رفتن به مطلب

داستان سکسی عمه کون بزرگ


behrooz

ارسال‌های توصیه شده


عمه فرنوش
 

سلام اول از همه بگم من اسمم رضاست و این داستانی که میگم تقریبا مربوط به چند ماه پیشه و چند روزیه که با سایت کونباز آشنا شدم گفتم که برای شما هم بگم شاید همینطور که واسه خودم اتفاق جالبی بود واسه شما هم باشه…
خودم ۱۸ سالمه و من یه عمه دارم که ۴۴ سالشه اسمش فرنوشه از هیکلش نگم براتون که ۲۰ از ۲۰ اصلا مثل یه دختر ۱۴ ساله میمونه بدنش، کون بزرگ سینه هاشم دور و بر ۸۰ ایناست
شوهرشم چند سال پیش تو تصادف فوت کرد و دیگه به خاطر دلایلی ازدواج نکرد داستان از اینجا شروع میشه که، من هرچی این عمه فرنوشمو میدیدم از خود بیخود میشدم و نزدیک بود که آب از لب و لوچم راه بیوفته … خیلی رفت و آمد داریم اون میاد خونه ما بیشتر اوقات، و ما هم میریم. آقا سرتونو درد نیارم یه شب که عمه فرنوش خونه ما بود من خوابم نمیبرد جدی هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم پاشدم ساعت ۲:۴۰ شب بود رفتم تو اتاقی که خوابیده بود در اتاقم نبسته بود بعد این این عمه فرنوش یه پسر هم داره که کلاس ۷ راهنماییه اونم بغلش خوابیده بود. وقتی رفتم تو اتاق دیدم یا خدا این چقد خوب خوابیده… به پهلو خوابیده بود پای چپشو جمع کرده بود سمت شکمش اون کون قلمبه و گِردش معلوم شده بود حتی انقدر نمیدونستم چیکار کنم که ازش چند تا عکس گرفتم ولی هیچی معلوم نبود تو عکس تاریک بود.
حدسم این بود که این چند سال با کسی سکس نداشته چون ازش مطمئن بودم خیلی آبرو و این چیزا واسش مهمه که با هر مردی نباشه؛ ولی داستان اصلی اینجا بود که هر وقت میومد خونهٔ ما حتما میرفت بیرون(شهرشون یه جا دیگه بود) و منم یه روز به سرم زد که دنبالش برم و بفهمم کجا میره وقتی دنبالش کردم دیدم ععع روزگار حدسایی که میزدم درست نبود و همش غلط از آب در اومد…
عمه فرنوش رفت تو خونه یکی از آشناهامون که وقتی بعد ها شنیدم فهمیدم قبل اینکه شوهر بکنه عمه فرنوشم با هم عاشق و معشوق بودن این دو تا جای بدتر قضیه اینه که مرده زنم داره ولی با عمه من وارد رابطه شده بود.خونه‌ این مرده که میگم چون قبلا اونجا رفته بودم میدونستم از پشت یه پنجره داره که ختم میشد به اتاق دو نفره خودش و زنش …
آره دیگه زنش خونه نبود با عمهٔ من داشت عشق و حال می کرد بدون اینکه حتی به فکر این باشن که پرده ها رو بکشن حداقل یکی نبینتشون؛ البته این پنجره چون پشتی بود و به یه کوچه تنگی ختم میشد رو بلندی هم بود فکر کرده بودن که مهم نیست…
تو حالتی که دیدمشون خیلی خوب بود واقعا هیچوقت فکر نمیکردم عمم بعد شوهرش اینطوری بره تو بغل یه مرده دیگه صداشونو که نداشتم ولی تصویر خوبی بود کف اتاق خوابونده بودش خودشم خوابیده بود رو عمم فقط داشت سینه هاشو میخورد، ولی برای من بهترین موقعیت بود که فقط ازشون عکس بگیرم و از اون موقعیت دور بشم چون نزدیک بود یکی منو ببینه اونجا
شب که اومدم خونه دیدم نشستن دارن شام میخورن و عمه جونمم اومده از پیش عشقش، آخر شب که رفت خونه خودشون از تلگرام از اکانت فیکم عکسارو واسش فرستادم، دیدم بعد ۴-۵ دقیقه سین کرد هیچی نگفت بعد چند لحظه زد در حال نوشتن…

عزیزا چون نصف شب دارم مینویسم خستم بقیشو اگه دوست داشتین لایک کنین انگیزه بگیرم بقیشم بزارم واستون اتفاق خیلی جالبیه واقعا واسه خودم امیدوارم واسه شما هم باشه…

نوشته: Rezaaa

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


عمه فرنوش -  2

با سلام خدمت کونبازی های عزیز و محترم اول از همه بگم که تو قسمت قبلی خیلی توهین های بد و بی جایی دیدم که خوشم نیومد چون یه عده جقی هستن که فقط دنبال اینن که داستان دروغ باشه و خودشونو باهاش گول بزنن که من واسه اون دسته از عزیزانی مینویسم که واقعا داستانمو پسندیدن!
خب برم ادامه داستانو واستون توضیح بدم…
بعد چند دقیقه عمه جونم مسیج زد و گفت: شما کی هستین؟ منم داشتم جوابشو میدادم که بلاکم کرد چطور بهتون بگن واقعا هم یه حس ترس و هم یه حس خوب داشتم.منم فک کردم دیدم اینطوری نمیشه و جوابمو نمیده پشت گوشی باید رو در رو عکسارو ببینه…
حس خوبی بهش گرفته بودم از اون روز با عکسای خودش از قیافش با همه چیش حس خوبی میگرفتم و هر وقتم خیلی میرفتم تو حسش با عکساش جق میزدم، خلاصه که عمه فرنوشم بد دلمو برده بود.
گذشت اون روزا تا وقتی که خونه عموم اینا مهمونی رفتیم عمه اینامم، همه جمع شده بودن اونجا که خیلی دنبال فرصت میگشتم واسه اینکه عکسارو یه جوری نشونش بدم اما هیچ جوره نمیشد، تا وقتی عمه جونم رفت سمت دستشویی و دیدم الان بهترین فرصته… همین که اون رفت منم رفتم بیرون جلو در وایسادم، اومد بیرون. گفتم عمه فرنوش یه لحظه بیا این عکسام کدومش خوبه بزارم پروف تلگرامم داشت ورق میزد انتخاب کنه یهو رفت رو عکسی که ازشون گرفته بودم، آره همونی شد که میخواستم عکسارو دید؛ عکساشو یه جوری چیده بودم که دقیقا کنار اون عکسایی که نشونش میدم باشه. خیلی دنبال واکنشش بودم اما برام جالب بود که هیچی نگفت و رفت رو عکسایه خودم و یکیشونو انتخاب کرد.
ولی قشنگ رنگش سفید شده بود…خیلی میترسیدم از اینکه به کسی بگه و تو دردسر بیوفتم اون لحظه یه حس پشیمونی داشتم ،ولی هیچی نگفت.
شب که تو اینستاگرام بودم نوتیف اومد بالا صفحه دیدم عمه‌اس بدون اینکه سلامی چیزی کنه خالی نوشته بود: <رضا> منم جواب دادم: جانم عمه جون گفت: باید ببینمت منم گفتم بگو الان مشکلی پیش اومده گفت نه اینطوری نمیشه باید ببینمت (نمیدونم ترس از این بود اسکرین شات بگیرم یا هرچی…)
گفتم باشه کی ببینیم همو گفت که فردا پسرش میره کلاس زبان برم خونشون منم گفتم چشم عمه فرنوش…
فردا ساعت 4 عصر بود که خودمو قشنگ مشنگ کردم راه افتادم خونشون با ماشین باید میرفتی، چون یه شهر دیگن اما نزدیک خودمونن بعد یه ربعی رسیدم رفتم تو دیدم چشماش یه جوریه انگار گریه کرده بدون اینکه بزاره حرفی بزنم گفت ازم چی میخوای اون عکسارو پاک کنی منم خودمو زدم به اون راه گفتم کدوم عکسا؟؟ نمیدونم حرف بدی نزدم اما یهو اشک از چشماش اومد زد زیر گریه گفت میدونم عکسارو داری دیروز خودم دیدمشون اما میدونی که من بدبخت میشم اگه اون عکسارو کسی ببینه…طاقت نیاوردم چشاشو اینطوری ببینم بغلش کردم گفت پول میخوای هرچی میخوای جور میکنم واست ولی جون هرکی دوس داری پاکشون کن که من بدبخت نشم منم واقعا نمیدونم چرا ولی خیلی دلم براش سوخت گفت: اگه کاریم کردم از رو نادونی بوده خب منم یه بیوه مجردم نیازی دارم باید برطرف شه منم گفتم؛ خب این راهش نیست عمه جونم قشنگم این که راهش نیست نمیگی یکی میفهمه برات بد میشه گفت آره تو راست میگی ولی تو نیاز نداری؟ نمیفهمی چی میگم ؟ گفتم میفهمم چی میگی ولی یا ازدواج کن یا با کسی نباش که متاهله من که نمیگم نیازتو برطرف نکن میگم که اون الان از تو سو استفاده میکنه، تو یکی رو میخوای که دوست داشته باشه ولی اون اگه فقط تورو دوست داشت که زن نداشت یا اصلا از زنش جدا میشد اون با زنشم از اون کارا میکنه که با تو میکنه . پس یعنی، فقط بخاطر نیاز های جنسیش تورو میخواد …خلاصه نشستم قشنگ بدبینش کردم نسبت به اون چاقال.
گفت: بخدا از این به بعد نمیخوامش حتی دیشب همه چیو تموم کردمو گفتم که دیگه نمیخوامش تو فقط عکسارو پاک کن و جون عزیزتو قسم بخور که به کسی هیچی نمیگی از این اتفاقا که افتاده.هنوز بغلم بود؛ گوشیمو در آوردم عکسارو پاک کردم جلو چشمش گفت: عمه فدات شه که انقدر پسر خوبی هستی به حرفاش گوش میدی. دهنمو بردم جلو لپاشو بوسیدم نمیدونستم داشتم چیکار میکردم ولی کیرم یه جوری شق بود که قشنگ زیر شلوار معلوم بود یهو دیدم عمه خندید گفت انگار تا الان تو خواب عصر بوده بیدار شد منم دستمو گذاشتم روش گفتم خب عمه پسرم دیگه دست خودم نیست گفت خب چرا حالا بغل عمت ؟؟گفتم چی از عمه بهتر که محرم آدمه . بعد هردوتامون با هم خندیدیم من که دیدم خودش چراغ سبز نشون داده دهنمو نزدیک گوشش کردم زبونمو گذاشتم رو گوشش چند بار پشت سر هم خوردم دیدم ریتم نفساش تندتر شد خوابوندمش رو زمین خودم افتادم روش خواستم گردنشو بخورم که جلومو گرفت گفت رضا قسم به جون عزیزت بخور که به کسی نمیگی و بین خودمون میمونه منم قسم خوردم گفتم باشه عمه جونم چشم گفت آفرین پسر خوبم گردنشو لیس میزدم و داشتم میخوردمش که گفت آروم کبودش نکنی ها دستامو گذاشتم رو ممه هاش یهو یه تکونی خورد ولی خداروشکر مقاومت نکرد ، تاب تنش بود تو خونه که خواستم درش بیارم خودش درش آورد گفت برو در خونه رو از پشت ببند که وقتی پسرش اومد با کلید بازش نکنه بیاد تو منم رفتم درو از پشت بستم وقتی اومدم دیدم عمم لخت لخت شده فقط شورت پاشه انقد جوگیر شدم که خودمو انداختم روش گفت آروم فرار نمیکنم که یه جوری با ولع ممه هاشو تو دهنم جا داده بودم که قشنگ تفیشون کرده بودم دستمو بردم رو شرتش بمالم کصشو دیدم یه چیزی زیر شرتشه ازش پرسیدم این چیه گفت نوار بهداشتیه خواستم بهت بگم پریودم گفتم نکنه ناراحت شی (از ته دل خیلی خورد تو ذوقم) ولی گفتم خب میگفتی بهم چرا ناراحت بشم ؟…دستمو بردم شرتشو در بیارم مقاومت کرد نذاشت گفت که: نمیشه تروخدا ول کن دیگه دوس ندارم بیخیالش شو منم دیگه ادامه ندادم ولی دید خیلی شقه کیرم گفت که بخواب یه جور دیگه آبتو میارم منم شلوارو شرتمو خیلی سریع در آوردم خوابیدم دستاشو دور کیرم حلقه کرد اون دستایه تپلشوووو چه حالی میداد واییییی چطور واستون بگم که چقدر خوب بود اون لحظه حدود ۱۰ دیقه جق زد برام دیدم نمیتونم تحمل کنم آبم داره میاد.
گفتم میشه به شکم بخوابی گفت میخوایی چیکار کنی؟ گفتم نترس بخواب، سریع خوابید منم کیرمو گذاشتم لای پاش واییی بهش فک میکنم دلم میخواد باز تکرار شه اون لحظه واسم …
خیلی نرم بود پاهاش شاید بگم نرسید به ۳ تلمبه آبم پاشید بین پاهاش یکمش هم ریخت رو فرش فورا بلند شدم دستمال کاغذی آوردم پاهاشو قشنگ پاک کردم بعد رفتم دستشویی نمیدونم چرا اما تو دستشویی با اینکه عمه فرنوشم خودش راضی بود ولی من یه حس پشیمونی اومد سراغم (ولی بیشتر از چن دقیقه نبود پرید) رفتم لباسامو بپوشم دیدم داره سوتین میبنده خودم رفتم کمکش کردم لباسامونو پوشیدیم گفت که دیگه وقتشه بری …کار خونه دارم شامو درست کنم بهت پیام میدم.

نوشته: Rezaaa

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.