dozens ارسال شده در 26 دی اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی خیانت یا فداکاری خنده ی بلند کاوه داخل کافی شاپ میچرخه و با چرخش صدا سر ها به طرف میز ما برمیگرده؛آرام و خجالت زده بهش غر میزنم بسه دیگه خفه شو،آبرو برای ما نذاشتی. بی توجه به جو کام دیگری از سیگار گرفت و گفت میکشی؟ دستش را پس زدم و با تشر جواب دادم تو که میدونی ترک کردم چرا هی تعارف میکنی؟ _والا با این شرایطی که تو داری باید بیایی خونه ی من و کشیدن را دوباره شروع کنی! _من به سارا قول دادم محاله،اصلا تقصیر من بیشعور که اومدم از تو راه حل میخوام. اگر به این پیج های مشکلات زناشویی پیام میدادم بهتر از مشورت با کودنی مثل تو بود. کاوه خمیازه ای از روی خماری کشید و با حالتی جدی گفت:داستان تو به درد سایت هایی میخوره که قصه های سکسی دارند لااقل بفرست برای اون ها تا دو نفر حال کنند. _مگه همچین سایتی هم هست؟ با بیحوصلگی ناله کرد آره دیگه خودت سرچ کن پیدا کن،من دارم میرم میای برسونمت؟ _نه موتور دارم. _جنس ناب گرفتم نمیای؟ با لبخند زورکی بیرون رفتن کاوه را نگاه کردم و به فکر فرو رفتم. شروع کردم گشتن دنبال داستان های سکسی. _آقا چیزی میل ندارین؟ وای این از کی بالا سر من ایستاده؟ _آمریکانو با یک شات شیر بادام. چشمی گفت و با لبخند مرموزی از میز دور شد.دوباره به فکر رفتم،از خودم پرسیدم چرا کار به اینجا کشید؟اصلا از کجا شروع شد؟یاد نصیحت کاوه افتادم:داداش وقتی افتادی تو مصرف باید تا ته خط بری،اگر ول کنی اون ولت نمیکنه. زیر لب به خودم گفتم شاید نباید ترک میکردم! ذهنم پرواز کرد به شش سال قبل وقتی جلسات درمان فیزیکی تمام شد،درمانگر در اولین جلسه مشاوره به من و همسرم تاکید کرد باید محل سکونت فعلی را عوض کنید،اصلا برید چند خیابان بالاتر.با پولی که ما داشتیم همین پایین شهر هم به زور خونه پیدا میکردیم،تا اینکه دوست پدرم آشنایی را معرفی کرد که زنی تنها هست که یک خانه ی دو طبقه دارد. تا یک ماه پیش با پسر و عروسش زندگی میکرده ولی پسرش مهاجرت کرده و الان دنبال آشنا میگردند،مساله مالی ندارند و بیشتر دنبال یک همسایه مطمئن میگردند. در کمتر از یک هفته اسباب کشی کردیم.وقتی کارگرها از خونه بیرون رفتند،اول از همه سراغ بر پا کردن تخت خواب رفتم،تشک راانداختم وخودم را پرت کردم وسط تخت،سارا لبخند زنان با یک لیوان شربت اومد تو چهار چوب در اتاق ایستاد،نور از پنجره بی پرده روی موهای سارا میتابید،محو زیبایی همسرم بودم. _چیه؟چرا زل زدی به من؟ _دختر چقدر تو خوشگلی!بیا بغلم. _ای بدجنس حالا معلوم شد چرا بین این همه کار،اول از همه تختخواب را درست کردی. _تا سامی خونه ی مامان تو هست باید از فرصت استفاده کرد بیا عشقم. جرعه ای از شربت را سر کشیدم و دست دیگرم را دور کمرش حلقه کردم و پرتش کردم روی تشک،مثل گرگ گرسنه که بره ای را پیدا میکنه،به طرفش حمله کردم،چنان بی محابا از گردن و لبانش شروع به خوردن کردم که خودم تعجب کردم از این همه ولع،یاد این افتادم که درمانگرم گفته بود از این به بعد نوع رابطه ات عوض میشود میل جنسی ات بیشتر میشود ولی برای زود انزالی باید چاره ای پیدا کنی.پیراهن و سوتین سارا را با هم در آوردم،خوردن سینه های سفید و بزرگش لذت ام را بیشتر کرد،اصلا آدم دیگری شده بودم دهانم بین لب و پستان های او میگشت با یک دست کس بی مو و خیس اش را میمالیدم و با دست دیگر کون و ران اش را لمس میکردم انگار تا حالا ندیده بودمش،به نفس زدن های پی در پی که افتاد فهمیدم ارضا شده است،صورتم را کنار صورت گر گرفته و سرخش قرار دادم و گفتم حالا نوبت منه لبخندی زد دستش را به طرف کیرم برد تا داخل خودش کند ،گفتم صبر کن الان میام.رفتم و با کلی گشتن اسپری تاخیری که همان روز خریده بودم را پیدا کردم و به کیرم زدم،برگشتم به اتاق، نور از دو طرف به داخل اتاق و روی تخت میزد،انگار طبیعت هم میخواست این همه زیبایی را بیشتر به نظرم بیاورد،در همین فاصله موهایش را باز کرده بود و به اطرافش ریخته بود ترکیب سیاهی موهایش و سفیدی پستانش هوش از سرم پراند.مثل پرنده ای که دنبال دانه اش میگردد زبانم را داخل کس اش کردم،انگار که او هم از نبودن سامی خیالش راحت بود با تمام وجودش ناله میزد و بعد از چند دقیقه با التماس از من خواست که کیرم را ببرم داخل،قبلا باید چند دقیقه ور میرفتم تا کیرم تو برود ولی این دفعه چنان بین پاهایش خیس بود که انگار بدن عشقم راه را برای ورود من آبیاری کرده بود تا وارد شدم جیغ کوتاهی کشید و آب بیشتری بین پاهایش احساس کردم. سارا غرق حال خودش بود ولی صدایی از کانال کولر حواس من را پرت کرد،در گوشم نجوا کرد چی شده عزیزم؟ _سارا تو صدا نشنیدی؟ _من الان همه حواسم به توست عزیزم،بکن منو! شروع کردم به تلمبه زدن و سارا که متوجه شده بود مثل چند دقیقه قبل نیستم،با عشوه گفت ماله منه، این کیر ماله منه بکنش توی من،جان .…همین صدای سارا کافی بود که با همه ی وجودم تمام آب کمرم را داخل بدنش بریزم. هر باری که در تمام این شش سال با سارا سکس داشتیم این احساس را داشتم که کسی از کانال کولر به ما گوش میدهد.چندبار هم که به سارا موضوع را گفتم،جواب میداد خیال میکنی تو این خونه غیر از ما و مریم خانم که صاحبخونه است کس دیگری نیست،و خب به خاطر ظاهر و رفتارهای مذهبی مریم خانم اصلا جرات نکردم که بگم شاید او باشد که پشت کانال کولر ایستاده است.تا اینکه تابستان امسال یک شب که سامی به بهانه ی موندن پیش پسر دایی اش خونه ی مادر سارا موند،در راه برگشت به خونه به سارا گفتم بیا امشب که تنها هستیم بازی کنیم!با تعجب پرسید چی بازی؟ _این مغازه هست که سوتین میخری،اون دفعه تو ویترین دیدم از این کاستوم های سکسی دارند،برو یکی بخر بیا تا بهت بگم. _کاستوم چیه؟ _لباس های سکسی دیگه،مثلا پلیس داره،پرستار داره،تو یکدونه خلبانی بگیر بیا از سارا امتناع که خجالت میکشم و از من اصرار،اونقدر خواهش کردم تا راضی شد.وقتی هم برگشت پرید تو ماشین و گفت برو تو را بخدا،از خجالت مردم.توی آینه عقب به چهرهی سرخ شده از خجالتش نگاه کردم و لبخند زدم. _چیه به چی میخندی؟ _به اینکه از هولت رفتی عقب نشستی!اصلا گرفتی؟ _ آره به اصرار دختره رفتم داخل اتاق پرو پوشیدم ببینم اندازه هست یا نه.در نیاورده مانتو پوشیدم و اومدم بیرون گفتم همین را حساب کن،دختره خندید گفت پس بزار تگ دزدگیر را از روی لباس در بیارم وقتی هم کند بهم گفت خوش به حال پارتنرت عجب بدنی داری خانم خوشگله. این دفعه برگشتم به طرف صندلی عقب و گفتم آخ جون الان تنت کردی؟با خجالت زدگی اشاره کرده آره. _دکمه ی مانتو را باز کن لااقل ببینم چی کار کردی؟ _اینجا؟یکی میبینه آبرو آدم میره! _تو این بزرگراه به این تاریکی کی میبینه؟جون من درآر. با اصرار دو تا دکمه ی بالا را باز کرد و پستان های سفیدش که داخل یک لباس تنگ و براق مشکی بود افتاد بیرون. _ای جونم خانم خلبان من،امشب یه جوری بکنمت که با هم پرواز کنیم. _با شرم و حیا گفت تو هر وقت میکنی من پرواز میکنم. رسیدیم خونه از نیمه شب گذشته بود،در را که بستم همون جلوی در سارا را چسبوندم به در و شروع کردم به در آوردن مانتو،دستم را بردم بین پاهاش و گفتم آماده ای دنده را فرو کنم برای پرواز؟ _وای اینقدر که حرف سکسی تو راه زدی همه شورتم خیس شده بشین من برم خودم را آماده کنم. با عشوه از من دور میشد و من لمبر زدن باسنش در خانه را با حرص دنبال میکردم. چند دقیقه بعد در حالیکه کلاه به سرش گذاشته بود و آرایش کرده بود به اوپن آشپزخانه تکیه داد و باانگشتانش اشاره کرد که به طرف کس اش بروم،خندیدم و گفتم خوبه بلد نبودی،اومد جواب بده زبانم را داخل دهانش کردم شروع کردم به مالاندن پستان هایش داشت اشاره میکرد که به اتاق خواب بریم که با یک اشاره روی اوپن خمش کردم و پاهایش را بلند کردم تا روی همان جا بخوابد. بین پاهایش قرار گرفتم،توری نازک روز کس را به کناری کشیدم واز همان کنار پاهایش شروع به خوردن کردم،وقتی که احساس کردم کاملا تنور بدن اش را برافروخته کرده ام بلند شدم و گفتم این همه سال من با تمام وجودم ماله تو را خوردم بعد از این همه امشب نوبت توست،همون جور که دراز کشیده بود با ناز گفت میدونی که دوستت دارم ولی این کار را دوست ندارم،فکر نمیکردم این دفعه هم جواب منفی بهم بده و کمی کنف شدم،خودش که فهمید حالم گرفته شده با پاهاش من را کشید بین دوپایش با دست کیرم را گرفت و به لبه های کس اش مالید و گفت این کیر ماله منه جاش هم همین جا است وسعی کرد که کیرم را با آب بیرون ریخته به اطراف کس اش خیس کند،منم که دیدم چاره ای جز کردن ندارم گفتم باشه خودت خواستی یکجوری جرت بدم که پشیمون بشی،و یک مرتبه با همه وجودم فرو کردم داخل؛سارا چنان آهی کشید که کم از جیغ نبود و هر چه تلمبه زدن های من بیشتر میشد صداهای سارا هم بیشتر میشد،بعدا فهمیدم که ظاهرا علاوه بر جیغ های سارا صدای پایه های زیر اوپن هم در آمده بوده. سارا را پایین کشیدم،نیم تنه اش را در آوردم به پشت خواباندم اش تا مدلی را که خیلی دوست داشتم برای پایان کار اجرا کنم،باسن سارا برعکس هیکلش نسبتا چاق بود و عاشق ضربه زدن به کون سفیدش بودم ،چند تایی تلمبه بیشتر نزده بودم که صدای بلندی از کولر آمد و کولر خاموش شد،دود از کانال کولر وارد خونه شد و همه جا را دود برداشت،با بی میلی تمام و به اجبار سارا رفتم بالا پشت بام ودیدم موتور کولر سوخته است،ساعت سه نصف شب بود و کاری از دستم نمی آمد،تصمیم گرفتم پنکه را از انباری بیارم تا فردا کولر را درست کنیم. از پاگرد پله ی خودمان که پایین آمدم یک مرتبه چشمم به هیکل مریم خانم افتاد که با یک شورت و سوتین جلو در بود با دیدن من جیغ کوتاهی کشید و به داخل آپارتمان رفت و در را محکم بست،متعجب دنبال پنکه رفتم و وقتی برگشتم داخل واحد،دیدم سارا حمام رفته است،میدونستم که دوست داره پشت اش را کیسه بکشم رفتم تو و بدون اینکه درباره ی مریم خانم چیزی بگم شروع کردم به کیسه کشیدن پشت اش،یک مرتبه کف حمام جلوی کیرم برگشت و زانو زد ،اول فکر کردم که بالاخره سارا میخواد برام ساک بزنه ولی کیرم را گرفت بین پستان هایش و شروع به بالا پایین کردن پستان هایش بر روی کیرم کرد،بعد از چند بار آبم با فشار پاشیده شد به روی صورت سارا با اینکه میدانستم سارا دوست ندارد ولی از اینکه آبم را از بالای صورتش تا کنار دهنش می دیدم خوشم اومد،سارا هم بدون اینکه چیزی بگوید با لیف نرم مشغول کشیدن بر روی صورت اش شد. فکر کنم خیلی طولانی شد و بقیه را در یک قسمت دیگر مینویسم. نوشته: سرخ چون رعد واکنش ها : minimoz 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
minimoz ارسال شده در 4 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل خیانت یا فداکاری - 2 صبح اول وقت زنگ زدم به سرویس کار تا برای عوض کردن موتور کولر بیاد،کلافه از گرما روی مبل نشسته بودم،این اتفاقات خیلی به ذهنم فشار میآورد مطمئن شده بودم که موضوعی در میان هست،با کسی هم نمیتوانستم مطرح کنم. گرمای هوا با افکارم چنان به بدنم فشار می آورد که خیس عرق شده بودم، کلافه تی شرت را در آوردم به گوشه ای پرت کردم،زنگ در به صدا در اومد،تعمیرکار روغن دان را می خواست،روغن دان را به سختی پیدا کردم و به او دادم رفتم تو آشپزخونه تا با یک قهوه با یخ حالم را عوض کنم، دوباره زنگ در به صدا در اومد. _ای بابا اگر قرار بود هی از من وسیله بگیری که خودم درستش میکردم. در را باز کردم دیدم مریم خانم پشت در ایستاده. _ااا شمایید؟سلام مریم خانم شرمنده فکر کردم تعمیرکار دوباره اومده _سلام شما خوبید؟سارا جان هستند؟ _نهخیر رفته سرکار _اگر مزاحم نیستم چند دقیقه وقت شما را بگیرم. گفت و وارد شد،تمام این سالها داخل نیامده بود وقتی هم با سارا کارداشت همون دم در میگفت و میرفت،نگاه جستجوگر اش آزار دهنده بود. تازه متوجه شدم که تی شرت تنم نیست،شیرجه زدم از گوشه مبل برداشتم،پوشیدمش.اومدم تعارف کنم که نشست،بی مقدمه گفت: _این چند سال جز خوبی از شما ندیدم ولی چون میدونم توان پرداخت بیشتر را ندارید پس تا اول مهر خونه را خالی کنید. هاج و واج به کلماتی که میگفت گوش میدادم _حاج آقا سبزی گفته بودند شما برای اجاره مشکل مالی ندارید. _بله به پولش احتیاج نداشتم الانم برای خودم نمیگم، پسرم تو سوئد به مشکل مالی خورده برای اون میخوام _مریم خانم لااقل کمی مهلت بدید تا بتونم جور کنم _شما که نمیتونی ولی کاش کمی به اطرافیان خودت توجه میکردی و از اون ها قرض میگرفتی. خدایا این منظورش کیه؟من که دور و برم همه مثل خودم هستند از کی بگیرم؟اومدم ازش بپرسم که عذر خواهی کرد،موقعی که بلند شد احساس کردم از عمد جوری بلند شد تا چادر سفیدی که به سر داشت کنار برود، پاهای گوشتالو، براق و سفیدش تا بالای زانو معلوم شدند. نمیتوانستم از اون صحنه چشم بردارم،که خودش خنده ای کرد و گفت:سارا جون گفته بود از لاک قرمز خوشت میاد.نگاه ام از روی ناخن هایش بالا رفت تا با او چشم در چشم شدم.از صابخونه ی بد اخلاق چند دقیقه پیش تبدیل شده بود به کسی که سعی میکنه با تمام وجود دلبری کنه. کولر درست شده بود ولی من هاج و واج خیس عرق وسط خونه نشسته بودم، نمیدونستم چه کار باید بکنم،از طرفی به خاطر شریط کرونا تقریبا درآمدی نداشتم،سامی را مدرسه نزدیک همین جا ثبت نام کرده بودم و خوب از هر نظر توان اسباب کشی نداشتم. مستاصل و درمانده به کاوه زنگ زدم،از دوستان قدیم فقط با او رابطه داشتم،قرار گذاشتم توی کافی شاپ، ماجرا را تعریف کردم بلند بلند خندید مثل همیشه بی محابا. _کاوه نخند بگو چیکار کنم؟ _پسر چیکار کنم نداره؟صبح ها که میخواهی بری سر کار دو تا تلمبه به مریم جون بزن،شب ها هم با خانمت عشق و حال کن _ارزونی خودت من به همون زنم راضی هستم اصلا تو که مجردی بیا معرفی کنم پیشش بمون _من که با این تعریف ها که تو میکنی بدم نمیاد ولی اون این همه سال به کسی روی خوش نشون نداده حالا هم خاطرخواه تو شده صد تا مثل من و از من بهتر هم نمیپسنده،یا برو باهاش صحبت کن یا زودتر اسباب کشی کن و برو _نمیتونم الان نه پول اسباب کشی دارم نه با این پول جای درست و درمان گیرم میاد. _تنها چاره ات همینه که یا با زبون راضی اش کنی یا با کیرت.بعد زبانش را نشان داد و ادای لیس زدن درآورد بعد هم به وسط پاش اشاره کرد،گفت:از این دوتا کار بکش،درست و به موقع،لامصب حلال مشکلاتن این دوتا، دوباره بلند بلند خندید. _کاش پول داشتم تا مجبور نباشم بین خیانت و آوارگی یکی را انتخاب کنم. برگشتم خونه تا پایان شیفت سارا و آوردن سامی به خونه وقت داشتم تا برم راضی اش کنم که از خر شیطون بیاد پایین. پشت در واحد گوش ایستادم تا ببینم مهمون داره یا نه خیالم که راحت شد یک نفس عمیق کشیدم،زنگ زدم. خیلی رسمی سلام کرد اجازه گرفتم که برم داخل با تردید و اشاره چشم اش به بالا کنار رفت تا داخل بروم. _مریم خانم لطفا بگید من باید چیکار کنم؟شما میدونید که وضعم جوری نیست که دنبال خونه برم یک مدت به من اجازه بدین یک تکه زمین دارم بفروشم پولش و تقدیم کنم. از آشپزخونه اومد بیرون،همین طور که سینی شربت را جلوی من میگرفت خم شد،روسری اش از روی شونه سر خورد و گردن اش تا روی پستان ها پیدا شدند. _شما باید زودتر به فکر فروش زمین می افتادی نمیشه که فکر کنی قراره برای همیشه اینجا با این پول کم زندگی کنی. رفت روی مبل کناری نشست. دیگه حتی برای درست کردن روسری هم کاری نکرد،خودش روسری را با یک اشاره به عقب انداخت روی دوشش.پاهایش را که روی هم انداخت،لختی پاهایش بیشتر نمایان شد،جوری لم داده بود که گردی باسنش به چشم می امد،احساس کردم شورت پایش نکرده،مریم خانم سرفه ی کوتاهی کرد،به خودم آمدم. از خودم چنین جراتی سراغ نداشتم ،بدون مقدمه گفتم: مریم خانم اگر درست فهمیده باشم پول بهانه است،احساس میکنم شما از من چیزی میخواهید که مطابق میل سارا نیست. فکر کنم خودش هم جا خورد با لحن آرام گفت: بعد از شوهرم اصلا میل به هیچ مردی نداشتم تا شماها اومدید اینجا،اوایل به صدای روابط شماها از هر طریقی مثل کانال کولر یا پشت در گوش می دادم تا بفهمم که چجور زوجی هستید ولی یواش یواش تحریک شدم،بعضی وقت ها هم حسودیم میشد که تو خونه ی من سارا میتونه خوش باشه ولی من فقط باید دلخوش باشم به شب هایی که صدای شماها را گوش میدم.الانم درست فهمیدی،اینجوری هم نگاه نکن ، الان جواب نده،میدونم سارا فردا خونه است تا پس فردا وقت داری یا با شیرینی و گل بیایی اینجا یا با شماره حساب برای اینکه پولت را بدم که بری دنبال خونه. دو شب فکر میکردم،هر چی سارا میپرسید سر بالا جواب دادم تا صبح روز موعود لباس پوشیدم،خیلی مرتب رفتم زنگ خونه ی مریم را زدم، من را که دید گفت فکر میکردم با شیرینی میایی ولی عیب نداره شماره حساب را بفرست تا فردا واریز کنم. _جواب من به شما مثبته ولی چون حس خوبی به این کار نداشتم دست خالی اومدم. خندید ، اشاره کرد برم تو آشپزخونه، روی یک میز گرد شمع روشن بود با گل و شیرینی،اشاره کرد بشین نشستم عباراتی به عربی خواند و از من جواب خواست،بقول خودش بهم حلال شدیم.با لبخند یک فاتح،شیرینی به دهانم گذاشت ،نفسم که به نفسش گره خورد،میخکوب شد،صورتش را جلو تر آورد،با تردید لپ اش را بوسیدم،بلند شد و گفت:شاید زود باشه برای این خواسته ولی دیگه طاقتی برای من نمونده،چند دقیقه دیگه بیا تو اتاق خواب،میدونی که کجاست؟مثل کوه یخ وارفته بودم اصلا نمیفهمیدم چیکار میکنم،اینقدر تو عالم خودم بودم که متوجه گذشت زمان نشدم.موبایلم زنگ خورد،شماره ناشناس بود جواب دادم. _عزیزم از این به بعد کارم داشتی به این شماره زنگ بزن،حالا هم لطفا پاشو بیا پیشم. کارم داشتی چیه ؟این چی میگه؟برای چی اومدم اینجا؟چرا برم تو اتاق خواب؟سارا سارا سارا!! مسخ بودم؟نمیدونم. مریم و دوست داشتم ؟ فکر نمیکنم. کنجکاو بودم؟آره. درمانده بودم؟خیلی. هر چقدر سعی میکردم دیرتر به اتاق بروم،اتاق نزدیک و نزدیک تر می آمد.وقتی وارد اتاق شدم مریم جلوی میز آرایش داشت لب هایش را رژ قرمز میزد،پاهایش را روی هم انداخته بود یک دو تکه ی طرح پلنگی تن کرده بود و یک شال مویی با همان طرح به دور سینه انداخته بود که تا روی شرت اش اومده بود،از شکاف بین پستان هایش تا زیر گردنش اکلیل های طلایی برق میزدند،یک گردنبند مروارید بسته بود تمام این مدت چیزهایی که به سارا میگفتم دوست دارم انجام بدهی را شنیده بود و حالا سعی میکرد دلبری کند،زیبا بود،حتی پیر هم به حساب نمی آمد،چند سالی از من بزرگتر بود. _چیه تو فکری؟اگر از دیدن هیکل من بدت اومده،دیر نشده برگرد. پوزخندی زدم،گفتم:لخت تر از این حالت را هم دیدم ،اصلا چون دیده بودم ، اومدم. قند تو دلش آب شد،بلند شد خرامان تا کنار تخت آمد روی تشک ولو شد،آغوش باز کرد.حوصله عشق بازی نداشتم،شلوار و شورتم را در آوردم به گوشه ی تخت پرت کردم،تا به خودش بیاد شرت را از پایش در آوردم.جا خورده بود انتظار عشق بازی داشت ولی مخالفت هم نکرد، کیرم را که با چند فشار به داخل فرو کردم ناله ی بلندی کرد،به تخت چنگ انداخت،میخواستم خشونت کنم تا من را پس بزند ولی عزیزم عزیزم میگفت، به کمرش پیچ و تاب میداد، روی تخت جابجا میشد،دو تا پایش را چنان دور کمرم قفل کرده بود که حتی نمیتوانستم آلتم را دربیارم چه برسد به تلمبه زدن، هیچ وقت چنین چیزی را تجربه نکرده بودم،کیرم را داخل بدنش قفل کرده بود،دردم گرفته بود،چند دقیقه که گذشت لرزید و خیس عرق شد چشمانش تا به تا شدند سرش به عقب رفت بیحرکت شد،ترسیدم فکر کردم مرد،از کنار تخت آب را برداشتم و با انگشتانم بصورت اش پاشیدم. _مریم،مریم جون،مریم جونم. نفس بلندی کشید،گوشم را با لبانش گرفت،با صدای حشری اما آرام گفت: _جان مریم، قربون صدا کردنت برم ترسیدی؟از شوقم شوکه شدم. نفسش بوی بدی می داد، خواستم بلند شوم دستم را گرفت کجا؟زنت که حالا نمیاد!سهم من امروز بیشتر از همین چند دقیقه است. آرام گفت تازه هنوز عصاره ی وجودت را در نیاوردم. خنده ام گرفت.دهانش خشک شده بود،جرعه ای آب خورد. _به چی میخندی؟ _گفتن عصاره ی وجود جالب بود آخه سارا همیشه میگه مواظب باش نریزه ملافه ها کثیف میشن. _سارا خانم قدر نمیدونه.گفت و با ظرافت تمام شروع کرد بازی کردن با وسط پاهایم،میخواستم بگم من استرس که میگیرم دیگه کیرم بلند نمیشه.لیز خورد رفت پایین و تمام کیرم را داخل دهانش کرد. آهی کشیدم،از آنجا که انتظار چنین حرکتی نداشتم چشمانم را بستم.کشیده شدن زبانش را از زیر آلتم تا روی تخم هایم احساس میکردم تجربه ی مثل این را نداشتم و سریعتر از اونی که فکر میکردم فریاد زدم داره میاد،ولی مریم به کارش ادامه داد،فکر کردم نشنیده خواستم خودم را بکشم عقب که با کف دست محکم نگهم داشت و همان لحظه داخل دهانش خالی شدم،تا آخرین قطره دهانش را برنداشت وقتی هم بلند شد دهانش خالی بود،بلند شد چشمکی زد،کنارم دراز کشید،فهمید خجالت کشیدم،گفت؛ جان پسرمون چقدر هم خجالتیه.خندید و خندید. بغلم دراز کشید زیر چشمی شروع کردم به نگاه کردنش انگار دوستش داشتم،انگار خوشم آمده بود که بوی ادکلن تندش را استشمام میکنم. دید نگاهش میکنم،آرام گفت اول فکر میکردم هوس است و زود گذر ولی هر چقدر گذشت بیشتر مشتاقت شدم. انگشتم را به نشانه ی سکوت روی لبش گذاشتم،گفتم از عشق نگو بزار راحت باشم وقتی کنارتم،چشمانش را به نشانه ی تایید باز و بسته کرد، لبانش را غنچه کرد،بوسیدم و سریع عقب کشیدم،حس کردم ناراحت شد شروع به نوازشش کردم، بدن نرم و گوشتالویی داشت پوست سفیدش رد دستم را نشان میداد از کنار رانش باسنش را فشار دادم،میخواستم انگشتم را به سوراخ کونش برسانم دستم را گرفت به جلوی پاهایش برد شروع کردم به داخل کس اش کشیدن،نگاهش کردم راضی بود کنارش دراز کشیدم مریم هم شروع کرد به بلند کردن آلتم. کیرم را بین انگشت شصت و اشاره اش میگرفت و آرام می کشید،خندیدم گفت:باز به چی میخندی؟گفتم: تمام این سالها دوبار سکس در یک روز نداشتم.چرخید روی بدنم با بالا پایین کردن خودش اش روی من حس خوبی بهم دست داد هر چه آب بیشتری از بدنش ترشح می شد کس اش بیشتر باز می شد بالاخره کیر بلند شده را همان طور که نشسته بود داخل خودش کرد چند باری که بالا پایین رفت خوابوندمش در حالی که این بار گردن و لبانش را میبوسیدم ارضا شدم،تا ظهر مثل پیچک حیاط که به نرده ها پیچیده بود چند بار به هم پیچ خوردیم،کلا یادم رفته بود آمده بودم که زود بروم.خسته و خواب آلود کنارش دراز کشیده بودم که صدای زنگ در بلند شد، پریدم تا لباس بپوشم خندید،گفت:نترس غذا سفارش دادم، از لای در غذا را گرفت،گفتم مثل اینکه مطمئن بودی امروز مهمون داری.قهقه ای سرمستانه زد،گفت خیلی وقته دارم نقشه میکشم،راستی یادم بنداز پول موتور کولر را هم بهت بدم اونم من سوزوندم،گفتم آخه چرا؟زیر لب گفت اون شب خیلی خوش بودید. ۳ کوه یخی شده بودم که توان هیچ حرکتی نداره،نمیدونم بابت جوابی که داده بود میلرزیدم یا ضعف کرده بودم،صدای مریم از آشپزخونه می آمد تند تند حرف میزد،می پرسید،منتظر جواب هم نمی ماند.دوباره مثل صبح شده بودم منگ بودم از خودم می پرسیدم اینجا روی تخت زن صاحبخانه چه کار می کنم.خودم به خودم میگفتم شاید فداکاری همین است. _چی شده پس چرا جواب نمیدی؟خوبی؟ مریم بود از حمام آمده بود کلاه حمام را روی سرش پیچید، با چشم و ابروی نازک کرده گفت: دو سه بار صدات کردم که بیای دوش بگیری،میدونم که شیطونی تو حمام را دوست داری،چرا نیومدی؟ _نزدیک اومدن سارا است موی خیس شده را چکار میکردم. همان طور که حوله به تن داشت لباس زیر هایش را به تن کرد و گفت: راست میگی از این به بعد باید حواسمان را جمع کنیم که بانوی اول ناراحت نشوند. “از این به بعد”، “بانوی اول”، کلمات مریم مثل پتک توی سرم میخورد، پس این بازی ادامه داره!وای با زندگی خودم چیکار کردم. سنگینی مریم که کنارم روی تشک تخت نشست من را به خودم آورد.بازوی من را گرفت با نگرانی گفت چیه چرا میلرزی؟ _هیچی فکر کنم ضعف کردم،منتظر تمام شدن جمله ام نماند،.بعد از چند دقیقه با یک لیوان که تا نیمه اش از یک نوشیدنی کرم رنگ بود وارد اتاق شد. _میدونم به شیر حساسیت داری!با آب ولرم درست کردم بخور سر حالت میاره. _مریم خانم مثل اینکه میکروفن گذاشتی که این همه اطلاعات داری. _خانم؟؟؟ چی شد دوباره رسمی شدی؟نه میکروفون تو کار نبوده.طبیعیه به عنوان یک زن تنها که تا حالا مستاجر نداشتم مواظب باشم و گوش هام تیز باشه. لیوان را سر کشیدم،ملافه را دور خودم پیچیدم رفتم تا توی دستشویی کمی خودم را مرتب کنم. از دستشویی که اومدم بیرون کنار در روی چهار پایه یک شورت سفید نو با یک حوله کوچک و برس بود. _اگر بهت بر نمیخوره باید بگم میدونستم فقط شورت سفید میپوشی،اون برس و حوله هم برای تو گرفتم،کارت که تموم شد بزار تو کشوی اول کمد اتاق بغلی. مثل اینکه من پیاده ای بودم توی صفحه ی شطرنج که با اشاره ی دستان او حرکت میکردم. لباس پوشیدم،بی اختیار بوی غذا من را به آشپزخانه کشاند.مثل کودکی که به خواسته اش رسیده است با ذوق و شوق از این طرف به آن طرف میرفت،حرف میزد،میخندید،شوخی میکرد.با اشتهای فراوان مشغول خوردن غذا بودیم که صدای دویدن سامی در راهرو را شنیدم،لقمه در گلویم ماسید،بلند شدم، مریم با تحکم گفت:بشین،الان بری شک میکنند، چند قاشق دیگر با بی میلی خوردم،گفتم:میرم،میگم امروز سردرد داشتم زود اومدم خونه. چند لحظه سکوت کرد تا به خودش مسلط بشود بعد خیلی قاطع اما آرام گفت:ادامه این رابطه اجباری نیست،امروز به اندازه ی تمام سالهای تنهاییم خوشگذشت،مجبور نیستی باز هم بیایی ولی این خونه درش همیشه به روی تو بازه.احساس کردم اشک در چشمانش جمع شده،بدون اینکه جوابی بدهم بوسه ای به گونه اش زدم،بی خداحافظی سریع از در خارج شدم. پله ها را دو تا یکی طی میکردم،حس فراری از زندان را داشتم،پشت در جلوی آینه ی جاکفشی خودم را مرتب کردم،رفتم داخل. با ترس نگاه کردم،انگاری منتظر بودم تا سارا شروع کند به دعوا ولی با نگرانی از آشپزخانه به طرفم آمد، پرسید چرا زود اومدی؟چند قدم به عقب رفتم میترسیدم بوی مریم را احساس کند،گفتم:سرم درد میکرد میرم دوش بگیرم.دستی به سر سامی که تلویزیون نگاه میکرد کشیدم خودم را پرت کردم داخل حمام. دوش آب داغ را باز کردم،با لیف سارا محکم به جان پوستم افتادم،بوی مریم نمیرفت. از حمام که بیرون آمدم جیب لباس هایم را خالی کردم،داخل لباسشویی انداختم. سارا گفت:این لباس ها را که تازه امروز پوشیدی! _فکر کنم نجس شده. تنها جوابی بود که سارا را مجاب میکرد. _سفید و مشکی را با هم ننداز. تاسارا بلند شود،طرف ماشین لباسشویی بیاد دکمه ی استارت ماشین را زدم.گفتم:مهم نیست.گفت:برو بخواب تا حالت جا بیاد، لوبیا پلو درست کردم جا افتاد صدات میکنم.خواستم بگم میل ندارم، ولی بدون جواب رفتم توی تخت،متکای سارا را برداشتم صورتم را داخل متکا فرو کردم،وای چقدر این بو را دوست دارم. نفهمیدم چند ساعت خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم،خانه ساکت بود، رفتم داخل هال سارا با لبخند همیشگی اش گفت:دلم نیومد بیدارت کنم ،سامی گرسنه بود ما شام خوردیم برای تو گرم کنم؟ _نه همینجوری میخورم. _من خسته ام میرم بخوابم،تو هم سروصدا نکن سامی بیدار نشه. چشمکی بهش زدم و شب بخیر گفتم. میل اینکه یک قاشق هم بخورم نداشتم،فقط آب میخوردم.مثل جن زده ها به سقف ترک خورده ی آشپزخونه خیره شده بودم. نفهمیدم چند ساعت گذشت،سارا خواب آلود و غرغر کنان آمد.گفت:لااقل چراغ ها را خاموش کن،نور نمیزاره بخوابم. باقی مانده ی غذا ها را جمع کرد.چراغ ها را به جز یکی خاموش کرد،دوباره به رختخواب برگشت.نیم ساعت بعد، از جای خودم بلند شدم،به طرف اتاق خواب رفتم.سارا خواب بود، شلوارکم را درآوردم اسپری بی حسی را چند بار به آلتم زدم صبر کردم تا اثر کرد،بعد سارا که به پهلو خوابیده بود را برگرداندم.هنوز چشمانش باز نشده بود که لباس خوابش را بالا زدم،شرت را به زور از پایش در آوردم،سارا بهت زده و کمی هم هراسان فقط نگاه میکرد،هیچ وقت اینجوری نرفته بودم سراغش.پاهای به هم چسبیده اش را باز کردم،سرم را وسط پاهایش فرو کردم،پاهایش را بهم فشار داد و گفت تمیز نیستم،جواب دادم مهم نیست زبانم را به داخل بدنش کشیدم، اینقدر ادامه دادم که نفهمیدم این همه آب از دهان من بیرون ریخته یا بدن سارا،نگاه اش کردم ،چشمانش را بسته بود،لبخند میزد،هر وقت احساس خوبی داشت اینگونه میشد.نشستم لباس خوابش را در آوردم،همان طور که دستانش بالا بود گفت:سامی خوابه؟گفتم:آره،در اتاق را هم قفل کردم. لبانش را روی لبم گذاشت،گفت:پس سر و صدا نکن،با اشاره سر خیالش را راحت کردم،به پشت خواباندمش و سوتین اش را هم در آوردم،خواست برگرده که اجازه ندادم به پشت اش خزیدم. پاهایش را در شکمش جمع کردم لبه ی تخت ایستادم،آرام آلتم را فرو کردم شروع کردم به حرف زدن آخ عزیزم،تو چقدر خوبی، قربون کس ات برم،وای چقدر تو خیسی،هر چقدر سارا التماس میکرد آرام تر من صدایم را بالاتر می بردم شروع کردم محکم به باسن اش ضربه زدن،قرمزی پوست اش در همان نور کم پیدا بود ولی اهمیت ندادم باز ضربه زدم،فقط میخواستم مطمئن باشم که مریم شنیده است که امشب با بانوی اول معاشقه میکنم.سارا خسته شد روی شکم دراز کشید بی توجه به ناله هایش برش گرداندم پاهایش را بلند کردم به طرفین باز کردم بلند بلند گفتم در بهشتت را باز کن میخوامش و شروع کردم با فشار تلمبه زدن،اینقدر ادامه دادم تا سارا که دیگر بین پاهایش خشک شده بود به زور پرتم کرد به کنار با عصبانیت و ناله کنان گفت:خیلی احمقی. در حالیکه مشخص بود درد میکشه دولا دولا به طرف حمام رفت. _آره من احمقم، شماها خوبید. کف دستم تف زدم و شروع کردم به جلق زدن، آبم را درست وسط جای سارا خالی کردم. متکا را برداشتم روی مبل توی هال خوابیدم. صبح سامی بیدارم کرد تا به مدرسه برسانم اش با عصبانیت داد زدم با مادر عاقلت برو و پشتم را کردم. به صداهای شان اهمیت ندادم.سارا که از مدرسه سامی برگشت زیرچشمی فقط بهم نگاه کردیم مطمئن بودم متعجب است از اتفاقات دیشب من هم بدون کلمه ای لباس پوشیدم تا از خانه خارج بشم،سارا ملافه ی مچاله شده کنار اتاق خواب را برداشت،داخل تشت وایتکس در حمام انداخت. چند روز بعد با معذرت خواهی از سارا آشتی کردیم تمام این روزها جوری رفت و آمدم را کنترل میکردم که با مریم رو در رو نشوم. یک بار هم سارا گفت:نمیدونم چرا مریم خانم تازگی لای در واحدشان را باز میزاره بی توجه شانه هایم را بالا انداختم. چند هفته گذشته بود،زندگی به حالت قبل برگشته بود ،کم کم داشتم به این فکر میکردم که مریم خانم فهمیده کار اشتباهی کردیم،بیخیال شده. یک روز صبح بعد از رفتن سارا داشتم بیرون میرفتم که مریم در را باز کرد،سلام من را بی جواب گذاشت با عصبانیت گفت:بهت گفتم اجباری نیست در این رابطه بمونی ولی فکر نمیکردم که اینقدر بچه و بی معرفت باشی،فقط حواست باشه که من و سر لج نندازی.محکم در خانه اش را بست. از نگاهش ترسیدم،چند لحظه مات روی پله ها بودم وقتی هم از جلوی در خانه اش رد میشدم،نفس نفس زدن هایش را میشنیدم. ذهنم به کار کردن نمیرفت،به مانیتور نگاه می کردم ولی تمام حواسم به چشم های مریم بود،خشم را کاملا از برخوردش احساس کرده بودم،غرق افکار خودم بودم که موبایلم زنگ خورد، سارا بود. _سلام سارا جان،خیر باشه،این وقت روز به من زنگ زدی؟ _سلام،خبر خوب دارم برات.این همه پشت سر مریم خانم بد میگی، بفرما برای تعطیلات هفته ی بعد دعوت کرده بریم ویلای شمال شون _قبول نکردی که؟ _چرا قبول نکنم؟آخرین باری که سفر رفتیم یادته؟من هیچی، سامی طفلک نباید یک بار تو عمرش مسافرت بره! ظاهرا مریم به تهدیدش عمل کرده بود من هم چاره ای جز قبول کردن این سفر نداشتم. دو روز قبل از شروع تعطیلات قبل از طلوع آفتاب راهی جاده ی چالوس شدیم، برای خوردن صبحانه به رستوران رفتیم،وقتی سامی و سارا به دستشویی رفتند،مریم که از اول سفر سعی میکرد تا با من چشم در چشم نشه با آرامشی عجیب گفت پسر خوبی باش با هر دوی ما مهربان باش،پوزخندی زدم و خواستم جواب بدم که اشاره کرد دارند میان و زیر لب گفت:شب اول سهم من باشه؟ میدانست که طاقت از دست دادن سارا را ندارم پس این سفر را برنامه ریزی کرده بود تا راه فراری نداشته باشم.راهی بود که به اشتباه انتخاب کرده بودم و حالا چاره ای جز ادامه دادن نداشتم. برعکس شروع سفر حالا وقتی از آینه به عقب نگاه میکردم لبخند میزد.دلم میخواست از سامی فاصله بگیرد،گویی منظورم را فهمیده بود سر پسرک را روی پاهایش گذاشته بود،با محبتی که به نظر عجیب می آمد موهای او را با انگشتانش شانه میکرد.برگشتم به سارا نگاه کردم،ذوق کودکانه ای بابت سفر داشت، خوشحالی او مجبورم کرد لبخند زنان به جاده ی پرپیچ و خمی که روبرویم بود چشم بدوزم. ظهر به ویلای بزرگ و مجللی رسیدیم که مریم در راه داستان آن را با آب و تاب تعریف میکرد:این ویلا چشم روشنی اولین سفر من و شوهر مرحومم هست.بعد از فوت پدرش باغ پشتی را هم خرید و آن را هم به نامم زد. در لحنش کنایه را احساس میکردم انگار با شمشیر دولبه هم میخواست به من کنایه بزند هم به سارا. تا وسایل را داخل می بردم، سامی با شادی کودکانه به بالکن دوید و گفت:بابا مریم جون میگه من و مامان بالا میخوابیم تو هم باید اتاق پایینی بخوابی. رفتم بالا،به سارا که با دلخوری روی تخت نشسته بود گفتم:چه اتاق دلبازی! با دلخوری ولی آرام گفت من دلم میخواست کنار تو باشم.بوسه ای به صورتش زدم و گفتم مهم نیست. مریم وارد اتاق شد و گفت زنونه،مردونه کردیم، که آقایون بالا نیان _پس سامی را هم بدید ببرم. عشوه کنان گفت سامی هم فقط موقع خواب میاد بالا که مراقب مامان اش باشه. همین طور که میرفتم تا پایین بروم برگشتم و سارا را دیدم،از شکلک و زبانی که بطرف مریم در آورده بود خنده ام گرفت. مشغول درست کردن کباب برای نهار بودم که سارا به بهانه ی بردن سیخ ها آمد،گفت:مریم خانم یک لباسی پوشیده که من روم نمیشه بپوشم،خجالت نمیکشه؟ با بی حوصلگی گفتم:چیکار کنم اون موقع که بدون مشورت با من قول سفر میدی باید فکر این مسائل رو هم میکردی.منقل را که خاموش کردم برگشتم توی ویلا دیدم مریم یک کراپ قرمز با یک شلوارک قرمز تنگ تنش کرده،وقتی راه میرفت باسنش را جوری تکان میداد که توجه ام را جلب کند،با اشاره به او فهماندم لباسش را عوض کند،با بی میلی رفت و مانتویی روی لباسش پوشید. هر چی به شب نزدیک تر میشدیم برق خاصی را در نگاه مریم احساس میکردم. برای شام بیرون رفتیم،وقتی رسیدیم سامی را که خوابش برده بود بغل کردم،بالا بردم،مریم همان طور که به سارا شب بخیر میگفت پشت سرم بالا آمد از کنار اتاق داشت رد میشد چشمکی به من زد به اتاقش رفت، در را بست. با سارا تا نیمه شب توی بالکن کنار هم نشستیم،چای خوردیم، سرش را روی شانه ام گذاشته بود آرام آهنگ مورد علاقه ام را زمزمه می کرد،صدایش را دوست داشتم.دستم را باز کردم تا در آغوشم رها شود نسیم ملایمی موهایش را بلند میکرد و به صورتم میزد،از صمیم قلبم دوستش داشتم،لبانم را روی لب هایش که به خاطر سرمای شب سرد شده بود گذاشتم،زبانش را داخل دهانم کرد شروع به مکیدن کردم،میخواستمش،پستانش را به زور از یقه ی تیشرتش در آوردم،شروع به لیس زدن کردم،این کار را دوست داشت،دستانش را از پشت سرم داخل موهایم کرده بود،به سرم فشار می آورد تا سرم بیشتر در سینه های اش فرو برود،عطر تنش مستم میکرد. _عزیزم میخوام. _شانس مارو میبینی سارا خانم!همیشه من باید التماس کنم،امشب که کنار هم نمی خوابیم،شما دلت میخواد. _یعنی تو دلت نمیخواد؟ اومدم جواب بدم نشست،دستش را داخل شورتم کرد،شروع به چنگ زدن وسط پاهایم کرد _چته؟یواشتر،لازمشون دارم. هیچ وقت نتونستم به او بگویم چرا یاد نمیگیرد چه فشاری به دستانش وارد کند تا لذت ببرم.ولی همین سادگی اش،بکر بودن و پاک بودنش را ترجیح میدادم. دامنش را تا روی رانش بالا آوردم،شرت اش را پایین کشیدم،دستم را که میان پاهایش بردم،خیس خیس شد،خواستم انگشتم را داخل ببرم که دستم را گرفت و گفت :اینجا نه اینجوری دوست ندارم بریم رو تختت. _نمیشه میترسم سامی بیدار شه بیاد پایین. همیشه این سارا بود که سامی را بهانه میکرد،الان من. خودش را مرتب کرد،پتو را برداشت،همین طور که میرفت داخل ویلا گفت یکی طلب من. دلم نمیخواست بخوابم از اینکه احتمالا مریم به اتاقم می آید واهمه داشتم.ولی سوز سرما که بیشتر شد مجبور شدم تا چراغ بالکن را خاموش کنم،به داخل بروم. خوابم که می برد،با کوچکترین صدایی از خواب می پریدم،به در نگاه میکردم. آرام آرام خوابم سنگین شد،با سنگینی سایه ی مریم از خواب پریدم،نیم خیز شدم تا از رختخواب بیرون بیام که اجازه نداد،آرام در گوشم گفت: کنارت بخوابم؟ به طرف دیوار رفتم تا مریم هم کنارم بخوابد.پشتش را به من کرد،در آغوشم خوابید،تقریبا نزدیک های طلوع آفتاب بود که با نوازش دستانش بیدار شدم،خواستن را در نگاهش خواندم،بدون اینکه کلامی بگویم همان شلوارک قرمز را از پایش در آوردم،شرت هم نپوشیده بود،پاهایش را در سینه اش جمع کردم،تا خواستم کیرم را دربیاورم من را کنارش کشید،گفت: زوده بزار کمی بیشتر باهم باشیم.برعکس دفعه ی قبل این بار من را مجبور به معاشقه کرد، کامل لختش کردم،سینه هایش را که کوچک تر از پستان های سارا بود در دستانم گرفتم،مشغول نوازشش بودم که در گوشم گفت بخور،از کنار گردنش بوسیدم تابه پستان هایش رسیدم یکی را در دهان گذاشتم،دیگری را نوکش را با دستم فشار دادم،صدای ناله هایش بلند شده بود در گوشش گفتم بچه ها بیدار میشن ،یواش تر. _کاش میشد به همه بگیم که من و تو ماله هم هستیم.میدونم دوستم داری ولی از سارا میترسی. چشم غره ای رفتم تا دیگر ادامه ندهد. تمام هیکلم را رویش انداختم،درحالیکه آلتم میان پاهایش بود بالا و پایین میشدم،میخواستم با فشار قدرتم را نشان بدهم دوست نداشتم فکر کند که میتواند از ضعف من سو استفاده کند،پاهایش را باز کرد،کیرم را راحت تر از دفعه ی قبل به داخل بدنش کشید،سعی میکردم تلمبه زدن هایم آرام باشد تا صدای تخت کسی را بیدار نکند، با اینکه میخواستم زودتر تمامش کنم ولی طول کشید. کارم که تمام شد مریم با اینکه با دستمال خودش را پاک کرده بود بلند نمیشد،تمنای دوباره داشت،انگشتم را داخل فرو کردم با خیسی خودش بالای کس اش را انقدر مالش دادم تا،پاهایش را محکم به هم چسباند،ناله ی بلندی کرد لرزید به سختی دستم را از میان پاهایش بیرون کشیدم باز مثل اولین روز چند لحظه ای حالش بد شد،صبر کردم کمی که به خودش آمد لباس هایش را پوشید ،از اتاق بیرون رفت. مدت کوتاهی بعد از رفتنش سارا اخم آلود و بغض کرده وارد اتاق شد،با ترس پرسیدم چی شده؟ _میخواستی چی بشه؟بعد یک عمری اومدم مسافرت پریود شدم. نفسی راحتی کشیدم،گفتم عیب نداره خاطره میشه. روی تخت دراز کشید،اخمی کرد، گفت:بوی بدی احساس نمی کنی؟ سه روز بعدی خوش گذشت،اینکه هم سامی خوشحال بود،هم مریم و سارا حس خوبی به من داده بود، مریم فهمیده بود سکس همراه با استرس را دوست ندارم و دیگر پافشاری نکرد،آرامش داشتم. عصر ها توی بالکن مینشستیم سامی اسپیکر را روشن میکرد، مجبورمان میکرد تا برقصیم،مریم بلند نمیشد ولی با شادی ما شریک میشد،دست میزد و از ته دل میخندید. به هر سه نفر ما محبت می کرد،مثل یک میزبان دلسوز و مهربان دنبال این بود چه کاری انجام دهد که به ما خوش بگذرد. جوری رفتار میکرد که دیگر اجبار به رابطه آزارم نمیداد،احساس میکردم دوستش دارم،محبتش در دلم جوانه زده بود،دیگر از مریم دوری نمیکردم،گهگداری وقتی کسی حواسش نبود خودم را به باسنش میمالیدم،یا دستم را وسط پایش میگذاشتم و فشار میدادم.لبخند میزد،اشاره میکرد که مراقب باشم تا کسی نبیند. دیگر کنارش بودن عذاب آور نبود،میل خودم بود،شب آخر وقتی سارا و سامی مشغول منچ بازی بودند،مریم رفت تا دوش بگیرد،وقتی بیرون آمد،یواشکی نگاهش میکردم،حوله ای از روی سینه اش تا روی باسنش به خودش پیچیده بود،قطرات آب روی پوستش،موهای خیسش همان طور که از پله ها بالا میرفت توجه ام را جلب کرده بود،دلم میخواست من هم بروم بالا،خودم حوله را از تنش باز کنم،تمام قطره های روی بدنش را با زبانم جمع کنم،کون سفید و قلمبه اش را با دو دستم فشار بدهم و همان طور که ایستاده، در آغوشش گرفته ام کمی زانوهایم را خم کنم تا کیرم را در کس اش که حالا باید از شدت هوس خیس شده باشد فرو کنم.در رویای خودم بودم که سارا با آرنجش ضربه ای به پهلویم زد به وسط پاهایم اشاره کرد،کیر بلند شده ام را بین پاهایم قرار دادم پاهایم را روی هم گذاشتم،سارا فکر کرده بود به او نگاه میکنم، خودش را جمع و جور کرد. صبح مشغول شستن ماشین بودم،که مریم رفت تا هم به باغ سر بزند و هم باغبان را ببیند، هنوز در حال و هوای شب قبل بودم،بی اختیار دنبالش کردم، مریم چند باری صدا کرد _آقا رضا؟آقا رضا؟ جوابی از توی باغ نیامد.از پشت بغلش کردم. _وای خدا نکشتت!ترسیدم! _با آقا رضا چی کار دارید خانم؟قابل بدونید خودم در خدمتم. _این باغچه های جلو در احتیاج به شخم زدن داره،خاکش خیلی سفت شده،نمیدونم آقا رضا کجا رفته! در حالیکه توی بغلم بود گردنش را بوسیدم،از پایین پیراهنش دستم را به پستان هایش رساندم. _باغچه ی جلو در را که بلد نیستم ولی اگر اجازه بدید باغچهی خودتان را بیل بزنم. همان طور که پشتش به من بود،دستش را عقب آورد،داخل شرتم کرد. _بیل شما که خوابه،ولی باغچه ی ما آماده است. _بیل ما هوشمنده،باغچه ببینه خودبخود آماده ی خدمت میشه. _حیف که الان نه جای درستی داریم،نه وقتشو _جاش با من. دستش را کشیدم به طرف آلاچیق ته باغ _اینجا خوبه،کسی نیست،هر کی ام بیاد زود میبینیمش. _میترسم،یه وقت آبروریزی میشه. _من حالیم نیست،مریم جان،میخوامت. _وای خدا،چقدر منتظر همچین لحظه ای بودم،واقعا خودتی. شلوارکم را تا زانو پایین کشید،چشمکی زد و گفت: مثل اینکه بیل شما هنوز کار داره.کیرم را داخل دهانش کرد، با سر و صدای زیاد شروع به ساک زدن کرد،چند بار هم مکث کرد تا زبانش را از روی کیرم تا تخم هایم بکشد.بعد از چند دقیقه با دستش ته کیرم را گرفت و ایستاد. گفت: آقای محترم یادتون نرفته که باید باغچه را آب بدین،ی وقت نپاشی اینور و اونور. شلواراش را پایین کشیدم،عقب عقب هلش دادم تا لبهی آلاچیق بشینه،شرتش را از وسط پایش کنار کشیدم،زبانم را داخل کردم، بالا ی چوچوله را با لب هایم میک میزدم،سرم را گرفته بود و جلو عقب کردن سرم را خودش منظم میکرد،اینقدر ادامه دادم تا پاهایش لرزید، با یک دستش ستونی که کنارش بود را بغل کرد، تا از عقب نیفتد،کنارش نشستم،دو انگشتم را داخل کردم،ناله کرد و گفت:آخ قربونت برم چی کار میکنی با من،پاهایش را بیشتر باز کرد،انگشتم را رو به بالا خم کردم و ضربه ی دستم را بیشتر کردم،یک مرتبه بلند شد شلوارش را کامل در آورد به روی لبه ی آلاچیق انداخت و روی زمین دراز کشید،با کف دستم سنگریزه های روی زمین را به اطراف پخش کردم بین پاهایش قرار گرفتم،در حالیکه یک دستم را زیر گردنش میگذاشتم تا سرش بالا تر قرار بگیرد با دست دیگرم کیرم را داخل کردم،آرام،آرام عقب جلو میرفتم تا لب هایش از لبم خارج نشوند،دریایی از آب بین دهن هاو پاهای ما در جریان بود،چشمانش خمار شده بود در گوشش گفتم:مریم دلم میخواد با همه ی وجودم داخل کست بشم،باز کن خودت را عزیزم،پاهایش را بالا آورد با دو دستش آنها را گرفت و تا میتوانست پاهایش را به دو طرف بدنش کشید،گویی میخواست حالیم بکنه که تمام وجودش را در اختیارم گذاشته است گرمای داخل حفره ی کس مریم بدنم را آتش زده بود،کمرم را که عقب میکشیدم ضربه ی بعدی را محکمتر میزدم،صدای برخورد بدن های مان توام شده بود با جیغ های ریز مریم رعشه ای تمام وجودم را گرفت،به قول خودش عصاره ی وجودم را در او خالی کردم، تقريبا هر دوی مان با هم ارضا شدیم،بوسه های پشت سر هم به صورتم میزد و مدام تکرار میکرد،عزیزم ممنونم.چشمانش را بست،نفس عمیقی کشید و گفت:چیزی که تو امروز ته این باغ به من دادی را تا حالا تجربه نکرده بودم،کمکش کردم بایستد ،داشتم لباس هایم را میپوشیدم که صدای گریه اش بلند شد، _چیه؟چی شد؟ناراحتت کردم؟ _نه،خوبمم،خوب خوب به اطراف نگاه کرد و آرام گفت:امروز را هیچوقت فراموش نمیکنم. با تعجب نگاهش می کردم مشغول مرتب کردن خودش شد،گفتم:زودتر برگردیم تا متوجه غیبت مان نشده اند. جلوتر رفت تا ما را با هم نبینند،دور شدنش را که نگاه میکردم،به خودم گفتم:مثل اینکه دوستش دارم. ۴ چشم که باز کردم احساس سوزشی در سینه آزارم میداد،دهانم خشک شده بود،صدای بلند قلبم را می شنیدم،هوشیار تر که شدم ماسک روی صورتم توجه ام را جلب کرد،به سختی سرم را چرخاندم مونیتوری میدیدم که خطوط کج و معوج نشان میدهد،حالا مطمئن هستم در تختخواب خودم نیستم،میخواهم سارا را صدا کنم مردی با روپوش آبی لبخند زنان می گوید:بیدار شدی! متوجه سوالم میشود،میگوید:دو روز قبل شما در راهروی ساختمان دچار حمله ی قلبی شدید،خانم همسایه متوجه شدند با اورژانس تماس گرفتند الان داخل سی سی یو هستید به دستور پزشک بعد از چهل وهشت ساعت از بیهوشی خارج شدید،بعد از بیست وچهار ساعت منتقل میشید به بخش. با زحمت فراوان به او میفهمانم سارا را میخواهم.می گوید:ممنوع الملاقات هستی،چند ساعت دیگر میتوانی ملاقاتی ها را از پشت آن شیشه ببینی. _اگر چیزی خواستی دکمه ی کنار دستت را فشار بده. ته مانده ی سرنگ را هم در سرم خالی میکند،من را با کوهی از سوال رها میکند. از شمال که برگشتیم سعی کردم با شرایطی که خودم پیش آورده بودم کنار بیام، روزهایی که سارا شیفت صبح بود،صبحانه را با مریم میخوردم،چون تازگی ها سارا شیفت شب هم میگرفت، بعضی شبها هم بعد از خواباندن سامی پایین میرفتم، و قبل از روشن شدن هوا در حالیکه مریم خواب بود آهسته و پاورچین برمیگشتم به رختخواب خودم،دیگر به بوی ادکلن مریم عادت کرده بودم. او نیز به همین شرایط راضی بود،فهمیده بود دوست ندارم با سارا رقابت یا حسودی کند،برای همین همیشه خودش را دلسوز سارا نشان میداد. _بیا این قوتو را بگیر به سارا بده با شیر بخوره،گناه داره،باید تقویت بشه،طفلک خیلی کار میکنه.خودت هم حتما بخور با آب ولرم قاطی کن بخور،حواسم هست که چند وقتیه دوتایی حمام نمیرید، تو باید قوی باشی،سایه ات باید بالا سر دو تا زن باشه. همیشه وقتی به این صحبت می رسید،خودش را در بغلم رها میکرد،انتظار داشت تا به رختخواب برویم. یکبار هم به شوخی گفتم:سارا که از پشت نمیده لااقل تو بده،در حالی که هنوز لقمه در دهانش بود بلند شد دستانم را گرفت،به تختخواب رفتیم. خم شد،در همان حالت گفت چجوری بهت ثابت کنم همه ی وجودم ماله توست،ولی با اینکه کلی کرم و وازلین به او و خودم زدم حتی نتوانست لحظه ای ورود کیرم را به باسن اش تحمل کند. زندگی به روال طبیعی افتاده بود تا یک روز عصر در حالی که مشغول کار بودم،تلفنم زنگ خورد، شماره ی مریم بود،معمولا تماس نمیگرفت مگر اینکه کار ضروری داشته باشد. آهسته،در حالیکه مواظب بودم همکارانم متوجه نشوند،گفتم:مریم جان سرم شلوغه با شما تماس میگیرم. _من کافی شاپ پایین میدون منتظرت هستم،سریع بیا. قطع کرد، از لحن خشک و غضبناک اش ترسیدم. تا کارهایم راست و ریس شود دلم هزار راه رفت. سریع خودم را به کافی شاپ رساندم. معمولا زمان هایی که با هم بیرون میرفتیم جوری لباس می پوشید یا آرایش میکرد که نوزده سال تفاوت سنی توجه کسی را جلب نکند، کیف اش زمانی کوک میشد که ما دو نفر را زن و شوهر خطاب میکردند،وای به حال اون بدبختی که ما را مادر وفرزند میخواند. اون روز بدون آرایش آمده بود،موهای سفیدش را هم رنگ نکرده بود. سلامم را با تکان دادن سر جواب داد،اشاره کرد بشین. _مریم جان اینجا نزدیک محل کارمه بگو چیکار داری تا کسی ما را ندیده. _با طعنه گفت:خبرهای خوب را باید از سارا جونت بشنوم؟ روی جونت تشدید گذاشت. _چی شده؟مگه چی گفته بهت؟ _اینکه وام گرفته،اینکه اطراف تهران آپارتمان پیش خرید کرده. _خب چه ربطی به من و تو داره؟من که نمی توانم جلوی پیشرفت همسرم را بگیرم،این همه کار میکنه تا به قول خودش چاردیواری خودش را داشته باشه. اصلا شاید بعد از تحویل،اجاره بده،اگر هم از اینجارفتیم،مشکلی نیست،چه ربطی به ما داره؟ پوزخندی زد و گفت:از دل برود هر آنکه از دیده به رفت! حواستو جمع کن پا رو احساسات من نزاری،من دیگه طاقت دوری و از دست دادن ندارم،اگر قرار باشه نابود بشم، اول نابود میکنم. جملات آخر اینقدر بلند بود که توجه بقیه را هم جلب کنه،در حالیکه تا بناگوش سرخ شده بودم،بیرون رفتن اش از کافی شاپ را زیر چشمی دنبال کردم. تلخی قهوه با زهر جملات آخرش قاطی شد،آب معدنی را یک نفس خوردم،تا محل کارم فقط به این فکر میکردم که چه کار باید بکنم؟سارا را از پیش خرید آپارتمان منصرف کنم ،یا مریم را راضی به این دوری. میدانستم تقریبا هر دوی این ها محال و نشدنی است. مریم حتی پیام هایی که برایش می فرستادم را نگاه هم نمی کرد،این بیشتر کلافه ام می کرد، تا صبح خواب به چشمانم نیامد،سارا که متوجه بی خوابی ام شده بود را راضی کردم تا سامی را به مدرسه برساند،میخواستم زودتر به واحد مریم بروم. هنوز از پارکینگ بیرون نرفته بودند که خودم را پشت در خانه اش رساندم،کلید انداختم،وارد شدم، برعکس روزهای قبل چراغ ها خاموش بودند،نه از میز صبحانه خبری بود نه از چایی تازه دم. _مریم گلی کجایی؟ عاشق این مدل صدا کردن بود ولی این دفعه جوابی نداد به طرف اتاق خواب رفتم. با یک لباس خواب معمولی در رختخواب بود.هر چقدر صدایش کردم جواب نداد،کنارش نشستم،شروع کردم به منت کشیدن. با پاهایش از روی تخت هولم داد،خودش را زیر پتو پنهان کرد. حرص ام در آمد،بلند شدم پتو را به زور کنار زدم،نیم خیز شد،شروع کرد به جیغ زدن و فحش دادن،هر چقدر سعی کردم ساکت اش کنم فایده ای نداشت،نفهمیدم چی شد که برای اولین بار در عمرم دست به روی یک زن بلند کردم،سیلی چنان محکم بود که ساکت شد ،گریه کنان در خودش مچاله شد،چند لحظه مات و مبهوت نگاه اش میکردم،تا گریه اش بی صدا شد و فقط اشک میریخت. _مریم جان غلط کردم،نفهمیدم، هر چقدر التماس میکردم بیشتر کم محلی می کرد. کنارش دراز کشیدم،قربان صدقه اش رفتم حتی به طرفم هم برنگشت. هر چقدر خواستم صورت اش را ببوسم اجازه نداد من را پس میزد. فکر کردم شاید با رابطه حالش عوض بشود. چون همیشه میگفت،غم دنیا را هم که داشته باشم در آغوشت همه را فراموش میکنم. کنار تخت ایستادم،شلوار و شورتم را در آوردم، متوجه شدم زیر چشمی نگاه میکند،چیزی نمیگوید مطمئن شدم راضی است ولی به روی خودش نمی آورد. از مچ پایش گرفتم تا لبه ی تخت کشیدمش، جیغ کوتاهی زد،به حساب ناز کردن گذاشتم.خواستم شورت را از پایش در آورم که پاهایش را ضربدری روی هم انداخت،کف پاهایش را محکم به سینه ام فشار داد،احساس میکردم میخواهد ناز کند،به زور شرت را پایین کشیدم،با دستانم پاهایش را باز کردم،خودم را میان پاهایش قرار دادم.تعجب کردم که چرا متکا را روی صورتش گذاشت،انگار که از من نفرت دارد،با متکا میخواست فاصله ایجاد کند. کف دستم تف انداختم،دستم را به تمام کیرم کشیدم،با فشار همان دست به زور وارد بدنش شدم،خودش را سفت کرده بود،با مشت های گره کرده به سر و صورتم میزد،هر چقدر بیشتر تقلا میکرد بیشتر فشارش میدادم.با اینکه بین پاهایش کاملا خیس شده بود ولی در ظاهر خودش را مشتاق نشان نمیداد،مدام اخم میکرد،صورتش را برمیگرداند روی کمرش نشستم در حالی که کیرم را بین پستان هایش قرار می دادم خودم را عقب و جلو کردم، انقدر تقلا کرد تا خسته شد ،کنارش دراز کشیدم. بدون اینکه کلمه ای حرف بزند بلند شد به حمام رفت. کلافه بودم،نمیدانستم چه کاری باید انجام بدهم. لای در حمام باز بود بخار حمام بیرون می آمد،نگاهم که به طرف بخار رفت،بلند شدم،تی شرتم را در آوردم، بر خلاف چند دقیقه قبل تا من را دید دستانش را دور کمرم حلقه کرد،سرش را روی سینه ام گذاشت آرام گریه کرد.چند دقیقه ای نوازشش کردم، آهسته گفت:ببخشید عزیزم.دو تا کفل اش را گرفتم در آغوش کشیدمش خم شدم محکم لبانش را مکیدم قطرات آب مثل باران روی صورتش می خورد،نفهمیدم چند دقیقه گذشت که در همان حالت می بوسیدمش روی چارپایه ی داخل حمام نشست،لیف را به دستم داد تا پشت اش را بکشم. از پشت اش شروع کردم ،تمام هیکل اش را لیف کشیدم،مثل کودکی مطیع نشسته بود نگاه میکرد،دلم برایش سوخت،از کاری که کرده بودم خجالت کشیدم،سرم را بالا آورد،لبانش را روی لب هایم گذاشت از لب هایش سر خوردم روی پستان هایش و کمی بعد مشغول لیس زدن بین پاهایش بودم. ران هایش لرزیدند،سرش را به عقب خم کرد با دستش به سرم فشار آورد تا زبانم را بیشتر فرو کنم. از کفی که به بدنش بود به وسط پاهایم زد،با لطافت تمام مشغول بالا و پایین کردن دستانش شد.گویی شی عتیقه ای را به او داده اند که بررسی کند،آرام اما محکم و با دقت دستش را عقب و جلو می برد،در چشمانم نگاه کرد ،خندید،به عقب رفتم و به دیوار تکیه زدم مریم بلد بود چگونه من را ارضا کند. دکتر به همراه تعداد دیگری که پشت سرش بودند وارد سی سی یو شد. رشته ی افکارم را پاره کرد،به تخت من رسیدند شروع به توضیح دادن کرد،از بین کلماتی که میگفت متوجه عفونت،سیستم دفاعی و سکته شدم. یکی از همان ها که همراهش بودند،برای خودشیرینی جلو آمد از من پرسید؟ مخدر تزریق میکردید یا روابط جنسی متعدد داشتید؟ گفتم هیچ کدام،صورتم را برگرداندم. دکتر که استاد صدایش می کردند با لحنی که توبیخ بود گفت:این سوال جاش اینجا نیست. بقیه بابت ضایع شدنش لبخند زنان به تخت دیگر رفتند. وقت ملاقات فقط به سارا اجازه دادند چند دقیقه کنارم باشد،کلی دعا به جان مریم کرد که نجاتم داده،آرام آرام همه چی یادم آمد. پرستار که سارا را بیرون کرد،کاوه التماس کنان داخل آمد،همان طور که اسکناسی در جیب نگهبان می گذاشت ،گفت:فقط دو دقیقه،مسئله ی مهمی را باید بگویم. _خوبی داداش؟وقتی سکته کردی مریم به من زنگ زد،اومدم کشیدمت تو راهرو بعد به اورژانس زنگ زدم،مریم پیغام داده بهت بگم باهات شوخی کرده؟گفت نگران هیچی نباش،داداش چه شوخی کرده که اینقدر بهم ریختی؟نگهبان اجازه نداد حرف دیگری بزند،دستش را گرفت،بیرون برد. با خودم گفتم،شوخی بوده. چشمانم را بستم،ماجرای آن روز را به یاد آوردم. غروب شنبه بود سارا داشت کفش هایش را می پوشید تا به شیفت شب برود،سامی دنبالش دوید،گریه کنان التماس کرد نرو،سارا هم گفت:پسرم قربونت برم،به زودی خونه ی خودمون و تحویل میگیریم،منم دیگه شیفت شب نمیرم،سه تایی با هم خوش میگذرونیم،بوسه ای به صورت سامی زد،شکلاتی به او داد،به من اشاره کرد تاسامی را به داخل ببرم،در که داشت بسته میشد،صدای مریم را شنیدم به سارا تبریک میگفت. _مبارکه پس دیگه خونه دار شدین،از دست منم راحت شدی!به سلامتی کی تحویل میگیرید؟ _قربونت برم،ما که جز خوبی از شما ندیدیم،اگر بد قولی نکنند،گفتند سه ماهه دیگه کلید بهمون میدن. در را بستم،بقیه ی حرف های شان مهم نبود،مریم چیزی را که نباید میفهمید،دیگر میدانست. شام سامی را دادم،بهانه ی مادرش را میگرفت،کتابی که تازه خریده بود را برداشتم، برایش بخوانم. از صدای نفس زدن هایش فهمیدم خوابیده.تا خواندن را قطع کردم،پیامک مریم آمد:عزیزم میای پایین؟🤎 _جواب دادم:نه سامی خوابش سبکه صبح میام. _باشه،شب خوش.💋 آرامش قبل از طوفان را احساس میکردم.سامی غلت زد،دستانش را دور گردنم انداخت،تا صبح کنارش خوابیدم. صبح زود بعد از رساندن سامی به مدرسه،نان بربری تازه گرفتم،با خامه. مریم همیشه میگفت این یک صبحونه ی لاکچریه ولی فقط با تو میخورم،میترسم چاق بشم. در را که باز کردم،بهم لبخند زد. _چرا زحمت کشیدی؟چایی تازه گذاشتم.بشین تا دم بکشه. _نزدیک اومدن سارا است،برم… _سارا جون(باز روی ج تشدید گذاشت)امروز نصف شیفت همکارش هم وایمیسته. پوزخند زدم و گفتم:یادم نبود شما تو خونه ی ما شنود دارید. توی چشمام زل زد،خشم را از عمق چشمانش حس میکردم. _آخه از این میسوزم اون جایی که باید بشنوم،نمیشنوم _مریم جان قبلا هم گفتم،رفتن ما از اینجا ربطی به رابطه ی من و تو نداره. _چرا داره،بچه زرنگ! این وسط منم که ضرر کردم، هشت ماه پیش بهت گفتم پسرم پول لازم داره یک بار نپرسیدی چجوری جورش کردم،نه پول پیش اضافه کردی که فدای تمام لحظه های خوش مون، هشت ماهه همون چندرغازی که بابت اجاره میدادی را هم نمیدی! _مریم خودت گفتی نمیگیرم. _آره اون موقع فکر میکردم یک مرد پیدا کردم که به کل دنیا می ارزه نمیدونستم مرد ما بچه کونی از کار در میاد! _درست صحبت کن،میگی چیکار کنم؟ سارا دلش میخواد خونه ی خودش را داشته باشه،چی بهش بگم؟ _هیچی برو بگو،زرنگ بازی در آوردم هم کردمش هم اجاره ندادم،هم ازش پول گرفتم،حالا که ازش سیر شدم،جمع کن بریم با هم عشق و حال کنیم. _پولی که قرض دادی،را تا آخر هفته برمیگردونم… _خودت و به خریت نزن،من پول نمیخوام،حالم بد شده از اینکه کسی که حاضر بودم دار و ندارم را پاش بریزم میخواد دورم بزنه. سرم داشت منفجر میشد،تا همین چند وقت پیش فکر میکردم،مریم از من سواستفاده میکنه،حالا خودم به همین موضوع متهم شده بودم. قرصی که از آشپزخونه آورده بود را با یک لیوان آب کوبید روی میز. بدون اینکه چیزی بگویم،متوجه سر دردم شده بود،میفهمیدم دوستم داره اما من هم چاره ای جز قطع رابطمون نداشتم. _ببین مریم جان،من وارد یک مسیر اشتباه شدم، ازت میخوام اجازه بدی زودتر به این رابطه پایان بدیم،هر چی بیشتر با هم باشیم ،جدایی سخت تر میشه. _خیلی بی وجدانی،من ازت چیزی خواستم؟بین تو و سارا بودم؟دارم میگم بهت وابسته شدم،قبلا هم بهت گفته بودم اگر قرار باشه از بین برم اول تو را نابود میکنم.بی وجود… با عصبانیت نیم خیز شدم به طرفش. _بزن تو که دست بزنت خوبه! صورتش را به طرفم گرفته بود دستم را روی هوا نگه داشتم. _اصلا برو به سارا بگو،به همه بگو،کی باور میکنه؟فکر میکنند تنهایی،دیوانه ات کرده خل شدی! _بچه خوشگل،بهت گفتم پا رو دمم نزار،حالا که این طور شد،بگرد تا بگردیم. تلویزیون را روشن کرد،چیزی که میدیدم را باور نمیکردم،فیلم روز اولی بود که وارد خانه اش شده بودم تمام لحظاتی که دور میز گرد داخل آشپزخانه نشسته بودیم را ضبط کرده بود،روی دور تند گذاشته بود ،شیرینی دهنم گذاشت،نهار خوردیم،بوسش کردم،بیرون رفتم _جنده ی پست فطرت،از همون اول نقشه کشیده بودی. _آهای بچه خوشگل،لقب زنت و به من نده. نقشه ی چی کشیده بودم؟برای ثروتت کیسه دوخته بودم یا شیفته ی جمالت شده بودم؟نقشه نبود،حداقل اولش نبود،اومدن تو به زندگیم اینقدر برام ارزش داشت که ضبط کرده بودم تا توی نبودنت هم دلخوش به دیدنش باشم،اینقدر این فیلم ها را دیده ام که لحظه به لحظه اش را حفظم. _فیلم ها؟بی شرف مگه بازم هست؟ کنترل را فشار داد،قسمت بعدی پلی شد. یک روز توی حمام وقتی داشت ساک میزد،گاز کوچکی گرفت،خنده کنان از حمام بیرون دوید،فیلم برای لحظاتی بود که دور خانه دنبالش می دویدم،بعضی وقت ها از کادر بیرون می رفتیم،ولی آخرین لحظه ای که میدانست دوربین را کجا گذاشته درست جلوی دوربین خودش را روی مبل پرت کرد، من هم خوشحال از گرفتنش شروع به کردنش کردم. _چه قدر خوش بودیم. صدای توام با حسرت اش،نگاهم را از تلویزیون گرفت. _این فیلم ها هر دوی ما را نابود میکنه،فکر میکنی پسرت اون سر دنیا این فیلم را ببینه چیکار میکنه؟ تو اینقدر احمق نیستی که این ها را پخش کنی! _راست میگی بچه خوشگل، احمق نیستم،همه باید فکر کنند من مورد تجاوز قرار گرفتم،از من سو استفاده شده،این هم سندش! این بار دوربین داخل اتاق خواب بود از روزی که زیر پتو پنهان شد،کتک اش زدم، به زور خودم را بین پاهایش قرار دادم،امتناع کرد و هلم داد تاگریه کنان به طرف حمام رفت، لخت شدم و دنبالش رفتم را فیلم گرفته بود. این یکی را سریع خاموش کرد،گفت: فقط این را با نقشه ظبط کردم،همین فیلم برای نابود کردنت کافیه،عوضی. _حالا میفهمم چرا اون روز توی حموم هی معذرت خواهی میکردی ! واتس آپ را روی گوشی اش باز کرد جوری که صفحه ی موبایلش را ببینم شروع به تیک زدن اسامی کرد،هر اسمی را که تیک میزد بلند می گفت،اول از همه سارا جون،مامان سارا جون،مامان خودت،داداشت، خان عموت آخه میدونم خیلی جانماز آب میکشه بزار بدونه برادر زاده اش چه دیوث کثافتیه بزار برای این گروه صندوق خانوادگی هم بفرستم،اینا خودشون برای بقیه میفرستند. یخ کرده بودم،سرم گیج میرفت،حرف های مریم را متوجه نمی شدم فقط صدای همهمه در گوشم احساس میکردم،در حالیکه همه جا را تار میدیدم،آخرین چیز که دیدم انگشت سارا بود که روی دکمه ی ارسال میچرخید. چند روز از مرخص شدنم گذشته بود که مریم پیام فرستاد: سلام، چون احساس میکردم دیدن من برای قلبت مضر هست،ملاقات نیومدم شماره حساب را از همسرت گرفتم تا پول پیش را برگردانم. یادم تو را فراموش. گاهی توی راه پله میبینمش،آهسته سلام میکند شکسته است،خرد شسته است، برمیگردم از پشت که نگاهش میکنم نمیشناسمش. نوشته: سرخ چون رعد لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده