رفتن به مطلب

داستان مادر بچه ها


behrooz

ارسال‌های توصیه شده


مادر بچه هام
 

سلام به همه…ولی هستم۳۵ سالمه متاهلم و۱۰سال بیشتره با خانومم صفورا که دختر عمه نازنینم هست ازدواج کردم.ولی طفلک هرچی دکتر رفتیم گفتند بچه دار نمیشه…خودش بهم چندین بار گفته حتی عمه هم بهم گفته برو زن بگیر بذار پدر بشی حسرت به دلت نمونه…ولی من خیلی صفورامو دوست دارم خانوم و نازه و مهربونه.ماجرا از اینجا شروع شد که پدر بزرگ فوت کرد.و چون فقط دو تا بچه داشت پدرم و عمه ام…از ثروت خوبش یک تیکه زمین خوب نزدیک شهر کنار شهرک صنعتی به منو و صفورا دادن…مشترک هدیه پدر و عمه. بنام خودمون زدن.و منو صفورا با کمک پدر و عمه.تونستیم یک سوله۲۵۰متری توش بسازیم و دور زمین دیوار بکشیم.برق سه فاز هم دادن.و شکر خدا آماده برای کار شد…اولش تصمیم داشتیم دستگاه تزریق پلاستیک بزاریم برای جعبه سازی…ولی گفتن بو میده و فلان وفلان…چون یک وامی هم گرفته بودیم…اومدیم دستگاه اوردیم برای بسته بندی مواد غذایی.خودم و خانومم بودیم.۱نگهبان داشتیم.و۱راننده با وانت.گفتن از خانوم‌های تحت پوشش هم باید۴نفر استخدام کنید…ولی ما هنوز زیر بار نرفته بودیم…چون کارمون هنوز خوب راه نیفتاده بود که به این زودی چندنفر استخدام کنیم…خانومم کنارم مث شیر کار میکرد…مادرم و مادرش هم بودن کمک میکردن…دو سه ماهی بود که تقریبا تونستیم چراغشو روشن نگه داریم…یک نگهبان داشتیم و بنده خدا گفت حاج ولی…الکی حاجی هم کون ما می‌بست… من تنها نمیشه اینجا نگهبانی بدم…حالا روزها که شما تا۵عصر هستین به من کاری ندارید…اما من شبها تنهام اینجا هم بیرون شهره.خطرناکه…گفتم دوربین هست…گفت زدن منو داغون کردن دوربین به چه دردی میخوره…گفتم میگی چیکار کنم…گفت اقلا کنار من یک سگ خوب و قلدر بیار برای نگهبانی…گفتم این هم فکر خوبیه…یک رفیق داشتم چوپان بود توی یکی از روستاهای اطراف شهرمون…که سگ نگه می‌داشت و توله هم می‌گرفت… بهش زنگ زدم گفت جمعه بیا روستا یک توله نر ۶ماهه قلدر دارم بیا ببر برای نگهبانی…گفتم دمت گرم…ببخشید دوستان چون ماجرا واقعی هستش…نمیتونم اسم شهر و مکان رو دقیق بگم…معذرت میخوام.جمعه ساعت۲بعداز ظهر بود.بهش زنگ زدم گفت تا۴حتما بیا بدم ببر که کار دارم باید حیوونا رو ببرم بیابون چند روزی روستا نیستم…من کار داشتم ولی ساعت۳ تندی گازشو گرفتم که تا۴برسم روستا…وقتی رسیدم…ورودی روستا۱آمبولانس با یک ماشین آتش نشانی با سرعت از روستا خارج شدن.گفتم خیر باشه بابا…مردم روستا بیشترشون دم میدون گاهی جمع بودن.من از دو سه نفر آدرس بنده خدا رفیقمو پرسیدم…همش پچ پچ میکردن. آخرش یکی آدرس دامداریش رو بهم داد.تقریبا ته روستا بود.رسیدم اونجا هم خیلی شلوغ بود.از چند نفر پرسیدم چی شده تا اینکه فهمیدم پسر۱۰ساله همین رفیقم افتاده توی چاه. اونم چاه فاضلاب…چاه پشت کرده یا به قول ما نشست کرده و این هم افتاده داخلش.‌بدبخت رو به زور درش آورده بودن بیرون.و بردنش شهر…پدرش یا همون مسلم دوست من هم با ننه و خواهرش سوار آمبولانس شده بودن رفته بودن…من هم گفتم ولش کن دیگه…امروز قسمت نشد.برگشتم…از روستا که خارج شدم.دیدم یک زن جوون با چادر خانگی نه چادر مشکی مجلسی…حتی دمپایی خاکی و درمونده جلوی ماشین رو گرفت و پرید جلو کم مونده بود بیاد زیر ماشین…گفتم دیوونه ای مگه خانوم عقل نداری چته؟گفت تو رو جون هرکی دوست داری منو برسون تا شهر بیمارستان…بدبخت شدم پسرم داره میمیره…گفتم تو خانوم آقا مسلمی…گفت هی برینن به قبر پدر مسلم بی پدر که هم منو بدبخت کرد هم خودشو هم بچه رو…گفتم چی شده مگه…گفت بچه رو ازم گرفت نذاشت مدرسه هم بره فرستادش دنبال گوسفند‌‌…خودش هم دنبال کفتر بازی و سگ بازی و هزار تا مسخره بازی دیگه…گفتم مگه جدا شدین…گفت ۶ماهه از هم جدا شدیم…۱۱سال عمرم رو پای این پدرسگ ریختم…۱۴سالم بود منو دادن این بی پدر.از بدبختی و نداری زنش شدم…تمام ۱۱سال برای یک لقمه نون فقط کتکم زد…با اون ننه پتیاره اش.خدا ازشون نگذره…گفتم مسلم که مرد خوب و مهمون نوازیه…امروز هم من اومده بودم ازش یک سگ بخرم برای نگهبانی کارگاهمون…گفت اون پیش شما خوبه داداش…از۱۴تاسکه مهریه من.۱بزور داد.و سرم کلاه گذاشت بچه رو هم ازم گرفت…الان هم بهم نگفت بچه اینجوری شده،سر زمین مردم کار می‌کردم صاحبکارم بهم گفت.من که کسی رو ندارم…خدا هیچکس رو بدبخت و تنها نکنه…گریه میکرد.دستهاشو نشون داد…انگار نه انگار۲۵سالشه تو میگی مرد۵۰ساله بود اینقدر دستهاش پینه بسته بود.طفلکی با یک زیر شلواری کهنه و دمپایی کهنه بود.چادر خاکستری با گلهای مشکی سرش بود.از اونهایی که مادرها باهاش نماز میخونند.دستهای کوچولو زنونه اش خاکی و زمخت بودن…ولی سفید پوست بود.موهای مشکی داشت.سر لخت بود.روسری نداشت.یک بطری آب معدنی توی ماشین بود…گفت داداش اجازه هست یک‌کم بخورم.گفتم نوش جان بله حتما…برداشت باور کنید اینقدر تشنه بود.نصف بیشتر بطری رو نوشید…دلم خیلی براش سوخت.

تندتر رفتم تا رسیدم شهر میدونستم بردنش اورژانس…توی اورژانس گفتم برم پیش مسلم یکوقت نگه شنید نیومد دیدن بچه ام…وقتی رسیدم…آمبولانس دوباره راه افتاد…گفتن اینجا نتونستن کاری براش بکنند…اعزام شده مشهد…مسلم و مادرش هم با آمبولانس رفتن…خواهرش مونده بود.با این بدبخت…که داشتن به زبون ترکی محلی خراسانی به هم بدوبیراه می‌گفتند.من داشتم برمیگشتم خونه‌…خانومه اومد جلو گفت داداش تو رو خدا یک‌کاری برای من بکن…گفتم چکار کنم آبجی…انشالله زود خوب میشه…برمیگرده پیشت…گفت نه گفتن حالش خرابه گاز چاه گرفتش و کثافت رفته شیکمش داره میمیره…تو رو جون بچه ات منو برسون بهش…گفتم مگه یک دقیقه دو دقیقه است که تو رو برسونمت…تازه لباس و سر ووضع خوبی هم نداری.کجا ببرمت…گفت اگه خوشگل و خوشتیپ بودم منو حتما میبردی ولی چون درب و داغونم نمیرسونی…گفتم خواهر من…دوساعت رفته دوساعت برگشت…کجا ببرمت…میخای تا روستا برسونمت…نشست گریه کردن…اون دختره سوار تاکسی شد ورفت این و هم تحویل نگرفت…همچین نشست گریه کردن که دل سنگ هم براش آب میشد…رفتم که برم ها ولی دیدم نمیشه…گفتم گناه داره بردمش خونه خودمون سایز و اندازه اش تقریبا مث صفورای خودم بود.ولی این یک‌کم لاغرتر بود…رسیدم خونه زنگ زدم صفورا…بهش گفتم بیا پایین اومد…خلاصه وار دست وپا شکسته جریان رو براش گفتم و پیاز داغشو زیاد کردم ولی نگفتم که این بیوه است…گفتم هول هولکی بدون لباس بدون کفش سوار شده اومده الانم میخاد بره مشهد.گیر داده منو برسون…بی‌زحمت بهش لباس بده…بپوشه گناه داره…خانومم خیلی مهربونه…یک ربعی کشید بردش خونه وقتی اومد همچین تمیز بود به خدا نشناختمش…گفت فرستادمش یک دوش۵دقیقه ای هم گرفت…گفتم نتو نمی‌نمیایی گفت نه عزیزم برو مواظب خودت باش.‌بزار لباسها هم برای خودش باشه…اون هم اومد سوار شد.راه افتادیم…آسمون داشت تاریک میشد.ماشین هم وانت بود…برداشته بودم تا سگه رو بندازم عقبش…گازشو که گرفتم…تقریبا۸ونیم شب رسیدم گفتن بیمارستان امام رضا مشهده…رفتیم اونجا…بخش مراقبت‌های ویژه بود…گفتند حالش خرابه…رسیدم به…مسلم منو دید گریه کرد.جریان خانومش رو گفتم…گفت وای اینو بری چی آوردی…گفتم داداش مادره گناه داره.گفت ولی ننه من الان اینو ببینه.همدیگه رو جر میدن…گفتم ماشین بیرون پارکه فلاسک هم چایی داره بيسکوئيت هم هست ببر بهش چایی بده تا نفهمه این بچه اشو ببینه.اون رفت من موندم و این خانوم که تا اینجا اسمش رو نمیدونستم تازه فهمیدم اسمش لیلا هست،چقدر هم با مسلم جر رو بحث کردن. اونجا اسمش و شنیدم…و چقدر هم خوشگل بود…چشم ابرو مشکی خوش قد وبالا…خوب سفید بود…بسیار هم سینه های گنده داشت نسبت به لاغریش…همچین که از زیر مانتو قشنگ معلوم بود…گفتم ببین آبجی من باید برگردم.کارم زیاده…اگه میایی که بیا نمی‌نمیایی من برگردم…همون موقع ننه مسلم اومد و کم مونده بود هم رو بکشن…مسئول حراست همه رو بیرون انداخت…مسلم خواهش کرد گفت ولی این بی پدر رو برگردون…اگه نه با ننه من تا صبح هم منو هم خودشون رو دیوانه می‌کنند… ساعت تقریبا۱۱شب بود که ما برگشتیم.و توی راه با هم خیلی درد و دل کردیم.کم کم یخش با من باز شد.از خانومم و خودم پرسید و من هم کم وبیش جواب دادم و فهمید بچه نداریم…گفت خیلی مردی که زن نگرفتی مسلم اگه بود روی من۲۰تازن حتما گرفته بود.گفتم حتما تو هم خیلی اذیتش کردی که ازت ناراحته…گفت به قرآن… از وقتی زنش شدم نه خوراک درست نه لباس درستی و نه زندگی درستی داشتم همش بدبختی و ذلت و کتکم زده…و بیشتر مادرشو دوست داره.من کار کردم و مادرش خوش گذرونده.مگه من چند سالمه که اینقدر پیر شدم…گفتم تو که پیر نشدی خیلی هم جوون و خوشگلی اون قدر تو رو نمیدونه…حالا که جدا شدی دوباره ازدواج کن…گفت با کی؟اون بی پدر تمام روستا کس و کار و فامیلش هستن مگه کسی میاد خواستگاری من…مگه میذاره…گفتم خب بیاشهر زندگی کن…گفت خرجمو از کجا بیارم…گفتم کار کن مگه الان کار نمی کنی که خرجت در بیاد…توی شهر که کار بیشتره…گفت نه جا و مکان ندارم بخوابم…گفتم اجاره کن…حتما یک‌کم پول داری دیگه…گفت دارم ولی کمه…گفتم بیا برای من کار کن بهزيستي و کمیته گفتن باید ۴تا زن بیارم شرکت کار کنند یکیش تو…میایی.گفت راست میگی…گفتم به خدا…بیا…گفت خونه چی…گفتم اگه دهنت قرص باشه و به کسی نگی.صیغه ات میکنم.و برات خونه میگیرم.ولی کسی نفهمه…کرایه خونه ات با من.گفت نه خانومت گناه داره…گفتم باید کسی نفهمه…زرنگ باشی کسی نمی‌فهمه… گفت آخه.اون به من خوبی کرده…گفتم من هم کردم…چرا منو نمیبینی.گفت تو که آقایی دستت هم درد نکنه.رسیدیم شهرمون بردمش یک شامی خوردیم دیر وقت بود اما.بعدش بردمش روستاشون گفتم فکراتو خوب بکن بعد بهم زنگ بزن…وقتی رسیدم خونه۳صبح رد بود.برگشتیم سر زندگی خودمون تا اینکه تقریبا دو ماهی رد شده بود.که دیدم مسلم خودش با موتورش

برام سگه رو آورد بزرگتر و وحشی تر شده بود…ریش و پشمی بود و سیاه پوشیده بود…گفتم چی شده داداش…گفت ولی پسرم بعد ۱۰روز توی بیمارستان مرد…خیلی گریه کرد.گفت چهلمش دیروز بود…گفتم بیام ازت تشکر کنم…این سگ مال پسرم بود آوردم برای تو…گفتم داداش خدا صبرت بده…بنده خدا زود برگشت…گفتم ببین زنش چی کشیده این چند وقته…چند روز بعد گوشیم چند بار زنگ خورد برنداشتم.تا ظهر بود.خانومم زنگ زد.گفت ولی جان بیا خونه مهمون داریم. گفتم مهمون کیه دیگه؟گفت حالا بیا.وقتی رفتم دیدم لیلا زن سابق مسلم بود.خیلی خسته و افسرده…پژمرده و غمگین…گفتم تسلیت میگم آبجی…گفت خبر داری…گفتم تازه چند روزه فهمیدم…مسلم برام یک سگ آورد بهم گفت…گفت انشالله خدا خودش و مادرشو از بچه من بدتر کنه…که بدبختم.کردن.امیدم همین بچه بود که نا امیدم کردن…ظهر ناهار پیش ما بود.خانومم دوباره بهش رسید بهش اصرار کرد حالا که مراسم چهلمش تموم شده لباس سیاه رو در بیار و اصلاح سر وصورت کن…بزار حالت بهتر بشه…فرستادش حموم…تا اون رفت حموم.صفورا گفت ولی ۵دقیقه باهات حرف میزنم…هیچی نگو فقط گوش بده…گفتم باشه بگو…گفت میخوام لیلا رو برات بگیرم.گفتم چرت و پرت نگو.من زن نمیخوام.گفت صیغه بکنش حلال.هم اون به پولی میرسه هم تو پدر میشی…برامون بچه بیاره خودم بزرگش کنم،گفتم چرا بهم همچین چیزی گفتی…اون چیزی بهت گفته؟گفت عزیزم من بهت حق میدم تو پسر دایی و عشق و همه چیز منی.خودم میخوام بگیرمش برات.گفتم اون مادرشه بهت نمیده بچه رو…گفت خودم باهاش حرف زدم قبول کرده.گفتم الان بگه بعدا می‌زنه زیر حرفش…گفت نه با برنامه عمل می‌کنیم… بهش گفتم از روز اول با شناسنامه و دفترچه بیمه من و با اسم من بره دکتر تا که وقتی بچه بدنیا اومد بیمارستان معرفیش کرد ثبت احوال بنام منو تو پدر مادرش ثبت بشه…ببین ته چهره من و این کمی شبیه همه…تازه کی دقت میکنه…پول لازمه کار لازمه…تازه خوشگل هم هست…۲۰میلیون پول خواست…گفتم اشکال نداره پولی نیست…بهش میدم…ولی باید توی خونه ما باشه تا بدنیا اومدن بچه…گفت من هم گفتم بهش اونم از خداشه…خلاصه که چند روز بعد.با موافقت عمه و بابام و خانومم صیغه اش کردم…و چندتا دکتر هم رفتیم و یک کمی داروی تقویتی ویتامینه دو ماهی مصرف کرد.خودمم همه جوره بهش رسیدم…ولی خدا میدونه فقط توی خونه من بود.هنوز هیچ کاری باهاش نکرده بودم…یعنی زنم بود خجالت میکشیدم…خانومم هم یک کمی معذب بود.چند بار بهش گفتم دوست نداری طلاقش بدم.مهریه اش چیزی نيست…گفت نه بچه دوست دارم…خلاصه تقریبا دو ماهی بیشتر بود خونه ما بود سفید خوشگل و تپل شده بود.فقط می‌خورد ومیخوابید هیچ کاری هم نمی‌کرد.واقعا تقویت شده بود…تازه با بلوز شلوار روش میشد توی خونه راه می‌رفت… تازه چند وقتی بود سرلخت خونه می‌گشت… ولی به خانومم زیاد احترام میزاشت.قدر نون و نمک رو میدونست…تا اینکه دست بر قضا عموی خانومم یعنی برادر شوهر عمم…از حج برگشت همه رفتن دیدنش و روز جمعه هم ولیمه و مجلس بزرگی داشت…من صبح زود بردم خانوم و خانواده رو رسوندم مسجد برای کمک و پذیرایی.ولی لیلا گفت من نمیام کسی رو نمیشناسم روم نمیشه…موند خونه…من برگشتم طرف خونه…وقتی رسیدم خونه واقعا خسته بودم میخواستم زود بخوابم.تاساعت۱۱ظهر غنیمت بود.آروم در رو باز کردم.رفتم داخل صدای آب میومد…اصلا دلم آشوب شد خب اونم زنم بود دیگه توی کفش مونده بودم…آروم لخت شدم با شورت من هم رفتم داخل حموم…داشت یک ترانه ترکی زیبا رو زمزمه می‌کرد.پشتش به در بود.موهاش پر کف شامپو بود…آب پر فشار می‌ریخت روی سر کف دارش…بدنش سفید عین بلور بود…قوس کمرش زیبا کونش تپل و ناز کمر باریک…پشم و پرز های زیبا و نرمی روی قوس کمرش داشت.آروم رفتم داخل.هنوز سینه هاشو ندیده بودم…آروم دست انداختم دور شیکمش.ترسید جیغ زد…تا اومد چیزی بگه…منو دید.فقط بهم نگاه کرد.گفت ولی جان بالاخره به خودت اومدی…خب عزیز جان من هم زنت هستم دیگه…داشتم کم‌کم ناامید میشدم…با خودم گفتم یا من به دلش ننشستم یا اینکه اصلا شاید مرد نیست که نزدیکم نمیاد…که بچه ندارن…گفتم ساکت باش. چقدر تو چل چل زبونی…تا اومد حرفی بزنه لباشو بوسیدم…مست چسبید بهم.گفت کاش از خدا چیز دیگه میخواستم…گفتم مگه چی خواستی.گفت با خودم گفتم کاش الان ولی یا همون مسلم نفهم یا یک مردی بود الان بغلم می‌کرد… نزدیک یکساله مرد به خودم ندیدم…ته دلم آتیشه.گفتم جانم…قربون این سینه های گنده و بزرگت بشم من.گفت خدا نکنه…خوشگلند؟گفتم خیلی.چی کوس تپلی داری توی لاغرو…خندید.از روبرو بغلم بود و دستامو انداختم زیر باسنش می‌میمالوندم. گفت آخ وای چقدر خوبه گرمای بدنت و دستات.نوک سینه هاشو گرفتم دهنم و خوردن…سر سینه هاش به خدا اندازه یک حبه قند گنده شده بود.بزرگ و ور قلمبیده.کوسش نرم و تپل.چوچوله دار و کالباسی خوشگل.خودش آروم دست کرد توی شورتم و کیر نیم شق شده منو کشید بیرون

این حیوونکی هم تا اومد بیرون جاش باز شد گنده تر شد…گفت نه بابا عجب چیزی هم داری.جان چه کلفته…گفتم کلفت دوست داری گفت خیلی…ولی باید زیاد بکنی.من خیلی دوست دارم زیاد کیر تاته توی کوسم باشه…گفتم بریم بیرون بهتر نیست…گفت باشه بریم بیرون…رفتیم روی تخت…چنان کوس جذابی داشت که نتونستم از خوردنش دل بکنم…چنان کالباسای کوسشو میمکیدم…ناله می‌کرد از ته دلش…رفتم بالا روی سینه هاش خیلی خیلی نوبتی خوردمشون…گردنشو اینقدر مکیدم کبود شد…بلندشدم گفتم بخورش…گفت چشم عزیزم.کرد توی دهنش و خوشگل می‌خورد… گفتم چی واردی از صفورای من هم بهتر میخوری…گفت اون وحشی فیلم میزاشت و ادای اونها رو در می‌آورد.گفتم دمشگرم پس خوب کوس و کونی ازت میکرده…گفت آره.دیوس کیرش هم کوتاه و کلفت بود تا ته میداد داخل…کوسم خوشش میومد ولی کونم جر می‌خورد…گفتم اشکال نداره کوس و کون مال گاییدنه دیگه…حالا پاهای خوشگل تو بده بالا ببینم…گذاشتم پاها رو روی شونه ها…و با یک تف قشنگ…کیرو زدم داخلش آخ و آوخش بلند شد…گفت ولی جان عزیزم آروم بکن هنوز اولشه درد داره…بزار جا باز کنه اذیت نشم…گفتم چشم…چند بار آروم کردم داخلش ولی دیدم نزدیکه آبم بیاد و فیضی نبردم…لنگها رو بالاتر بردم و کامل سوارش شدم و چند دقیقه وحشتناک سرعتی مرگبار تیرباری گاییدمش…آبم اومد ته ته کوسش ریختم…همش جیغ جیغ می‌کرد… از روش بلند شدم…گفتم بمون تکون نخور آبمو ریختم داخلش خدا کنه حامله بشی…خندید گفت انشالله.گفت ولی تو از مسلم وحشی تری…گفتم به قرآن چنان کوس و کونی داری مگه میشه این لامصب رو نگایید… گفت خوشگلن گفتم خیلی…گفت من بهترم یا صفورا…گفتم قرار نبود برام چالش بزاری و کنکور امتحان بدم…هر گل یک بویی داره…من همیشه برای داشته هام ارزش قائل بودم و هستم…اونی که قدیمیتره تازه برام بیشتر میارزه…من و تو که تازه با هم آشنا شدیم…ولی ببین قول دادی بچه رو بدی صفورا…گفت یعنی عقدم نمیکنی؟گفتم وقتی عقدت میکنم که بچه دوم رو برام بیاری…و قول بده هیچوقت به بچه اول نگی تو مادرشی؟صفورا زن خوب و مهربونیه…بهت قول میدم هر۳نفری با بچه هامون خوش و خرم زندگی کنیم و کارگاه بسته بندی مون رو راه ببریم و روز به روز زندگیمون بهتر بشه…و برای تو هم عین صفورا زندگی قشنگی بسازم…گفت قول میدی ولم نکنی گفتم مرده و قولش…گفت مرسی‌‌‌‌…گفتم بریم دوباره دوش بگیریم که من باید برم مسجد…گفت دوباره منو بکن بعد بریم…گفتم توی حموم میکنمت…خودمم دلم خواست…گفت مرسی پسر خوب…توی حموم دوباره ترتیبش و دادم خیلی مستانه کوس میداد.به اون چهره مظلوم روستاییش نمی‌خورد اینقدر مسته کیر باشه…خلاصه که واقعا حامله شد و.برام یک پسر آورد.و خودش شرط کرد اسمشو خودش بزاره…و آرمان گذاشت…خانومم خیلی مهربونه…نذاشت بره…ولی از نقشه ما خبر نداشت…نمی‌دونست من کمه کم هفته ای دوبار سرکار یا بیرون اینو میکنمش…البته شیرش زیاد بود و موند خودش بچه اشو شیر میداد…ولی درست ۶ماه بعد که بچه اش هنوز شیر می‌خورد حامله شد.خانومم مات موند…گفت ای نامرد چکار کردی…گفتم ببخشید.گفت خاک تو سرت کنند چی رو ببخشید…دوباره حامله شده…گفتم دیگه شده…صفورا خیلی ناراحت شد.یک دونه محکم کوبید توی صورتم.گفتم مرسی عزیزم.باهاش قهر کردم.رفتم کارگاه.البته لیلا پیش اون موند.اومده بود دنبالم.توی دفتر بودم.رسید پیشم.گفت چرا همچین کاری کردی.گفتم مگه فعل حروم کردم‌.همش که نمیشه به سلیقه و فکر تو باشه.این بچه مال توست.قرار من از اول باهاش همین بود تو که خبر نداری.اگه نه بچه بهت نمی‌دادکه مال خودت باشه.اون یک پسر از دست داده اونم توی ۱۰سالگی بچه.الانم تنهاست.نمیشه که بچه رو اون شیر بده و تمیزش بکنه کارهاشو بکنه تو کیفشو ببری.خب اونم آدمه دیگه.من بعد که حامله است حالا که مادر شدن رو دوست داری باید خودت بچه اتو تربیت کنی و بزرگش کنی.زدی توی صورتم هیچوقت نمیبخشمت.من۱۱سال بامشکلت ساختم هیچوقت به روی تو نیاوردم.از گل نازک‌تر بهت نگفتم.بارها مادرت و پدرت و خودت بهم گفتین ازدواج کن…کک ازدواج رو خودتون تو جون من انداختی.حالا ازم توقع داری زنی که مادر بچه توست رو بندازیم بیرون بره آشغال جمع کن بشه یا برای مردم کارگری کنه.بچه نمیدونم مادر واقعیش کیه من و تو هم نمیدونیم.فردا که بزرگ شد کسی بهش گفت اونوقت چی جوابشو میدی.تو خیلی خودخواهی.هیچوقت فک نمیکردم اینجوری باشی.خودشو لوس کرد.گفت ولی جان به قرآن دست خودم نبود تو راست میگی.منو ببخش.گفتم مگه الان نزدیک یک سال و نیمه ۳نفری باهم زندگی می‌کنیم و کار می‌کنیم و شدیم ۴تا حالابشیم۵تا چی میشه.کسی نون کسی رو اضافه خورده و برده.انصاف داشته باش‌.تازه اشم خدایی نکرده خدایی نکرده اگه بلایی که سر مسلم اومد و بچه اش را ازدست داد برامون پیش بیاد چی توکه حامله نمیشی.بعد من چیکار کنم.گفت راست میگی.الان خانومها هر دو بچه دارند و مهربون با هم هستند

نوشته: ولی جان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.