mohsen ارسال شده در 31 دی اشتراک گذاری ارسال شده در 31 دی یک رابطهی بی سرانجام فقط تابستونا حموم داشتیم! اونم چون نیاز به آب گرم نبود، خودمون گوشه حیاط یگان یک چیزی سر هم کرده و اسمش رو گذاشته بودیم حموم ولی باقی سال رو مجبور بودیم بریم داخل شهر و از حمام های نمره و عمومی استفاده کنیم. اون روز هم مثل خیلی مواقع دیگه وسط هفته، سه ساعتی مرخصی گرفتم که هم دوری بزنم و هم برم حموم که آخر هفته مجبور نباشم کلی توی صف بمونم. زمانی که جلوی تخت داشتم وسایلم رو جمع میکردم، اشکان در حالی که روی تخت دراز کشیده و با یک کتاب سرگرم بود، پرسید فرهاد میری داخل شهر؟ گفتم آره، میرم حموم. یهو کتاب رو بست و گفت: اگه میشه یکم صبر کن منم میام! سری تکون دادم و گفتم: پس بجنب! تا مرخصی بگیره و راه بیفتیم، بیست دقیقه ای طول کشید ولی خوشبختانه حموم خلوت و دو سه نفر بیشتر توی نوبت نبودند. برخلاف تصورم و شناختی که ازش داشتم، عجیب بود که شماره جداگانه نگرفت و با همون یک شماره منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه! البته اینکه گاهی دو یا حتی سه نفر بریم حموم، موضوع غیر عادی یا عجیبی نبود، به هر حال همه سرباز بودیم و گاهی برای صرفه جویی در وقت و برخی ها هم به خاطر هزینه، دو یا سه نفره با هم می رفتند، مخصوصا اونایی که رابطه گرمتری با هم داشتند یا به نوعی همشهری بودند. ولی اشکان… تقریبا نیم ساعت طول کشید تا نوبتمون شد و رفتیم داخل. طبق عادت سریع لخت شدم و زودتر از اشکان رفتم زیر دوش. لحظاتی بعد اونم اومد ولی برخلاف من که انگار دنبالم کرده و با عجله کار میکردم، اون با آرامش خاصی داشت خودش رو می شست و هیچ عجله ای نداشت! چند دقیقه ای گذشته، هر دو مشغول شستن بودیم، ولی یک چیزی عادی نبود و هی حواسم رو پرت میکرد. اونم اشکانی بود که تا اون روز لخت ندیده بودمش. همانطور که کارم رو میکرد و هی زیر چشمی به اشکان نگاه میکردم، توی ذهنم اتفاقات اون چند وقت اخیر رو مرور میکردم! اشکان و تقریبا شش ماه بعد از من وارد یگان شد. اتفاقا همان روزای اول ورودش، سربازی که تخت پایین من بود، ترخیص شد و تختش به اشکان رسید. رابطه ام باهاش مثل بقیه سربازها بود. البته برخلاف من که زیاد شوخی میکردم و گاهی هم اذیت، اون پسر خیلی خوب و مودبی بود و از قضا به من احترام زیادی میگذاشت. یک سری رفتارهاش خیلی باب میل بقیه نبود، نه این که بد باشه اتفاقا بعضی هاشون خوب هم بود ولی خب بقیه نمی پسندیدند، مثل رعایت بهداشت، یا حساسیت و وسواس در مورد وسایلش. به همین خاطر از بقیه فاصله میگرفت و دوست نزدیکی نداشت. خلاصه، چند ماه بعد از اومدنش( تقریبادو ماه پیش) یک شب که از سر پست برگشتم، دیدم مهمون یکی از بچه ها (اونم سرباز یک یگان دیگه خارج از شهر بود که چند باری دیده بودمش که میومد به دوستش سر بزنه) روی تخت من خوابیده، خب مهمون بود و چیزی نمیتونستم بگم. میخواستم روی زمین بخوابم، اما جای مناسبی نبود و جلوی رفت و آمد بقیه بود.( عرض آسایشگاه سه متر بود که بیشتر از دو مترش هم با تخت پر شده بود) دیدم تخت اشکان خالیه. با تردید رفتم و خوابیدم که لااقل تا زمانی که پستش تموم میشه و برمیگرده چرتی بزنم و بعد برم سر تخت یک نفر دیگه، تردیدم به این خاطر بود که همانطور که گفتم، میدونستم که روی وسایلش حساسه و خوشش نمیاد کسی استفاده کنه! خلاصه خوابیدم و نفهمیدم کی خوابم برد، ساعت هفت صبح با فشار دستشویی، از خواب بیدار شدم. اما موضوع عجیب تر از دستشویی گرفتن بی موقعم، حضور یک نفر دیگه روی تخت، کنارم بود! خواب آلود بودم و صورتش هم زیر ملحفه بود. متعجب که این کیه، کمی چشمام رو مالیدم و اطرف رو نگاه کردم، تازه یادم اومد که روی تختم خودم نیستم و در اصل این منم که اضافه ام! عجیب بود که اشکان نه تنها بیدارم نکرده، بلکه خودش هم کنارم خوابیده بود، هرچند که شکل خوابیدنش هم عادی نبود و پشتش کاملا چسبیده بود به من ولی همین که لطف کرده و بیدارم نکرده خودش یک گام مثبت بود، پس بقیه اش رو به رفتار غیر ارادی توی خواب ربط دادم که ممکنه از هر کسی سر بزنه! به آرومی و بی سر و صدا خودم رو از تخت بیرون کشیدم و رفتم دستشویی. وقتی برگشتم دیدم که پسره هم رفته و دیگه رفتم سرجای خودم خوابیدم. دو سه ساعت بعد که برای خوردن صبحانه بیدار شدیم. ازش عذرخواهی کردم و دلیلش رو گفتم، خونسرد گفت نه بابا، با تو که مشکلی ندارم! چند شب بعد از اون موضوع، من با یک نفر دیگه گشت پیاده بودم، ولی بعد از شام پسره حالش بد شد و قرار شد یک نفر دیگه رو جایگزین کنند. در حالی که منشی میخواست بره لیست پست ها رو ببینه تا از بین افراد بدون پست جایگزین انتخاب کنه، یهو اشکان گفت: من خوابم نمیاد و به جاش میرم! خود منشی هم به اندازه من تعجب کرد، چون اشکان تازه از سر پست اومده و حتی لباس هاش رو عوض نکرده بود! خلاصه ساعت دوازده اسلحه گرفتیم و رفتیم سر پست مون، ولی اتفاق خاصی نیفتاد و اینم مثل همه پست های دیگه گذشت و تنها فرقش این بود که اشکان جیباش رو پر از خوراکی های جور وا جور و رنگی کرده بود و مدام در حال خوردن بودیم! امروز هم که برای اولین بار از زمان حضورش، با یک نفر دیگه که اونم من بودم، اومده حموم! راستش خیال میکردم که دوست داره بهم نزدیک بشه و یا در واقع میخواد از اون پیله تنهایی در بیاد و دوست پیدا کنه، چون همانطور که گفتم دوست نزدیک یا بقول بقیه هم سفره نداشت و توی عالم خودش بود، ولی حالا که جلوم ایستاده، تصوراتم به هم ریخته بود. خب چه توی سربازی چه قبل از اون با افراد زیادی حموم یا استخر رفته بودم و همه کسانی که توی رِنج سنی خودمون دیده و میشناختم، عمدتا بدن زمخت و پر از پشم و مو داشتند، ولی اشکان انگار با همه فرق داشت! چطور بگم، یک بدن سفید، خوشگل و بی نقص که عاری از هرگونه مو و پُرز بود و بدتر از اون اندامش بود که به نظرم بیشتر زنانه بود، مخصوصا باسن و سینه هاش که فرم و حالت قشنگی داشتند و…! خلاصه کاملا ذهنم رو درگیر کرده و ناخواسته هی چشمام روش قفل میشد! واقعیت این بود که هیچ علاقه یا میلی به همجنس و همجنسگرایی نداشتم و دروغ چرا متنفر هم بودم و تا جایی که راه داشت از این افراد فاصله می گرفتم. ولی انگار اشکان… خیلی سعی کردم بازم مثل سابق رفتار کنم و بیخودی ذهنم رو مغشوش نکنم، مخصوصا اینکه این فکر افتاده بود تو سرم که شاید دلیل فاصله گرفتنش از بقیه، مربوط به همین موضوعه و احتمالا دلیل اومدنش با من، بحث اعتماده، پس بهتره که به اعتمادش خدشه نزنم! تقریبا کارم تموم شده بود، شامپو زده و میخواستم بشورم اما اشکان جلوم بود و قسمتی از بدنش زیر دوش، داشت کیسه میکشید، به شوخی ضربه ای به باسنش زدم و گفتم جمع کن این آقا داییت رو چشام سوخت! خنده کنان خودش رو کنار کشید و رفتم زیر دوش. بعد از شستن سرم، لیف رو هم صابون مالی کردم و همزمان با پشت کردن بهش گفتم، اشکان اینو بمال پشت من! سریع گرفت و دست به کار شد، منتهی همزمان با لیف از دستش هم استفاده میکرد و هر دو دستش رو کمرم می چرخید. کشیده شدن دست بدون لیفش رو پوستم، بدجور قلقلکم میداد و بدنم مور مور میشد ولی خیلی طولانی نشد، یعنی خودم چرخیدم و همراه با تشکر لیف رو از دستش گرفتم. بعد از یک آبکشی کوتاه، به شوخی گفتم: ببینم تو شبم اینجایی؟! بسه دیگه خواهر پوستت رو گاییدی از بس کیسه کشیدی! خنده کنان لیفش رو برداشت و در حال صابون مالی: نه اگه تو هم یک زحمتی بکشی و پشتم رو لیف بمالی، میریم! لیف رو دستم کردم و بدون دلیل یا هدفی، یک لحظه دست چپم رو هم گذاشتم پشت کمرش. ولی به محض تماس دستم با کمرش، یهو عضلاتش منقبض شد و مثل چوب خشک سفت ایستاد، این اتفاق خیلی طول نکشید و دو سه ثانیه بعد بدنش شل شد، منتهی دیگه خیلی زیادی شل شد! جوری که با فشار جزئی دستم و حرکت لیف، بدنش هم تاب می خورد ! یک لحظه با حرص نگاهش کردم که ببینم چرا اینقدر شل و ول وایستاده، که یهو از توی تکه آینه چسبیده به دیوار، چشمم به صورتش افتاد، در کمال تعجب چشماش رو بسته و یک تکه از پوست لبش رو لای دندوناش گرفته بود وبا یک ریتم منظم تند تند نفس میکشید! همانطور که چشم به آیینه دوخته بودم، ناخواسته و البته با حرص یک ضربه به کنار باسنش زدم و گفتم: مگه ماست خوردی، چرا اینقدر تاب میخوری؟ عکس العملش بیشتر شوکه ام کرد! همین که دستم به باسنش چسبید، بدون اینکه چشماش از هم باز بشه، هر چند که یهو بدنش منقبض شد، اما همراه با شوک حاصل از ضربه ناگهانی، یک نفس عمیق از راه دهنش کشید و در ادامه با زم گوشه لبش رو لای دندوناش گرفت! کاملا هنگ کرده بودم، چون این جور ادا و اطوارها رو فقط توی فیلمهای پورن اونم از خانم ها دیده بودم و این اولین بار بود که از یک پسر می دیدم! اونم از اشکانی که تا همین یک ساعت پیش هیچ مورد مشکوک یا خاصی ازش ندیده بودم! شایدم اینا تصورات من و حاصل افکار چند دقیقه اخیرم بود و داشتم اشتباه میکردم! ولی هرچی بود این فکر آخر باعث شد که برای اطمینان، کمی زیاده روی کنم! واسه همین، من هر دو دستم رو به کار گرفتم، البته بیشتر داشتم نوازش میکردم و گاهی هم از کناره ها تا نزدیک شکم و سینه اش می بردم! نمیدونم اصلا اشکان برای چی چشماش رو بسته بود و اینکه اصلا متوجه آینه و نگاه من شده بود یا نه، ولی خیلی هم اهمیت نداشت و دیگه مطمئن شده بودم که اشکان یک چیزیش هست و اشتباه نکرده ام چون رفتارش کاملا غیر طبیعی بود و بدتر از اون دور گردن و پشت گوش هاش داشت سرخ میشد. البته منم دیگه عادی نبودم و انگار یادم رفته بود تمومش کنم. همچنان دستام روی نقاط مختلف پشتش حرکت میکرد و یکی دوبار هم به بهانه سُر بود نوک از انگشتام رو از زیر کش شورتش رد کردم! بعد از لحظاتی احساس کردم اوضاع خودم داره به هم میریزه، چون کیرم در حال سفت شدن بود و برجستگی جلوی شورتم کاملا به چشم میومد، پس قبل از اینکه باعث آبرو ریزی بشه، بیخیال شدم. این بار از روی حرص ضربه محکم تری به پشت باسنش و درست روی برجستگی زدم و کمی نگه داشتم. همزمان که که لیف رو از دستم در آوردم و انداختم روی شونه اش شوخی طور گفتم: دیوث یک جوری رفته تو حس، انگار دلاک گرفته! خنده کنان لیف رو از روی دوشش برداشت و منم سریع رفتم زیر دوش و بعد از آبکشی اومدم بیرون تا لااقل از اون حال و هوا در بیام. یکی دو دقیقه بعد در حالیکه من خشک کرده و داشتم لباس می پوشیدم و اونم اومد بیرو ن ولی حین خشک کردن یک لحظه حوله از جلوی بدنش کنار رفت و با دیدن دم و دستگاه اشکان، بد جوری برق از سرم پرید! انگار خدا از سر ناچاری یک چیزی لای پاش سر هم کرده بود ولی دیگه یادش رفته که متناسب با سنش اون قسمت هم رشد کنه، چون در حد یک پسر بچه پنج شش ساله مانده بود! نه اینکه مال من خیلی بزرگ و کلفت یا منحصر بفرد باشه، اما به نظرم کیر اشکان حتی کیر هم محسوب نمیشد! درسته، در حالت خواب بود ولی از بس کوچیک بود که فقط یک کلاهک اونم اندازه نوک انگشت سبابه من پیدا بود و با اون وضعیت احساس میکردم که احتمالا تا چند وقت دیگه کام لا ناپدید میشه! راستی چطور و اصلا برای چی ختنه اش کرده بودند؟! حساب کردم و از حموم بیرون اومدیم، ولی رفتارمون نشون میداد که یک اتفاقی افتاده، چون مستقیم به هم نگاه نمی کردیم و انگار حرفی برای گفتن نداشتیم! با این حال اما دوری توی خیابونا و بازار زدیم و با پایان زمان مرخصی، به یگان برگشتیم. توی یگان برخلاف من که ذهنم حسابی درگیر و افکارم بهم ریخته بود، اما اشکان خیلی زود به خودش مسلط شد و با وجودی که دیگه شک نداشتم داستان رو فهمیده و از حالم باخبره، همون اشکان همیشگی بود. حتی در برخورد با من، یک جوری رفتار میکرد که گاهی خیال میکردم همه اونا خواب بوده! خلاصه چند روزی درگیر یک جنگ درونی با خودم بودم! از یک طرف میخواستم بازم به افکار و عقاید سابقم پایبند باشم و همچنان چشم انتظار یک جنس مخالف بمونم و از طرف دیگه مدام، اندام، رفتار و حرکات اشکان جلوی چشمام مجسم میشد و بد جوری تحریکم میکرد! من کلا دو بار سکس کرده بودم که هر دوبارش هم با زنان خیابانی بود که هیچ حس و حالی توشون نبود، پس موضوع این نبود که بگم خیلی تو کف بودم یا فشار سربازی باعثش بود، ضمنا هنوز فکر میکردم شاید اشتباه کرده ام و یک جور خجالت و شرمندگی نسبت به اشکان داشتم که اینطوری در موردش فکر میکردم. با این وجود، بازم یک حسی که شاید رفتار خود اشکان عاملش بود، منو به سمتش سوق می داد و ترغیبم میکرد که کاری کنم، و بالاخره این حس پیروز شد! تقریبا دو هفته بعد، در حالی که هنوز نمیدونستم چی پیش میاد و چی در انتظارمونه، یک شب شام لوبیا داشتیم، شام رو که گرفتم، گذاشتم لبه تختم تا سفره رو پهن کنم و مشغول بشم، اما یهو دو تا گوسفند در حال شوخی بهم پریدند و خوردند به تخت! مقدار زیادی از آب لوبیا ریخت روی پتوها و گند زد به همه چی! کلی فحش و بد و بیراه بهشون دادم ولی خب اتفاقی بود که افتاده و مجبور شدم پتوها رو بشورم. خوشبختانه اون شب دوازده تا چهار صبح نگهبانی بودم و بعد از اون هم بالاخره یک تخت خالی پیدا میشد که بخوابم. ساعت چهار که از سر پست برگشتم دیدم اشکان نیست، توی خستگی و خواب آلودگی یادم رفت که اونم مثل من دوازده تا چهار بوده و خیال کردم چهار تا هشته، پس سر جاش دراز کشیدم، اما تقریبا ده دقیقه بعد و در حالی که هنوز چشمام گرم خواب نشده، با تکان ناشی از نشستن اشکان رو تخت، بیدار شدم! داشت دراز میکشید کنارم که بخوابه، خواب آلود نگاهی بهش انداختم و با تعجب گفتم: مگه تو چهار تا هشت نبودی؟ لبخند به لب خیره شده بهم: نه، مگه دیشب باهم نرفتیم؟ کشی به بدنم دادم و نیم خیز شدم، گفتم: پس بذار من برم، راحت بخواب! هلم داد به عقب با پوزخند: فرهاد حالت خوش نیست ها، کجا بری مگه پتوهات رو نشستی؟ بگیر بخواب خواب از سرت میپره! پوفی کردم و دوباره سرم رو روی متکا ول کردم. چند دقیقه بعد با تموم شدن رفت و آمدها، برق آسایشگاه خاموش و سکوت برقرار شد. چشمام رو بسته بودم و اشکان هم داشت می خوابید، ولی توی گرما گرم خستگی و بیخوابی دوباره اون افکار مزخرف اومد سراغم! شاید دلیلش هم باز اشکان بود، همیشه برای برطرف کردن بوی عرقش یک عطر خوشبو و ملایم به خودش میزد و اون شبم بوش مدام توی دماغم بود و بدتر از اون، برخلاف من که معمولا طاق باز میخوابم اون روی شونه چپ می خوابید، و حالا پشتش به من بود! قبلش اینو بگم که آسایشگاه طولی بود و بین هر دو تخت دوتا کمد دو طبقه قرار داشت که اینجوری یک حاشیه امنیت برای تخت ها وجود داشت. فقط از تخت روبروی دید داشت که اونم با خاموشی برق خیلی مزاحم نبود! با این حال به هیچ وجه مکان مناسبی نبود و میتونست کلی خطر و آبروریزی به دنبال داشته باشه، مخصوصا برای اشکان که…! با این اوضاع اما متاسفانه افکار منفی کار خودش رو کرده و بدجوری راست کرده بودم. مغز و عقلم از کار افتاده و درست کار نمی کرد و خودمم نمی فهمیدم چه غلطی دارم میکنم. بعد از دقایق زیادی کلنجار رفتن با خودم و کلی ترس، اضطراب، هیجان و دلشوره، چرخیدم رو شونه و از پشت بهش چسبیدم! بعد از کمی سکون با دلهره و ترس دستم رو بردم زیر ملحفه که روش بود و گذاشتم روی باسنش و خیلی آروم شروع کردم به مالیدن باسنش. یک حسی بهم میگفت که بیداره ولی هیچ عکس العمل یا حرکتی نداشت، بعد از چند ثانیه به آرومی دستم رو سُر دادم به سمت جلو و از زیر تیشرت رد کرده و گذاشتم روی شکمش! عجیب داغ بود و خیلی آروم دل دل میزد! همین باعث شد که مطمئن بشم بیداره. پس با فشار به شکمش، کمی باسنش رو به عقب کشیدم و خودم هم بیشتر بهش چسبیدم. بعد از کمی بازی کردن و دست کشیدن روی شکمش در حالی که کیرم به بالاترین حد سفتی رسیده بود، آروم انگشتام رو از زیر کش شلوار و شورتش رد کردم و با کشیدن نوک انگشتام به پوستش تا رسوندن به کیرش ادامه دادم. به محض رسیدن دستم به کیرش، نفس کشداری کشید و باسنش به عقب داد، جالب بود، اونم راست کرده بود! منتهی با وجودی که کاملا سفت شده بود، ولی به اندازه عرض سه تا انگشت چسبیده بهم من هم نبود و کلفتی هم که… بگذریم، در حالیکه انگشتام کنجکاوانه مشغول وارسی لای پای اشکان بود، صورتم هم کاملا چسبیده بود به پشت سر اشکان و نفس هام به پشت گردنش میخورد. یک بوسه به پشت گردنش زدم و میخواستم که دستم رو از لای پاش به سمت عقب و سوراخ کونش هدایت کنم، که یهو اشکان چرخید رو به من و عصبی طور زل زد بهم! قلبم داشت میومد توی دهنم و به شدت ترسیده بودم جوری که توان کشیدن دستم از توی شورت اشکان رو نداشتم! خودش با حرص دستم رو از توی شورتش بیرون انداخت و همانطور با سگرمه های درهم چند ثانیه ای بهم خیره شد. از خجالت چشمام رو بسته و منتظر هر عکس العملی از طرفش بودم، اما در حالی که هنوز قلبم تند تند میکوبید، یهو لباش رو لبام حس کردم و قبل از اینکه چشمام رو باز کنم با یک بوسه نرم به لبم، من رو تا آستانه سکته پیش برد! هاج و واج چشمام رو باز کردم، اما قبل از هر عکس العملی یک بوسه دیگه زد و به شکل نجوا: بگیر بخواب کرم نریز خوابم میاد، اینجا جاش نیست! چرخید به وضعیت قبلش و با مرتب کردن ملحفه خوابید. منم با هر مکافاتی بود، خوابیدم و روز و روزهای بعد هزار جور نقشه توی سرم کشیدم و هزار جور فکر خیال به سرم زد، ولی تهش اطمینان داشتم که تنها جایی که میشه کاری کرد همون حمومه! چهار روز بعد، یعنی روزی که با دیدن لیست نگهبانی فهمیدم هر دو شیفت استراحتیم، به نظرم بهترین زمان ممکن بود، صبح در حالی که یک گوشه حیاط نشسته و با یک مجله سرگرم بود، رفتم پیشش و گفتم: بعد از ظهر میرم حموم، متعجب نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و با شیطنت گفت: خوش بگذره، منم آخر هفته میرم! اخمی بهش کردم و با یک لحن طلبکارانه گفتم: دو تا پنج مرخصی بگیر، و منتظر جوابش هم نموندم و سریع رفتم توی آسایشگاه! نفهمیدم کی مرخص گرفت و اصلا ناهار خورد یا نه، ولی به شکل عجیبی دلهره داشتم و نگاه های بقیه برام سنگین بود، همش خیال میکردم همه موضوع رو فهمیده اند، و یک جور استرس و دستپاچگی توی رفتارم موج میزد! خلاصه ساعت دو شد و از یگان بیرون زدیم. هر چند مثل سری پیش خیلی توی صف نموندیم ولی اینقدر سخت گذشت که خیال میکردم یکی دوساعتی طول کشیده، البته توی اون نیم ساعت اشکان دو سه بار رفت دستشویی و خیال میکردم اونم مثل من استرس داره، و این استرسم رو بیشتر میکرد بالاخره نوبت مون شد و رفتیم تو! تا یک ربعی نمیتونستم چکار کنم و چطوری شروع کنم یا شایدم منتظر بودم اون حرکتی کنه، ولی اونم با طمانینه داشت کار خودش رو میکرد. بالاخره بعد از یک ربع کمی خودم رو جمع و جور کردم و بدون اینکه چیزی بگم لیفش رو برداشتم و همراه با صابون شروع کردم پشتش رو لیف کشیدن! عجیب اینکه سکوت مرگباری بینمون حاکم بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم! بعد از یکی دو دقیقه یهو تصمیم گرفتم که که لیف رو در بیارم و با دستام بشورم، که انگار ایده خوبی بود. دستام رو به کف آغشته کرده و روی کمر بازوها و گاهی باسنش میکشیدم. بعد از یکی دو دقیقه، دستام رو از زیر بغلش رد کرده و در حالیکه از پشت کامل بهش چسبیده بودم، رو روی نقاط مختلف شکم و سینه اش میکشیدم، مثل سری قبل چشماش رو بسته و انگار به طور کامل خودش رو به من سپرده بود. در حالیکه دستام به روی سینه هاش رسیده و فشار کوچیکی بهشون میدادم، کاملا به نفس نفس افتاده و سرش رو به شونه من تکیه داده بود! همراه با خودم کشیدمش زیر دوش، لغزش دستای من، و ریزش مداوم آب روی بدنش صداش رو کامل درآورده و ناله خفیفی میکرد. کم کم دستام رو به سمت پایین بردم و کردم داخل شورتش، کیر کوچولو و بامزه اش عجیب سفت شده بود و گرفتنش لای انگشتام حس خوبی داشت. بعد از کمی بازی بازی و مالیدن تخماش، شروع کردم با کیرش ور رفتن و براش جلق زدن. با این کارم به دو دقیقه نرسیده بدنش هم به جنب جوش افتاد و البته ناله هاش هم پیوسته تر و در حالی که صورتش کاملا سرخ شده و بر افروخته بود، یهو باسنش رو جلو کشید و چند قطره ای آب از کیرش بیرون جهید. بلافاصله توی بغلم چرخید و همزمان که با چشمهای بسته به لب هام هجوم آورد، هر دو دستش رو با هم برد توی شورتم و کیر مثل سنگ شده ام رو توی دستاش گرفت! نمیدونم چرا احساس کردم جا خورد، چون در حالی که داشت لب پایینم رو از جا میکند، جوری دستاش رو دور کیرم حلقه کرد که انگار داشت اندازه میگرفت( یک دست جلو و یک دست عقب)! بعد از چند ثانیه واکاوی و فشار دادن، دستاش شروع به حرکت کرد. البته منم بیکار نبودم و توی این فاصله، شورتش رو پایین کشیدم و دستم به لای باسن و روی سوراخ کونش رسیده بود. بعد از حدود یک دقیقه بازی کردن و مالیدن باسنش، نوک انگشت اشاره ام رو به آروم به داخل سوراخش فشار دادم. خیلی راحت تر از تصورم رفت تو و نشون داد که بار اولش نیست و خیلی بیشتر از یکبار داده! به محض ورود انگشتم، لبم رو ول کرد و همراه با یک دم و بازدم، شورتم رو پایین کشید و کیرم رو به لای پاش هدایت کرد. با توجه به اینکه قدش از من کوتاه تر بود، روی پنجه هاش بلند شد و همزمان دستش رو پشت کمرم قلاب کرد و محکم بغلم کرد. منتهی دیگه کاری به لبام نداشت و صورتش رو چسبوند به بالای سینه و زیر گلوم و در حالی که خیلی نرم روی کیرم جلو عقب میکرد، اون قسمت رو میبوسید و میخورد. حس خوبی داشت و با کشیده شدن بدن اشکان به روی کیرم بهتر هم شده بود ولی بیشتر حواسم به سوراخش بود، دوست داشتم زودتر کیرم جای انگشتام رو بگیره. بعد از یکی دو دقیقه، تقریبا دو بند از دو انگشتم داخل بود. داشتم خودم رو آمده میکردم که برش گردونم و کار رو تموم کنم اما اشکان یهو عقب کشید و ازم جدا شد و انگشتای منم از سوراخش خارج شد. متعجب و خیره بهش منتظر ایستادم تا ببینم چکار میخواد بکنه. بدون اینکه نگاهم کنه، شورتش رو کامل درآورد و کمی از شامپوی خودش ریخت توی دستاش، کمی هم روی انگشتای من که توی سوراخش بودند، و در حالی که من مشغول شستن انگشتام شدم، روی دو زانو نشست، ابتدا کیر و تخمای منو آغشته به شامپو کرد و بعد از درآوردن شورتم شروع به شستن کرد. چشمام رو بسته بودم و از کشیده شدن دست ها و انگشتاش روی کیرم غرق لذت بودم، ولی نذاشت خیلی طولانی بشه، با کشیدن کیرم به سمت دوش یک قدم رفتم به اون سمت و شروع به شستن کف ها کرد. با اشاره به سکویی که توی حموم های نمره بود گفت که بشینم. نمیدونستم چیکار میخواد بکنه، پس بدون سوال نشستم. اومد به طرفم، خم شد و یک بوسه به لبم زد، خیال کردم میخواد لب بگیره واسه همین دو طرف صورتش رو گرفتم که منم کاری کنم اما، با پاهاش پاهای من رو از هم باز کرد و روی دو زانو نشست و بدون حرکت اضافه ای رفت سراغ کیرم! با دوسه تا بوسه به نوک و کلاهک کیرم، تقریبا نیمی از کیرم رو توی دهنش جا داد، چند ثانیه ای فقط میک زد و زبون کشید، ولی بعدش دستاش هم به کار افتادند و یک دستش قسمت انتهایی کیرم رو نوازش میکرد و با انگشتان دست دیگه تخمام رو نوازش میکرد و ماساژ میداد! و یکی دو بار هم کیرم رو از دهنش رآورد و دونه دونه تخمام رو توی دهنش جا داد و کمی لیس زد! از حرفه ای بودنش،همانقدر که خر کیف بودم، همانقدر هم هنگ کرده و داشتم شاخ درمیاوردم، و البته به این فکر میکردم که گیرم چون من این کاره نبوده ام، از رفتارش چیزی متوجه نشده ام، ولی مطمئنم که بودند کسانی که پشه نر رو روی هوا می زدند، پس چطور دست اونا به اشکان نرسیده و اصلا چرا اومده سراغ من؟! توی اون وضعیت این حرفا به تخمم هم نبود و نگران این بودم که اگه اشکان همینطور ادامه بده دیگه به کردن کونش نمیرسه و آبم میاد! در حالی که نفسم بالا نمیومد و دهنم داشت سرویس میشد، با حرص کیرم رو از توی دهنش بیرون کشیدم و گفتم: بسه خوار کسده، آبم اومد! با اخم نگاهی بهم کرد ولی خیلی زود لبخندی روی لبش نشست و بلند شد سرپا. منم میخواستم بلند بشم ولی با لحنی دستوری: بشین خودم انجام میدم! با تعجب بیشتری که چی رو انجام میده، بازم گوش کردم و همانطور سر جام نشستم. دو سه بار آب دهنش رو خالی کرد توی دستش و مالید به پشتش و یک جوری که انگار میخواد بیاد توی بغلم، پاهاش رو گذاشت دو طرف من و جوری نشست که کلاهک کیرم دقیقا زیر سوراخش قرار گرفت! ازم خواست دستام رو پشت باسنش قلاب کنم و خودش با گرفتن کیرم با سوراخش تنظیم کردم آروم رفت پایین. بعد از یکی دو بار جابجا شدن و با نرم فشار دادن باسنش به پایین، بالاخره کلاهک کیرم رفت تو! بر خلاف ورود انگشتام، حرکات و مچاله شدن صورتش و فشار دادن چشماش بهم نشون میداد که کیرم خیلی هم راحت تو نمیره و انگار با درد همراهه! در حالی که دستش رو محکم زیر کلاهک چفت کرده بود که بیشتر نره داخل کمی ایستاد و خیره شد به چشمام، تند تند شروع کرد نفس کشیدن. من فقط کیرم رو سفت نگه داشته و ریتم نفس هام تغییر کرده بود، برای اینکه کاری کرده باشم، لبام رو بردم جلو که ازش لب بگیرم ولی سرش رو برگردوند و با یک لحن حاکی از نارضایتی و جدی: بار آخرت باشه به خواهرم توهین میکنی! محکم کشیدم طرف خودم و دم گوشش گفتم: باشه، معذرت میخوام، دست خودم نبود! بدون توجه به حرفم دوباره باسنش رو کمی فشار داد و یک مقدار دیگه از کیرم رفت تو، تقریبا به نصفه رسیده بود، هرچند که دلم میخواست کامل بره تو ولی با گفتن: دیگه نمیتونم، مکث کوتاهی کرد و همزمان با لب گرفتن خیلی نرم شروع کرد باسنش رو بالا و پایین کردن و کاملا مراقب بود که پایین تره نره. دو سه دقیقه توی وضعیت ادامه داد و انگار خسته شد. با بیرون اومدن کیرم خودش رو کشید رو سکو و گفت من بلند شم تا اون چهار دست و پا روی سکو بایسته، و از پشت بکنم توش، منتهی تاکید زیادی کرد که بیشتر از نصفه تو نکنم! گوش کردم و بعد از تف مالی کیرم و گرفتن دو طرف باسنش، کیرم رو تا نصفه توی کونش کردم و نزدیک به یک دقیقه تا همون حد تلمبه زدم ولی نزدیک اومدن بود و ازش خواستم بیاد پایین و کف حموم دراز بکشه تا بخوابم روش، نگاهش نشون میداد مایل نیست ولی با این حال حرفی نزد و انجام داد. انگار میدونست توی این حالت ممکنه بیشتر بکنم توش، چون با یک حالت التماس گونه: فرها تو رو جون هر کی دوس داری مراقب باش بیشتر تو نکنی به جون فرهاد اذیت میشم! همزمان با گفتن باشه، هرچی آب توی دهنم بود توی سوراخ کاملا گشاد شده اش خالی کردم و با تنظیم کیرم دراز کشیدم روش نزدیک به ده پانزده تا تلمبه تمام سعیم رو کردم که مراقب باشم، اما با حرکت آبم، عقلم از کار افتاد و دیگه تصمیم گیرنده من نبودم! یهو ساعد دستم رو که جلوی دهنش گرفته و به دهنش فشار میداد که صداش در نیاد، بیشتر به دهنش فشار دادم و با یک فشار ناگهانی کیرم رو تا ته فرو کردم! داد وحشتناک اما خفه ای زد و انگار نفسش بند رفت ولی به جاش گاز وحشتناکی از ساعدم گرفت! چندتا ضربه محکم به رونام کوبید، ولی کار از کار گذشته بود و آبم در حال فوران بود! بی توجه به وضع و عکس العمل اون فقط محکم فشار میدادم و کیرم توی کونش پر و خالی میشد. چند ثانیه طول کشید تا آبم کامل تخلیه شد و بالاخره آروم شدم.کیرم کاملا از اون حالت سفتی و کلفتی افتاد بود و در حال کوچیک شدن بود. از کونش بیرون کشیدم و کنارش درازش کشیدم. دست انداختم گردنش گفتم: معذرت میخوام، خوبی؟ چشمان اشک آلودش نشون میداد که درد زیادی رو تحمل کرده، سرش رو برگردوند و جوابی نداد! شروع کردم نوازش کردن و عذرخواهی ولی عصبانی دستم رو پس زد و بلند شد رفت زیر دوش. نیم ساعتی صبر کردم تا اوضاعش روبراه شد و از حموم بیرون اومدیم ولی حسابی شاکی و از دستم ناراحت بود و تقریبا یک هفته هم باهام قهر کرد، هر چند که بالاخره کوتاه اومد و آشتی کردیم. من و اشکان دوبار دیگه که یک بار توی هتل و خیلی مفصل تر بود، با هم سکس داشتیم ولی راستش فقط همون سکس اول برام جذابیت داشت و به همین خاطر با دلسردی من اشکان هم دیگه خیلی طرفم نیومد و رابطه مون تموم شد! پایان نوشته: فرهاد لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده