gayboys ارسال شده در 13 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین ماموریت × همکار × داستان همکار × سکس همکار × ماموریت اداری من 36 ساله و متاهلم، کارمند اداره دولتی هستم و اکثر کارمندای اداره خانم هستن.هیچوقت سابقه ی سکس نداشتم، تا زمان ازدواج و دوران متاهلی هم فقط با همسرم بودم. ولی همیشه دوست داشتم با خانم های جدید دوست بشم ، چندتایی دوست مجازی هم داشتم و فقط با اونها چت میکردم، اونم نه چتهای خیلی سکسی و… فقط در حد بغل کردن و بوسیدن حرف میزدیم. من دو سال مرکز استان کار میکردم و اونجا همکارای زیادی داشتیم که اکثرا خانم بودن و من بخاطر شوخ طبعی که داشتم و به دلیل اینکه همیشه به همکارا کمک میکردم رابطه خوبی با اکثر اونها داشتم و بعد از اینکه به یکی از شهرستانها منتقل شدم همچنان رابطه خوبی با همکارا داشتم. تا اینکه ی روز یکی از همکارای استان که خانم(جعفری) به من زنگ زد و گفت ی دوره آموزشی سه روزه هست توی یاسوج، شما میتونی بیای، گفتم آره، گفت باشه پس برای روز شنبه حاضر باش تا من و خانم (قدیمی) میایم دنبالت و از اونجا باهم میریم. من خانم قدیمی رو اصلا ندیده بودم و خدا خدا میکردم که بداخلاق و خشک نباشه. شنبه ساعت 8 بود که اومدن با سمند اداره، خانمها عقب نشسته بودن، منم جلو نشستم و با راننده هم صحبت شدیم و ی نگاه یه خانم قدیمی کردم، ی خانم حدودا 45 ساله، سفید و با چشمای رنگی خیلی خوشگل، توی مسیر کم کم یخ بین ما باز شد و دوباره شوخی و…، گوشی خانم قدیمی زنگ خورد و صحبت کرد و آخرش گفت ممنون عزیزم ما تو راهیم هنوز خیلی مونده برسیم و تازه 200 کیلومتر رفتیم و… بعد قطع کرد گفت شوهرم بود، زنگ زد ببینه من کجام، وقتی میرم جایی نگرانم میشه تند تند زنگ میزنه، من به شوخی گفتم اون نگرانت نمیشه میخواد خیالش راحت بشه که به این زودیا برنمیگردی و خونه خالی و…، همه زدن زیر خنده و دیگه شوخی ها رفت سمت زن و مرد و اخلاق و علایق زن و مرد منم داشتم امیدوار میشدم که این دو سه روز میشه حسابی لاس زد و خوش میگذره، همهی امیدواری من در همین حد بود. ظهر که شد بین راه ی جا توقف کردیم که هم ناهار بخوریم و هم ی استراحت کنیم، بعد ناهار، خانما گفتن ما میریم نماز بخونیم، من گفتم باشه ما هم الان میایم، وقتی رفتیم نمازخونه هیچکس نبود، قسمت خانمها هم فقط دوتا همکار ما بودن که داشتن صحبت میکردن، بعد نماز من پرده رو زدم کنار و ی نگاه کردم دیدم خانم قدیمی نشسته وسط ی سجاده بزرگ و خوشگل گفتم چه سجاده خوشگلی، اینو از کجا آوردی، گفت مال خودمه من همیشه با خودم میبرم و…، تو دلم گفتم این که خیلی مذهبیه باید بیشتر مواظب باشم، حدودای ساعت 3 بود رسیدیم و بعد از ی استراحت کوتاه، ی دوری توی یاسوج زدیم و مسئول دوره، اومد گفت توی ساختمان انتهای محوطه دوتا اتاق برای شما در نظر گرفتیم، یکی برای خانمها، شما هم با ی آقایی از استان اصفهان هم خونه ای، راننده ها هم اقامتگاه جداگانه دارن. خلاصه رفتیم توی اتاقها، که روبروی هم بودن، هنوز هم اتاقی من نیومده بود، منم بعد دوش گرفتن زنگ زدم به همکارا گفتم تنهام بیاید بریم بیرون، گفتن نه حال نداریم اگه تنهایی بیا اینجا جایی بخور، رفتم و اونجا هم کلی شوخی کردیم و گفتم من تنهایی میترسم