رفتن به مطلب

داستان سکسی مسافرت و خیانت


gayboys

ارسال‌های توصیه شده


سفر و خیانت 1
 

تقریبا یک سال پیش بود که یک روز غروب توی مسیر برگشت به خونه، رامین، یکی از همکلاسی‌های دوره کارشناسیم رو دیدم. البته همون موقع هم از دو دنیای متفاوت بودیم و رابطه خیلی گرمی نداشتیم، منتهی دیدنش اونم بعد از ده سال،حال و هوام رو عوض کرد. طولانی شدن حرف ها، ما رو به یک کافه کشوند و توی یکی دو ساعتی که با هم بودیم از خودمون، از دوران دانشجویی و دوستان مشترک گفتیم و خندیدیم. شام رو هم، با هم خوردیم و با تبادل شماره ها، قرار گذاشتیم که بیشتر در ارتباط باشیم. هفته‌ای یکی دو بار صحبت میکردیم و یکی دوبار دیگه هم دیدمش تا اینکه تقریبا دو ماهی از اون موضوع گذشته، یک شب زنگ زد و برای یک مهمونی آخر هفته، دعوتم کرد. رفتم و چند تا مهمونی بعد از اون رو هم رفتم، ولی راستش باب میلم نبودند. متاسفانه رامین با وجودی که ازدواج کرده و اتفاقا همسر فوق‌العاده‌ای هم داشت، اما هنوزم همون رامین سابق بود! همچنان در حال خوشگذرانی و به گفته خودش عشق و حال کردن بود. توی دانشگاه هم همینجوری بود. ما واسه یک نمره خودمون رو جر میدادیم، اما رامین دائم پی عشق و حال بود و بیشتر وقتش صرف خوشگذرانی میشد. نمیدونم باباش چکاره و یا به کجا وصل بود که اوضاع مالی خیلی خوبی داشتند و به لطف همین اوضاع خوب، زندگی براش بهشت بود. به گفته خودش، به اجبار خانواده و اگر اشتباه نکنم حتی با سهمیه وارد دانشگاه شده و هدفش فقط گرفتن مدرک بود. به همین خاطر، دانشگاه جنبه سرگرمی براش داشت. الان هم که به لطف مال و اموال باباش یک شرکتی دایر کرده و بازم یک‌سری آدمای عجیب و غریب دور خودش جمع کرده و راه به راه مهمونی برگزار میکرد. منم آدم علیه سلام یا بسته ای نبوده و نیستم، ولی از این نوع ولنگاری و عقده گشایی هم خوشم نمیاد. در اصل هم با اطرافیانش مشکل داشتم، یکسری آدم مفت خور و تازه به دوران رسیده که …
بعد از مدتی سعی کردم مهمونی‌ها رو با بهانه‌های جورواجور بپیچونم و فقط به ارتباط با شخص خودش بسنده کنم. چند ماهی از آخرین مهمونی گذشته، یکشب تماس گرفت و بعد از کمی صحبت و شوخی، بازم دعوتم کرد و گفت: آخر هفته تولده شادیه( خانمش) و میخوام براش تولد بگیرم، منتهی فقط دوستان نزدیک و کسانی رو که شادی می‎پسنده، دعوت کنم!
همسرش به معنای واقعی خانم و با شخصیت و انصافا لیاقتش خیلی بالاتر از رامین بود، توی اون دو سه باری که دیده بودمش نشون میداد که دختر با شخصیتیه و احترام زیادی براش قائل بودم، پس ارزش رو داشت که به خاطرش، یک بار دیگه توی مهمونی‌های رامین حضور داشته باشم.
خب طبیعتا دست خالی هم که نمیشد رفت، ولی راستش همیشه قسمت سخت ماجرا برای من، همین انتخاب کادو بود. اولش میخواستم از این چیزای روتین مثل عطر و ادکلن بگیرم، ولی خب سلیقه اش رو نمیدونستم و ممکن بود چیزی بگیرم که نپسنده. توی این دست و اون دست کردن ها، پنجشنبه شد و هنوز چیزی نگرفته بودم، یهو یک ایده توی سرم افتاد، داستان از این قرار بود که دو سه سال پیش از این اتفاقات، یک دوست دختر داشتم که به مناسبتی براش یک ست نقره گرفته بودم، منتهی قبل از اون مناسبت، بینمون شکرآب شد و بهم زدیم. و حالا تصمیم گرفته بودم که همون رو ببرم برای شادی!
همانطور که رامین گفته بود، اون شب تعداد مهمونا محدود بود و دو سه نفرشون که از دوستان خود شادی بودند رو هم اولین بار بود که میدیدم. اتفاقا برای اولین بار خیلی هم خیلی خوش گذشت و تا دیر وقت گفتیم و خندیدیم. خوشبختانه فقط کادوی رامین و خواهر شادی باز شد و بقیه رو به بعد موکول کردند. میگم خوشبختانه، به این خاطره که وسط مهمونی، یهو از آوردن اون کادو پشیمون شده و فکر میکردم اشتباه کرده‌ام. واقعا نمیدونم، اصلا با خودم فکر نکرده بودم که چرا من دارم یک همچین کادویی رو می برم؟!
خلاصه مهمونی تموم شد، پشیمونی هم دیگه فایده نداشت و برگشتم. دروغ چرا تصورم این بود که موقع باز کردن کادو ها کلی بهم میخندن و مورد تمسخر قرار میگیرم، اما صبح روز بعد، خود شادی تماس گرفت و با حالتی شبیه ذوق کردن، گفت که از کادوی من خیلی خوشش اومده و واقعا سورپرایز شده! کمی از سلیقه‌ام، تعریف و تمجید و کلی تشکر کرد!
خیلی جدی نگرفتم چون با توجه به شناختی که ازش بدست آورده بودم، حرفاش رو برگرفته از ادب و خانمیش تلقی کردم، ولی دقیقا یک هفته بعد، یعنی صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نیمه‌های شب، شادی یک عکس سلفی از خودش ارسال کرده که انگار توی یک مهمونی بودند و عکس رو طوری گرفته بود که گردنبند و گوشواره کادوی من، بیفته و زیرش نوشته: وای شاهرخ خدا بگم چکارت کنه، امشب همه کف کردند، باورم نمیشه اینقدر با سلیقه باشی!
خب در قشنگی کادو (حداقل به سلیقه خودم) شکی نبود، چون با کلی وسواس و دقت انتخابش کرده بودم و از طرفی، شادی هم اونقدر خوشگل و خوش استایل بود که هر چیزی بهش میومد. اما موضوع این بود که، این ست نقره در مقابل اون همه طلا و جواهراتی که بارها توی گردنش دیده بودم اصلا دارای ارزش نبود، پس چی این کادو براش جذابه که این جوری خودش رو ذوق زده نشون میده و از ابرازش ابایی نداره؟!
متعجب و به صورت تعارف نوشتم: سلام شادی جان، خوشحالم که مورد پسندتون واقع شده، ولی اگر زیبایی هم هست بدون شک نشات گرفته از زیبایی خودتونه!
احتمالا خواب بود چون جوابش دوسه ساعتی بعد اومد، نوشته بود: میدونی که من اهل تعارف نیستم، واقعا سورپرایز شدم و این بهترین هدیه ای بود که توی این چند سال اخیر گرفته ام!
در حد چند پیام، همینطور تعارف وار صحبت کردیم. اما از اون به بعد هرازگاهی پیامی میداد، حالی می پرسید و گاهی هم در مورد چیزی نظرخواهی می کرد یا گاهی هم شوخی و جدی گیر میداد که با یکی از دوستاش ارتباط بگیرم! با بیشتر شدن ارتباط، که عمدتا پیامی بود، حرف ها کم کم به مشورت و درد دل و گاهی هم به گلایه از رامین به خاطر کار و رفتارهاش کشیده شد.
دیگه هر دو میدونستند مایل به حضور در مهمونی‌ها نیستم، به همین خاطر دیگه اصراری به رفتن نمیکردند. در عوض گاهی که با رامین قرار میگذاشتیم، شادی هم باهاش میومد و کلی می‌گفتیم و می‌خندیدیم. خلاصه یک رابطه دوستانه و بر اساس احترام بین‌مون شکل گرفته و همه چیز خوب بود تا اینکه اواسط پاییز یک تعطیلی دو سه روزه پیش اومد. چند روز قبلش رامین تماس گرفت و گفت یکی از دوستامون اومده ایران و این تعطیلات رو میخواهیم دسته جمعی بریم شمال، تو هم بیا، تشکر کردم و بهانه آوردم، اما به محض اینکه قطع کردم شادی تماس گرفت و گیر داد که حتما باید بیایی! و با صدایی آروم که مثلا رامین نشنوه، شاهرخ به خدا من از اینا خوشم نمیاد و تو بیا که لاقل منم یک هم صحبت داشت باشم …
با اصرار شادی پذیرفتم و قرار شد که سه شنبه آخر شب با ماشین رامین راه بیفتیم و دوستانشون هم با یک ماشین دیگه. البته دوتا زوج بودند و یک خانم مجرد به اسم نیکی، که به بهانه تنگ بودن جا، با ما اومد، نوع نگاه شادی نشون میداد که از اومدن نیکی خرسند نیست، ولی چیزی نگفت و اونا عقب نشستند و من و رامین هم جلو و هر کدوم بخشی از راهرو رانندگی کردیم. با توجه به اینکه چند بار توی مسیر توقف کردیم، ساعت از پنج گذشته بود که رسیدیم به ویلا و تا ظهر خوابیدیم. و داستان ما دقیقا از زمان بیدار شدن از خواب، شروع شد. قیافه درهم و عبوس شادی، نشون میداد که اتفاقی افتاده، خیال کردم از این کدورت‌های بین زن و شوهرهاست و احتمالا خیلی زود برطرف میشه، اما وقتی ساعت دو ناهار رو آماده کردیم و مشغول شدیم، همچنان اخماش درهم و شوخی و خنده های بقیه هم تغییری در اون ایجاد نکرد. بعد از ناهار هم که ما سرگرم بازی شدیم! شادی به بهانه سردرد رفت که استراحت کنه! بعد از یکی دو ساعت والیبال بازی کردن، بساط چایی رو راه انداختیم و رفتیم زیر آلاچیق نشستیم. در حالی که سرگرم صحبت، منتظر رامین و شادی بودیم، دیدم یک پیام از رامین اومد، که نوشته: شاهرخ میشه یکم با شادی صحبت کنی، دعوامون شده و گیر داده برگرده تهران!
جا خوردم، مطمئن بودم که باز گندی زده، ولی من چکاره‌ام این وسط که با شادی صحبت کنم. چند دقیقه بعد در حالی که هنوز تصمیمی نگرفته و نمی دونستم اصلا چکار کنم، شادی عصبانی‌تر از قبل و با سگرمه‌های درهم بیرون اومد و روی پله‎های جلوی ساختمون نشست! گیج و ویج نگاهی به بقیه که گرم بگو بخند بودند، انداختم و بلند شدم رفتم به طرف ساختمون و مثلا بی خبر گفتم: ماشالله همه‌ش خوابید ها! چنان با اخم نگاه کرد که یادم رفت چی بگم، با تردید به سمت منطقه جنگلی اشاره کردم و گفتم: راستش میخواستم برم یکم قدم بزنم، گفتم، اگه مایلید، با هم بریم!
چند ثانیه‌ای خیره شده بهم و یهو بدون حرفی بلند شد و رفت به طرف جا کفشی، کتونی‎هاش رو پوشید و رفت به سمت در ویلا! سر در گم از اینکه الان چکار کنم؟ میخواد با من بیاد یا میخواست از حرف زدن فرار کنه، فقط نگاهش کردم تا از در خارج شد! با همون لباسهای راحتی که تنم بودم دو تا بطری آب برداشتم و دنبالش راه افتادم. بدون هیچ کلامی مسیر جنگل رو پیش گرفت و منم در سکوت کامل دنبالش می‌رفتم. یک کیلومتری از منطقه مسکونی فاصله گرفته بودیم اما شادی فقط میرفت و جوری قدم برمیداشت که انگار قراره سریع به جایی برسیم! به شوخی گفتم: حالا کی میرسیم؟!
ایستاد و بی حوصله برگشت؛ کجا کی میرسیم؟
نفسم رو یکجا دادم بیرون و گفتم: تهران! آخه با این سرعت که ما داریم بعید میدونم راهی مونده باشه!
لبخندی زد، اما به سرعت محو شد؛ شاهرخ اصلا حوصله شوخی ندارم!
با اشاره به یک کنده درخت که کنار مسیر افتاده بود، گفتم: این که تابلوئه، ولی بهتر نیست بشینی و در موردش حرف بزنی؟! از دست من عصبانی؟
متعجب زل زد بهم: نه چکار به تو دارم، و با دست کشیدن رو کنده و در حال نشستن: از دست دوست حرومزاده ت و این زنیکه هرزه عصبانیم!
قبلا گفته بود که از زیر آبی رفتن‌های رامین خبر داره و چند بار مچش رو گرفته، ولی به گمونم دیوث ایندفعه دسته گل بزرگی به آب داده بود که شادی تا این حد عصبانی شده، چون اولین بار بود که کلماتی مثل حرومزاده و زنیکه هرزه، رو از زبونش می شنیدم!
متعجب گفتم: زنیکه هرزه کیه؟ منظورت نی…؟
انگار حدسم درست بود و داستان فراتر از تصور من بود چون با همه تلاشش، اما یهو بغضش شکست و هق هق کنان: آره، دختره آشغال عوضی، جنده دوزاری!
هاج و واج(با فاصله) از نوع حرف زدنش، با کمی فاصله کنارش نشستم و صبر کردم تا خودش رو تخلیه کنه و مردد گفتم: میشه لطفا بیشتر توضیح بدی؟
بطری آبی که مقداری هم ازش خورده بودم رو از توی دستم کشید و بی توجه به این که دهنیه، کمی آب خورد و با حرص: چی رو توضیح بدم؟ تو رامین رو نمیشناسی؟
انگار ساعتی بعد از رسیدن به ویلا بلند میشه بره دستشویی، می بینه که نیکی و رامین توی بالکن خلوت کرده‌اند! فقط برای اینکه شادی رو کمی آروم کنم یا بگم سو تفاهم بوده، گفتم: خب شاید اونا هم مثل ما داشتند حرف میزده‌اند!
پر از حرص و عصبی: شاهرخ چرا چرت میگی؟ الان ما داریم حرف میزنیم، دست تو تا آرنج توی کون منه؟!
ناخواسته از این حجم حماقت رامین خنده‌ام گرفت! خب الاغ تو که هر غلطی دلت بخواد میکنی، دیگه چرا اینقدر هول بازی درمیاری؟! فکر کنم شادی تازه به خودش اومد، یهو رنگش سرخ شد و دستپاچه از جاش بلند شد. دیدید گاهی بی موقع خنده‌ات میگیره و بند هم نمیاد؟ اون موقع هم دقیقا این مشکل گریبان من رو گرفت و متاسفانه تلاشم برای نخندیدن، جواب نداد و همین شادی رو عصبانی‌تر کرد. با اخم‌های در هم و صورت برافروخته برگشت به طرفم و زل زد بهم، در حال خندیدن، دست‌هام رو به نشانه تسلیم آوردم بالا و خواستم معذرت خواهی کنم، ولی رفتار شادی بدجوری شوکه‌ام کرد! هنوز حرف نزده یهو در حالتی دیوانه وار و ناباورانه چنان کشیده‌ای زد توی صورتم که برق از سرم پرید و خنده‌ام محو شد. باورم نمیشد همچین حرکتی از شادی سر بزنه و بدتر از اون دستش تا این حد سنگین باشه! سمت راست صورتم گزگز میکرد و گوشم سوت میکشید، اما انگار با اون سیلی هم خشمش فروکش نکرد ودلش خنک نشد! چون همزمان که چرخید و از من دور میشد، با لحنی بدی شروع کرد به توهین کردن و حرفای نامربوط زدن!
یک دقیقه‌ای گیج بودم و نمیدونستم چه عکس العملی انجام بدم، اما هرچی بیشتر به رفتار شادی فکر میکردم عصبانیتم بیشتر میشد و دویست سیصد متری هم ازش فاصله گرفتم. روی یک تکه سنگ نشستم و داشتم به چرایی رفتار شادی فکر میکردم، اما اونقدر عصبانی و کلافه بودم که نفهمیدم چقدر زمان گذشت و حتی متوجه نزدیک شدن شادی هم نشدم! با قیافه‌ای مایوس و انگار پشیمون، یهو جلوم ایستاد و در حالی که صورتش خیس اشک بود: معذرت میخوام!
پر از غیظ نگاهش کردم و اون دوباره تکرار کرد: معذرت میخوام، به جون شاهرخ اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم، و با یک مکث؛ لطفا درکم کن!
نمیخواستم توی عصبانیت حرفی بزنم که بعدا پشیمون بشم واسه همین بلند شدم سرپا که ازش دور بشم اما همزمان که بغضش شکست، یهو جلوم ایستاد و دستاش دور کمرم چرخید و محکم بغلم کرد! شوکه از کارش، خواستم هلش بدم عقب و ازش فاصله بگیرم اما باز تکرار کرد: شاهرخ من که گفتم معذرت میخوام، اصلا غلط کردم، خوبه؟ و در حال هق هق زدن شروع کرد فحش دادن به رامین و…
نمیدونم چرا، ولی دلم سوخت براش و کمی نرم شدم .بدون حرکت و کلامی دوسه دقیقه توی اون وضع موندم تا آروم گرفت و خودش ازم جدا شد. نفس عمیقی کشیدم و با آرامش شروع کردم به حرف زدن. خب با اون اوصاف گَندکاری رامین، چیزی نبود که بشه ماست‌مالیش کرد و سرو ته قضیه رو بهم بیارم، پس تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که شادی رو دلداری بدم.
حدودا یک ساعتی حرف زدیم و برگشتیم. هرچند که شادی به ظاهر آروم شده و سعی داشت آبرو داری کنه ولی همه فهمیده بودند که اتفاقی افتاده و رامین هم خیلی دم‌پرش نمیومد!
همراه با شام کمی نوشیدنی خوردیم و فکر کنم به خاطر اون بود که بعدش سردرد بدی گرفتم. نیم ساعتی بعد از شام بچه‌ها رفتند داخل، اما من به بهانه سردرد عذرخواهی کردم و یک صندلی برداشتم و رفتم کنار نرده‌های انتهای ویلا نشستم تا شاید سردردم کمی بهتر بشه. هوای دلنشینی بود، چند دقیقه‌ای چشمام رو بسته و با گوش دادن به صدای برخورد موج‌ به ساحل گوش میدادم حس خوبی رو تجربه میکردم ولی خیلی پایدار نبود، چون…
با بوسه ناگهانی از کنار صورتم حس و حالم پرید! خیال کردم که رامینه مسخره بازیش گل کرده، اما وقتی چشمام رو باز کردم، از دیدن صورت شادی در چند سانتیمتری صورت خودم، چشمام چهارتا شد! شوکه و دستپاچه، برگشتم و نگاهی به سمت ساختمون و محوطه ویلا انداختم. خوشبختانه هیچ کس بیرون نبود و تا حدی خیالم راحت شد که حداقل کسی ندیده و دوباره نگاهم پر از سوالم برگشت به طرف شادی، که با یک ریتم خاص بدنش پیچ و تاب میخورد و می رقصید. با اون جامی که همچنان توی دستش بود، حدس اینکه زیاده روی کرده و حال نرمالی نداره خیلی سخت نبود. هنوز از شوک اولیه بیرون نیومده، بازم غافلگیر شدم! همانطور که داشت می رقصید صورتش دوباره بهم نزدیک شد و با یک خنده سرخوشانه: این بابت رفتار زشت بعد از ظهرم بود و بلافاصله لباش چسبید به سمت دیگه صورتم و بعد از بوسیدن: اینم به خاطر اینکه به خاطر من قبول کردی باهامون بیایی، درد و بلات بخوره تو سر اون رامین آشغال و بی همه چیز! و در حالیکه با صدای ترانه‌ای که از توی ویلا به گوش میرسید، همخوانی میکرد، همراه با قِروقمیش دستم رو گرفت و کشید که همراهش برقصم!
راستش توی اون یک سالی که میشناختمش، این اولین بار بود که میدیدم زیاده روی کرده و رفتارش از کنترل خارج شده، به همین خاطر بیشتر نگران حالش بودم، تا رفتارش! خنده کنان کمی همراهش رقصیدم و بدون اینکه چیزی بهش بگم، دستش رو به همراه جام چرخوندم تا مشروبش ریخت روی زمین. متعجب نگاهی به مشروب ریخته شد و بعدش به من انداخت و با کلی ناز و عشوه عجیب و غریب: شاهرخ خیلی بدی، تازه داشت منو میگرفت!!
خنده کوتاهی کردم و به حالت تمسخر گفتم: پس هنوز نگرفته بودد!
صدای قهقهه‌اش توی فضا پیچید و عین هنرپیشه‌ها با یک تغییر حالت و پر از بغض: نه، میخوام انقدر بخورم تا بمیرم، و یهو جام از دستش افتاد و انگار بدنش خالی کرد!
قبل از ولو شدن، دستام رو زیر بغلش قلاب کردم و گرفتمش، و در حالی که بازم داشت میخندید، نشوندمش روی صندلی و زیر لب اما عصبی گفتم: خواهرتُ گاییدم رامین، با این اوضاعی که درست کردی!
اونقدری مفهوم و واضح نگفتم، اما شنید و همراه با یک قهقهه بلند؛ خاک تو سرت، احمق تا زنش مونده چرا خواهرش؟!
شنیدن همچین حرفی از شادی باورش سخت و دهنم از تعجب وا مونده بود اما قدرت دزدیدن نگاهم رو نداشتم. فقط زل زده بودم توی چشماش و بِر و بِر نگاه میکردم! یهو انگار اون همه حجب و نجابتی که ازش سراغ داشتم رو زیر پا له کرد و با یک لحن ناخوشایند: چیه، دروغ میگم؟ مگه مال من خار داره که خواهرش…!
نموندم تا حرفش کامل بشه، یعنی یک حس خجالت زدگی وحشتناک بهم دست داد! با عجله ازش دور شدم و از در کوچیک انتهای ویلا رفتم به طرف دریا و سردرگم دویست سیصد متری از ویلا فاصله گرفتم، اما وقتی ناخواسته برگشتم و به پشت سر نگاه کردم دیدم شادی هم اومده بیرون و به شکلی نامتعادل داره میره به سمت دریا! یهو این فکر به سرم افتاد که نکنه میخواد دست به کار احمقانه‌ای بزنه! سراسیمه شروع کردم به دویدن که مانع رفتنش بشم، اما قبل از رسیدن، یهو خودش راهش رو کج کرد و روی تخته سنگ نسبتا بزرگ که پشت دیوار ویلای کناری بود، نشست! نگاهی بهم کرد اما چیزی نگفت و منم عصبی و نفس زنان کمی دورتر نشستم. گوشیم رو درآوردم و همراه با دوسه تا فحش به رامین پیام دادم که احمق پاشو بیا شادی حالش خوب نیست میترسم کاری دستت بده! یک دقیقه‌ای طول کشید تا جواب داد اما جوابش من رو تا آستانه انفجار پیش برد! در کمال خونسردی و بی تفاوتی: شاهرخ خودت یک کاریش کن، من باهاش دهن به دهن بشم آبروریزی میکنه!
خب من به این آدم چی باید بگم؟! دقایقی نشستم و داشتم فکر میکردم که چکار کنم، حتی به سرم زد که یک چیزی رو بهانه کنم و از ویلا بزنم بیرون و برگردم به سمت تهران! ولی راستش دلم به حال شادی می سوخت! بعد از مدتی فکر کردن بلند شدم رفتم کنارش و با فاصله اون طرف سنگ نشستم. دوباره شروع کردم صحبت کردن و دلداری دادن، ولی انگار شادی توی یک دنیای دیگه بود و اصلا حرفای من براش اهمیت نداشت، چون در حالی که مشغول صبحت بودم، یهو به پهلو دراز کشید و با کنار زدن دستم، سرش رو، رو به شکمم گذاشت رو پام!
کاملا هنگ کرده بودم و ادامه حرف‌ها یادم رفت! با دلشوره و استرس نگاهی به اطراف انداختم، کمی دورتر از ما چند نفری کنار ساحل بودند ولی فاصله زیاد بود و بعید میدونم اصلا ما رو میدیدند. تنها ترسم از این بود که مبادا یهو رامین یا یکی از بچه‌ها بیان بالای سرمون و…!
چند دقیقه بدون حرف یا حرکتی سرش روی پام بود و من از ترس دستام رو پشت سر تکیه گاه کرده و زل زده بودم به دریا. خیال میکردم کمی زمان بگذره از اون جو مستی بیرون میاد و خودش بلند میشه، اما یهو به شکل غیره منتظره‌ای موهاش رو رها کرد و دستش رو گذاشت روی برجستگی لای پاهام و خیلی نرم شروع به مالیدن کرد!
نگار تمام عضلاتم قفل شد و نفسم بند رفت! برخلاف من که قلبم داشت میومد توی دهنم، شادی با یک لبخند مسخره روی لباش، دستاش روی دم و دستگاه میچرخید!
میان شوک و بهت زدگی خودم، کیرم در حال سفت شدن بود و شادی هم با شیطنتی خاص به کارش ادامه میداد و همانطور از روی شلوار هی انگشتاش رو دور کیرم حلقه و شل و سفت میکرد! بعد از لحظاتی و سفت شدن کامل کیرم، شادی سرش رو بلند کرد که نمیدونم چیکار کنه، اما خوشبختانه به صدا درآمدن زنگ موبایلم همه چیز رو به هم ریخت و دستپاچه از هم جدا شدیم!
ادامه دارد

نوشته: شاهرخ.ک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18