kale kiri ارسال شده در شنبه در 15:32 اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 15:32 ویدا جندهی یک نزولخوار 1 من ویدام، سیوپنج ساله، با قد صد و هفتاد و پنج و وزن شصت و هفت کیلو، یه ورزشکار با بدنی عضلانی که هر خطش رو با عرق و اراده تراشیدم. فوقلیسانس تربیت بدنی دارم و مربی باشگاهم، و حالا توی این مسافرخونهی کهنهی توی چهاردنگهی اسلامشهر گرفتار شدم، شهری غرق در بارون سیاه، با کوچههای تاریک و آسمانی دودگرفته که نفس کشیدن رو سخت میکنه. موهام قهوهای روشن و خیس، وحشیانه رو شونههام ریخته، چشمام سیاه و درشت، و پوستم برنزه زیر نور زرد و لرزان لامپ سقفی میدرخشه. پستانهام گرد، سایز هفتاد و پنج، با پیرسینگ نقرهای که زیر نور برق میزنه، باسنم سفت و برجسته، ناف و کسم هم پیرسینگ دارن، ناخنهام بلند و فیروزهای. بارون به پنجرهی ترکخورده میکوبه، صدای باران و باد با صدای نفسای سنگین و بوی عرق و خیسی قاطی شده! زانوهام رو موکت کهنهی مسافرخونه میلرزن، سردی زمین زیر پوست برهنهم نفوذ کرده، و نفرتم مثل شعلهی آتیش توی رگام میسوزه. جلوی هوشنگم، مردی که ازش بیزارم، که هر نگاهش مثل تیغ زنگزده روحمو میخراشه. موهای خاکستری شونهزدهش زیر نور کمجون لامپ میدرخشه، چشمای تیزش با زخم ریز کنار ابروش توی وجودم خنجر میکشه. رو صندلی چوبی کهنه لم داده، پاهاش باز، و کیرش توی دستم مثل سلاح کلفت و داغی نبض میزنه. پنج سال پیش توی یه معاملهی ماشین باهاش آشنا شدم، نمایشگاهدار و نزولخواری که با چشمهای حریصش منو اسکن کرد. یه چک لعنتی برگشت خورد، و اون با مدارک و سفتههام طنابی دور گردنم انداخت. بین زندان و بردگی کیرش، مجبورم کرد انتخاب کنم و من، با نفرت و حقارت، بردگی رو پذیرفتم. حالا اربابمه، اربابی که جندهش شدم، و پنج سال کثیف هر بار مثل گرگ گرسنهای که سالهاست طُعمه ندیده تنمو جر میده. ازش متنفرم، از این که با تموم وجودش منو میخواد، از این که منو به خودش زنجیر کرده. لبامو دور سر کیرش قفل کردم، محکم میک زدم، با یه امید پوچ که با ساک تمومش کنم. زبونمو دورش چرخوندم، خیس و لغزنده لیسیدمش، ولی فقط سفتتر شد، مثل آهن، و نفرتم شعلهورتر. “تخمامو بلیس، جنده!” غرید، صداش مثل شلاق تو فضای نمور پیچید. نگاهش کردم، چشام پر از آتیش نفرت بود، ولی زبونمو رو تخماش کشیدم—نرم و سنگین، توی دهنم چرخوندمشون، بعد از پایین تا نوک کیرش یه خط خیس کشیدم. دوباره سرشو تو دهنم فرو کردم، مکیدم تا گلویم از طعم تلخش سوخت، نفسام تند شد، و اشکام گوشهی چشام جمع شدن. دستم از روی عادت به کسم رفت، خیس و داغ بود، انگشتام تو خیسیش غرق شدن، از غریزهای که نمیتونستم خاموشش کنم. با نوک انگشتام پیرسینگ نقرهای کسم رو لمس کردم، آروم باهاش بازی کردم، حلقهی کوچیکش زیر انگشتام تکون میخورد و یه لرزش تیز تو تنم میفرستاد. “تا ته بخور، کصکش!” فریاد زد و دستش رو سرم کوبید. تا آخر فرو بردم، گلویم قفل کرد، چند بار اوق زدم، آب دهنم رو کیرش ریخت، ولی باز ساک زدم—با خشونتی که خودش میخواست—و همزمان انگشت هام تندتر دور پیرسینگ میچرخید، کسم نبض میزد، و نفرتم با لذت اجباری قاطی شده بود. با یه نگاه سرد گفت: “بسه ویدا، بیا بشین روش تا خیسه!” “چشم، ارباب،” زمزمه کردم، صدام با تظاهر اغواگرانه لرزید، نقابی که ازش متنفر بودم. از زانوهام بلند