رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

     تابو × خواهر × داستان خواهر × سکس خواهر × سکس تابو × داستان تابو × داستان سکس خواهر برادر × محارم × سکس محارم × داستان محارم × داستان سکسی ×

دو تجربه ارزشمند که همه پسرا باید بدونن

من سرباز بودم که خواهرم فرناز رو توی سن 15 سالگی شوهر دادن.
شوهرش یکی از دوستای بابام بود بنام صابر البته اسمش چیز دیگه ای بود اما همه به این نام میشناختنش.
یه سال بعد که خدمتم تمام شد و برگشتم پدرم فوت کرد و تنهای تنها شدیم چون مادرمم قبلا از دست داده بودیم.
صابر خیلی خواهرمو اذیت می کرد کتکش میزد توی انبار زندانیش می کرد و بلاهایی سرش میاورد که حتی نمیشه تعریفش کرد…
خواهرمو بردم درخواست طلاق داد و بعد دو سه سال با هزار زور و زحمت خواهرمو طلاق داد کثافت تا خونمون رو به نامش نزدیم طلاق خواهرمو نداد. الان فرناز یه دختر 18،19 ساله بیوه بود با صد تا مشکل روحی روانی و از همه بدتر از همه مردها متنفر بود و می ترسید ما هم از اون خونه و شهر اومدیم تهران. با فروش زمین کشاورزی پدرم که حتی صابر حرومی ازش اطلاعی نداشت یه پولی دستم اومد و به خونه یه خوابه کوچولو اجاره کردیم و منم توی یه فروشگاه شروع به کار کردم. اما حال فرناز روز به روز بدتر میشد از هر صدایی می ترسید شبها کابوس میدید و بیدار میشد و گریه میکرد منم برای آروم کردنش بهش میگفتم که چیزی نیست همه چیز تمام شده و دیگه صابر وجود نداره و اکثر شبها کنارش می خوابیدم و بغلش میکردم بهش میگفتم تو الان باید به فکر تشکیل یه زندگی جدید باشی و به شوخی بهش میگفتم باید به فکر شوهر کردن باشی گفت من از شوهر کردن بدم میاد فرید نمی خوام هیچ وقت شوهر کنم من فهمیدم علتش چیه علتش رفتارهای وحشیانه صابر با فرناز بود و اون فکر میکرد همه مردها همینن. شبها که کنارش می خوابیدم بغلش میکردم می بوسیدمش موهاشو شونه میکردم بهش محبت می کردم تا فکر نکنه مردها همه مثله صابر هستن. دیگه همه شبها توی بغلم می خوابید کم کم داشت بهتر میشد بهم میگفت فرید خیلی مهربونی دوستت دارم کم کم حالش داشت بهتر میشد اما به عنوان داداش فرناز فقط تا همین جا میتونستم کمکش کنم و همه ترس ها و نفرت هاش سر جاش بود و این برای آینده یه دختر به این سن و سال مناسب نبود منم تا همیشه نمی تونستم کنارش باشم قطعا مردی هم پیدا میشه که فرناز رو دوست داشته باشه و از صابر و حتی من بهتر باشه اما باید ترس های فرناز میریخت…
تصمیم گرفتم آروم آروم نقش یه شوهر رو هم براش بازی کنم باید تمام ترس هاش می ریخت تا به ازدواج کردن فکر کنه…
رفتیم با اولین حقوقم کلی لباس های قشنگ قشنگ خریدیم حتی با پررویی براش لباس زیر و لباس شب انتخاب میکردم و نذاشتم شلوار بخره گفتم فقط دامن اونم کوتاه. مجبورش کردم بره حمام و موهای زائدش رو بزنه و تمیز باشه شب اول بهش گفتم هوا گرمه تو هم میای توی بغل من میخوابی سوتین زرشکی و دامن مشکیه رو بپوش اون شب بغلش کردم و کلی بوسیدمش و گفتم چه خوشگل شده به سینه هاش دست میمالیدم و میگفتم جنس سوتین ات هم خوبه وبغلش کردم و پای چپمو گذاشتم لای پاش و به کوسش میمالیدمش حس کردم بد جور تحریک شده چون در گوشم میگفت فرید جانم و می بوسیدم حسابی تحریکش کردم اما کاری انجام ندادم فقط تحریکش کردم از اینکار خوشش میومد چون از اون شب دیگه با دامن و سوتین توی بغلم می خوابید
شب دوم پامو نذاشتم لای پاش تا به کوسش بمالم خیلی تلاش کرد تا پامو بزارم لای پاش اما نذاشتم خیلی بهم چسبید اما نه کیرم و نه پامو سمت کوسش نبردم خواستم ببینم تحریک رو دوست داشته یا نه؟ وقتی دید نه امشب مثله دیشب نیست پشتشو کرد بهم فهمیدم آره دوست داشته و برای تکرارش داره له له میزنه آروم از پشت بغلش کردم و پامو گذاشتم لای پاش و شروع کردم پامو به کوسش مالیدن با دو پاهاش پامو سفت گرفته بود که مبادا از لای پاش درش بیارم پامو از لای پاش بیرون کشیدم و برش گردوندم سمت خودم و سوتین اش رو دادم بالا و شروع کردم سینه هاشو خوردن و با دستم کوسشو میمالیدم مثله مار زیر دستم به خودش میپیچید آروم در گوشش گفتم شورت و دامنت رو در بیار مزاحم که شورت و دامنشو در آورد انداخت اون طرف منم رفتم لای پاش و شروع کردم خوردن کوسش و انگشت کردن توی کوسش اما کوسش واقعا تنگ بود معلوم نبود این صابر چه بلایی سر این دختر آورده… انقدر خوردم و انگشت کردم که ارضا شد با دستمال پاکش کردم و لخت توی بغل هم خوابیدیم صبح پاشدم رفتم حمام و رفتم فروشگاه.عصر برگشتم گفت غذایی که دوست داری رو برای شام درست کردم زرشک پلو با مرغ خیلی خوشحال شدم کم کم داشت به روال عادی برمیگشت شام رو خوردیم و شب که خواستیم بخوابیم دیدم زیر پتوعه منم رفتم زیر پتو دیدم کامل لخته و بغلم کرد منم شروع کردم خوردن سینه هاش و مالیدن کوسش. در گوشش گفتم کوس جای دست نیست جای کیره کیرمو بکنم توش؟ گفت نه خیلی درد داره گفتم صابر کرد درد داشت؟ گفت خیلی جاش زخم شد و خون میومد گفتم نترس من میکنم درد داره اما خیلی کمه اما اگر تحمل کنی لذتش از دست کردن توش بیشتره گفت نه گفتم باشه فقط مثله دیشب می خورم و انگشت می کنم بعد از اینکه حسابی خوردم و انگشت کردم آروم سر کیرمو کردم داخلش تا حسش کرد زد زیر گریه گفتم نترس فرناز جان چیزی نیست فقط یکم درد رو تحمل کن گفت باشه و آروم آروم کیرمو فرو کردم توی کوسش لامصب انگار که باکره بود خیلی تنگ بود فرناز میگفت فرید فرید فرید کوسم پاره شد گفتم نترس از توی این کوس نوزاد رو می کشن بیرون کیر من که کوچولوعه اما چون کیرم کلفت نبود زیاد دردش نیومد گفتم مگه صابر توش نمی کرد گفت فقط یه بار گفتم پس چی؟ کیرمو دراوردم چون گفتم به خاطره بدش دامن نزنم دیدم کونش عجب گشاده گفتم پس میکرد توی کونت؟ گفت آره مثله وحشیا هم میکرد و گریه کرد گفتم فراموشش کن می خوای دیگه توی کوست نکنم بکنم توی کونت؟ گفت نه. فهمیدم تازه طعم سکس از کوس رو چشیده خوشش اومده گفتم پس دردشو تحمل میکنی؟ گفت اوهوم و کیرمو کردم توی کوسش و آروم آروم تلمبه میزدم و این بار خیلی خوب تحمل کرد و دو تایی حسابی لذت بردیم آبم اومد و ریختمش روی سینه هاش بعد با دستمال پاکش کردم و دوتایی لخت توی بغل هم خوابیدیم تا صبح. تا الان ترسش از رابطه ریخته بود فقط مونده بود اون حرفه ای بودن که باید یادش میدادم از فردا صبح تمام راه های تحریک مردها رو یادش دادم که چی بپوشه چطور رفتار کنه چی بگه که انقدر خوب یاد گرفت که همون وسط آشپزخونه از کون کردمش و ترسش کلا از رابطه ریخت و منم دیگه برای سکس باهاش هیچ محدودیتی نداشتم.
دیگه تا میومدم توی خونه از دستش آرامش نداشتم به جز روزهایی که پریود بود باقی روزها یا تحریکم میکرد یا شوخی های سکسی میکرد و خودشو بهم میمالید بهم میگفت فرید بد دهنت سرویسه مگه نه؟ گفتم آره اصلا باید میذاشتم با همون ترس هات باشی رفت پیرهن شلوار گشاد پوشید و توی آشپزخونه داشت ظرفارو می شست که لخت شدم و رفتم بهش چسبیدم گفت تو که ناراضی بودی گفتم دلم کون خواست گفت امشب کون نمیدم فقط کوس اما خوب بکنی تا دو بار هم جا دارم گفتم جونم پس بریم واسه دو بار کردن کوس تنگ و خوشگلت…از اون روز بارها و بارها با هم سکس کردیم کم کم بهش پیشنهاد دادم که بیاد توی فروشگاه سر کار سه ماهی از کارش توی فروشگاه می گذشت که یکی از همکارهاش بنام حسام ازش خواستگاری کرد و ازدواج کردن الانم چون شوهرش اهل همدان بود ساکن اونجا هستن…
منم ازدواج کردم و همچنان ساکن تهرانم و توی همون فروشگاه کار میکنم…
گاهی میریم همدان خونشون گاهی هم اونا میان…
گاهی هم با حسام بساط عرق خوری داریم که یه بار که خیلی خورده بود گفت فرید خواهرت یه زن حشری و سکسیه که کوسش تکه تک… نمیدونی چه عشقی میکنم از کردنش…
گفتم آروم بابا آروم تر الان همه میفهمن… گفت بفهمن زنمه تو هم داداششی گفتم باشه تو درست میگی و بحث رو عوض کردم البته به این راحتی نبود ذوق داشت از خواهرم تعریف کنه… زیر زبون خواهرمم که کشیدم راضی بود از زندگیش و حسام…
این اتفاقی که برای من و خواهرم افتاد… مقصر اصلیش پدرم بود آخه چرا باید دختر 15 ساله رو به یه آدم 30 ساله بدی؟
تازه اونم کسی که به جای مهربونی و محبت به زور باهاش رابطه برقرار کرده بود و بدترین خاطره رو برای یه دختر پدید آورده بود…
بنظرم یکی از مهمترین اتفاقات زندگی هر دختری همون رابطه اولین باره… زنهایی که با عشق و محبت و مهربونی باهاشون رفتار شده همون زنهای شاد و مهربونن و زنهایی که با زور مجبورشون کردن همون زنهای عصبی و تندخو و حتی بد دهن هستن…
اینا رو گفتم چون هم روانشناسی ادامه تحصیل دادم و هم اینکه خواهرم و همسرم دو نمونه بارز چنین زنهایی بودن…
ببخشید اگر بلد نبودم بنویسم چون نوشتنم خوب نیست…

نوشته: فرید

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.