gayboys ارسال شده در 13 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین شب تیره داستان دارای صحنه اروتیک نیستش.از همه دوستان بابت غلط های املایی و کس دستی احتمالی در این داستان و داستان های قبلی عذر میخوام روایت مانلی: هفت سال پیش.اولین سال ازدواجمون مراسم ازدواج آنچنانی نداشتیم برعکس میل قلبیم از بچگیم که خودمو تو لباس عروس تصور میکردم،عشق زندگیمو تو کت شلوار دامادی درحال رقصی که از قبل تمرین کردیم جلو 300 نفر آدم.هیچکدوم اینا اتفاق نیفتاد.وضعیت مالی اشکان به مراتب از وضعیت مالی بهنام داداشش بهتر بود.از حق نگذریم همیشه کارایی که ما میکردیم بهترینش بودن.اگه خانوادشو دعوت میکردیم بهترین سفره پهن بود اگه مهمونی ای میرفتیم بهترین لباسا تنمون بود هرچی که میخواستم برام بخره بهترینش بود.همون اول که اومدیم بوتیک مردونه زد.یه مغازه کوچیک تقریبا سی متری رگال زد دکور چید و رفت تهران جنس آورد و مغازشو پر کرد.انقد دوروبرش رفیق داشت که مغازش هیچ وقت خالی نباشه چه برسه وقتی خبر می داد که جنس جدید آورده.از زندگیم راضی بودم.گاهی دلتنگ مامانم میشدم ولی روم نمیشد بهش زنگ بزنم.گاهی احساس پشیمونی از کاری که کردم میومد سراغم ولی بعد حواسم پرت به زندگی عاشقانه بین خودمو اشکان میشد.اینکه چجوری آدمی که با این همه سابقه دعوا و انواع خلافای سبک گیر نیفتاده،به خاطر من همچین حماقتی کرد.ای کاش نمی کرد و این رابطه همونجا تموم شده بود روایت اشکان: هفت سال قبل.اولین سال ازدواجمون مانلی دختری بود که از لحظه تولدش داخل پر قو بزرگ شده بود،با اینکه منم زندگی سختی نداشتم از بچگی و همه چی برام فراهم بوده،ولی بازم سختی کشیدن پدرم برا درآوردن نون دیدم.خودم کنار دستش کار کردم.از بچگی تو بازار بودم میدیدم وقتی یه چک عقب میفتاد وضعیت چجوری بود،میدیدم وقتی بازار قفل میکرد زندگیمون چجوری می گذشت.من با یک میلیارد و سیصد باید زندگی ای برای مانلی میساختم که هیچوقت یاد قبل نیفته.پیامد این فراموشی هم کون پاره برای من بود.اواخر سال 94 بود که باهم ازدواج کردیم.دوستاش و کسایی که میشناخت همه تهران بودن،اما اگه میخواستم تهران بمونیم همه پول رو باید فقط یه خونه میخریدیم اونم تو متراژ متوسط و یه منطقه متوسط.به هر زور و بلایی که بود راضیش کردم که بریم شهر خودمون.وقتی رسیدیم اونجا تو یکی از بهترین محله ها شهر یه واحد آپارتمان تقریبا بزرگ گرفتم.به خودم اومدم دیدم نصف پولی که داشتیم برای خرید خونه و تجهیزش رفت.تنها خوش شانسیم این بود که بابام مغازشون لوازم خانگی بود و تونستم یه بخش سنگینی از هزینه های خونمونو قسطی کنم.وقتی خونمون آماده شد و نشستیم دوتا راه داشتم.یا باید سرمایه ای که داشتمو حفظ میکردم و مغازه بابام کار میکردم،که اصلا خوشم نمیومد ازین کار.پس راه دومو انتخاب کردم و بوتیک مردونه زدم.میخواستم بوتیک زنونه بزنم ولی مانلی که خبر داشت اوضاع از چه قراره برای یه پسر جوون تو بوتیکای بزرگ اجازشو نداد و گفت خودمم باهات میام.دلم نمیخواست تو تابستونای گرمی که سگو بزنی بیرون نمیره از خونه از زیر باد کولر بیدارش کنم ببرمش با خودم. سال اول زندگیمون بیشتر مشغول تعمیرات و ساخت ساز خونه و بوتیک بودیم.نه آنچنان بیرون میرفتیم نه سکس میکردیم.رابطمون تقریبا خیلی سرد شده بود اما خب باید زندگیشو اونجور که لایقشه می ساختم تا بعد به زندگی زناشوییمون برسیم.یه مغازه کوچیک تو بالاشهر زدم.هم جای شلوغی بود هم به لطف ارتباطی که با نود درصد جوونای شهر داشتم مغازم هیچ وقت خالی از آدم نبود و راحت روزی چهل تا تیکه رو میفروختم.تا پایان سال 95 تونستم مقدار پولی که برای استارت کار سرمایه گذاشتمو در بیارم.اسمم سر زبونا افتاده بود هم به خاطر جنس خوبی که میدادم هم قیمتام که همیشه از جنس های هم رده پایین تر بود. سال96.روایت اشکان: دو سه بار وقتی مغازم شلوغ میشد لباس میدزدیدن برا همین تصمیم گرفتم فروشنده بگیرم.میلاد پسر خالم تازه از سربازی برگشته بود و دنبال کار بود برا همین بهتر از اون کسیو نداشتم.هم نزدیک بودیم هم بهش اعتماد داشتم.میلاد قبول کرد در ازای دو تومن حقوق و هر سری جنس آوردم هرچی خواست با قیمت فاکتور برداره بیاد پیشم کار کنه. بازاره دیگه هرچقدم که بفروشی و هرچقدم که مغازت پر از جنس باشه بازم ذهنت مشغوله.روزی نیست که فکرت آروم باشه… سال96.روایت مانلی: همه زندگیش شده بود کارش.اصلا از من فراموش کرده بود.منو باش فکر میکردم مرده.آخه کدوم مردی دست دختر 18 ساله رو میگیره از مادرش جدا میکنه و میبره شهر خودشون و بهش بی اعتناییم میکنه.تو خونه کارم شده بود تلویزیون دیدن ،گشتن تو تلگرام، شام و ناهار پختن و خانه داری.ماشین منو بر نمیداشت همیشه با موتور میرفت و میومد بهمم گیر نمیداد که از خونه در نیا یا چی بپوش چی نپوش.تو اینجور چیزا استقلال داشتم.چندباری که بهش غر زدم میگفت از خونه در بیا نمون تو خونه،این همه دخترخاله و دختردایی دارم با هر کدوم که دلت میخواد در بیا همشونم برام مثل خواهرن و هم سنای خودتن.برید پارک برید شهربازی…چه میخواستم دختر خاله و دایی های ایکبیریشو.انقد رابطشون با اشکان خوب بود بعید میدونم یکی از اکساش اینا نبود.چندباری با شوق و ذوق براش آماده شدم بلکه مثل قدیم باهم دیگه سکس کنیم ولی هر سری که اومد یا اعصابش خورد بود که کلا اون به مرگش راست نمی شد یا میدیدی نیم ساعته داره میکنه و هنوز ارضا نشده.دیگه انقد طول میکشید که لذت برام تبدیل به درد میشد و وقتی اعتراض میکردم بهش با نارضایتی میرفت حموم دوش میگرفت و پشتشو بهم میکرد میخوابید.کار به جایی رسیده بود که وقتی خونه نبود با فیلم پورن خودمو ارضا میکردم که سمتش نرم. سال96.روایت اشکان: زندگیم داشت نابود میشد.تموم زحماتی که این سالا کشیدم با بالا و پایین شدن قیمت دلار داشت بگا میرفت.نه خواب داشتم و نه خوراک.حتی وسط سکس با مانلی ذهنم تو ترامپ مادرجنده بود بعد اعتراض میکرد که چرا ارضا نمیشی یا چرا کم برام وقت میزاری.اواخرم که انگار نه انگار شوهرشم.مثل حمال فقط داشتم کار میکردم که خانوم زندگی راحتی داشته باشه.یک درصد هم شبیه اشکان گذشته نبودم.حتی اشکان ورژن تهران.با همین اوضاع بازم غر میزد تا حد انفجار می رسیدم ولی خودمو کنترل میکردم که صدام روش بالا نره.رسم مردونگی نبود دختری که از خانوادش زده و گفته تا تهش باهاتم بخوای باهاش بد رفتار کنی.بازاریا همه یکی یکی داشتن مغازه هاشونو میبستن.حتی بابای خودم.انقد بار روانی رو افرادی که باز بودن زیاد بود که توصیفش واقعا سخته. سال97.روایت مانلی +اشکان -بله +چرا مثل قبل ازدواج بهم نمیگی جانم.هاااان؟ -جانم عزیزم +من دیگه طاقت اینجارو ندارم.حوصلم سر میره. -عشقم خب چیکار کنم.مگه محدودت کردم گفتم بدون من حق نداری جایی بری یا گفتم میمونی تو خونه و هیچ کاری نمیکنی. +نه ولی خب کسیم نیس که باهاش برمو بیام -فلن که رفیق پیدا کردی +کیو میگی خانوم فرهادی؟ -آره خانوم فرهادی همسایمون بود سنش تقریبا 10 سالی ازم بیشتر بود.شوهرش که میرفت اشکانم نبود میرفتم خونه اونا باهم صحبت میکردیم +بچه کوچیک داره مگه میتونه از خونه دربیاد طفلکی -نمیدونم دیگه من.مغزم کشش نداره +اشکانممم -جان دلم +میشه برم سر کار؟ -نونت کمه یا آبت.همه چی ک هست تو خونت +میدونم.ولی خب جا اینکه اینجا تو خونه باشم میرم کار میکنم. -چ کاری میخوای بکنی حالا +نمیدونم اگه بشه که میرم معلم میشم. -واقعا علاقه داری؟ +اوهوم.من دیگه بعد دیپلمم نتونستم درس بخونم. -فردا بریم دانشگاه آزاد ثبت نامت میکنم همین زبان انگلیسی که علاقه داری بخون.بعدشم برو تدریس کن +جدی میشه؟ هیچی نگفت و فقط سرشو تکون داد. سال 97.روایت اشکان خیلی برام سخت بود که بزارم زنم بره دانشگاه آزاد بخونه اونم تو 21 سالگیش ولی خب باز هم به خاطر مانلی از همه چی که تو ذهنم بود گذشتم.فردای اون روز رفتیم و ثبت نامش کردم.اساتید شم همرو می شناختم از دبیرای دوره دبیرستانم بودن.قولشو گرفتم که هواشو داشته باشن و این حرفا.مانلی ماشینو بر میداشت و میرفت دانشگاه.رفیق پیدا کرده بود و یکمیم فشارو از رو من برداشته بود. سال1400.روایت اشکان همه چی بینمون اوکی بود.تقریبا مثل قبل شده بودیم.با هم سفر می رفتیم.تو خونه آرامش داشتیم.فشارا از روم برداشته شده بود.هم سکسمون اوکی شده بود هم احساسات بینمون.مثل قبل دیوانه وار عاشقش بودم و برام مثل یه فرشته بود. تولدش بود.6 کیلو کیک گرفتم با استادش هماهنگ کردم میخواستم برم سر کلاسشون.یه باکس بزرگ 50 در 50 با ارتفاع 70 خریدم براش و داخلشو کیف گذاشتم.کفش گذاشتم.ادکلنای مارک لوازم آرایشی مارک گردنبد طلا و کلید یه ویلا تو شمال که خریده بودم.فضاهای خالی باکسم با گل رز پر شده بود. باکس دست خودم بود و کیک دست میلاد پسرخالم تماس گرفتم با استادش که دبیر خودمم بود.گف داخل مجموعه ممنوعه ولی میارم همرو تو محوطه دانشگاه.با حراستم هماهنگ کرد خودش و با اعتبار خودش راهمون دادن.با همه هماهنگ کرده بود اون بنده خدا.از راه رسیدن ولی مانلی نبود.با خودم گفتم بهتر سوپرایز قشنگ ترم میشه.فقط میلاد و فرستادم بالا که اگه داشت میومد بهم خبر بده.بعد پنج دقیقه میلاد اومد پایین حالش گرفته بود اما انقد طبیعی بود ک کس دیگه ای جز من که پسرخالشم نمیفهمید.گفت داشت وسایلشو جمع میکرد میاد الان.پرسیدم ازش که چیشده.گف هیچی.حدسم این بود باز یکی از اکساشو دیده حالش بد شده.دیگه اصرارش نکردم برای حرف زدن.مانلی اومد پایین و تولدشو جشن گرفتیم.کلی هم سوپرایز شد.بعد تشکر از همه و خدافظی رفتیم خونه.ناهار خوردیم و استراحت کردیم.عصر رفتم مغازه دیدم میلاد زیاد اوکی نیست.ازش پرسیدم چی شد یدفه.سعی میکرد نگه اما انقدر پا پیچش شدم که بالاخره بهم گفت… شب تولد.روایت مانلی: چ ادکلن هایی برام گرفته.بوشون فوق العادس.غذای مورد علاقشو درست کردم.دوش گرفتم.لباس خواب پوشیدم و یکی از ادکلنا که امروز خریده بود و بوش خودمو خیلی شهوتی میکرد به بدنم زدم و آماده نشستم که بیاد. از راه رسید.خیلی وقت بود اینجوری ندیده بودمش.اخماش انقد تو هم بود که میترسیدم نزدیکش بشم. مستقیم و بدون هیچ حرفی رفت تو اتاق لباساش عوض کرد و رفت حموم.میخواستم موقع شام ازش درباره حال بدش بپرسم که همزمان آمادش کنم برای یک شب خوب. +اشکان جان بیا شام عزیزم صدایی ازش نیومد +عشقم بیا شام -نمیخوام +اوفففف بیا ببین چ ته چینی درست کردم صدایی نیومد ازش داشت میترسوند منو رفتم تو اتاق تا صداش کنم +مگه نمیگم بیا شام.چی شده چرا اینجوری؟ -شام؟اوکی. با عصبانیت بلند شد جوری از کنارم رد شد که شونش به شونم خورد و خوردم به در اتاق. -کو بشقابا میزو آماده کردی؟ -خودم می چینم یکی یکی بشقابارو از بالا میزد به زمین و میشکست.صدام در نمیاد و فقط اشک میریخت بدون اینکه درد احساس کنه رو شیشه های شکسته شده رد میشد و میومد سمتم منم فقط عقب تر میرفتم.قابلمه داغو برداشت و با همه غذاهای داخلش پرت کرد سمتم.فقط فرار کردم تو اتاق و درو قفل کردم.با گریه باهاش صحبت میکردم: +چیکار کردم مگه اینجوری میکنی -چیکار کردی؟سر پسره میزارم رو کابینت خونت تا بفهمی +اشکان گوه خوردم.غلط کردم.تورو خدا اینجوری نکن -حالم ازت بهم میخوره حیف اون همه کاری که من برا تو کردم +اشکان جان مانلی جان مادرت جان فائزه خواهش میکنم نکن اینجوری.گوه خوردم. -ببند دهنتو.چی تو زندگیت نداشتی؟رفتی با این کونی؟! صدای برداشتن کلیدش اومد نمیتونستم بزارم بره سراغ کامیار.کامیار اگه چهره اشکانو میدید سکته می کرد چه برسه به اینکه بخواد بره بالا سرش.درو باز کرد به پاهاش افتادم که ببخشه منو.التماسش میکردم +اشکان گوه خوردم.غلط کردم.تورو خدا آبرومونو نبر.ازین ب بعد هرچی تو بگی. -آبرومون؟ +ازم عکس و فیلم داره خواهش میکنم نکن -مانلی حالم ازت بهم میخوره.بهت اعتماد داشتم مثل چشام.این بود جوابش؟ سعی داشت بره به پاهاش افتاده بود نمیذاشت برم.چنان زد تو گوشم که نفهمیدم چه جوری خودشو به جلو در رسوند.بازم خودمو بهش رسوندم با گریه التماسش میکردم که نزارم بره.میخواستم ابروشو بهانه کنم. +اشکان اگه بفهمن زنت اینکارو کرده خیلی حرف برات در میاد.نرو خواهشا نرو -نترس لاشی سگ پدر.قول میدم جنازشم رو دست نمونه تا آبرو هیچکس نره. خیلی میترسیدم ازش تواناییشو نداشتم ادامه بدم نمیخواستم بزاره بره که برگشت سمت خونه.خوشحال شدم که نمیره.یکم آروم تر شدم. -کلیدت کو +کیفمه -بده من زود نمیتونستم نه بگم.حتی فکر نمیکردم چیکار میخواد بکنه.فقط به حرفش گوش دادم.کلیدمو ک گرفت،گوشیمو برداشت و از پنجره پرت کرد بیرون.و از خونه رفت و با کلید درو قفل کرد.هیچ کاری از دستم بر نیومد.کاش فقط حرکت احمقانه ای نکنه روایت اشکان: به مانلی فکر نمیکردم اول این یارو چال میکردم بعد مانلیو… با میلاد رفتم جلو خونه پسره.میلاد زنگ زد پسره اومد پایین.به زور تو صندوقش کردیم و بردیمش بیابون. میلاد عکس پسره با مانلی که با هم لب میگرفتن بهش نشون داد.پسره افتاد به گوه خوردن فایده نداشت که.خیلی زدیمش.انقدی که سرو صورتش پر خون بود.یارو قابل تشخیص نبود قیافش.میخواستم سرشو ببرم میلاد نمیزاشت.آخر سرم لختش کردیم و میلاد ی بطری شیشه ای دلستر داشت توش بنزین داشت ریخت رو لباساش و سوزوندشون بعدم همون شیشه رو به زور کرد تو کون پسره.همه اینا هم فیلم گرفتیم به پسره هم گفتم یکبار دیگه ببینمت دوروبر زنم یا بفهمم به کسی چیزی گفتی درباره هر غلطی که کردید یا شکایت کنی فیلمو تو کل شهر پخش میکنم بعدم رفیقامو میفرستم جلو چشات خواهرتو ننتو بگان جنازتم تو همین مکان خاک کنن.همونجا تو بیابون ساعت 11 شب ولش کردیم و رفتیم… تا ساعت دو نصف شب میلاد داشت آرومم میکرد که با مانلی کاری نداشته باشم الان دیگه انتقامو گرفتیو و مانلی ی زهر چشم دیده کاریش نداشته باش.تا زمانیم که آروم نشدم نبرد منو خونه.خودشم باهام اومد که شب خونه ما بمونه که کاری نکنم دوماه بود باهاش حرف نمیزدم و هرکاری که بدش میومد انجام میدادم.زید میلاد و با رفیقش آوردم مغازه که کار کنن.عمدی شبا ساعت 1 میرفتم خونه و کل مدت که تو خونه بودم حتی نگاهشم نمیکردم.کلید خونه و سوییچ ماشینم ازش گرفتم و نمیزاشتم از خونه در بیاد. سال1401.روایت مانلی: رفتارای سرد اشکان بعد اشتباهی که کردم با گذشت تقریبا 5 ماه تقریبا کم شده بود.تو این مدت با مامانم تماس گرفتم و آشتی کردم.همه چیم بهش گفتم.نمیدونم به خاطر ترحمش منو بخشید یا دلش تنگ شده بود.قرار شد بیاد خونمون که بین منو اشکان واسطه بشه. روایت اشکان: حوصله خودشو ندارم.باز ننشم پاشه بیاد که زخم رو زخم.ولی خب باید خودمو خوشحال جلوه میدادم هرچی بود مانلی زنمه. یکم زودتر از سر کارم برگشتم که وقتی نفس میاد خونه باشم. نفس اومد و با خوش و بش کارای کس شعری که مادر دختر انجام دادن شب تموم شد.قبل خواب نفس میخواد بینمونو بگیره بهانشم این بود که مانلی بیاد تو اتاق کنارت بخوابه.مثلا زشته زن از شوهرش جدا بخوابه. مانلی اومد تو اتاق تا رو تخت دراز کشید بالشتمو گذاشتم رو زمین پشتمو بهش کردم و خودمو به خواب زدم.صدای گریه هاشو میشنیدم.دلم واقعا براش میسوخت.کاش میتونستم ببخشمش ولی تنها چیزی که نمیتونم ببخشم خیانته…نفس اومد و اینجا موندگار شد.میگفت تا زمانی که آشتی نکنید نمیرم.تا اواخر سال پیشمون موند تا اینکه آخرین باری که دیدمشون حلقمو از دستم دراوردم و رفتم.نفس . مانلیم رفتن تهران.مانلی برای مهریه درخواست داد.خوشبختانه داداشم ازش امضا گرفته بود که مهر اصلیو با سکه عوض کنه.با استناد به خیانتی که کرده و عکسی که نشون دادیم و شهادت پسره کامیار.مانلی باید رضایت منو میگرفت وگرنه خودش محکوم بود.برا همین مهریشو بخشید و منم به زندگیم ادامه دادم پایان داستان ارادتمند. کاتانام نوشته: katana لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده