رفتن به مطلب

داستان سکسی خیانت همسر


gayboys

ارسال‌های توصیه شده


ماموریت‌های DickEnds - پانته‌آ، همسر دکتر موثق - 1
 

نور صفحه تبلت، درخششی شیطانی به چهره جدی دیک‌اندز داده بود. انگشت اشاره‌اش را روی صفحه کشید و پیام جدید را باز کرد. فرستنده ناشناس بود، اما لحن پیام، بوی پول و خطر می‌داد. مرد ثروتمندی که از کم‌توجهی‌ها و قدرنشناسی‌های همسر زیبایش به سطوح آمده بود، دیک‌اندز را برای شکستن غرور معشوقه‌اش و رام کردن او اجیر کرده بود. لبخندی محو گوشه لب دیک‌اندز نشست. این کار او بود، نفوذ به روان یک زن، به زانو درآوردن غرورش و تسخیر کردن روح یک زن ناسازگار!

ساعت 11 صبح بود که دیک‌اندز با چهره‌ای تراشیده و کت و شلواری کلاسیک، در مقابل خانه مجلل دکتر موثق سیگارش را خاموش کرد. دکتر موثق با چهره‌ای مهربان و لبخندی گرم، از او استقبال کرد، دست داد و او را به پانته‌آ معرفی نمود: “عزیزم ایشون استاد زبان جدیدت آقای زارعی هستن، به سختی تونستم راضیش کنم برات کلاس خصوصی بذاره!”
همسر دکتر موثق زنی جذاب با چشمانی نافذ بود. نگاهش کنجکاو و کمی محتاط بود.
دیک‌اندز با لحنی رسمی و کمی خشک گفت: “خوشبختم پانته‌آ، امیدوارم بتونم در یادگیری زبان بهتون کمک کنم.”
پانته‌آ لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: “ممنون آقای زارعی امیدوارم بتونم با شما زبان فرانسه رو خوب یاد بگیرم.”

دکتر موثق با خوشرویی گفت: “پانته‌آ خیلی علاقه داره زبان جدید یاد بگیره، مطمئنم شما می‌تونید بهش کمک کنید.”…
جلسات درس در کتابخانه بزرگ خانه برگزار می‌شد. دیک‌اندز با اعتماد به نفس و جدیت خاصی تدریس می‌کرد. پانته‌آ گاهی حواسش پرت می‌شد و به جای تمرکز روی درس، به چهره جذاب و مرموز دیک‌اندز خیره می‌شد.
پانته‌آ با لحنی طلبکارانه، انگار که دنیا به او بدهکار است، نالید: “آقای زارعی! واقعا که… تعریف هایی که ازتون می‌کردن بیجا بوده، خیلی سریع درس می‌دید، فرانسه سخته! انگار نه انگار که من برای اولین بار دارم این زبان رو یاد می‌گیرم. شما به من توجه نمی‌کنید، به نظرم روش تدریستون اشتباهه!”
دیک‌اندز مکث کوتاهی کرد، به‌آرامی یک قدم به سمت پانته‌آ برداشت و درحالیکه کمتر از یک متر با پانته‌آ فاصله داشت از بالا نگاهی سرد و جدی به پانته‌آ انداخت و با صدایی آهسته و شمرده شمرده گفت: " این روش منه پانته‌آ! اگه کمی تلاش کنید مطمئنا می‌تونید پیشرفت کنید، اینجا کلاس منه و من استادم، مطمئنم اونقدر باهوش هستید که بتونید خودتون رو با کلاس وفق بدید!"

پانته‌آ کمی جا خورد. نه دکتر موثق نه حتی پدرش هرگز تا به حال اینطور با او صحبت نکرده بود. شوهرش همیشه به او حق می‌داد و سعی می‌کرد دلش را به دست بیاورد. اما دیک‌اندز فرق داشت. او به دنبال راضی کردن پانته‌آ نبود. او فقط به انجام درست کارش اهمیت می‌داد.
پانته‌آ یکه خورده بود. انتظار این برخورد را نداشت. بهش برخورده بود. خواست به او بگوید که برود و گورش را گم کند، بلند شد، در چشمان دیک‌اندز نگاه کرد… قبل از اینکه بتواند جملاتش را ادا کند جراتش را از دست داد… من و من کرد و سپس با صدایی آرام گفت: “ببخشید… منظوری نداشتم. سعی می‌کنم بیشتر تمرین کنم استاد!”
دیک‌اندز با کمی ملایمت در چهره اش گفت: “خیلی خوبه. من مطمئنم که می‌تونید خوب یاد بگیرید. فقط کافیه کمی بیشتر تلاش کنید.”
پانته‌آ سرش را به علامت تایید تکان داد. برای اولین بار بعد از مدت‌ها، تسلیم شده بود. حرص می‌خورد و خودش هم نمی‌دانست چرا نتوانست جمله‌اش را تمام کند…
پانته‌آ زنی نبود که بخواهد تسلیم شود. تصمیمش را گرفت! هیچ مردی نمی‌تواند در برابر من مقاومت کند، اگر نمی‌توانم به آن چشم‌های لعنتی ترسناک این حیوان نگاه کنم، با قدرت زنانگی و جنده درونم افسارم را دور گردنش می‌اندازم.
به محض اینکه وا داد مثل یک خوک کثیف او را از خودم می‌رانم تا بفهمد نمی‌تواند به پانته‌آ در بیفتد!
جلسه دوم کلاس به سرعت گذشت. دیک‌اندز، پانته‌آ را درگیر درس کرده بود و ذهن او را از هر فکر دیگری منحرف کرده بود. اما با نزدیک شدن به پایان جلسه، پانته‌آ احساس کرد نباید این فرصت را از دست بدهد. او تصمیم گرفت از تمام قدرت زنانگی‌اش برای اغوای این مرد مرموز استفاده کند.
با حرکتی آهسته و محاسبه شده، پانته‌آ به دیک‌اندز نزدیک‌تر شد. موهای بلوندش را که به عمد روی شانه‌هایش ریخته بود، با ناز و کرشمه پشت گوشش انداخت. چشمان آبی‌اش را به چشمان دیک‌اندز دوخت و لبخندی اغواگرانه بر لبانش نشاند.
پانته‌آ با صدایی آهسته و کشدار گفت : " آقای زارعی… من… من فکر می‌کنم به کمک بیشتری از طرف شما نیاز دارم."
دیک‌اندز که از ابتدا متوجه حرکات و سکنات پانته‌آ شده بود، با چشمانی ریز شده به او نگاه می‌کرد. او می‌دانست که این زن در حال بازی با آتش است. اما تصمیم گرفت فعلا خود را بی‌تفاوت نشان دهد و ببیند پانته‌آ تا کجا پیش می‌رود.
پانته‌آ که با سکوت دیک‌اندز مواجه شده بود، جسورتر شد. او به آرامی دستش را روی بازوی دیک‌اندز گذاشت و با لحنی ملتمسانه گفت: " میشه لطفا بعد از کلاس هم یه کم بیشتر بهم درس بدید؟ من واقعا می‌خوام زودتر پیشرفت کنم."
با گفتن این جمله، پانته‌آ خودش را بیشتر به دیک‌اندز نزدیک کرد. عطری که به خود زده بود، فضای اطراف را پر کرده بود. او از هیچ ترفندی برای جلب توجه دیک‌اندز دریغ نمی‌کرد. اما دیک‌اندز سرد و بی‌تفاوت کلاس را ادامه می‌داد…
پانته‌آ در حالیکه کلافه شده بود در صمیمیت و درد دل وارد شد. تمام جراتش را جمع کرد و گفت: " استاد، شما خیلی با شوهرم فرق دارید. اون همیشه نگران احساسات منه و می‌خواد همه چی طبق میل من باشه."
دیک‌اندز با لحنی خنثی پرسید: " و این شما رو اذیت می‌کنه؟"
پانته‌آ با صدای آرامی گفت: " گاهی اوقات. حس می‌کنم داره خفه‌ام می‌کنه با این همه محبت."
ماموریت دیک‌اندز رام کردن پانته‌آ بود. دکتر موثق از دست پانته‌آ و نادیده‌گرفتن‌هایش خسته شده بود و می‌خواست او را به زنی مطیع و فرمانبردار تبدیل کند. دیک‌اندز مامور شده بود تا این کار را برای او انجام دهد. او اهمیت چندانی به جنده‌بازی‌های پانته‌آ نمی‌داد و تنها روی انجام ماموریتش تمرکز داشت. همین قاطعیت و جدی بودن او بود که پانته‌آ را بیشتر و بیشتر تشنه و مصمم به گیر انداختنش می‌کرد.
پانته‌آ، گویی تحت تأثیر جادویی غیرقابل توضیح، به دیک‌اندز نزدیک شد. چشمانش برق عجیبی داشت… دیک‌اندز با حرکتی غیرمنتظره، گلوی او را فشرد. سرد، بی‌تفاوت، محکم و قاطع. پانته‌آ برای لحظه‌ای گیج شد، اما نگاه نافذ دیک‌اندز او را در جایش میخکوب کرد.
دیک‌اندز با صدایی آرام و کنترل شده گفت : “جواب نمیده! قبلا هم بهت گفتم، اینجا کلاس منه و اونطور که من می‌خوام پیش میره، نمی‌تونی با جنده‌بازی کارتو پیش ببری.”
پانته‌آ در همین لحظه متوجه شده بود که میل او صرفا تحت کنترل درآوردن دیک‌اندز نیست… او واقعا شیفته بی‌رحمی و قاطعیت خدشه ناپذیر دیک‌اندز شده بود… خواست اعتراض کند، خواست احساسات سرکوب شده‌اش را بیرون بریزد، اما نگاه دیک‌اندز مانع او شد. در آن چشمان تیره و مرموز، چیزی بیشتر از اراده بود، چیزی شبیه به تحکم که پانته‌آ می‌توانست با تمام وجود دریافت کند.
“می‌تونم مثل یه اسباب‌بازی، هرطور که می‌خوام جرت بدم، می‌تونم لبای سرخ و صورت آرایش کرد تو از نو آرایش کنم، یه آرایش مخصوص برای یه همسر خائن و جنده… می‌دونی چرا اینکارو نمی‌کنم؟ فقط چون الان حسشو ندارم، می‌فهمی؟”
کلمات دیک‌اندز مثل یک لشکر صد هزار نفره سواره نظام از روی غرور پانته‌آ رد شد. پانته‌آ در دستان این مرد مرموز بی‌دفاع ترین موجود شده بود و احساس کوچکی و حقارت می‌کرد. چیزی که خود پانته‌آ هم از آن سر در نمیاورد خیسی کصش بود! قطعا اگر یک اسلحه در دست داشت بی تردید یک گلوله وسط پیشانی دیک‌اندز خالی می‌کرد اما کص لعنتی او… پذیرش اینکه دیک‌اندز تا این حد او را تشنه و شهوتی کرده بود برایش ممکن نبود. انکارش می‌کرد…
پانته‌آ با صدایی لرزان گفت :" تو… تو…" ، اما نتوانست جمله‌اش را تمام کند.
دیک‌اندز آرام در گوش پانته‌آ گفت: “فقط وقتی به کیرم می‌رسی که من بهت اجازه بدم!”
با هر کلمه دیک‌اندز کص پانته‌آ خیس‌تر می‌شد. سعی می‌کرد چشمانش را از نگاه نافذ دیک‌اندز بدزدد، اما انگار در دام افتاده بود. دیک‌اندز دستش را از روی گلوی پانته‌آ برداشت.
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. پانته‌آ سرش را پایین انداخته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
دیک‌اندز لبخندی زیرکانه زد. او خیلی زود موفق شده بود پانته‌آ را سر جایش بنشاند. او مطمئن بود که می‌تواند پانته‌آ را به زنی تبدیل کند که دکتر موثق همیشه آرزویش را داشت. زنی مطیع، رام و وفادار.
ادامه دارد…

نوشته: Dick Ends

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...


ماموریت‌های DickEnds - پانته‌آ، همسر دکتر موثق - 2

 

دیک‌اندز جلسه بعد را شروع کرد: «سلام پانته‌آ، مطمئنم تمرینات جلسه امروز رو حل کردی… با انجام تمرینات شروع می‌کنیم…» در همین حین دکتر موثق وارد کلاس شد. با نگرانی به پانته‌آ نگاه کرد. او از دیدن حالت آشفته همسرش ناراحت بود اما نمی‌دانست چه کاری باید انجام دهد. با لحنی ملایم رو به دیک‌اندز کرد: " آقای زارعی، فکر می‌کنم کمی زیاده‌روی می‌کنید. پانته‌آ تازه شروع کرده و مطمئنم…"

دیک‌اندز حرف دکتر موثق را قطع کرد: " اعتماد به دست می‌آید دکتر. و این کار زمان می‌برد. من به روش خودم به او یاد می‌دهم که چگونه یک زن باشد."

دکتر موثق جا خورد! ترس اینکه ماموریتی که به دیک‌اندز سپرده فاش شود او را به هم ریخت. با عصبانیت گفت: " منظورتان چیست؟"

دیک‌اندز با لحنی تهدیدآمیز گفت: " منظورم این است که پانته‌آ نیاز دارد تا بداند چه مواقعی باید تسلیم شود… برای اینکه خوب یاد بگیرد لازم است از قدرت زنانگی‌‌اش استفاده کند و خوب به دستورالعمل‌های استادش گوش کند."

دکتر موثق با قدم‌های آهسته به سمت دیک‌اندز رفت و با صدایی آرام گفت: " خواهش می‌کنم، آروم باش. ما می‌توانیم این موضوع را به صورت مسالمت‌آمیزی حل کنیم." وقتی به اندازه کافی به دیک‌اندز نزدیک شد با صدای آهسته گفت: «تمامش کن! من نمی‌خواهم تو به پانته‌آ نزدیک شوی، همین الان از خانه من…»
دیک اندز اجازه نداد حرف دکتر تمام شود، صورتش را نزدیک گوش دکتر برد و شمرده شمرده و آرام گفت: «برای متوقف کردن این ماجرا تنها یک راه دارید آقای دکتر!»
دیک‌اندز یک کلت در دست دکتر موثق گذاشت و ادامه داد: «این تنها راه توست دکتر، یا شلیک می‌کنی یا در همین اتاق باید شاهد تسلیم شدن کامل همسرت باشی!»

در همین لحظه، پانته‌آ با کنجکاوی تمام تماشا می‌کرد و از دیدن این صحنه بهت‌زده شده بود. از فکر اینکه دیک‌اندز در گوش دکتر موثق چه چیزی گفته داشت دیوانه می‌شد. تصور می‌کرد پانته‌آ را به خیانت متهم کرده و اسلحه را به دست دکتر داده تا او را به سزای خیانتش برساند. با سرعت به سمت دیک‌اندز هجوم برد. دیک‌اندز از دکتر موثق فاصله گرفت… پانته‌آ دستش را بالا آورد و با تمام قدرتش سیلی محکمی به صورت دیک‌اندز فرآورد… قبل از اینکه دستش به دیک‌اندز برسد دیک‌اندز مچ دستش را گرفت. با خونسردی دست پانته‌آ را گرفت و به سمت خودش کشید. پانته‌آ با تمام قدرت تلاش کرد تا خود را آزاد کند، اما دیک‌اندز محکم او را در آغوش گرفت. و در گوشش گفت: «ببینم دکتر موثق حاضره برای اینکه زیر کیرم نری قاتل بشه…»
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد… پانته‌آ خشکش زده بود…
دکتر موثق که از این صحنه وحشت‌زده شده بود، اسلحه‌ را بیرون آورد. او اسلحه را به سمت دیک‌اندز نشانه رفت و با صدای لرزانی گفت: " از پانته‌آ دور شو!"
دیک‌اندز با خونسردی به اسلحه نگاه کرد و گفت: " فقط یک راه داری دکتر! باید شلیک کنی…"
دکتر موثق به اسلحه خیره شد و سپس دیک‌اندز را تهدید کرد: «شک نکن که می‌زنم، پای پانته‌آ که وسط باشه، شک نکن که می‌زنمت…»

دیک‌اندز پانته‌آ را به گوشه اتاق هل داد، کتش را باز کرد و با لحنی تحقیرآمیز گفت: " شلیک کن دکتر. این تنها راهیه که داری!"
دیک‌اندز با قدم‌هایی آهسته به سمت دکتر موثق حرکت کرد…
دکتر موثق در حالیکه اسلحه در دستش می‌لرزید فریاد می‌کشید: «یک قدم دیگر برداری شلیک می‌کنم…»
دیک‌اندز بی‌توجه به‌ تهدیدهای دکتر نزدیک شد تا جایی که سر اسلحه به سینه‌اش چسبید…

    شهامتش رو نداری!
    دکتر موثق دستش را پایین آورد و اسلحه را روی میز گذاشت. یقه دیک‌اندز را گرفت و گفت: «دو برابر دستمزد ماموریتت بهت پول میدم، فقط از اینجا گمشو و دیگه…». دیک‌اندز با صدایی بلند اما شمرده وسط حرفش پرید: «تو باختی دکتر! هیچ زنی رام و مطیع تو نخواهد شد…» دست دکتر را براحتی از یقه‌اش جدا کرد… دکتر موثق یکه خورده بود… قدرتی برای مقاومت نداشت…
    دیک‌اندز دو دستش را روی شانه‌های دکتر موثق گذاشت و وادارش کرد روی صندلی بنشیند.
    پانته‌آ که از این صحنه به شدت ناراحت شده بود، با چشمانی اشک‌آلود به دکتر موثق نگاه کرد. او به شوهرش امیدوار بود، اما شوهرش نتوانسته بود از او محافظت کند.
    دیک‌اندز با لبخندی پیروزمندانه به پانته‌آ نگاه کرد و گفت: " بهت گفته بودم هر وقت من بخوام به کیرم می‌رسی…"
    پانته‌آ با نفرت به دیک‌اندز خیره شد. او می‌دانست که دیگر نمی‌تواند از دست این مرد فرار کند. او اسیر شده بود. اسیر در دام عشقی ممنوع و وسوسه‌انگیز.
    با لبخندی سرد به پانته‌آ نگاه کرد و سپس رو به دکتر موثق کرد. “خوب نگاه کن دکتر! ببین پانته‌آ چجور زنی است…”
    دیک‌اندز به پانته‌آ نزدیک شد، موهایش را گرفت و بلندش کرد، صورتش را به صورت او نزدیک کرد و با صدایی پر از شهوت گفت: «الان وقتشه…»
    در حالیکه موهایش را در دست داشت وادارش کرد زانو بزند…
    نشونم بده چه مهارت‌هایی داری…
    دکتر موثق دیگر نمی‌توانست تحمل کند، فریاد زد: «تمومش کن…» از جایش بلند شد…
    دیک‌اندز نگاه تهدیدآمیز و سردی به او کرد و با کلماتی کش‌دار گفت: «تو باختی دکتر، پس یه بازنده خوب باش و بشین تماشا کن…»
    نگاه دیک‌اندز جدی بود. دکتر موثق می‌توانست این را تشخیص دهد. آرام و مبهوت نشست…
    پانته‌آ بی‌توجه به اتفاقاتی که داشت می‌افتاد داشت کمربند دیک‌اندز را باز می‌کرد. حریص شده بود… شهوتی در رگ‌هایش جریان داشت که برایش تازه بود… حس تسلیم شدن کصش را خیس خیس کرده بود.
    کیر دیک‌اندز را درآورد… با نگاهی پر از تحسین و پرستش و دهانی باز کیر دیک‌اندز را تماشا کرد… بی اختیار چشمانش خمار شدند و لب‌هایش را دور کیر دیک‌اندز حلقه کرد…
    با لب و زبانش طعم کیر دیک‌اندز را می‌چشید و با اشتیاقی سوزان کیرش را در دهانش جا می‌داد.
    دیک‌اندز سر پانته‌آ را گرفت، پانته‌آ از پایین در چشمان قدرتمند دیک‌اندز زل زد و همین نگاه کافی بود تا تلمبه‌های سنگین در دهان پانته‌آ شروع شود… دیک‌اندز داشت با خشونت دهان پانته‌آ را می‌گایید… صدای پانته‌آ در اتاق پیچیده بود و دکتر موثق نمی‌توانست جلوی شهوتش را بگیرد… پیش آب کیرش شورتش را خیس کرده بود…
    دیک‌اندز بی‌رحمانه کیرش را در دهان پانته‌آ جا می‌داد… فقط چند ثانیه فرصت نفس‌گرفتن به او می‌داد و دوباره دهانش را می‌گایید…
    لب‌ها و صورت پانته‌آ از آب دهان و پیش آب کیر دیک‌اندز خیس خیس شده بود… دیک‌اندز پانته‌آ را بلند کرد موهایش را گرفت، صورتش را به دیوار چسباند و پاهایش را از هم باز کرد…
    لباس‌های پانته‌آ را در تنش جر داد و بلافاصله کیرش را در کص پانته‌آ فرو کرد. پانته‌آ نفسش حبس شد… دیک‌اندز با چند ثانیه مکث شروع کرد به تلمبه زدن در کص پانته‌آ… با هر تقه پانته‌آ بیشتر به دیوار می‌چسبید و لای دیوار و کیر دیک‌اندز داشت خرد می‌شد… چیزی که بشدت تحریکش می‌کرد و باعث شد در مدت کوتاهی آب کصش با شدت زیاد روی زمین بپاشد…
    دیک‌اندز کیرش را بیرون کشید، سر پانته‌آ را در دست گرفت، صورتش را نزدیک کرد و گفت: «پس آبپاشی هم بلدی جنده، تو فرانسه به جنده‌ای مثل تو میگن femme fontaine اینم از درس امروزت…»
    دیک‌اندز پانته‌آ را از کمر گرفت، خم کرد و صورتش را به زمین چسباند… کص و کونش را قمبل کرد و چند اسپنک جانانه به لپ‌های کونش زد…
    کیرش را در کص پانته‌آ فرو کرد و با انگشت شصتش کون پانته‌آ را نشانه گرفت… پانته‌آ دردش گرفت اما شهوتی‌تر و بی حال تر از آن بود که اعتراض کند…
    تلمبه‌های سنگین را در کص پانته‌آ شروع کرد و با خیسی کص شهوتناک پانته‌آ کونش را انگشت می‌کرد…
    دیک‌اندز دست از انگشت کردن کون پانته‌آ برداشت و کمر پانته‌آ را با دو دست گرفت… به شدت تمام شروع کرد به تلمبه زدن در عمق کص پانته‌آ… کمرش را محکم گرفته بود تا از زیر کیرش در نرود… آه و ناله پانته‌آ به آسمان رفته بود و در حالیکه دستش را به نشانه توقف تلمبه به شکم دیک‌اندز رساند با شدت زیاد اسکوئرت شد… دیک‌اندز لبخندی شیطانی از سر رضایت زد و شروع کرد با کیرش به کون گرد پانته‌آ شلاق زدن…
    آن طرف دکتر موثق کنترلش را از دست داده بود و داشت با کیرش ور می‌رفت… موقعیت شهوتناک‌تر از آن بود که بتواند منطقی عمل کند… دیک‌اندز با دیدن دکتر موثق پانته‌آ را بلند کرد و به سمت او برد… او را خم کرد و گفت: « دول شوهرتو بذار دهنت… الان لحظه سختی در پیش داری… قراره کون درد به سراغت بیاد…»
    پانته‌آ التماس کرد که کونش را رها کند اما خودش هم می‌دانست بی فایده است و همین بی اختیار بودن شهوتش را چند برابر کرده بود…
    دیک‌اندز از پانته‌آ خواست کونش را شل کند تا درد کمتری را متحمل شود… به دکتر موثق دستور داد شانه های پانته‌آ را بگیرد و از پانته‌آ خواست لای کونش را تا می‌تواند باز کند… پانته‌آ با ترس و استرس و همراه با التماس دستانش را به دو لپ کونش رساند و تا می‌توانست کشید… حالا سوراخ کون تنگ پانته‌آ در برابر دیک‌اندز قرار داشت… سر کیرش را به ‌آرامی روی کون پانته‌آ گذاشت و کمی بالا پایین کرد… فشارهای ریز به سوارخ کون پانته‌آ وارد می‌کرد تا کم کم آماده شود… یک میلیمتر در کون فرو کرد و داد پانته‌آ به آسمان رفت… دیک‌اندز بطور متوالی کیرش را روی کص پانته‌آ می‌مالید تا خیس شود و هربار اندکی بیشتر در کون پانته‌آ فرو می‌کرد… چند دقیقه به همین روال گذشت تا دیک‌اندز پانته‌آ را غافل‌گیر کرد و سر کیرش را به ‌آرامی در کون پانته‌آ جا داد… پانته‌آ نفس نفس می‌زد… با این حال او با تمام وجود می‌خواست کون بدهد…
    در آن لحظه او فقط می‌خواست به دیک‌اندز کون بدهد… دیک‌اندز چند لحظه مکث کرد و بعد دوباره کمی در کون پانته‌آ فرو کرد… کم کم پانته‌آ تمام کیر دیک‌اندز را در کونش جا داد…
    «می‌بینی پانته‌آ الان کل کیرمو تو کون تنگت جا دادم… الان یه جنده کونی هستی… » این را گفت و با حرص و ولع به کون پانته‌آ اسپنک زد. حالا می‌توانست آرام آرام کیرش را در کون پانته‌آ تکان دهد… صدای شهوتناک پانته‌آ در اتاق و در گوش دکتر طنین اندخته بود… پانته‌آ با صدایی مملو از شهوت و لذت کم کم زبانش باز شد: «منو جنده خودت کن… کص و کونمو جوری بگا انگار می‌خوای با کیرت منو بکشی…» این حرف‌ها لبخند بر لب دیک‌اندز نشاند و حتی دکتر موثق را هم شهوتی می‌کرد… دکتر موثقی که با پذیرش اجباری تحقیر داشت از آن لذت می‌برد… دست کم در آن لحظه… دیک‌اندز شروع کرد به گاییدن کون پانته‌آ و پانته‌آیی که درد و لذت در کص و کونش در تناوب بود دیگر آه و ناله نمی‌کرد… فریاد می‌زد… بعد از چند دقیقه اسپنک و گایش سرسختانه کص پر از شهوت پانته‌آ دوباره شروع به فوران کرد و با صدای شدید ارگاسم پانته‌آ همراه شد…
    دیک‌اندز موهای پانته‌آ را از پشت گرفت و با تمام توان در کون پانته‌آ تلمبه زد… او می‌خواست آب کیرش را در کون پانته‌آ خالی کند… پانته‌آ شروع به التماس کرد… با صدایی ملتمسانه و شهوت‌آلود درخواست می‌کرد: «آب کیر داغتو بریز تو من… با آب کیرت آتیش بزن کونمو…» تلمبه‌های دیک‌اندز وحشیانه‌تر شد و آب کیرش با فشار زیاد در کون پانته‌آ پاشیده شد…
    چند لحظه‌ای در کون پانته‌آ ماند و دوباره شروع کرد به تلمبه زدن و یکبار دیگر کون پانته‌آ را آبیاری کرد‌. بعد کیرش را از کون پانته‌آ بیرون کشید…
    پانته‌آ بی‌حال در آغوش دکتر موثق افتاده بود. دیک‌اندز سرش را گرفت و به سمت کیرش آورد. پانته‌آ با اشتیاق کیر دیک‌اندز را تمیز کرد و باقیمانده آبش را قورت داد… دیک‌اندز سیلی آرامی پانته‌آ زد که برای پانته‌آ به منزله تشکر بود…
    دیک‌اندز شورت دریده شده پانته‌آ را از پایش درآورد و با خود برد… به سمت لباس‌هایش رفت و به آرامی لباس‌هایش را پوشید…
    در همین حال پانته‌آ با دهانی که طعم آب کیر دیک‌اندز را گرفته بود به سمت کیر دکتر موثق رفت و در دهانش گذاشت… شروع کرد برای دکتر جلق زدن… خیلی زود دکتر موثق ارضا شد و پانته‌آ قبل از آب شوهرش بیایید کیرش را از دهانش بیرون کشید تا آب دکتر روی شلوارش بپاشد…
    دیک‌اندز از مقابل دکتر و همسرش رد شد، یک‌ در کونی به پانته‌آ زد و رو‌ به دکتر کرد و گفت: «ماموریت انجام شد دکتر، یه زن رام و مطیع تحویل شما…» اسلحه را از جیبش در آورد و خشاب خالی را نشان دکتر داد… «اگه ماشه رو می‌چکوندی من از اینجا می‌رفتم دکتر…»
    به سمت در قدم برداشت، سیگارش را روی لبش گذاشت، روشن کرد و با کیف دستمزدش از خانه دکتر موثق خارج شد.

پایان مأموریت

نوشته: Dick Ends

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.