رفتن به مطلب

داستان خیانت و سکس گروهی زن شوهردار


mame85

ارسال‌های توصیه شده


از خیانت تا فور سام
 

داستان دارای ریز روابط جنسی نیست و ممکن است برای همه کاربران، مطلوب نباشه، به نیت یک داستان با چاشنی جنسی بخوانید. یه توضیح کوتاه هم اولش براتون نوشتم.
این داستان، روایتی از یک بازی خطرناک است؛ بازی‌ای که چهار نفر را در گردابی از شهوت و هوس غرق می‌کند. شقایق و پوریا، زوجی که با ورود سپهر و سنم، طعم لذت‌های ممنوعه را می‌چشند. شب‌های شهوتناک، اوج سرمستی… اما آیا این رقص آتشین شهوت، منجر به کامیابی ابدی می‌شود یا تراژدی‌ای تاریک و سوزناک؟

من و پوریا، همسرم، با اینکه گاهی بحث و دعوا داشتیم، اما همدیگر را خیلی دوست داشتیم و نمی‌توانستیم دوری هم را تحمل کنیم. پوریا مرد ایده‌آلی بود؛ خیلی به من اهمیت می‌داد، هوایم را داشت و سعی می‌کرد در زندگی کم و کسری نداشته باشم. اما خب، ایراداتی هم داشت که نمی‌توانستم نادیده بگیرم. مثلاً، دیر به دیر دوش می‌گرفت یا ریش‌هایش خیلی بلند می‌شد و وقتی می‌خواستم بهش نزدیک بشم، اذیت می‌شدم. چون صورتش با ریش را اصلاً دوست نداشتم. یا وقتی در خانه تنها می‌ماند، همه ظرف‌ها را کثیف می‌کرد و همه جا را به هم می‌ریخت. چند بار بهش تذکر داده بودم. پوریا هم قبول کرده بود که کمی بی‌نظم است و باید بیشتر به نظافتش برسد. اما باز هم پیش می‌آمد که از حمام نرفتن یا بوی نامطبوع بدنش شاکی می‌شدم. بهش می‌گفتم: «اگر می‌خواهی هر شب پیش هم باشیم، بیشتر به خودت برس. مثل من که همیشه برای تو آرایش می‌کنم و لباس‌های خوب می‌پوشم. تو هم به ظاهرت اهمیت بده تا برای هم جذاب به نظر برسیم.» اعتقاد من این بود که درست است که دوست دختر و دوست پسر نیستیم و آن تازگی و شور و عشق اولیه را نداریم، اما با رسیدگی به خودمان، سوپرایز کردن همدیگر و ایجاد تغییرات کوچک در رابطه‌مان، می‌توانیم آن ذوق و شوق را به زندگی‌مان برگردانیم. این را از خیلی از روانشناسان شنیده بودم که زن و شوهر خودشان باید برای زندگی‌شان تلاش کنند. اگر می‌بینند که از هم خسته شده‌اند یا برای هم تازگی ندارند، باید خودشان دست به کار شوند و کارهایی انجام دهند که قبلاً انجام نمی‌دادند. من همیشه موهای بلندی داشتم. از بچگی یادم می‌آید که مادرم موهایم را شانه می‌کرد و می‌بافت. وقتی هم که ازدواج کردم، موهایم تا پایین کمرم بود. اما برای ایجاد تنوع در زندگی و خوشحال کردن پوریا، رفتم و مدل موی مورد علاقه‌اش را زدم؛ یک مدل موی پسرانه کوتاه. وقتی خودم را در آرایشگاه در آینه دیدم، نزدیک بود گریه‌ام بگیرد، اما به امید سوپرایز شدن پوریا، با ذوق به خانه برگشتم. شب وقتی پوریا از سر کار آمد و من را با آن موهای کوتاه دید، خیلی سوپرایز شد. گفت: «بیا به مناسبت کوتاه کردن موهایت به رستوران برویم.» گفتم: «نه، اینطوری نمی‌شود. تو هم باید در قبال کاری که من کردم، کاری انجام دهی که من همیشه دوست داشتم.» یکی دیگر از ایرادات پوریا این بود که هنوز دوستان مجردش را کنار نگذاشته بود و با آنها رفت و آمد می‌کرد. گاهی با هم بیرون می‌رفتیم. من مشکلی با این قضیه نداشتم، اما بعضی از دوستانش رفتارهای نابهنجاری داشتند و من به پوریا می‌گفتم که بهتر است رابطه‌اش را با آنها قطع کند. چون معمولاً در چایخانه قرار می‌گذاشتند و کارهای خلاف سنگینی انجام می‌دادند. دلم نمی‌خواست پوریا شبیه آنها شود، آن طوری حرف بزند یا افکارشان روی او تاثیر بگذارد. آنها دوستانت هم‌محله‌ای‌اش بودند که بعد از نقل مکان پوریا، ارتباطشان را حفظ کرده بودند. ولی پوریا دانشگاه رفته و درس خوانده بود، و آنها همچنان در همان محله مانده بودند و پیشرفتی نکرده بودند. به همین دلیل، عقاید و افکارشان قدیمی بود و مدرن نبودند. من خوشم نمی‌آمد که پوریا با آنها باشد. به محض اینکه ازم پرسید: «خب، حالا دوست داری در قبالش چه کاری برایت انجام دهم؟» گفتم: «اگر می‌شود، دور دوستان مجردت را خط بکش.» پوریا اول کمی اخم کرد و گفت: «آخه نمی‌توانم یکدفعه همه آنها را کنار بگذارم.» گفتم: «خب، اشکالی ندارد. لااقل آن چندتایی که رفتارهای ناهنجاری دارند را کنار بگذار و دیگر جواب تماس‌هایشان را نده. چه اشکالی دارد با آنها رک و راست باشی؟ آنها همه مجرد هستند و تو ازدواج کرده‌ای. بالاخره باید فرقی بین تو و آنها باشد. من تو را خیلی دوست دارم پوریا، اصلاً دلم نمی‌خواهد محدودت کنم، ولی لطفاً اگر می‌شود، ارتباطت را با آنها کم کن.» پوریا در کل شخصیت برون‌گرایی داشت و معمولاً در جمع خیلی شوخی می‌کرد و جمع را گرم می‌کرد. همه دوستان و رفقایش پوریا را خیلی دوست داشتند و من هم به این بابت به او افتخار می‌کردم. اما خب، نگران بودم که رفتار و اخلاق آنها روی پوریا تأثیر بگذارد و بخواهد مثل آنها با من رفتار کند. پوریا چون خیلی اجتماعی و برون‌گرا بود، برایش سخت بود که دوستانش را کنار بگذارد. اولش هم گفت: «نه، نمی‌توانم. سخت است. آخه چه به آنها بگویم؟ این نامردی است که بی‌دلیل رفقایم را کنار بگذارم.» اما وقتی فهمید تصمیم من جدی است و من رفتم توی فکر و سرم را پایین انداختم و گفتم: «دیگر احتیاجی نیست به رستوران برویم.» گفت: «باشه، بهت قول می‌دهم که یک سری از آنها را کنار بگذارم. اصلاً چطوری یک فکری کنیم؟» با شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. بهم گفت: «من یک دوست خیلی صمیمی داشتم که در دوران مجردی با هم خیلی مسافرت می‌رفتیم. من هم خیلی با او حال می‌کنم و بچه با معرفتی است. ولی از وقتی که متأهل شد، ارتباطمان کم شد. فکر کنم خانمش خواسته که خیلی با من در ارتباط نباشد. بعد از اینکه من به خواستگاری تو آمدم و تو جواب مثبت دادی، او هم همان روزها ازدواج کرد و کارت عروسی‌اش را برایم فرستاد. من هم خیلی خوشحال شدم و به عروسی‌اش رفتم. آن موقع بود که بهم گفت خانمش از اینکه دوستان مجرد داشته باشد خوشش نمی‌آید و به همین دلیل نمی‌خواسته همان اول ازدواج دل خانمش را بشکند. برای همین دیگر سراغت را نگرفتم. امیدوارم ناراحت نشده باشی.» من هم چون او را از بچگی می‌شناختم و خیلی با معرفت بود، می‌دانستم بی‌خودی آدم را نمی‌پیچاند. اما حالا که خودم هم متأهل شده‌ام، می‌توانم بروم سراغش و ببینم با خانمش قبول می‌کند که چهار نفری با هم بیرون برویم. آنوقت وقت‌هایی که من می‌خواهم بیرون بروم، تو تنها نیستی و هر دویمان با هم وقت‌مان را می‌گذرانیم. حالا نظرت چیست؟ موافقی یا نه؟» گفتم: «آخه پوریا می‌داند من کمی درون‌گرا هستم و نمی‌توانم با هر کسی زود ارتباط برقرار کنم. دوست صمیمی نداشتم. یعنی برای من دوست شدن یا رفاقت با آدم‌ها کار خیلی سختی بود. چون درون‌گرا بودن باعث می‌شود نتوانم به راحتی حرفم را بزنم. حتی اگر با کسی صمیمی هم می‌شدم، باز هم با او تعارف می‌کردم و نمی‌توانستم همه آن چیزی که در دلم است را بهش بگویم.» کمی شک کرده بودم و نمی‌دانستم به پوریا چه بگویم، تا اینکه خودش فهمید و گفت: «درکت می‌کنم عزیزم. فعلاً یک مهمانی ساده در کافه می‌گیریم تا با هم آشنا شوید. اگر احیاناً از سپهر و خانمش خوشت نیامد، همان شب بهم بگو که دیگر با هم قرار نگذاریم. نگران نباش، من همه جا هوایت را دارم و نمی‌گذارم در جمع احساس تنهایی کنی. بعدش هم، یک جمع چهار نفره است. اگر قرار باشد با هم راحت نباشیم که سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. حالا فکرت را بکن. اگر موافق بودی، من با سپهر تماس بگیرم و یک قرار بگذارم. حتماً او هم خیلی خوشحال می‌شود بعد از این همه سال دوباره همدیگر را ببینیم.» کمی با خودم فکر کردم و دیدم پوریا راست می‌گوید. اگر بخواهم محدودش کنم و بگویم با هیچ کدام از دوستانت بیرون نرو و با آنها قرار نگذار، پوریا خیلی اذیت می‌شود. چون اخلاقش اصلاً شبیه من نیست و احتیاج دارد که با عموم مردم در ارتباط باشد. برعکس من، نمی‌تواند در خانه بنشیند و از تنهایی‌اش لذت ببرد. حتماً باید در جمع باشد و چند نفر آدم را ببیند تا حالش خوب شود. بهش حق می‌دادم. من و پوریا از این نظرها خیلی با هم فرق داشتیم. اما به جای اینکه همدیگر را قضاوت کنیم یا تحت فشار بگذاریم، با هم می‌نشستیم و فکر می‌کردیم تا یک راه حل پیدا کنیم. خیلی خوشحال بودم از اینکه پوریا انقدر هوایم را دارد و می‌تواند درکم کند. درست است که با هم اختلافاتی داشتیم، اما همدیگر را خیلی دوست داشتیم. فراهم کردن آسایش و امنیت همدیگر، مهم‌ترین اولویت زندگی‌مان بود. درست است که من شبیه پوریا نبودم، اما او بهم اعتماد به نفس می‌داد که در جمع‌ها حرف بزنم و احساس راحتی کنم. حتی با خانواده خودش، همیشه جلوی آنها از من حمایت می‌کرد و اجازه نمی‌داد کسی کمتر از گل بهم بگوید. می‌دانستم اینها همه از سر علاقه است. بعضی وقت‌ها که حوصله‌ام از بی‌نظمی و شلختگی‌اش سر می‌رفت و دیگر نمی‌توانستم تحملش کنم، با خودم می‌گفتم: «شقایق، تو چقدر ناشکری! شوهرت خیلی تو را دوست دارد. درست است که آنقدر که تو دلت می‌خواهد تمیز نیست و به خودش نمی‌رسد، اما پوریا اخلاق‌های خوب هم زیاد دارد. همین اجتماعی بودنش به من اعتماد به نفس می‌داد. خیلی هم دست و دلباز بود و اگر دلم هوس چیزی می‌کرد یا قرار بود به مسافرت بروم یا خریدهای خانه را انجام دهم، طوری انجام می‌داد که دیگر دلواپسی نداشتم. برای هر مهمانی که می‌خواستم بگیرم، می‌رفت اینقدر خرید می‌کرد که همیشه زیاد می‌آمد. یا مثلاً برای هر مناسبت کوچکی برایم گل می‌خرید و به بهانه‌های مختلف بهم هدیه می‌داد. از این اخلاقش خیلی خوشم می‌آمد. یک جنتلمن واقعی بود. با وجود نقص‌هایی که داشت، باز هم من پوریا را خیلی دوست داشتم. در هر دعوا و بحثی که با او می‌کردم، آخرش هر دویمان به این نتیجه می‌رسیدیم که همه اینها از سر دوست داشتن است و چون دلمان می‌خواهد وقت‌مان را با هم بگذرانیم، با هم بحث می‌کنیم، وگرنه در دلمان جز دوست داشتن چیزی نیست. همدیگر را زود می‌بخشیدیم. اما تا وقتی که با سپهر و خانمش آشنا نشده بودیم، همه این روزهای خوبی که از او تعریف کردم و ویژگی‌هایی که پوریا داشت و من عاشقش بودم، مال قبل از آشنایی با سپهر و سنم بود. بعد از اینکه با سپهر و خانمش آشنا شدم، همه چیز زندگی ما عوض شد. یعنی در واقع من دیدم که همه این مدت فقط اشتباه می‌کردم و یک مرد می‌تواند چقدر بهتر از پوریا باشد. ناخودآگاه آنها را با هم مقایسه می‌کردم. سپهر خیلی به خودش می‌رسید. در این چند وقتی که با هم رفت و آمد داشتیم، حتی یک بار هم ندیدم که صورتش اصلاح نکرده باشد و به نظافت خودش نرسیده باشد. بوی عطرش هر جا می‌رفتیم، کل آن فضا را پر می‌کرد و تا لحظه آخری که از او خداحافظی می‌کردم، همه وجودم از بوی عطرش پر شده بود. هر جا می‌رفتیم، انقدر دست و دلباز بود که گران‌ترین خوراکی‌ها و غذاها را سفارش می‌داد و همه را خودش حساب می‌کرد. وقتی سنم می‌خواست بنشیند، صندلی را برایش کنار می‌کشید و تعارف می‌کرد که اول او بنشیند. حتی شاید فکر کنید این رفتارهای بیش از حد مودبانه برای خارجی‌هاست، ولی سپهر در ماشین را هم برای سنم باز می‌کرد و بعد خودش پشت ماشین می‌نشست. خیلی جنتلمن بود و هر وقت می‌خواست با یک خانم صحبت کند، انقدر صدای خود را پایین می‌آورد که مبادا آن خانم اذیت شود. هر چیزی که فکر کنید راجع به خانم‌ها می‌دانست و خوب بلد بود چطور دلشان را به دست بیاورد. در مورد هر چیزی که صحبت می‌کردیم، سپهر اطلاعات کامل داشت. هر موقع بحث هر چیزی می‌شد، یک عالمه خاطره خنده‌دار و باحال داشت که برایمان تعریف می‌کرد و کلی وقت‌مان را می‌خندیدیم و با هم شوخی می‌کردیم. شوخی‌هایش واقعاً بامزه بود، برعکس پوریا که هر شوخی یا جوکی تعریف می‌کرد، انقدر بی‌مزه بود که فقط به بی‌مزگی‌اش می‌خندیدیم. اما فقط کافی بود که سپهر یک شوخی بکند یا یک خاطره خنده‌دار تعریف کند، انقدر همه ما خنده‌مان می‌گرفت که دل‌درد می‌گرفتیم و بهش می‌گفتیم که دیگر بس کند و ادامه ندهد تا بتوانیم جلوی خنده‌هایمان را بگیریم. جدا از همه ویژگی‌های اخلاقی خوبی که داشت و باعث شده بود واقعاً از او خوشم بیاید، سپهر از نظر ظاهری هم چند برابر پوریا جذابیت داشت. پوریا کمی موهایش ریخته بود و در این چند سال به خاطر پرخوری و کارش که پشت میز نشستن بود، شکم آورده بود و من خیلی بهش می‌گفتم که کمی به باشگاه برود. اما سپهر هم قدش بلندتر از پوریا بود و هم موهای پرپشتی داشت. همین که باشگاه می‌رفت و هیکل خیلی خوبی داشت، کاملاً مشخص بود. چون ماهیچه‌های دستش و رگ‌های زیر ماهیچه‌هایش زده بود بیرون و معلوم بود که تمرین خیلی زیادی می‌کند. خیلی نسبت به سنم حسادت می‌کردم، چون آنقدری که من خوشگل بودم، سنم خوشگل نبود. یعنی در واقع من زیبایی‌هایم خدادادی بود و چهره‌ام کاملاً نچرال بود. لب‌های قلوه‌ای داشتم و چشم‌هایم مثل آهو درشت بود. قدم هم خیلی خوب بود. چون معمولاً به خودم می‌رسیدم و دوست نداشتم اضافه وزن پیدا کنم. آن موقع هم که موهایم کوتاه بود، هر بار یک رنگ فانتزی جیغ به آنها می‌زدم و رنگ موهایم و لباس‌هایم را با هم ست می‌کردم. هر بار که ما را می‌دیدند، سپهر کلی از من تعریف می‌کرد و می‌گفت: «خوش به حالت پوریا، چه خانمی داری! انقدر همیشه مرتب و منظم است و خیلی به خودش می‌رسد. دیگر در زندگی‌ات چه می‌خواهی؟» البته همه اینها را شوخی می‌کرد، چون سنم هم خیلی به خودش می‌رسید، اما چهره‌اش نچرال نبود و بینی‌اش را عمل کرده بود، چانه و گونه‌هایش را فیلر زده بود و لب‌هایش را تزریق کرده بود. ابروها و پیشانی‌اش به خاطر بوتاکس حرکت نمی‌کرد و مژه‌ها و موهایش اکستنشن بود. در کل خیلی به خودش می‌رسید و آرایش غلیظی داشت. اما هر کاری می‌کرد، به پای زیبایی من نمی‌رسید. بعد از اینکه کمی با هم رفت و آمد داشتیم و همدیگر را خوب شناختیم، من هم با اخلاقشان کنار آمدم و چون سپهر خیلی باهامان گرم می‌گرفت و مهربان بود، اوکی دادم که هر وقت خواستیم با هم به مهمانی یا حتی مسافرت برویم. چند وقت بعدش بهمان پیشنهاد دادند که چهار نفری به شمال برویم. من هم که دیگر با آنها صمیمی شده بودم و راحت بودم که در مسافرت با آنها وقت بگذرانم، به پوریا اوکی دادم و قرار و مدار مسافرت را گذاشتیم. اما در آن مسافرت لعنتی، اتفاقاتی افتاد که اصلاً قرار نبود بینمان بیفتد. همه چیز از یک چشمک کوچک شروع شد. من ناخودآگاه وسط حرف‌های سپهر یک چشمکی بهش زدم و او هم یک برداشت دیگری از چشمک من کرد. یعنی فکر کرده بود که من اینجوری دارم بهش نخ می‌دهم و ازش چیزی می‌خواهم. بدون اینکه سنم یا پوریا بفهمند، آمد سراغم و ازم چیزی می‌خواست که نمی‌توانستم برآورده کنم. بهش گفتم: «چرا راجع به من همچین فکری کردی؟» سپهر هم می‌گفت: «خب، تو همه این مدت خیلی بهم توجه می‌کردی و از من تعریف می‌کردی. از طرفی، آن چشمکی که بهم زدی. پس دلیل همه این توجهات چیست؟» گفتم: «آره، درست است که تو خیلی مرد ایده‌آلی هستی، خیلی قد بلندی، خوش هیکلی. من هم خیلی از تو و اخلاقت خوشم می‌آید. خیلی هم دوست داشتنی و جنتلمن هستی. ولی خب، من و تو اصلاً نمی‌توانیم با هم باشیم، چون هر دومان متاهل هستیم و این باعث می‌شود که…» گفت: «نه، اتفاقاً سنم با همچین جریانی موافق است. فقط مانده رضایت پوریا که تو یک طوری باهاش صحبت کن تا قبول کند.» گفتم: «پوریا محال است همچین چیزی را قبول کند که ما چهارتایی با هم باشیم.» در مسافرت خیلی سعی کرد روی مخ من کار کند که قبول کنم وقتی برگشتیم یا حتی در همان مسافرت با هم کارهایی بکنیم که دور از عادت همیشگی‌مان بود. اما من می‌دانستم اگر پوریا از این ماجرا چیزی بفهمد، حتماً همان لحظه طلاقم می‌دهد و همه چیز بین ما خراب می‌شود. خودم هم خیلی وسوسه شده بودم که به سپهر جواب مثبت بدهم. علاوه بر آن بهم گفته بود که سنم با این قضیه مشکلی ندارد. حتی می‌توانیم سه تایی با هم برگزارش کنیم. اما من خیلی از پوریا می‌ترسیدم. چون اخلاقش را می‌دانستم. با اینکه خیلی اجتماعی و برون‌گرا بود، اما با اینجور چیزها کنار نمی‌آمد و هنوز فکرش قدیمی بود. نمی‌توانست مثل سپهر انقدر مدرن باشد و با این چیزها کنار بیاید. مطمئن بودم اگر ازش می‌خواستم یا این قضیه را با او مطرح می‌کردم، ارتباطمان را به طور کامل با آنها قطع می‌کرد و من نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد. برای همین به سپهر گفتم: «مطمئنم که پوریا قبول نمی‌کند، ولی اگر بهم قول بدهی که بین خودمان باشد، من حاضرم که سه تایی با هم باشیم.» سپهر هم حرفی نداشت، ولی سنم می‌گفت: «من اینطوری تنها می‌مانم و کسی را ندارم.» سپهر هم گفت: «خب، اگر شقایق مشکلی نداشته باشد، من می‌توانم یک نفر دیگر هم جور کنم.» من که باورم نمی‌شد به همچین چیزی تن بدهم، همان لحظه قبول کردم. چون نیت من این بود که بیشتر با سپهر باشم و اصلاً برایم اهمیت نداشت که آن نفر چهارم کی قرار است باشد. فقط می‌خواستم برای یک بار امتحانش کنم. ولی کاش آن اتفاق نمی‌افتاد و قبول نمی‌کردم. چون بعد از اینکه رفتم توی آن جمع، اتفاقاتی که برایم افتاد باعث شد از نظر روحی و جسمی آسیب بدی ببینم. اصلاً توقع نداشتم که آن اتفاقاتی که آنجا می‌افتد واقعی باشد. هر لحظه فکر می‌کردم که الان پا می‌شوم و از دستشان فرار می‌کنم. آن چند ساعت برای من مثل یک کابوس بود. با اینکه قرار بود مثل یک رویا سپری شود و من و سپهر را به هم پیوند دهد، اما اصلاً طبق چیزی که انتظار داشتم پیش نرفت. بعد از آن نمی‌دانستم با پوریا مطرحش کنم یا نه. اما هر بار که می‌گفتم نه، سپهر تهدید می‌کرد که همه چیز را به پوریا می‌گویم و آنوقت اگر پوریا می‌فهمید که من همچین کاری را بدون اجازه او انجام دادم، او هم منی که انقدر خجالتی و درون‌گرا بودم را حتماً همان لحظه برای همیشه ولم می‌کرد. من هم نمی‌خواستم پوریا را از دست بدهم، به خاطر همین هر برنامه‌ای که سپهر و صنم می‌چیدند، من هم در آن حضور داشتم و به همه آن اتفاق‌های وحشتناکی که قرار بود رقم بخورد تن دادم. تا اینکه بالاخره خسته شدم و به سپهر گفتم که دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم و احتمال دارد این جلسه نیایم. سپهر هم اولش خیلی عصبانی شد و تهدیدم کرد، اما وقتی دید بی‌فایده است، ارتباطش را کمتر کرد و دیگر سراغم را نگرفت.
یک شب، وقتی پوریا از سر کار برگشت، متوجه تغییر رفتار من شد. او که همیشه حامی و مهربان بود، این بار با لحنی جدی از من پرسید که چه اتفاقی افتاده است. من که دیگر نمی‌توانستم این راز را پنهان کنم، همه چیز را برایش تعریف کردم. پوریا اول شوکه شد و نمی‌توانست باور کند. او که همیشه به من اعتماد داشت، احساس می‌کرد که به او خیانت شده است. اما بعد از کمی صحبت، متوجه شد که من هم قربانی این ماجرا بوده‌ام و از کاری که کرده‌ام پشیمانم.
پوریا که ذاتاً مردی برون‌گرا و اجتماعی بود، به جای طرد کردن من، پیشنهاد داد که با هم به سراغ سپهر و صنم برویم و تکلیف این رابطه پیچیده را مشخص کنیم. او می‌گفت که نمی‌خواهد زندگی‌اش را با دروغ و پنهان‌کاری ادامه دهد و ترجیح می‌دهد همه چیز شفاف و روشن باشد.
من که از این پیشنهاد پوریا متعجب شده بودم، ابتدا مخالفت کردم. اما وقتی جدیت او را دیدم، قبول کردم که با او همراه شوم. وقتی به خانه سپهر و صنم رسیدیم، آنها از دیدن پوریا شوکه شدند. پوریا با لحنی قاطع و آرام، از آنها خواست که همه چیز را صادقانه تعریف کنند. سپهر و صنم که انتظار این مواجهه را نداشتند، مجبور شدند همه چیز را اعتراف کنند.
در این میان، پوریا نیز اعتراف کرد که کنجکاوی و وسوسه، او را به سمت این رابطه کشاند و او نیز در برخی از این جمع ها حضور داشته است.
بعد از این اعترافات، سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. هر چهار نفر ما احساس می‌کردیم که در یک گرداب تاریک و پیچیده گرفتار شده‌ایم. اما در میان این سکوت، جرقه‌ای از شهوت و هوس شعله‌ور شد. گویی که همه ما اسیر یک نیروی ناشناخته شده بودیم. آن شب، هر چهار نفر ما در یک رابطه جنسی پرشور و لذت‌بخش شرکت کردیم. لمس بدن‌هایمان، بوسه‌ها و نوازش‌ها، و غرق شدن در لذت‌های ممنوعه، ما را به اوج سرمستی رساند.
روزها و شب‌ها به همین منوال گذشت. ما چهار نفر، اسیر شهوت و هوس خود شده بودیم و از لذت‌های ممنوعه این رابطه لذت می‌بردیم. بدن‌هایمان در هم تنیده می‌شد، نفس‌هایمان در هم می‌آمیخت و لذت‌های جنسی، ما را به اوج سرمستی می‌رساند. اما غافل از اینکه این لذت‌ها، بهایی سنگین به همراه خواهند داشت.
یک روز، پوریا به شدت بیمار شد. او را به بیمارستان منتقل کردیم و بعد از آزمایش‌های متعدد، متوجه شدیم که او به ایدز مبتلا شده است. این خبر، مانند صاعقه‌ای بر سرمان فرود آمد. ما چهار نفر، در اثر روابط جنسی متعدد و خارج از چارچوب، به این بیماری مبتلا شده بودیم.
مرگ پوریا، آغازی بود بر پایان تلخ و دردناک ما. ما چهار نفر، در انتظار مرگ تدریجی و دردناک خود نشسته بودیم. شهوت و هوس، ما را به ورطه نابودی کشانده بود و اکنون، جز حسرت و پشیمانی، چیزی برایمان باقی نمانده بود.

نوشته: شیوا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18