-
-
1
دانلود فیلم سکسی حرفه ایی ایرانی
توسط poria، • 1,478 posts -
2
لایو سکسی و نیمه سکسی ایرانی
توسط poria، • 586 posts -
3
داستان سکسی اجتماعی زن شوهردار
توسط poria، • 1 post -
4
داستان سکس زن مطلقه
توسط poria، • 1 post -
5
داستان سکس زن شوهردار با همکار مرد
توسط poria، • 2 posts -
6
داستان سکس با خواهر زیبا و چشم عسلی
توسط poria، • 4 posts -
7
داستان سکس اروتیک و عاشقانه زن شوهردار
توسط poria، • 1 post -
8
داستان سکسی لز کردن ندا میلف حشری
توسط poria، • 1 post -
9
عکس های سریالی سکسی و نیمه سکسی ایرانی
توسط behrooz، • 619 posts -
10
دانلود فیلم های سکسی آماتور ایرانی با آپدیت روزانه
توسط behrooz، • 899 posts
-
داستان سکس با خواهرزن
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط poria · ارسال شده در
لایو چند تا دختر وطنی تو استخر . تایم: 03:50 - حجم: 14 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم جهت مشاهده تمامی فیلم های لایو سکسی ایرانی روی کلیک بزنید. -
توسط poria · ارسال شده در
لایو بدن نمایی خانوم هات ایرانی . تایم: 03:03 - حجم: 11 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم جهت مشاهده تمامی فیلم های لایو سکسی ایرانی روی کلیک بزنید. -
توسط poria · ارسال شده در
لایو لختی خانوم بیزینسی ایرانی . تایم: 11:35 - حجم: 18 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم جهت مشاهده تمامی فیلم های لایو سکسی ایرانی روی کلیک بزنید. -
توسط poria · ارسال شده در
اجتماعی × زن شوهردار × داستان سکسی × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار × رقص گرگها - 1 فصل اول: فرار از گا! بعد از کارهای ثبتنام، مدیر مدرسه از من و پدرم خواست که دنبالش بریم تا کلاسم رو بهم نشون بده و من رو به معلّم معرفی کنه. از موزاییکهای سالن و درهای کهنه و زهوار در رفتهی کلاسها معلوم بود که مدرسه خیلی قدیمیه و مال عصر حجره. انتهای سالن طبقهی اول، جلوی کلاس “هفتم/۱۰۱” ایستادیم. مدیر در زد و وارد کلاس شدیم. رو کرد به معلّم و گفت: «رضا دانش آموز جدیدمونه. به یه سری دلایل نقل مکان کردن و مجبور شده مدرسهاش رو عوض کنه. از امروز تو کلاس شماست.» بعد از حرف مدیر، همهی بچههای کلاس چهار چشمی و با تعجب به من خیره شدن. مدیر کارنامهام رو به معلّم داد و گفت: «این کارنامهی نوبت اولشه.» معلّم از مدیر تشکر کرد و ازم خواست که ته کلاس و کنار “هیوا” بشینم. به سمت نیمکت رفتم و همونجا نشستم. نیمکتها دو نفره بود و تنها جای خالی همونجا بود. معلّم پشت میزش نشست و با دقت به کارنامهام خیره شد. یکی از بچههایی که رو نیمکت نزدیک معلّم نشسته بود، به کارنامهام نگاه کرد. بعد با لودگی و صدای بلند گفت: «بچهها، رضا شاگرد اوله و همهی نمرههاش بیسته.» و دوباره تموم کلاس به من خیره شدن. تو اون همه نگاه، چشمم به امیر خورد، ذوق کردم و براش دست تکون دادم. ولی امیر برعکس من ذوقی نداشت و نگاهش پوکر بود. از نگاه امیر تعجب کردم و یه جورایی تو ذوقم خورد. چند دقیقه بعد، معلّم یه سری سوال ازم پرسید، دوباره خوشآمد گفت و درس رو شروع کرد. استرس داشتم و حس خوبی از کلاس نگرفتم. ولی سعی کردم حواسم رو جمع کنم و به درس گوش بدم. چند دقیقه بعد هیوا آروم گفت: «تو پسر دایی امیر هستی؟» گفتم: «آره.» گفت: «آفرین… ولی اصلاً به امیر نرفتی!» ازش خوشم نیومد. با اینکه همسن بودیم، ولی هیکل هیوا دوبرابر من بود و پشت لبش سبز شده بود. صورتش سیاه سوخته بود و دماغش دو سوم صورتش رو گرفته بود. لباس فرمش هم به شدت کثیف و زشت بود. دلم میخواست زودتر اون زنگ تموم بشه و زنگ بعدی کنار امیر یا هرجای دیگهای بجز اونجا بشینم. یکم بعد زنگ خورد. هیوا سریع رفت کنار نیمکت امیر و مشغول حرف زدن شدن. خواستم بلند بشم که همهی بچهها دورم جمع شدن و شروع کردن به سوال پرسیدن. ولی یکیشون بیشتر از بقیه سوال میپرسید. اسمش “رامیار” بود، صورتش عین برف سفید و چشمهاش عین زغال سیاه بود. حالت چشمهاش هم شبیهِ حالتِ چشمهای الاغ بود! حتی چند تا از بچهها “چشمالاغی” صداش میزدن. خیلی جدی ازم پرسید: «رضا با ذال نوشته میشه یا ظا؟» گفتم: «با ضاد.» کنار شقیقهاش رو خاروند و گفت: «عجب! نمیدونستم. بعد یه سوال دیگه. تو که اسمت رضاست، به امام رضا اعتقاد داری؟!» گفتم: «آره.» گفت: «امام رضا چی؟ اونم به تو اعتقاد داره؟» منظورش رو نگرفتم و گیج شدم. یهو امیر اومد، یکی زد پس کلهاش و گفت: «اذیتش نکن کُره خر.» بعد با مشت کوبید رو میز و گفت: «آدم ندیدید؟ گم شید پایین، زنگ تفریحه!» بعد از حرف امیر همه یکییکی از کلاس بیرون رفتن. بجز هیوا و رامیار. از لحن و رفتار امیر تعجب کردم. تا حالا اونجوری ندیده بودمش. یه خوش و بش معمولی کرد و با هم رفتیم تو حیاط. پایین حیاط یه باغچهی طویل داشت و چند تا درخت کاج تو باغچه بودن. رفتیم و زیر یکی از درختها نشستیم. هیوا به امیر گفت: «این فامیلتون قراره بیست و چهاری تو دست و پامون باشه؟» امیر یه هوف بلند کشید و گفت: «میگی چیکارش کنم؟» هیوا گفت: «بابا این خیلی پاستوریزهست امیر. اصلاً به درد اکیپمون نمیخوره. تازه از کجا معلوم راپورتت رو به آقات نده!» اخم کردم و گفتم: «من فضول نیستم.» رامیار لپم رو کشید و گفت: «دیدید که فضول نیست. بذارید تو اکیپ باشه. صفر تا صدش با من!» امیر خندید و گفت: «غلط اضافه. سمت رضا بری با من طرفی.» رامیار خندید و گفت: «بد شد که!» هیوا گفت: «دلقک بازی در نیارید. این بچه جدا از سوسول و مثبت بودنش، بچه خوشگل هم هست. اینجا دووم نمیاره و به گا میره. باس هواش رو داشته باشیم، حواسمون بهش نباشه یا کفتر میشه یا تو سَری خور. من خوش نئارم تو اکیپمون باشه و اُفت داره. ولی باید از دور هواش رو داشته باشیم.» رامیار صداش رو کلفت کرد و گفت: «شاعر میگه که؛ بچه مثبتا به گا میرن دادا….» امیر خطاب به هیوا گفت: «باید تو اکیپ باشه. یه مدت با خودمون باشه درست میشه. صد و یکی شدنش با من. خیالت تخت داش.» رامیار یه چشمک زد و گفت: «به اکیپِ “۱۰۱” خوش اومدی خوشگله.» هیوا با یه حالت ناراضی گفت: «حله. ولی نگفتی که چرا اومدن اینجا؟» امیر گفت: «داییم بد بیاری آورده و مال باخته شده. بعد از سالها مجبور شدن از اون بالا بالاها کوچ کنن و بیان این پایینپایینا. داداشمون هم که تو پَرِ قو بزرگ شده و این مدلیه. ولی خب درست میشه. یعنی درستش میکنیم.» رامیار گفت: «از عرش به فرش!» هیوا گفت: «فرش؟ اینجا زیر فرش هم نیست! اینجا تهِ تهشه. اینجا خود گهدونیه…» چند دقیقه بعد زنگ خورد و رفتیم سر کلاس. زنگ آخر هم مثل زنگ قبلی سخت و دیر گذشت. حالم خوب نبود و اصلاً دوست نداشتم اونجا باشم. دلم میخواست زود زنگ بخوره و برگردم خونه. بعد از یک ساعت طاقتفرسا بالاخره زنگ آخر به صدا دراومد و یه نفس راحت کشیدم. سریع وسایلهام رو جمع کردم و از کلاس بیرون زدم. امیر و رامیار و هیوا هم طبق معمول با همدیگه از کلاس خارج شدن. خونهی جدیدمون چند کوچه با خونهی امیر فاصله داشت و به سمت امیر رفتم که با همدیگه برگردیم. چهار نفری از مدرسه خارج شدیم که امیر گفت: «رضا ما یه کاری داریم که باید انجامش بدیم. تو برگرد خونه که دایی نگران نشه. استراحت کن عصر میایم دنبالت که بریم بیرون، قراره بیشتر با اینجا آشنا بشی.» گفتم: «اگه زیاد طول نمیکشه منم باهاتون بیام.» امیر گفت: «نمیشه. زیاد طول میکشه. عصر میبینمت.» “باشه” آرومی گفتم و تنهایی به سمت خونه برگشتم. مسیر مدرسه تا خونه پر بود از کوچه پس کوچههای خاکی و باریک. اکثر کوچهها سه متری و شیبدار بودن. کمتر کوچهای آسفالت شده بود و معمولا خاکی و پر از سنگ ریزه بودن. خونهها هم اغلب آجری و دربست بودن و خونهی ما هم به همین شکل و توی یه کوچه روی دامنهی کوه بود. یه درِ رنگ و رو رفته داشت و یه حیاط ۲۰ متری. دستشویی و حمام هم تو حیاط بودن. سمت چپ حیاط یه سکوی بزرگ داشت که چهار تا پله میخورد. زیر سکو یه درِ آبی رنگ داشت که به یه انباری بزرگ ختم میشد و بالای سکو هم یه در میخورد و وارد پذیرایی میشد. طبق معمول کسی خونه نبود. بابا برام یادداشت گذاشته بود که تا غروب سرکاره و خونه نمیاد. باقی موندهی شام دیشب رو گرم کردم و خوردم. بعد از ناهار هم مثل همیشه بالشت ارغوانی رنگ مامان رو بغل کردم و با تصور بوی خوب تنش و صدای مهربونش خوابیدم… چند ساعت بعد با صدای زنگ خونه بیدار شدم. در رو باز کردم و بچهها پشت در بودن. هنوز لباسهای مدرسه تنشون بود و گمونم بعد از تعطیل شدن مدرسه تا الان برنگشته بودن خونه. هیوا و رامیار کف کوچه نشسته و به دیوار تکیه داده بودن و داشتن ساندویچ میخوردن. امیر گفت: «سریع بپوش بیا.» گفتم: «کجا میریم؟» هیوا با صدای زمختش گفت: «اه چقدر سوال میپرسی بچه. بپوش بیا دیگه.» چقدر ازش بدم میاومد. خیلی رو مخ و نچسب بود. بدون اینکه چیزی بگم رفتم آماده شدم و برگشتم. تو کل مسیر حرفی نزدم و فقط به حرفهاشون گوش میدادم. ولی طبق معمول از حرفهاشون چیزی نمیفهمیدم. چند دقیقه بعد به یه زمین فوتبال خاکی رسیدیم. کلی بچه اونجا بود و حسابی هِمهِمه بود. با اینکه زمین خاکی بود، ولی حسابی بهش رسیده بودن. محوطههای زمین رو با گچ کشیده بودن و تیرکهای دروازه رو با پایههایی که با لاستیک ماشین و سنگ ساخته بودن، نگه داشته بودن. یه پسرِ کچلِ تقریبا ۲۰ ساله با یه دفتر تو دستش وسط زمین ایستاده بود. چند نفر هم دورش رو گرفته بودن و باهاش حرف میزدن. هیوا به سمتش رفت و با صدای بلند گفت: «ممد نازاریو اسم مارو هم بنویس.» ممد گفت: «داش گُرگه اول پول بعد اسم. بعدشم از کی تا حالا هیوا گُرگه تیم داره؟» هیوا به من اشاره کرد و گفت: «چهار نفر شدیم. یه دروازه بان بهمون بدی حله.» هیوا از جیبش یکم پول درآورد و به ممد داد. ممد پول رو شمرد و گفت: «اسم تیمتون؟» هیوا گفت: «۱۰۱!» چند دقیقه بعد ممد دوتا تیم رو صدا زد و بازیشون شروع شد. ماهم کنار زمین نشستیم تا نوبتمون بشه. به امیر گفتم: «جریان چیه؟» امیر گفت: «شرطیه. هر تیمی اول بشه، کل پول رو میگیره.» گفتم: «این ممد نازاریو چیکارهست؟» رامیار گفت: «مسئول برگزاریه مسابقاته خوشگله. البته یک چهارم پول رو برای خودش برمیداره و در راه رضای خدا اینکار رو نمیکنه.» گفتم: «چرا بهش میگن نازاریو؟» گفت: «چون با اون سر کچل و فاصلهی بین دندونهاش شبیهِ رونالدو نازاریوئه!» بازی سوم که تموم شد، ممد اسم تیم مارو خوند و رفتیم تو زمین. قبل از اینکه سوت رو بزنه، هیوا گفت: «گیج بازی در نمیاری و فقط میزنی زیر توپ. هرکی هم خواست ازت رد بشه خطا میکنی. سوسول بازی دربیاری من میدونم و تو!» طبق معمول پوزخند زدم و بهش جوابی ندادم. ممد سوت رو زد و بازی شروع شد. چند لحظه بعد، اولین توپ بهم رسید. تو همین چند لحظه فهمیده بودم که رامیار و هیوا و امیر تو فوتبال چقدر نوبن و آبی ازشون گرم نمیشه. پس پاس دادن گزینهی آخرم بود. با کفِ پا توپ رو اِستُپ کردم و تمومِ بازیکنهای حریف رو با یکپا دوپا دریبل زدم و توپ رو گل کردم! علاوه بر اکیپ خودمون و تیم حریف، تمومِ بچههای اونجا با تعجب بهم خیره شده بودن. توپهای بعدی رو هم به همین شکل گل کردم و بازی رو با اختلاف بردیم. بعد از بازی رفتیم بیرون و منتظر بازی بعد موندیم. امیر در حالی که ذوق کرده بود گفت: «پشمام پسر… چرا نگفته بودی بازیت اینقدر خوبه؟» هیوا گفت: «بازیش خوبه؟ بابا خودش تنهایی یه تیمه. آقا من چاکر پاکرتم به مولا. اصلاً خاکتم. خیلی خوشم اومد. بدجور پرچممون رو بالا بردی لوتی.» رامیار صداش رو کلفت کرد و گفت: «شاعر میگه که؛ رضا همه رو دریبل میزنه با کفش تاناکورا؛ فقیر و نابغه، یه چیزی عینِ مارادونا…» خندیدم و گفتم: «ولی من همون پسرِ سوسول و بچه مثبتی هستم که تا چند ساعت قبل هیچجوره تحویلش نمیگرفتید!" هیوا گفت: «یه بچه مثبتِ با استعداد که قراره نون و آب بشی برا همهمون! ما دیگه گُه بخوریم تحویلت نگیریم!» امیر با تعجب گفت: «هِن؟» رامیار خطاب به امیر گفت: «کسخل فرض کن هر روز ما تیم اول بشیم! چی میشه؟» امیر که تازه دو زاریش افتاد، با ذوق سفت لپم رو بوسید و گفت: «به ناموسم خرابتم…» تا فینال چهار بازی مونده بود که هر چهارتاش رو بردیم و اول شدیم. البته بردیم که نه، من بُردم! خودم تنهایی. یه نفره. بعد از فینال، ممد پول رو به هیوا داد و کمکم آماده شدیم که برگردیم. غروب شده بود و محله تو شلوغترین حالت ممکن بود. برعکس صبح حالم خوب بود و فوتباله حسابی بهم چسبید. تو مسیر برگشت به یه ساندویچی به اسم “ساندویچی آق جلال” رفتیم و چهار نفری فلافل زدیم. موقع خوردن ساندویچها رامیار گفت: «بچهها نظرتون چیه رضا رو ببریم پیشِ “علی فِری”؟» هیوا بعد از حرف رامیار، تیکهاش پرید تو گلوش و گفت: «علی فری؟ ابدااااً. مغز خر خوردی؟» رامیار گفت: «چرا؟ مگه چیه؟» هیوا گفت: «اولاً که اگه رضا بره پیش علی فری، علی دیگه نمیذاره تو زمین خاکی فوتبال کنه و این یعنی پول پَر! دوماً علی بفهمه رضا رفیقِ منه عمراً اگه قبولش کنه. پس قضیه منتفیه و نمیشه…» امیر گفت: «میشه!!!» هیوا با تعجب گفت: «کصشعر میگی دیگه نه؟» امیر گفت: «تهِ تهِ این زمین خاکی برامون همین چندرغاز میمونه که باهاش چهارتا فلافل و تنگش یه پپسی خانواده بزنیم! الان رضا حکم الماس رو داره. پیشرفت کنه نون همهمون تو روغنه! بعدشم علی فری با من، خودم راضیش میکنم.» کنار شقیقهام رو خاروندم و با لودگی گفتم: «میشه یه جوری حرف بزنید که منم بفهمم قضیه چیه؟» امیر لبخند زد و گفت: «میگم برات.» بعد خطاب به بقیه گفت: «امشب یه “آنتراک” بریم؟» رامیار گفت: «با حضورِ رضا؟» امیر گفت: «دیگه بدون رضا نداریم. از این به بعد همه چی چهار نفرهست!» گفتم: «آنتراک چیه؟» امیر گفت: «امشب ساعت دوازده که خان دایی خوابید، کلید رو برمیداری و میزنی بیرون. ما اون موقع سر کوچهتونیم. حله؟» گفتم: «ولی…» هیوا حرفم رو قطع کرد و گفت: «وقتی تو اکیپِ مایی دیگه ولی و امّا و نمیشه و اینا نئاریم. دوازده شب منتظرتیم!» ساعت یه ربع به دوازده رو نشون میداد. خُر و پُفهای بابام شروع شده بود و مطمئن شدم که خوابش برده. بلند شدم، آسهآسه کلید رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. ولی خبری از بچهها نبود. سر کوچه نشستم و منتظر موندم. به یه ربع نرسید که بچهها هم رسیدن. سه تاشون ماسک زده بودن و یه نایلون مشکی دست رامیار بود. همین که رسیدن، هیوا یه دونه ماسک بهم داد و گفت: «این رو بزن!» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون چِ چسبیده به را. میدونی چی من رو عصبی میکنه؟» گفتم: «چی؟» گفت: «چی و چرا و کجا و ولی و امّا. پس نگو. نگو که عصبی نشم. به جاش بگو چشم.» بدون اینکه چیزی بگم ماسک رو گرفتم و زدم. امیر گفت: «نترس. این فقط یه بازیه که قول میدم خوشت بیاد.» بعد به نایلون مشکی اشاره کرد. رامیار از تو نایلون یه دونه تخم مرغ بیرون آورد و به امیر داد! امیر به تخم مرغ اشاره کرد و گفت: «میدونی اگه یه تخم مرغ به یه شیشه بخوره، چی میشه؟» گفتم: «چی میشه؟» گفت: «تخم مرغ میشکنه، ولی شیشه نمیشکنه! ولی اون شیشه دیگه هیچوقت شیشه نمیشه. چون رد و بوی تخم مرغ تا مدتها روش میمونه!» بعد تخم مرغ رو به سمت پنجرهی یکی از خونهها پرت کرد! تخم مرغ شکست و کل پنجره کثیف شد! بعد گفت: «بدو!» دویدن و منم از ترس سریع دنبالشون دویدم. زدیم تو کوچه پس کوچهها و از اونجا دور شدیم. چند دقیقه بعد امیر ایستاد و با خنده گفت: «نقطه امنه وایسید.» در حالی که نفسنفس میزدم گفتم: «این چه کاری بود آخه؟» رامیار خندید و گفت: «آنتراک! مردم آزاری! هیجان! ورزش! و همچنین دیوث بازی!» و همه زدن زیر خنده. امیر یه دونه تخم مرغ دیگه برداشت، بهم داد و گفت: «امتحان کن! خیلی حال میده.» دو به شک بودم و دلم نمیخواست همچین کاری رو انجام بدم. هیوا گفت: «نترس! اولین چیزی که تو پایینشهر باید یاد بگیری نترسیدنه! باید یاد بگیری هرکاری رو بدون ترس انجام بدی. اینجا اگه بترسی باختی…» تخم مرغ رو از امیر گرفتم. چند تا گزینه داشتم. راحتترینش رو انتخاب کردم، تخم مرغ رو به سمتش پرت و سریع شروع به دویدن کردم. خیلی راحتتر از اون چیزی بود که فکر میکردم. خیلی هم باحال بود. تخم مرغ به تخم مرغ برام عادیتر میشد و لذتش بیشتر و بیشتر میشد. اونقدر بیشتر که از شدت هیجان قهقهه میزدم. بعد از یک ساعت دویدن تو کوچهها و کثیف کردنِ بیست تا پنجره، تو یه پارک لش کردیم. کنار همدیگه رو چمنها دراز کشیدیم و به آسمون خیره شدیم. داشتم به روزی که گذشت فکر میکردم. هیچوقت تو زندگیم این حجم از هیجان رو تجربه نکرده بودم. با فکر کردن به اتفاقات اون روز، لبخند رو لبم اومد و گفتم: «بچهها شماها خیلی باحالید! خوشحالم که باهاتون رفیقم.» رامیار خندید و گفت: «این تازه اولشه!» هیوا گفت: «البته اول بگایی!» امیر گفت: «بگایی قشنگه. البته فقط اولش!» و سکوت بینمون حکم فرما شد. چند دقیقه بعد گفتم: «بچهها بزرگترین آرزوتون چیه؟» هیوا گفت: «سطح یک شدن!» گفتم: «سطح یک شدن یعنی چی؟» امیر گفت: «یعنی بهترین شدن. یعنی تو بالاترین نقطه ایستادن. یعنی قُله. یعنی اوجش. یعنی تهِ تهِ تهش.» رامیار گفت: «از فرش به عرش!» گفتم: «سطح یک شدن تو چی؟» هیوا گفت: «سطح یک شدن تو لاتی!» امیر گفت: «همینی که هیوا گفت!» رامیار گفت: «سطح یک شدن تو رَپ و خوانندگی!» یکم فکر کردم و گفتم: «فوتبال هم سطح یک داره؟!» رامیار گفت: «همهچی سطح یک داره!» گفتم: «پس سطح یک شدن تو فوتبال…!» چند روز گذشت. تو اون چند روز بچهها طبق معمول بعد از مدرسه میرفتن یه جایی که من نباید باهاشون میرفتم. حتی راجع بهش حرفی نمیزدن و این من رو کلافه میکرد. ولی به روی خودم نمیآوردم و واکنشی نشون نمیدادم. تا اینکه یه روز زنگ تفریح، امیر به هیوا گفت: «با پدرت حرف زدی؟» هیوا گفت: «آره. قبول کرد. ولی…» امیر گفت: «ولی چی؟» هیوا به من اشاره کرد و گفت: «ولی اگه رضا رو ببینه ممکنه نظرش عوض بشه. به بچه خونگی جماعت اعتماد نداره و میگه به درد این کارا نمیخورن. میگه بچههای شَر خوراک این کارن. میگه بچهای که شَره عقل تو مخش نیست. کسی هم که عقل نداره تو این کار به درد میخوره!» امیر یکم فکر کرد و گفت: «راست میگی. رضا رو ببینه قطعاً منصرف میشه.» پرسیدم: «میشه به منم بگید جریان چیه؟» امیر گفت: «بعداً خودت میفهمی.» و دوباره تو فکر رفتن. چند لحظه بعد، رامیار یه بشکن زد و گفت: «من یه فکری دارم بچهها!» هیوا گفت: «چه فکری؟» رامیار دستش رو توی موهایِ من کشید و گفت: "نصف خوشگلی داشمون تو موهای لختشه. حالا فرض کنید این موها نباشه و مثل ایکیوسان کچل باشه. به جای لباسهای خوشگل خودش هم، لباسهای من یا امیر تنش باشه. یه نمه هم بوی سیگار بده. چهارتا لفظِ کوچه بازاری هم یادش بدیم که برا “اِسی خان” لفظ بیاد. اون وقته که همهچی روال میشه.» لبخند روی لبِ امیر نشست و گفت: «همینه.» و با رامیار زدن قدِش. شاکی شدم و گفتم: «عمراً کچل کنم. حداقل تا وقتی که بهم نگید قضیه چیه کچل نمیکنم.» سه تاشون با یه نگاه پوکر بهم خیره شدن. انگار راهی نداشتم. یه دست تو موهام کشیدم و گفتم: «پس کچل میکنم!» و همه زدیم زیر خنده… عصر همون روز رفتیم آرایشگاه و کچل کردم. یه چندتا جملهی کوچه بازاری و لفظِ لاتی هم یادم دادن و تأکید کردن که تا اِسی خان ازم سوال نپرسیده چیزی نگم. و بدون استثنا هرچی که گفت بدون چون و چرا بگم چشم. فردای اون روز بعد از مدرسه، چهار نفری رفتیم اونجایی که قبلاً بدون من و سه نفری میرفتن. اینکه کاملاً من رو پذیرفته بودن و روم حساب میکردن حس خوبی بهم میداد. دوست داشتم باهاشون باشم، به هر قیمتی که شده. حتیٰ دیگه برام مهم نبود که قراره کجا بریم و چیکار کنیم. مهم این بود که من رو پذیرفته بودن و الان من باهاشون و تو برنامههاشون بودم! به سمت خونهی هیوا راه افتادیم. وقتی دمِ در رسیدیم، هیوا گفت: «کیفهاتون رو به من بدید.» رامیار و امیر کیفهاشون رو به هیوا دادن و من و هیوا وارد خونه شدیم. خونهشون یه حیاط بزرگ سیمانی داشت که یه طرفش کاملاً لونه کفتر بود و طرف دیگهش یه باغچهی بزرگ. یه درخت انجیر و چندتا بوته انگور تو باغچه بودن که نمای خوب و دلنشینی به اون خونهی کلنگی و کاهگلی داده بودن. ته حیاط که رسیدیم، هیوا درِ آهنی و قراضهی خونه رو باز کرد و واردِ هال شدیم. از در که وارد شدم، چشمهام تیره شد و سرم گیج رفت. تیرگی، بخاطر دود و غبار داخل اتاق بود، ولی سرگیجهم بخاطرِ بوی مهلکی بود که منشاءش رو با نگاه دوم توی اتاق پیدا کردم. یه مرد گندهی سیاه سوخته، که انگار ورژنِ پیشرفتهتر و بزرگترِ هیوا بود، با یه رکابی کثیف و پاره پوره، پای بساط تریاک نشسته بود. اون موقعها نمیدونستم تریاک چیه و اولین بارم بود که همچین چیزی رو از نزدیک میدیدم. همین باعث شده بود شوکه بشم و به کُل برنامه یادم بره. هیوا با آرنج زد تو پهلوم و آروم گفت: «آقاجون این همون رفیقمه که بهت گفتم.» بدون اینکه چیزی بگه یه نگاه به سر تا پام انداخت. سریع یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «سلام اسی خان. حاضرم برای نوکریتون.» یه پوزخند نچسب زد و گفت: «اولندِش که اسی نه و اسکندر. دومندِش، نوکر خوبه. ولی نوکری که کَر و کور و لال باشه! هستی؟» گفتم: «شما امر کنی هستم!» گفت: «خوبه.» و بعد با چاقوی دسته زردی، که رو بدنهاش “اسکندر” حک شده بود، یه تیکه از تریاکش رو برید و گذاشت رو بافور. اون یه تیکه تریاک رو کاملاً دود کرد، بعد بلند شد و از خونه بیرون رفت. هیوا یه چشمک زد و گفت: «کارت خوب بود.» چند دقیقه بعد با چهارتا نایلون مشکیِ چسبکاری شده برگشت. هر نایلون رو گذاشت تو یکی از کیفها و خطاب به هیوا گفت: «هر چهار بسته رو میبری همونجایی که گفتم. عیناً همون کارهایی رو گفتم بدون کم و کسر انجام میدید. حواست جمع باشه هیوا گند نزنی. شیرفهمی؟» هیوا گفت: «خیالت تخت آقا جون، همهمون شیر فهمیم.» کیفها رو برداشتیم و از خونه بیرون زدیم. تو مسیر حرفی نزدم و ذهنم آشفته بود. امیر یه مشت زد رو بازوم و گفت: «چته پکری؟» گفتم: «ما داریم چیکار میکنیم؟» لبخند زد و گفت: «هیچی. ما داریم میریم پارک. یه فوتبال میزنیم و برمیگردیم!» گفتم: «فوتبال؟» گفت: «آره فوتبال!» چند لحظه بعد به پارک “کاج” رسیدیم. پارک پر بود از درختهای کاج و تو تموم گوشه و کنارههای پارک میشد میوههای کاج رو دید. به سمت شمال پارک رفتیم و کنار یه درخت کاج نشستیم. چند دقیقه بعد چند تا پسر مدرسهای که تقریباً هم سن و سال خودمون بودن به سمتمون اومدن. اونی که جلوتر از همه بود و یه توپِ دو لایه دستش بود، خطاب به هیوا گفت: “چهار به چهار، شرطی، پونزده دقیقه، پنج گل. هستید؟” هیوا گفت: «شما که پنج نفرید!» اونی که عقبتر از همه وایستاده بود و جثهاش هم از همه ریزتر بود گفت: «من فوتبالی نیستم داش. به جاش تا بازی تموم میشه حواسم هست که کیفهاتون رو دزد نزنه!» بلند شدیم و بازی رو شروع کردیم. میدونستم که بازی بهونهست و قراره یه اتفاقهایی بیفته. اصلاً حواسم به فوتبال نبود و نگاهم همهاش به اون پسر و کیفها بود. چند لحظه بعد خیلی عادی نایلونهای کیفهای ما رو، با نایلونهای کیفهای خودشون جا به جا کرد و هیچکس هم حواسش بهش نبود. سر یه ربع بازی رو تموم کردیم، کیفهامون رو برداشتیم و به سمت خونهی اسکندر برگشتیم. وقتی رسیدیم، نایلونهای جدید رو بهش دادیم و اونم به هر کدوممون یه ده هزارتومانی داد! اون موقع برای یه پسر یازده-دوازده ساله پولِ خوبی بود. هر روز ده، هر هفته هفتاد و هر ماه ۲۸۰ هزار تومان! همونجا بود که تمومِ عذابوجدان و حسِ بدی که به جونم اومده بود، همراه با تریاکِ اسکندر دود شد و رفت هوا… همون روز برای ناهار با بچهها رفتیم ساندویچی و هرچی دلمون خواست خوردیم. بعد از ناهار هم رفتیم پارک و تا خود عصر کصشعر گفتیم و خندیدیم. لا به لای مسخره بازیهامون رامیار گفت: «بر و بچ نظرتون چیه امروز رضا رو ببریم ریودوژانیرو؟» با تعجب گفتم: «ریودوژانیرو؟!» امیر به تپهی بلندی که یه سالنِ فوتسال روش بود اشاره کرد و گفت: “مهدِ فوتبال و فوتسال! هر سال بازیکنهای زیادی از اینجا به فوتبال و فوتسال استان معرفی میشن و حسابی میترکونن. همه از دم، بچه پایین و خار و مادرِ استعداد. جدا از استعداد، همهشون روحیهی جنگندگی و آرزوی سطح یک شدن رو دارن. درست عین برزیلیها! همین باعث شده که به اینجا لقب “ریودوژانیرو” رو بدن.» هیوا پوزخند زد و گفت: «بازیکنها در حدِ لالیگا، مربی در حدِ لیگ محلات!» امیر گفت: «از هیچی بهتره. رضا بره اونجا به یه سال نرسیده پیشرفت میکنه و خودش رو بالا میکشه. این خط و این نشون.» رامیار گفت: «دلم روشنه. این فوتبالیست میشه، منم رَپِر. شما دوتا بیخاصیت هم بادیگاردمون میشید. البته اگه ساقی شدن رو ترجیح ندید.» هیوا پوزخند زد و گفت: «قطعاً ساقی شدن رو ترجیح میدم.” و همه زدیم زیر خنده. یکم دیگه تو سر و کلهی همدیگه زدیم و بعد به سمت ریودوژانیرو راه افتادیم…! به سالن که رسیدیم، هیوا رو پلههای درِ ورودی نشست و گفت: «من نمیام تو. علی منو ببینه ممکنه لج کنه. منم اعصاب ندارم و میزنم چپ و راستش رو یکی میکنم.» رامیار خندید و گفت: «آره داداش تو نیا. میای اونجا وحشی بازی در میاری و ما رو هم شرمنده میکنی.» وارد سالن شدیم و رو سکوهای کنار زمین نشستیم. بچهها با لباسهای یکدست داشتن گرم میکردن. مربی هم که همون علی فِری باشه وسط زمین با لباس ورزشی ایستاده بود. قدش کوتاه بود، ولی بدنش رو فرم و عضلانی. سیبیلاش کلفت، موهاش فر و چشمهاش سبز رنگ بودن. از اون چشم سبزهایی که نه تنها آدم رو قشنگ نمیکنه، بلکه آدم رو ترسناکتر و خشنتر نشون میده. یکم که از تمرین گذشت بچهها رفتن آب بخورن. تو همون حین من و امیر بلند شدیم و به سمت مربی رفتیم. تو همون نگاه اول متوجه خطوخش و ردهای چاقو رو ساعد و کنار کلهاش شدم. کنار فَکش هم یه زخم گنده داشت که حسابی خودنمایی میکرد. امیر یه خوش و بش خشک با علی کرد و گفت: «آق علی این رفیقمون رو آوردم که تست بده. چند روز قبل بردیمش زمین خاکی، جونِ شما همهشون رو لوله کرد و ۱۵-۱۶ تا گل زد. ما هم از مرام و معرفت و دلسوزی شما برای بچههای پایین براش گفتیم و گفت دلش میخواد بیاد اینجا و براتون بازی کنه. اگه اجازه بدید بازی کنه و بازیش رو ببینید.» علی یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت: «خیلی ریزه میزهست و پاهاش هم کوتاهه. فکر نکنم بشه ازش فوتبالیست ساخت. ولی خب حالا عوض کن ببینم چی تو چنته داری بچه جون.» لباسهام رو عوض کردم و آماده شدم. نزدیک به یک ساعت فقط کنار زمین ایستادم! بعد از یک ساعت علی بهم گفت: «برو تو زمین. یادت باشه فقط ۱۰ دقیقه وقت داری!» وارد زمین شدم. ده دقیقه خیلی وقت کمی بود. اونم در حالی که هیچکس بهم پاس نمیداد! چند دقیقه گذشت و هنوز توپی بهم نرسیده بود. تصمیم گرفتم خودم توپ رو از حریف بگیرم و خودم رو نشون بدم. روی پای یکی از بازیکنهای حریف تکل زدم و توپ رو ازش گرفتم. بازیکن اول و دوم رو با حرکت بدن و بازیکن سوم رو با دریبل زیدانی جا گذاشتم و با یه شوتِ بغلِ پا توپ رو گُل کردم. و همه با بُهت بهم خیره شدن. همین که توپ گل شد، علی سوتِ پایان رو زد. لابهلای نگاههای متعجب بقیه و لبخند رضایت امیر به سمت علی رفتم. علی با تعجب پرسید: «قبلاً کجاها بازی کردی؟» گفتم: «هیچ جا.» تعجبش بیشتر شد و گفت: «یعنی تا حالا تو هیچ باشگاهی بازی نکردی؟» گفتم: «نه. فقط تو کوچه و محلّه. اونم دور از چشم پدرم. پدرم میگه فوتبال سگدو زدنِ الکیه و آخر و عاقبت نداره.» گفت: «اگه فوتبال همینیه که پدرت میگه، الان چرا اینجایی؟» گفتم: «اینجام که خلافش رو به پدرم ثابت کنم!» لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «درستش همینه. فردا ساعت چهار سر تمرین باش!» گفتم: «یعنی قبولم؟» گفت: «موقتاً قبولی. باید بهم ثابت کنی که حرکت امروزت اللّٰهبختکی نبوده.» لبخند زدم و گفتم: «چشم آقا.» تو همون تمرین روز بعد، بهش نشون دادم که چقدر بارمه و حسابی راضیاش کردم. بعد از اون روز دیگه هوام رو داشت و نگاهش به من ویژهتر از بقیه بود. منم روز به روز بهتر میشدم و پیشرفتم کاملاً مشهود بود. چند ماه گذشت… جدا از بحث فوتبال، علی خارج از فوتبال هم بهم اعتماد کامل داشت. همین باعث شده بود که انجام یه سری کارهای شخصیاش رو به من بسپاره. یه روز بعد از تمرین، یکم پول بهم داد و گفت ببرم و به زنش بدم. منم پول رو گرفتم و به سمت خونهاش راه افتادم. قبل از اون ماجرا چند باری زنش رو دیده بودم. زنش خیلی جوون و خوشگل بود و دست کم یه ۱۰ سالی با علی تفاوت سنی داشت. همیشه برام سوال بود که این چطوری زن علیفری شده؟ اسمش “نَرمین” بود. برعکس تموم زنهای محلّه به شدت امروزی و پایبند به مُد بود. همین باعث شده بود همیشه تو کانون توجه بقیه باشه. ولی چون زنِ علیفری بود، کسی تخم نمیکرد کج بهش نگاه کنه و نزدیکش بشه. وقتی به خونهشون رسیدم، متوجه شدم که دَر بازه. ولی با اینحال زنگِ خونه رو زدم که نرمین بیاد بیرون و پول رو بهش بدم. اما هرچی زنگِ خونه رو زدم خبری از نرمین نشد. با خودم گفتم شاید بیرون باشه و چند دقیقه منتظر موندم. ولی باز خبری ازش نشد. چند لحظه بعد یادم اومد که علی گفت اگه کسی خونه نبود و در باز بود، برم تو خونه و پول رو روی اُپِن آشپزخونه بذارم. آروم در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. چند باری نرمین رو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. تقریباً مطمئن شده بودم که خونه نیست و با خیال راحت وارد پذیرایی شدم. پول رو روی اُپن گذاشتم و خواستم بیام بیرون، که یهو در اتاق باز شد! نرمین با بالاتنهی لخت و حولهای که دور پایین تنهاش پیچیده بود از اتاق بیرون اومد. ناخودآگاه چند لحظه مات سینههای نرمین شدم و بعد سرم رو پایین انداختم. با تته پته گفتم: «ببخشید نرمین خانوم… علی خان گفت براتون پول بیارم. هرچی زنگ زدم و صداتون زدم جواب ندادید و فکر کردم خونه نیستید، برای همین اومدم تو خونه.» در حالی که همونجا وایستاده بود گفت: «گیریم که خونه نباشم، این دلیل میشه که به خودت اجازه بدی که بی اجازه بیای تو خونه؟» از حرفش جا خوردم. خیلی ترسیدم و اگه به علی میگفت بدبخت میشدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «غلط کردم نرمین خانوم. ولی علی آقا خودش گفت اگه کسی خونه نبود بیام تو و پول رو بذارم تو خونه.» مکث کرد و چیزی نگفت. این ترسم رو بیشتر کرد. بعد یهو خندید و گفت: «شوخی کردم… قیافهات خیلی بامزه بود وقتی ترسیدی! لازم نیست بترسی. کار بدی نکردی که.» یه نفس راحت کشیدم و چیزی نگفتم. نرمین گفت: «دوست ندارم وقتی با کسی حرف میزنم به جای نگاه کردن به من، به زمین خیره بشه!» از حرفش تعجب کردم. با بالاتنهی لخت رو به روم وایستاده بود و ازم میخواست که بهش نگاه کنم. یه حسِ هیجانِ آمیخته با ترس باعث شد ناخودآگاه یه نفس عمیق بکشم. آروم سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. موهاش بلوند بود و چشمهاش قهوهای. صورت استخونی و چشمهای کشیده و لب و بینیِ باریکش باعث شده بودن که چهرهش جوونتر از اون چیزی که هست نشون بده. سینههاش متوسط بودن و هالههاشون قهوهای کمرنگ. بعد از اینکه حسابی غرق جذابیتش شدم، لبخند زد و گفت: «حالا شد.» بعد آروم بهم نزدیک شد. با هر قدمی که به سمتم بر میداشت، نفسهام تندتر و تندتر میشدن. به یک قدمیام که رسید، آروم دستهاش رو توی موهام کشید. قلبم داشت تو دهنم میاومد و زانوهام سست شده بود. گفت: «موهای لخت و خوش رنگی داری.» و بعد انگشتهاش رو از موهام به سمت صورتم برد، با پشت دستش صورتم رو لمس کرد و انگشتهاش رو به لبم رسوند. با انگشتش لبم رو فشار داد و گفت: «پول رو بهم بده!» نفسی رو که تو سینهام حبس شده بود رها کردم و به سمت اُپن رفتم. پول رو برداشتم و به سمت نرمین برگشتم. به چند قدمیاش که رسیدم، یهو حوله رو از تنش رها کرد و حوله افتاد. نفسهام دیگه رسماً به شماره افتاده بود. رد نگاهم رو از صورتش رو به پایین بردم و به لای پاهاش رسیدم. رونهاش به شدت سفید و صاف بودن. تپلیِ بین پاهاش نسبت به رونهاش تیرهتر بود. ولی به حدی صاف و خوشتراش بود که نمیشد ازش چشم برداشت. اولین بارم بود که یه زن لخت رو میدیدم. اونم نه هر زن لختی. زنی به زیبایی نرمین و از اون فاصلهی نزدیک. با لمس دستهای نرمین زیر چونهام به خودم اومد. چونهام رو به سمت بالا فشار داد و دوباره به چشمهام خیره شد و گفت: «چطورم؟ خوشت اومده؟!» بعد دستش رو از کنار گردنم عبور داد و از پشت، موهام رو تو مشتش گرفت. صورتم رو به سمت سینههاش هدایت کرد و تو چند سانتیمتری سینهاش نگهش داشت. گفت: «جواب سوالم رو ندادی. خوشت اومده؟!» گفتم: «نمیدونم باید چی بگم خانوم!» گفت: «معلومه که خوشت اومده. فقط میترسی به زبونش بیاری!» یهو سرم رو لای ممههاش چسبوند و با یه صدای آروم گفت: «نرمه نه؟ اگه خوشت اومده میتونی بخوریشون!» تو اون حالت جز خوردن سینههاش راه دیگهای نداشتم. بدون اینکه چیزی بگم شروع کردم به لیس زدن لای ممههاش. اصلاً نمیدونستم دارم چیکار میکنم و مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دستهای نرمین رام شده بودم. بدنش بوی خوبی میداد و پوستش به شدت لطیف بود. فشار دادن ممههای نرمش رو صورتم حس خاصی بهم میداد و دیوونه کننده بود. چند لحظه بعد سرم رو به سمت نوک ممهاش هدایت کرد و ممهاش رو توی دهنم گذاشت. منم با ولع شروع کردم به مکیدن. این کار رو با دو طرف سینهاش انجام دادم و چند لحظه بعد کل سینهاش با آب دهنم خیس شده بود. فشار دستش روی موهام بیشتر شد و من رو به سمت پایین هول داد. خم شدم و جلوش زانو زدم. حالا کُصش تو چند سانتیمتری صورتم قرار گرفته بود. در حالی که عقبعقب میرفت و موهای من رو به سمت خودش میکشید، به دیوار تکیه داد. یکم پاهاش رو از هم باز کرد و کصش رو به صورتم نزدیکتر کرد. سرم رو به سمت کصش هدایت کرد و گفت: «میخوای طعمش رو بچشی؟» با تکون دادن سرم تایید کردم. گفت: «پس لیس بزن و تمیزش کن…!» زبونم رو درآوردم و خواستم لیس بزنم که یهو سرم رو عقب کشید. با چشمهای خمارش بهم خیره شد و گفت: «التماس کن که بذارم لیسش بزنی!» نمیدونستم چرا این رو خواست و چی باید میگفتم. آروم گفتم: «بذار لیسش بزنم.» گفت: «نشد… بیشتر.» گفتم: «لطفاً بذار لیسش بزنم.» با یه لحن حشریتر گفت: «بیشتررر التماس کن.» گفتم: «خانوم تورو خدا بذارید کُصتون رو لیس بزنم!» انگار منتظرِ همین جمله بود. چشمهاش رو بست و سفت سرم رو به کصش چسبوند. یه لیس عمیق از پایین به بالا، لای درزش کشیدم و زبونم از مایع لزجی که لای پاهاش بود خیس شد. چندشم شد و فاصله گرفتم. ولی نرمین محکمتر از قبل سرم رو به کصش چسبوند و شروع کرد تندتند کصش رو روی دهنم مالیدن. نالههاش به اوج خودش رسیده بود و داشت جیغ میکشید. کل دهنم از آب کصش خیس شده بود و حالم داشت بهم میخورد. ولی با اینحال یه حس عجیبوغریب و ارضا کننده داشت. حسی که تا اون موقع تجربهاش نکرده بودم و خیلی برام خاص بود. چشمهام رو بسته بودم و داشتم از نرمی و داغی کصش لذت میبردم، که لابهلای نالههای بلندش، یهو صدای باز شدن در اومد! با شنیدن صدای در سریع از جام پریدم و یادم اومد که در حیاط رو نبسته بودم…! ادامه دارد… نوشته: سفید دندون -
توسط poria · ارسال شده در
زن مطلقه × داستان سکسی × داستان زن مطلقه × سکس زن مطلقه × زرخرید - 1 ۵۶ ۵۷ ۵۸ ۵۹ آلارم گوشی رو قبل از اینکه صداش در بیاد قطع کردم. نمی دونم منی که شبا رو کلا بیدارم چرا دیگه گوشی رو روی آلارم میذارم شاید بخاطر اینه خیلی وقته توی این زندگی یکنواخت زمان رو گم کردم و اگه این آلارم نبود و ساعت هفت رو نشون نمی داد همینطوری روی تختم می نشستم و غرق تو افکارم روز رو رد میکردم، روز چیه اگه نیاز به خوردن غذا و پس دادنش نبود یک ماه هم دووم که هیچی حتی بهم تو این وضعیت خوش میگذشت.ولی قیافه صاحبکارم و عربده هایی که می کشید، تو تنها دفعه ای که تاکسی گیرم نیومد و پنج دقیقه دیر کردم باعث شد گشادی رو بزارم کنارو آماده بشم برا رفتن سر کار راستش با وجود صاحبکار پیر و تقریبا بد اخلاق کارمو دوست داشتم. برای کسی که بیشتر از دیپلم نخونده و پدرش فوت کرده و غیر از مادرش کس و کاره دیگه نداره ،چه جایی بهتر از مغازه طلافروشی که صاحبش علی رغم بد اخلاقیاش بهش اعتماد داره و روز به روز این اعتماد داره بیشتر میشه مضاف بر اون درسته درس نخوندم ولی به واسطه معلم بودن پدرم به کتاب و فیلم و موسیقی درست حسابی علاقه داشتمو همین باعث شده بود یه وسواسی داشته باشم رو محیط اطرافمو نتونم هر جایی کار کنم و جو این طلافروشی باهام سازگار بود یه دوش سریع گرفتمو لباس پوشیدمو راه افتادم منتظر تاکسی بودم که یه پراید درب داغون جلوم وایساد ،کنار راننده پر بود و عقب دوتا دختر نشسته بودن.نشستم کنارشون ،قیافه هاشون بد نبود تو کیفم همیشه کارت مغازه بود که پشتشم شماره خودمو نوشته بودم ،یه ببخشید گفتمو کارت بهشون دادم صاحب کارم باهام طی کرده بود که میتونم مشتری های خودمو داشته باشمو از قِبل اونا یه درصدی از سود و بهم می داد قصدم صرفا مخ زنی نبود و برام دو سر سود بود اگه به خودم پا میداد که می تونست اتفاق های بامزه بیفته اگرم برا کار و مغازه زنگ میزند از نظر مالی به نفعم بود تو همین افکار بودم که یکیشون گفت میخوای شماره منو تو گوشیت بزن ، دست کردم تو جیبم گوشیمو در بیارم فهمیدم گوشیمو جا گذاشتم خونه ،به واسطه کار و مشتری های مغازه نمی تونستم بیخیال گوشی شم عذرخواهی کردمو از ماشین پیاده شدم بالاجبار یه اسنپ دو مسیره گرفتمو رفتم گوشیو از خونه آوردم خدارو شکر سر وقت رسیدم به مغازه. ناراحت بودم که چرا بخاطر اشتباهم باید پول اسنپ بره تو پاچم که یه پیغام از یه شماره ناشناس برام اومد نوشته بود امری داشتین؟ زدم شما؟ یه جواب روتین داد که "معلومه به خیلیا شماره میدی " راستش به خیلیا اون کارتو داده بودم ولی یا بهم زنگ زده بودن یا زمان زیادی گذشته بود پس کسی غیر از اون دوتا دختر تو ماشین نمیتونستن باشن . حال و حوصله اس ام اس بازی نداشتم سریع زنگ زدم که هم مطمئن باشم خودشونن هم بتونم با صدای بامزه و دورگم مخشونو یا مخشو بزنم کلا اهل کس لیسی نبودم ولی راهی غیر از این برا مخ زدن کسی که ده دقیقه بیشتر تو ماشین ندیده بودمش نبود تا گوشی برداشت خودمو معرفی کردم و شروع کردم ازش تعریف کردنو اینکه چشممو گرفته و من به کسی شماره نمیدم و حتما خیلی خفن بوده که بهش شماره دادم دو سه دیقه نان استاپ همین خوزه عبلات رو گفتم و ساکت شدم تا فیدبک بگیرم که ماجرا خیلی عجیب شد دختری که پشت تلفن بود ادعا کرد که اون کسی که شماره رو بهش دادم نیست و کارتو از کف تاکسی پیدا کرده و زنگ زده بگه منتظر نباشم، یه لحظه هنگ کردم ولی با خودم گفتم حتما داره باهام بازی میکنه پس خودمو جمع کردمو بابت تماسش تشکر کردم و خدافظی. وقتی قطع کرد یکم فک کردم :در هر دو حالت موضوع برام جالب بود اگه یکی از اون دو تا دختر بهم زنگ زده بود که حتما آدم جالبی بوده که همچین بازیو راه انداخته اگرم ادم جدید بوده باشه که بازم آدم بامزه ای باید باشه که دنبال ماجرای شماره پشت یه کارت افتاده از اونجا که خیلی جنتلمن خدافظی کرده بودم و کلا هم با وجود تنها بودن هَول نبودم خیلی فول بود دوباره بهش زنگ بزنم یا پیگیری کنم پس با خودم گفتم این ماجرارو رها می کنم رو هوا و هر خبری از این آدم بشه برا من جذابه ولی شمارشو سیو کردم تا نتونه بعدا از ناشناخته بودنش سواستفاده کنه و بهم کیر فنی بزنه کلا هم از ذهنم ریختمش بیرونو خودمو با کارای مغازه سرگرم کردم طرفای ساعت یازده بود که یه خانوم اومد تو مغازه و از صاحب کارم یه کار سبک خواست اصولا این جور مشتریا رو صاحبکارم به من می سپرد پس بدون اینکه منو صدا کنه رفتم جلو با احوالپرسی چند تا کار بهش نشون دادم یه گوشواره انتخاب کرد و وقتی صاحب کارم داشت براش حساب میکرد کارت مغازه رو با لبخند و همراه با یه چشمک ریز بهم داد و پول طلا رو حساب کرد و رفت. پشمام ریخته بود خیلی خوشگل و خوش هیکل بود پس راست می گفت کارتو از کف تاکسی پیدا کرده کلی اون دوتا دخترو دعا کردم که خودشون زنگ نزدن چون از نظر هیکل و قیافه پشم اینم نبودن تا از مغازه رفت بیرون بهش مسیج دادم :میتونم وقتتونو بگیرم خودش بهم زنگ زد برام عجیب بود انگار منو میشناسه شبیه دخترای دیگه نبود و سریع می رفت سر اصل مطلب باهاش برا ساعت ۶ تو کافه نزدیک مغازه قرار گذاشتم وسط هفته بودو سرمون خلوت،ساعت پنج از صاحبکارم اجازه گرفتم زودتر برم،اونم مخالفتی نکرد این دفعه با انبساط خاطر اسنپ گرفتم تا خونه ، خیلی وقت بود سر قرار نرفته بودمو یکم انتخاب لباس و تیپ برام سخت بود ولی از اونجا که دختره می خورد هم سنای خودم باشه تصمیم گرفتم تیپ رسمی بزنم یه پیرهن فیت با کت و شلوار تیره پوشیدمو یه کراوات کرم رنگ هم زدم و تقریبا یه ربع به شیش تو کافه بودم اونم شیش و سه چهار دقیقه رسید تا اومد بلند شدم صندلی رو براش کشیدم عقب اونم باهام دست داد و عجیب بود که صورتشو آورد جلو لبامو بوسید تمام جمله هایی که آماده کرده بودم از مغزم پاک شد و چند ثانیه تو شوک بودم اصا نمی فهمیدم داره چیکار می کنه ولی اون خیلی ریلکس نشست و شروع به صحبت کرد اسمش ماندانا بود فهمیدم سی سالشه و چهار سال ازم بزرگتره طلاق گرفته و تنها زندگی می کنه و علاوه بر اینکه دانشجوئه همزمان تو یه مدرسه به عنوان دفتردار کار می کنه ،قیافش خوشگل بود و هیکلش میزون و سفت ، قدش دو سه سانت ازم کوچیکتر بود کلا از همه چیش خوشم اومد داشتم براش از فیلمایی که دیده بودم میگفتم که یهو پاشو چسبوند به پام دوباره انگار با چکش زدن تو سرم به تته پته افتادم ولی خودم زدم به اون راه که انگار نه انگار ولی مثل اینکه همین جلسه اول میخواست کارو یکسره کنه یهو دستشو برد زیر میزو کیرمو که بخاطر کاراش راست شده بود گرفت دیگه رسما ریدم به خودم نمیدونستم باید چیکار کنم داشت کیرمو میمالید که بعد از چند ثانیه انگار که نا امید شده باشه یه اخمی اومد تو صورتشه گفتم چیزی شده ماندانا جون گفت اگه اینجا لخت شم رضایت میدی یه دستی به بدنم بکشی؟! تا حالا با فاحشه معاشرت نکرده بودم ولی فک نمی کنم فاحشه ها هم اینقدر صریح باشن زدم زیر خنده آنقدر عمیق خندیدم که به سکسکه افتادم بهش گفتم آخه شما اجازه نداده بودی گفت شما و زهرمار نکنه اجازه نامه کتبی می خوای عادت نداشتم همون جلسه اول کسی رو تاچ کنم یا ببوسم چه برسه به مالیدن ولی خب سرعت عمل ماندانا جون آچمزم کرده بود و کلا این روشنفکر بازیا از یادم رفته بود دستمو گذاشتم رو رونشو آروم بردم سمت کصش ولی بازم جرات نکردم بهش دست بزنم که یهو دستمو گرفتو گذاشت روش با تعجب بهش نگاه کردم که داری چیکار می کنی یهو گفت ببین من هرزه نیستم !!! واقعا با تمام این وقیح بازیاش مثل هرزه ها نبود یعنی اگه یه آدم دیگه این قضیه رو برام تعریف میکرد قطعا به دختر برچسب جنده می زدم ولی ماندانا با این رفتار ناشیانش و بدون برنامه ریزیش معلوم بود که نیاز داشت بهش گفتم می دونم انگار خیالش راحت شد که قضاوت بدی روش نذاشتم یهو بهم گفت میشه درش بیاری؟ گفتم اینجا ؟!؟ گفت آره هم اینجا بعدم با یه لحن کشداری گفت مال خودمه به کسیم ربط نداره. خیلی حاضر جواب بود همین بامزگیش یخمو آب کرد و بهم جسارت داد. کمربندمو باز کردم و اومدم دگممو باز کنم که خودش دستشو انداخت تو شلوارم کیرمو در آورد و شروع کرد با دستش مالوندن منم حشرم زد بالا و دستمو بردم زیر شلوارش فک کنم شرت نپوشیده بود (شایدم پوشیده بود و خودش خبر نداشت) انگشتم کشیدم روشیار کصشو اونم سرعت دستش رو کیرمو بیشتر کرد یهو دستش خورد به کیفشو از رو میز افتاد زمین ، خم شد کیفشو برداره ولی دیگه بالا نیومد رفت زیر میز و کیرمو کرد تو دهنش که خیلی داغ و گرم و نرم بود هیچ خونی به مغزم نمی رسید همش تو کیرم بود کارم از حشر گذشته بود و رسما داشتم میومدم کیرمو از دهنش کشید بیرونو فک کردم بیخیال شده که باز هلش داد تو دهنشو نتونستم جلو خودمو بگیرمو کل آبمو تو دهنش پمپاژ کردم چیزیشو بیرون نریخت و فک کنم همشو قورت داده بود با یه قیافه برزخی اومد رو صندلیش نشست چیزی غیر از عذرخواهی به ذهنم نمی رسید گفتم ببخشید به ارواح بابام دست خودم نبود … قیافه ناراحت و عذرخواهی رو که دید انگار همه چی فراموش شد ولی با یه شیطنت گفت اشکال نداره زود باش جبران کن دیگه معطل نکردمو دستمو کرد تو شلوارش انگشت فاکمو کردم تو کصش انقد خیس بود که راحت تا ته رفت کشیدم بیرونو این دفعه دو تا انگشتو با هم کردم و همزمان که به دیواره بالای کصش فشار می آوردم شصتمو گذاشتم رو چوچولش سریع میمالوندم دو سه دقیقه به خودش پیچ و تاب خوردو یهو بی حال سرش رو گذاشت رو میز… یکم بهش زمان دادم و بعدش پرسیدم خوبی؟ همونجور که سرش رو میز بود با چشای شهلا شدش بهم نگاه کردو گفت: امشب میریم خونهٔ من هیچ بحثیم نباشه. ادامه دارد… نوشته: متقارن -
توسط poria · ارسال شده در
همکارم منو گایید - 2 تو قسمت قبلی وقتی جهانی رو معرفی کردم مشخصات اونو ننوشته بودم که ضمن عذرخواهی الان براتون میگم که یک مرد ۴۷یا ۴۸ ساله با قد ۱۸۰ البته تقریبی و بر خلاف تصور که تو اینجور پست ها آدمهای ریشو و شلخته(البته به تصور عموم) مسئول میشوند کاملا سه تیغ میکنه و میاد سرکار.بریم سراغ ادامه ی قسمت قبلی که خواستم لباسامو بپوشم و از اونجا بیرون بیام و دیگه قید همه چیز رو بزنم و برم پیش محمدپور کار کنم ولی وقتی یادم افتاد که جهانی گفت من که تا اینجا اومدم.به زور هم که شده تو رو میکنم به خودم گفتم این وسط هم گاییده میشم و هم اینکه این دیگه دنبال کارم رو نمیگیره و این وسط میشه آش نخورده و دهان سوخته.رفتم جلو از دستم کشید و منو روی خودش خوابوند و لب تو لب شدیم دستش رو از زیر شرتم به کونم رسوندو کونم رو ماش میداد منم یواش یواش دستم بردم تو شرت جهانی که دستم به کیر سفت اون خورد و گرفتم تو دستم .کیرش تقریباً ۱۵ یا۱۶ سانت میشد و تقریباً هم اندازهی کیر مهرداد بود ولی کمی کلفت تر. یک کم که لبهای همو خوردیم و اون کون منو و منم کیر اون رو مالش دادیم گفت برو پایین و شروع کن .رفتم و شرتش رو از پاش کشیدم بیرون و شرت خودم رو هم درآوردم. نشستم پایین مبل و خایه هاشو میک زدم و کیرش رو میلیسیدم که قشنگ آه و اوه جهانی دراومد و قربون صدقه ی من داشت میرفت . یه سه چهار دقیقه من کیرش رو لیسیدم تا اینکه جهانی گفت پاشو مهسا جون بیا به حالت 69 بخواب روم که منم تو رو بخورم گفتم نه من خوشم نمیاد چون میترسیدم که بیشتر تحریک بشم و از حال کردن من برداشت دیگه ای بکنه ،گفت یه جوری میخورم که حال کنی و اصرار کرد به ناچار قبول کردم و رفتم وی جهانی دراز کشیدم و شروع به خوردن کیرش کردم. اون هم شروع بکار کرد و زبونش رو به چوچوله ام میزد وتا کونم رو لیس میزد یواش یواش آه و اوه منم شروع شد هرچند سعی میکردم که پنهان کنم ولی اونم معلوم بود که تو کارش استاد است و بیشتر منو تحریک میکرد به طوریکه دیگه از آه و اوه کردن دیگه نمیتونستم کیرش رو لیس بزنم و بخورم.اونقدر این کارو انجام داد که یه لحظه لرزیدم و خالی شدم یه لحظه وایساد و منتظر موند تا من آروم بشم بعد منو از روش بلند کرد و روی مبل خوابوند و پاهامو داد بالا بعد سر کیرش رو به کسم کشید هی اینکار رو تکرار میکرد و من داشتم دیوونه میشدم ولی روم نمیشد که بگم بکن توش ،اون هم میدونست و اونقدر اینکار رو تکرار کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم و گفت بکن تو رو خدا ،دیگه دارم میمیرم .کیرش رو با آب خودم و پیش آب خودش که با لیس زدن من اومده بود مرطوب کرد و سرش رو گذاشت تو کس من،بعد آروم آروم کل کیرش رو جا کرد تو کسم.با اینکه کیرش هم اندازهی کیر مهرداد بود ولی چون کلفت تر بود یک کم دردم گرفت و یه آخ گفتم که همین باعث شد بگه که الان تازه اولش هست یه جور میکنمت که دیگه خودت بیایی و التماس کنی که بکنمت،یه احساس پیروزی در رفتار و گفتارش بود و همین حال کردن من بیشتر خوشحال میکردش،ولی من واقعاً راضی به سکس با اون نبودم ولی نباید دروغ بگم چون واقعاً منو جوری سر حال آورده بود که اگه شوهرم بود از ته دل خودمو رها میکردم و لذت سکس مون چندبرابر میشد. نزدیک ۱۰ دقیقه تو همون حالت تو کسم عقب و جلو کرد و من هم هر چقدر میخواستم جلوی خودم رو بگیرم باز هم آه و اوه میکردم .فکر کنم خسته شده بود که گفت پاشو که اومد نشست رو مبل و بهم گفت بیا مهسا جون بشین روی کیرم .منم اومدم و رو کیرش نشستم و بادستاش کونم رو گرفت و با زبونش هم ممه هامو میخورد شروع به تلمبه کردن که زد من دیگه صدای آه و اونم بیشتر شد و خودم هم باهاش همراهی میکردم و رو کیرش بالا و پایین میشدم این کار باعث شد که دیگه ممه هامو ول کرد و با دستاش صورتم رو گرفت و لبهای همو داشتیم میخوردیم پنج دقیقه ای تو همین حالت بودیم که من بازم ارضا شدم.جهانی هم همونجور موند تا من راحت خالی بشم .بلندم کرد و کنار دسته ی مبل به حالت داگی خوابوند و کوسن مبل رو زیر شکم من گذاشت و از پشت گذاشت تو کسم من بازم دردم گرفت و با آخ من سرعت تلمبه زدنش بیشتر شد و آه و اوه منم اتاق رو پر کرده بود.نمی دونم قرص خورده بود یا واقعاً کمرش اینقدر قوی بود که از خالی شدنش خبری نبود ولی اونم خسته شده بود من هم خسته شده بودم . بازم پوزیشنمون رو عوض کرد منو خوابوند روی مبل و پاهام رو داد بالا و کیرش رو محکم کرد تو کسم که منم یه آخی کردم و تلمبه زدنش شروع شد.دیگه دردم داشت بیشتر میشد ولی هنوز از خالی شدن جهانی خبری نبود.اومد و زبونش رو به گردنم کشید و ادامه دادن این کارش باعث شد تا لذت جای درد رو بگیره ولی دیگه داشتم التماس میکردم که تموم کنه.اومد گردنم رو بمکه ولی من گردنم رو کشیدم کنار و گفتم تو رو خدا نکن چون ردش میمونه و مهرداد میفهمه.ضربه هاش رو محکمتر و سریعتر کرد درحالیکه نفس نفس میزد معلوم بود که دیگه داره خالی میشه ،گفتم تو رو خدا تو نریز، اونم بعد دو سه ضربه کیرش رو درآورد و لای ممه هام خالی شد و شروع به خوردن لبام کرد.یه دقیقه بعد بلند شد و دستمال کاغذی آورد منم شروع به پاک کردن اول آب کیر اون و بعد کس خودم کردم .از جایم بلند شدم و خواستم سوتینم رو ببندم که اومد ازپشت کیرش رو چسبوند به کون من و گفت هنوز اون مونده که گفتم عمرا اگه بزارم.کارت تموم شد و حالا نوبت تو هست که به حرفت عمل کنی.جواب داد من به حرفم عمل میکنم ولی هنوز کارم باهات تموم نشده.امروز دیگه توان کردن کونت رو ندارم ،کست اونقدر تنگ بود که دلم نمیومد کیرم رو از توش در بیارم ولی دفعه ی بعد نوبت کونته که مزه ی کیرم رو بکشه.منم گفتم آقای جهانی دفعه ی بعدی وجود نداره . اصلاً نباید بهت اعتماد میکردم .می دونستم که سر حرفت نمی مونی و شرتم رو پوشیدم و سوتینم رو هم اون از پشت بست.داشت سوتینم رو می بست که گفت تا دوسه روز می بینی که من سر حرفم هستم یا نه،ولی بعد از اینکه برگشتی سر کار قبلی باید بقیه حسابت رو پرداخت کنی چون ۵۰ درصد دستمزدم رو قبل کار میگیرم و ۵۰ درصدش رو بعد از انجام کار.همون جور که داشت حرف میزد باحرص تیشرت و شلوار و مانتوم رو پوشیدم و گفتم از کجا معلوم که بعدش بازم دبه در نیاری و نگی اگه ندی منتقل میشی فلان جا و بهمان جا.گفت از آرزو بپرسی بهت میگه که من از حرفم فرار نمی کنم مگر اینکه تو بخواهی بازم بهم بدی که این جمله ی آخر رو با خنده ی عجیبی بهم گفت.گفتم مطمئن باش که من هیچ وقت به شوهرم خیانت نمیکنم و تو منو مجبور به این کار کردی.گفت بالاخره من سر حرفم هستم و بعد سه روز که اومدم بانک می بینی که قول من قوله و بعدش هم باید بیایی حسابت رو تسویه کنی وگرنه بازم تو مشکل میافتی.کیفم رو برداشتم و گفتم از کجا معلوم که دیگه بازم این کارو نکنی که گفت از مهدوی بپرس بهت میگه،ولی باید قول بدی که دفعه ی بعد دیگه اینهمه جلوی خودت رو تو سکس نگیری و خودتو کامل ول کن تا لذت این سکس برای همیشه تو ذهن هر دو تامون بمونه.در رو باز کردم و گفتم هنوز شما کارت رو بکن تا ببینیم و تعریف کنیم .در رو بستم و از دفتر پسر جهانی اومدم بیرون و رفتم خونه.تو راه عذاب وجدان اومد سراغم و مونده بودم تو روی مهرداد چجوری باید نگاه کنم.رسیدم خونه و رفتم حموم و بعد دراز کشیدم و به اتفاقات امروز فکر کردم.اگه جهانی برام کاری نکنه چی؟ اگه ازم فیلم بگیره چی؟ گیرم همش درست بوده باشه من چجوری تو روی مهرداد نگاه کنم. تو همین فکرها بودم که در خونه باز شد و مهرداد و رهام اومدند خونه.نمیتونستم تو روی هیچکوم نگاه کنم . گفتم من حال ندارم خودتون غذا رو گرم کنید و بخورید من نمی خورم( من هر شب غذای روز بعد رو درست میکردم و ظهرها داغ میکردیم و میخوردیم البته برنج رو هم تو پلوپز می پختیم تا تازه باشه) مهرداد اومد پیشم و گفت که این کارها چیه ؟ اگه ناراحت میشی چرا میری سر کار و از این حرفها ،درحالیکه مشکل امروز من محمدپور نبود.فردای اون روز پریود شدم دو سه روز واقعاً حوصله نداشتم ،همش تو فکر بودم و حتی محمدپور هم دیگه برام مهم نبود .سه روز بعد که پنجشنبه بود جهانی اومد اداره و من همش اضطراب داشتم ولی هیچ خبری نشد. میخواستم بهش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نداد .نمی دونم جمعه چجوری تموم شد و شنبه سر کار رفتم ساعت نمی گذشت و هر دقیقه برام یک ساعت بود . نمیدونستم چیکار دارم میکنم تا اینکه تلفنم تو بایگانی زنگ خورد جواب دادم . مسئول امور کارکنان آقای … بود ادامه دارد نوشته: مهسا -
توسط poria · ارسال شده در
ساحل - 4 طبق معمول هر روز مادرم قبل از رفتن به محل کارش برای من و ساحل صبحانه درست کرده بود منتهی من میلی به صبحانه خوردن نداشتم و ساعت هفت صبح زودتر از ساحل از خونه بیرون زدم امتحانات میان ترم سوم دبیرستانی ها که ما جز اونها بودیم هر روز ساعت 8:30 صبح برگزار میشد. اون روز کپی شناسنامه و اصل شناسنامه و کارت ملی رو به همراه مقداری پول برداشتم و برعکس روزهای قبل زودتر از همیشه از خونه بیرون زدم. تو خیابون اصلا حال راه رفتن نداشتم شب قبلش اصلا نتونسته بودم بخوابم چشمام قرمز شده بود و پف کرده بود رفاقت و دوستی بین من و هومن اون روز تمام میشد البته من قصد تموم کردن این دوستی رو داشتم با کرده شدن خواهرم توسط هومن دیگه آبرویی برای من نمی موند که بخوام به این دوستی ادامه بدم. در ضمن با هومن تو دبیرستان قبل از جریان ساحل رفاقت عادی داشتم بعد از جریان ساحل بود که صمیمی شدیم… با سیاوش تو دبیرستان بیشتر از بقیه صمیمی بودم حتی به خونه همدیگه رفت و آمد داشتیم که البته بعد از دوستی هومن و ساحل سیاوش و بقیه رو یک مقدار کمتر می دیدم اون روز تا بعد از کردن ساحل قرار نبود هومن رو ببینم برای همین تو دبیرستان پیش سیاوش و بقیه دوستان همکلاسی رفتم خودمو تو حیاط دبیرستان از جلوی چشمان هومن گم کرده بودم… زمانی و تایمی که مسئولین دبیرستان بابت پاسخگویی به امتحانات میدادن اکثرا 90 دقیقه بود و برگه ها رو ساعت 10 صبح میگرفتن روز قبلش هومن با من هماهنگ کرده بود که اگر ساحل تا ساعت 10:30 صبح خونه نیومد کار تمومه و اونوقت من هم باید برنامه ای که برای کردن ساحل ریخته بودم رو یواش یواش اجرا میکردم برگه امتحان جلوم و روی میزم بود از بین سوالات داخل برگه امتحانی فقط 5 تا سوال اول رو بلد بودم که اون هم از سوالاتی بود که از ماه های قبل بلد بودم نمره آزمایشگام بد نشده بود ولی خیلی خیلی بعید میدونستم بتونم نمره کتبی رو بیارم… تو 20 دقیقه اون سوالاتی که بلد بودمو نوشتمو از جلسه امتحان بیرون اومدم خودمو به یکی از این خدمات همراه اول رسوندم و با کارت ملی و کپی شناسنامه و خود شناسنامه که با خودم برده بودم یه سیم کارت جدید همراه اول خریدم یک شماره خیلی رند که بیشتر اعدادش یکی بود… تا به خونه رسیدم ساعت 9:30 بود و هنوز نیم ساعت تا پایان امتحان و یک ساعت تا اومدن ساحل به خونه باقی مانده بود. وقتی همه شرایط رو آماده کردم به خاطر خستگی ناشی از بی خوابی شب قبل به اتاقم رفتم رو تختم دراز کشیدم و با گوشی موبایلم بازی کردم از استرس و هیجان زیاد لبم رو می خوردمو گاز می گرفتم کیرمم کاملا شق بود … گوشی موبایلمو روی سینه ام گذاشتمو چشمام رو بستم با توجه به چیزایی که قبلا از تو اینترنت خونده بودم به این نتیجه رسیده بودم که خیلی های دیگه هم مثل من تو کف خواهرشون هستن… خیلی از برادرها هم وقتی پسرای غریبه مخ خواهرشون رو میزنن میبرن مکان میزنن توش روحشون هم از اینکار خبر نداره ولی من خبر داشتم و میدونستم که قراره تا یکی دو ساعت دیگه خواهرم کرده بشه تصور اینکه یه جایی چند کوچه و خیابون دور از خونه ما یه نفر خواهرم رو خوابونده از کون زده توش تصور اینکه خواهرم میخواد به دوست و همکلاسی من کون بده و رفتن آبروی من براش مهم نیست تصور اینکه خواهرم هم تو دسته دخترایی قرار میگیره که کرده شدن تصور اینکه خواهرم به خاطر خوشگلی و زیبائیش کرده شده… تصور اینکه کون خواهرم قراره به یه پسر چنان لذتی بده تا آب پسره بیاد … تصور اینکه یه پسر سوراخ کون و کس خواهرم رو قراره ببینه… .تصور اینکه خیلی ها از جمله هومن تو کف خواهرم هستن داشت منو به چنان هیجان و لذتی می رسوند که دوباره همون لرزیدن های بدنم شروع شده بود. اونایی که خبردارند خواهرشون کرده شده و یا میدونن که خواهرشون اهل دادن هست و یا اونهایی که تو کف خواهرشون هستند و از کرده شدن خواهرشون توسط دیگران لذت می برند و تعدادشون هم خیلی زیاده میدونن این لرزیدن چه حسی به آدم میده. از قدیم گفتن از هر چی که ازش منع شدی و نامشروع و حرام باشه لذتش بیشتره خواهر هم مثل یک میوه ممنوعه هست که اگه پا بده لذت کردنش به خاطر ممنوع بودنش چند برابر لذت کردن دوست دختره… به هر حال واقعا برام جالب بود که خواهرم اینقدر زیباست که همه قصد کردنش رو دارن. زمان و دقایق برای من مثل سال میگذشتن 10:40 دقیقه بود و از ساحل خبری نبود هیچ وقت تا این وقت امتحانشو طول نمیداد …تو همین فکرها بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد مثل برق از جا پریدم طوریکه گوشی موبایلم ازروی سینه ام بر روی تخت افتاد ساعت رو نگاه کردم تقریبا 11 صبح بود گوشی رو که نگاه کردم هومن بود یهو تنم لرزید و کیرم به یک باره شق شد تمام بدنمو هیجان و استرس گرفته بود با دستی لرزون گوشی موبایلمو از روی تخت برداشتم طبق برنامه ریزی که قبلا با هومن کرده بودم به هیچ وجه بعد از جواب دادن گوشیم قرار نبود صحبت کنم با دستی لرزون جواب دادم و بعد از اون بدون اینکه حرفی بزنم گزینه ضبط صدا رو هم فعال کردم کیرم چنان شق بود که داشت شلوارمو پاره میکرد یکی دو دقیقه ای بود که فقط صدای ضعیف هومن رو می شنیدم و از صحبت کردن ساحل خبری نبود صدای ضعیف هومن نشون میداد که گوشی دستش نیست و جایی دورتر از خودش گذاشته برای اینکه واضح تر بشنوم در حالیکه هنوز صدا روی آیفون بود گوشی رو به سمت گوشم بردم همچنان فقط صدای صحبت کردن هومن رو می شنیدم و خبری از حرف زدن ساحل نبود مدام با کلمات آخ وای جون آخ وای کون چه کونی چه نرمه قربون صدقه طرف می رفت تا اون لحظه هنوز صدای اون دختری که هومن قربون کص و کونش می رفت نشنیده بودم داشتم به این نتیجه می رسیدم که هومن منو مسخره و اسکل خودش کرده و نتونسته خواهرم رو راضی کنه و به خونه ببره داره منو سر کار میذاره یواش یواش داشت از قربون صدقه های خیالی هومن خندم میگرفت قسمت خنده دار کارشم این بود که با آه هایی که میکشید حسابی نفس نفس میزد و فس فس میکرد وقتی فهمیدم هومن منو اسکل کرده تصمیم گرفتم از پشت تلفن فحش جانانه نثار جد و آبادش کنم داشتم تو ذهن دنبال این فحش جانانه میگشتم که یهو آخ بلند هومن و بعد از اون صدای آی سوختم یه دختر رو شنیدم بدنم یهو شروع به لرزیدن کردو کیرم دوباره به نهایت شقی رسید وقتی هومن برای دومین بار آخ بلندش در اومد اینبار از صدای جیغ کشیدن و آی وای پاره شدم و به گریه افتادن دختره تشخیص دادم که ساحله… حالم یهو خراب شد ضربان قلبم یهو تند شد احساس کردم بدنم داغ شده جوری آمپرم بالا زده بود که احساس کردم سر کیرم حساس شده برای همین شلوار و شورتمو تا زانو پائین کشیدم تا کیرم اذیت نشه داشتم حس جدیدی رو تجربه میکردم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم هومن انگاری بودن من پشت خط تلفن رو فراموش کرده بود چون بدون ترس از من داشت کون میکرد انگاری هر بار توش میکرد ساحل هم وسط گریه کردن آی بلندی میکشید این گریه کردن ساحل و آی های بلندی که وسط گریه کردنش میکشید باعث شد در حد جنون آمیزی تحریک بشم طوریکه با ادامه آی کشیدن های ساحل بدنم و به خصوص قسمت پاهام داغ شد و کل کیر و خایه ام رو اون سوزش لذت بخش قبل از ارضا شدن فرا گرفت باورم نمیشد آبم میخواد بدون دخالت دستم بیاد از روی تختم بلند شدم تا جلوی اومدن آبم رو بگیرم ولی بعد پشیمون شدم دوباره روی تخت خوابیدم چشمام رو بستم و در حالیکه گوشی موبایلم همچنان در گوشم بود و به صدای گریه کردن و آی و اوف کشیدن های ساحل و جون گفتن های هومن گوش میکردم شر شر آب کیرم روی شکم و لای پاهام رو حس کردم به صدای ساحل گوش میدادم و همینجور ازم آب می رفت کم مونده بود از شدت لذت آه بکشم و همه چی لو بره تا اون موقع اینطور طولانی و بدون دخالت دست آبم نیومده بود کیرم ده دوازده باری نبض زد و خودشو تکون داد چشمامو که باز کردم دیدم روی شکمم لای پام روی تختم پر از آب کیره… مقدارش هم خیلی بیشتر از زمانی بود که کف دستی می رفتم. با اینکه خودمو تقویت نکرده بودم ولی خیلی سفت تر و سفید تر از زمانی بود که کف دستی می رفتم. اصلا پیش بینی اومدن آبم اونم پشت تلفن و به صورت ناگهانی رو نمیکردم . بدون اینکه ضبط کردن گوشیمو متوقف کنم آروم روی تخت گذاشتمش بلند شدم رفتم دستمال کاغذی آوردمو لای پا و کیرمو و روی تخت خوابمو تمیز کردم ملحفه روی تختم به خاطر اینکه آب کیرم روش ریخته بود باید شسته میشد اصلا پیش بینی نمیکردم اینطوری آبم بیاد وگرنه همه چیزو از قبل آماده میکردم بعد از اینکه خودمو پاک کردم به آرومی گوشی موبایلمو که همچنان در حال ضبط کردن بود از روی تختم برداشتم و گوش کردم عجیب بود که ساحل آروم شده بود جز صدای آه کوتاهی چیزی ازش نمی شنیدم و بر عکس این هومن بود که صدای آخ و اوخش بلندتر شده بود و قربون صدقه ساحل میرفت. دوباره داشت حالم بد میشد منتهی این بار نه از روی لذت و شهوت بلکه از روی ناراحتی و نفرتی که بعد از اومدن آبم نسبت به این کار در من به وجود اومده بود بعد از اینکه شهوتم از بین رفت غیرتم در حال برگشت بود اگه تلفن رو قطع نمی کردم ممکن بود با هومن به خاطر کردن ساحل پشت تلفن درگیری لفظی پیدا کنم . ارتباط تلفنی رو قطع کردم و گزینه ذخیره فایل رو زدم گوشی رو روی تختم پرت کردم اصلا حالم خوب نبود روحیه خوبی نداشتم امیدوار بودم این بار هم مثل دفعات قبل این حالت من موقتی باشه و تو یکی دو ساعت آینده از بین بره ولی این بار شدید تر از دفعات قبل بود بعد از فروکش کردن شهوتم به شدت احساس تشنگی گرسنگی و خواب کردم گوشیمو از رو تخت کناری گذاشتم ملحفه روی تختمو داخل ماشین لباس شویی انداختمو خودمم رفتم حمام…زیر دوش حمام به حال کردن هومن با خواهرم فکر میکردم.و مدام صدای آخ و اوخ کردن هومن تو گوشم بود.دیگه آبرویی پیش هومن برای من نمانده بود چون کردن خواهرم با رضایت من انجام شده بود و پنهانی نبود عجیب بود که عواقب این کار تازه داشت برای من مهم میشد انگاری شهوتم جلوی فکر کردن به عواقب این کار رو تو این مدت گرفته بود اون موقع که لیلا و سارینا رو کرده بودم پیش دوستان کلی تبلیغ کرده بودم با اینکه میدونستم ممکنه هومن هم چنین کاری کنه باز تن به این کار داده بودم و از همه بدتر اینکه خودمم باهاش همکاری کرده بودم بعد از حمام چون به شدت گرسنه و تشنه بودم شام شب قبل رو گرم کردم و خوردم هنوز صدای گریه ساحل و آه و ناله هومن تو گوشم زنگ میزد میدونستم تا الان هم دیگه آب هومن هم اومده و کار تموم شده واین به شدت منو عصبی میکرد. برای فرار از این بحران روحی و روانی رفتم تو اتاقمو رو تختم خوابیدم به شدت خوابم می اومد تا سرمو رو بالشت گذاشتم این قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای زنگ خونه از خواب پریدم با یک حالت گیجی و خواب آلودگی رفتم جواب دادم ساحل بود ساعت خونه رو نگاه کردم یک بعد از ظهر بود یاد جریان چند ساعت پیش و کونی که خواهدم به هومن داده بود افتادم یهو احساس کردم کیرم یه تکونی خورد یاد آخ و آی هایی که ساحل از ته دل میکشید افتادم و کیرم یواش یواش شق میکرد خوشبختانه انگاراز اون حالت تنفر و حس بدی که یکی دو ساعته پیش بعد از اومدن آبم به خاطر کرده شدن خواهرم در من ایجاد شده بود خبری نبود از این وحشت داشتم که این حالت بد و آزار دهنده بعد از ارضا شدنم تا همیشه با من بمونه و منو اذیت کنه چون این بار دیگه واقعا هومن خواهرم رو کرده بود ولی خوشبختانه تمایلات جنسی من به حالت نرمال برگشته بود و این تمایلات جنسی با ورود ساحل به خونه دوباره داشت به سمت ساحل کشیده میشد نمیدونم چرا ادم دو شخصیتی شده بودم در طول روز و تو حالت عادی و روزمره تو کف ساحل بودم و حتی از اینکه دیگران ترتیبشو بدن لذت می بردم ولی بعد از جق زدن و تا نیم ساعت پس از اون به ساحل نظر جنسی نداشتم و دوست نداشتم کسی هم بهش نگاه کنه … خیلی دوست داشتم قیافه خواهرم رو بعد از اینکه کیر توش رفته ببینم وقتی داشت از راه پله بالا میومد تا به اتاقش بره دیدمش هنوز لباس فرم دبیرستان تنش بود و آرایش غلیظی هم کرده بود و از همیشه کص تر نشونش میداد . وقتی ساحل رو با این آرایش و قیافه دیدم کیرم به یکباره نیم خیز شد و ابراز وجود کرد در راستای نقشه که برای کونش کشیده بودم بهش گفتم از کی تا حالا دختر دبیرستانی با آرایش غلیظ سر جلسه امتحان میرن؟ جای جواب دادن برام شکلک درآورد و منو رد کرد و به سمت بالا حرکت کرد در حالیکه به اون کون ناز و نرم و لرزونش که همین یکی دو ساعت پیش توش کیر رفته بود و منو خمار کرده بود نگاه میکردم سوال خودمو تکرار کردم به بالای پله ها که رسید دوباره برام شکلک درآورد سوال منو با سوال جواب داد گفت از کی تا حالا فضول شدی؟ تا حالا اینطور قانع نشده بودم چون تا اون موقع هیچ وقت به طرز لباس پوشیدن و آرایش کردنش گیر نداده بودم ولی می بایست برای اجرای برنامه کردنش بهش گیر میدادم با اینکه بابت بی خوابی دیشب هنوز کسل و خواب آلود بودم تو سالن حال و پذیرایی نشستم و خودمو مشغول نگاه کردن نشون دادم ولی حواس و فکرم اصلا به TV نبود همه فکر و حواسم به کونی بود که خواهرم به هومن داده بود اون روز از نظر خودم آخرین روز رفاقتم با هومن بود منتهی منتظر بودم هومن اون درخواست هایی رو که در عوض کردن خواهرم ازش خواسته بودم با اشاره من اجرا کنه… بی خیال TV شدم بلند شدم به سمت اتاقم رفتم روی تختم دراز کشیدم اون روز داشت پر خاطره ترین و مهیج ترین روز زندگی من میشد تو اون لحظات دنبال جملات و حرفهایی بودم که می بایست طبق برنامه به ساحل بزنم… منتهی این حرفها نمی بایست بوی خشونت و یا تهدید می دادند دوباره استرس و هیجان بدنم رو گرفته بود. نقشه ای که برای تصاحب کون ساحل کشیده بودم مشکلی نداشت ولی برای اجراش کمی ترس داشتم به هر حال چون اولین قدم رو هومن با کردن خواهرم اجرا کرده بود دیگه راه برگشتی نبود به خودم قوت قلب میدادم که یا الان یا هیچ وقت… بالاخره ساحل ما هم به صف دخترایی پیوست که ازکون دادن دیر یا زود این اتفاق می افتاد اینطوری خودمو قانع میکردم اتفاقی که افتاده بالاخره در آینده توسط یک پسر انجام میشد انگشت شصت و انگشت کناری دست چپم رو دور کیرشق شده ام حلقه کردم وقتی یه حلقه به قطر کیرم درست شد از تو کیرم بیرونش آوردم نگاش کردم اوههههه یعنی کون خواهرم این قدر باز شده و این منو بد جوری حشری میکرد بلند شدم از اتاقم به سمت طبقه بالا و اتاق ساحل حرکت کردم تو اتاقش نبود انگاری حمام رفته بود یهو زد به سرم برم لباس هایی که توی تنش بوده رو تو قسمت رخت کن حمام چک کنم همیشه به رختکن دسترسی وجود داشت و مشکلی نبود در رختکن رو باز کردم طوریکه سایه ام روی پنجره حمام نیافته وارد رختکن شدم تاپ و سوتین و شلوارک و شورتشو از تو آویز در آوردم و تو بغلم گرفتم بوی ادکلنش رو میداد آخ که من فدای اون کص و کونی بودم که توی این شورت بود ساحل لامصب چنان خوشگل بود که اگر دنیا شهر هرت بود خودم این کون رو پاره میکردم و اجازه نمیدادم غریبه ها این کار رو انجام بدن… بلافاصله داخل و بیرون شورت قرمز رنگ و تحریک کنندشو چک کردم اثری از خیسی و نمناکی و یا آب کیر نداشت داخل شورتش اون جایی که به کصش میخوره رو یه بوس محکم کردم و شروع کردم به بوییدنش ، بوس شورتش ترکیبی از بوی کصش و عرق بدنش بود و همین بی نهایت حشریم میکرد ، شورتشو داخل دهنم جا کردم و سوتینشو برداشتم و بو کردم ، سوتینش بی نهایت بوی خوبی میداد ، بوش ترکیبی از بوی ممه هاش و عرق ممه هاش و عطری که به خودش میزد رو میداد ، شورت و سوتینش رو وحشیانه بو میکردم و لیس میزدم ، بعدش سریع از قسمت داخل از ترس اینکه یک وقت درب حمام رو باز کنه و وارد رختکن بشه لباس هاش رو در کنار لباس های تمیزش تو آویز قرار دادم و سریع از اونجا خارج شدم و با یه کیر شق شده به سمت اتاقم حرکت کردم شهوتم قدرت تصمیم گیری منو بیشتر کرده بود. جراعتم خیلی زیاد شده بود با اینکه دو ساعت پیش آبم اومده بود ولی باز تحریک شده بودم کیرم شق شق بود. لامصب کاملا مشخص بود که کردن ساحل برای من لذتش چند برابر دخترای دیگه هست چون یک نوع حال کردن ممنوعه بود و حق کردن ساحل رو به هیچ عنوان به خاطر محرم بودن نداشتم وسوسه شده بودم دوباره اون صدایی که از حال کردن ساحل و هومن تلفنی ضبط کرده بودم گوش کنم ولی می ترسیدم دوباره آبم بیاد و باز اون حس بد اجازه نده که برنامه کردن ساحل رو جلوتر ببرم تا بیرون اومدن ساحل از حمام هنوز وقت زیاد بود به همین دلیل علیرغم میل باطنی تصمیم گرفتم برای گرفتن اطلاعات دقیق تر به هومن زنگ بزنم با هر بدبختی و خجالتی بود باهاش تماس گرفتم حدودا ده دقیقه ای با هم صحبت کردیم اول حرفا پیرامون امتحان اون روز بود ولی من صحبت رو به ساحل کشیدم … از حرف هایی که هومن پشت تلفن در مورد خواهرم زد کم مونده بود آبم بیاد و منو به کردن ساحل امیدوارتر کرد ازش خواستم همه ضعف های ساحل رو که اون روز صبح منجر به کرده شدنش شد برام توضیح بده… باز هم گفت حساسیت بیش از حد به ممه هاش هست تا دم در خونه بردمش ناز میکرد بالاخره وقتی تو حیاط اومد تا سینه هاشو مالیدم حسابی همونجا تو حیاط وا داد داشت میخوابید رو زمین منم بغلش کردم بردمش تو اتاقم انداختمش رو تختم لختش کردم یه 10 دقیقه چنان کسشو خوردم که کم مونده بود بیهوش بشه 2 بار هم ارضا شد بعد هم تو حالت دمر 5 دقیقه لاپایی زدم تا ساعت 12:30 ظهر از کون سه بار زدم توش از بس تنگ بود کیرم شکست تا کردم توش… هومن همینطور داشت پشت تلفن وراجی میکرد وقتی ازش پرسیدم کجا ریختیش کمی مکث کرد و گفت می ترسم غیرتی شی وقتی اسرار منو دید گفت اگه بگم ریختم توش ناراحت میشی؟ جوابشو ندادم با یادآوری شرطی که در عوض کردن خواهرم ازش خواسته بودم ارتباط با هومن رو قطع کردم احتمال میدادم هومن با ریختن آبش تو کون خواهرم خواسته تلافی شرطی رو که ازش خواسته بودم در بیاره و منو خرد کنه باز اگر بیرون می ریخت تحملش برام راحت تر بود تا اینکه توش بریزه … با عزمی راسخ و البته کمی استرس بلند شدم از اتاقم خارج شدم و به سمت طبقه پائین حرکت کردم به خودم دلداری میدادم کسی که باید نگران باشه ساحله نه من تو خونه دنبال ساحل میگشتم داشت کنار آینه قدی موهای خیسشو سشوار میزد ، با دیدن اون کون برجسته و خوش استایل داخل شلوار طوسی و شورت صورتی که مقداری از شورتش بیرون زده بود انگیزه ام برای گفتن حرفام بیشتر شد ، بهش گفتم اگه امتحان کنکور هم بود هیچ وقت تا ساعت ۱ ظهر طول نمیکشید ، ساعت ۱۰ صبح کجا ۱ بعد از ظهر کجا… بدون هیچ عکس العمل غیر طبیعی خیلی عادی برگشت گفت خونه دوستم برای امتحان پس فردا بیست و هفتم ادبیات فارسی می خوندیم دیگه وقتش بود اولین ضربه رو برای تصاحب کونش بهش وارد کنم بهش گفتم منظورت خونه هومنه؟ خیلی راحت تغییر حالت چهره ساحل رو تو آینه و از پشت سر دیدم عصبی به نظر می رسید چون با یه حالت هیستریک ، عصبی و خشن رو به من کرد و گفت هومن دیگه چه خریه ؟ بدون اینکه خودمو ببازم بهش گفتم هومن پسری که باهاش رفتی خونش امروز دیدمتون هومن پسری که شماره موبایلشو با اسم شقایق تو گوشیت ذخیره کردی چند وقت آمار دوتاتون رو دارم میگیرم با این حرفهام کاملا خودشو باخت ساحل مشخص بود در مورد حرفهایی که من بهش زدم خودشو باخته خیلی سریع و قبل از اینکه ساحل بتونه در مقابل این چند تا کلمه ای که در مورد دوستیش با هومن بهش گفتم فکر کنه و عکس العمل نشون بده موضوع رو عوض کردم رفتم TV رو روشن کردم بهش گفتم از تنها درسی که حالم به هم میخوره ادبیات فارسی و امتحان پس فرداست. برای عادی سازی روابط بین خودم و ساحل تند تند موضوعات مختلفی مثل عید نوروز خرید لباس شب عید و مسافرت و… وسط میکشیدم و سعی میکردم جو بین خودم و ساحل همچنان مثل سابق عادی بمونه این یکی از شگردهایی بود که می بایست برای پیشبرد برنامه ام انجام میدادم تقریبا ساعت چهار بعد از ظهر بود طوری که ساحل هم متوجه بشه بلند شدم به سمت طبقه بالا و اتاقم رفتم تو ساعت چهار نیم تو اتاقم بودم البته این کارم عمدی بود از اون طرف هنوز به شدت خوابم میومد ولی تحمل میکردم تا برنامه کردن ساحل به نتیجه برسه و کامل بشه ساعت چهارونیم بود که دوباره به طبقه پائین و سالن پذیرایی برگشتم ساحل همچنان در حال تماشای TV و تبلیغات ماهواره بابت کنسرت هایی بود که در عید نوروز تو دبی و کشورهای اروپایی برگزار میشد. همچنان با شوخی و خنده و صحبت هایی که با ساحل میکردم سعی میکردم اون صمیمیت همیشگی رو حفظ کنم حتی مثل روزهای گذشته و همیشه میوه پوست کندم و براش بردم جالب بود که خود ساحل هم انگاری سعی میکرد همه چیز رو عادی جلوه بده که مثلا اتفاقی نیافته وقتی موضوع به عید نوروز کشیده میشد از رفت و آمدها و برنامه های اون سیزده روز و قول مسافرتی که پدرم برای رفتن به شمال داده بود با آب و تاپ تعریف میکرد. اون روز با اومدن پدر و مادرم به خونه و خرید شیرینی و شکلات و تنقلات شب عید جو تو خونه بیش از گذشته شاد و بهاری شد کم کم وقت اون بود که هومن اون شرطی رو که در عوض کردن ساحل ازش خواسته بودم با اشاره من اجرا کنه نقشه کردن ساحل توسط من سه مرحله داشت که دو مرحله اون اجرا شده بود مرحله اول کردن ساحل توسط هومن بود که اجرا شده بود مرحله دوم صحبت هایی بود که من در رابطه با هومن جلوی آینه قدی با ساحل کرده بودم و مرحله سوم همین شرطی بود که هومن قرار بود انجام بده البته بعد از اینکه هومن این شرط رو انجام داد تصمیم داشتم دوستی و رفاقتم با هومن رو تموم کنم… یواشکی بدون اینکه ساحل متوجه بشه با گوشیم به هومن پیام دادم که الان وقتشه بعد هم خودمو مشغول نوشتن یه چیزی کردم درست پنج دقیقه بعد صدای زنگ پیام گوشی ساحل بلند شد دو دقیقه بعد هم صدای زنگ گوشیش بلند شد تو همون زمان منم خودمو با پدرم درگیر صحبت کرده بودم. با وجود اینکه نگاهم به TV بود ولی شش دانگ حواسم به ساحل و رفتارش بود وقتی ساحل با گوشی موبایلش به سمت حیاط خونه حرکت کرد میدونستم موقع برگشتش خیلی چیزها تغییر کرده کم کم و با گذشت زمان دچار استرس و اضطراب میشدم البته این استرس و اضطراب ناشی از ترس از ساحل و یا پدر و مادرم نبود بلکه ناشی از حرف هایی بود که قرار بود چند دقیقه بعد بفهمه برای من اصلا مهم نبود که ساحل پس از بازگشت از حیاط خونه در مورد من چی فکر میکنه بلکه اون چیزی که برای من مهم بود کونش بود که بد جوری هم می خواستمش. حدودا نزدیک 20 دقیقه بود که ساحل تو حیاط بود توی اون مدت پیش بینی های مختلفی از عکس العمل ساحل بعد از فهمیدن موضوع کرده بودم دیگه حتی برای پشیمون شدن هم دیر بود به بهونه تنظیم مجدد ماهواره هاتبرد که البته واقعا هم نیاز به تنظیم داشت به فاصله یک متری TV و پشت به مبلمان خونه نشسته بودم تا اگه ساحل وارد سالن شد باهاش چشم تو چشم نشم وقتی بالاخره بعد از نیم ساعت به سالن برگشت من هنوز پای TV کانال های ماهواره رو تنظیم میکردم. پشت به من وسط سالن با پدر و مادرم شروع به حرف زدن کرد اندکی آروم شدم خیالم راحت بود که این جریان موضوعی نیست که بتونه راحت با پدر و مادرم در موردش صحبت کنه. در حالی که سعی می کردم بر خودم کاملا مسلط باشم به سمت ساحل و مادرم برگشتم تا اومدم در مورد شبکه های جدید هاتبرد باهاشون حرف بزنم ساحل با من چشم تو چشم شد طوری نگام کرد که تا اون موقع اینطوری نگام نکرده بود اگه تو اون لحظه نگاهمو ازش می دزدیدم شک نداشتم می فهمید من از جریان تلفنی که هومن بهش زده بود خبر دارم برای همین تمام تلاشمو میکردم که همه چیز عادی و طبیعی جلوه کنه ولی لامصب نمیشد برای فرار از نگاه های ساحل بهو تنظیمات بشقاب روی پشت بام رو بهونه کردم خودمو از زیر نگاه های عجیب و غریب و سنگین ساحل خلاص کردم بعد از برداشتن فایندر رد یاب فرکانس اول به اتاقم رفتم گوشی موبایلم رو برداشتمو رفتم پشت بام قصدم این بود که به هومن زنگ بزنم می بایست طبق قرار قبلی تمام مکالماتش با ساحل رو ضبط کرده باشه و بعد برای من بفرسته ولی چون خیلی عجله داشتم خواستم که به صورت زنده و از پشت تلفن مکالمات بین خودش و ساحل رو برای من پخش کنه… پنج دقیقه بود که مدام شماره هومن رو میگرفتم ولی جواب نمیداد کم کم نگران میشدم نکنه اتفاقی افتاده نگاه های عجیب و غریب ساحل هم به همین دلیل منو نگران کرده بود حتی تصمیم گرفتم اگه جواب نداد به در خونشون برم تا اینکه صدای تخمیش از اون ور خط شنیده شد کس کش رفته بود توالت برینه اول از مرام خودش گفت و اینکه ما خراب رفیقیم و شعار می داد بعد هم در حالی که همچنان در حال صحبت کردن بود گوشی موبایلش رو روی پخش قرار داد. بالاخره مرحله سوم نقشه کردن ساحل هم توسط هومن اجرا شده بود بعد از این کار دیگه به هومن نیازی نداشتم وقت این بود که این دوستی و رفاقت رو به هم بزنم و با هومن قطع رابطه کنم تمام حرفهایی رو که ازش خواسته بودم اونم به شیوه ای که خودم میخواستم به ساحل منتقل کرده بود البته تو بعضی موارد هم زیاده روی کرده بود که اون مهم نبود. (((امیرتون ساعت 4 بود زنگ زد به گوشیم انگاری فهمیده من و تو با هم دوست هستیم حتی دیده امروز اومدی خونه ما هی می پرسید امروز ساحل اومد خونتون چیکارش کردی؟ کردیش؟ در ضمن تو که اسمت سارا نیست ساحله چرا خالی بستی ؟ از حرفای داداشت هنگ کرده بودم و شوکه شده بودم اسرار داشت بدونه من بردمت خونمون کردمت یا نه منم از ترس اینکه یک وقت بیاد در خونمون و دعوا و خون و خونریزی راه بیافته هی انکار میکردم ولی اون قبول نمیکرد… داداشت وقتی دید دوستی با تو و کردنت رو انکار میکنم حرفی زد که دیگه کاملا هنگ کردم و زبونم بند اومد به من گفت که من خودم دو ساله تو کف ساحل هستم ازم خواست چیزی رو ازش پنهون نکنم اگه باهات حال کردم بهش بگم. اولش فکر کردم این حرفا رو میزنه تا من بهش بگم و اعتراف کنم که باهات حال کردم هی ازم سوال میکرد از جلو کردی یا عقب؟ وقتی دید هنوز انگار میکنم که کردمت برگشت گفت من غیرتی نیستم تازه بدم نمیاد دوستام ترتیب خواهرم رو بدن تازه خوشمم میاد خودمم دنبال کونش هستم با وجود اینکه بازم به داداشت نگفته بودم که باهات حال کردم ولی امیرتون هی به من میگفت که چطوری کردیش کیا کردنش به کیا داده کیا تو کفش هستن؟ کیا دنبالشن؟ چند بار کردیش؟ برای اینکه بدونه کردمت یا نه هی میگفت خوشم میاد یکی با خواهرم حال کنه و منم یواشکی ببینم همش ازم می پرسید ساحل اگه اهل حاله و اهل دادن هست و میده منم میخوام بکنمش هر کاری کرد و هر چی گفت من بازم بهش نگفتم که کردمت آخرشم گوشی رو قطع کردم بهت زنگ زدم خبر بدم که امیرتون همه چیز رو میدونه و خبر داره که من تو رو بردم خونمون اگه دیدی تو خونه سر و صدا کرد و الم شنگه درست کرد بدون حرفایی که به من زده کس شعره و خواسته از من حرف بکشه ولی اگه دیدی چیزی نگفت و عین خیالشم نبود بدون که غیرتی نیست هم خودش دنبال کونته هم از اینکه یکی ترتیبتو بده حال میکنه))) اینها حرفایی بود که از هومن خواسته بودم از طرف خودش به ساحل بگه البته کمی هم زیاده روی کرده بود در مورد کردن لیلا و سارینا و بقیه دخترایی که کرده بودم با ساحل حرف زده بود ولی تمام چیزهایی رو که من ازش خواسته بودم به ساحل گفته بود توی این مکالمه تلفنی ساحل بیشتر شنونده بود و در مقابل حرفایی که هومن میزد مدام خوب خوب میکرد… هر بار هم که هومن از تو کف بودن من و اینکه دوست دارم دیگران ترتیبش رو بدن با ساحل صحبت میکرد((وای بلندی میگفت و کلمه وای خاک بر سرم رو هی تکرار میکرد)) تو صحبت هایی که هومن با ساحل کرده بود بیشتر رفتارها و عکس العمل ساحل برای من مهم بود. که بیشتر حرفاش جنبه تعجب برانگیز داشت : وای یعنی چی اوه خاک بر سرم این حرفای چرت و پرت چیه میزنی اینها کلماتی بود که مدام در مقابل حرفای هومن میزد با هومن بای بای کردم تماس تلفنی رو قطع کردم شماره هومن رو از تو لیست شمارها حذف کردم و دوستیمو برای همیشه از اون لحظه با هومن قطع کردم. چند دقیقه ای روی پشت بام به قدم زدن پرداختم و ستاره های آسمون رو تماشا میکردم هوای تهران اون شب کاملا بهاری بود و میشد بوی بهار رو از سبزه ها و درخت های داخل حیاط حس کرد. تو پشت بام به این فکر میکردم که ساحل دیگه همه چیز رو میدونه و میدونه که تو کفش هستم میدونه که دنبال کونش هستم دیگه اون سه مرحله برنامه ای که برای کردن ساحل ریخته بودم اجرا شده بود و کار تمام بود اولین مرحله همون کردن ساحل توسط هومن بود که اجرا شد دومین مرحله حرفهای مفید و مختصری بود که اون روز ظهر بعد از اومدن ساحل از خونه هومن بهش زده بودم تا بدونه من خبر دارم اون روز چیکار کرده تا راه برای مرحله سوم و حرفایی که هومن قرار بود تلفنی به ساحل بگه باز بشه… حالا دیگه ساحل میدونست منم دنبال کونشم حالا دیگه میدونست لیلا رو کردم حالا دیگه میدونست علاوه بر لیلا چند تا دختر دیگه مثل سارینا رو هم کرده بودم … مطمئن هستم اون دسته از افرادی که تو کف خواهرشون هستن ممکنه سالها از این تو کف بودنشون بگذره و جراعت گفتن موضوع به خواهرشون رو نداشته باشن ولی من میانبر زده بودم و از طریق شخص سومی به نام هومن ساحل رو از این موضوع آگاه کرده بودم. این شیوه گفتن به خواهر از طریق شخص سوم باعث میشد که خواهر طرف نسبت به دروغ بودن و درست بودن موضوع شک کنه و عکس العمل خشن و بدی از خودش نشون نده ولی در عین حال باعث میشد که خواهرطرف از این موضوع آگاه بشه دیگه از اینجا به بعد به خودم بستگی داشت که چطوری بتونم بر اساس تجربیاتی که در کردن دوست دخترهام داشتم بتونم مخ ساحل رو به خاطر کونش بزنم اینها همش از مصیبت های داشتن یه خواهر هات و سکسی تو خونه هست. دیگه از این به بعد باید تمام سعی و تلاش خودمو میکردم تا بدن ساحل رو به دست بیارم بدنی که شامل لب سینه و کون و پا و احتمالا در آینده کص رو شامل میشد. تو اون لحظات بالای پشت بام داشتم خودمو آماده یک مخ زنی دیگه میکردم میدونستم زدن مخ ساحل برای کونش ممکنه زمان زیادی طول بکشه ولی این کار دو تا فایده داشت یکی اینکه یه کون ناز و خوش فرم دائما و تا سالها دم دستم هست و هر وقت بخوام کمرمو خالی کنم ازش استفاده کنم دوم اینکه دیگه نیازی نبود برای پیدا کردن یه دوست دختر تو اینستاگرام و تلگرام و خیابون سگ دو بزنمو و واسه یه دور حال کردن با دوست دخترم کلی وقت و هزینه و التماس کنم دیگه خجالت کشیدن و شرم و حیا فایده نداشت برای همین تصمیم گرفتم وقتی پائین رفتم با اولین کسی که صحبت کنم خود ساحل باشه… اگر مثل همیشه باهاش حرف نمیزدم و کم حرف میشدم شک میکرد که بین من و هومن برنامه ای وجود داشته… با قدرت و شهامت زیاد به طبقه پائین رفتم و تو اولین نگاهم ساحل رو مورد خطاب قرار دادم و در مورد یه سریال که تازه پخش نتفلیکس کا تازه پخش شده بود صحبت کردم جالب بود که به زور و خیلی آروم با من صحبت می کرد البته طبیعی هم بود با اون حرف هایی که هومن در مورد من بهش زده بود و اون کونی که اون روز به هومن داده بود هر آدم دیگه ای هم بود همینطور رفتار می کرد شایدم به خاطر این بود که فهمیده بود من تو کفش هستم. با این حالتی که ساحل داشت برگ برنده دست من بود برای همین شهامت بیشتری پیدا کردم و مثل روزهای قبل که چنین اتفاقی نیافتاده بود باهاش حرف می زدم تا آخر شب بیشتر با ساحل صحبت میکردم حتی فیلم رمئو و ژولیت ورژن جدیدش رو باهاش نگاه کردم خودمم وسطای فیلم خوابم برد اون روز عجیب ترین و هیجانی ترین روز زندگی من بود همه چیز اون طور که من می خواستم پیش رفته بود فکرش رو هم نمیکردم که همه چیز به این راحتی جلو بره اون شب با توجه به اینکه فرداش هم تعطیل بودیم بعد از اینکه خیالم بابت برنامه ساحل راحت شد با خیال راحت خوابیدم به دلیل خستگی ناشی از شب قبل تا خود صبح جلو TV یه کله خوابیدم و بیدار نشدم فقط مادرم پتویی روم انداخته بود و منو بیدار نکرده بود صبح که از خواب پا شدم میدونستم امروز تا غروب با ساخل تو خونه تنهام تصمیم داشتم مثل شب قبل در مورد موضوعات مختلف باز هم با هاش صحبت کنم تا احساس کنه رفتار من با بودن و نبودن پدر و مادرم یک جور هست منتهی چون ساعت یازده صبح از خواب پاشدم ساحل زودتر از من صبحانه خورده بود بهترین زمان برای صحبت کردن سر میز صبحانه بود که من از دستش داده بودم تا ساعت دو بعد از ظهر خودمو مشغول خوندن درس ادبیات فارسی کردم درسی که بین ما مشترک بود از تو سالن با ساحل تو آشپزخونه که در حال درست کردن ناهار بود صحبت میکردم هنوز هم مثل دیشب کم حرف و سر سنگین بود در مورد لحظه سال تحویل باهاش حرف میزدم وقتی دیدم موقعیتش جـوره بلند شدم رفتم تو اتاقم خط ایرانسلی که خریده بودم رو با خودم آوردم رفتم پشت سرش تو آشپزخونه ایستادمو اول با موهای بسته شدش کمی بازی کردم و شوخی کردم بعد هم سیم کارت جدیدی رو که خریده بودم بهش نشون دادم گفتم دیگه صلاح نیست دوستی و رفاقتت با هومن رو ادامه بدی البته باز میل خودته ولی هومن آدمیه که هر کاری کنه یا کرده باشه می ره به دوستام میگه سیم کارت رو که ازم گرفت بهش گفتم تمام شماره هات رو به این سیم کارت منتقل کن تا هومن شمارتو نداشته باشه و از همه جا هم بلاکش کن گفت باشه سیم کارتو که ازم گرفت برای اینکه جو رو به حالت قبل برگردونم رفتم پشت میز ناهار خوری نشستم همزمان که جدول نیمه حل شده روزنامه پدرمو حل میکردم با قاشق به بشقاب می کـوبیدم و از ساحل تقاضای ناهار میکردم. چه خوبه که آدم پدر و مادرش کارمند باشن صبح تا شب هم خونه نباشن یه خواهر خوشگل هم سن خودش هم تو خونه داشته باشه بیشتر وقتها هم تو خونه تنها باشن دیگه بعید هست چنین آدمی تو کف خواهرش نرفته باشه… اون روز بعد از خوردن ناهار جای تشکر موهاشو کشیدم تا بیشتر باهاش مثل گذشته خودمونی باشم ولی همچنان ساحل سر و سنگین برخورد میکرد تا عصری تو اتاقم بودم داشتم مثلا خودمو برای آخرین امتحان که فردا بیست هفت اسفند برگزار می شد آماده میکردم که دیدم ساحل مثل همیشه بدون اینکه در بزنه وارد اتاقم شد سیم کارتی رو طرف من گرفت و گفت تو نمیگفتی هم دیگه نمیخواستم جواب تلفن هاش رو بدم کم مونده بود بهش بگم ذات شما دخترا همینه بعد از اینکه کس و کون میدین دیگه طرف رو نمیشناسین سیم کارت رو که ازش گرفتم مال خودش بود پیش بینی میکردم سیم کارت جدید رو قبول کنه چون به غیر از چند شماره اول که مختص ایرانسل بود شش شماره از هفت شماره باقیمانده یک عدد و روند بود از عمد روند گرفته بودم تا با کله قبول کنه سیم کارت خودش رو جلوی خودش از وسط شکستم تا اطمینانش به من بیشتر بشه خوشبختانه جریان طوری جلو رفته بود که ساحل منکر دوستی و رفاقتش با هومن نشده بود و این برای من خیلی خوب بود… اون روز هم رفتار ساحل تو خونه همچنان سر و سنگین بود با من و پدر مادرم زیاد صحبت نمی کرد و سرش تو درس و کتاب و امتحان فرداش بود و این من بودم که با صحبت کردن های زیاد این سکوت سنگین ساحل رو می شکستم روز بیست هفتم اسفند ماه خودمو تو حیاط دبیرستان و قبل از برگزاری امتحان از دید هومن پنهان کرده بودم تو اون چند دقیقه چند باری با من تماس گرفته بود ولی من جوابشو نداده بودم البته هومن ساحل رو خوب زمانی کرده بود چون آخر سال بود و بعد از این جریان پانزده روز دبیرستان تعطیل بود و تعطیل بودن دبیرستان تو این مدت باعث میشد که دوستان همکلاسیو کمتر ببینم تا وقت بیشتری برای تجزیه و تحلیل جریانی که پیش اومده بود داشته باشم میدونستم هومن از اون دسته از آدمها نیست که در مورد این جریان سکوت کنه و پیش دوستام حرفی نزنه به خصوص میدونستم با قطع دوستی و رابطه ام با اون ممکنه این جریان رو همه جا جار بزنه بالاخره امتحان آخر رو هم دادم و بدون اینکه با هومن رودررو بشم به خونه برگشتم دیگه از امتحانات خلاص شده بودم از دو جهت خوشحال بودم یکی اینکه عید نوروز داشت می اومد کلی شادی تفریح مسافرت در انتظارمون بود دوم اینکه همه اون برنامه هایی که برای کردن ساحل ریخته بودم به آرومی اجرا شده بود دیگه مطمئن بودم و میدونستم که ساحل خبر داره که من هم تو کفش هستم و این برای من خیلی خوشحال کننده بود بالاخره روز بیست هشتم اسفند ماه و با تلاش هایی که کردم و نزدیک شدن عید نوروز رفتار ساحل به حالت عادی برگشت هنوز نمیدونستم این رفتار سنگین و رنگین دو سه روز اخیر ساحل به خاطر این بود که من فهمیدم به خونه هومن رفته یا برای این بود که میدونست من دنبال کونش هستم از همون لحظه که رفتارش به حالت عادی برگشت سعی میکردم با از خود گذشتگی هایی که از خودم نشون میدادم نظر ساحل رو به سمت خودم جلب کنم نوشته: امیر -
توسط poria · ارسال شده در
اروتیک × عاشقی × زن شوهردار × داستان سکسی × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار × داستان عاشقی × سکس عاشقی × داستان اروتیک × سکس اروتیک × جنونِ اَدواری بی صدا به تخت برگشت و من صورتم توی موهای آبی خوشرنگ ش فرو کردم. بوی خنکِ کاج و زنانگی میداد. بدن سفید و پرخالش به خودم چسبوندم و موهای آبی خوشرنگش از روی گردنش کنار زدم و پشت گردنش بوسیدم. -نمیخواستم بیدارت کنم، تو مگه خوابت سنگین نیست؟ با خودم گفتم، بود فائزه عزیزم! بود! قرن ها پیش. اون پسری که میشناختی خوابش سنگین بود، اما این مردی که کنارته، انسان متفاوتیه. چند میلیون سال پیش؛ وقتی فقط ١٧ سالم بود و اون فقط ١۶، یک تابستون کوتاه اومد، یک سفر خانوادگی، و چند تا بوسه مستانه! و البته اولین بوسه من. به یاد میارم طعم ترش توتفرنگی و نرمی اون لب های زیبای برجسته در تاریکی شب. بار اول انگار زمان ایستاد. من بودم و اون لب ها، شناور در حبابی خارج از فضا و مکان. و بار دوم که حریصانه میخواستم سینه ی کوچک و زیباش لمس کنم اما جرات نکردم. حتی وقتی گردنش بوسیدم و لرزیدنش حس کردم باز هم جسارتش نداشتم! اما تابستان رفت، سفر تمام شد. و چند صباحی sms بازی و سرانجام پایانی خاموش و بی خاطره. چند سال بعد فائزه ازدواج کرد، بچه دار شد. یه پسر شیرین. و رابطه من تا سال ها فقط خلاصه شد به ری اکشن های مؤدبانه ی اینستاگرامی برای آقا آبتین شیرینش، تا امسال، تابستون و سفری دیگه به شهر مادری. وقتی فائزه درُ باز کرد بی اختیار دلم لرزید. اون دستای سفید و کشیده، با لاک لاجوردی و اون موهای آبی! ساق های سفیدش، و رون هایی بزرگِ نزدیک به کمال. خودم جمع و جور کردم: “اون شوهر داره. و حتی آدمی مثل تو هم اصولی داره. به خودت بیا پسر!” سعی کردم فاصله ام ازش حفظ کنم اما انگار ول کنم نبود. مرضش گرفته بود. همش یا مبل کناریم بود یا گپ میزد و امان از اون سِتِ کشنده لاک و مو. باز به خودم تشر زدم: “هی اون شوهر داره!” خواستم بهش یادآوری کنم پس پرسیدم: -خاله جان، آقا حسین ماموریت تشریف دارن؟ یهو خونه یخ زد. -حسین و فائزه یکمی دعواشون شده. بابام گفت: انشاالله که چیزی نیست دعوا نمک زندگیه… ناخودآگاه به فائزه زل زدم. دور چشماش ورم کرده، اون پوست سفید و دوست داشتی انگار دیگه نمیدرخشید. چرا توجه نکردم؟ فائزه که از من کوچیکتره چرا چند سال از من مسنتر به نظر میاد؟ و چشماش، این نگاه عمیق از کجا اومده؟ اون چشمهای سرکش کجا رفته؟ صدای زنگ در نجاتم داد. بالاخره باقی مهمونا اومدن، حالا میتونستم از این عطر گَسِ کاج فرار کنم. خودم توی تعارف های بیمعنی مودبانه غرق کردم تا وقتِ عکس دست جمعی. و باز بوی کاج. درست کنار من… و بالاخره مهمونی تمام شد! اما سَرشب، شماره ناشناس عکس های مهمونی برام فرستاد. فکر کردم پسرخاله امه، منم تشکر کردم و تلگرام بستم. پیام اومد: “مغرور لعنتی تو چرا پیر نمیشی؟!” جواب دادم: “فائزه خانم شمایین؟” -چرا اینجوری بام صحبت میکنی؟ تو سرم جواب دادم: (چون شوهر داری جنده!) -چون مودبم! لحنش عوض شد. -میخواستم اگه برات ممکنه، برای شکایت کمکم کنی -شکایت چی؟! -از حسین شکایت کردم برای کتک زدن انگار آب یخ روی سرم ریختن. حسین؟! اون بچه سر به زیر و مودب؟ دختر خاله من کتک زده؟ امکان نداره!! بدجوری دردم گرفت. پرسیدم و جواب داد، فهمیدم حسین معتاده و چند ساله داره فائزه کتک میزنه. به شدت بدبینه و زندگیش جهنم کرده. باورم نمیشد! این دختر چرا صداش در نمیومد پس؟! گزارش پزشک قانونی خوندم، عکس های کبودی و زخم های بدنش دیدم. با خودم عهد کردم: {از زیر این درنمیری حرومزاده!} تصمیم گرفتم تا هفته دیگه و وقتِ دادگاه به خونه برنگردم. و برنگشتم. دادگاه بدوی حسین به پرداخت دیه و حبس تعلیقی محکوم کرد. مطمئن بودم تجدید نظر هم تایید میکنه. و بعدش راه برای دادخواست طلاقش هموار میشه. فائزه و باباش از دادگاه برگردوندم خونه. سرحال و خوشحال، فائزه گفت: “آبتین خونه داییشه بریم بیاریمش؟” باباش پیاده شد و ما راه افتادیم. هنوز چند خیابون بیشتر نرفته بودیم که دستم از روی دنده گرفت. با دست همیشه سرد و کشیده اش. بهش نگاه کردم، جرقه های سرکشی توی چمشهاش سوسو میکرد. میدونستم چی میخواست و من؟ منم میخواستم. مگه چقدر میشد تحمل کرد؟ آخه باز اون موهای آبی از زیر مقنعه اش بیرون زده بود. کوچه پس کوچه کردم، جای خلوتی پیدا کردم و بوسیدمش. و اینبار اشتباه نکردم، سینه هاش لمس کردم. سینه هایی که درشت شده بود و زنانه. و لب ها! همون لب های زیبا و برجسته. و دوباره رژ توت فرنگی و حس دژاوو: حباب برگشته بود. حالا جفتمون میدونستیم که حسش درسته. هیچی اشتباه نیست. از فائزه جدا شدم، سعی کردم ذهنم مرتب کنم؛ “تابستونه و گرم، حتی خیابون ها خلوته، دیگه خیلی بعید به نظر میرسه که بیابون های اطراف شلوغ باشه.” میتونستم بوی شهوت حس کنم، بوی ترش زنونه. نیمه مست-نیمه هشیار از شهر زدم بیرون. و پشت یه تپه ماهور پارک کردم. بهش نگاه کردم، مانتوش باز کرده بود و زیرش فقط یه تاپ کوتاه مشکی داشت. یکم شکم آورده بود، اما اون پوست شفاف سفید و سینههای بزرگ تحریک شده جایی برای شکایت نمیذاشت! به چشماش نگاه کردم، شعله های سرکش دیگه قد کشیده بودن! بودن مثل کیر من! آفتابگیر گذاشتم روی شیشه جلو. و از وسط دو تا صندلی رفتم عقب. انگار برای فائزه بامزه بود: لابد فکر میکرد “مغرور لعنتی نگاه کن چطور مثل بچه ها میره عقب!” لبخندش حرصم درمیآورد، کشیدمش روی خودم، خواستم موهاش بکشم عقب و گلوش گاز بگیرم، یادم اومد اونقدری خشونت دیده که دیگه فانتزی خشونت نداشته باشه. گذاشتم روم بشینه و با حوصله ببوسم. موهام میکشید، لبم گاز میگرفت. و من سعی میکردم حجم شگفت انگیز کونش توی دستام بگیرم. و کمر دوست داشتنیش از زیر مانتو نوازش کنم. دیگه صبرم تموم شد، چرخیدم و حالا اون زیر بود. مانتوش دراوردم و تاپش زدم بالا. سینه اش کردم تو دهنم، گاز گرفتم. فشردم. چنگ زدم. حسرتی که داشت ارضا میشد. سینه هایی که ده سال پیش لمس نکرده بودم. دیگه صداش در اومد و چشماش به سختی باز بود. دستش گرفتم و گذاشتم روی کیرم. انگار منتظر همین بود. به سرعت و دقت یک آرایشگر شلوارم باز کرد و کیرم گرفت. اون ناخن های لاجوردی دور کیرم بسته شد و مثل همیشه سرد بود. چرخیدیم و دوباره اون سوار بود. بهم نگاه کرد و خندید، خنده برنده به بازنده و سواره به پیاده، شکارچی به شکار. سر کیرم بوسید، با تخمام ور میرفت و من از انتظار برای حس گرما و خیسی دهنش آتیش میگرفتم. وقتی بالاخره دهنش دور کیرم بسته شد، حس کردم پیش آبم ریخت. چشمام باز کردم و دیدم که بهم خیره شده، چشم های عسلیِ زیباش می دیدم و کیرم که تا انتها توی دهنش بود و انگشت های زیبایی که با تخمام ور میرفت. شروع به ساک زدن کرد. محکم و آروم. انگار که جونم میخواست! با حوصله داشت از شکارش لذت میبرد. و لعنت به من اگه کمتر از اون لذت ببرم. آهی کشیدم چشمام بستم. و وقتی دوباره چشمام باز کردم و به چشماش جلوم بود! فهمیدم که دیگه تمومه. حتی تلاش نکردم که دیرتر ارضا شم. انگار برق از تنم گذشت و توی دهنش خالی کردم. پیروزی های کوچک! :) به هر حال حقش بود، کلی براش تلاش کرده بود، و من هنوزم تسلیم محضش نبودم. چند دقیقه بعد، وقتی که خیره به آینه داشت رژ توتفرنگی به لباش میزد، من با سیگارپیچم درگیر بودم. زیر چشمی نگاهی کرد و پرسید: “تو مگه سیگار میکشی؟” و من داشتم فکر میکردم: “نفوذ اعمال حقوقی مجنون ادواری، مشروط بر این است که افاقه او مسلم شده باشد.” ادامه دارد… دوستان! این اولین داستان منه. و بسته به بازخوردش تصمیم میگیرم ادامه بدم یا نه. پس لطفا نظر واقعییتون بگید! نوشته: Prometheus
-
ارسالهای توصیه شده