chochol ارسال شده در 14 اسفند، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اسفند، 2024 سارا، خاله ی دوستم من اسمم فرزاده. ۳۳سالمه. مجردم. قدم ۱۸۴ وزنمم ۸۶ کیلوه. من یه رفیق دارم به اسم مهدی. تقریبا ۱۵سال میشه که با همدیگه رفیق هستیم در این حد که تموم اهالی محل و فامیل های نزدیک میدونستن که من و مهدی خیلی با همدیگه رابطه نزدیکی داریم. مهدی یه خاله داشت به اسم سارا که خاله دوم مهدی محسوب میشد. تقریباً ۱۰ سال پیش شوهرش رو توی تصادف از دست داد. خیلی کم پیش میومد که من خاله سارا رو ببینم. چند سال پیش در خونه پدر مهدی منتظر مهدی بودم که خاله سارا رو اونجا دیدم. خیلی احوالپرسی گرمی با من کرد و از کارم پرسید بعدش پرسید که زن گرفتم یا نه؟ منم خیلی تحویلش گرفتم و گفتم بله همون شرکت قبلی کار میکنم و هنوز تصمیمی برا ازدواج ندارم. اون روز به همین شکل گذشت و تموم شد ولی یه حسی و دلم میگفت که بازم میبینمش ولی به شکلی دیگه!! تقریباً دو سال پیش صبح زود که داشتم میرفتم سر کارم توی خیابون اصلی دیدم خاله سارا داره میره سمت چهارراه منم تا متوجه شدم سریع رفتم سمتش و شیشه رو پایین دادم و گفتم سلام خاله سارا فرزادم سوار شین جایی میخوایم برسونمتون. وقتی خودمو معرفی کردم خیلی خوشحال شد و خیلی زود داره عقب رو باز کرد و نشست. دقیقاً وسط صندلی نشست طوری که کامل از توی آینه میتونستم ببینمش. اون روز خیلی به خودش رسیده بود و خیلی خوشگل به نظر میومد بوی عطر و آرایشش که با همدیگه قاطی شده بود یشتر مجابم میکرد که نگاش کنم اونم کامل داشت منو نگاه میکرد کم کم داشتم داغ میشدم و دوست داشتم میتونستم برم صندلی عقب تا میتونم ببوسمش و لمسش کنم. ولی چون مسیر کوتاهی بود و خیلی با همدیگه تعارف داشتیم نمیتونستم کاری کنم وقتی به مقصد رسیدیم بهش گفتم میخواین منتظرتون باشم؟ گفت که نه ممکنه کارم طول بکشه شما برین. خیلی ازم تشکر کرد و رفت. ولی من خیلی جذبش شده بودم و دوست داشتم مال من باشه ولی نتونستم کاری کنم. بعد اون روز دیگه ندیدمش. من پارسال پدرم را از دست دادم و این موضوع قطعاً به گوش خاله سارا رسیده بود ولی تو مراسم ختم با اینکه خیلی از فامیلای نزدیک مهدی به مراسم اومده بودند ولی خاله سارا نیومده بود. منم تقریباً کلاً فراموشش کرده بودم و اصلاً توی ذهنم نبود تا اینکه تقریباً دو هفته پیش توی شیرینی سرای کنار خونمون دیدمش و کلی با همدیگه احوالپرسی کردیم و بهش گفتم اگه جایی میرین برسونمتون. با اینکه دخترش که کلاس دومه همراهش بود ولی فوراً قبول کرد و گفت زحمتتون میشه البته مسیرم زیاد دور نیست میخوام برم خونه دختر خالم. که تقریبا دو کوچه پایین تر از ما هستن. از شیرینی سرا تا خونه دختر خالش مسیر زیادی نبود و خیلی زود رسیدیم به اونجا وقتی خواست پیاده بشه بهم گفت که بهت تسلیت میگم که پدرت را از دست دادی و معذرت خواهی کرد که نتونسته توی مراسم ختم شرکت کنه بعدش گفت شمارهم رو نداشته که بهم تسلیت بگه منم فوراً حس کردم منظورش اینه که شمارت رو بهم بده منم فوراً بهش گفتم شمارتون بدین که اگه کاری داشتین براتون انجام بدم. گوشیمو دستم گرفتم و به عقب چرخیدم و صفحه گوشیو گرفتم سمتش گفتم که شمارت رو برام بزن اونم دستشو آورد گذاشت روی دستم و شمارش رو وارد کرد. یه حس خیلی عجیبی توی دلم به وجود اومد و فوراً بدنم گر گرفت دوست داشتم همون لحظه و همونجا بغلش کنم ولی نمیشد. خیلی حس جالبی داشتم و خیلی هیجان داشتم. همون روز دم غروب دیدم که با دخترش داره به سمت خونه میره منم با ماشین پشت سرش بودم بهش زنگ زدم بهش گفتم که داری پیادهروی میکنی که شکمتو آب کنی؟ اونم با خنده جواب داد که فرزادی؟ گفتم آره خودمم گفت مگه کجایی؟ گفتم پشت سرتونم اونم گفت که باید برم چند تا خرید کنم و برم خونه منم گفتم باشه خوب مراقب خودت باش و خداحافظی کردیم. شبش بهش پیام دادم احوالپرسی کردم و اونم خیلی تحویل گرفت آیدی اینستاگرامشو داد و گفت بیا اونجا پیام بده منم فوراً رفتم تو اینستاگرام و بهش پیام دادم. اولای صحبتامون در مورد زندگی و سختیهاش و اینجور مسائل بود ولی من خیلی دوست داشتم زودتر بحث رو ببرم به سمتی که بتونم بغلش کنم لمسش کنم به خاطر همین تمام تلاشم رو میکردم که باهاش یه قرار بزارم وقتی بحث رو به این سمت بردم خیلی زودتر از چیزی که تصور میکردم شرایط پیشرفت رفت و قرار شد که دو روز بعد توی محل کارم ببینمش. پیشنهاد محل کار به خاطر حالت رسمی بودنش خیلی محترمانهتر به نظر میرسید. خوشبختانه محل کار من نه توی ساختمون و نه توی فضای شرکت دوربین نداره و خیلی وقتا پیش اومده که همین جا با خیلیا س** داشتم. خاله سارا قبول کرد که دو روز دیگه ساعت ۵ همدیگرو ببینیم. خیلی اتفاقی روز بعد مادرم رفت خونه خالم و من توی خونه تنها بودم. تو اینستاگرام به خاله سارا پیام دادم و گفتم که کجایی و چه میکنی؟ دیدم گفت که میخوام برم خونه دختر خالم. گفتم کدوم دختر خالهت؟ بیام برسونمت؟ گفت که همون که نزدیک خونه خودتونه. میخوام پیاده برم. منم گفتم از اینجا رد شو که دم در خونه ببینمت. گفت باشه. کمی به خودم جرات دادم یه تیر تو تاریکی انداختم که حداقل بیا داخل یه چایی بخوریم بعد برو خونه دختر خالهت. اونم قبول کرد و گفت که در حد یه چایی میتونم بمونم ولی باید زود برم. من لای در رو باز گذاشته بودم تقریباً ساعتهای ۳ درو باز کرد و اومد داخل. راهنماییش کردم و اونو به اتاقم بردم روی مبل نشست و منم روی مبل روبرو نشستم. خاله سارا تقریبا ۴۰ سالشه و قدش تقریبا بلنده و بدنش خوش فرمه. مخصوصا باسنش. کمی حرف زدیم و احوالپرسی های معمول. رفتم براش چایی آوردم و کنار همدیگه چای خوردیم. خیلی لباس پوشیدهای تنش بود و خیلی ریلکس نشسته بود ولی میتونستم حس کنم که اونم مثل من کمی داغ شده!! به خاطر همین کم کم نزدیکش شدم. نمیدونستم باید از کجا شروع کنم به خاطر همین اول لابلای حرف زدن دستمو تماس میدادم با رونش. چند ثانیهای به همین شکل گذشت و من ضربان قلبم خیلی تند شده بود توی چشمای خاله سارا هم میدیدم که خیلی شهوتی شده به خاطر همین به خودم جرات دادم و دستم رو گذاشتم روی رونش. و سر انگشتامو میکشیدم روی رونش چند ثانیه گذشت و الان رون خاله سارا کامل توی دستم بود.کم کم خاله سارا داشت تحریک میشد چون دستم رو محکم گرفت و روی رونش فشار داد اون لحظه متوجه شدم که باید بیشتر پیش برم به خاطر همین فوراً نزدیکش شدم و صورتم رو نزدیک صورتش بردم لبامو بردم در گوشش و آروم گفتم خاله سارا من خیلی ساله که دوس دارم مال من باشی و خیلی از این سالا بهت فکر کردم. حین حرف زدن عمداً صدام رو میکشیدم تا نفسم به گوش خاله سارا و دور گردنش بخوره همزمان دستم رو روی رونش تکون میدادم و داشتم بیشتر تحریکش میکردم چون موهای گردنش سیخ شده بود و داشت بدنش رو پیچ و تاب میداد. دستم رو بردم لای پاش و آروم لای پاش رو لمس میکردم. لبام میکشیدم لای گردنش و روی صورتش ریز ریز بوسش میکردم تا به لبهاش رسیدم لب پایینش رو توی دهنم میک میزدم و همزمان لای پاش رو میمالیدم چند لحظه بعد خاله سارا توی بغلم ولو شده بود و شهوت توی چهرش موج میزد. دستم رو بردم زیر شلوارش و از روی شورتش اونجاش رو میمالیدم. قشنگ میتونستم حس کنم که چقدر خیس شده و چقدر داغ شده. آروم انگشت وسطم رو روی چ و چ و لش میمالیدم. دقیقاً اون برجستگی چوچول رو زیر انگشتم خیلی آروم لیز میدادم. همزمان داشتم لبای خاله سارا رو میخوردم. برام قطعی شده بود که قراره امروز خاله سارا توی بغلم باشه و باهاش س** داشته باشم. آروم آروم کمر شلوارش رو آوردم پایین و همزمان خودش شورتش رو درآورد منم دستمو دوره کمرش گرفتم و کشیدمش سمت وسط مبل که بتونم اونجاش رو بخورم. لبام رو گذاشتم روی کسش آب دهنم رو ریختم روی چوچولش خودشم خیلی خیس شده بود بخاطر همین خیلی خوب میتونستم زبونم رو روی چوچولش بلغزونم. داشتم خیلی شهوت برانگیز ک سش رو میخوردم چوچولش رو کامل میکردم توی دهنم میکش میزدم. اینقدر اونجاش رو خوردم که داشت دیوونه میشد دستام رو بردم سمت بالا سینههاش رو میمالیدم دیدم خودش پیراهنش رو بالا زد سوتینش رو بالا زد. منم سینههاش رو توی دست فشار میدادم و نوک سینهشو لای انگشتام میمالیدم. اینقدر این کارو انجام دادم تا اینکه خاله سارا پاهاشو جمع کرد و بدنش شروع به لرزیدن کرد و صدای نفسهاش خیلی شدید و تند شد. سرم رو از لای پاش جدا کرد و به خودش میپیچید. ارضا شد. خیلی هم شدید ارضا شد. و من خیلی لذت میبردم ازین موضوع. رفتم کنارش بغلش کردم و میبوسیدمش. سرش رو پایین گرفته بود .یه جورایی خجالت میکشید. خواستم صورتشو نگاه کنم نذاشت. و سفت تر چسبید بهم. دستش رو برد سمت اونجام و از روی شلوار آروم میمالید اونجامو. منم شلوار و شرتم رو درآوردم اونم اونجامو توی دستش گرفت و آروم اونجامو میمالید. کم کم خودمو کشیدم روش و توی بغلش دراز کشیدم و لباشو میخوردم. آروم سر کیرمو تماس میدادم با کسش. کمی که گذشت نشستم لای پاش و سر کیرمو میمالیدم به چوچولش میکشیدم وسط کسش. حسابی شهوتی شده بودیم. سر کیرمو آروم گذاشتم لای کسش و فشارش دادم. کم کم کیرم داشت میرفت داخل و داشتم یه لذت فوق العاده رو تجربه میکردم. تنگی و داغی و خیسی داخل کسش بدجور دیوونهم میکرد. چهره خاله سارا با اون همه خوشگلی الان داغ و سرخ شده بود و شهوت توش نمایان بود. و این بیشتر منو وحشی میکرد. کیرمو آروم آروم تا ته بردمتو کسش. و آروم عقب کشیدم. کم کم این کارو سریع ترش کردم و داشتم خیلی خوب عقب جلو میکردم کیرمو. چند لحظه ای به همین شکل گذشت و چون دوست داشتم جوره دیگه هم خاله سارا رو بکنم و ارضا شم بهش گفتم که برگرده و باسنش رو بالا بده برام. وقتی این کارو کرد و برجستگی باسنشو دیدم برق از کلهم پرید که چقدر خوش فرمه. باسنشو بالا داد و منم نشستم رو پاش و کیرمو لای کسش فشار دادم تا بره تو . واای چون پاهاش جفت بود داخل کسش خیلی تنگ تر شده بود. منم داشتم روی این کون خوش فرم و با تلمبه زدن دیوونه میشدم. قبل اینکه ارضا شم ازش پرسیدم آبمو چیکار کنم گفت بریز توش. عمل کردم. بستمش. منم تند تند تلمبه میزدم. از اونجایی که من دوست دارم وقتی ارضا میشم چهره طرفم رو ببینم… بهش گفتم ببینمت سارا. اونم با اون چهره خوشگلش با لبای خوشفرم و قرمزش با اون چشمای درشت که الان خمار بود و موهای بلند مشکیش سرش رو چرخوند و نگام میکرد. خیلی زیاد شهوتی شده بودم و بعد چند لحظه ارضا شدم و آبمو رو ریختم توش. بعدش جفتمون بیحال و توی سکوت چند لحظه همو بغل کردیم. بعدش کم کم آماده شد و خواست بره خونه دختر خالهش. همو بغل کردیم. و ازم تشکر کرد بخاطر امروز. بعد از اون روز هنوز نتونستم ببینمش. یعنی راستش خیلی ریسکیه و اگه مهدی بفهمه خیلی بد میشه. منم ریسک نکردم دیگه. و فقط تو اینستا گاهی باهم حرف میزنیم. ولی اون به شدت وابسته شده! یعنی بعد اون سکس وابسته شده. نوشته: Pesare emtehan لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده