رفتن به مطلب

داستان سکسی شوگرمامی کون گنده با سینه های سربالا


migmig

ارسال‌های توصیه شده


ماه پری، ماه واقعی
 

سلام دوستان آریا هستم.سن و سالم مهم نیست.داستان واقعی خودمه.البته اسامی مستعار هستن.ولی از اول دوست داشتم کاش اسمم آریا میبود رزمی کار هستم…و از وقتی که یادم میاد کنار درس خوندن کار هم کردم…و خودم خرج خودمو در آوردم.و همین کارم باعث شد پدر مادرم زیاد به فکر آینده من نباشند.و هر جا می‌نشستند میگفتن ماشالله آريا زرنگه خودش بلده خرج خودشو در بیاره…دیپلم گرفتم و بعدشم دانشگاه آزاد شهر خودمون لیسانس گرفتم کار می‌کردم و ورزش هم کنارش…بعد خدمت ۲۵سالگی مسابقات کشوری رشته…مقام اول آوردم و توی تهران برای انتخابی تیم ملی باید تهران اتاق میگرفتم…چون جانداشتم.با یکی از بچه پولدارهای تهرانی رفیق شدم و هایپر مارکت بزرگ داشتن…اسمش گودرز بود خیلی کمکم کرد.و بماند که فقط توی اردو بودم و نتونستم هزینه سفر رو جور کنم.و راستش یک‌جوری زد و بند کردیم و جام رو فروختم به همین گودرز و به جای من اعزام شد و رید به مسابقات.ولی بهم جا داد شغل داد درآمدم بد نبود.منو با خودش پارتی مهمونی می‌برد.الحق من هم رفیق خوبی بودم…پولدار بود.هم سایز بودیم لباساشو و فقط یکی دوبار می‌پوشید و بعدش میدادبه من.مشکل خورد و خوراک و جا مکان و پوشاک نداشتم…فقط پول جمع میکردم و داشتم دوره تعمیرات موبایل رو میگذروندم…توی یک پارتی با مونا بچه پولدار تهرانی آشنا شدم.بیشتر عاشق تیپ وتارم شد نمی‌دونست همه بهم رحم و روز شده.خودم پول ندادم.همه جا با گودرز با هم بودیم…چندباری با ماشین گودرز رفتم دنبال مونا و توی ویلای خود مونا اینها تنها بودیم…نیمچه سکسی هم کردیم…بیشتر لیسیدن بود…لاغر بود و کوسش سیاه بود.ولی چهره قشنگی داشت.من کم کوس و کون نکرده بودم.اما چون دیگه داشت سن و سالم زیاد میشد.دوست داشتم کیس عشقی خودم رو داشته باشم…توی فروشگاه سمت خوبی داشتم…ولی بعضی وقتها یک کاری رو گودرز بهم سپرده بود.اون هم رسوندن سفارش اینترنتی مشتریانمان رو…چون هم ماشینش دستم بود.هم بهم اعتماد داشت هم انعام خوبی بهم میدادن…دیگه مدرک تعمیرات موبایلم رو گرفته بودم.و ابزارم رو میخریدم…دوستانی که موبایل تعمیر کردن یا دیدن ميدونند که ابزار تعمیراتش بسیار گرونه…بقیه پولم رو میخواستم پول پیش کرایه مغازه رو بدم…که دوماهی به عید مونده بود.مادرم زنگ زد و گریه کنون که پدرم سر کار ضربه خورده سرش و ضربه مغزی شده باید عملش کنند پول نداریم.گفتم باشه زود میام…گفت نمیخواد بیایی فقط برامون پول بزن.۲۵میلیون هزینه عملشه…گفتم چه خبره ندارم مامان‌…گفت نکنه میخوای بابات بمیره.گفتم ماشینش رو بفروش مامان من میخوام مغازه بزنم پول لازم دارم…مادر جان چند ساله دارم کار میکنم برای چه روزی…نه زن دارم نه زندگی، گفت پدرت مهمه یا زن گرفتن و مغازه تو…و گوشی رو قطعش کرد…یک ربع بعد دوباره زنگ زد.گفت با بقیه بچه ها صحبت کردیم برگشتی عید خونه ماشین بابا رو به نامت بزنیم…ولی الان برای کارها مون لازمش داریم…گفتم باشه…دوستان اون زمان صفر پراید۳۵تومن بود.که۲۵برای مادرم فرستادم…گفتم خودمم زوده زودی میام…گفت نه نمیخواد تو الان بهترین کمک رو بهمون کردی…همون عید بیا…خلاصه که درست شب عید با بدبختی کلی هم چیز میز برای خونه گرفته بودم و دست پر از تاکسی پیاده شدم…سر کوچه…خوشگل و خوش‌تیپ… رسیدم برم خونه…که پسرهای اوس قاسم بنا همکار بابام که رفیق هم بودیم جلوی منو گرفتن…فحش دادن…با رضا بیشتر رفیق بودم گفتم…رضا دیوانه شدی داداش چند وقته هم رو ندیدیم دلم برات تنگ شده…چی میگی؟داش کوچیکش گفت این بدبخت که از چیزی خبر نداره…این رو هم شنیدم۲۵میلیون گاییدنش…ننه اش به رباب خانوم گفته بود اگه آریا برگرده نمیدونم جوابشو چی بدم…مات مونده بودم.رضا گفت فقط شانس آوردی آریا.گفتم رضا رفیقمی…اگه نه میدونی که دست خالی۳تاتون رو جر میدم.بزار برم خونه شب عیدی…آب دهنش رو قورت داد میدونست من از دعوا ترسی ندارم ولی رفیقام رو دوست دارم…وقتی رسیدم خونه پدرم سرحال و سالم توی خونه بود مادرم و بقیه کنارش…ماشین بابام هم دم در نبود.بعد روبوسی و سلام و احوال پرسی…گفتم مامان راستش رو بگو و بگو جریان چیه…نگو داداش من با پسر بزرگه و داداش رضا درگیر میشن و برادر من چندتا چاقوی بد به برادر رضا میزنه و دستگیر میشه و فقط شانسی که میارند.پسره نمرده بود…پدرم ۵۰میلیون دادگاه نرفته پرداخت کرد که برای آزادی پسرش که پرونده نشه و آقا بتونه درسش رو ادامه بده …پول که نداشته…۲۵میلیون منو گاییده بودن.و بقیه دیه رو از فروش ماشینی که قرار بود به من جای پولم بدن رو پرداخت کرده بودن…گفتم مادر هیچوقت نمیبخشمت من شب و روز ندارم و مثل بدبختها زندگی میکنم و لباس‌های جوونهای مردم رو میپوشم…تا پول جمع کنم اونوقت شما پول منو گرفتین دادین به این مفت خور که زندان نیفته…برادرم بلندشد قلدر بازی گفت مفت خور خودتی…به جای رضا و برادراش یک‌جوری زدمش که شب عید کارش به،بیمارستان کشید.فقط به پدرم گفتم انشالله که ضربه مغزی بشی تا دیگه دروغ نگی…اون هم منو از خونه انداخت بیرون…شب عیدی به هر چی بگی قسم چون داد وبیداد شد و مردم همه فهمیدن چه خبره…تا صبح خونه رضا شون بودم.پدرش گفت پسر جان پدر تو آدم دروغ گو و خرابیه…دعوای ما هم سر یکی از دروغهای پدرت اتفاق افتاد…صبحش برگشتم تهران…ورفتم سراغ گودرز…بدبختی پشت بدبختی…رفیق خوبم بدون اینکه به من بگه چون میدونست ناراحت میشم…کوچ کرده بود…اروپا…در خونه اونها از غصه زیاد اول سال فقط اشک می‌ریختم…تمام لوازم شخصیش رو داده بود به من.و از پدرش خواهش کرده بود که تا وقتی من دوست دارم،اونجا کار کنم.درست۸عید بود کم کم همه چی رو فراموش کرده بودم و دلم برای مونا تنگ شده بود.فقط تلفنی حرف میزدیم…دل و دماغ نداشتم…سال کیری و بدی رو شروع کرده بودم…مشغول کار بودم.اول صبح تمام پرسنل باید حتما توی نظافت فروشگاه شرکت میکردن…شرط اول و بی قید و بند قرارداد شرکتمون بود.من هم با چند نفر دیگه مشغول تی کشیدن کف فروشگاه بودم…اگه نه در اصل شغلم تحویل دار و حتی حسابداری و کارهای درست درمون فروشگاه بود…شانس تخمی من مونا و رفیقاش چندتایی خوشحال و خندون اومدن داخل فروشگاه من متوجه نشدم.چون کف خیس بود تا گفتم خانومها لطفا از این طرف رد نشین…منو دید کپ‌کرد.حتی بعضی دوستاش مات موندن.خودمم بشدت خجالت کشیدم. تااونموقع نمی‌دونست من کارگر ساده یک هایپر مارکتم…همش فک می‌کرد شغل دولتی چیزی دارم…گریه کنون دویید بیرون…من تی رو انداختم و دوییدم دنبالش…دم در ماشینش دستشو گرفتم.گفتم عشقم صبر کن خواهش میکنم…نامرد جلوی بقیه رفیقاش محکم زد زیر گوشم.گفت بی‌شعور دروغگو…باغبون خونه ما از تو هم وضعش بهتره.چیزی نگفتم همه سوار شدن و رفتن…رفیقام همینجوری بهم نگاه میکردن…اون روز نتونستم کار کنم.حالم خراب بود.توی اتاقک خودم بودم و به بدبختی‌بدبختیهام فکر میکردم…دو روز بود نقشه میکشیدم اقلا دوباره سوییچ پژو رو از سینا داداش گودرز بگیرم برم سراغ مونا تا عشق و حالی بکنیم…ولی کلا از دستش دادم…خیلی خراب بودم.سینا اومد سراغم پسر گلی بود.تا منو دید.گریه ام در اومد.گفت داداش آریا ناراحت نباش خدا بزرگه…گفتم امسال یک کله دارم بد میارم.و کل جریان رو گفتم براش…ناراحت شد…گفت آریا چند وقتی فقط بشین پشت سیستم داخلی کار نکن…در ضمن بیا شبها با من بریم تمرین.مربی خصوصی،دارم اما تنها نمی خوام برم.بیا خرجت با من.سوییچ پژو فعلا دستت باشه…بیا چندتا خرید مشتری ها هست برسون…همه تو رو خواستن عیده مهمون دارند…گفتم نمیشه نرم.گفت برو بخدا هوای خودتم عوض میشه خوبه…عید هم عیدی زیاد میدن خوبه برات…ظهر رد شده بود ساعت نزدیک۲بود.همه رو رسونده بودم و همینجور که سینا گفت خیلی پول خوبی عیدی گرفتم…آخرین آدرس مال خانم کوکبی بود.پیر زن خوش‌تیپ و ناز بسیار پولدار.۶۵ساله جیگر مهربون.ولی اون روز روز سرحالی من نبود.طبقه۱۲برج زندگی می‌کرد… زنگ زدم بهش…گفتم سفارش هاتون رو میزارم توی آسانسور بردارید…گفت پسرم فک کنم دارند آسانسورها رو سرویس میکنند۴تاشون الان خارج از سرویس هستن.گفتم من نمیتونم این بارها رو بیارمشون بالا.وظیفه من تا دم در آسانسوره خودتون میدونید…میدم نگهبانی نگه داره موقعی که آسانسور درست شد براتون بفرستن بالا.گفت پسرم آریا جون تو رو خدا شب مهمون دارم…بیارشون بالا دیگه.در ضمن سرایداری هم نیستن مهمونی هستن و مرخصی هستن…التماس کرد و خیلی هم خرید داشت.بار اول بردم بالا تموم نشدن…دوباره برگشتم ۱۲طبقه مگه شوخیه…وقتی رسیدم بالا اینبار چادر سرش نبود.بقران اول فک کردم کس دیگه خونه است.چه کونی داشت یک شلوار استرج تنگ کرمی نازک تنش بود که شورت قرمزش دیده می‌شد.تاپ تنش بود سوتینش دیده می‌شد.از لای در فک کردم دختری عروسی کسی از فامیلشه…وقتی برگشت گفت بیا داخل پسرم کسی خونه نیست…بقران فقط چون میدونستم که سن و سالش زیاده و بهم میگفت پسرم نگاهش نمیکردم.ولی مگه می‌شد نگاه نکرد…کوس داشت به چه قلمبه گی…سینه هاش بزرگ و سر بالا انگار نه انگار پیره…خوشگل آرایش شده…فقط قدش کوتاه بود.رفتم داخل بردم تا دم آشپزخونه اش…خیلی خونه بزرگ و مجللی داشت…گفتم حاج خانوم اگه امری نیست من برم دیگه.گفت نه بشین خستگی در کن.تا بیام.رفت اتاقش در باز بود خم شد.از توی کیفش پول در بیاره.خدا شاهده اینقدری کوسش قلمبه بود کیرم در جا شق شد…حتی برای مونای جوون هم اینجوری نشده بودم…سفید بود خیلی قشنگ…فقط از چین و چروک غبغبش و بازوهاش بود که میفهمیدی پیر شده سن و سال داره…خم بود کونش ناز کمرش باریک کوس قلمبه زده بود بیرون.به پیر به پیغمبر اصلا نفهمیدم چکار میکنم.حواسش نبود رفتم از پشت محکم کمرش رو بغل کردم.ترسید جیغ بدی کشید.دمر افتاد روی تخت…دهنش رو گرفتم…میخواست از ترس سکته کنه…گفتم ساکت باش اگه نه کشتمت…دیوونه شده بودم و زده،بودم به سیم آخر،نق و نوق می‌کرد.دستمو از روی دهنش برداشتم گفت اگه جیغ بزنی کلکت رو میکنم…گفت بخدا منو نکش بیا هرچی پول وطلا بخای بهت میدم حتی دلار بهت میدم.با من کاری نداشته باش…گفتم کی پول خواسته…گفت پس چی میخای؟با دستم از پشت گوشت تپل کوسش رو محکم گرفتم گفتم کار منو فقط این کوس و کون تپلت راه میندازه…تندی به زور برگشت منو نگاهم کرد.گفت داری شوخی میکنی،؟گفتم نه چه شوخی شهوت که شوخی سرش نمیشه.گفت خب مثل آدم بگو چرا اینجوری کردی.گفتم پس همینجوری دمر باش تکون نخور.گفت باشه.زودی بکن برو.گفتم زودی زودی نکن…باهات کار زیاد دارم…تا شلوارشو کشیدم پایین خدا میدونه یک کون تپل و ناز و سفید نمایان شد.عین دروازه بهشت…کونشو بوسیدم.سرمو بردم لای کونش و لیسیدن سوراخ کون و کوسش…این از من بدتر شهوتی بود.گفت وای فدای پسر بشم من…کیرت برای من بلند شده بود.دلت منو خواست…گفتم آره خیلی نازی تو…گفت عزیزم خب بگو چرا بهم حمله کردی، فدات بشم…بخور تموم نمیشه دوستش داری گفتم خیلی…گفت فدای پسر بشم من.اخ بخورش جان بخورش…زبونمو دادم توی کوسش آبش اومد قورتش دادم.گفتم جان مث عسل بود.برگشت محکم صورتمو گرفت چنان بوسی ازم می‌کرد که نگو.لبهامو ول نمی‌کرد.گفت عزیزم خب چرا مامانو ترسوندی،گفتم خب اگه بهت میگفتم که بهم نمیدادی…گفت آریا چندشنبه اونقدری دلم مرد میخواست وای نمیتونستم به کسی بگم…گفتم جانم من هم دلم کوس میخواست… امروز دوست دخترم فهمید فقیر و بی کس هستم ولم کرد رفت دنبال زندگیش…گفت ولش کن حالا درسته مث دخترها نیستم ولی کارت رو راه میندازم… گفتم چی میگی رنگ و بوی کوس تپل و سفید تو با این سینه های بزرگت می‌خره تموم جوونی و کوس سیاه و سینه های ریز بی ریختش رو…سینه هاش رو در آورد گفت میخوری نشون.گفتم نیمی و پرسش…گذاشتم دهنم اینقدری خوردم ناله اش در اومده بود.چقدر بازوها و سر و گردنش و لیسیدم…مست شده بود.بلند شدم شلوارم رو درش آوردم.تا قد و بالای کیر بلند و کلفتمو دید.گفت ماشالله آخ دورت بگردم تا الان کجا بودی…میخواست بخوره…گفتم نه الان بخوری آبم میاد بذار بکنمت دلم کوس میخواد.گفت جان چقدر تو خوبی پسر.بیا بکن عزیزم بکنش…تف زدم با یک فشار کردم داخلش هرچی داد زد و دست و پا زد ولش نکردم و زور گایی تندتند گاییدمش.محکم بغلم کرده بود کوسش خیس شده بود و روی کیر منم خیس کرده بود…آبم اومد ریختم داخلش…گفت آفرین پسر…من که دیگه حامله نمیشه…آفرین… چندتا بوس داد.گفت ولی بعد چندین سال جرم دادی…نمیتونم تکون بخورم.عجب کیری بود…خوب هم زیاد هم کردی.افرین…لباس پوشیدیم.بغلش کردم.گفتم اسمت چیه خوشگله.گفت ماه پری، گفتم واقعا هم ماهی هم پری، خندید.بغلم بود…باز هم کوسشو مالیدم.گفتم سیر نمیشم ازین کوس.گفت عزیزم امشب مهمون زیاد دارم هنوزم خرید دارم.گفتم بگو برات بخرم…گفت آجیل و شیرینی تموم کردم میوه هام کهنه شدن.این آسانسور هم خرابه.گفتم جوش نزن…از این به بعد فقط زنگ بزن خودم…میشم شوهرت…خندید…فقط ۱بسته تراول۵۰تومن ۵میلیون داد به خودم.گفت این هم عیدی تو…بزار مهمونام برن بعد تازه میگم بیا پیش من…خلاصه اون روز کلی براش خرید کردم…و خوش گذشت…چقدر هم مهمون داشت.پسر بزرگش ۴۵سالش بود خودش۶۵سالش بود.پسرش خیلی عیدی بهتری بهم داد.نمیدونست ننه اش رو گاییدم…خیلی پول دار بودن…دو روزی گذشته بود یک شماره ناشناس بهم زنگ زد.شیفت کاریم نبود و خوابم میومد.چند بار زنگ زد…برداشتم با اخم و خشن گفتم بله…گفت عزیزم منم ماه پری اولش یادم نبود بعدش گفتن جانم خوشگل پری،گفت تنهام میایی پیشم میخام ناهار پیش من باشی،گفتم پری جون شیفت کاریم از ساعت۱۲شروع میشه نمیتونم بیام…گفت بیا ولش کن اونجا رو…دیگه نمیخواد بری اونجا بیا پیش خودم.گفتم آخه…گفت آخه نداره بجنب بدو.خوشگل خوش‌تیپ بیا…رفتم دوش گرفتم همه جا رو صاف و صوف کردم.ورفتم پیش سینا.گفتم سینا جون یادت میاد اول عید۱۰روز مرخصی داشتم نرفتم فقط۲روز مرخصی بودم…میتونی ۱هفته بهم مرخصی بدی…گفت به شرطی که بعد تعطیلات باهم بریم باشگاه.گفتم اون هم بروی چشم…۱هفته مرخصی گرفتم رفتم پیش ماه پری خوشگلم.بوی ناهارش توی ساختمون پیچیده بود…رفتم داخل جنده با تاب و شلوارک بود.باور کنید تا رفتم داخل دیدمش کیرم دوباره شق شد…در رو بستم اومد جلو دوباره لب تو لب شدیم…تا دست زد به کیرم گفت فدات شم این دوباره برای من راست شده.گفتم اصلا شک نکن…گفتم بقران تو از صدتا دختر و زن جوون خوشگل تری.تکی بخدا…مستقیم رفتیم اتاق خوابش.اول از زیر بغلهاش گرفتم مث عروسها روی دستم تابش دادم می خندید.درازش کردم روی تخت.گفت آریا جون بازم برام میخوری،،گفتم پس فک کردی الان میخام چکار کنمت.از روی شلوارکش کوسشو گاز گرفتم جیغ زد خندید.گفت دردم اومد.گفتم تو که نمیدونی این چیه اینجا قایمش کردی،گفت پس بخورش…چنان کوس سفید و تپلش رو خوردم که…مث فواره قسم میخورم مث فواره
از کوسش آب تراوش می‌کرد.سینه هاش چقدر ناز بودن…هرچی میخوردم مگه سیر میشدم…بلند شدم کیرمو در آوردم.نگاهش کرد گرفت دستش چندتا بوس از کیرم کرد و به سبک حرفه ای خوشگل خوردش.گفت بزار آبت بیاد خب…بدم نمیاد…قربونش هم میشم…چقدر ناز می‌خورد.تا جایی که میتونست میداد توی حلقش…گفتم خوب واردی ها…گفت توی ایتالیا یک خارجی مجبورم کرد به زور کیرشو بخورم…توی دیسکو گولم زد برد خونه اش اونجا خفتم کرد…ولی خوب منو گایید…یاد گرفتم چطوری کیر بخورم…آبم اومد ریختم دهنش…گفت بقیه اش برای بعد ناهار.گفتم نه سنگین میشم نمیتونم خوب بکنمت…بچرخ کون قشنگتو باهاش بازی کنم زود شق میشه…گفت پس صبر کن…رفت از توی کشوی میز عسلی کنار تختش یک کیر مصنوعی کوچولو درآورد.گفت با این کونم و سیخ کن دوست دارم.گفتم جانم باشه…بهم ژل داد و مشغول شدم…اینقدری این رو کرده بود کونش نسبت بهش خیلی عادت کرده بود…ده دیقه ای دوباره شق کردم…کیره تا نصفه بیشتر توی کونش بود…بلندشدم کیرمو داگی بود گذاشتم توی کوسش گفت نه نمیشه دوتایی نه…گفتم تکون نخور شوهرت هرچی گفت باید بگی چشم…گفت شوهر عزیزم گشاد میشم ها…گفتم باشه دوست دارم…دوتایی داخل بود.کیرم قشنگ کیر مصنوعی که توی کونش بود رو حس می‌کرد… این هم نق و نوق میکرد…تلمبه میزدم.و کیره رو درش نمیاوردم…داشت التماس می‌کرد… تا کشیدم بیرون اولش گفت آخ خوب شد…پشت سرش چند تا گوز هم داد.گفت دیدی خودت مقصر بودی، گفتم هیس هیچی نگو اگه نه دوتایی میزارم کوست ها…گفت باشه ببخشید…کمر نازک و باریکش رو گرفتم چنان محکم و سرعتی توی کوسش تلمبه میزدم که شلق وشلق صدا میومد.دراز کشیدم نشوندمش روی کیرم و سینه هاشو گاز میگرفتم. میبوسیدم.توی بغلم یهو ولو شد.به جان خودم فک کردم مرد…دلم داشت میترکید… گفتم پری جان ماه پری عزيز جان چکارت شد.محکم بغلم کرد بوسم کرد…بلند شد از روی کیرم…انگار یک کاسه فرنی چپ کردی روی شیکمم پر آب کوس غلیظ و سفت بود.ولو شد کنار تخت.گفت پسر جان الهی خیر ببینی…الهی دستتو به خاک بزنی طلا بشه…چیکار کردی با من که یک عمر آرزوش رو داشتم…هیشکی نتونسته بود باهام این کارو بکنه…آخ خدا جونم.شکرت…پاشد پشتشو بهم کرد و کیر کلفتمو کرد توی کونش و تا ته نشست روی کیرم…گفت بزار باشه تکونش نده…تا آبت بیاد.گفتم اینجوری شاید یکروز طول بکشه گفت بزار بکشه.مگه کونم رو دوست نداری،گفتم عاشقشم…هر چند ثانیه یکبار درش می‌آورد دوباره می‌کرد توی خودش و آخ و اوخ بلند می‌کرد.تا اینکه تمام آبم اومد و ریختم داخلش…برگشت بوسم کرد.و منو برد توی حمومش.یک ساعت بیشتر توی وان توی بغلم خوابیده بود…اومدیم بیرون ناهار خوردیم.گفت رانندگی بلدی،گفتم اره گواهینامه هم دارم…گفت پس یک چرتی بزنیم بریم خرید بعدشم…بریم شمال ویلای خودم…گفتم ایوالله خوب شد مرخصی گرفتم…گفت فک کردی دوباره میزارم بری اونجا پادویی کنی…گفتم پس چکار کنم.گفت مگه بلد نیستی حرفه ای چیزی برای خودت راه بندازی،گفتم من مدرک تعمیرکاری موبایل دارم ابزارشم دارم اما بابام سرم کلاه گذاشت پول پیش مغازه ام رو ازم گرفت داد داداشم…الانم پول پیش و دکور مغازه ندارم اگه نه کارش رو خوب بلدم…گفت غصه خوردی عزیزم.به جای ۱مغازه دهدتا بهت میدم.حالا بریم چرتی بزنیم.بعد…توی کونم عروسی بود…ساعت۵غروب بیدار شدیم…منو برد خیابون…چنددستگی لباس شیک برام خرید…حتی دست بند،ساعت و گردن بند طلا با ۱انگشتر زیبا.گفت هرچی رو فروختی اینو نفروش حتی بعد مرگ من یادگاری نگهش دار…گفتم خدانکنه.طوریت بشه…برگشتیم خونه.گفتم صبح بریم.امشب میخام بغلت بخوابم.بوسم کرد.گفت هر وقت توبگی…تانزدیک صبح توی بغل هم درد و دل کردیم.زندگی نامه خودمو براش گفتم…گفت تو با من باش ولی کسی نفهمه.بقیه اش با من…گفتم خیالت جمع…فردا صبح رفتیم پارکینگ ایوالاه یک شاسی کیا خوشگل سفید داشت…گفت این چندماهه استارت هم نخورده. بیا مال خودت…سوییچ داد گفتم بزار اول ببرمش سرویس و چکش کنم بعد بریم…دوساعتی طول کشید…برگشتم و تمیز شسته بودمش…ماشین مثل عروس شده بود…تا اومدیم از در پارکینگ بریم بیرون۱پریزاد دیگه دم در بود.گفت صبر کن…نوه اش بود بهاره…مث خودش فنچ قد کوتاه زیبا…دیدم دختره داره گریه میکنه…آورد سوارش کرد…گفت آریا جون این نوه خوشگل منه…بهاره…با مامانش همیشه قهره…اومده چند روزی پیش من…گفتم پس مسافرت کنسله،گفت نه۳تایی میریم…بهاره گفت.عزیز جون این آقا کیه.گفت این خوش تیپ خان…راننده منه.نگهبان منه.پسر منه…دوست پسر منه…آقای منه…همه چی منه…تو هم شتر دیدی ندیدی،خندیدم…دختره هم بالاخره خندید…ماه پری توی کارتمو پر پول کرده بود که هر کجا هرچی لازمه خودم بخرم.و خودم کارت بکشم…البته خودمم داشتم ولی اینجوری که این خرج می‌کرد و به اکبر جوجه غذا نمی‌گفت… کل درآمد یک ماهه من برای یک شب این بود…دختره رو برداشتیم و رفتیم رامسر.خدایا معلوم نبود
ویلا بود قصر شاه بود.چی بود…خالی بود.و ریموت زد در باز شد…رفتیم داخل.زنگ زد.مسئول نگهداری ویلا.اومد گفت چرا تمیز نیست…گفت خانم جان.شما همیشه قبل اینکه بیایید خبر میدادین…ولی امروز چیزی نگفتین…دوساعت بیشتر طول کشید یارو با زن وبچه ویلا رو کردن بهشت…لامپها روشن و زیبا.شهر شلوغ…رفتیم کلی خرید کردیم و گشتیم…چه باغی داشت توی رامسر…شب برگشتیم ویلا.گفت بچه ها بریم توی آب… من موندم چی بگم.دختره گفت عزیز جون آخه.گفت آخه نداره من میگم…کسی نمی‌فهمه… ۳نفری با مایو رفتیم توی استخر زیبای آبگرم و مرتب…همش فک میکردم توی خواب هستم…نمیدونستم به کدومشون نگاه کنم.اما بیشتر حواسم به ماه پری بود…نمیخواستم موقعیت خودمو خراب کنم…دوساعتی توی آب بودیم.این شورت بهاره چسبیده بود به بدنش…چی کوسی داشت ناز و پهن…معلوم بود مو هم داره…نوک سینه هاش موقعی که اومدیم بیرون سرد شد برجسته شد…دوتایی چشممون به هم افتاد.ولی زود نگاهمو ازش دزدیدم…بعد شام به سرایدارش دستور قلیون و مشروب داد.تا ساعت۲نصف شب۳نفری حال کردیم.بلند شد رفت توالت نوه اش گفت…شوگر مامی خوشگل پولدار جور کردی برای خودت ها…گفتم مسئله من پولش نیست خدا میدونه از ته دل دوستش دارم.خیلی خوبه…گفت یعنی اگه اولش منو میدیدی،،باز هم مادر بزرگم رو انتخاب میکردی.گفتم خداییش به قیافه این میخوره مامان بزرگ تو باشه.این که از تو هم خوشگلتره.خنده تلخی کرد گفت برای پول زبون بازی میکنی.خیلی بدبختی،خیلی خجالت کشیدم…شایدم راست می‌گفت… ولی من از اولش هدفم کردن ماه پری بود نه پولش،خیلی به هم ریختم…پا شدم رفتم توی اتاق خواب…وقتی از توی سرویس اومد بیرون منو ندید…متوجه شدم با نوه اش داره جر و بحث میکنه…گفت مامانی این کیه با خودت راه انداختی آوردی این طرف اون طرف…گفت این همونه که وقتی همه گی رفتین…کیش منو نبردین…اگه این میشد می‌برد… این همونه که اگه اون شب که همه توی این ویلا که مال منه جشن۴شنبه سوری گرفتین ولی مامان بزرگتون رو دعوت نکردین…اگه میشد با این میومدم…دختره ساکت بود.فقط گفت مامانی ببخشید.بخدا دایی و مامان مقصر بودن…گفتن همه جوون هستن مامان بهشون گیر میده…پری گفت الان که با ما اومدی توی استخر الان که با ما مست کردی که بهت گیر دادم…منه خانوم دکتر بازنشسته به چی گیر میدم…تازه فهمیدم این نازنین دکتر بوده مطبش رو یکساله به حرف پسرش جمع کرده…وقتی اومد توی اتاق خودش لخت شد.گفت آریا میخوام جوری منو بکنی که این دختره که نه…تموم شمال بفهمند دارم کوس میدم.خندیدم.بغلش کردم…واقعا اون شب خوب کوسی کردم…حال داد.دو روز بیشتر نموندیم… برگشتیم…ولی من و بهاره کم کم باهم دوست شده بودیم…برگشتیم.گفتم پری جون نوه ات پیشت هست دیگه من میرم…اتاق خودم شرکت…گفت عمرا که بزارم بری.دیوونه نصف این برج مال منه…اونوقت تو رو بزارم بری توی اون انباری بخوابی…برو تسويه حساب کن برگرد اینجا…یک طبقه میدم بهت مبله است…بشین توش.فقط این که رفت شبها بیا پیش من…گفتم چشم…رفتم پیش سینا و تصفيه کردم.ولی قرار باشگاه گذاشتم که شبها بریم تمرین…تعجب کرده بود.از تیپ‌وتارم و ساعت و جواهرات گردنم…ماشین رو که دید کپ کرد…عمدا رفتم همون کافی شاپی که با مونا همیشه قرار میزاشتم…اونجا رو دوست داشت…زیاد می‌رفت اونجا.واقعا با دوستاش اونجا بود…کنار بار نشستم.۱قهوه دوبل سفارش دادم اول منو نشناخت‌… ولی بعدش که منو دید تعجب کرد…اومد جلو گفت این بار این لباسها مال کیه…قرض گرفتی، گفتم مگه به تو مربوطه.لباسها رو قرض گرفتم.ساعت و انگشتر و گردن بند هم قرضیه.یا ماشین؟وقتی نگاه کرد کف کرد…گفت پی اون روز…گفتم اون روز داشتیم همه با هم فروشگاه خودمون رو تمیز می‌کردیم… گفتم به هر حال همه چی تموم شد…تو پی کار خودت و من هم پی کار خودم…گفت ولی تو به من قول داده بودی…گفتم اون مال قبل اون سیلی بود…رفیقش گفت حقته.تا تو باشی زود قضاوت نکنی،بلندشدم.۱تراول۵۰تومنی پول قهوه اون موقع شاید۱۰سال قبل گذاشتم روی میز و گفتم بقیه اش مال خودت.بیشتر کف کرد…اومدم بیام بیرون.گفت آریا.راستشو بگو.گفتم مونا دیگه بین ما همه چی تمومه…من الان خودم دوست دختر جدید دارم…گفت دروغ میگی…گفتم تو فک کن دروغه…چند بار زنگ زد برنداشتم.دلم آروم شد…۲۰روزی از عید گذشته بود.توی بهترین نقطه شهر ماه پری گلم بهم ۱مغازه داد و تازه راه انداخته بودمش…هر شب خونه خودش بودم…آخه مگه میشه۱زن که داره میانسالی رو رد میکنه اینقدر خوشگل و تپل و ناز باشه…بخدا باورتون نمیشه همه الان فک می‌کنند برای پولش بوده…هر جوری دوست دارید فکر کنید ولی خدا که میدونه من چرا جذبش شدم.کوس سفید تنگ بدون لکه…کون تنگ ناز سینه ها بدون افتادگی…مهربون…خانوم دکتر…اصلا باورم نمیشد…مغازه ام خوب می چرخید و زندگی به کامم بود…چندتا دوست دختر داشتم با ماشین پری جون رفت و آمد میکردم.بی برو برگرد هرروز می‌میاوردمش بیرون میچرخوندمش…حتی توی مغازه کنار دوست دخترام می‌نشست میگفت می‌خندید… همه فک میکردن مادرمه،مونا چندباری اومد اما تحویلش نگرفتم…تابستون بود.شکر خدا نه کمبود کوس داشتم نه مال و منال…خودش می‌فهمید بغیر پری هیچکس رو دوستش ندارم.بقیه تفننی هستن…یکبار گفت آریا من پیرم پابند من نشو دوست داشتی ازدواج کن…گفتم ماه پری قشنگم من بهت قول شرف میدم تا آخرین لحظه عمرت و عمرم ول کن تو نیستم…اولا برای سکس باهات بودم.بعدش برای پول و سکس…ولی خدا میدونه الان عین مادرمی نباشی میمیرم…مواظبتم…چاکرتم نوکرتم…گفت خدا نکنه… هرشب بغلش میکردم میخوابیدیم…اون همه فامیل و بچه داشت کسی سراغش نمیومد…فقط همون دختره بهاره.گه گداری بهش سر میزد…دلتنگ بود اما حرفی نمیزد…فقط یکبار گفت پسره سرم کلاه گذاشت مطب منو ازم گرفت خودش مطب زد…من خول خودمو خونه نشین کردم…تازه فهمیدم متخصص پوسته،.گفت باید مطب بزنی.حیف تو نیست…گفت ابزار میخواد همه دست پسرمه،.چند روز بعد پسرش آمد مغازه من…گفت ببین من همه چی رو میدونم…من و خواهرام همه چی رو فروختیم غیر ساختمون مطب که مال خود مامانمه،حالا که با توست…خوشحالیم مواظبشی…از اول هم میدونستیم…حالا که تنها نیست…ولی همه داریم میریم…گفتم گناه داشت کاش با خودتون میبردینش…گفت خودش میخواد بیاد اختلافمون هم سر همینه…حالا که تو هستی و شوگر مامیت…گفتم دکتر بقران عین مادرمه…اگه یک شب نبینمش دلم میترکه،گفت باشه دمت گرم مواظبش باش…گفتم مطبش رو بهش برگردون بزار مشغول بشه دلتنگ نشه.گفت اتفاقا اومدم همین رو بهت بگم…بهم زنگ زده مطبش رو میخواد…نمیدونه داریم میریم…نمیخوایم بهش بگیم…ولی وقتی رفتیم تو بگو.گفتم مگه میشه بهش نگین…گفت نمیزاره گریه زاری میکنه…دق میده همه رو…سوییچ ریموت همه چی بهم داد.گفت پس‌فردا پرواز داریم.این فلش رو هم بهش بده…گفتم چشم…اون رفت و چند روز بعد من صبح بهش سوییچ ریموت ساختمون رو دادم.فلش رو هم دادم بهش…من احمق عقلم نکشید یکبار ببینم چی توی فلش هست…رفتم سر کارم…ساعت۱۱بهش زنگ زدم تا بیام برم دنبالش ببرمش مطبش رو ببینه…هرچی زنگ میزدم جواب نمی‌داد… برگشتم خونه طفلکی سکته مغزی کرده بود.از جوش و فشار زیاد…نازنین زن چند روز تویICUبود…براش پرستار۲۴ساعته گرفتم…بعد چند روز به هوش اومد…لخته خونی توی سرش بود نمیتونست حرف بزنه فیلم رو که دیده بود غصه خورده بود فشارش زده بود بالا…هرچی زنگ زدم بچه هاش بر نمیداشتن… تا اینکه زنگ زدم بهاره…این جنده نرفته بود ایران بود…تیز وبز اومد…بیمارستان…ولی حوصله موندن نداشت…تمام آخر تابستون و تمام پاییز نوکریش رو کردم…خودم پوشکش رو عوض میکردم.هر روز ماساژش میدادم توی بغلم حموم میبردمش…بهش می‌رسیدم.غذا دهنش میدادم…شروع کرد حرف زدن…و دست وپاش تکون خوردن…درست یادمه…برف میومد…برج۱۱بود.قشنگ حرف میزد.گفت آریا اون واکر رو بیار میخام راه برم…خلاصه بلندشد راه رفتن.و فیزیوتراپی رفتن…شب عید عین آهو راه میرفت۹ماه مریض بود…بردمش ویلای خودش…خوب چرخوندمش،.تمام۱۴روز عید مسافرت بودیم…منو برد کیش…بهترین هتل…خیلی حالش خوب شد…چندماه بود در مغازه‌ام نرفته بودم.خدا میدونست دائما مواظبش بودم…یکبار پرسید آریا یکساله علاف منی خسته نشدی،گفتم ماه پری میدونی اگه طوریت میشد از غصه میمردم…نمیدونم مادرمی عشقمی زنمی،چکاره منی،فقط میدونم بد عاشقتم.گفت خودم فهمیدم…نبودی مرده بودم…تابستون بودگفت برو پاسپورت بگیر…گفتم چرا.گفت…چندماهی باید بریم آلمان میخام خوب خودمو درمان کنم.گفتم من چرا بیام…گفت از این به بعد پسرمی،،هرچی گفتم بگو چشم…برگردیم برات زن میگیرم…خندیدم.گفتم زن نمیخام.تو رو دارم…گفت فقط بگو چشم…چندماه اروپا بودیم…ایتالیا همکار داشت رفیقش بودن…چندبار اونجا منو فرستاد دیسکو وبار و کازینو…خوب کوس هایی گاییدم…از پدر مادرم خبری نداشتم.دوسال بود قهر بودم…خوش گذشت.خودشم خوبه خوب شده بود.برگشتیم ایران…زمستون بود.گفت آریا میخای همون دوست دخترت رو واست بگیرم…گفتم نه…اون چیه،؟گفت بهاره منو میخای،گفتم نق نقوست،قیافه میگیره…گفت راست میگی تو حیفی…گفت بیا بریم میخام ببرمت جایی یک دخترواسه تو بگیرم تک باشه…عین خودته مهربونه…گفتم کیه؟گفت دختر دختر خاله منه…شیرازی هستن…تک و ناز و خوشگل…گفتم از کجا میدونی شوهر نکرده…گفت من با مادرش مراوده دارم…طفلکی فلجه نتونست بیاد دیدنم…تصادف کرد فلج شد…گفتم باشه…ولی نه…گفت چرا،؟نه؟گفتم پری جون.منه یک لا قبا که آه در بساطم نیست.بیام کجا…تو نباشی فردا بچه هات منو عین دستمال کاغذی میندازنم بیرون…اونوقت دختره حیف میشه…گفت اولا که خودت باعرضه ای، دوما…اون طبقه خونه وماشین و همون مغازه رو سند زدم به نامت…رفت تمام مدارکش رو آورد… بخدا دستشو بوسیدم.اونم چندبار…گفتم باهام کاری کردی بیشتر شرمنده ات بشم…
دو روز بعد با پرواز رفتیم شیراز.خونه دختر خاله اش…خانومه چقدر خوشگل بود اما روی ویلچر بود.دخترش اومد…دیدمش.فهمیدم از تیپ و هیکلم خوشش اومده…رفتیم اتاقش حرف زدن.ازم ۴سالی کوچیک تر بود.گفت مامانم چی بغیر من کسی رو نداره…گفتم مامان من چی اون هم بغیر من کسی رو نداره…گفت مامانت کجاست…گفتم الان پیش مامانته.گفت وای خاله رو میگی.گفتم من بجز اون کسی رو ندارم…پس باید هر دو رو کنار هم نگه داریم.گناه دارند…میانسال و تنها هستن…بیا بریم با ما زندگی کنید…گفت خب شما بیایید اینجا…گفتم هرچی مادرم بگه…ماه پری گفت…برای من فرقی نداره…خودت میشی مرد خونه و خرج همه رو باید بدی…گفتم نوکر ۴تاتون هم هستم…همون جا عقدمون کرد.و شدیم ساده و بی آلایش زن و شوهر…خونه ویلایی و بزرگ…مادر دختره که سیمین خانوم منه…بعد دوماه رفت پیش پسرش خارج…من هم دست زنم رو گرفتم اومدیم خونه ماه پری…ولی این رو بگم هر چند روز یکبار خودش مست کیر بود بهم کوس میداد.مخصوصا دوران بارداری خانومم.کمبود کوس نداشتم.۷۰سالش بود کوسش عین۱۷ساله ها بود…هنوزم هست ولی پیره…و دوست داشتنی، عاشق ۳تا بچه امه…در ضمن یادم رفت بگم…هنوز پدر مادرم بچه هامو و زنم ندیدن…برادرم با موتور تصادف کرد و واقعا ضربه مغزی شد…هر چی مادرم زنگ زد…نرفتم دیدنش…ولی واقعا از روزی که ماه پری برام دعا کرد.گفت پسرم دستتو به خاک بزنی طلا بشه…همینطوری شد…ممنونشم

نوشته: آریایی

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18