رفتن به مطلب

داستان سکسی خیانت همسر


gayboys

ارسال‌های توصیه شده


ماموریت‌های DickEnds - پانته‌آ، همسر دکتر موثق - 1
 

نور صفحه تبلت، درخششی شیطانی به چهره جدی دیک‌اندز داده بود. انگشت اشاره‌اش را روی صفحه کشید و پیام جدید را باز کرد. فرستنده ناشناس بود، اما لحن پیام، بوی پول و خطر می‌داد. مرد ثروتمندی که از کم‌توجهی‌ها و قدرنشناسی‌های همسر زیبایش به سطوح آمده بود، دیک‌اندز را برای شکستن غرور معشوقه‌اش و رام کردن او اجیر کرده بود. لبخندی محو گوشه لب دیک‌اندز نشست. این کار او بود، نفوذ به روان یک زن، به زانو درآوردن غرورش و تسخیر کردن روح یک زن ناسازگار!

ساعت 11 صبح بود که دیک‌اندز با چهره‌ای تراشیده و کت و شلواری کلاسیک، در مقابل خانه مجلل دکتر موثق سیگارش را خاموش کرد. دکتر موثق با چهره‌ای مهربان و لبخندی گرم، از او استقبال کرد، دست داد و او را به پانته‌آ معرفی نمود: “عزیزم ایشون استاد زبان جدیدت آقای زارعی هستن، به سختی تونستم راضیش کنم برات کلاس خصوصی بذاره!”
همسر دکتر موثق زنی جذاب با چشمانی نافذ بود. نگاهش کنجکاو و کمی محتاط بود.
دیک‌اندز با لحنی رسمی و کمی خشک گفت: “خوشبختم پانته‌آ، امیدوارم بتونم در یادگیری زبان بهتون کمک کنم.”
پانته‌آ لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: “ممنون آقای زارعی امیدوارم بتونم با شما زبان فرانسه رو خوب یاد بگیرم.”

دکتر موثق با خوشرویی گفت: “پانته‌آ خیلی علاقه داره زبان جدید یاد بگیره، مطمئنم شما می‌تونید بهش کمک کنید.”…
جلسات درس در کتابخانه بزرگ خانه برگزار می‌شد. دیک‌اندز با اعتماد به نفس و جدیت خاصی تدریس می‌کرد. پانته‌آ گاهی حواسش پرت می‌شد و به جای تمرکز روی درس، به چهره جذاب و مرموز دیک‌اندز خیره می‌شد.
پانته‌آ با لحنی طلبکارانه، انگار که دنیا به او بدهکار است، نالید: “آقای زارعی! واقعا که… تعریف هایی که ازتون می‌کردن بیجا بوده، خیلی سریع درس می‌دید، فرانسه سخته! انگار نه انگار که من برای اولین بار دارم این زبان رو یاد می‌گیرم. شما به من توجه نمی‌کنید، به نظرم روش تدریستون اشتباهه!”
دیک‌اندز مکث کوتاهی کرد، به‌آرامی یک قدم به سمت پانته‌آ برداشت و درحالیکه کمتر از یک متر با پانته‌آ فاصله داشت از بالا نگاهی سرد و جدی به پانته‌آ انداخت و با صدایی آهسته و شمرده شمرده گفت: " این روش منه پانته‌آ! اگه کمی تلاش کنید مطمئنا می‌تونید پیشرفت کنید، اینجا کلاس منه و من استادم، مطمئنم اونقدر باهوش هستید که بتونید خودتون رو با کلاس وفق بدید!"

پانته‌آ کمی جا خورد. نه دکتر موثق نه حتی پدرش هرگز تا به حال اینطور با او صحبت نکرده بود. شوهرش همیشه به او حق می‌داد و سعی می‌کرد دلش را به دست بیاورد. اما دیک‌اندز فرق داشت. او به دنبال راضی کردن پانته‌آ نبود. او فقط به انجام درست کارش اهمیت می‌داد.
پانته‌آ یکه خورده بود. انتظار این برخورد را نداشت. بهش برخورده بود. خواست به او بگوید که برود و گورش را گم کند، بلند شد، در چشمان دیک‌اندز نگاه کرد… قبل از اینکه بتواند جملاتش را ادا کند جراتش را از دست داد… من و من کرد و سپس با صدایی آرام گفت: “ببخشید… منظوری نداشتم. سعی می‌کنم بیشتر تمرین کنم استاد!”
دیک‌اندز با کمی ملایمت در چهره اش گفت: “خیلی خوبه. من مطمئنم که می‌تونید خوب یاد بگیرید. فقط کافیه کمی بیشتر تلاش کنید.”
پانته‌آ سرش را به علامت تایید تکان داد. برای اولین بار بعد از مدت‌ها، تسلیم شده بود. حرص می‌خورد و خودش هم نمی‌دانست چرا نتوانست جمله‌اش را تمام کند…
پانته‌آ زنی نبود که بخواهد تسلیم شود. تصمیمش را گرفت! هیچ مردی نمی‌تواند در برابر من مقاومت کند، اگر نمی‌توانم به آن چشم‌های لعنتی ترسناک این حیوان نگاه کنم، با قدرت زنانگی و جنده درونم افسارم را دور گردنش می‌اندازم.
به محض اینکه وا داد مثل یک خوک کثیف او را از خودم می‌رانم تا بفهمد نمی‌تواند به پانته‌آ در بیفتد!
جلسه دوم کلاس به سرعت گذشت. دیک‌اندز، پانته‌آ را درگیر درس کرده بود و ذهن او را از هر فکر دیگری منحرف کرده بود. اما با نزدیک شدن به پایان جلسه، پانته‌آ احساس کرد نباید این فرصت را از دست بدهد. او تصمیم گرفت از تمام قدرت زنانگی‌اش برای اغوای این مرد مرموز استفاده کند.
با حرکتی آهسته و محاسبه شده، پانته‌آ به دیک‌اندز نزدیک‌تر شد. موهای بلوندش را که به عمد روی شانه‌هایش ریخته بود، با ناز و کرشمه پشت گوشش انداخت. چشمان آبی‌اش را به چشمان دیک‌اندز دوخت و لبخندی اغواگرانه بر لبانش نشاند.
پانته‌آ با صدایی آهسته و کشدار گفت : " آقای زارعی… من… من فکر می‌کنم به کمک بیشتری از طرف شما نیاز دارم."
دیک‌اندز که از ابتدا متوجه حرکات و سکنات پانته‌آ شده بود، با چشمانی ریز شده به او نگاه می‌کرد. او می‌دانست که این زن در حال بازی با آتش است. اما تصمیم گرفت فعلا خود را بی‌تفاوت نشان دهد و ببیند پانته‌آ تا کجا پیش می‌رود.
پانته‌آ که با سکوت دیک‌اندز مواجه شده بود، جسورتر شد. او به آرامی دستش را روی بازوی دیک‌اندز گذاشت و با لحنی ملتمسانه گفت: " میشه لطفا بعد از کلاس هم یه کم بیشتر بهم درس بدید؟ من واقعا می‌خوام زودتر پیشرفت کنم."
با گفتن این جمله، پانته‌آ خودش را بیشتر به دیک‌اندز نزدیک کرد. عطری که به خود زده بود، فضای اطراف را پر کرده بود. او از هیچ ترفندی برای جلب توجه دیک‌اندز دریغ نمی‌کرد. اما دیک‌اندز سرد و بی‌تفاوت کلاس را ادامه می‌داد…
پانته‌آ در حالیکه کلافه شده بود در صمیمیت و درد دل وارد شد. تمام جراتش را جمع کرد و گفت: " استاد، شما خیلی با شوهرم فرق دارید. اون همیشه نگران احساسات منه و می‌خواد همه چی طبق میل من باشه."
دیک‌اندز با لحنی خنثی پرسید: " و این شما رو اذیت می‌کنه؟"
پانته‌آ با صدای آرامی گفت: " گاهی اوقات. حس می‌کنم داره خفه‌ام می‌کنه با این همه محبت."
ماموریت دیک‌اندز رام کردن پانته‌آ بود. دکتر موثق از دست پانته‌آ و نادیده‌گرفتن‌هایش خسته شده بود و می‌خواست او را به زنی مطیع و فرمانبردار تبدیل کند. دیک‌اندز مامور شده بود تا این کار را برای او انجام دهد. او اهمیت چندانی به جنده‌بازی‌های پانته‌آ نمی‌داد و تنها روی انجام ماموریتش تمرکز داشت. همین قاطعیت و جدی بودن او بود که پانته‌آ را بیشتر و بیشتر تشنه و مصمم به گیر انداختنش می‌کرد.
پانته‌آ، گویی تحت تأثیر جادویی غیرقابل توضیح، به دیک‌اندز نزدیک شد. چشمانش برق عجیبی داشت… دیک‌اندز با حرکتی غیرمنتظره، گلوی او را فشرد. سرد، بی‌تفاوت، محکم و قاطع. پانته‌آ برای لحظه‌ای گیج شد، اما نگاه نافذ دیک‌اندز او را در جایش میخکوب کرد.
دیک‌اندز با صدایی آرام و کنترل شده گفت : “جواب نمیده! قبلا هم بهت گفتم، اینجا کلاس منه و اونطور که من می‌خوام پیش میره، نمی‌تونی با جنده‌بازی کارتو پیش ببری.”
پانته‌آ در همین لحظه متوجه شده بود که میل او صرفا تحت کنترل درآوردن دیک‌اندز نیست… او واقعا شیفته بی‌رحمی و قاطعیت خدشه ناپذیر دیک‌اندز شده بود… خواست اعتراض کند، خواست احساسات سرکوب شده‌اش را بیرون بریزد، اما نگاه دیک‌اندز مانع او شد. در آن چشمان تیره و مرموز، چیزی بیشتر از اراده بود، چیزی شبیه به تحکم که پانته‌آ می‌توانست با تمام وجود دریافت کند.
“می‌تونم مثل یه اسباب‌بازی، هرطور که می‌خوام جرت بدم، می‌تونم لبای سرخ و صورت آرایش کرد تو از نو آرایش کنم، یه آرایش مخصوص برای یه همسر خائن و جنده… می‌دونی چرا اینکارو نمی‌کنم؟ فقط چون الان حسشو ندارم، می‌فهمی؟”
کلمات دیک‌اندز مثل یک لشکر صد هزار نفره سواره نظام از روی غرور پانته‌آ رد شد. پانته‌آ در دستان این مرد مرموز بی‌دفاع ترین موجود شده بود و احساس کوچکی و حقارت می‌کرد. چیزی که خود پانته‌آ هم از آن سر در نمیاورد خیسی کصش بود! قطعا اگر یک اسلحه در دست داشت بی تردید یک گلوله وسط پیشانی دیک‌اندز خالی می‌کرد اما کص لعنتی او… پذیرش اینکه دیک‌اندز تا این حد او را تشنه و شهوتی کرده بود برایش ممکن نبود. انکارش می‌کرد…
پانته‌آ با صدایی لرزان گفت :" تو… تو…" ، اما نتوانست جمله‌اش را تمام کند.
دیک‌اندز آرام در گوش پانته‌آ گفت: “فقط وقتی به کیرم می‌رسی که من بهت اجازه بدم!”
با هر کلمه دیک‌اندز کص پانته‌آ خیس‌تر می‌شد. سعی می‌کرد چشمانش را از نگاه نافذ دیک‌اندز بدزدد، اما انگار در دام افتاده بود. دیک‌اندز دستش را از روی گلوی پانته‌آ برداشت.
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. پانته‌آ سرش را پایین انداخته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
دیک‌اندز لبخندی زیرکانه زد. او خیلی زود موفق شده بود پانته‌آ را سر جایش بنشاند. او مطمئن بود که می‌تواند پانته‌آ را به زنی تبدیل کند که دکتر موثق همیشه آرزویش را داشت. زنی مطیع، رام و وفادار.
ادامه دارد…

نوشته: Dick Ends

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.