خداکنه اون اصفهانیه بیاد، خانم جعفری گفت، نکنه انتظار داری تعارف کنیم شب بمونی، گفتم نه اسلام اجازه نمیده وگرنه دو همی بهتره… کلی اونجا خندیدیم و دیگه نزدیکای وقت شام بود، رفتم اتاقم، وقت شام ی آقایی اومد گفت شام حاضره. بیاید طبقه پایین غذاخوری، گفتم این دوستم نیومده هنوز، گفت اومده ولی چون ویلچر داره ی جای دیگه براش در نظر گرفتیم. خیلی خوشحال شدم و موقع شام هم دوباره گفتم من تنهام و… دوباره شوخی و… بعد شام رفتم توی اتاقم، به شوخیها و حرفهایی که زده بودیم فکر میکردم و حسابی تحریک شده بودم، با خودم میگفتم کاش میشد میرفتم اتاق اونها و شب با این فکرها خیلی دیر خوابم برد، فرداش کلاس شروع شد و رفتیم نشستیم کنار هم، اول خانم جعفری، بعد قدیمی و منم کنارش، وسطای کلاس گاهی که روی صندلی میچرخیدیم پاهامون تصادفی میخورد به هم، کم کم وسوسه شدم که عمدی اینکارو تکرار کنم، بعد چند بار که اینکارو کردم، ی بار به بهونه نگاه کردن به صفحه ویدئو پروژکتور، زانوی پامو چسبوندم به رون خانم قدیمی، نگهداشتم و ی ذره جابجا میکردم، دیدم برگشت سمت من و ی نگاه به پایین کرد، منم هول شدم گفتم ببخشید، ی لبخند زد و گفت نه خواهش میکنم ایراد نداره، دیگه جرات نکردم تکرار کنم، بعد نیم ساعتی حالا اون چند باری پاهاشو زد به من ولی جوری رفتار میکرد که من حس کردم حواسش نیست و تصادفی این اتفاق میفته، خلاصه دوروز کلاس با همین منوال پیش رفت و روز سوم بعد کلاس و ناهار، حرکت کردیم که برگردیم، من نشسته بودم جلو ، بعد دو ساعت خانم جعفری شروع کرد غر زدن که راه طولانیه و من کمر درد دارم و… تا رسیدیم ی پمپ بنزین، پیاده شدیم که ی استراحت بکنیم، موقع سوار شدن گفتم خانم جعفری شما کمرت درد میکنه بشین جلو راحت تری، اول یکم تعارف کرد ولی نشست، منم رفتم عقب، نزدیکای غروب بود و مسیر یاسوج به شهرکرد که چندتا تونل داره، موقعی که وارد تونل میشدیم خانم قدیمی که دیگه حسابی خودمونی شده بود، اول سوت میزد، بعد کمکم جیغ و… ما هم میخندیدیم، ی جا که توی تونل بودیم گفت توهم جیغ بزن، من گفتم نه، دستشو گذاشت روی پام و گفت عههه لوس نشو، گفتم من بلد نیستم ی نیشگول از پام گرفت و گفت منم دیگه ساکت میشم. خلاصه دیگه هوا دیگه تاریک شده بود، و خانم جعفری هم خواب بود، راننده هم خیره به جاده و گاهی ی چایی و بیسکویت یا میوه میدادیم به راننده، ی جا خانم جعفری به من بيسکوئيت تعارف کرد منم گفتم ننیخوام اومد بذاره توی دستم، بيسکوئيت افتاد جلوی پای من، تا من خم بشم، اون خم شد سمت من که مثلا بيسکوئيت برداره، سینه هاش چسبید به زانوی من، ی مکث چند ثانیه ای کرد و بلند شد، من دیگه داشتم داغ میشدم، کیرم سیخ شد، سرم تو گوشی بود دیدم، زد به پهلو و گفت چی میبینی، منم گفتم هیچی عکسای این چند روزه گفت بذار ببینم، راننده هم گاهی توی صحبتها مشارکت میکرد ولی نمیتونست ما رو توی آینه خوب ببینه، وقتی میخواستم عکسا رو نشونش بدم، خودشو نزدیک کرد به من، ی جوری که باز هامون چسبید به هم، اولش من ی کم فاصله گرفتم وقتی دوباره خودشو چسبوند، من دیگه از خدا خواسته بیشتر چسبیدم بهش، تا اینکه رسیدیم به ی عکس که توی اون خانم قدیمی دهنش باز مونده بود و گفت این چیییه پاکش کن، گفتم عکس تو بد افتاده، ما که خوبیم، گفت پاک کن، گفتم ن من نمیخوام ، دوباره پامو نیشگول گرفت گفت پاک کن،منم دیگه جسارت پیدا کردم، پاشو نیشگول گرفتم گفتم نمیخوام، دستشو گذاشت روی پام و مهربون گفت خواهش میکنم…، منم دستمو کشیدم روی پاش گفتم اینجوری بگی که من نه نمیگم، راننده هم داشت به گفتگوی ما میخندید، نمیدونست اون پایین چه خبره، همینجوری که دستم روی پاش بود، دستشو گذاشت روی دستم و فشار داد، کمکم شروع کردم به نوازش، اونم ی نگاه به من کرد و لبخند زد، دیگه شروع شد.دستامو میکشیدم روی پاهاش و یواش یواش با هر رفت و برگشت بیشتر به کسش نزدیک میشدم ، اون وسط درباره ی خاطرات این چند روز هم صحبت میکردیم که راننده هم متوجه کارهای ما نشه، بالاره دستمو از روی شلوار رسوندم به کسش، و چنگ زدم، یهو اونم دستشو گذاشت روی کیرم ،با حرکت دستم سعی کردم زیپ شلوارشو باز کنم ولی دکمه پایین مانتوش نمیذاشت ی کم خودشو جابجا کرد و مانتوش رو از زیر کونش کشید بالا، منم زیپ شلوارمو باز کردم، برای احتیاط گفتم، شما سردتون نیست، گفتن نه خوبه، گفتم نمیدونم چرا سردم شد و کتمو از پشت شیشه عقب برداشتم و انداختم روی پاهام ، حالا دیگه دست اون روی کیرم بود و دست من روی کسش، دکمه شلوارشو باز کرد و با زحمت دستمو بردم زیر شرتش و انگشتمو کردم توی کسش، ی آیی گفت راننده با خنده گفت چته😁 گفت منم کمرم تیر کشید، خسته شدم، راننده با طعنه گفت خیییلی بد گفتی آیییییی. دیگه کسش حسابی آب انداخته بود و با کیرم بازی میکرد ی دستمال کاغذی برداشتم و آماده شدم، از شدت شهوت داشت آبم میومد، ی کم دیگه مالیدم و من داشتم میومدم، دستمال بردم زیر کتم و گذاشتم سر کیرم، اونم ی کم حرکاتش سریع کرد و آبم با فشار پاشید توی دستمال،حالا نوبت اون بود من دوتا انگشتم کرده بودم توی کسش و عقب جلو میکردم، اونم کمکم کمرشو پیچ و تاب میداد و ی لحظه خم شد سمت من بازوی منو گاز گرفت و ارضا شد، لباسهامونو مرتب کردیم و دوباره آروم دستمالی و… تا رسیدیم به شهر ما و من پیاده شدم و خداحافظی… ادامه دارد نوشته: امیر واکنش ها : behrooz 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
behrooz ارسال شده در 29 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین قسمت دوم قسمت قبلی داستان درباره ی ی سفر سه روزه کاری بود که توی راه موقع برگشت با خانم جعفری یه کارایی کردیم. ماجراش رو توی داستانها با عنوان ماموریت اداری پیدا کنید و بخونید. اما ادامه داستان. بعد از اینکه از ماموریت برگشتیم ، چند روزی که گذشت خانم جعفری تماس گرفت گفت هم خواستم احوال پرسی کنم هم ی سوال کاری داشتم. بعد از اینکه حرفای معمولی تموم شد من با شوخی بهش گفتم دوباره بریم ماموریت؟ اونم با خنده گفت نه فقط برگردیم، برگشتش خوبه… جفتمون خنده مون گرفت و قطع کرد. رابطه ما تا مدتها در همین حد بود ماهی دو سه بار تماس تلفنی، هم موضوعات کاری و هم ی اشاره های غیر مستقیم به خاطرات اون ماموریت، هیچوقت مستقیم و واضح درباره اون اتفاقات صحبت نمیکردیم، فقط ی بار از حماقتی که کرده بودیم و کار خطرناکی که توی ماشین انجام دادیم صحبت کردیم، اینکه اگه ی لحظه راننده یا اون همکاری که جلو نشسته بود برمیگشت عقب و همزمان نور بیرون داخل ماشین رو روشن میکرد چی میشد، یا اگر بخاطر بوی تخمه و نسکافه ای که خورده بودیم نبود حتما بوی منی توی ماشین میپیچید و… ، ی بار دیگه که من باهاش تماس گرفتم گفت چطوری آقای مدادی، گفتم مدادی کیه، گفت خودت دیگه با اون مدادت، گفتم حالا چرا مداد، گفت حالا مداد نه قلمی، بخاطر چیزت دیگه، گفتم چیزم چیه؟؟ گفت همون که دادی دستم، کلی خندیدم و البته خجالت کشیدم، با خودم گفتم شاید کیرم خیلی کلفت نبوده و مال شوهرش یا بقیه خیلی بزرگتر بوده ولی برای اینکه کم نیارم گفتم شما اشتهای زیادی داری، اگه دفعه بعدی موقعیت پیش بیاد نمیذارم بهش دست بزنی. گفت دفعه بعد ی جور دیگه دوس دارم باهاش بازی کنم و یهو قطع کرد. هم دلش میخواست و هم ی جورایی خجالت میکشید که راحت حرف بزنه. ماجرا به همین روال پیش میرفت تا حدود یکسال بعد، توی آذرماه بود بعد از اداره و خوردن ناهار رفتم مرکز استان(همون شهری که خانم جعفری سکونت داشت) برای خرید یراق آلات تخت خواب تاشو و کابینت، چون کابینت ساز گفت اگه میخوای جنس خوب و دلخواه استفاده کنی خودت بخر. موقعی که داشتم میرفتم توی مسیر ی پیام دادم از خانم جعفری درباره آدرس جاهایی که میتونم یراق آلات پیدا کنم پرسیدم. گفت پرس و جو میکنم بهت اطلاع میدم. نزدیکای ورودی شهر بودم که زنگ زد، چندتایی مغازه آدرس داد و گفت مگه میخوای بیای اینجا بخری، گفتم الان اومدم، گفت منم موندم اضافه کار، وقتی کارت تموم شد بیا جلوی اداره تا ببینمت. رفتم به آدرسهای که داده بود ولی توی ترافیک و بخاطر سرزدن به چند تا مغازه تا حدود ساعت 7 کارم طول کشید. زنگ زدم بهش گفت، دیر زنگ زدی رفتم خونه، به شوخی گفتم خب میام خونه. گفت خب بیا، تنهام، دخترا رفتن بیرون، گفتم نه مرسی، شوخی کردم. گفت من جدی گفتم بیا، گفتم میاما…، گفت خب بیا جدی گفتم دیگه. گفتم آدرس رو پیامک کن هنوز باورم نمیشد جدی گفته باشه، ولی پیامک داد آدرسش نزدیک بود، گفتم ده دقیقه دیگه اونجام، جواب داد عجله نکن من میخوام برم دوش بگیرم، برای اینکه معطل نشی برو ی بسته کاندوم بگیر و با حوصله بیا. وقتی دیدم نوشته کاندوم بگیر، نمیدونم چرا ترسیدم، اصلا فکرشو نمیکردم کار به سکس بکشه. برای اولین بار رفتم کاندوم تاخیری خریدم خوبیش این بود که اونجا غریب بودم وگرنه خجالت میکشیدم بخرم. با کلی استرس رفتم به آدرسی که داده بود، تماس گرفتم جواب نداد، پیام داد در پارکینگ بازه، بیا طبقه پنجم، در روبروی آسانسور بازه، سریع بیا داخل. ترسیدم برم گفتم نکنه خفتگیری باشه. شاید شوهرش خونه باشه، شاید… شاید… ولی هوس بهم جرات میداد. با ترس رفتم در آسانسور که باز شده، از داخل خانه صدا زد بفرمایید. سریع با کفش پریدم توی خونه، یهو در پشت سرم بسته شد، در حد مرگ ترسیدم، دیدم خودش پشت در مونده لخت با شورت و سوتین داره موهاشو خشک میکنه چشمای خوشگل و بدن سفیدش خیلی جذاب بود بدن حتی ی دونه مو هم نداشت و برق میزد ولی یکم شکم داشت که توی اون بدن بی نقص توی ذوق میزد . جا خوردم… گفت چیه؟؟ سکته نکنی!! آب دهنمو قورت دادم و به زور سلام کردم. با خنده و آرامش خاصی گفت نترس تنهام هیچ کس نمیاد. گفتم دخترت چی!! گفت دوتا دخترام غروب که میشه با دوستاشون میرن بیرون تا ساعت ده نمیان. گفتم حالا شاید اومدن، گفت نه تا خودم زنگ نزنم و دعواشون نکنم نمیان. گفتم شوهرت؟؟ گفت چقدر تو ترسویی، اونم 24 ساعتی شیفته توی ی شرکت خارج شهر، تا فردا عصر نمیاد. ی کم خیالم راحت شد، گفت برم چایی بیارم گفتم نه من دارم از استرس میمیرم تو میگی چایی بیارم؟ پرید بغلم گفت پس بریم توی اتاق. ی تخت ی نفره توی اتاق بود ولی ی تشک روی زمین پهن کرد و دیگه نفهمیدم چجوری لخت شدم بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن گردن و صورت و لبهاش، سوتینش رو باز کردم، سینه های بزرگ و سفیدش بشدت تحریم کرد کیرم سیخ شده بود، همینکه زبونم خورد به نوک سینه هاش چنان سروصدایی راه انداخت که ترسیدم، گفتم آرومتر، همسایه ها میشنون، گفت بذار حال کنم، نترس، من خیلی جیغ میکشم و آخ و آوخ میکنم، لطفا ضد حال نزن. دیگه چیزی نگفتم و مشغول شدم سینه هاشو خوردم و اون آخ و او وخ میکرد، شرتمو در آوردم و کاندوم کشیدم روی کیرم، خوابیدم روش. هنوز استرس داشتم و با عجله کار میکردم، از کنار شرتش سر کیرمو رسوندم به کسش با ی حرکت ملایم فشارش دادم، خیس بود و بشدت لیز، کیرم تا آخر فرو کردم. یهو لرزید و گفت ی لحظه صبر کن ارضا شدم ، ی کم لباشو خوردم و دوباره فرو کردم و شروع کردم کم کم تلمبه زدن، پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود و بشدت ناله میکرد. ناله هاش خیلی برام جذاب بود بهم انرژی میداد، هیچوقت با زنم اینجوری سکس نداشتم اون خیلی ساکته. چند بار پوزیشن عوض کردیم و اون همش میگفت آها اینجوری خوبه، محکم بزن. گفتم مدادم چطوره، گفت بهتر و کلفت تر از چیزیه که اونشب دستم گرفته بودم. حالت داگی شد و کون سفید و بزرگش با تلمبه هام موجی تکون میخورد و من با کف دستم محکم میزدم روی کونش که جای دستام سریع قرمز میشد. داشتم خسته میشدم، فکر میکردم با استرسی که دارم خیلی سریع آبم بیاد ولی انگار کاندوم تاخیری کارایی خوبی داشت. با اینکه تو حالت داگی کسش خیلی تنگ تر بود و صحنه ای که میدیدم خیلی باحال بود ولی هنوز میتونستم خودمو کنترل کنم، دیگه داشتم خسته میشدم و میخواستم زودتر تمومش کنم، گفتم دوس داری از عقب بکنم؟ گفت از عقب درد میگیره من تا الان سه بار ارضا شدم ولی اگه میخوای باشه… گفتم باشه دفعه بعد الان میخوام آبمو خالی کنم، فقط میخوام روی کمرت خالی کنم، کاندوم رو در بیارم؟ گفت نه میترسم آبت بریزی توش، گفتم باشه، ولی سریع کاندوم رو درآوردم و دوباره کردم تو کسش با ی آهههه بلند گفت لعنتی اینجوری خوبه… کاش از اول بدون کاندوم میکردی، ولی من دیگه تحمل نداشتم و با آه و ناله ای که اون میکرد آبم اومد و با فشار پاشیدم لای کونش و کمرش… افتادم کنارش و یکم لب گرفتیم و سریع دستمال کاغذی برداشتم تمیزش کردم. سریع خودمم لباس پوشیدم و گفتم من برم دیگه، حالا اون اصرار میکرد بمون ی شربتی چیزی بیارم، تشکر کردم و به سرعت رفتم بیرون از خونه و سوار ماشین شدم و رفتم. این داستان دیگه ادامه نداره چون دیگه بعدش موقعیتی پیش نیومد و از اون موقع تا حالا فقط تلفنی گاهی تجدید خاطره میکنیم. هنوزم وقتی به اونشب فکر میکنم تپش قلب میگیرم. این اولین و آخرین سکس من با ی زن دیگه غیر از زنم بعد از متاهلی بود. نوشته: امیر . آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده