mohsen ارسال شده در 31 دی اشتراک گذاری ارسال شده در 31 دی افشین، فرشتهی مامان فرشته سلام به دوستان کونباز. این داستان محتوای تابو داره و صمیمانه تقاضا میکنم اگر دوست ندارید نخونید که در انتها مجبور نباشید فحش بدید. من افشین هستم و الان ۳۰ سالم هست. اما داستانی که میخوام براتون تعریف کنم، مربوط میشه به ۱۰ سال پیش تا الان. یعنی مجموع اتفاقات در ده سال گذشته رخ داده که به زمان هر رویداد اشاره میکنم. ما اصالتاً اهل یکی از روستاهای اطراف اصفهان هستیم و تو دوره نوجوانی من اوضاع مالیمون متوسط رو به پایین بود. پدرم آدمی بود که همیشه دنبال شر و دعوا بود. کارگر بود اما هم اعتیاد داشت هم اهل قمار بود. همه چیزمونو به باد داده بود. اینقدر دعوایی بود و شر درست میکرد که هر بار از خونه میرفت بیرون، من و مامانم ترس برمون میداشت که باز الان رفت چه گندی بالا بیاره. همه چیز وقتی شروع شد که من تقریباً 21 سالم بود سال 94. تازه سربازیم تموم شده بود. پدرم مدتی بود توی اصفهان سر یه ساختمان کارگری میکرد، یه روز با پسر کارفرما که از قضا یکی از گردن کلفتها و ثروتمندهای نامدار اصفهان هم بودن، دعواش میشه و اونم با دوستاش میریزن سرش و تا میخوره میزننش. اون وسط یکی پدرمو با چاقو میزنه و قبل از اینکه به بیمارستان برسه تموم میکنه (که هیچوقت هم نفهمیدیم واقعاً کار پسر اون کارفرماهه بود یا دوستاش ولی خب اون بود که محکوم شد). اون موقع مادرم، فرشته، ۳۵ سالش بود. بعد از این اتفاق، پسر اون طرف افتاد زندان و خانوادهاش از هر راهی که فکر کنی وارد شدن برای رضایت گرفتن. تکلیف من و مامانم که روش بود. البته که عزادار بودیم و از این اتفاق شوک شده بودیم ولی خب در مورد پدرم کاری از دستمون برنمیومد. در واقع ما، اون موقع انقدر از پدرم و کاراش کلافه شده بودیم که حقیقت رو بخواید بدونید، یک نفس راحت کشیدیم. ولی خب از اونجایی که واقعاً هیچی نداشتیم جز یه خونه روستایی (که اونم مال بابابزرگم بود)، ازخدامون بود همون پول دیه رو بگیریم و رضایت بدیم. که هم یه پولی دستمون باشه هم قال این قضیه کنده بشه. اما عموهام، به مراتب بدتر از پدرم بودند. لج کرده بودن و میگفتن مرغ یه پا داره و ما رضایت نمیدیم. تصمیم با من و مادرم بود ولی مادرم هم از ترس اونها باهاشون مخالفت نمیکرد. تا اینکه یک روز، یکی از آشناهای طرف، بهم پیغام داد که میدونیم شما راضی هستین به رضایت و فلان و بیسار. و در مقابل رضایت دادن، مبلغی پیشنهاد داد که چند ده برابر دیه بود. راستش، با دیدن اون مبلغ توی صفحه گوشیم، به این فکر کردم که با این پول، من و مامانم میتونیم زندگیای رو بسازیم که پدرم صد سال هم کار میکرد، هیچ وقت نمیتونست برامون بسازه. خلاصه چند روز فکر کردم بهش و همه جوانب رو بررسی کردم و تصمیم گرفتم به مادرم بگم. اولش معلوم بود که وسوسه شده ولی از ترس عموهام قبول نمیکرد. بعد از چند روز کلنجار رفتن باهاش، بالاخره راضیاش کردم و گفتم بیا بدون اینکه کسی بفهمه، پول رو بگیریم و رضایت بدیم. بعدش هم بی خبر، با این پول میریم یه شهر دیگه از نو زندگی مون رو میسازیم. خلاصه، کارمون رو کردیم و بدون اینکه کسی بفهمه، رفتیم تهران. همه این ماجرای درگیری با دادگاه و رضایت و مراسم و … اینا که خلاصه گفتم، توی دو سال اتفاق افتاد. یعنی وقتی رفتیم تهران تقریباً 24 سالم بود. سال 97. تهران که اومدیم، زندگیمون به طرز شگفتانگیزی تغییر کرد. اون موقع تهران رو خوب بلد نبودیم، تو اکباتان یه خونه اجاره کردیم و منم مغازه زدم و زندگیمون هر روز بیشتر از قبل رو به رشد بود. هم از نظر مالی هم از نظر روحی و روانی. من که تو روستا، همیشه پوستم آفتاب سوخته بود و شکم داشتم و خیلی معمولی لباس میپوشیدم، کلاً سبک زندگیم تغییر کرد و خیلی به لباس و سر و وضعم اهمیت میدادم. یه بدنی برای خودم ساخته بودم که آخر تایم تمرین که تو آینه واسه خودم فیگور میگرفتم، تو باشگاه دورم جمع میشدن. حتی مادرم (فرشته) هم تغییر کرده بود. تا قبل از اون، یک زن روستایی خانهدار بود و تنها روزی که آرایش کرده بود، روز عروسیش بود که اونم خالهم و دختر خالههاش تو خونه آرایشش کرده بودن. ولی از اونجایی که اکثر اوقات خونه تنها بود و دوستی نداشت، به پیشنهاد من رفت باشگاه تا یکم معاشرت کنه و دوست پیدا کنه. که یواش یواش با معاشرت و رفت و آمد با دوستهای جدید سبک زندگی فرشته (مامانم) هم تغییر کرد و آدم شادتری شد. دیگه اون زنی نبود که قبلاً میشناختم. همیشه به موها و آرایشش اهمیت می داد. روتین پوستی داشت. لباسهای متنوع و … طوری که من تازه داشتم متوجه زیبایی مامانم میشدم. (تو پرانتز یکم از فرشته بگم که یه تصوری ازش داشته باشد. قدش حدوداً 175 هست و نسبتا قد بلنده. قبلاً اضافه وزن و شکم و پهلو داشت، ولی این چند سال اخیر، یه بدن فیت و ورزشکاری ساخته که آدم کف میکنه. حدوداً 75 کیلو وزن داره و بدن استخواندار و توپری داره. سینههای کوچکی داره، اما خیلی سفت و سربالاست. خودتون میدونید شنا با بدن چکار میکنه دیگه. صورتش هم نه خیلی ولی تقریباً شبیه مریم مقدمی (بازیگر) هست. خیلی خوش لباس هست و کلی واسه انتخاب و خرید لباس وقت میذاره. تو خونه به راحت ترین شکل ممکن لباس میپوشه. کلاً سوتین نمیبنده. موهای صاف و نسبتا بلندی داره که معمولاً دم اسبی میبنده). اگر هم از شبنم مقدمی اسم بردم وقت برای اینکه همهتون میشناسیدش. وگرنه دلیل خاصی نداره. بعد از یه مدتی هم چند باری که با دوستاش رفتن استخر فهمید خیلی به شنا علاقه داره و رفت دوره دید و خلاصه شنا، شد ورزش تخصصی مامانم و حتی چند تا مدرک غواصی و نجات غریق و اینا هم گرفت. منم تمام این مدت درگیر مغازه بودم و خیلی اتفاقی در بهترین زمان ممکن وارد بازار شده بودم، کار و کاسبی حسابی رونق داشت، که انصافاً قسمت زیادی از موفقیت کاری رو مدیون یه نفرم که تو بازار تهران باهاش آشنا شدم. بگذریم… از وقتی اومده بودیم تهران، همه چیز تغییر کرده بود. این موضوع قطع رابطه با کل فامیل و آشناها هم باعث شده بود خیلی رابطه دوستانهتری باهم داشته باشیم و به نحوی بیشتر رفیق بودیم. یه جورایی به این باور رسیده بودیم که جز همدیگه کسی رو نداریم. زندگی پدرم، چیزی جز بدبختی برامون نداشت، اما مرگش یه شروع دوباره به من و مامان داد که خوشبختانه تونستیم از این فرصت استفاده کنیم. همه این فراز و نشیبهایی که تو زندگی ما بود و براتون به طور خلاصه تعریف کردم بین سال 93 تا 98 اتفاق افتاد. اما حالا بریم سر اصل مطلب که از اواخر سال 98 شروع شد. البته کلی اتفاقات کوچک و بزرگ هم بوده که از حوصله شما خارج هست و نوشتنش توفیقی نداره. پاییز 98، بازار تهران به دلایلی مدت زیادی تعطیل بود. من خونه بودم و فرشته هم بیرون نمیرفت. اول خواستیم برنامه ریزی کنیم بریم سفر، ولی دیدیم اوضاع اصلاً مناسب مسافرت رفتن نیست. خلاصه تصمیم گرفتیم بمونیم خونه. چند روز اول روتین زندگیمون اینطوری بود که تا نزدیک صبح فیلم و سریال میدیدیم، بعد همونجا جلوی تلویزیون پیش هم میخوابیدیم و عصر بیدار میشدیم یکم باهم ورزش میکردیم، تخته یا پلی استیشن بازی میکردیم دوباره مینشستیم پای فیلم و سریال. من تقریباً 6 ماهی بود که دوست دختر نداشتم، بنابراین سکس هم نداشتم. برای همین بیشتر از قبل حشری بودم و تقی به توقی میخورد راست میکردم. صبح ها که بدون استثنا موقع بیدار شدن کیرم راست بود. در طول روز هم چند بار به دلایل مختلف حشری میشدم و راست میشد. حالا یا بخاطر پستهای اینستاگرام یا صحنهی فیلم … ولی تا اون موقع هیچ نگاه جنسی به مامانم (فرشته) نداشتم. اما همه چیز از همین خونه موندن شروع شد. با فرشته که تو خونه تمرین میکردیم، یه سوتین ورزشی میپوشید، با یه شلوار کشی به شدت جذب شبیه ساپورت. از همین شلوارهای یوگا فکر کنم. واسه گرم کردن، بیشتر حرکات و تمریناتی هم که انجام میدادیم از یوگا بود. همینها باعث شده بود نسبت به بدن فرشته حس پیدا کنم و برام جذاب بشه و همین شهوت منو چند برابر میکرد. یعنی حتی عرق روی بدنش منو حشری میکرد. حالا خودتون جستجو کنید حرکات دونفره یوگا، متوجه میشید. البته از اونجایی که تقریباً 90% پورنهایی که تا قبل از اون میدیدم، میلف بودن و به نظرم همین پورنها بودن که ناخودآگاه بدون اینکه خودم بدونم منو بردن به سمت این افکار. مثلا موقعی که با هم تمرین میکردیم، یاد صحنههای توی پورن میفتادم و با فرشته (مامانم) خیالپردازی میکردم. همین حشر منو بیشتر میکرد. صحنههای سکسی توی فیلم و سریال هم که با هم میدیدیم، به این ماجرا دامن زده بود و افکارم خیلی جنسی شده بود. تازه داشتم به این فکر میکردم که مامان تازه چلهی زندگیـشه و طبیعتاً اونم نیاز جنسی داره! پس یعنی خودارضایی میکنه؟ یا نکنه دوست پسر داره؟ مگه میشه این همه مدت حس جنسی رو سرکوب کرد!؟ صبح تا شب هم خونه بودم و حالا این فکرها باعث میشد بیشتر بدنش رو برانداز کنم و به جزئیات بیشتری دقت کنم. ولی این تهش بود. سرتونو درد نیارم، اینقدر حشرم و نگاههای من تابلو شده بود، که فرشته هم متوجه شده بود و به شوخی چند باری متلک میگفت. چند روزی به همین منوال گذشت. واقعاً تحت فشار بود. تا اینکه یه شب من رو کاناپه نشسته بودم و منتظر بودم مامان کارش تو آشپزخانه تموم بشه و بیاد بشینیم فیلم نگاه کنیم. هنوز یادمه لباسی که اون شب پوشیده بود، چطور برام جذاب بود. یه تونیک بلند، که تقریباً تا روی زانوهاش بود. جنس تونیک خیلی لطیف بود و مثل پارچه ساتن بود تقریباً. برای همین یه جوری خوابیده بود روی بدن مامان که همه پستی و بلندیهای بدنش مشخص بود. از جمله نوک سینههاش. آستینها و پشت لباسش هم باز بود. یعنی بالای کمر و پاهاش کاملاً لخت بود. البته این نوع پوشش توی خونه خیلی غیر عادی نبود و منم عادت داشتم. همونطور که گفتم خیلی جلوی من راحت بود. ولی اون شب بیشتر از همیشه تو دل برو شده بود. موهاشو گوجه ای بسته بود بالای سرش. دوتا چایی آورد گذاشت روی میز و خودش هم نشست کنارم. پاهاشو جمع کرد روی کاناپه و شروع کردیم دیدن سریال. لامصب تو سریال کالیفرنیکیشن، هر 5 دقیقه یکی داره تو کص یکی دیگه تلمبه میزنه، اینقدر این صحنهها زیاد بود که نمیشد توجه نکنی. تا میومدی خودتو کنترل کنی، میرسید به صحنه بعدی. و این موضوع در کنار حسی که مامان پیدا کرده بودم، باعث میشد گاهی زیر چشمی پاهاشو دید بزنم و این خیلی منو حشری کرده بود، کیرم راست شده بود بدون اینکه خودم متوجه بشم، تا اینکه یهو مامانم یه بالش از رو زمین برداشت و محکم پرت کرد روم و با شوخی و خنده گفت اینو بذار رو پات نکبت… بعد از چند دقیقه متوجه من شد که از خجالت رنگم پریده، دستشو گذاشت روی صورتم و گفت: = قربونت برم که خجالت کشیدی، خب عیب نداره مامان جان (از اونجایی که مامانم همیشه خیلی خشن و مقتدر برخورد میکنه، بیشتر از این برخورد و این جمله و لحن گفتنش تعجب کردم، معمولاً آدمو میشوره و پهن میکنه روی بند). اون لحظه از خجالت آب شدم و زل زدم به تلویزیون، اما اینکه اینقدر خونسرد و طبیعی با این ماجرا برخورد کرد، خودش بیشتر منو حشری کرد. یک ساعتی گذشت و ما دو قسمت دیده بودیم. اینقدر هی صحنه سکسی نشون میداد و ما هم وسطش خودمونو میزدیم به اون راه، دیگه حوصلهمون سر رفته بود. مامانم اینقدر بیقرار بود هی جاشو عوض میکرد. یک بار جای پاهاشو عوض میکرد، یک بار روی دسته مُبل لَم میداد، تا اینکه دیگه خودشو راحت کرد و دراز کشید روی مبل. سرشو گذاشت روی پای منو پاهاشو دراز کرد روی کاناپه. اولش که داشت خودشو جاگیر میکرد، زانوشو جمع کرد، ولی لباسش تقریباً تا نزدیک شورتش رفت بالا، (یه لحظه چشمم افتاد به این صحنه و نفسم حبس شد، یه شورت نخی مشکی که مشخص بود غیر از قسمت فاق، بقیه جاهاش گیپور دوزی داره)، به خاطر اون موقعیتی هم که پیش اومده بود یکم معذب شد و برای همین سریع خودشو جمع کرد و دوباره بلند شد رفت یه پتو آورد و اومد همونطوری دراز کشید سرشو گذاشت روی پای من. پتو رو هم انداخت روی پاهاش تا راحت باشه و به پهلو خوابید. بالش هنوز روی پای من بود و از همین بابت خیالم راحت بود اگه دوباره کیرم راست بشه، متوجه نمیشه. اما تقریباً یک ربع که گذشت، یه جوری که انگار داره اذیت میشه، گفت مامان جان این بالشو بردار، زیر سرم خیلی بلنده. در حالی که من بالش رو از زیر سرش میکشیدم، اونم گیرهی موهاشو باز کرد و دوباره سرشو گذاشت روی پام. تو این حالت من معمولاً یا با موهاش بازی میکردم یا بدنشو نوازش میکردم، اما فرقی که قبلاً داشت، این بود که من اینقدر حشری نبودم و بهش حس جنسی نداشتم، برای همین اینبار دستامو باز کردم و گذاشتم روی تکیهگاه کاناپه تا کمترین تماس رو با بدنش داشته باشم. چون میدونستم، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. ولی این دفعه مامانم ول کن نبود. من شلوارک پام بود و اونم هی دستشو میکشید به ساق پام و هی نوازش میکرد و با موهای پام بازی میکرد، نمیدونم از عمد اینکارو یکرد یا ناخودآگاه بود ولی اینقدر آروم و با یه حالت خاصی اینکارو میکرد که به این فکر افتادم نکنه منظوری داره. همهش این تو سرم میچرخید که نکنه اونم سُر خورده تو این ماجرا؟ تو همین فضا بودم و تمرکزم فقط شده بود دست مامانم. یعنی در این حد که با حرکت دستش به سمت پایین و بالا روی پاهام، دم و بازدم میکردم. دیگه بدون اینکه خودم کنترلی داشته باشم، کیرم راست شده بود و چند دقیقهای بود که دیگه مطمئن بودم مامانم هم این دسته بیلی که میخواد شورتمو پاره کنهرو داره زیر سرش حس میکنه. حدوداً 20 دقیقه در سکوت مطلق گذشت. طوری که سریال تموم شد و من هیچی از سریال یادم نبود. هر دو به صفحه سیاه تلویزیون زل زده بودیم. سکوت خونه باعث شده بود متوجه تغییر صدای نفس کشیدن فرشته بشم. دیگه مطمئن بودم اونم حشری شده. منتظر یه لحظه یا موقعیت مناسب بودم که بشه از اون وضعیت خودمو خارج کنم و پاشم برم که… یهو مامانم همونطور که دراز کشیده بود برگشت و روی سینه دراز کشید و در حالی که روی آرنج دستاش تکیه کرده بود، تو صورتم نگاه کرد و با اشاره به کیرم، گفت: -این چیه؟ من که مات و مبهوت بودم و نمیدونستم چی جواب بدم، همینجوری نگاهش کردم. اونم یکم به من زُل زد، این بار یهو کیرمو از روی شلوار گرفت و با یه حالت غضب گفت: -این به خاطر من اینجوری شده؟ دوباره هیچی نگفتم و فقط نگاه کردم. قلبم انگار هزاربار در دقیقه میزد، شلوارکم نخی و نازک بود و گرمای دست مامانمو حس میکردم، مثل کوره آجرپزی داغ بود. دوباره مامانم کیرمو محکمتر گرفت و ادامه داد ولی اینبار با لحن آرومتر و گفت: -با توام؟ -فکر کردی بتونی از پس من بر بیای که اینطوری واسه من راست میکنی؟ اینو گفت من چشمام شد چهارتا. چی داره میگه؟ یکم تو چشمام نگاه کرد و در حالی که تند تند نفس میکشید، بلند شد و دو قدم برداشت رفت به سمت اتاق ولی یه لحظه مکث کرد و دوباره برگشت به سمت من و در حالی که دوباره اومد به سمت کاناپه تا بشینه کنار من گفت: -فقط یه راه داره تا بفهمیم. فقط صدات در نیاد. خواست دستشو از زیر کِش شلوارکم ببره تو تا کیرمو بگیره که از شرم و خجالت یکم خودمو جمع کردم تا فرصت داشته باشم اوضاع رو تجزیه تحلیل کنم، ولی بلافاصله محکم یه سیلی زد روی پام و قشنگ سرخ شد. خیلی قاطعانه و محکم گفت: -گفتم صدات در نیاد! از بهت و حیرت از این اتفاقاتی که داشت میفتاد، مغزم قفل شده بود و هیچ فرمانی نمیداد جز اینکه راستش رو بخواید این سلطهگری و مستبد بودنش بیشتر منو حشری کرد و از اون به بعد کاملاً مطیع بودم. مثل سربازی که افتاده تو دست دشمن و کاری ازش ساخته نیست. به هر حال دستشو برد و از زیر کیرمو گرفت. همونجا یکم بالا و پایینش کرد و در حالی که صورتشو آورد نزدیک صورتم، طوریکه نفسهای بریده بریدهاش میخورد به دهنم، خیلی آروم و با حالت کنایه گفت: (کلمه به کلمه ش هنوز یادمه) -با این میخوای از پس من بربیای؟ -خب بذار ببینیم میتونی یا نه! اینو که گفت، در حالی که کیرم تو دستش بود، پاهامو جمع کردم، یهو گفت: -نـــــــــــــه!دیگه دیره، پاهاتو باز کن ببینم این باسی بودن و دستور دادنش دوباره حرارتمو برد بالا. دستشو آورد بیرون، از روی مبل بلند شد و ایستاد روبروی من، اینبار دوتا دستشو انداخت دور کش شلوارکم و اشاره کرد که یه تکونی بخورم، وقتی شورت و شلوارکمو کشید پایین پاهام، دستشو گذاشت روی سینهام و منو هُل داد به سمت کاناپه تا تکیه بدم. زبونشو کشید کف دستشو خیس کرد و خم شد و آب دهنشو از بالا ریخت روی کیرم و دوباره کیرمو گرفت تو دستش. در حالی که با کیرم بازی میکرد، با دست دیگهاش، از دو طرف گردنش، لباسشو انداخت رو شونههاش و یه لحظه دوباره ایستاد تا لباس از تنش بیفته روی زمین. چه بدنی… تنها نوری که فضای خونه رو روشن کرده بود، نور صفحه سیاه تلویزیون بود و حالا مامانم در حالی که فقط یه شورت پاش بود ایستاده بود روبروم و منم منتظر بودم ببینم حرکت بعدیش چیه! موهاش آشفته ریخته بود روی بدنش، چهره خیلی مصمم و مطمئنی داشت اما حرارت بدنش رو حتی از این فاصله هم حس میکردم. نشست روی زانو و اینبار کیرمو با دوتا دستش گرفت. دهنش رو برد نزدیک و قبل از اینکه با دهنش کیرمو لمس کنه، دوباره پرسید: -فکر میکنی از پسش بر بیای؟ و من همینطوری نگاه میکردم. زبونشو کشید زیر کیرم و یک بار تا جایی که میشد کردش تو دهنش و درآورد. با یه دست انتهای کیرمو گرفت تو دستش و با دست دیگه شروع کرد به ماساژ دادن سر کیرم. هی تو چشمام نگاه میکرد و باهام حرف میزد، مابین حرفاش یک کوچولو کیرمو میمکید و دوباره حرف میزد: -یعنی فکر کردی اینقدر بزرگ شدی منحرف چشم چرون! ها؟ -انگار خجالت زده شدی؟ خب بایدم باشی -عمداً اون کار رو میکردی؟ (سرمو به نشونه نه گفتن تکون دادم) دوباره کیرمو کرد تو دهنش و اینبار یکم پشت سرهم ساک زد و دوباره درآورد و با دستش مشغول شد و در جواب اینکه با سر بهش گفتم نـه! گفت: -باور نمیکنم. بعد از ظهر متوجه شدم خودتو عمداً میمالونی بهم. (موقع ورزش کردنمون رو میگفت) دوباره در همون حالتی که بود گفت : -به نفعته از پس این غلطی که کردی بربیای این جمله آخر رو گفت و دیگه حرفی نزد. کیرمو کرد تو دهنش و چند دقیقهای کیرمو خورد و با زبونش بیضهها و ران پا و خلاصه همه جامو زبون کشید. طوری اینکارو میکرد که مطمئن شدم آخرین باری که سکس کرده، همون 10 سال پیش بوده. من دیگه سُر خورده بود و کمرم رو کاناپه بود، مامانم بلند شد و در حالی که شورتشو از پاش در میاورد با اشاره بهم گفت پاهامو ببرم روی کاناپه، طوری که تکیه بدم به دسته مُبل و پاهامو دراز کنم. بعد اومد نشست روی ران پای راستم. یعنی پای من دقیقاً وسط پاهاش بود و در حالی که دو دستی کیرمو گرفته بود تو دستش و با حالت دورانی سر کیرمو ماساژ میداد، کُصـشو روی ران پای من جلو عقب میکرد. اولین بار بود کس مامان رو میدیم و راستش اصلاً انتظار نداشتم اینقدر خوب باشه. اطراف کصـش تقریباً قهوهای روشن بود و اصلاً لبه نداشت. ولی قلمبه و تپل بود. همینطوری خیره بودم به وسط پاهای فرشته و از اینکه میدیدم کصـش رو میمالونه روی پاهام غرق لذت بودم. تو چشمام نگاه کرد و گفت هر وقت نزدیک بود آبت بیاد بهم بگو! اینو که گفت یه لحظه ناامید شدم. با خودم گفتم یعنی این آخرشه، پس چرا لخت شد؟ میخواد چیکار کنه؟ تا اون لحظه جرات نداشتم حتی بلند نفس بکشم چه برسه بخوام حرف بزنم. خیلی قاطع و مستبد برخورد میکرد. راستش این ترسی که تو دلم بود بیشتر برام لذت بخش بود. ناچار هیچی نگفتم و اونم به کارش ادامه داد. حرارت بدنش خیلی زیاد بود و آب کصـش همه جای پامو خیس کرده بود. تو همون حالت که روی پام خودشو جلو عقب میکرد، یکم خم شد و اول کیرمو یکم مالید به سینهاش و بعد کرد تو دهنش. بر خلاف هیکل درشتی که داره، سینههای کوچیکی داره. انداخته دوتا پرتقال متوسط. اینقدر داشتم لذت میبردم که دلم میخواست بغلش کنم و سینهها و کل بدنشو بچلونم. ولی به خشکی شانس، داشتم ارضا میشدم. یکم پاهامو جمع کردم و دستمو گذاشتم روی شونهاش تا بفهمونم کیرمو از دهنت در بیار دارم ارضا میشم. تا فهمید دارم ارضا میشم یهو پاشد ایستاد و فقط نگاه کرد. منم دقیقاً به اندازه دو بار تلمبه زدن یا ساک زدن با ارضا شدن فاصله داشتم. برای همین اینکه یهو ولم کرد و پاشد نگاه کرد خیلی خورد تو ذوقم. آخه این چه کاری بود تو این موقعیت حساس. اومدم خودم با دست جق بزنم تا آبم بیاد یکی از اون سیلی محکمها زد رو دستم گفت: -آع! آع! اون سیلی و دردی که روی دستم پیچید یهو انگار از آسمون سقوط کردم و شهوتم خوابید. من در حالی که بهت زده بودم از این کارش همینطور فقط نگاه کردم. و یک دهم از آب کیرم خیلی آروم سرازیر شد و ارضا شدم. یعنی همیشه وقتی ارضا میشم، آبم میپاشه ولی اینبار چون نصفه ول کرد فقط به اندازه چند قطره خیلی آروم از سر کیرم سُر خورد و رفت پایین. فرشته (مامانم) یکم نگاهم کرد و یه لبخند خیلی شهوتی زد و دستمو گرفت گفت حالا بیا بریم. رفتیم تو اتاق روی تخت خودش، منو خوابوند. کیرم یکم خوابیده بود ولی همچنان حرارتم بالا بود. منو خوابوند روی تخت و با همون ملحفه تخت کیرمو تمیز کرد و اومد نشست روی شکمم. خم شد و شروع کرد به بوسیدن لبام. یه جوری زبونشو دور لب من میچرخوند که موهای تنم سیخ میشد. آروم تو گوشم گفت: -فکر کردی تموم شد آره؟ -میدونستم از پس من برنمیای بچه. برای همین باید تقلب میکردم. -تازه الان میخوایم خوش بگذرونیم. دیگه یکم روم باز شده بود و اومدم مثلاً یه حرفی بزنم و ابراز وجود کنم که لبمو گاز گرفت و تو چشمام نگاه کرد و گفت: -مگه نگفتم هیس؟؟ یک کلمه هم حرف نزن یکم که لبامو بوسید و عشق بازی کردیم، خودش دراز کشید و پاهاش باز کرد، موهامو گرفت و سرمو کشید به سمت کصـش. همه چیز برام باورنکردنی و گُنگ بود. شاید 20 ثانیه فقط به کصـش نگاه کردم. کاملاً شیو شده بود و به معنای واقعی کلمه سکسیترین کصی بود که تو عمرم میدیدم. خوب که از دیدنش لذت بردم و کمی خودمو پیدا کردم، زبونمو درآوردم و شروع کردم به کشیدن به دور کصـش. میخواستم بیتابـش کنم. همه جارو زبون زدم غیر از چوچولش. نفسهاش تند شد بود و پنجهی دستشو محکمتر توی موهام میچرخوند. خوب که تشنه شد، در حالی که با دوتا دستم سینههاشو مشت کردم، لبامو گذاشتم روی کصـش. به محض اینکه لبام کصـشو لمس کرد، نفس مامانم حبس شد تو سینه و خودشو محکم چسبوند به تخت. منم بدون اینکه لبمو جدا کنم، شروع کردم زبون زدن و مکیدن و لیسیدن. یادم نمیاد چقدر طول کشید ولی یه مدت زیادی کصـشو خوردم و لیسیدم و سعی کردم به اوج لذت و شهوت برسونمش به امید اینکه کار نیمه تمامش با منو تموم کنه و منم اونطور که دلم میخواد ارضا بشم. مامان دستمو از روی سینهاش برداشت و برد به سمت سوراخش که یعنی همزمان با لیسیدن انگشتش کنم. دائم جیغهای کوتاه میکشید و نفس نفس میزد. اینقدر از شدت شهوت پشت کمرم رو ناخن کشیده بود، که کمرم زخم شده بود. با دست راستم انگشتمو تو واژنش جلو و عقب میکردم و با دست چپ، چوچولشو از هم باز کرده بودم تا خوب زبون بزنم همهجاشو. چند دقیقه که گذشت، یهو خودش دستشو آورد و بالای کصـشو تند تند میمالوند. با دست دیگه هم سینهشو میچلوند. چند ثانیه بعد خودشو جمع کرد و در حالی که پاهاشو هوا کرده بود، خیلی طولانی ارضا شد. بعد که پاهاشو دراز کرد، رفتم پاشو بغل کردم و شروع کردم به بوسیدن شکمش. اونم سرمو بغل کرد و منم یکم خودمو کشیدم بالا. منو محکم فشار میداد روی سینهاش. خیلی طول نکشید، طوری که انگار تازه حال اومده، پاشد و بدون اینکه چیزی بگه، خم شد کیرمو کرد تو دهنش. اینبار کیرم به سفتی قبل نبود، برای هین بیشتر از ساک زدنش لذت میبردم. یکمی بیضههامو زبون زد و یهو پاهامو داد بالا، طوری که همه وزنم افتاد روی شونهها و گردنم، و سوراخ مقعدم اومد جلو صورتش. در حالی که با دستش کیرمو بالا و پایین میکرد، شروع کرد به لیسیدن سوراخ من. اولین بارم بود اینو تجربه میکردم. به شکل عجیبی لذت بخش بود. اونجا بود که فهمیدم عمداً یک بار منو تا لب چشمه برد و تشنه برگردوند تا دفعه دوم دیرتر ارضا بشم. چون تو حالت عادی، با همین کارش ده بار ارضا میشدم. با خودم میگفتم یعنی آدمی که اینقدر شهوتیـه، تا الان چکار میکرده؟ حتی تو خیال هم هیچوقت فرشته رو اینقدر وحشی و حشری تصور نمیکردم. هیچ کاری نمیتونستم بکنم، زانوهامو بغل کرده بودم و فقط غرق لذت بودم. لپ باسنمو چنگ میزد و با کیرم بازی میکرد. دور و اطراف کیرم و کونم کامل خیس شده بود اینقدر تف زده بود و لیسیده بود. دستمو بردم تو موهاش تا صورتشو به خودم نزدیک کنم و لباشو بخورم که دوباره اجازه نداد ابتکار عمل از دست خودش خارج بشه، یکی زد روی دستمو یه بوس به سر کیرم زد و همونطوری که دراز کشیده بودم، خودشو کشید بالا و اول زانوهاشو گذاشت دو طرف سرم و نشست روی صورتم. در حالی که موهامو گرفته بود تو مشتش، کصـشو روی لب و زبونم جلو عقب میکرد و من تقریباً 20 – 30 ثانیه سوراخهاشو لیسیدم. ته ریش داشتم و صورتم زبر بود. برای همین خوشش میومد. اما بعد از چند ثانیه حالتش رو عوض کرد و اینبار به شکل 69 خوابید روی من تا در حالی که دارم کصـشو میخورم، اونم بتونی کیرمو بکنه تو دهنش. منم پاهاشو بغل کردم و چسبونده بودمش به خودم و زبونمو فرو میکرد تو کصـش. بعد از ارگاسم اول، دوباره آماده شده بود و به اوج رسیده بود. همینطور که آب از دهنش سرازیر بود و می ریخت روی سینهاش، دوباره بلند شد و رفت نشست روی ران پام و همینطور که کیرم در راستترین حالت ممکن به سمت شکم خودم خم شده بود، زانوهاشو گذاشت دو طرف بدن من و بعد از اینکه کصـشو گذاشت روی کیرم و تنظیم کرد، بدون اینکه کیرم رو بفرسته داخل، فقط کصـشو جلو عقب میکرد، هرچند اینقدر لذت بخش بود که برای من فرقی با فرو کردن نداشت. ترفندی که واسه دیر ارضا شدنم اجرا کرد، جواب داده بود و بدون اینکه خیلی تحریک بشم، داشتم از این کارها لذت میبردم. تا اینکه خودشو کشید جلو و خم شد و در حالی که لباشو گذاشت روی لبم، خودشو با کیر من تنظیم کرد و سر کیرمو گذاشتش جلو سوراخش تا دوباره موقع عقب رفتن، بشینه روی کیرم و اینبار فرو کنه. با اینکه مامان خیس خیس بود و تقریباً 30-40 دقیقه همه جور با کصـش بازی کرده بودم، اما خیلی تنگ بود و چند بار سعی کرد تا کیرمو فرو کنه اما وقتی رفت داخل، انگار کصـش، کیر منو هورت کشید و بلعید تو خودش. ساف نشست و با یه نفس عمیق، چشماشو بست و لبشو گاز گرفت و یکم نفسشو حبس کرد. اول دستاشو گرفته بود زیر باسن خودش و سعی داشت موقع فرو رفتن کیرم، لپهای باسنشو از هم باز کنه. به محض جا شدن کامل کیرم، طوری چشماش خمار شد و غرق لذت شد که نتونست روی کیرم بالا و پایین بشه، ساعد هر دوتا دستشو گذاشت روی سینه من و تکیه داد به بدن من و چنگ زد تو موهاش و داشت از کیری که تو کصـش بود لذت میبرد. هر چی خواست خودشو کنترل کنه نشد. پاهاش سست شده بود. آروم و با صدای بریده بریده گفت: -افشین، مامان، بخوابونم رو تخت. همونطوری که کیرم تو کص فرشته بود، و همون حالتی که خودشو تو بغلم انداخته بود، دستمو حلقه کردم دور کمرش و خوابوندمش روی تخت. پاهاش انداخت روی شونههام و در حالی که بالای واژنشو ماساژ میدادم، شروع کردم به تلمبه زدن. با اینکه پاهاش روی شونههام بود، اما از لذت زیاد، سعی میکرد پاهاشو بچسبونه به همدیگه. منم که میدیدم اینطوری خمار سکس شده و داره لذت میبره، سعی میکردم تلمبه زدنم رو یکنواخت نگه دارم، خودش دستشو گذاشته بود روی کصـش و ماساژ میداد، منم با مکیدن ساق پاهاش و چنگ زدن به داخل رونش، بهش لذت چند برابر میدادم. که جواب داد و برای بار دوم هم ارگاسم شد. ولی اینبار با شدت کمتر. هرچند همهی بدنش قرمز شده بود بخصوص شکم و سینههاش. پاهاشو دراز کرد روی تخت و منم در حالی که کیرم بین پاهاش بود، خوابیدم روش و گردنشو آروم میبوسیدم. انتظار داشتم یکم استراحت کنه ولی همینطور که خوابیدم روش، سرمو بغل کرد و شروع کرد لاله گوشمو مکیدن. اگرچه داشتم لذت میبردم و دلم نمیخواست به این زودی تموم بشه، ولی تو دلم گفتم شهوت تو مگه تمومی نداره زن. بعد از چند دقیقه خودشو از زیر من کشید بیرون و یک با دستش کیرمو بالا و پایین کرد و بعد تو حالت داگی نشست جلوی من، این حالت برای من راحت تر بود. چون خیلی خسته شده بودم و خیس عرق بودم. ولی بدون معطلی کیرمو گذاشتم جلو سوراخش و در حال که انگشت شصتـمو روی سوراخ عقبش فشار میدادم، کیرمو فرو کردم داخل و شروع کردم به تلمبه زدن. جیغهای ریز ریز میزد و داشت لذت میبرد. همینطور منم داشتم لذت میبردم. دلم میخواست این سکس تا خود صبح تموم نشه. مامان یه دستش روی تخت بود و دست دیگهـشو آورده بود بین پاهاش و با بیضههای من بازی میکرد. این کار چنان حس عجیب و خوبی بهم داد که ناخودآگاه سرعت تلمبه زدنم رو کم کردم تا بیضههام قشنگ تو دستش باشه. اما مامان دائم آدمو غافلگیر میکرد. تو همون حالت، بدون اینکه کیرم بیاد بیرون، اومد عقب و خودشو انداخت تو بغل من و دستامو گرفت و برد به سمت سینههاش. طوری که حالا دیگه من روی زانو نشسته بودم و مامانم هم روی زانو بود و این بار، مامان بود که باید روی کیرم بالا و پایین میشد. گردنشو میمکیدم و سینههاشو مشت کرده بودم و چنگ میزدم. با نوک سینههاش بازی میکردم و گاهی نیشگون میگرفتم و اونم یه جوری با شهوت میگفت آخ، که منو تشویق میکرد بیشتر اینکارو بکنم. به جایی رسیده بود که اصلاً رعایت سر و صدا نمیکرد و راحت آه و ناله میکرد. وسط آه و ناله، با تن صدای خیلی آروم و خمار گفت: میخوام آبـتو بیارم دستامو دور کمرش حلقه کردم و تو همون حالت محکم بغلش کردم و فشارش دادم به خودم که بهش بفهمونم چقدر لذت بردم و واسه ارضا شدن هیجانزده و آمادهام. اونم ثابت موند و سرشو چرخوند به سمت صورتم و یکم لب همدیگه رو بوسیدیم. بعد بلند شد و این بار سینه به سینه من و رخ به رخ، نشست روی کیرم و دستاشو انداخت دور گردنم و شروع کرد خیلی با هیجان بیشتر بالا و پایین شدن. سینههاش با سینه خیس از عرق من برخورد میکرد و صدای برخورد باسنش با پای من، شالاپ شالاپ تو اتاق پیچیده بود. اینقدر این کارو ادامه داد که از حالت صورتم و سفت شدن عضلاتم متوجه شد دارم ارضا میشم. بدون اینکه متوقف بشه، گفت تا لحظه آخر خودتو نگهدار بعد بهم بگو تا درش بیارم. همینطور که نفس نفس میزد گفت: -مامان جان زود بگو، نریزی توی منها؟ اینو گفت و در حد 5-6 ثانیه بعد، دیگه آبم داشت میپاشید تو کس مامان که وسط همین بالا و پایین شدنش روی کیرم، یکم خودمرو کشیدم عقب تا کیرم بیاد بیرون. اونم سریع فهمید چرا این کارو کردم و بدون اینکه مکث کنه، در حالی که کیرم بیرون از کصش بود و همچنان زل زده بود توی چشمام، شروع کرد باسنـشو تو محور دایره ای چرخوند تا همینطور که کیرم بین بدن هردومون قرار گرفته، با چوچول و کصـش به ارضا شدنم کمک کنه. اینبار تمام و کمال ارضا شدم و آبم پاشید روی بدن خودم و مامان. حتی انقدر با شدت پاشید بیرون، که چند تا قطره هم روی چونه مامان بود. هر دو تند تند نفس میکشیدم ولی بی حرکت مونده بودیم و به چشمهای همدیگه خیره بودیم. بعد چند ثانیه، لباشو گذاشت روی چشم منو بوسید و بعد دراز کشید روی تخت. منم که انگار کل مدتی که سکس میکردیم تو آسمونها بودم و تازه الان پام رسیده به زمین. تازه واقعیت خورد توی صورتم و خودمو تو وضعیتی پیدا کردم که بالا سر مامان لختم که لبخند رضایت روی صورتش هست دراز کشیده، نشستم. عجیب اینکه هیچ حس شرم و خجالتی نیومد سراغم. اون شب تو بغل همدیگه خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم نزدیک ظهر بود. مامانم زودتر بیدار شده بود و دوش گرفته بود و خونه رو مرتب کرده بود. از سر و صدای من که فهمید بیدار شدم، از تو آشپزخونه داد زد، اول برو دوش بگیر بعد بیا. منم رفتم حمام و زیر دوش به اتفاقات شبی که گذشت فکر میکردم. وقتی اومدم بیرون دیدم، برای من میز صبحانه چیده و خودش هم نشسته با گوشی موبایل مشغوله. منتظر بودم بالاخره بحث دیشب بشه و راجع به این موضوع حرف بزنیم ولی از اون لحظه حتی یه کلمه هم راجع به اتفاقی که افتاده بود حرف نزدیم و هر دو طوری وانمود کردیم که انگار خواب دیدیم. تا چند ماه بعد همه چیز به شکل عادی گذشت. تا شب عید که یه ماجرایی پیش اومد و از اون به بعد، سکس تبدیل شد به روتین زندگی من و مامان. حتی تریسام هم تجربه کردیم که ماجراش مال همین امسال هست. که اگه از این داستان خوشتون اومد و استقبال کردید، بعداً براتون مینویسم. نوشته: ERFUNM لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده