رفتن به مطلب

داستان عمه هات


mame85

ارسال‌های توصیه شده


فرهان اختر - 1
 

کجاست این بی صاحاب کلافه و خواب آلود با چشمای بسته و با گوش دادن به صدای گوش خراشش و دستی ک نمیدونست کجارو دنبالش بگرده بالاخره پیداش کردم
•هوم؟
-کجایی تووووو
صداش آشنا بود
بلند تر داد زد
-مرتیکه چند روزه گم و گور شدی کجاااییی.

این کیه که اینجوری به خودش اجازه میده با من حرف بزنه
•کی تو؟؟؟!
انگار از حرف من جا خورد
صداش رو اروم تر کرد
ـ فرهان منم مانی هیچ معلوم هست کجایی چند روزه خبری ازت نیست
مانی ؟ چقدر این اسم آشناست
•مانی کدوم خریه
انگاری داشت با یکی حرف میزد
-میگه مانی کدوم خریه
صدای قهقه ی کسی ک پیشش بود رو میشنیدم
-مرتیکه به داداشت میگی خرر؟
مانی داداش کوچیکم بود و تنها کسی که میتونست با من اینجوری حرف بزنه و عزیز دردونه من بود
•خونم
-کدوم خونه فررررهان
•خونه خودم
-من الان خونه خودتم نکنه روحت اینجاست یا شایدم اتاق مخفی داری که من همه جارو گشتم نیستی
این باز مسخره بازیش گرفته چشمام رو باز کردم
•اینجا کجاست
مثل اینک مانی شنید
-چی میگی توووو
•خفه شو ببینم
از تو تخت بلند شدم سرم درد میکرد نگاهم رفت سمت شیشه خالی کنار پنجره پاکت سیگار کنارش و فیلتر سیگار هایی ک جا سیگاری دیگ جایی برای یکی دیگ نداشت…
چشمام رو باز و بسته کردم و سعی کردم با دقت بیشتری ببینم اطرافم رو
تخت نه چندان تمیز گوشه ی اتاق دیوار های رنگ و رو رفته و کمد قدیمی کنارش
از پنجره بیرون رو نگاه کردم درخت های پرتقال داخل حیاط تنها چیزی بود ک دیده میشد
چند ضربه به سرم زدم تا بفهمم کجام
با صدایی از پشت در که میگفت آقا فرهان بیدار شدی جا خوردم
با صدای بم و خسته ای ک خودم هم به زور شنیدم گفتم بله
در رو باز کرد آقا فرهان خوبی؟؟
هوشیاریم انگار برگشته بود
پیر مرد رو میشناختم با اشاره دست نشون دادم ک خوبم
یاد مانی افتادم ک پشت گوشی منتظر من بود
•مانی
-جانم
•شمالم
-خونه کی هستی بیام دنبالت داداش؟
مهربونی مانی من و یاد روزای خوبی ک داشتیم مینداخت
•نه خودم برمیگردم
گوشی رو قطع کردم
اکبر آقا ی لیوان آب برام میاری
چشم آقا فرهان خداروشکر انگار بهتر شدین الان به طلعت میگم براتون صبحانه حاضر کنه
زیر لب تشکری کردم و با اشاره دست ازش خواستم بره بیرون و در رو ببنده.
چشمام رو بستم چیزی که من و به این روز انداخته بود دوباره جلو چشام رژه میرفت

یک ماه پیش…
یعنی چی که کنسلش کن فرهان یک ساله این هلدینگ دنبال کار کردن با ماست
داداش تو ک میخواستی کنسل‌کنی چرا گذاشتی از اون سر دنیا پاشن بیان اینجا
فرهان جان بگیم بیان دفتر شرایط رو بهشون بگو اگ قبول نکردن اون موقع کنسل کن
آقای اختر از نظر مالی قرار داد با این هلدینگ مارو بیمه می‌کنه بیشتر فکر کنین

ساختمون ها و آدم هارو از پنجره نگاه میکردم و به این فکر میکردم که من و چی فرض کردن احمق؟ هنوز منو نشناختن؟ به خودشون اجازه میدن سر من و کلاه بذارن واقعا؟ چی باعث شده فکر کنن من گول همچین معامله مسخره ای رو میخورم؟
چند قدمی برداشتم و پشت میزم نشستم
تک تکشون رو نگاه کردم
عمه بزرگم و شوهرش
عموهام پسر هاشون
برادر های ناتنیم که بجز مانی از بقیشون روی خوشی نداشتم
وکیل شرکت
اعضای هیئت مدیره
حسینی شریک پدرم
و بقیه کسایی ک پشت میز بزرگ جلسه نشسته بودن و من و نگا میکردن
من فرهان اختر پسر رشید اختر کسی ک برای به دست آوردن جایگاش از هیچ کاری دریغ نکرده و نمیکنه کسی ک اسمش بیمه کننده خیلی از کارهاست
و حالا اینا میخواستن سر من و کلاه بذارن؟!
میخواستم با ی جواب قاطع همشون رو ساکت کنم که فکری به ذهنم رسید حالا که اینا می‌خوان با من بازی کنن وقتشه که منم ی بازی جدید راه بندازم
خوب میدونستم بیشترین کسی ک از این معامله سود میبره عمه خورشیدمه
وسط جلسه پرت شدم به بچگی هام جایی که پانزده سال بیشتر نداشتم…
فرهان پسری ک حتی نمیدونست مادرش کیه
و حرف زدن درباره مادرش تو خونه پدری ممنوع بود
رشید پدرم پسر بزرگ خانواده اختر که بعد از مرگ پدرش همه کاره خاندان اختر شده بود
و من پسری ک توی خانواده اختر منفور ترین شخص بودم
چرا؟
فقط بخاطر اینک پسر زنی بودم که پدرم عاشقش شده بود ؟
وسط بازی با عمو زاده ها و عمه زاده ها بودم که عمه خورشید من و صدا زد
فرهان! فرهان! فرهاااان
جانم عمه
کجایی دوساعته صدات میزنم
بیا بالا کارت دارم
عمه خورشید به مانند اسمش زیبا و درخشان بود اما برعکس ظاهر زیبا و دلفریبش مار خوش خط و خالی بود ک تا نیشت نمیزد نمیفهمیدی ۲۲سالش بود و خواستگار های زیادی رو رد کرده بود
نگاش کردم پیراهن پرنسسی با شلوارک کوتاهی‌ک تا بالای زانوش بود و موهای لخت خرمایی ک زیبایی بیشتری بهش داده بود ممه های بزرگ و سر بالا و کون گرد و صکصیش که توی خانواده ارثی بود
کلافه و پریشون بود و البته عصبی
خونه خاندان اختر دو طبقه بود و بیشتر اتاق های عمارت در طبقه دوم بودن جایی ک اتاق منم بود
دنبال عمه خورشید تند تند رفتم از قدم هایی ک برمیداشت وزیر لب حرف میزد و عجله ای ک داشت عصبانیتش رو میشد فهمید ازش پرسیدم عمه چیکارم داری جوابی نمیداد و من هم فقط دنبالش میرفتم داخل اتاقش ک شدیم در رو بست پسره ی حروم زاده مادر خراب
شنیدم که رفتی پیش بابات غلط اضافه کردی و گفتی عمه نمیذاره من با بقیه بازی کنم و باباتم زنگ زده و هرچی از دهنش در اومده بار من کرده بابام خارج کشور بود و برای کارای شرکت رفته بود و گاه گدار زنگ میزد و حرف‌ می‌زدیم
به تته پته افتادم نه من نگفتم با صورت برافروخته بهم نگاه میکرد و ناگهان ی کشیده خوابوند زیر گوشم
پس بابات چی میگفت ؟؟ یعنی میخوای بگی بابات دروغ میگه ؟
بخدا من همچین چیزی نگفتم و زدم زیر گریه
تو عالم بچگی تنها راه فرار رو معذرت خواهی میدیدم
پس شروع کردم به معذرت خواهی
گفت نه فایده نداره باید تنبیه بشی‌
منم همش قسم میخوردم که نگفتم ولی مگ فایده داشت
گفت برو رو تخت باید بچه ای ک دهن لقه رو تنبیه کرد تا دیگ از این غلطا نکنه
من با خواهش و گریه دنبال راه فرار بودم ک دستم رو گرفت و من و برد هل داد رو تخت
از تو کشوی عسلی کنار تخت دوتا جوراب در آورد و من و رو شکم خوابوند و دست هام رو با یکی از جوراب ها از پشت بست من وبرگردوند خودت بگو باید با کسی‌ک دهن لقه چیکار کرد؟ باید زبونش رو برید با گریه و التماس میخواستم ولم کنه ک اون یکی جوراب رو کرد تو دهنم
از تو کشوی عسلی یدونه چاقو در اورد من با تمام توانم داشتم زور‌میزدم ک دستم رو باز کنم و زار میزدم
ببین دهن لقی کنی یک بار دیگ سرتو میبرم فهمیدی؟؟؟
منم فقط گریه میکردم و سرم رو به نشونه اینک فهمیدم تکون میدادم
برق رضایت تو چشماش رو کاملا میدیدم
گفت اگه به بابات بگی آوردمت اینجا دستاتو بستم این بار میگیرم سرتو میبرم من از ترس فقط گریه میکردم
با دستش اشکام رو پاک کرد گفت اگ میخوای عمه ببخشه تو رو گریه نکن و کاری ک بهت میگم رو بکن منم با سر تایید کردم
جوراب رو از تو دهنت در میارم ولی گریه کنی دوباره میکنمش تو دهنت
سعی کردم دیگ گریه نکنم ولی جای کشیده ای ک بهم زده بود میسوخت و درد میکرد و از ترس میلرزیدم
جوراب رو در اورد چشمات رو میبندی تا من نگفتم باز نمیکنی منم چشمی گفتم و دماغم رو کشیدم بالا و چشمام رو بستم چند دقیقه ای خبری ازش نبود ک دیدم اومد کنارم گفت چشات رو به هیچ وجه باز نمیکنی وگرنه من میدونم و تو منم چشمی‌گفتم
پس میری بد من رو میگی ها باید این دهن رو سرویسش کنم از صدای جیر جیر تخت فهمیدم ک اومد روی تخت دستام هنوز بسته بود صدای جیر جیر نزدیک و نزدیکتر میشد اومد بالای سرم و گفت چیزی ک میذارم رو دهنت رو میخوری و لیس میزنی اگ خوب بخوری عمه میبخشه تو رو منم چشمی‌ گفتم از ترس و دهنم رو باز کردم سنگینی وزنش رو روی خودم حس کردم با صدای اروم و اهسته گفت بخور منم شروع کردم به لیس زدن و خوردن فهمیدم ک ی جایی از خودش رو گذاشته تو دهنم و همش میگفت تند تند لیس بزن و بدنش رو جلو عقب میکرد رو صورتم و دهنم چشمام رو ی ذره باز کردم دیدم کصش رو گذاشته تو دهنم ترسم بیشتر شده بود و فقط به صداش ک میگفت تند تر بخور گوش میدادم و سعی میکردم تند تر بخورم
زبونم رو میکشیدم رو کصش و ی شوری ملایم رو میچشیدم که حالم رو بد میکرد میگفت میک بزن و منم همون کاری ک میگفت رو میکردم سرم رو محکم گرفته بود بین دستاش و تند تر خودش رو جلو عقب میکرد رو صورتم و من از ترس سعی میکردم بیشتر لیس بزنم و حین جلو عقب کردنش هم بهم فحش میداد و کصش رو محکم چسبوند به دهنم جوری شده بود ک نمی‌تونستم نفس بکشم و چند ثانیه ای اینجوری گذشت که با ی لرز خفیف از حرکت وایساد بلند شد و از رو تخت پا شد زیر چشمی‌نگاش کردم پشتش رو به من کون سفید و خوشگلی داشت چشمام رو سریع بستم
صداش رو شنیدم ک میگفت چیزی از امروز به کسی نمیگی پسره ی حروم زاده …
ادامه دارد…

نوشته: کیاشا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18