشه کار اشتباهی نکنه .یه روز دخترم مهشید اومد پیشم و از دوست پسرش تعریف میکرد که رضا چن وقته باهامه پسر خوبیه پدرش پولداره شرکت واردات دارن و میخواد بیاد خواستگاری منم مونده بودم چی بگم از دختر اصرار که به بابام بگو قبول کنه بیان بالاخره قبول کردم با سیامک در مورد حرف بزنم .شب موقع خواب بغل سیامک قضیه رو گفتم قبول نکرد گفت ندیده و نشناس چه جوری قبول کنم کلی حرف زدیم تا قبول کرد چن هفته بعد رضا با پدر مادرش اومدن خونه مون خانواده خوبی بودن تحقیق کردیم . رضا چهره زیبایی داره قدش از من بلندتر خوشتیپ دیدم بچه ها همو دوس دارن ما هم قبول کردیم سیامک با اینکه اوایل هات بود اما دیگه مثل سابق سکس مون زیاد نبود انگار برعکس شده بودیم من دلم بیشتر سکس میخواست وقتی دخترم با شوهرش میومد خونه مون تیپم عادی بود لباس جلو باز نمی پوشیدم و رعایت میکردم با یه تاپ و دامن بلند بعد از چن وقت حس کردم رضا داره اندامو برانداز میکنه ولی بعد میگفتم نه بابا داماد چرا به مادر زنش نظر داشته باشه چن بار تو آشپزخونه بهم مالید گفتم اتفاقی بوده ولی به چیزی فکر نمیکردم اصلا تو فکرم نبود با دامادم سکس کنم.یه شب ساعت یک تو واتساپ بودم دیدم دامادم یه استوری عاشقانه گذاشته یه فیلم کوتاه بوسیدن بود تا نگاه کردم زود پاک کرد پیام داد احوال پرسی کرد چت کردیم در مورد رابطش با دخترم اونم راضی بود شب های دیگه چت هامون طولانی تر شد دیگه بیشتر در مورد خودمون حرف میزدیم از هیکلم و خودم تعریف میکرد از یه طرف خوشم میومد از یه طر چرا داماد از مادر زنش تعریف کنه اونم از هیکل و زیباییش انگار یخم آب شده بود .تو چت راحت بودیم اما میومد خونه مون یا تلفنی باهاش حرف میزدم عادی بودیم دوستی منو دامادم تو چت روز به روز بیشتر میشد دیگه همه چی رو فراموش کرده بودم شوهرم دخترم انگار دامادم زندگیم شده بود یه شب وسط حرفامون که ازم تعریف میکرد یهو گفت اگه مادر زنم نبودی چن تا نقطه گذاشت گفتم چی گفت هیچی چن بار پرسیدم آخرش گفت باهات سکس میکردم چن تا استیکر خجالت فرستاد منم استیکر خنده گذاشتم رضا بدجور منو میبرد تو حس انگار میخواستم بغلش باشم باهاش سکس کنم ولی نمیتونستم پا پیش بزارم یا چه جوری بهش بگم یه شب تو واتساپ ازش خواستم تنها ببینمش قبول کرد روز بعدش ساعت ۹ اومد دنبالم به خودم رسیدم آرایش کردم تو ماشین جلو نشستم و گفتم بریم جای خلوت حرف بزنیم پشتمو به در کردم و روبه رو رضا سر حرفو باز کردم خب رضا جان رضا هم روشو سمت کرد خندید منم خندیدم دستمو گذاشتم رو دستش انگار لمس دستاش کیرشو بیدار کرده بود قشنگ از شلوارش بود بی اختیار همو بغل کردیم بوسیدم همو لبمو میخورد حس خوبی بود برام از رو شلوار کیرشو مالیدم زیپشو باز کیرش از مال شوهرم یکم بزرگتر بود شروع کردم به خوردن کیرش خایه هاشم لیس زدم اونم با موهام بازی میکرد و جون میگفت بعد یکی دو دقیقه سرمو کشید عقب آبش اومد خیلی وقت ساک نزده بودم رضا هم چشماش برق میزد ولی من بیشتر میخواستم خودمو انداختم بغلش گفتم بیشتر میخوام رضا گفت بریم باغمون تو خونه باغ اوضاع رو بررسی کردم به سیامک زنگ زدم گفتم میرم خونه دوستم یکم دیر میام غذا خونه هست گرم کن تو راه رضا رفت داروخانه بعد فهمیدم رفته قرص تاخیری بگیره تو راه همش دستش لای پاهام بود منم از رو شلوار کیرشو میمالیدم وقتی رسیدم باغ منو فرستاد دستشویی و ازم خواست کامل خودمو خالی کنم تو دستشویی فهمیدم میخواد از کون بکنه کارم که تموم شد رفتم خونه باغ دوباره آرایش مختصری کردم رضا لخت آماده بود از اینکه یه کیر جوان قرار بود منو بکنه حس خوبی داشتم کوس و کونم که هر هفته سیامک چن بار میکرد الان ماهی یکی دوبار بود خودمو لخت کردم تو بغل رضا شروع به بوسیدن کردیم از گردنم و گوش هام تا لب گرفتن سینه هامو میمالید نوک سینه هامو گاز میگرفت ناله میکردم کوسمم خیس شده بود تو بغلش کیرشو میمالیدم رضاهم به پشتم کمرم و کونم دست میکشید یه لحظه انگشت کرد تو کونم بی حرکت وایسادم خیلی وقت بود هیچ کیری تو کونم نرفته بود انگار سوراخم تنگ شده بود رضا قربون صدقم میرفت منم حشری تر میشدم رضا به پشت خوابید ازم خواست برعکس روش دراز بکشم حالت 69 شدیم کوس و کونمو سمت رضا کردم کیرشو آروم ساک میزدم موهاشو زده بود خایه هاشو یکی یکی میکردم دهنم رضا لای کونمو باز کرد زبونش خورد به سوراخ کونم وای چه لذتی داشت تو عمرم اصلا سیامک این کار نکرده بود از کونم تا کوسم رو لیس میزد جیغ میزدم نمیدونستم لیس زدن کون اینقدر لذت داره مرتب کونمو انگشت میکرد خب یکم درد داشت خیلی وقت بود کون نداده بودم منو به پشت خوابوند از کوس کرد رضا خوب کارشو بلد بود به کوسم جون دوباره داد منو حالت داگی کرد فهمیدم میخواد از کون بکنه گفتم رضا تو رو خدا اروم بکن کیرشو گذاشت رو کونم چن ضربه با کیرش به کونم زد آروم کرد داخل تنگ شده بودم چند بار عقب جلو کرد تا جا باز کرد سرعتشو زیاد کرد وحشیانه تو کونم میکرد اسپنک میزد کونم درد گرفته بود ولی به خاطر رضا تحمل میکردم کیرشو کشید بیرون آبش ریخت رو کونم احساس سبکی میکردم بعد از سالها یه سکس داغ به دور از چشم شوهر و دخترم برگشتیم خونه الان چن ماهه باهمیم برای اینکه بقیه شک نکن ماهی چندبار سکس با دامادم منو سرحال میکنه هرکسی هم بدش میاد انجام نده ممنون که خوندین نوشته: مهین -
توسط gayboys · ارسال شده در
میان موم و آتش 3 این داستان سومین یخش از این داستان و در ادامه دو بخش قبلیست. چند روز از ماجرا گذشته بود و همه چیز ظاهراً داشت به حالت عادی بر می گشت. نازنین احساس میکرد از وقتی تو کس کردن کیر شوهرش رو به الهام سپرده، دیوار نازک خجالت بین الهام و سامان ترک برداشته و زندگی خودش هم دگرگون شده. از وقتی نازنین آب سامان رو با دست درآورده بود، سامان به یک مرد حشری تر و بُکن به تمام معنا تبدیل شده بود و نازنین رو یاد دوست پسر دوران دانشجوییش می انداخت. دوباره همون سکس های داغ و بی وقفه رو اینبار داشت با شوهرش تجربه میکرد. قبل از این اتفاق، گاهی وقتا وسوسه می شد که به دوست پسر سابقش زنگ بزنه و افکاری آغشته به خیانت از سرش عبور میکرد ولی این روزا سامان جوری میکردش که این فکرا کاملا از ذهنش پاک شده بود. در همین بین نازنین با اون شیطنت همیشگیش، تصمیم گرفت یه دورهمی خونگی بگیره. البته از همون اول هم معلوم بود دنبال یه مهمونی ساده نیست و الهام رو برای شام، دعوت کرد. شب مهمونی الهام با یه لبخند مرموز وارد خونه شد. بارون ریز بهاری موهاشو نمدار کرده بود و پالتوی بلند مشکی تنش بود. نازنین از آشپزخونه داد زد: “الهام جون، بیا تو راحت باش، خودتو سبک کن!” سامان هم اومد جلو که کمکش کنه. یه لحظه نگاهشون گره خورد، همون سکوت خاصی که از دفعه قبل بینشون جا مونده بود. الهام خندید و گفت: “خودت دربیارش دیگه، قشنگ بلدی!” سامان کمی با خجالت ولی با لبخند دست برد و دکمههای پالتو رو باز کرد. پالتو رو که کشید، یه لباس خیلی باز و شیک زیرش چشم هارو خیره کرد. همونطور که نور خونه خورد به پارچه براقش، نازنین از دور با صدای بلند گفت: “وای الهام! ترکوندی امشب! این سامان طفلک دیگه حواسش جمع نمیمونه!” الهام با خنده شونه انداخت بالا و گفت: “گفتم مهمونی خونهی شماست، باید خاص بیام دیگه.” سامان یهلحظه نگاهش رو دزدید و رفت سمت آشپزخونه، اما برق شیطنت تو نگاه نازنین و الهام دیگه فضای خونه رو پر کرده بود. الهام یک لباس یک تکه مشکی پوشیده بود که خط بین سینه هاش رو کاملا نمایش میداد و از قسمت کمر کاملا لخت بود. یک چاک بلند تا کمر، زیبایی دامن نسبتا کوتاهش رو دو چندان می کرد و نپوشیدن شورت و سوتین زیر این لباس، احساس فوق العاده ای رو بهش میداد. الهام تازه نشسته بود که نازنین با سه لیوان نوشیدنی وارد شد، لبخند شیطونش هنوز از صورتش پاک نشده بود. نگاهش رو بین الهام و سامان چرخوند و گفت: “راستی الهام، باید ازت تشکر ویژه کنم … نتیجهی اون جلسهتون عالی بود. کیر سامان از اون موقع تا حالا خیلی بهم حال داده. واقعاً کارت حرف نداشت.” الهام خندید و گفت: “جدی؟ فکر نمیکردم انقدر تاثیرگذار بوده باشه!” چشماش برق زد. یه نگاه نصفهنیمه هم به سامان انداخت که یهکم خجالتزده، ولی لبخند به لب گوشه مبل نشسته بود. نازنین ادامه داد: “راستش به این فکر کردم که شاید این بشه یه برنامه ماهانه. تو بیا، سامان رو وکس کن، منم یه عصرونه خوشمزه میدم، کلی میخندیم… خلاصه همه راضی!” یه چشمک هم زد که الهام رو از خنده ترکوند. الهام با خنده گفت: “البته اگه این آقا پسر قول بده اینقدر زود سیخ نشه و جلوی دستای منو نگیره.” سامان نفسش رو با لبخند بیرون داد و گفت: “الان شما دوتا دارید رسما منو توی برنامههاتون میذارید؟!” نازنین با شیطنت در حالی که ادای جلو و عقب کردن دست روی کیر رو نشون میداد، گفت: “الهام جون کاری نداره که. هر وقت جلوی دست و پات بود، یه جوری آبشو دربیار که حساب کار دستش بیاد” بعد از خوردن شام و کلی خنده و شوخی، نازنین گفت: “خب الهام جان، حالا که اینجایی، نمیخوای ببینی نتیجهی کارت هنوز مونده یا باید زودتر جلسهی بعدی رو بزاریم؟ دلم میخواد شوهرم همیشه برق بزنه و همینجوری حشری بمونه” الهام با نیش باز خندید و برگشت سمت سامان که روی مبل نشسته بود. گفت: “راست میگه. بالاخره باید ببینیم برنامهی ماهانه جواب میده یا نه.” سامان که داشت یه لیوان نوشیدنی مینوشید، یه لحظه مکث کرد و گفت: “الان یعنی قراره همینجا ارزیابی بشم؟” نازنین خندید و گفت: “خب، ما که رسمیاش کردیم! الهام هم مسئول کنترل کیفی کاره” الهام دستاشو بهم زد و گفت: “آقا سامان، لطفاً بفرمایید به بخش بررسی کیفی!” بعد با شوخی ادامه داد: “آروم و بدون مقاومت!” سامان با خنده و کمی خجالت بلند شد. الهام با حالت جدی مثل یه متخصص گفت: “خب… همه لباس هات رو دربیار و شورتت رو بده نازنین برات نگه داره” و با دو انگشت یه حرکت نمایشی زد که هم نازنین رو خنده انداخت و هم خودش رو. نازنین روی مبل لم داد و با لذت گفت: "عاشق این صحنههام … الهام داره جدی جدی شورت شوهرمو جلوم درمیاره#34; الهام بعد از لخت کردن سامان. خم شده بود برای بررسی و گفت: “خب، فعلاً رشد خیلی زیاد نبوده، ولی میشه گفت بسته به حجم کار، شاید ماهی یه بار کافی نباشه… باید بعضی وقتا هر دو هفته برنامه داشته باشیم” الهام بعد از بررسی، خیلی جدی و با لبخند راضی برگشت سر جاش و گفت: “خب، وضع خیلی خراب نیست، ولی برای اینکه دوباره از صفر شروع نکنیم… اگه بخواین، امشب یه دستی به سر و صورتش میکشم، البته با ژیلت راحتتره.” نازنین چشمهاشو ریز کرد و گفت: “اوه! سرویس ویژه؟” بعد با خنده رو کرد به سامان: “سامان، انگار مشتری وفادار شدی، امشبم باید همکاری کنی.” سامان داشت دیوونه می شد. کاملا لخت جلوی دو تا دختر ایستاده بود که داشتن بررسیش میکردن و هیجان این صحنه طوری بود که تا به خودش بیاد، دید که کیرش دوباره کاملا سیخ و بزرگ شده. نازنین آروم زد به کون لخت سامان و گفت: “الهام جون پاشو سامانو ببر حموم و یهجوری تمیزش کن که برق بندازه!” الهام انگار که کاملا براش عادیه، بلند شد کیر سامان رو با دست گرفت و دو نفر وارد حمام شدن. الهام لباسش رو درآورد و در حالی که حالا دیگه اون هم کاملا لخت بود، با حوصله ژیلت رو آماده کرد، حولهای برداشت و با جدیت گفت: “بیا، آروم بشین، بذار کارمو بکنم.” سامان نشست و پاهاشو کاملا باز کرد. کمکم هوا بینشون از شوخی و خنده به یه سکوت نرم و عجیب تبدیل شد. کیر سیخ شده سامان مزاحم بود و الهام بدون اینکه چیزی بگه، تصمیم گرفته بود آب سامان رو همون اول کار در بیاره. دستش رو کمی کفی کرد و مشغول مالیدن کیر سامان شد که اصلا باورش نمیشد و نفسش رو حبس کرده بود. الهام خیلی جدی ولی با لبخند گفت: “آروم باش، فقط میخوام آروم بشی تا بتونم اصلاحت کنم.” با دقت شروع کرد به کار، با هر حرکت جلو و عقب کردن دستش، فضای بینشون صمیمیتر میشد ولی همزمان پر از شهوت. سامان گهگاهی یه نگاه کوتاه به سینه های بزرگ الهام مینداخت که با هر حرکت الهام به این ور اونور پرت میشدن. بی اختیار با دو دستش اونها لمس کرد. معلوم بود هردوشون حالا دیگه اون دیوار قبلی رو حس نمیکنن. سامان تقریبا به ارگاسم نزدیک شده بود. چشماش سیاهی رفت و بدنش به شدت منقبض شد و با صدای بلند، توی دستای الهام آبشو خالی کرد و بی حال کف حموم افتاد. الهام دستش رو شست و گفت: “خب، آقا سامان! بهتره زودتر کارمون رو شروع کنیم.” سامان لبخند زد و گفت: “واقعاً ممنون … ببخشید به سینه هات دست زدم. توی اون وضعیت دست خودم نبود.” الهام با یه چشمک گفت: “اشکالی نداره. اتفاقا کمک میکنه زودتر بیای و دست منم کمتر خسته میشه!” الهام آب گرم وان رو باز کرد تا بخار هوا پوست سامان رو لطیف تر کنه. هوای حموم مهآلود شده بود. بخار داغ مثل پردهای نازک دور شون پیچیده بود و صدای آرام آب، فضا رو پر کرده بود. سامان روی لبهی وان نشسته بود و یهجور بین خجالت و هیجان گیر کرده بود. الهام کاملا لخت با ژیلت توی دستش جلوش ایستاده بود، موهاشو پشت گوش زده بود و با تمرکز به کارش نگاه میکرد. دستش با دقت جلو میرفت، و هر از گاهی یه لبخند کوچیک گوشهی لبش ظاهر میشد. “سامان، راحتی؟” سامان نفسش رو بیرون داد و گفت: “راستش… این خیلی هیجان انگیزتر از اون چیزیه که فکر میکردم.” الهام جدیتر ادامه داد: “نگران نباش. مردای زیادی برای وکس و شیو پیش من میان. کم کم عادت می کنی. من توی کارم حرفه ایم.” سامان گفت: “آره، معلومه که حرفهای هستی … ولی اینکه اینهمه نزدیک باشی و اینجوری راحتی، یهکم برام عجیبه.” الهام آروم گفت: “شاید چون من و نازنین همیشه بیپرده با هم بودیم، اینم برام عجیب نیست. تو هم جزوی از اون فضایی، فقط عادت نداری هنوز.” وقتی کارش تموم شد، یه دستمال برداشت و پوستش رو خشک کرد. گفت: “خب… تمیز و مرتب. حالا اگه بخوای، یه دوش سبک هم بگیریم با هم، بخارش هم خیلی خوبه، پوستت آروم میشه.” سامان یه لحظه مکث کرد، بعد سری تکون داد. “باشه. … من مشکلی ندارم.” دوش رو باز کردن. بخار غلیظتر شد، صدای آب روی سرشون افتاد. آب گرم ریخت روی شونههاشون و اون فاصلهی کوچیکی که بینشون بود، کمکم محو شد. هیچ حرف خاصی نزدن اولش، فقط نفسهای آروم، و گاهی لبخند خجالتی. بعد چند دقیقه، الهام با صدای بلند گفت: “نازنین! میشه دو تا حوله لطف کنی بیاری، کارمون تمومه!” نازنین از بیرون با خنده گفت: “از همین حالا برنامهی زیبایی ماهانهتون ثبت شد. صبر کنین، حوله در راهه!” نوشته: نیکی -
توسط gayboys · ارسال شده در
من و زن عمو از گرفتن کارت ملی تا ... سلام واقعا بعضی از ما شاید بتونیم نویسنده باشیم ولی نویسنده ها از خیالشون مینويسن ما از زندگیمون دوستان این چیزی که قراره براتون بنویسم نوع یک داستانه نوع یک رویا یا تخیل بلکه یک زندگی نامه یا سرگذشت بخش سکسی از زندگی یک نفر راستیتش واقعا نمی دونم از کجا شروع کنم الان که اینو مینویسم شاید یه هزار تا داستان تا حالا خوندم و به خودم جرات دادم که بنویسم میدونید دروغ گفتن راحته یه چن تا اسم مستعار گفتن یه چیز خیالی سر هم کردن ولی واقعیت جرات میخاد یا به قول هم محلا جیگر میخواد گفتن و پخش کردن واقعا سخته خلاصه بگذریم من تصمیم خودمو گرفتم . خوب از خودم بگم اسمم امیره ۲۱ سالمه بدنم کاملا معمولیه ولی هم قدم بلنده هم وزنم زیاده یه جایی تو تعادله خانوادگی استخون درشتو هیکلی خلاصه رفته رفته شخصیت های بعدی که اعضای خانوادس رو براتون میگم داستان این بخش از زندگی من از اون جایی شروع شد که فهمیدم دختر عموم رو کراشه خوب از دختر عموم بگم یه دختر بدن توپر اون موقع ۱۳ سالش بود صورت الماسی خوشگل چشم ابرو پر کلاغی اصلا جذابیتش واقعا بی نظیر قابل توصیف نیست واقعا نمی دونم چطور کلمات رو بچینم که خودش رو تصور کنین یه بدن صاف سینه های گرد تازه در اومده یه باسن خوش فرم خلاصه بگذریم ما ک خانواده عموم اینا تو یه خونه ویلایی دوطبقه زندگی میکنیم عموم اینا طبقه بالا ما طبقه پایین البته به خاطر مادر بزرگم شام و نهار همه جمعیم پایین اون سالا عموم تازه یک گرفته بود و نشسته بود جایی بابام از ۳۰ روز ماه ۲۵ روزشو تو راه بود از ارمنستان و بلغارو اتریش گرفته تا بندر گناوه یا امام تریلیم تازه صفر کرده بودیم خلاصه زن عموم بی کیر بود. از صورتش میبارید. اسم زن عموم معصومه بود یه زن عالی قدش حدود ۱۶۰ میشد وزنشم ۸۰ یه زن توپر خوشگل موهای رنگ کرده با این که وزنش زیاد بود اما کمر باریکو شیمکش تخت بو د واقعا وقتی جلوم با لباس خونه میگشت خودمو به زود کنترل میکردم شده بود سوژه جق هام چشای گرد و لبای عروسکی با سن برزیلی واقعا عالی بود یه پسر داشت اسمش نیما بود از اینایی که تو باغ نیستن همش فکرش مبایلو کالافو ایکس باکس بود دختر عموم هم از این سلیطه های زرنگ هر سال شاگرد اول مدرسه نمی دونم المپیاد جشن واره جایزه داشت خلاصه بریم سر جریان من شب تولدم بود عمو تازه از ارمنستان رسیده بود داشتیم غدا میخوردیم عموم داشت از ماشین تعریف میکرد من خوشحال بودم از فردا دگه ۱۸ سالمه کارت ملی گرفته بودم میتونستم سیمکارت بگیرم به اسمم خلاصه خیلی خوشحال بودم تو کونم عروسی بود هین شام گوشی بابام زنگ خورد پاشد رفت تو حیات بعدش که همه شوکه بودیم اومد نشست مامانم گفت علی کی بود چرا رفتی گفت هیچی طرف بهم چک داده میگه یه هفته نگه دار از چشاش معلوم بود دروغ میگه من نگران شدم شامو جمع کردیم داشتیم با نیما کلاف میزدیم که اهنگ تولد پلی کرد یهو سرمو از گوشی برداشتم دیدیم فاطمه دختر عموم با رقص داره کیکو میاره سمتم خوشحالی از برق چشاش معلوم بود گفت ای جانم تولد امیر جونه خودشم یه کراپ زرشکی با یه لگ پوشیده بود شیکمشم بیرون بود واقعا سکسی بود همین جوری مات نگاش میکرم خیلی باهم رفیق بودیم ولی خوب هم اون میدونست من بهش حس دارم هم من اومد کیکو گذاشت رو میز نگام کرد +امیر چته ؟ _هیچی خوبم !فاطمه +اها. از لپمم یه بشکونم گرفت انگار ازم چند سال بزرگتر بود . شوکه شدم. +آخ چه زود بزرگ شدی تو با قر رو فر رفت آشپزخونه بعد معصومه و مامانم اومدن بیرون تو دست معصومه چاقو بود پاشید جمع شید تولد داریم چه تولدی گل پسر مرد شده ها علی آقا محسن جان پاشین بیاین اومد شمع رو روشن کرد زود باش همه دست میزدن زود باش امیر آرزو کن گفتم نع بیخیال بعد چشامو بستم ت. فکر بودم نیما در گوشم گفت :خدایا یه کس برسون با این حرفش دوتامونم خندیدم بعد چشامو باز کردم فوت کردم بله شدم هیجده ساله بعد زن عموم چاقو رو داد دستم بفرما ببر گرفتم بریدم .مامانم گفت فاطمه عزیزم صدای آهنگو کم کن +چشم زن عمو جون عزیزم شما امر بفرما . هی با خودم طفره میرفتم این گوشت تلخ ببین چه دلبری میکنه لعنتی بعد نیما با خوشحالی گفت نوبتیم که باشه نوبت کادوهه اول مال من تو یه چش بهم زدن چند تا جعبه گذاشتن رو میز اول مال نیمارو باز کردم ولی باورم نمی شد قوطی چی شاک ای خدا کاش اون مدل باشه باز کردم وایییی نا خدا گاه گفتم یا ابوالفضل لعنت بهت پسر از کجا میدونستی بغلش کردم دمت گرم نیما مرسی همون صفحه رنگین کمانی بعد عموم گف مال من که حرفشو قطع کردم نع مال خانوم بزرگ از رو کادو معلوم بود لباسه باز که گردم یه گردنی خوشگل خودش بافته بود واقعا برام با ارزش بود بغلش کردم اخ خانوم بزرگ مرسی .بعد برگشتم این ور کادو عمو رو باز کردم آوخ یه لحظه فک کردم خواب میبینم یه کاپشن نیوبالانس خارجی اصل واقعا شوکه بودم دیگه سوپرایز بود . از اونور صدای فاطمه بلند شد +نمیخوای مال منو باز کنی؟ _چشم حتما فاطمه جان هالا کدومه ؟ +این یکی برش داشتم کلن شاید خودتون تجربه کرده باشین تو سن پایین آدم از قبل خودش همه چیو حدس میزنه که چیه ولی این یکی یاور واقعا انتظار نداشتم شروع گردم باز کردن کادو فاطمه یه ادکلن بود بی اشتیاق بدون اینکه اسمشو بخونم در شو باز کردم یه لحظه چشام رفت سمت فاطمه استرس گرفته بود ولی استرس خوشم بیا یا نیاد نبود شک کردم یه لحظه رو ادکلنو خوندم نخواستم بخاطر خانوم بزرگ بزنم که نفس تنگی داشت بله( تام فورد )بود چیزی که واقعا دیگه خودتون میدونید تو شک بودم چرا فاطمه استرس داره که وقتی میذاشت داخل جعبه یه تیکه کاغذ تا شده بود کل جریانو فهمیدم.و حدس زدم _فاطمه جان واقعا مرسی ممنون خوشحالم کردی . تو این حین یه چشمکم بهش زدم واسه خاطر کاغذ که استرسش رف شع بعد نوبتیم باشه نوبت زن عمو بود یه لحظه لباس زیرهایی که تو تراس پح میکرد اومد به چشم گفتم زن عمو مال شما کدومه با اشتیاق گفت این این برش داشتم معلوم بود کفشه ولی کفشش چیه هنوز نمیدونستم باز کردم آوخ کفش رایتینگ که بعد ها فهمیدم همش کار عموم بوده یه لحظه واقعا فک کردم خوابم یه هو به پشت تکیه دادم آخ ای خدا سورپرایز پشت سورپرایز از آدم های من واقعا انتظار داشتم تهش یه هدیه نقدی میدن کادو های میلیونی گرفته بودن همون موقع حس کردم نع به غیر پدر مادرم کسایی هم هستن که واقعا براشون مهمم . بعد دوتا کادو مونده بود اول مال مامانو باز کردم این دیگه واقعا برام سخت بود باز کردنش یه لحظه چشم خورد به اسم گلکسی تب وای خدا اینا همون چیزایی که تو دفتر خاطراتم نوشته بودم . اینارو کی خونده کی گفته از یه طرف کلافه بودم دست برد زدن به دفترم که جعبه سیاه زندگیم بود از یه طرفم خوشحال که تب اس ۹ اولترا با کیبورد و موس واقعا چیزی بود که نیاز داشتم ولی مونده بود کادو آخر کادو بابام از واقعا هیچ انتظاری نداشتم واقعا همه هیچ برام کم نمیذاشت ولی خوب اون کادو شو گرفته بود یه جعبه 📦 بزرگ بود بازش کردم داخلش یه جعبه دیگه ولی کوچیک یه لحظه تو ذوقم خورد ولی بعد باز کردم جعبه یه کلید کلید ماشین بود روکار نوشته بود ۲۰۷ پانو ای خدا یه لحظه گریم گرفت واقعا خوشحال بودم دستامو گذاشتم رو چشام اشکامو پاک کردم واقعا شب قشنگی بود ولی هنوز کنجکاو بودم کاغذ داخل ادکلن فاطمه اومد برش داشت. منم غرق کادو ها که یهو بابام گفت مریم چمدون هارو جمع کن فردا باید بریم تهران ابجی حالش بده همه شوکه بودیم عموم گفت چی شده چشه مگه بابام :نمیدونم مریضه ولی انگار چند روزه تو بیمارستانه به ما نگفتن مامان خانوم شروع کرد گریه کردن خلاصه همه چی بهم ریخت دیگه همه سرشون گرم بود معصومه درگیر مامان خانوم که گریه نکنه مامانو عمو بابام داشتن بحث میکردن دیگه آخرش بد شد فاطمه که ناراحت بود اومد پیشم نشست رو تیکه گاه مبل +امیر _بله +اینارو کجا میزاری نمونن رو میز جلو چشم نباشه _ببریم اتاقم +اره اینارو من میبرم بقیه رو هم خودت بیار _باشه پاشدم پشت فاطمه رفتم سمت اتاق فاطمه نتونست باز کنه با آرنجم درو وا کردم رفتیم تو گذاشتمشون رو زمین نشستم رو تختم _فاطمه +جانم _کاغذ چیه تو جعبه ادکلن ؟ یه لحظه به تته پته افتاد _آخه چیز از خجالت نمی تونست تو چشام نگا کنه _فاطمه چیه خوب بگو دیگه +اصلا خودت بردار بخون دیگه امیر اذیتم نکن باشه جعبه رو برداشتم که رفت سمت در اتاق درو باز کرد برگشت +امیر!جوابشو دادم ها هیچی نگفت رفت باز کردم کاغذو +سلام امیر واقعا منو ببخش همیشه وقتی خونه نیستی میام تو اتاقت همه جارو گشتم دفترچتم خوندم کادو هارو هم من گفتم بخرن واقعا متاسفم ولی اینم بگم برات گوشه گوشه اتاقتو حفظم هزار بار خوابیدم رو تختت امیر من واقعا دوست دارم نمی دونم چیکار کنم فقط به هیشکی نگو . تاش کردم کآغذو انداختم دور ولی بعدش دلم مور مور شد آخه کی از دختر به این کراش میگذره هم دختر عمومه هم واقعا چیزی کم نداره . بلند شدن برش داشتم از تو کتابام یکیو برداشتم گذاشتمش لا کتاب تو شوک بودم که خوابم برده بود رو تخت اوسط بهمن ماه بود هوا هم سرد دوران کرونا مدرسه ها تعطیل یهو با صدای مامانم چشامو باز کردم امیر مامان با صدا خاب آلود بله چیه مامان :پسرم ما داریم میریم تهران بخاطر عمت عموتم داره میره سرویس دستو بالمون خالیه مرد خونه تویی مراقب زن عموت باش خودت میدونی که هر جا خواستن ببرشون باشه _باشه مامان حتما خونه رو به تو میسپارم ها ا از رو پیشونیم بوس کرد و رفت ساعتو نگاه کردن ۵ صبح بود جامو درست کردم گرفتم خوابیدم یه لحظه بیدار شدم دیدم صدام میکنن امیر امیر جان بیدار شو ظهر دگه پاشدن از اتاق رفتم بیرون دیدم بله زن عمو چایی دم کرده . منو دید سلام مرد بزرگ امیر جان امیر میری نون تازه بگیری _باشهزن عمو . پس بچه ها کجان هنوز خوابن ؟اره خوابیدن اها رفتم دستشویی اومدم بیرون لباس عوض کردم رفتم نونو گرفتم برگشتنی حیاتمون بزرگه از جلو در تا جلو ساختمون نزدیک ۳۰ متری میشه نون ها دستم بود دگه فاطمه رو دیدم داشت تو تراس موهاشو شونه میکرد دیدمش خندم گرفت _اویی میگم این مو ها مال کیه میریزه پایین نگو تویی هر روز صبح شونه میکنی . یه نیش خندی زد اره ببخشید _نمیایی پایین نون تازه گرفتم +باشه الان میام رفتم داخل معصومه داشت ظرفهای شبو میشست نونو گذاشتم رو میز زن عمو این بچه هات چقد میخابن خندید اره از وقتی کرونا اومد خرس شدن در زمان بع اون دختر بلاتم بگو موهاشو نریزه پایین یه هو گفت +منو میگی امیر! _برگشتم ع اینجایی فاطمه کی اومدی +آره اینجام مگه خودت نگفتی بیا نون تازه گرفتم یه تیکه کند گذاشت دهنش ×راست میگه دیگه فاطمه خوب هزار بار بهت گفتم تو بالکن شونه نکن +باشه دیگه باشه مامان _حالا دعوا نکنید اصلا زن عمو میزو چید انگار نع انگار عمه مریض بود عینه خیالشم نبود تو کونش عروسی بود نمیدونم چه برنامه ای داشت ولی من و مامان همیشه بپاش بودیم راستیتش یه فکری ترسی همیشه بود که به عموم خیانت کند خلاصه صبحونه رو خوردیم نیمام اومد خورد اون روز ساعت دوازده تمرین فوتسال داشتیم کیفمو برداشتم رفتنی معصومه گفت امیر نهار بیا بالا اینجام تمیز میکنیم کثیف نباشه دیگه از سر احتیاط در اتاقمو قفل کردم رفتم تو حیاط یهو ماشین به ذهنم رسید ماشین دارم من همین دیشب سوئیچ ها رو دادن بهم برگشتم تو اتاق برشون داشتم رفتم سمت پارکینگ کرکره رو زدم بالا بله اخ اخ خیلی خوشحال بودم سوار شدم رفتم سالون رسیدم بچه ها یکی یکی بغلم کردن داداش تولد مبارک تبریک فعلان که یکیشون گفت تو نمیخوای جواب استوری هارو بدی کاپیتان گفتم خوب شد گفتی از دیروز نرفتم اینستا لباسامو عوض کردن بچه ها داشتن آماده میشدن شرو ع کردم یکی یکی رپلایو ادو جواب یه ۸۰_۹۰ نفری بود که چشم خورد به یکی fatemh_88a ای این کیه رفتم داخل استوریش (قلب من تولدت مبارک ایشالا ۱۰۰۰ هزار سال باشی پیشم ♥️♥️♥️) ای لعنت بهت دختر ول کن دیگه نه جواب دادم نه اد گذاشت بعد تمرین برگشتم تو خونه دوش گرفتم رفتم اتاق دیگه دیدم درو زدن جواب دادم بله +امیر میتونم بیام تو _وایسا یه لحظه زود یه لباس تنم کردم بیا تو +سلام امیر جوابشو دادم _سلام +امیر تورو خدا یه چیزی بگم نه نگو .چی چیه بگو +امیر من واقعا دوست دارم بیا باهم باشیم هیچی نگفتم . +دوباره گفت امیر _خوب ببین فاطمه نمیدونم الان چی بگم بهت ولی منم ازت بدم نمیاد ولی اینجوری نمیشه آخه الان تو این وضعیت ولی باشه . بیشتر فکر این بود بکنمش تا گرفتنو ازدواج واقعا خوشگل بود +بعدشم مامانم میگه بیا نهار _باشو برو منم میام رفت بیرون پاشدم رفتم بالا واقعا چیزی که میدیم حشری کننده بود اصلا دیگه انتظار اینو نداشتم اصلا سابقه نداشت برام زن عموم با یه تاپ و شلوارک داشت سفره رو میچید سلام کردم چشامو دوخته بودم بهش ×سلام چته زن عمو تو ندیدی مگه +آخه چیزه یکم زیاد باز نیست لباستون ×ای امیر جان توعم جا نیما فرقی ندارین که هیچی نگفتم مامان دختری موهاشون بلند بود هر دو تا زیر باسن میرسد هر دوتا شون دم اسبی بسته بود صاف راه میرفتن دل آدم مور مور میشد شق کرده بودم از رو اسلش معلوم بود معصومه رو به روم بود چاک سینه هاش جلو چشم شروع کردیم کشیدن غذا که یه لحظه معصومه عمق چشامو دنبال کرد سینه هاشو که دید یه نیش خندی زد تاپو سعی کرد بکشه بالا ولی جا نداشت سینه هاش بزرگ بودن ناهارو خوردیم مرسی زن عمو واقعا خوشمزه بود ×نوش جونت شام چی دوس داری بپزم فاطمه پرید وست قیمه بادمجون ×اره امیر خوشت میاد +اره خوبه همون نیما گفت امیر بیا اتاق یکم کلاف بزنیم پاشدم رفتم شروع کردیم بازیو که فاطمه آوند گیر داد به نیما پاشد رفت تو حال من موندم و فاطمه گفت بده من بازی کنم دادم گوشیو بهش بیا گرفت نشست کنارم چسبیده بودیم بهم دستم یه لحظه به دستم که تکیه دارم خورد به باسنش هیچی نگفت داشت بازی میکرد که یه بار دیگه دستمو از قصد تکون خوردنی زدم به باسنش نگام کرد یه نیش خندی زد که یهو دستمو کردم ازپشت تو شلوارش اشاره کردم یکم خودتو بلند کن بلند کرد یکم سوراخ کونشو انگشت کردم هر از گاهی میکردم داخل یه ای میگفت دستمو در اوردم بردم جلو اولش خاست نزاره ولی نتونست کردم تو شورتش خیس بود یکم مالیدمش دکه صداش در اومد که نیما گفت امیر بگیر اون گوشیو باختیم که لعنتی به خودمون اومدیم فاطمه پاشو رفت منم رفتم پایین که معصومه پیام داد امیر برو اینارو بخر رفتم یکم میوه و رب و اینا برگشتم گذاشتم تو راه پله اس دادم بیا بردار رفتم تو اتاق بعد بدنم داغ هوس جق کرده بودم لباسامو کندم اول. رفتم در راه پله رو بستم بعد اومدم اتاقم لخت نشستم رو تخت دستمال کاغذی کنار دستم شروع کردم فیلم دیدن جق زدن فیلم 4kتو تبلت واقعا عالی بود یه ۲۰ دقیقه جق که آبم اومد با دستمال کاغذی جمع کردم لم دادم رو تخت ای اخ انگار یه باریو از رو برداشتن که یهو یه پیام اومد گوشیو برداشتم +سلام امیر خوبی _سلام فاطمه خانوم مرسی خودت چطوری +عالیم _ _خدارو شکر +امیر _جانم فاطمه +خیلی دوست ۰ دارم _منم دوست دارم جیگر +امیر فردا بریم بیرون هم بگردیم هم من برم یکم کار دارم _باشه حتمآ +باشه پس مرسی اینجا بود که فهمیدم نبود عمو تو خونه هم رو زن عمو هم رو فاطمه خیلی تاثیر گذاشته بود هر دو کم بود محبت داشتن یه نیم ساعت گذشت در زدن امیر اینجارو چرا قفل امیر لباس پوشیدم دستمال هارو انداختم تو سطل دستمو شستم رفتم در وا کردم ×درو چرا بستی _هیچی فک کنم با در اتاق اشتباه گرفتم . ×بیا امیر بخاطر تو لباسامو عوض کردم راحت باشی بیا بالا شام حاضره _نه زن عمو اون لباساتون راحت بود بهتر بود ×ای شیطون میخوای دیدم بزنی باشه اونارو میپوشم _نه زن عمو من بخاطر خودتون میگم راحت باشین به خاطر من خودتونو اذیت نکنین ×باشه من گفتم شاید راحت نیستی _نه عیبی نداره خوب آدم تو خونه خودش راحت نباشه کجا باشه +رفتیم بالا فاطمه از اتاقش اومد بیرون یه آرایش غلیظ یه شلوار گشاد با یه کراپ سیاه کوتاه سلام کردم اونم سلام با یه ناز و عشوه ای نگام میکرد +مامان فرا با امیر من برم بیرون × معصومه برای چی +هم یکم بگردیم هم یکم خودکار و این چیزا بگیرم ×باشه فقط سر راهتون منو بزار ین سالون _باشه زن عمو ×من برم لباس عوض کنم با اینا راحت نیستم زن عمو رفت من. فاطمه هم هیچ حرفی نزدیم معصومه اومد با یه شلوار ۷۰ سانتی جذب فک کنم مال باشگاه بود و یه کراپ ورزشی که نوک سینه هاش معلوم بود شیکمش کامل بیرون اومد سفره رو پهن کردن شامو آوردن چیدن نیمام اومد فاطمه روبه روم بود معلوم بود چشاش خمار بود نیما نگا به معصومه کرد برگشت گفت مامان لباس از این باز تر نداشتی . ×معصومه هم برگشت با عصبانیت گفت :اولندش به تو ربطی نداره دومن شما بچه هامین امیرم اینع شما اصلا امیرو من خودم بزرگ کردم بعدش خیلی آدم خوبی هستی پاشو برو موتورخانه دما رو یکم بیار پایین خوب خونه گرمه راستم میگفت مخصوص طبقه پایین که کفش حرارتی کار شده بود . خلاصه شامو خوردیم یکم حرف زدیم با مامانم تصویری انگار حال عمه هن بد بود سرطان خون داشت کرونا هن گرفته بود معصومه میوه آورد خوردیم واقع دگه بدن معصومه منو دیوونه کرده بود خیلی داغ بودم پاشدم برم که دوباره جق بزنم گفتم زن عمو من میرم پایین کاری نداری گفت نع میموندی فیلم میدیدم نع زن عمو خستم میرم پایین دگه +فاطمه امیر یکم ریاضی دارم میگی برام _باشه بیار پایین بگم رفتم پایین که پشت سرم فاطمه اومد نشسته بودم رو صندلی دفتر کتابشو گذاشت رو میز نشست رو پاهام روشو کرد طرف من دستاشو حلقه کرد دور گردنم شروع کردیم لب گرفتن اولین بارمون بود دو دقیقه خوردیم بعد دستمو کردن تو شلوارش دیدم شورت نداره شروع کردم گردنشو بوس کردنو خوردن هردومون داغ بودیم کراپ شو کندم از تنش زیر پوشم نداشت دوتا ممه خوشگل ناز قد پرتقال شروع کردم خوردنشون نوکشو گاز میگرفتم اتاق پرشده بود از صدای فاطمه آه و ناله هاش بلند شده بود . همون جوری تو بغلم بلند شدن از رو صندلی انداختمش رو تخت هیچی نمی گفت فقط میپیچید به خودش شلوارشو در آوردم هنوز لبام ر ممه هاش بود بوی بدنش خاص با بوی عرق خودم فرق داشت با دستام سینه هاشو میمالید رفتم لا پاهاش یه کس تمیز بی مو صورتی یه چیز رویایی شروع کردم آروم زبون زدن بیشتر نفس گرم م رو میاوردم روش که یهو دستشو گذاشت رو سرم فشار میداد +ای امیر تورو خدا زود باش دیگه نمی تونم خیس خیس بود بویی نارگیل میداد معلوم بود عطر بیکینی زده با فشار دستش لبام چسبید به کصش شروع کروم لیس زدنو مکیدن اینه اون چیزایی که تو فیلم ها دیده. بودم اونم چس ناله هاش شروع شده بود که پاشدم وایسادم اونم لال شده بود هیچی نمی گفت تیشترمو د. آوردم شلوارمم کشیدم پایین واقعا نمیدونستم چیکار کنم شوک بودم نشست رو تخت رفتم جلو تر کیرم شق بود شرتمو که کشید پایین که کیرم پرید بیرون کیرم ۱۷ سانته با قطر معمولی یه چیز عادی ولی خوب نسبت دستایی فاطمه با کیرم واقعا شوکه کننده بود براش کل چشماشو باز کرده بود کیرمو گرفت تو دستش داشت میمالید که لعنت بهش صدای معصومه بلند شد :فاطمه فاطمه بیا بخواب دگه بزار امیرم بخوابه صبح زود بلند بشه با صدای لرزون پر از شهوت گفت باشه مامان اومدم پاشد لباساشو پوشید رفت دفتراشم یادش رفت از یه طرف خوشحال بودم که معلوم نبود بعدش واقعا چی کار میکنم هنوز یه ترسی ته دلم بود رفتم تو تخت چشامو بستم دوتا پیام اومد به گوشیم باز کردم دیدم معصومه: امیر فردا صبح ساعت ۹ باید من آرایشگاه باشم ها بخواب زود بلند شی جواب ندادم که فک کنن خوابیدم بعدش فاطمه پیام داد +امیر کتاب دفترم موند پایین _آره مونده اینجا +امیر بد شد نع من دلم خیلی میخواد _نه آتفاقا معلوم نبود چیکار کنیم بعدش +امیر مگه تو منو نمیخوای مگه نمیخایی منو بگیری🥹 امیر _ببین فاطمه چرا میخوامت دوست دارم ولی نمیشه که این جوری باید ازدواج کنیم بعد +امیر من نمی تونم تحمل کنم یه کاری کن _باشه حالا باشه دیگه بزار ببینم چی میشه فعلا هم برو بخواب +باشه شبت بخیر ♥️ _شب بخیر خوشگل خانوم 🐣 خوابیدم صبح با صدای آلارم بلند شدم ساعت ۸ بود دستو صورتمو شستم رفتم بالا درو زدم هیچ کس نیومد باز کردم رفتم تو زن عمو زن عمو در اتاقشو زدم جواب نداد باز کردم اوه چی میدیم یا خدا جلو در میخکوب شدم پتو روش نبود پشتش سمت من همون تاپ تنش بود ولی شلوار نداشت با یه شرت تنابی چشام داشت از تو حلقه در میومد دستمو گذاشتم رو کیرم داشتم میدیدمش اخ اخ حیف تو زن عمو ی منی صداش کردم زن عمو زن عمو معصومه برگشت اینور خواب آلود بود امیر تویی _اره منم زن عمو دیره ساعت ۸ ها تا صبحونه بخوریم دیر میشه ×ولی خدا مرگم بده امیر ملافه رو کشید روش امیر دیدی منو _نع زن عمو ×امیر تورو خدا به هیشکی نگو ها شیطونی که نکردی _نه زن عمو زود باش فقط ×باشه برو فاطمه رو بیدار کن فقط آروم ها تنت صدا کنی پا میشه گریه میکنه _واقعا زن عمو گریه میکنه ×اره از بچگی عادت داره _باشه پس چشمو نمی تونستم از رو رونش که بیرون بود بردارم از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت اتاق فاطمه در نزدم رفتم تو لم خابیده بود دستش رو کصش بود یه شورت با یه زیر پوش داشت که اونم بند نداشت از پشت بود که سینه هاش بیرون بود خم شدم جلو صورتش فاطمه عشق من جیگرم دستمو بردم رو سینه هاش عرق کرده بود بدنش گرم گرم بود فاطمه که چشماشو باز کرد +با صدایی دورگه امیر تویی _اره منم +ای امیر دستاشو حلقه کرد بغلم کرد اخ تنم امیر تا صبح بهت فکر میکردم _قربونت بشم من پا میشی مگه قرار نیست بریم بیرون +باشه فقط مامانم کو پس _مامانت گفت بیام بیدارت کنم +اها امیر مو ها مو شونه میکنی پاشد نشست _باشه فقط اول لباس بپوش هیچی تنت نیست داشت ناز میکرد گفت میدیش بهم انداختم تو سبد لباس کثیف هام پاشدم دادم بهش پوشید شروع کردم موهاشو شونه کردن تموم شد دوتایی رفتیم بیرون معصومه تو آشپزخونه بود فاطمه رفت دستشویی زن عمو هشتو نیم شد ها اره امیر دیره فاطمه نیومد چرا رفت دستشویی خوبه بیا بشین بخور رفتم نشستم رو به روش مشغول شدم ×امیر جریان اتاقو نگو ها به مامانت _وا زن عمو مگه چی شده ×مرسی واقعا تو هم جا بچمی ولی خوب مامانت یکم حساسه میدونی که _اره بیخیال [ ] +فاطمه سلام مامان صبحتون بخیر ×سلام دختر گلم خانوم دکتر فاطمه نشست _معصومه خانوم ×جانم امیر _میدونید خانوم دکتر عاشق شده +فاطمه:ع امیر ×چی فاطمه عاشق شده. مامان امیر دروغ میگه من یه نیش خندی زدم گفتم بله که امیر در ست میگه +امم مامان ×چه خوب بگو دیگه عاشق شدی تو +اره دوستان تو حرفم +فاطمه ×معصومه _من ×خوب کیه این پسر خوشبخت منو فاطمه دوتامون خندیدیم ر _راست میگه فاطمه کیه ها بگو دیگه +مامانم میشناسه ×خوب اسمش چیه از فامیل های منه پسر خالت یا کی +نع خیر نشسته جلوتون من از خجالت سرمو انداختم پایین ×چی امیر تو عاشق امیری +اره ×امیر تو چی دوسش داری _من والا زنعمو کیه میتونه از این خانوم بلات بگذره +خوب هیشکی ×میگم اینا روزا چقد میپیچید به هم نگو چشممون روشن کرده فاطمه خانوم شیطونی که نکردین _نه چه شیطونی ×از این به بعد باید بیشتر مراقبت باشم سه تامون زدیم زیر خنده پاشدن حاضر شدیم رفتنی فاطمه می خواست سوار جلو ماشین شه نذاشتم معصومه اومد سوار شد رفتیم جلو در سالون معصومه رفت یهو شک کردم شاید این لعنتی منو بپیچونه به فاطمه گفتم برو توهم ناخنها تو درست کن اونم قبول کرد البته با ناز بهش پیام دادم فقط شرابی نباشه من نیستم ها یه چرخی زدم همش تو فکر فاطمه بودم رفتم پارک یکم چرخیدم ظهر شد دیدم نیما زنگ زد الو سلام امیر کجایین شما مامانم اینا بر نمیدارند سلام پسر من پارکم مامانتم با فاطمه رفتن سالون چته گشنته نعه فقط نگران بودم کجایین . اها پس شدی مرد خونه اها دوتامون خندیدیم قط کرد سوار ماشین شدم داشتم با خودم حال میکردم فاطمه پیام داد عشقم نمیایی دنبالم جواب ندادم رفتم سمت سالون رسیدم پیام دادم جلو درم ها دوتاشون اومدن نشستن به زن عمو چه خوشگل شدی ×حالا تو فاطمه رو دیدی امیر من که از اولش خوشگلم چرخیدم کو ببینم ناخوناشو نشون داد امیر ببین خوشگل شده _اره خیلی واقعا رنگ شرابی با پوست سفید یه چیز دیگه میشه . +امیر برو سمت داروخانه من یه چندتا چیز بگیرم بعد _باشه ×معصومه :امیر منو بزار مغازه دوستم بعد فهمیدم میخواد بپیچونه گفتم باشه تو مسیر یهو یه داروخانه بود تازه زده بودن نگه داشتم فاطمه پیاده شد ×امیر برو نزار تنها بره _باشه زن عمو رفتم دنبالش گفتم چی میخری خندید چپ چپ نگام کرد رفتیم یه خانومه بود بقیه پر بودن فاطمه شروع کرد دوتا فنجون یه بسته نوار یه دونم ژل ماساژ پریدم وسط خانوم یه بسته کاندوم هم بنویس فاطمه چپ چپ منو نگاه کرد خانومه فاطمه رو یه نیشخندی زد کدو داد رفتم کارتو کشیدم فیشو آوردم گرفتیم جلو در دارو خونه فاطمه کاندوم در آورد بگیر اینو بیشعور اینو نبینه مامانم گذاشتم تو جیب کاپشنم رفتیم نشستیم معصومه گفت خوب من دیرم شد امیر زود باش گفتم نه دیگه زن عمو نشد امروز کنسل کن با دوستات بریم ناهار مهمون من ×نه شما دوتا برین من کار دارم هرچی گفت نذاشتم بالاخره راضی شد ولی خیلی اسرار میکرد که بعدا فهمیدم قرار دوستانه داشتن فاطمه گفت من خیلی وقته پیتزا نخوردم بریم پیتزا رفتیم معصومه گفت حالا که این جوری شد بریم خونه بخوریم نیما گشنه نمونه بچم پیتزارو سفارش دادیم آماده کردن گرفتیم رفتیم خونه اونا رفتن بالا منم گفتم لباس عوض کنم بیام اودم کاندوم هارو گذاشتم تو کشو لباس راحتی پوشیدم رفتم بالا اخ چی میدیم این لعنتی ها مادر دختری منو دیوونه کردن معصومه یه شلوار بادی بایه تیشرت جذب فاطمه هم یه شورتک با یه تیشرت لش بلند گشاد نشستیم شروع کردیم خوردن بعد دو سه روز به همین روال گذشت هر روز جق دیگه جونمو گرفته بودن از به طرفم فاطمه پریود بود اینه سگ شده بود سمتش نمیرفتم تو این چن روز معصومه از کمرش زار میزد در میکنه دکترم نمی رفت یه & نوشته: امیر -
توسط gayboys · ارسال شده در
هنگامه ناجی من (همين اول كار بگم كه من نه قدم٢متره نه كيرم ٣٠ سانته نه هیکلم ورزشکاری هست که دخترا واسش بمیرند نه هيچ كدوم از شخصيت هاي داستانم حوريه بهشتي هستند همه ما آدم هاي معمولي هستم كه از صبح تا شب داريم توي همین جامعه زندگی میکنیم .اميدوارم از خوندن اين داستان لذت ببريد واسه دقايقي هم كه شده حالتو خوب كنه) يادم نمياد دقيقا از كي رابطه بين ما اين قدر صميمي شد ولي به يک جاي رسيده بوديم كه به بودن در كنار هم عادت كرده بوديم هر روز ظهر بعد از كار مي رفتم دنبالش مي رفتيم سمت خونه سوار ماشين كه ميشه اولين كاري كه مي كرد مقنعه رو در مياورد وشال سبزي كه خودم واسش خریده بودم سرش میکرد. منم واسش يه نخ سيگار روشن میکردم میذاشتم کنار لبش بعد از چند تاکام شروع ميكردبه فحش دادن و تعريف كردن از اينكه روزش چه جوری گذشته . سمتش بالا بود تو شرکت مجبور بود با خيلي آدم هاي كله گنده و سياسي سروكله بزنه مي گفت اين حاج آقاها که جانماز آب میکشند از همه بدترند كص كشها با چشم آدم حامله ميكنند فکر میکنند همه مثل مامان وخواهر خودشونند.البته که اونم زن بود واسه رسیدن به اهداف خودش تا اونجایی که میتونست لوندی میکرد و بلد بود چه جوری به اون چیزی که میخواست برسه. معمولا از بيرون ناهار ميگرفتيم و مي رفتيم خونه نهار ميخورديم و يكم استراحت مي كرديم و يه سكس خيلي معمولي اگر حسش بود بعد من ميرفتم سركار واونم معمولا میرفت باشگاه ویا به کارهای عقب ماندش می رسید. يه مدت زيادي اين روند ادامه داشت واسه هم عادي شده بوديم من واسه اين كه يكم هيجان رابطه و زياد كنم وهنگامه از من خسته نشه و کنار گذاشته نشم از این حوض عسلی که توش بودم شروع کردم به پیشنهاد دادن و تست کردن فانتزی های جدید توی رابطه. يک روز بعد از سكس وقتي توي بغلم خوابیده بود ازش پرسیدم تو توي سكس فانتزي خاصي داري ؟ يكم فكر كرد گفت تا حالا بهش فكر نكردم. مگه ميشه يه نفر با اين حجم از شهوت به فانتزي سكسي فكر نكرد باشه ؟ يكم بعد این ماجراها من شروع كردم تست كردن فانتزی های مختلف تا ببینم گرایش خاصی داره یا چی؟ مثلا موقعي كه داشتم داگي ميكردمش ميزدم روي كون گندهش تا ببينم واكنشش چيه يا موقعي كه داشت ارضا ميشد گردنش و ميگرفتم كه حس خفگی بهش دست بده و… هيچ وقت هيچ اعتراض خواستي نمیکرد منم شجاع تر شدم توي فانتزي هام. جاي مختلف خونه سكس ميكرديم توي ماشين تو جاده توي ترافيك كصش واسش ميماليدم از يك سايت يه ديلدو سفارش دادم توي سكس هامون ازش استفاده مي كرديم…اونم از اين هيجانها خوشش ميومد واسش سكس از يكنواختي خارج كرده بود. يه بار صبح وقتي كه سركار بود واسش چندتا فيلم سكسي فانتزی فرستادم تا ببينم واكنشش چیه ؟ واسم جالب بود اون فيلمي كه ٢تا زن با يه مرد بود و لايك كرد واسم نوشت شيطون نشو اينقدر كار دستمون ميدي بااین فانتزی هات. چند روز بعد توي ماشين ازش پرسیدم سکس گروهی ودوست داري كه توی اون فیلمها لايكش كردي یا همینجوری لایک کردی؟يكم فكر كرد گفت بدم نمياد امتحانش كنم شايد جالب باشه اگر موقعیتش واسم پیش بیاد شاید تستش کنم . واين شد شروع ماجراي ما… من هر روز دنبال كسي بودم كه هم بشناسيمش و هم اینقدر جذابیت داشته باشه واسه هنگامه که قبولش کنه و هم اين قدر قابل اعتماد باشه كه بشه همچين چيزي وباهاش تست كرد. يه روز عصر كه سر كار بودم گوشيم زنگ خورد ،خودش بود گفت تا نيم ساعت دیگه تمرینش توي باشگاه تمومه ومن خودم و برسونم درب باشگاه دنبالش. واسم جای تعجب داشت اخه از اين عادت ها نداشت گفتم حتما اتفاقی افتاده هرچی پشت تلفن ازش پرسیدم چی شده چیزی نگفت سريع جمع جور كردم خودمو رسوندم درب باشگاه آمد جلو از شيشه سرشو كرد داخل و گفت اگر مشکلی نیست دوستم بهارهم باما بياد من كه مشكلي نداشتم رفت بهش گفت بياد. دوتایی سوار ماشين شدند همين كه نشست توي ماشين من برگشتم كه بهش سلام كنم چشمم خورد به ممه هاش عجب سينه هاي داشت ناكس چشمم و دزدیدم و به چشماش نگاه كردم كه سلام كنم كه زبونم بند آمد چشم نبود كه چشم آهو بود صورتش انگار عروسك ها بود هیچ عيبي نميشد روي اين دختر گذاشت. هنگامه كه فهميده بود جه خبر با خنده گفت منم بار اول كه بهارو دیدم همینجوری شدم. بهار دوست پسرم که تعریفش واست کردم مهرآور ،مهرآور بهاردوست جدیدم و هم باشگاهي وهم تمريني من. دستش و دراز كرد و بهم دست داديم احوال پرسي كرديم. من كه انگار برق گرفته ها شده بودم فقط داشتم جلوم ونگاه ميكردم كه هنگامه زد روي پام و گفت نمیخوای حركت كنی مگه بابا … تو مسير ذهنم فقط درگير اين دختر بود، از توي آينه نگاش ميكردم تاچشمش به چشمم گره ميخورد سريع به جلو نگاه ميكردم.از عمد از جاي رفتم كه توي ترافيك قفل گیر كنيم و تايم بيشتري وقت بگذرانيم توي همين فكرها بودم كه هنگامه گفت بهار امشب قراره بياد خونه ما و شب باهم وقت بگذرانيم فقط يك جا وايسا يكم مزه بگيريم يه چي واسه شام بگيريم كه اصلا حوصله غذا درست كردن ندارم… من و هنگامه پياده شديم رفتيم توي مغازه كه خريد كنيم.تا رفتيم تو بهش گفتم جريان چيه گفت بهار يه دورگه روس و ايرانيه چند ماه آمده ايران از روز اول كه ديدمش مثل تو چشمم گرفتش و به خود گفت كه اگر قرار باشه با يه نفر تري سام و تجربه كنم بي شك اون يه نفر بهاره يه چند وقت روش كار كردم و باهاش دوست شدم، شدم صميمي ترين دوستش.منم که دیدم این مدتی هست ایرانه اینجا هم دوست پسر نداره وقت و غنیمت شمردم ديشب بهش پيشنهاد دادم عكس تو رو واسش فرستادم پيج اينستا رو بهش دادم كه ببينتت و بيشتر بشناستت و يه تيكه هم از فيلم های سکس خودمونم واسش فرستادم اونم گفت فردا توي باشگاه که دیدمت راجبش صحبت میکنیم امروز به محض اينكه جواب مثبت داد زنگ زدم به تو گفتم كه بيايي … خريدهار و كرديم ورفتيم توي ماشين سوار كه شديم هنگامه بطري شير از وسايل دراورد ودادبه بهار كه مكملش بخوره بهار شير ريخت داخل شيكر و شروع كرد به تكون دادن بعد سرش و باز كرد وخورد من كه داشتم از داخل آينه مي ديدمش جوري با لبهاش بازي كرد ومکملش و ميخورد كه من شق كردم …نمیتونستم موقعیتی که توش قرار گرفته بودم و درک کنم گیج شده بودم یعنی من قرار بود با هنگامه و بهار سکس کنم؟یعنی امشب این دختر مال من بود؟حتی بهش فکر هم نمیتونستم بکنم!ضربان قلبم جوری رفته بود بالا که صدای قلبم و میشد شنید.اینقدر هیجان زده شده بودم که حتی یادم نمیومد از چه مسیری باید برم خونه… بالاخره رسيديم خونه هنگامه و بهار رفتن داخل اتاق لباس عوض كنند منم منم رفتم توی دستشویی و آبی به دست و صورتم زدم تا بتونم برگردم به دنیایی و بتونم خودمو کنترل کنم. رفتم توی آشپزخونه وسايل چيدم و شروع كردم به آماده كردن سيني مزه وشام… داشتم ميزو مي چيدم كه بچه ها آمدن از اتاق بیرون هنگامه ظرف ها رو از دست من گرفت تا ببره بذاره روی میز من سرم و چرخوندم بهار ديدم با يه شورتك لي ويه نيم تنه وايساده بود كنار ميز موهاش بلندش و باز كرده بود كه تا كمرش آمده بود وقتي اونم چرخيد سمت من وچهره اش و ديدم تازه فهمیدم وقتي ميگن خوشگل ترين دخترها مال روسيه هستند يعني چي… خودم جمع وجوركردن همه رفتيم باي تلويزيون نشستيم داشتيم بحث مي كرديم كه چه فيلمي ببينيم كه من پيشنهاد گنجشك سرخ دادم اونها هم قبول كردن تا فيلم دانلود ميشد ماهم وقت و غنيمت شمرديم و چند تا پيكي خوردیم. فيلم وپلي كرديم، چراغهارو كم كردم كه بهتر بتونيم ببينيم .من و هنگامه روي يك مبل سه نفر نشسته بوديم و بهار هم روي يك مبل تك نفره نشسته بود.ميخواست از روي ميز چيزی برداره ولي دستش درست نميرسيد منم گفتم بيا بشين كنار ما كه هم زاويه ات به تلويزيون خوب باشه هم دستت برسه به همه چيز آمد نشست كنار من و پاهاش دراز كرد روي ميز و لیوان مشروبش رو گرفت دستش ادامه فیلم و نگاه کردیم. نيم ساعتي از فيلم گذشته بود و منم طبق عادت هميشه دستم و كرده بودم توي لباس هنگامه وبا ممه هاش بازي ميكردم بهار خم شد از روي ميز شيشه مشروب برداره كه دست من و ديد يه لبخندي زد و يه چيزي زير لب به روسي گفت ليوانش و پر كرد و گفت ميشه سرمو بذارم روی پات دراز بكشم فیلم و نگاه کنم ؟منم اوكي و دادم دراز كشيد منم دستم گذاشتم روي پشتي مبل كه معذب نباشه مشغول تماشا شديم يكم كه گذشت دستم خواب رفته بود آوردمش بالا كه خوابش بپره بهار دستم بگرفت و گذاشت روي كمر خودش و گفت اذيت نكن خودتو دستت خواب ميره اینجوری دست من و گذاشتن روي كمرش ،همانا و شروع لاشي بازي منم همانا. از کمر شروع كردم به ماساژ دادن ومشتن تا رسيم به باز هاش وقتي دستم و رو پوستش ميكشيدم سيخ شدن موهاي تنش و توي نور تلويزيون مي ديدم آروم آروم دستم كشيدم روي سينه هاش وشروع كردم به ماساژ دادن تا آخر فيلم وقت داشتم كه كار و در بيارم والبته دلم نميخواست فكركنه ايراني ها كص نديده هستند. يكم كه ماساژ دادم دستم كردم زير نيم تنه و سوتینش شروع كردم به ماليدن سينه هاش . بهار اولين دختري بود كه من ديدم با سينه هاش اینقدر تحريك ميشه حتي فردا صبح كه راجب اين موضوع صحبت كرديم گفت من واسه به ارگاسم رسيدن بايد توي حين سكس سينه هام وهم بخورن مگرنه خيلي سخت ارگاسم ميشم . كه البته اينم از خوش شانسي من بود و خيلي كارم وجلو انداخت .همينجوري كه سينه هاش وميماليدم تند شدن نفس هاش سرخ شدن سر لپ هاش و ميديم آروم دستمو ميكشيدم سمت شکمشو نافش ماساژ ميدادم بر مي گشتم بالا دلم نمي خواست تا خودش نگفته دست به كص و كونش بزنم . فيلم رسيد به جاي كه گنجشك وميخواستن شكنجه كنند و بهار گفت من نميتونم اين صحنه هارو نگاه كنم و برگشت سمت مبل پشتشو كرد به تلويزيون كير منم توي شلوارك كه داشت منفجر ميشد دقيقا روبروي صورتش بود يه چند ثانيه كه گذشت دستش و گذاشت روي كيرم همين كه دستش و حس كردم ضربان قلبم رفت بالا كيرم شروع كرد به نبض زدن يكم باهاش بازي كرد كه هنگامه دست انداخت كيرم و آورد بيرون با بهار همراهی کرد و دوتایی داشتن کیر من ومیمالیدن. فيلم تموم شد كه هنگامه گفت عجب فيلمي بود با يه حركت كير منم كرد توي دهنش هنگامه شروع كرد ساك زدن كير من بهار هم بلند شد نشست هنگامه رو كه حالا داشت سعي ميكرد همه كير من توي دهنش جا بده نگاه ميكرد من دستم رو كشيدم روي سينه هاش سعي كردم ممه هاش و بيارم بيرون كه خودش پیش قدم شد و نيم تنه و بعد هم سوتینشو در آورد من دستش گرفتم و کشیدمش سمت خودم و شروع كردم به لب گرفتن ازش اولين بار بود كه با يه خارجي داشتم ماچ بازي ميكردم توي اوج شهوت و ولعي كه داشتيم واسه ماچ بازي يك امتناعي همراه با ناز كردن توي رفتارش بود كه اين من وشهوتي تر ميكرد. هنگامه سرشو بلند كرد با چشمهاي خماري كه نشان شهوتش بود آمد سمت من و شروع كرد به لب گرفتن از من.من لبم و جدا كردم و صورت هنگامه رو به صورت بهار نزديك كردم واونها شروع كردن به لب گرفتن از هم . هنگامه سر بهار و گرفت نزديك كرد به كير من بهار هم شروع كرد به ساك زدن خوردن کیر وخایه من جوری خوش مزه میخورد که آدم دلش میکشید کیربخوره يكم كه خورد من دراز كشيدم روي مبل بهار كير من و میخورد و هنگامه هم خودش آماده ميكرد كه بشينه روي كير من بهار سرش بلند كرد و دست هنگامه رو گرفت كشيد سمت كير من و گفت واست آمده اش كردم هنگامه پاهاش وگذاشت دو طرف بدن من و كير من و تنظيم كرد روي كسش و اروم نشست روش از ميزان خيس بودن و گرمي كه داشت ميشد حدس زد كه بهار چقدر داغ کرده و فضا داره دیونه اش میکنه. بعد از چند بار بالا پايين شدن هنگامه دست بهار رو گرفتم کشیدمش سمت سرم وپاهاش وباز كرد با كصش نشست روي صورت من. منم كه داشتم از شهوت منفجر ميشدم شروع كرم به خوردن كص صورتي بهار… بهار شروع كرد به رقص كمر روي صورت من وبازی کردن باکون هنگامه از فشاري كه بهار داشت به صورت من مي آورد وناله هاي كه سر مياد ميشد متوجه شد كه بهار هم داره آتيش ميگيره هنگامه هم وقتی این حال بهار و دید برگشت سمت بهار و دوباره نشستن روي كير من و شروع كرد به لب گرفتن از بهار وخوردن وماليدن سينه هاش از فشاري كه با رون هاش به سرم آورد و جيغي كه زد فهميدم كه بهار كارش شده يكم لرزید و افتاد روي شكم من هنگامه هم از ديدن ارضا شدن بهار حشري تر شد شروع كرد به تلمبه زدن هاي سنگين تا ارضا بشه من بهار از روي من رفت کنار و خودش انداخت روي مبل بغلي و منم دستم رو رسوندم به كص هنگامه وسعي كردم با ماليدنش كمك كنم زودتر بشه چند دقيقه همينجوري گذشت و هنگامه هم با جيغي كه زد نويد اين وداد كه ارضا شده من اون زير خيس عرق شده بودم هنگامه يكم روي من دراز كشيد وكير من هنوز توي كصش بود ونبض زدن كصش وحس ميكردم. هنگامه بلند شد و گفت فكر كنم بايد مي رفتيم توي اتاق نه روي مبل و بهار هم زد زیر خنده هنگامه رفت سمت بهار و ليوان مشروبي و يخي كه دستش بود ازش گرفت و سر کشید و خم شد لبهاي بهار و بوسيد و دستش گرفت گفت بيا بريم توي اتاق و هنگامه منو صدا زد و گفت خواستي بياي كاندوم هم بيار. من همينجوري كه داشتم كاندم روي كيرم مي كشيدم و مي رفتم داخل اتاق كه ديدم هنگامه خوابيده پاهاش وباز كرده وبهار به صورت داگي وسط باهاش وداره واسش كصش وميخوره من هيچ من نگاه… رفتم جلوی تخت زانو زدم سرم كردم وسط کون بهار وشروع كردم كص وكون صورتش وليس زدن … بلدشدم به هنگامه گفتم اجازه ميدي ببينيم كص روسي چه جوريه ؟با حركت سرش تاييد كرد. از بهار هم پرسیدم اوكيه؟گفت البته … طبق**** عادت هميشگي ايراني ها تفي به سر كيرم از روي كندم زدم و كيرم رو آروم كشيدم روي كص بهار .بهار باعقب دادن كونش بهم فهموند كه بكنم تو. آروم كيرم وحل دادم توي كص صورتي بهاردختر روس و… . مهرآور زمستان ۱۴۰۳ نوشته: مهرآور -
توسط gayboys · ارسال شده در
از عرش تا عشق 3 این قسمت دارای صحنه های باز جنسی است بعد از ارضا شدن عمیق دیشب، بعد از مدت ها یه خواب عالی داشتم، دخترخالم ملحفه ای که روم کشیده بودم رو کنار زد و گفت: چقدر میخوابی دختر، پاشو دیگه لنگه ظهره. در حالیکه داشتم به بدنم کش و قوس می دادم گفتم: چرا اینجوری می کنی؟ نمیگی لباسم مناسب نباشه؟ با خنده و مسخره بازی گفت: پاشو بابا، نه اینکه لختت رو ندیدم، یادت رفته ها یه زمانی همه چیمون با هم بود، کم حموم رفتیم با هم؟ راست می گفت شده بود یه هفته حموم نمی رفتم تا بیاد خونمون یا من برم خونشون و با هم بریم حموم. با یادآوری گذشته لبخند محوی زدم و بلند شدم. سر میز صبحانه کلی سربه سرم گذاشت و مسخره بازی دراورد. بعد از صبحانه بهم گفت: نمی خوای در مورد زندگیت صحبت کنی؟ بازم یاسر رفته سراغ زن بازی؟ آهی از ته دل کشیدم و گفتم: چی بگم؟ خودت که بهتر میدونی، تقریبا همه چیز زندگیم رو برات تعریف کردم.گفت: آره می دونم ولی بیا یه بار دیگه از روز اولی که بهش شک کردی صحبت کنیم. با یادآوری اون روز اشک از چشمام سرازیر شد. گفت: چطور مطمئن شدی یاسر با زن حاج کاظم در ارتباطه؟ گفتم: شنبه همون هفته رفتم پیش دکتر نیلوفری، پزشک خانوادگیمون و ازش خواستم یه چکاپ کامل بکنه، و گفتم که قصد داریم بچه دار بشیم. خانم دکتر خیلی خوشحال شد و معاینات اولیه رو انجام داد و یسری آزمایشات هم برام نوشت. وقتی می خواستم از مطبش بیام بیرون گفت: بهت تبریک میگم، خوشحال شدم که احساس میکنی زندگیت انقدر محکم شده که میخوای بچه دار بشی. با شنیدن این حرفش انگار تمام غصه های عالم اومد تو دلم. یاد اون عطر مشکوک افتادم، بیشتر از دو سال از زندگی مشترکم گذشته بود و در آستانه بیست سالگی بودم و طبیعتا با موقعیتی که من داشتم باید خوشحال ترین دختر دنیا می بودم ولی در واقع اینجوری نبود. فردا صبحش ناشتا رفتم آزمایشگاه و آزمایشاتی که دکتر نوشته بود رو دادم، مسئولش گفت: چون یسری از آزمایشات خون هورمونی دو هفته طول میکشه تا جواب آزمایشات بتون آماده بشه. خیلی برام مهم نبود، چیزی که دغدغه زندگیم شده بود، یاسر بود و بوی اون عطر لعنتی. سر کوچمون که رسیدم، فضه خانوم رو دیدم که داشت از روبرو می اومد. فضه خانم حکم دوربین رو داشت تو محلمون، همه اطلاعات همسایه ها رو تمام و کمال داشت، از بس که سرش تو زندگی این و اون بود، البته ندیده بودم فضولی کنه. صبح تا ظهر پیرزن روی چهارپایه چوبی که داشت دم در خونش می نشست و زمستون و تابستون با یه بادبزن چوبی خودش رو باد می زد و گاهی سیگار دود می کرد، بقیه مواقع هم دم پنجره بود و داشت آمار اهالی و عابرین رو می گرفت. با همه اهالی هم چندباری دعوا کرده بود، دو سه بار هم با یاسر دهن به دهن کرده بود. یاسر وزه خانم صداش می کرد. وقتی به من رسید یه نگاه از سر تا پام کرد و چهرش رو در هم کشید و با سلام از روی بی میلی جواب سلامم رو داد. تقریبا یه هفته ای می شد که از آزمایش دادنم می گذشت، بعد از اذان ظهر و عصر بود داشتم مقدمات ناهار رو آماده می کردم تا یاسر بیاد. تقریبا تموم کارهام رو کرده بودم، رفتم سر تراس که آبغوره بیارم برای سالاد که صدای داد و بیداد فضه بلند شد، از سر کنجکاوی سرم رو از تراس خم کردم ببینم چه خبر شده که دیدم یاسر با فضه داره بحث می کنه. گوشام رو تیز کردم تا ببینم چی میگن. اولش حرفاشون خیلی مفهوم نبود برام ولی فضه صداش رو بالاتر برد و به یاسر گفت: به تو چه که من چرا تو کوچه نشستم، مگه جای تورو تنگ کردم. بعد در حالیکه سعی می کرد صداش رو آروم تر کنه گفت: بیچاره زن خوش خیالت که با چه مرد پاک و روحانی ازدواج کرده، یاسر نذاشت حرفش تموم بشه و با تحکم گفت: اگه حرفی بزنی خودم خفت میکنم جنده خانم، میگم بیان ببرنت جایی که عرب نی انداخت. دیگه نبینم دم در نشستی و زاغ سیاه ملت رو چوب می زنی. دیگه صدایی نیومد. با شنیدن حرفاشون قلبم درد گرفته بود، انگار هزار تیکه شد. سریع برگشتم تو و یه آب به سر و صورتم زدم تا یاسر متوجه چیزی نشه، بعد با لبخند ساختگی به استقبال یاسر رفتم. سر غذا بهش گفتم: کوچه شلوغ پلوغ بود انگاری؟ گفت: باز این وزه خانم داشت فضولی می کرد حقش رو گذاشتم کف دستش. با بی میلی شونم رو بالا انداختم و دیگه چیزی نگفتم. یاسر گفت: جواب آزمایشاتت کی می آد؟ گفتم شش هفت روز دیگه. خیلی عجله داریا. گفت: همین الانشم دیر شده، دیر بجنبیم سنمون میره بالا و سخته بچه دار شدن. دوست دارم حداقل پنج شش تا بچه داشته باشیم. تو دلم گفتم: مردک انگار ماشین جوجه کشی خریده پنج شش تا، چه خبر. دو سه روزی حواسم به فضه خانم بود، نه جلوی در می نشست نه دم پنجره بود. نگران شدم، پیش خودم گفتم: یاسر بلایی سرش نیاورده باشه. تصمیم گرفتم آش درست کنم و به هوای نذری برم در خونش. آش که درست شد خیلی قشنگ تزئینش کردم و یه گل رز هم از تو باغچه کندم و گذاشتم کنار کاسه آش و رفتم در خونشون. خونشون دقیقا روبروی خونه خودمون بود. یکی دو بار زنگ زدم ولی کسی جوابی نداد، حسابی نگران شدم، برای بار سوم زنگ زدم و اینبار دستم رو بیشتر روی زنگ نگه داشتم، چند ثانیه بعد در باز شد و فضه سرش رو خیلی آروم از لای در آورد بیرون. انگار تهدید های یاسر کار خودش رو کرده بود و فضه رو حسابی ترسونده بود. سلام بلندی کردم، با ترس نگاهم کرد و گفت: چه خبره؟ چی میخوای؟ گفتم: مهمون نمی خوای فضه جان؟ خیلی مشکوک نگام کرد و گفت حاج آقا فرستادت؟ این چیه آوردی؟ با لبخندی گفتم: نه، آش درست کردم گفتم برای شما هم بیارم. مشکوک تر نگام کرد و با صدای آرومتری گفت: چیه نکنه با حاجی دست به یکی کردی تا چیز خورم کنی؟ گفتم: وا این چه حرفیه فضه جان اتفاقا آش آوردم دو نفری بخوریم و یکم صحبت کنیم. راستش صحبت های اون روزتون رو با حاجی شنیدم و اومدم حلالیت بطلبم، نمی دونم شما چکار کردین ولی رفتار یاسر اصلا درست نبود. به خودش هم گفتم.دوباره من رو برانداز کرد و کوچه رو نگاه کرد و از جلوی در رفت کنار. وارد خونه شدم انگار بازار شام بود، حسابی بهم ریخته بود و بوی بدی هم می داد. آش رو گذاشتم رو اوپن آشپزخونه و به شوخی گفتم: فضه خانم بمب ترکیده؟ بی تفاوت نگاهم کرد و گفت: نه دختر جان چند روزیه اصلا حوصله خودم رو هم ندارم. هرکاری کردم دیدم تو اون فضا اصلا طبعم نمی کشه چیزی بخورم. سریع بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه، یه نیم ساعتی طول کشید تا خونه یکم مرتب شد. پنجره ها رو هم باز کردم تا هوای خونه عوض بشه. فضه هم سفره انداخت و دو تا کاسه و کشک و ترشی آورد تا با آش بخوریم. یواش یواش سر صحبت رو باز کردم تا آمار یاسر رو بگیرم. گفتم: فضه جان اون روز سر چی با یاسر دعوات شد؟ آهی کشید و گفت: دختر جان اگه من مدام تو کوچه نشستم یا دم پنجره ام همش بخاطر تنهاییه، چند تا آدم ببینم دلم وا بشه، تا حالا نه خبر آوردم و بردم نه مزاحمت برای کسی ایجاد کردم. آدم فضولی نیستم ولی آدما جور دیگه ای فکر می کنن، حاج آقای شما هم مثل بقیه. اگه چیزایی که از اهالی محل دیده بودم رو می گفتم سنگ روی سنگ بند نمی شد، آبرویی برای کسی نمی موند. تا حالا دیدی در مورد کسی حرفی بزنم؟ گفتم: نه والا، نه برای کسی مزاحمت ایجاد کردی نه حرف و حدیثی زدی، ولی عقل مردم تو چشمشونه، میبینه همش کوچه رو نگاه می کنی فکر میکنن چه خبره وگرنه تو خانمی شما شکی نیست، شما حلال کن. گفت: این چه حرفیه می زنی دختر، ماشالا یه پارچه خانمی، اصلا خانمی از سر و روت میریزه، از چشام بدی دیدم از شما نه. گفتم: لطف دارین شما. گفت: کاش شوهرت قدرتو بدونه حیفی به خدا. قیافم رو مظلوم کردم و گفتم: چطور مگه؟ چیزی دیدی یا خبری شده که من نمی دونم؟ گفت: کلی گفتم، تو این دوره زمونه دختر به نجیبی تو کم پیدا میشه. هرکسی لیاقت تو رو نداره. زل زدم تو چشماش و گفتم: فضه خانم اون روز صحبت هات رو با یاسر شنیدم، همش رو و شنیدم که یاسر تهدیدت کرد. از اون روز دیگه آفتابی نشدی، پس یه چیزی هست که نمی خوای بهم بگی. رنگش شد عین گچ دیوار، گفت: دختر بهتره ول کنی هم برای تو دردسر میشه هم برای من. شوهرت بفهمه حرفی زدم من رو می کشه. قسم خوردم که نمیزارم چیزی بفهمه و بعد از کلی اصرار و خواهش گفت: شبایی که برای نماز و دعا میرید بیرون حاجی نیم ساعت بعدش برمیگرده خونه، با استرس گفتم خب، گفت: هیچی دیگه با یه خانمی میاد. گفتم: کیه؟ گفت: از من نشنیده بگیر ولی انسیه زن حاج کاظمه. با شنیدن اسم انسیه دست و پاهام شل شد، حالم خیلی بد شد، بیچاره سریع رفت آب قند درست کرد و آورد. التماس می کرد نشنیده بگیرم. دنیا رو سرم خراب شد، نمی دونستم چکار باید بکنم، من تو زندگی هیچی براش کم نذاشته بودم. مغزم در برابر پذیرش این موضوع مقاومت می کرد. ازش خواستم یه شب که برای دعا میریم بیرون من برگردم و برم خونه فضه تا با چشمای خودم ببینم. اولش شدیدا مخالفت کرد، ولی بعد که حالم رو دید و خیالش راحت شد که واکنشی نشون نمیدم قبول کرد. امروز یکشنبه بود و قرار بود سه شنبه برای دعای توسل بریم حرم. از صبحش دل تو دلم نبود از دلشوره و هیجان حالت تهوع داشتم، هزاربار نقشه ای که کشیده بودم رو مرور کردم. بعد از شام تا حاجی حاضر بشه کمی پرده آشپزخونه رو کنار زدم تا از خونه فضه دید داشته باشم. همونقدر کافی بود تا ورود حاجی رو با انسیه ببینم. به حرم که رسیدیم از یاسر جدا شدم و دنبال انسیه می گشتم، خوشبختانه حرم خیلی شلوغ نبود. میدونستم با حاج کاظم می آد و حاج کاظم قبل از شروع دعا معمولا دم کفشداری شماره یک بانوان می ایسته. یکم که دور و بر رو گشتم پیداش کردم و رفتم سمتش. وانمود کردم که به صورت اتفاقی دیدمش. سلام کردم و از انسیه پرسیدم ازش، گفت: پیش پای شما از همین در رفت تو. سریع خداحافظی کردم و رفتم تو. نمی خواستم من رو ببینه، باید نامحسوس زیر نظر می گرفتمش، همینجور که داشتم دنبالش میگشتم یکی از پشت سر زد رو شونم، دیدم انسیه است، لعنتی نباید من رو می دید. گفت: زن حاجی سلام، دنبال کسی می گردی؟ الکی خندیدم و گفتم: دنبال کسی خاصی نبودم فقط دوست داشتم با یه آشنا دعا بخونم که خدا رسوند. لبخند مصنوعی زد و گفت: عزیزم چه سعادتی. تو این فکر بودم که چجوری بپیچونمش. هرچی به زمان دعا نزدیک می شدیم حرم شلوغ تر می شد و همین باعث شد ک بین من و انسیه فاصله بیافته. البته خود انسیه هم انگاری از این فاصله افتادنه ناراحت نبود. فاصلم رو زیاد کردم تا من رو نبینه ولی من ببینمش. کمی بعد انسیه شروع کرد اینور و اونور رو نگاه کردن، داشت دنبال من می گشت. خیالش راحت شد که من رو گم کرده. با شروع دعا موبایلش رو در آورد و شروع کرد به زنگ زدن. حدس زدم با یاسر صحبت می کنه، سریع از حرم زدم بیرون و یه ماشین دربست گرفتم برای خونه. با اولین زنگ فضه در رو باز کرد و سریع من رو کشید تو خونه. خونه فضه یه خونه قدیمی بود که حیاط خیلی کوچیکی داشت. خونه ای ویلایی که یه نیم طبقه بالاش داشت و از همون طبقه تا حدودی خونه ما مشخص بود. سریع رفت بالا و چک کردم ببینم تا کجای خونه دید داره. آشپزخانه و یکم از پذیرایی دید داشت ولی خیلی نه. بدم نبود چیزی رو که باید می دیدم، می دیدم. منتظر شدم ببینم چه اتفاقی می افته. یه ربع بعد دیدم یاسر داره میره سمت خونه ولی تنهاست. خیلی دلم می خواست اشتباه کرده باشم و فضه دروغ گفته باشه. رفت تو، به فضه که تو تاریکی نشسته بود و داشت سیگار می کشید گفتم: این که تنهاست. گفت: عجله نکن یه چند دقیقه صبر کن بعد از حدود ده دقیقه یه خانم چادری که پوشیه زده بود اومد و خیلی سریع رفت تو خونه، یاسر در رو باز گذاشته بود براش. قلبم خیلی تند تند داشت می زد. وقتی وارد خونه شد. یاسر رفت به استقبالش و گل از گلش شکفته بود چادر و پوشیه زن رو در آورد و به کناری پرت کرد. خود انسیه بود، یاسر رو بغل کرد و لب هاش رو گذاشت رو لبهای یاسر و دیگه از دید من خارج شدن. بی اختیار روی زمین افتادم و بیهوش شدم. وقتی به هوش اومدم فضه نگران بالای سرم نشسته بود و یه لیوان آب دستش بود. تا دید چشمام رو باز کردم انگشتر طلاش رو انداخت تو لیوان آب و یکم هم زد و بزور داد خوردم. خیلی حالم بد بود. قلبم با شدت می زد و اشک کل صورتم رو خیس کرده بود، شدیدا حالت تهوع داشتم. سرم داشت از درد میترکید.به فضه گفتم: چی شد؟ گفت: یهویی افتادی زمین ده دقیقه ای هست که بی هوشی. سریع بلند شدم که برم خونه و مچشون رو بگیرم، ولی فضه با التماس من رو منصرف کرد. فکری به ذهنم رسید، تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه نور، پخش مستقیم دعای توسل از حرم رو داشت. یکم صدای تلویزیون رو زیاد کردم و زنگ زدم به یاسر، بار اول بر نداشت، بار دوم با تاخیر جواب داد. صدای دعا می اومد، لعنتی فکر همه جا رو کرده بود اونم تلویزیون روشن کرده بود. بهش گفتم: حالم خیلی بد شده دارم میرم خونه. گفت: وایسا یکی رو بفرستم تا برسوندت، می خواست وقت بخره. گفتم: نه ماشین گرفتم تا برسم دم حرم اونم رسیده، مزاحمت نمیشم. از صداش معلوم بود نگرانه، هرچی اصرار کرد قبول نکردم. آخرش گفت: برو خونه بابا حاجی تنها نمونی، گفتم نمیخوام مزاحم کسی بشم. وقتی دید هیچ جوره زیر بار نمیرم، گفت تا تو برسی منم اومدم. تلویزیون رو خاموش کردم و دوباره رفتم پشت پنجره، دو سه باری لخت از مسیر نگاهم رد شد، خیلی تند تند لباس می پوشید، یه بارم انسیه رو دیدم که با عجله رد شد، سینه های لختش کاملا مشخص بود. کمتر از ده دقیقه طول کشید تا انسیه از خونه زد بیرون، این سری پوشیه رو صورتش نبود. چند دقیقه بعدش یاسر اومد و با عجله رفت. فکر کنم ماشین رو یه جای دیگه پارک کرده بود. بعد از اینکه مطمئن شدم رفتن، برگشتم خونه. همه چی مرتب بود، انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته. داشتم بالا می آوردم، سریع پرده آشپزخونه رو کشیدم و رفتم حمام شاید حالم بهتر بشه. نمی دونم چقدر حمام طول کشید. زیر دوش آب حسابی جیغ زدم و گریه کردم، صدام گرفته بود دیگه، با همون حوله رفتم رو تخت و دراز کشیدم ساعت حدودای ده شب بود، چشام از فرط گریه پف کرده بود، هر کاری کردم خوابم نبرد. پا شدم بدون اینکه شرت و سوتین بپوشم یه پیراهن ساحلی داشتم که یاسر از کربلا آورده بود. پوشیدم و یه روسری هم به سرم بستم و رو کاناپه دراز کشیدم. ساعت از دوازده گذشته بود که یاسر اومد. با شنیدن صدای کلید، شروع کردم به ناله کردن. اومد بالای سرم و صدام کرد، با صدای گرفته و نالان گفتم: قرار بود زود بیای، من اگه بمیرم هم برات مهم نیست. در حالی که داشت لباس در می آورد گفت: این چه حرفیه زن، میخواستم بیام ولی چند نفر آدم مهم پیش باباحاجی بودن که نشد. الانم نگران نباش یه کاری میکنم زود خوب بشی، زیر چشمی نگاش کردم کاملا لخت بود و کیرش حسابی شق شده بود، معلوم بود حسابی گند زدم به عشق و حالش، اومد سمتم و پاهام رو باز کرد، گفتم: چیکار میکنی مرد، من حالم خوب نیست دارم بالا می آرم. گوشش بدهکار نبود هر چی ناله کردم و دست و پا زدم نتونستم جلوش رو بگیرم، حتی چند باری هم محکم زد روی دستام، دیدم از پسش بر نمی آم، تنها کاری که از دستم بر میومد بلند بلند گریه کردن و نفرین کردن بود. بزور پاهام رو باز کرد و کیرش رو با آب دهنش خیس کرد و بزور کرد تو کسم، حس کسی رو داشتم که داره بهش تجاوز می شه و واقعا هم داشت بهم تجاوز می کرد. بعد از کلی تلمبه زدن تو کسم برم گردوند و از پشت کرد تو کسم. از صدای نفس هاش متنفر شده بودم، از بوسیدنش منزجر بودم ولی یاسر داشت کار خودش رو می کرد. انگار از اینکه عذاب می کشم خوشش اومده بود، داشت انتقام ضدحالی که خورده بود رو می گرفت، دوباره من رو برگردوند و افتاد روم، داشت با تمام قدرتش تو کسم تلمبه می زد به وحشیانه ترین حالت ممکنه و صورتم رو می لیسید و سینه هام رو تو دستش می فشرد. خیلی دردم میومد ولی هیچی نمی گفتم. تنها کاری که تونستم بکنم موقع ارضا شدنش وقتی که شل شده بود یه دفعه تکون خوردم و کیرش از تو کسم در اومد و تمام آبش ریخت رو مبل و فرش. از این حرکتم خیلی عصبانی شد و چند تا محکم زد رو شکمم و سینه هام و بدون اینکه حرفی بزنه همونجوری رفت تو اتاق خواب و در رو بست. با صدای هق هق دختر خالم به خودم اومدم. تازه یادم اومد تو چه موقعیتی. اینقدر تو خاطرات بد اون روزا غرق شده بودم که متوجه نشده بودم چه الفاظی رو جلوی دختر خالم بکار بردم. یخ زدم . کلی خجالت کشیدم. درسته خیلی با هم راحت بودیم ولی نه تا این حد که از کلماتی مثل کیر و کس استفاده کنیم. دختر خالم من رو تو بغلش کشید و گفت: بمیرم برات زینب چی کشیدی تو اون زندگی. چرا تا حالا بهم نگفته بودی؟ گفتم الان هم حواسم نبود کنارمی وگرنه مراعات می کردم. یکم دلداریم داد و صحبت کرد تا زنگ در به صدا دراومد… ادامه دارد … نوشته: مبهم (Dr.Abner)
-
ارسالهای توصیه شده