شدم، بدنم خیس عرق، باتپلاگ توی کونم با هر حرکت تکون میخورد. تو بغلش رفتم، کیرشو دم سوراخ کسم تنظیم کردم، کسم تنگ نیست، پنج ساله بهش میدم، ولی کیرش هنوزم مثل تنهی درخت کلفته. چشمامو بستم، با فشار نشستم روش، درد مثل موج تو تنم پیچید، گرماش توی کسم نبض میزد. “تا ته، حرامزاده!” غرید و پهلو هامو چنگ زد، منو پایین فشار داد تا کیرش تا ته تو کسم فرو بره. جیغم هوا رو شکافت، ثابت نشستم، کلفتیش کسم و با پلاگ کونم رو پر کرده بود. دستامو دور گردنش حلقه کردم، لباشو بوسیدم، نرم و خیس، با تظاهر به لذت، و اون پستونامو گرفت، فشار داد، انگار میخواست منو بچلونه. یهو گفت: “یه مأموریت برات دارم، ویدا” بوی دردسر پیچید تو هوا. با نفرت نگاهش کردم، ولی با لبخند ساختگی زمزمه کردم: “هرچی شما بگین، ارباب.” ادامه داد: “آخر هفته میریم شمال، حسابی به خودت برس، یه مهمون ویژه داریم، اسمش مالکه، دلاله، باید با بدنت اونو به دام بندازی .” “هرچی شما بخواین، ارباب،” گفتم، قلبم تند میزد، هم از ترس، هم از خشم. آروم سعی کردم از روی کیرش بلند شم، کونمو با دستاش گرفت، ماساژ داد، و من آه و نالهام بلند شد، روی کیرش بالا و پایین میشدم. “سریعتر، جنده!” غرید. سرعت گرفتم، کسم دور کیرش تنگتر شد، هر حرفشو مثل سگ گوش میکردم، مجبور بودم. موهامو کشید، سرم سمتش رفت، و فریاد زد: “میگم سریع، نمیفهمی؟” ناله کردم: “دارم سعیمو میکنم، ارباب.” خندید: “داری سعی میکنی چیکار کنی؟” “سریعتر کس بدم…ارباب” زمزمه کردم، نفرتم تو هر کلمه میلرزید. “جندهی منی، مگه نه؟” “بله، ارباب.” “جندهی من کیه؟” لباشو بوسیدم، با تظاهر حالبههمزن آروم گفتم: “منم، ارباب.” هوشنگ از زیر تلمبه میزد، من روش بودم و وزنم اونو زیر فشار نگه داشته بود. باتپلاگ توی کونم با هر تکون درد رو تیزتر میکرد، ولی آه کشیدم، تظاهر کردم میخوامش. چند دقیقه گذشت، نفسام تند شد، گفت: “بلند شو!” از روش پریدم، زانوهام رو زمین کوبیده شد، کیرشو تو دهنم فرو کرد، طعم عرقش گلومو سوزوند. محکم میک زدم، و یهو آبش اومد، داغ و غلیظ، تو دهنم ریخت، از گوشهی لبام چکید، رو پستونام پخش شد. با یه حرکت سریع منو بلند کرد، رو تخت به پشت انداخت، پاهامو باز کردم، دستمو رو کسم گذاشتم، انگشتام تو خیسی خودم فرو رفت، نه برای اون، برای خودم. بالای سرم ایستاد، کیرشو میمالید، چشمای تیزش تنمو میپایید. انگشتام تندتر شد، کسم نبض میزد، و اون فقط نگاه میکرد. بین پاهام نشست، دستمو کنار زد، انگشتاش کلیتوریسمو گرفت، لرزوندش، بدنم پرید، ارضا شدم، آبم ریخت، تنم لرزید، ولی ادامه داد، انگشتشو تو کسم فرو کرد، تلمبه زد، و من تو خودم میپیچیدم. غرید:“صدای سگ در بیار!” ناله کردم: “هاپ هاپ!” گفت:“التماس کن!” گفتم:“منو بگا، ارباب!” فریاد زد"چی میخوای؟" با لرزش گفتم:“کیرتو میخوام!” با انگشت کردن کسم، ارضا شدم، تنم لرزید، آبم بند نمیاومد. یه بالشت زیر کونم گذاشت، کیرشو رو کسم مالید، داغ و خیس. “هاپ هاپ، منو بگا!” التماس کردم، ولی فقط بازی میکرد. یه پامو رو شونهش انداخت، یک دفعه کیرشو تو کسم چپوند، محکم تلمبه زد، وحشیانه، دستاش دور گردنم قفل شد، تف تو صورتم میکرد، انگشتاشو تو دهنم فرو میبرد، آرایش صورتمو بههمریخته کرد. کیرش تو کسم محکم فرو کرد و نگه داشت، حسش لعنتی عالی بود. تا این که کشید بیرون و منو چرخوند، داگی کرد، باتپلاگ رو می چرخوند، درآورد، دوباره فرو کرد، بعد کیرشو تو کسم و کونم رفتوآمد کرد، لذتش تنمو به آتیش کشید، نالههام با خندههای بیاختیار قاطی شد، رو تخت پخش شدم، خیس و لرزان. هوشنگ منو رو میز کوبید، کیرشو تو کسم فرو کرد، تلمبههاش میز رو میلرزوند، پاهام رو شونههاش تاب میخورد. “آرومتر، ارباب!” زمزمه کردم، ولی سیلی محکمی زد، “خفه شو، فقط التماس کن!” “یواشتر بکن منو…بسه دیگه… خواهش می کنم…” ناله کردم، ولی وحشیتر شد، موهامو کشید: “خودتو ببین!” کیرش تو کسم فرو میرفت، شالاپشولوپ میکرد، آبم رو زمین چکه میکرد. آبش تو کسم خالی شد، داغ و غلیظ، سی ثانیه پمپاژ کرد. تا این کیرش رو بیرون کشید و روی تخت ولو شد. کمی بعد از رو میز پایین اومدم، پاهام میلرزید، کسم پر از آبش بود، هر قدم چکه میکرد. هوشنگ دستمو گرفت، کشید، گفت: “هنوز مونده!” “ارباب، دیگه آبت تموم شده!” التماس کردم، ولی غرید: “تا دوباره آبم نیاد، خبری از رفتن نیست!” زانو زدم، کیرشو میک زدم، تخماشو لیسیدم، تا این که بعد از کلی تلاش دوباره شق شد، دهنم گاییده شده بود آب، ترکیبی از کیر و کس و دهنم، از گوشه دهنم بیرون و رو پستونام ریخت. بلندم کرد و منو به پنجره کشید، بازش کرد، باد و بارون تو صورتم شلاق زد، “یه پاتو بذار رو لبه!” پامو بالا بردم، سریع کیرشو تو کونم فرو کرد، تلمبه زد، کسمو گرفت، پستونامو چنگ زد، “فریاد بزن! جنده، اربابت کیه!!” " ارباب … من جندهتم!" فریاد زدم، بارون فریادمو برد. خسته گفتم: “بسه!” ولی ادامه داد تا پام لغزید، منو به زمین کوبید، پنجره رو بست. رو تخت دراز کشید، گفت:“بشین رو کیرم!” رو زانوهام نشستم، کیرشو تو کونم فرو کردم، تلمبه زدم، ویبراتور رو کسم گذاشت، هوشنگ محکم تلنبه زد از شدت درد پریدم، کیرش از کونم افتاد بیرون، سیلی زد تو گوشم و گفت: “بی مصرف!” دوباره کیرش رو گذاشتم تو کونم، سواری کردم، و ویبراتور رو از دستش گرفتم رو کسم گذاشتم، خودمو ارضا کردم، هوشنگ هم تو کونم خالی شد. از رو کیرش بلند شدم، زانو زدم و شروع کردم به لیس زدن و ساک زدن کیرش، زبونمو دورش چرخوندم، یهو نگاهش کردم، چشمای تیزش بسته شده بود، نفساش آروم و سنگین، داشت خوابش می برد. قبل از این که غرق خواب بشه، با صدای بم و خسته مأموریتمو یادم انداخت: “ویدا، آخر هفته شمالیم، مالک میاد، خراب نکنی!” و بعد، “یادت نره، جنده، اون دلال باید اسیرت بشه!” سرمو تکون دادم. کمی بعد وقتی مطمئن شدم دیگه بیدار نیست، سریع دستمال کاغذی رو قاپیدم. کس و کونمو تمیز کردم، تنم خیس عرق و آب کیر و کس بود، چسبناک و داغ. لباسامو پوشیدم، و از اون مسافرخونهی لعنتی زدم بیرون. باد سرد بارون تو صورتم شلاق زد، موهامو خیس کرد، و توی تاریکی اسلامشهر گم شدم، با نفرتی که تو رگام میجوشید و منتظر برنامه آخر هفته شمال . /////////////////////////////////////////////// توضیح: این داستان تخیلی است و تمامی نامها، شخصیتها و رویدادهای آن ساختهی ذهن نویسندهاند. هرگونه شباهت تصادفی است. در صورت استقبال، امکان ادامهی آن وجود دارد. تلاش شده اثری با کمترین اشکال ارائه شود، اما بابت هرگونه خطا پوزش میطلبم. سپاسگزارم که وقت گذاشتید و خواندید، امیدوارم لذت برده باشید! ❤️ 🌹 🙏 🌹 ❤️ نوشته: کاسْمیر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده