رفتن به مطلب

داستان عاشقی دخترم پروین


arshad

ارسال‌های توصیه شده


کادوی دخترم
 

سلام و عرض ادب. دوستان داستان نیست خاطره است و ادامه زندگی منه…شاید برای قشنگیش اغراق شده باشه‌.ولی ماجرایی هست که واقعا اتفاق افتاده…شمایی که باور نداری مهم نیست…بریم سر اصل ماجرا.میثم هستم و الان۴۲سالمه فقط۱دختر۲۱ساله دارم اسمش پروین هست…پذیرفته شده یکی از دانشگاههای داخل خود تهران…خوب درس میخونه…در ضمن دانشگاهش هم خیلی نزدیک خونه خودمونه…همسرم ازم جدا شد…یعنی طلاقش دادم…وقتی دانشجو بودیم…من۱۹سالم بود اون۲۰سالش…ازم بزرگتر بود…همکلاس بودیم…عاشق و معشوق شدیم.خداییش خودم بکارتش رو برداشتم و توی اولین رابطه بر اثر ناواردی وناشی گری حامله شد…توی اولین رابطه…وقتی فهمید حامله است…مادرش تا فهمید وضع مالی پدر مادرم خوبه…شکایت کردن…پدر مادر من هم از اونها شکایت کردن که دختره چون بزرگتره پسر ما رو گول زده…من راضی به ازدواج بودم…همسرم هم همینطور…ولی پدر مادرامون شکایت کردن.منو اداره آگاهی کتکم هم زدن.دانشگاه گفتن اگه ازدواج نکنند صددرصد اخراج میشن…ولی پدر مادر من زیر بار نمی‌رفتند می‌گفتند این نوه از پسر ما نیست…تا اینکه بچه بدنیا اومد بردنش برای آزمایش و معلوم شد دختر خودمه…ولی نه عروسی نه هیچچی رفتیم سر خونه زندگی خودمون…هر دو گروه پدر مادر ناراحت بودن…مخصوصا پدر مادر من چون پولدارتر بودن…خانومم از پدر مادرم عصبی بود چون بهش شک کرده بودن که شاید این دختر که با پسر ما بوده شاید با مرد دیگه ای هم بوده…و هیچوقت حتی الان هم که دخترم داره ازدواج میکنه هنوز هم باهم زبون بست هستن…بعد از چندسال زندگی مشترک درست زمانیکه دخترم میخواست مدرسه بره.توی ابتدای۷سالگیش خانومم سر ناسازگاری گذاشت و همون موقع وضع مالی دوتامون خیلی خوب بود.و استخدام دولتی بودیم چون…که واقعا درسهامون خوب بود…من الان هم مهندس ناظر کیفی یک شرکت بزرگ وابسته به وزارت نفت هستم و حقوق فوق العاده ای میگیرم…ولی بديش اینه که دائما ماموریت هستم…ولی خودم دخترمو بزرگ کردم…نباید دلیل طلاقم رو بگم…ولی میگم…من ماموریت زیاد میرفتم…صبح زود بود رسیدم خونه آروم در رو باز کردم…اون موقع تازه این گوشی‌های سونی اریکسونK310 اومده بود…رفتم توی اتاقم…زنم لخت مادر زاد کنار پسر عموش که اونم لخت بود دراز کش بود…به خدا طرف عین گوه بود.نه قد وهیکل منو داشت نه کیر درستی…اقلا مال من دوبرابر اون بود…اول خوب فیلم گرفتم ازشون…بعدشم…زنگ زدم ۱۱۰اومد.تحویلشون دادم…با پارتی که داشتم…و لطف پروردگار بدون مشکلی طلاقش رو دادم حضانت بچه رو ازش گرفتم…ونفری۸۰ضربه شلاق حد خوردن که زنم اقلا۱هفته بیمارستان بود…از درد و زخم…دلم آروم شد…من میتونستم جفتشون رو بکشم.مسلح هم بودم.اما وجود دخترم برام مهم بود…که چطوری بزرگ میشه…بخاطر همین آروم و بدون آبروریزی تمومش کردیم…فقط ازش پرسیدم چی کم داشتی که این کارو کردی…گفت محبت…گفتم یعنی من دوستت نداشتم…گفت کجا بودی که بهم محبت کنی…شبها تا صبح بالش بغل میکردم…گفتم به خاطر تو زحمت می کشیدم…گفت وقتی جوونیمون کنار هم نباشیم بقیه اش بدرد نمیخوره…بماند فقط خواستم نوع جدایمان رو بگم…و خوشحال ترین فرد مادرم بود،درست روز اول مهر که دخترم مدرسه رفت صیغه طلاق ما جاری شد…و مادرم بود که دخترمو برد مدرسه و اون دخترمو بزرگ کرد…توی ۱۳سال گذشته من اصلا حتی خیال ازدواج هم نکردم…رابطه جنسی چرا چندباری داشتم اون هم سفرهای خارجی سکس داشتم مخصوصا ترکیه و مالزی…ولی ایران اصلا…خانومم همون اولا با یکی از همکاراش ازدواج کرد.خانومم هم شاغل بود…ولی بعد از دوسال یارو تمام پس انداز خودش و اینو برداشت و فرار کرد…بعد اون چندباری زنم خودشو نزدیک من و بچه امون کرد که با واکنش شدید من روبرو شد…عقب نشینی کرد…دخترم داشت بزرگ میشد و مادر بزرگش خوب تربیتش کرده بود.مادرم زن فهمیده ای بود. حتی یکبار هم حتی الان هم به دخترم نگفته بود علت جدایی ما چی بوده…تا اینکه درست توی ۱۸سالگی دخترم ماشالله همین دانشگاه قبول شد ونزدیک خونه خودمون.رشته مورد علاقه اش…۴ ترم سال اول و دوم رو با موفقیت پشت سر گذاشت.ووارد۲۰سالگیش شد.و جشن تولد خوبی برای خودش گرفت…تموم فامیل و چند تا دوستش رو هم دعوت گرفته بود…من برای تولدش یک۲۰۷خریده بودم کادو شده خوشگل توی پارکینگ بود نمیدونست… اصلا فک می‌کرد من ماموریت هستم…وسط پارتی تولدش بهش زنگ زدم…تولدت مبارک دختر خوشگلم…گفت بابا کجایی دلم تنگه…نه تو هستی نه مامان اومد.بهش زنگ زدم گفت نمیام…گفتم با دوستات بیا پایین توی پارکینگ…گفت کجا گفتم توی پارکینگ…در ضمن بگم خونه ما ویلایی بزرگه…وقتی اومدن اونجا.من دوتا نوازنده دوره گرد آورده بودم براش با آکاردئون آهنگ تولدت مبارک زدن.و کادوش رو بهش نشون دادم…کیف کرده بود.چنان بوسم می‌کرد.و از سر و کولم بالا می‌رفت

خیلی خوشحال بود.چقدر گریه میکرد…گفت بخدا بابا برای کادوی قشنگت نیست برای اینه که چند روزه ندیدمت و فک کردم برای تولدم نیستی…تنهام…گفتم من هیچوقت تو رو تنها نمیزارم…جشن قشنگی بود وتموم شد…چند روز بعدش سر کارم توی دفترم بودم که…مادرم با یک خانوم آقای بسیار با شخصیت و یک جوون خوش تیپ اومدن دفترم…مادرم معرفیشون کرد.پسره اسمش هانی بودپزشکی میخوند…از فامیلهای همسایه مامانم بودن چندباری پروین منو دیده بودن پسندیده بودنش…و اومده بودن سر کارم خواستگاری…گفتم تا دخترم نخواد من نمیتونم بله بگم…یکساعتی صحبت کردیم و خوب آشنا شدیم…و گفتم خبر میدم بهتون…سال جدید تحصیلی شروع شده بود…البته پارسال۴۰۲ رو میگم…تقریباده روز بود…من دیگه دوست نداشتم ماموریت برم مخصوصا داخلی ها رو…ولی بهم ماموریت خورد برای اراک…با راننده رفتم در خونه گفتم باش تا دوش بگیرم کیف سفری رو بردارم بیام بریم…گفت من هم پس برم خونه وسایل بردارم بیام.گفتم برو رسیدی اینجا زنگ بزن بیام پایین…اون رفت و من هم از در دوم خونه رفتم داخل.ماشينم رو که نیاورده بودم.توی اداره بود…با دل خودم آروم رفتم بالا طرف اتاق خودم…وقتی رسیدم.در اتاقم نصفه باز بود…فقط صدا میومد.پری جان بخدا بده ما دختریم نکن اینکارا.وای پری نکن توش دردم میاد جیغ زد.پری پاره شدم.با گریه گفت پری بخدا نمیره توش کشتی منو…بخدا دیگه نمیام خونه شما…کاش زودتر خوابگاه بدن برم همون چپه شده…به پروینه من می‌گفت پری…پروین گفت لال شو دیگه نمیمیری که.کون به این بزرگی داری…یک بات پلاگ کوچیکه دیگه…بزار تو کونت باشه تا سوراخت بهش عادت کنه…فردا شوهر کردی همون بدبخت بتونه دوبار بکنه کونت…اگه من با این تمرین نمیکردم اون کیر گنده هانی چطوری میخواست بره توی کونم…گفت وای خاک توسرت به هانی کون دادی گفت آره.ما هم رو دوست داریم…رفته با پدر مادرش و مامان بزرگم اداره خواستگاریم…بابام هم شرط کرده اگه من قبول کنم اونم قبول میکنه…من هم که از خدامه…گفت پری پس بابات چی گناه داره این همه سال تو رو بزرگ کرده…گفت میدونم چی میگی…هنوزم جوونه…ولی من میخام عمدا تنهاش بزارم که بره زن بگیره.دختر خوشگل هم بگیره…دیدیش که چه خوشگل و نازه.و خوشتیپه.گفت آره دیدمش…اصلا به آدم نگاهم نمیکنه…پروین گفت اگه بدونی چقدر دوستش دارم…مامانم نامرده تازه فهمیدم به بابام خیانت کرده…ولی بابام توی این سالها همش به من می‌گفت من مقصر بودم چون تنهاش میذاشتم…خیلی گله.نمیخواسته که من خجالت بکشم…برای همین میخوام ازدواج کنم برم دنبال زندگیم…تا بابام ازدواج کنه…من وهانی هم رو دوست داریم.دوساله با هم هستیم…الان وقتشه ازدواج کنیم…به خدا خودم میرم برای بابام خواستگاری…همون موقع بلند شد.لخته لخت بود.گفت محبوبه من میرم دوش میگیرم تو بیا آلبوم ما رو ببین…فقط اونو از توی کونت نکش بیرون بزار عادت کنه…گفت پری بخدا نمیتونم روی کونم بشینم درد داره…گفت احمق با اون کوس و کون گنده ات…فردا با کسی رل بزنی ازت رابطه میخواد…گفت پری من تا الان از این گوهها نخوردم…پری بابام بدبخت برای بدهی زندانه…مامانم فک میکنه خوابگاهم نمیدونه که خونه شما دور از چشم بابات قایم شدم چند شبه وبال گردن تو هستم که…بفهمه نمیزاره اینجا بمونم…ما مذهبی هستم…مامانم ازین ترکهای متعصبه منو چه به این حرفها و رل زدن و این چیزها…پروین گفت بدبخت لباس خوب بپوش تیپ بزن خوشگلی شوهر خوب گیرت میاد.پس به مامانت رفتی… برای همینه که چشمات سبزه و مو هات یک‌کم بوره…چقدر هم سفیدی…گفت لوس نشو امروز منو کشتی.بعدشم کو پول مامانم بدبخت میره سر کار…بابام که گرفتاره،فقط یارانه‌ و شغل مامانمه که خرجیمون میشه…پری بخدا اگه کمک هات نبود امسال نمیتونستم ادامه بدم.گفت تو رو خدا بیا اینو بکش بیرون خودم نمیتونم…گفت بزار برم دوش بگیرم بیام بعد…این لخت بود.من گوشیمو در آوردم آروم ازش فیلم گرفتم…چقدر ناز بود موهای بلند قهوه‌ای زیبا داشت…کون گنده و سفت نه شل و ول.خودش آروم بات پلاگ رو از سوراخش کشید بیرون.گفت اوف چقدر درد داشت خدا لعنتت کنه پری…سوراخم آتیش گرفت…بلند شد شورت پوشید…سرپا بود با شورت و سوتین…من فیلم برداری رو قطع کردم…دم در اتاقم بودم…همون لحظه که میخواستم برگردم برم بیرون در بزنم دوباره بیام توی خونه… گوشیم زنگ خورد.این لخت بود دیگه داشت توی آلبوم رو نگاه می‌کرد.حواسشم نبود.گوشیم لامصب زنگ که خورد.منو دم طاقی دم در خونه دید…تا چشمامون به هم افتاد جیغ آرومی زد و در جا غش کرد…همون لحظه پروین گفت مرگ چته جیغ میزنی…این روی تخت غش کرده بود…من نمیدونستم چکارش کنم…چقدر خوشگل بود.ولی جای دخترم بود…رفتم جلو تکون تکونش دادم…من این دختره رو توی تولد پروین ندیدم.ولی مث اینکه خیلی صمیمی هستن.که ازین رابطه ها دارند و از جیک و پیک هم با خبر هستن…آروم رفتم آب آوردم پاشیدم روی صورتش

تا به هوش اومد.خواست چیزی بگه.گفتم هیس نترس باباجون…من میخوام برم…اومدم کیفمو ببرم…مواظب هم باشید بهش نگی من بودم و لخت دیدمتون. گفت عمو از اولش دیدی.گفتم آره نگران نباش…اصلا نگو من اومدم خونه.خب…اصلا یعنی من نمیدونم.گریه کرد.گفتم هیس.تو که بدتر کردی…همون لحظه پروین لخت اومد بیرون تا اونم منو دید جیغ زد.گفتم کوفت چیه تا آدمو می‌بینید جیغ جیغ…گفت بابا کی برگشتی؟زود پرید توی حموم،گفتم همون موقع که داشتی این بدبختو آموزش میدادی…بی پدر تو کی این کارا رو یاد گرفتی…بگو به اون کوسکش زود بیاد خواستگاریت…اگه نه میدم ببرنش جایی که میگن عرب نی انداخته.جیغ زد گفت دمت گرم.گناه داره پسر خوبیه…بابا چی خوشگله مگه نه…گفتم گور پدر پدرسگش خوشگله…گفت بابا خوشگل نیست…گفتم من که فقط یک بار دیدمش اونم کنار پدر مادرش مث خر کله اش پایین بود…گفت هانی رو نمیگم که این محبوبه رو میگم.گفتم لال شو عوضی دختر مردم رو…پاشو باباجان لباس بپوش لباس‌های اون و هم بده…رفتم بیرون دوتاییشون اومدن بیرون.تا منو دید.گفتم جلو بیایی لوس بشی یک کشیده خوردی…گفتم لامصب دو ساله با پسره هستی الان من باید بفهمم.مگه من بهت اطمینان نکردم…دیگه دوستت ندارم…خودشو تندی انداخت بغلم گفت بابا بابا منو ببخش…تازه فهمیدم چقدر آقایی… گفتم تو که فهمیدی من طعم تلخ خیانت رو چشیدم.چرا تو باهام اینکارو کردی…سرش و انداخت پایین…گفتم در ضمن دیگه نبینم ازین کارها لز بازی و این چرت و پرتها…خندید.محبوبه گفت به خدا عمو چند شبه اینقدر بهم اصرار کرده منو وادار کرد…گفتم حرفهاتون رو شنیدم…دیگه این دختر داره مهرش از دلم بیرون میاد…گفت بابا جدی که نمیگی…گفت حالا جدی هم بگم برای تو چقدر مهمه.خندید بغلم کرد بوسم کرد…آروم گفت بابا چی خوشگله.چقدر بهت میاد…میخایش؟ از خودم دورش کردم…گفت چی شد.گفتم هیچچی مواظب خودتون باشید.من دارم میرم ماموریت…چند روزه دیگه که برگشتم بگو بیاد…برو برای خودتو دوستت خرید کنید که توی مهمونی خوشگل باشید…بعدشم من رفتم.محبوبه خجالت زده خیلی ازم معذرت خواهی کرد…رفتم ماموریت اما چقدر دلم رفت به این دختر.‌با خودم گفتم خجالت بکش مرد…اون جای دخترته…از حرفهاش معلومه که خیلی در تنگنای زندگی گیر کردن…وقتی برگشتم.پدر مادرم تدارک مراسم رو دیده بودن…نیازی به خواستگاری نبود…بله برون گرفتیم برای این دوتا…ولی این دختره محبوبه همش کنار دخترم بود.لباس بلندو بسیار پوشیده و زیبایی تنش بود اصلا بی حجاب نبود…حتی شال هم سرش بود.بسیار محجوب و زیبا.عین پریزاد…منو دید خیلی خوشحال شد اومد طرفم بهم تبریک گفت…گفتم بیا توی اتاق من کارت دارم.گفت با من کار دارید گفتم آره عزیزم بیا…گفت چشم.اروم به دور از چشم مهمونها و حتی خود پروین دخترم…گفتم محبوبه خانم…بیا این نیم سکه رو موقع کادوها از طرف خودت بده عروس و داماد…گفت من بدم…گفتم آره دیگه…گفت زشت نیست…گفتم چرا زشت باشه…خب تو دوست صمیمیش هستی دیگه…گفت ولی اون میدونه من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم.چی برسه به نیم سکه…گفتم مهمونها که نمیدونند…بعدشم اون تو رو دوست داره براش مهم نیست…برو عزیزم…آفرین… خجالت هم نکش…دادم بهش خیلی تشکر کرد…فرستادمش رفت…چندتا دوست دیگه پروین هم بودن…موقع اعلام کادوها بعد از فامیلها…دوستاش میومدن.با دوستای داماد…اول پسر ها کادو دادن…بعدش نوبت دخترها بود.اون خانوم دی جی اعلام می‌کرد… اسمش رو خوند از طرف محبوبه جون دوست عزیز عروس خانوم ۱عدد نیم سکه طلا…دوستای دیگه اش کپ کردن…چون همکلاسی بودن دیگه هم رو میشناختن…پروین سریع منو نگاهم کرد از دور بوس فرستاد.خندید…مراسم داشت تموم میشد…پروین اومد پیشم گفت چقدر گلی بابایی…طفلکی نمیخواست عروسیم بیاد.خجالت می کشید…حتی اونبار هم نتونست تولدم بیاد…الان هم مونده بود چکار کنه…گفتم ولی چه لباس قشنگی تنش بود…گفت خودم سر خرید براش گرفتم…نمیذاشت اما بزور گرفتم.‌.بابا ببین چقدر خوشگله…بیا بریم برات بگیرمش…گفتم پروین دیگه تکرارش نکن.زشته…خودت دوست داری زن یکی میشدی هم سن و سال پدرت…اون جوونه آرزومنده شوهر خوب گیرش بیاد…گفت بابا به خدا تو از صد تا جوون خوشگل تر و بهتری…به قرآن تمام دوستام هر وقت میبیننت.کیف می‌کنند… هر کدوم رو بخوای جوابشون بله است…ولی این یکی خیلی نابه…نماز خون با خدا…نجیب و اصیل…گفتم باباش چرا زندانه…گفت سر دعوا زده کسی رو پول دیه نداره ۴۰۰میلیونه افتاده زندان…گفتم چقدر سنگین…گفت آره سر زمینهاشون بوده…پدربزرگش هم دیه رو قبول نمیکنه…الان مامانش کار میکنه خرجشون رو میده…بابا چند روزی خونه ما باشه گناه داره…نتونسته خوابگاه گیر بیاره.ولی گفتن خوابگاه مرکزی تعمیر بشه میرن اونجا…چندین شبه خونه ماست تو نمیدونی منو ببخش آوردمش اینجا…گفتم اشکالی نداره…بهم میگفتی هم مخالفتی نداشتم…گفت ولی امشب میخواد

با اون یکی رفیقم بره خوابگاه اونها…اونم قاچاقی بفهمند به هر دوتا شون گیر میدن.گفتم نه لازم نیست بره…تو که با هانی فعلا اتاق بزرگه بالا هستی.ولی اونو بگو بیاد پایین اتاق خودت کنار اتاق من.گفت مرسی بابا جون.من برم پیش مامان و خواهر هانی زشته.تو اگه دیدیش.بهش بگو نره…گناه داره…من از چندتا مهمون دیگه خداحافظی کردم و نوبت به بچه ها رسید…رفتم پیششون…گفتم بچه ها کجا…گفتن مهندس باید بریم دیگه انشالله خوشبخت بشن…گفتم انشالله عروسی همه شما جبران کنم…دیدم این هم میخواد بره.گفت بچه ها صبر کنید برم ساک و کیفم و بردارم میام…اونها دوتا اسنپ گرفته بودن…من براشون حساب کردم…هر دو رو فرستادم رفتن…گفتم محبوبه نمیاد…پروین گفته باید بمونه.ث.اونها رفتن.و این رسید پایین.گفت وای نامردها رفتن منو قال گذاشتن.میخواست گریه کنه.گفتم نرفتن من فرستادمشون.خونه به این بزرگی عزیزم دخترم کجا میخوای بری.پروین منو فرستاد گفت بابا نزاری بره.فعلا جا نداره…گفتم جاش رو سر چشم ماست…برو اتاق پایین پروین.بالا نرو جای عروس دوماده. پایین کنار اتاق من.مال پروینه. گفت میدونم کدومه ولی عمو…گفتم ولی اما نداره برو اونجا…رفت توی اتاق…دیگه اکثر مهمان ها رفتند و پدر مادر من و هانی بودن…پدر هانی پرسید عزیزم پروین جون این دوستت لباس بلنده دائم شال سرش بود اسمش چی بود.پروین…آره پروین که نیم سکه هم بهت داد…آفرین بهش.اهل کجاست خونه زندگیش کجاست…پروین گفت آقاجون چرا می پرسی…گفت برای پسر داداشم میخوام…گفت آقاجون اون نامزد داره گردن کلفتشم داره.طرفش تاب نخورید…گفت ولی خودش که به مادر هانی گفته بود مجردم…گفت اون الان یکمی با خانواده شوهرش رودر بایستی داره برای همون…هانی به من نگاه کرد لبخند زد…فهمیدم که این دوتا سر و سری با هم دارند…خلاصه که مهمان ها رفتند…و عروس دوماد بالا بودن…در ضمن ما سفره عقد داشتیم و توی همین بله برون عروس داماد.عقد هم شدن.برای همین کادوی سر عقد می‌دادیم… محض اطلاع دوستانی که میخوان چرت و پرت بنویسند… ماجرا اجتماعی و واقعیه…من چند سال بعد از جدایی همسرم خیلی وقتها شبها که تنها بودم توی این سایت‌ها الکی چرخیدم چرت و پرت دیدم و خوندم. پس هرکی زرنگ باشه راست و دروغش رو میفهمه…بله دوستان عروس دوماد بالا بودن…من رفتم که برم توی اتاقم…ساعت دقیق یادمه نزدیک ۱نصف شب بود…رفتم توی آشپزخونه چایی بریزم.سرد بود.چای ساز رو روشن کردم…رفتم بالا…از دور آروم گفتم.عروس خانوم چایی میل دارند یا نه،؟گفت آره دم کن…انشالله شب دومادیت جبران میکنم…خندیدم…رفتم پایین…در اتاق محبوبه رو زدم.گفت بله…گفتم عزیزم دخترم چایی میل داری که برای تو هم بریزم…اومد در رو بازش کرد…چشماش سرخ بود…گفتم باباجان برای چی ناراحتی…چیزی شده…امشب رو بد بگذرون… فردا دوست نداشتی وایستی میبرمت برات پانسیون دانشگاهی اجاره میکنم برو اونجا…دوباره گریه کرد. رفت تو در رو نبسته بود…دامن و بلوز خوب و پوشیده ای تنش بود…یاالله گفتم رفتم داخل…گفتم دوست داشتی با همکلاسی هات باشی…ببخش منو خودسری کردم.نگهت داشتم…بیشتر گریه کرد…گفتم ای بابا…آخه حرفی بزن…گفت به خدا شما درست داری برعکس فکر میکنی…اگه امشب نبودی آبروم رفته بود…نه پول داشتم کادو بدم به پروین جون…نه پول داشتم لباس بخرم بپوشم…تولدش هم نیومده بودم.تازه امشب و فردا شب هم نمیدونستم کجا برم اونها هم میترسیدن منو با خودشون ببرند.نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم…کاش بابای من هم آزاد بود.عمو وقتی بود پولدار نبود ها ولی نمیزاشت کمبودی داشته باشم…طفلکی سر حساب پدربزرگ نامردم دعوا کرد.با بیل زد کله دو نفر رو ترکوند…گفتم طفلکی خب اشتباه کرده دیگه…گفت به پدر مادرش فحش بد داده بودن…این هم عصبی شده بود زده بود الانم پشیمونه نزدیک یک ساله زندانه…پدر بزرگم حتی خرجی ما رو هم نمیده…گفتم اسم و آدرس و زندانشو بهم بگو بنویس روی کاغذ…یا نه اصلا بهم پیامک بده ببینم چکار میتونم براش بکنم…گفت گوشی که ندارم ولی الان بهتون روی کاغذ میدم.گفتم گوشیت چی شده مگه…گفت من از اول گوشی نداشتم…گفتم ای وای چرا…گفت الان شما دیگه همه چیز ما رو میدونی.من الان هم که اینجام فقط با اجازه پدرم هستم.اگه نه پدر بزرگم مانع اومدن من به دانشگاه می شد.مادرم به زور شیکم من و دوتا برادرام رو سیر میکنه.گفتم درست میشه قربونت بشم.نگران نباش جوش نزن.کو بیا برام یک چایی دم کن.من که بلد نیستم.گفت الان میام.رفت رو کاغذ آدرس و نشانی زندان و خونه شون رو نوشت مال طرفهای اردبیل تبریز اون سمت‌ها بودن.بعدش یک چای مشتی دم کرد.برد بالا برای پروین و شوهرش.هم رو دیدن میخندیدن.گفتم کم کم وقت خوابه لطفا چراغها خاموش.من رفتم توی اتاقم…واقعا ناراحت شدم.دختر دانشجو بدون گوشی دلش پر غم.نمیدونستم چکار کنم…رفتم دم در اتاقش کمی باز بود.داخل هال پذیرایی تاریک بود.اتاقش روشن بود.

روسریش رو در آورد…موهای بلند و زیبایی داشت…قهوه‌ای روشن…بلوند نبود اما مشکی هم نبودن…خیلی خوشگل بود.اروم دامنش رو در آورد… ساپورت خوشگلی پاش بود…نازک نبود اما شورتش معلوم بود…فرداش جمعه بود.و کلاس نداشتن.محو تماشای بدنش بودم…ولی خودم خیلی ناراحت شدم…لعنت به این حس شهوت بیاد…اگه حواست نباشه آدم رو نابود میکنه…من نمیخواستم دیدش بزنم ولی چشمام افتاده بود روش نمیتونستم چشم بردارم…یک آن به خودم اومدم…آروم در زدم برگشت گفت بله…گفتم محبوبه یک لحظه بیا…گفتم الان میام…نمیدونم به این سرعت چادر از کجا آورد.سرش کرد.بخدا با چادر اینقدری خانوم خانوما شده بود که نگو…گفتم محبوبه الان مامان بابات ميدونند که خونه ماهستی یا نه…گفت راستش مامان میدونه ولی بابام نه…فکر میکنه خوابگاه هستم…گفتم امشب فهمیدی چی شد.گفت نه…گفتم برات خواستگار خوبی پیدا شد…پسر عموی هانی شوهر پروین…مادرش خواستگارت شده…گفت ای بابا اینقدر ازین خواستگارها اومدن تا خونه زندگی و وضع مامان بابای منو دیدن رم کردن گریختن رفتن…ولش کن عمو…بزار به درد خودم بمیرم…من آخرش باید زن یکی ازین پیر پاتالها بشم برم خونه اونها بپوسم…گفتم به خدا اگه منظورت منه.من به تو به چشم دخترم نگاه میکنم…پروین حرف مفت میزنه…گفت خدا مرگمو بده اگه منظورم شما باشی…به والله که بالاترین قسم به خداونده من نماز میخونم منظورم شما نبودی…خدا میدونه منظورم همون ناکسی بود که به جای پرداخت مهریه میخاد من زن پدرش بشم تا دیه بابام رو بده…محبوبه میدونه…کیو میگم…در اصل من خودمو خونه شما قایم کردم.پیدام نکنند…چون پدر بزرگم میخاد شوهرم بده به مرده…جالبه پسره منو برای پدر لعنتیش میخاد نه خودش…گفتم مث این محبوبه احمق من…گفت نه به خدا یک موی شما میارزه به صد تای اونها…بعدشم مگه شما پیر پاتالی.شما از جوون‌ها هم جوونتر و خوش تیپ تری …گفتم اینو میگی که به خودم امیدوار بشم…گفت عمو پروین در مورد شما چندبار به من گفته…به خدا ولی من منظورم شما که نبودی…گفتم محبوبه احمقه…حق تو یک زندگی قشنگ با یک جوون خوبه…نیشخند زد…گفتم این یعنی چی. ؟گفت مهندس…حتی عمو هم نگفت…گفت الان خودت که شرایط منو فهمیدی…از من فرار میکنی و منو نمیخوای…اونوقت یک جوون با شرایط خوب میخواد منو چیکار…گفت نه به جون محبوبه…من تورو به چشم دخترم میبینم.نه چیز دیگه.اصلا تو خودت راضی میشی همسر من بشی…بقیه جوونیت رو با من بگذرونی من۴۰ رو رد کردم…آخه کدوم دختر حاضر میشه…که من پیشنهاد بدم…فک میکنی بدم میاد…چند ساله تنهام…ولی تو حیف میشی…گفت من از خدامه…سریع هم در رو بست…پشت سرم صدای کل کشیدن و هورا و کف زدن اومد…برگشتم دیدم اون دوتا بی‌شعور رو پله ها فالگوش وایستادن…اولش خیلی ناراحت شدم…بعدش دامادم گفت آقاجون ناراحت نشو دیگه…ما این پروژه رو یکساله برات ریختیم…خدایا شکر خودش علنی شد…و جوابتو گرفتی…بقیه اش با ما…گفتم نه اول باید مشکل پدرش و حل کنم.بعدا…اصلا از این جا به بعدش رو دخالت نکنید فهمیدین…گفتن چشم…پروین رفت توی اتاق محبوبه…دامادم رفت شیرینی آورد… گفت این شیرینی شماست نه ما…خندیدم…تموم جمعه خودش رو ازم مخفی می‌کرد… روز شنبه اول وقت رفتم دفتر یکی از دوستانم توی قوه قضائیه جریان رو گفتم…گفت مهم نیست الان ته توش رو در میارم…فهمیدیم که خیرین تونستن یک سوم دیه رو جور کنند اما چون کسی نبوده که وثیقه آزادی بزاره که بره کار کنه بقیه دیه رو بده…مونده توی زندان…پدرش دوسال از من بزرگتر بود…هر جوری فکر میکردم نمیشد برم خواستگاریش.روم نمیشد.مادرم هم چون کلا از خانواده‌های متمول تهرانی بود.کلا همون ازدواج اولم هم مخالف بود.الان که می‌فهمید بدتر دیگه…چندباری برام خواستگاری رفته بود.دختر کی و نمیدونم نوه کی و از این کله گنده ها…پس باید خودم کاری میکردم… رفتم اردبیل اونجا زندان بود.‌دیدمش هم سن من بود و خیلی لاغر و تکیده و وامونده در مونده…با پارتی ملاقات گرفتم…گفت شما وکیلی…ترکی بیشتر حرف میزد…گفتم نه من از طرف دانشگاه دخترتون اومدم…برای کمک…گفت ممنونم ولی کسی نمیتونه به من کمک کنه.گفتم چرا من میتونم…ولی اول میخام با خودت صحبت کنم.گفت چی توقعی ازم داری.فقط از من دخترم رو نخوای که بدجوری بهم میریزم.گفتم نه.من ازت میخوام که به جای بدهیت بهم سفته بدی.و آروم آروم بدهیت رو به من پرداخت کنی.در ضمن بیا تهران زندگی کن.نه روستای بی در و پیکر…گفت داداش تو هم نمیگفتی خودم میومدم تهران،چون عمله گی هم بکنم وضع مالیم بهتره میشه تا اینکه برای این پدر بی پدرم کار کنم زندان بیفتم.گفتم تهران برات کار خوب سراغ دارم میزارمت سرکار.گفت بدبختیم خانه اجاره کردن پول پیش میخواد که ندارم…چندتا گوسفند داشتم.توی مدتی نبودم زنم بدبخت برای سیر کردن شیکم بچه ها و پول برای سفر محبوبه و سیگار من توی زندان اونها رو هم فروخت.

گفتم اونم من برات جور میکنم.ازش خداحافظی کردم و رفتم روستاشون.به قرآن روم نشد بگم اومدم خواستگاری دخترت…پدر بود دلش میشکست…شاید هم راضی میشد اما دلش پاک نبود از اجبار بود…تازه چه معلوم که خود محبوبه بعد از اومدن پدرش هنوز دلش با من باشه…من از ازدواج اولم ترسیده شده بودم…زنی میخواستم که تمام و کمال دلش با من باشه…نه از روی اجبار…رفتم روستا.خونه پدربزرگش رو پیدا کردم برداشتمش رفتم خونه طرفین دعوا…نشستم صحبت کردن…میخواستن بی احترامی کنند.خودمو دولتی جا زدم…ساکت شدن.پدر بزرگ رو فرستادم رفت خونه خودش…چند دقیقه نشد دیدم یک خانومی ترکی حرف میزد التماس در خواست می‌کرد… رسید اونجا میخواستن بندازندش بیرون من نزاشتم گفتم باید باشه…خلاصه که…۴۰۰میلیون دیه بود…۱۵۰تومن خیرین جور کرده بودن…مونده بود۲۵۰میلیون دیگه…با کلک و چرت و پرت…بهشون گفتم شما بخای نخای این آقا تا یکسال دیگه بیرون میاد و شما دستتون به همین دیه هم نمیرسه…انجمن حمایت زندانیان۱۵۰تومن داده. گروه دانشجویان هم۱۵۰میده میشه۳۰۰تومن فردا نقد بگیرید…رضایت محضری بدین…پدر اونها گفت به شرطی که امرالله از این روستا بره…چون دوباره حتما دعوا میشه…گفتم صددرصد خانومش که مادر محبوبه باشه گفت نه آقا کجا بریم جا نداریم.که…گفتم برای شما تهران جا ومکان پیدا شده و برای شوهرتان هم کار پیدا شده…خودت هم دوست داشته باشی تهران توی بیمارستان برای گروه نظافت کار میکنی…اینقدر خوشحال شد گریه میکرد…خلاصه چند روزی اردبیل گرفتار بودم.و آزادش کردم.دستمو بوسید…خندیدم…گفت تو کی هستی برادر عزیز من…خدا نگهدار خودت و زن وبچه ات باشه…بهش۵تومن دادم گفتم فعلا خانه باش بیرون نرو که درگیر بشی.به حرف پدرت هم نکن…هر وقت زنگ زدم بیا تهران اسباب و وسایلت رو هم با کامیون بیار…برگشتم تهران.وقتی رسیدم…محبوبه از پروین زودتر اومد استقبالم…بدون سلام علیک گفت چی شد مهندس…دیگه عمو نمی‌گفت از وقتی فهمیده بود که من هم میخوامش. گفتم آزاد شد پیش مادرته…برای پدر مادرت هر دو توی بیمارستان کار گیر آوردم نظافتی…حقوقش خوبه…براشون خونه بگیرم توی این هفته میان با وسایل تهران…پروین بود شوهرش نبود…محبوبه منو نگاه کرد…پروین رو نگاه کرد…چشماش پر اشک بود…خودشو انداخت بغل پروین و بوسش کرد…پروین گفت من کاری نکردم اونی که کرده رو ببوسش…برگشت نگاهم کرد.اومد پیشم گفتم اذیتش نکن…پروین…گفت نه چی اذیتی اول آخر که خانوم خودته…تا کی مث غریبه ها…به قرآن بابا این تو رو خیلی دوست داره…ولی چون با حیاست خجالت میکشه نمیگه…محکم بغلم کرد.منو بوسید.چقدر بدنش نرم و خوشبو بود…من هم آروم پیشونیش رو بوسیدم…رفتیم شبش گردش کردیم.و میخواستیم بریم رستوران که هانی اومد دنبال پروین.گفت مهمونی خونه داییم دعوتیم…پروین رو برد…من موندم و محبوبه…گفتم بیا باهم بریم رستوران،چادری بود باحجاب.نشست توی ماشین…گفتم چرا همش با چادری…گفت از اول همینطوری بزرگ شدم…بدون چادر احساس آرامش ندارم…گفتم مهم نیست…در هر صورت قشنگی…گفتم یک چی بگم نه نگو…گفت چی…گفتم بیا بریم واسه تو یک گوشی بگیرم داشته باشی…گفت نه نمیشه. گفتم چرا…گفت مامانم متعصبه،از بابام بدتره…میدونه گوشی گرونه…بگم از کجا آوردم… گفتم این هم حرفیه…خوب توی کیفت قایمش کن نفهمه…گفت اگه فهمید چی…بگو مال دوستمه…نمیدونم یک چی بگو دیگه…گفت باشه.دوست داری واسم خرید کنی…گفتم آره خیلی زیاد…گفت میدونی پروین عمدا مارو تنها گذاشت…گفتم خودم فهمیدم…گفت مهندس…گفتم پیش خودمون دیگه نگو مهندس.اسمم میثم هستش…گفت آقا میثم…گفتم فقط میثم…گفت نمیشه که…گفتم میشه.میثم جان یک چی میخوام برام از گوشی مهمتره…گفتم چی عزیزم…گفت یک چادر ملی یا عربی تازه میخوام…گفتم اینکه مهم نیست…ولی وقتی زن من شدی این چیزها ممنوعه.گفت وای یعنی چی؟گفتم یعنی راحت با مانتو محجبه خوب میای بیرون…چیه همه لباسها سیاه سیاه…رفتیم خرید.براش هم چادر ملی گرفتم هم عربی…مقداری دیگه خرید کردیم…گفت میثم جان گفتم جانم عزیزم.گفت دوتا کتابه برام میخری…به خدا بعدا پولتو بهت پس میدم…خجالت میکشم از دوستام زیاد قرضشون گرفتم خیلی گرون هستن…گفتم دیگه ازین حرفها نزن…هر چی لازمته بگو…بهت گفتم فعلا مث پروین هستی برام…خانومم بشی…شریک زندگیم هستی…رفتیم چندتایی کتاب بود و لوازم‌التحریر خرید کرد…دنبال ولخرجی نبود…فقط چیزهای ضروریش رو میخرید…شام خوردیم برگشتیم خونه…رفت توی اتاق قدیمی پروین…من هم رفتم اتاق خودم…لباس خونه پوشیدم.خودش اومد در زد داخل شد.گفت میثم عزیزم چایی بزارم.گفتم جانم آره بزار خوشگله من.میخواست بره بیرون.از پشت دست انداختم دور کمرش گرفتمش.از پشت سر بوسیدمش.گفت میثم جان تو رو خدا ولم کن.بزار عقد شیم بعدا من مال تو هستم.الان نمیتونم با خودم کنار بیام.برگشت.گفتم فقط یدونه ببوسمت.سرش و بالا گرفت.

آروم لب گذاشتم روی لبهاش…مث گلبرگ گل رز بود…خوش بو وخوشرنگ…چیزی نگفت آروم.دوتا دیگه بوسیدمش…با دوتا دستام آروم زیر باسن بزرگ و قشنگشو گرفتم…خندید.گفت قرار بود که فقط یکدونه بوسم کنی.گفتم قربون خنده قشنگت بشم…چقدر تو نازی؟گفتم میدونی چند ساله با هیچ دختر یا زنی نبودم…نه که نمیتونستم خودم نخواستم…اخه چرا؟گفتم هم بخاطر پروین.هم اینکه تا الان نتونستم دوباره به هیچ زنی اعتماد کنم…مقصر خانومها نیستن ها.من دلم شکاک شده…ولی تو چشما و رفتار قشنگ تو چیزی هست که منو گرفتار خودش کرده…تو بی‌نظیری… توی همه چی…بهم قول بده همیشه کنارم باشی و فقط مال من باشی…کاری میکنم توی زندگی آب تو دلت تکون نخوره…بهم قول بده فقط و فقط مال من باشی…خودش آروم ومهربون بوسم کرد.گفت به همین لحظه قشنگ قسم.عاشقتم.فقط تو رو میخام…فک نکنی برای پولته نه.بخدا…فقط برای مردونگی و شرفته…چندوقته خونه شما هستم…اینقدر احساس آرامش دارم خونه خودمون هم نداشتم…در ضمن تو خیلی هم جوونی.دیگه اصلا نمیخام بشنوم یا تکرار کنی.من سنم بالاست.خب.خندیدم.گفتم چشم خانوم عزیزم.دیگه دعوام نکن…قراره من گربه رو دم حجله بکشم ها نه تو…خندید دوباره در آغوش گرفتمش. اینبار چیزی نگفت…ولی خودش لب رو داد…بلندش کردم توی بغلم.رو دستام بود…خوشگل و مهربون…گذاشتمش روی تخت…گفت میثم بهت اطمینان کردم…و دارم…توحق داری…من خیلی دوستت دارم،ولی خب…گفتم…فقط یک‌کم حال کوچولو…تردید داشت ونگرانی توی چشماش بودولی گفت.باشه.روی تخت بزرگه خودم جائیکه اولین بار دیدمش اونم لخت دیدمش…درازش کردم.روسریش کنار بود.همیشه دامن بلند تنش بود و زیرش حتما چیزی پوشیده بود…یعنی از وقتی که من دیدمش همینجوری بود…خب هرکسی با یک فکر و منطقی بزرگ شده دیگه…خیلی کوچولو چندتایی بوسیدمش…رفتم کنارش دراز کشیدم…دستمو بردم زیر سرش خودش سرش بلند کرد دستمو مث بالش گذاشتم زیرش…چرخیدیم روبروی هم…گفتم محبوبه…ببین چی میگم.خدایی نکرده مجبور به رابطه و ازدواج با من نباشی ها…ببین من برای بابا مامانت خونه رهن و اجاره کردم…پول رهنش رو دادم…پول اجاره اش هم خودشون کار می‌کنند وانشالله پرداخت می‌کنند… بابات گفت تا چند روز دیگه اسباب وسایل میارند…دیگه راحتی و میتونی خوب بگردی بری بیایی…فک نکن این کارها برای ازدواج با تو بوده خدا شاهده که نه…برای وجود تو بوده اما من تو رو تا الان مث دخترم نگاهت کردم…اصرار زیاد پروینه که تو رو خیلی دوستت داره و میگه من با محبوبه باهم کنار می‌آییم… بهم تو رو پیشنهاد کرده…گفت یعنی تو خودت منو دوستم نداری…خندیدم…گفتم دیوونه من از خدامه.چرا نخامت…خوشگلی خانومی نجیبی…درس خونی…چی کم داری که من نخامت…از خدا میخام…راستش باید ببخشیم از روزی که لختت رو هم دیدم میدونم کم وکسری نداری.گفتم که بدونی…گفت وای خدا مرگم بده…پروین همش تقصیر توئه…گفت به قرآن من دوستت دارم.مگه یک زن از شوهرش چی میخاد که تو نداشته باشی…از همه بیشتر مهربونیه که داری…نه به من و خانواده که دیدم با همه مهربونی…خوشگل و خوشتیپی…جوونی.خودت بد فکر میکنی…اگه معیار کسی پول و امکانات باشه همه رو داری…پس من چی میخام که نداری…من میخامت ولی تویی که همش شک و شبه درست میکنی…گفتم ولی یک چیزی رو تو نمیدونی…گفت چی رو…گفتم روزی که رفتم پیش بابات همون اول بهم گفت اگه برای دخترمه واونو ازم میخای نمیخام که آزادم کنی…تو نگاهش داشت بامن حرف میزد…فک نکنم راضی به ازدواج منو تو بشه…گفت اون فک کرده تو فقط برای لذت خودت منو میخای آدم کم سوادیه اما خیلی زرنگه…همیشه هم حرف آخر رو اول میزنه…گفتم ببین.اینها ۳۰۰میلیون سفته باباته…بده بهش…فقط بدون که من برای وجود خودت اینکارو کردم…خیالت راحت نمیخام بعدا از پدرت بشنوی میثم هم گرو گرفته…بیا عزیزم قایمشون کن تو کیفت…گم نکنی بابات بدبخت میشه ها…دوست داشتی بهش بده دوست نداشتی پیش خودت نگهشون دار…دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.ساکت بود.گفتم چی شده…هیچچی نگفت…من نشستم روی تخت…باخودم گفتم بزار خوب فکراشو بکنه…بعدا پشیمون نشه…خودش بلند شد اومد نشست روی پاهام…خیلی ناز لبامو بوسید…دستاشو انداخت دوطرف صورتمو ومنو نگاهم کرد…گفت تو بهترینی.حتی اگه تو هم نیای خواستگاریم…بهت قول میدم خودم خودمو از بابام برات خواستگاری میکنم…نترس بهت قول میدم…من فقط مال توام.توهم فقط مال منی…روسری و بلوز قشنگش رو خودش در آورد.گفت فقط برای اینکه بدونی از ته دلم بهت گفتم که دوستت دارم…بلند شد دامنش رو در آورد فقط با همون ساپورت تنگ و نازکش بود.و سوتین…اندام ناز و گوشت آلوی قشنگی داشت…لامصب چشمایی داره آدمو روانی میکنه.خودش رفت رو تخت دراز کشید.رفتم کنارش.دست راستمو کردم زیر گردن و موهاش.آروم سرش و کشیدم جلو و خیلی زیاد بوسیدمش.پا به پای من منو بوسید.آروم سوتینش رو دادم بالا…بازش نکردم.دادمش بالا

سینه های زیبایی داشت…گفت به غیر دخترت هیچکی دستشون نزده فقط مال تو هستن…بهت قول میدم غیر بچه یا بچه هامون کس دیگه هم نتونه بهشون دست بزنه.چشمای قشنگشو بوسیدم.مست نگاه و سینه هاش بودم…با لبام آروم نوکشون رو میگرفتم…ولی نمی‌کشیدم… فقط بو میکردم…زیر بغلهای تپل و قشنگی داشت…خیلی خوشگل بود وهست…چقدر آروم مالش میدادم اون دوتا انار بهشتیش رو، ساکت بود.اروم دستمو گذاشتم روی کوس تپل و نرمش…نگاهم کرد…گفت اونم مال خودته…میخای ببینیش.منتظر حرفم نشد…آروم خودش کشید پایین…شورتش با ساپورتش با هم اومدن بیرون…یک کوچولو مو داشت ولی دنیای زیبایی بود…از بالا بوسیدم تا پایین…نقطه به نقطه…روی نازش مکث کردم…چندتا بوس گنده ازش کردم.شلوار رو تا ته دادم بیرون…پاهاش رو باز کردم.با سر رفتم روی کوسش…گفت بخورش…قبلا پروین برام چندبار خورده خیلی دوست دارم…خیلی…گفتم باشه خاتون خوشگل من…چقدر من کوس قشنگش رو براش بوسیدممو لیسیدم…آروم آه کشید.گفت مرسی قربونت بشم…خیلی خوب بود…گفتم آروم شدی…گفت آره.تب و تاب دلم آروم شد…همش تقصیر این پروین… خندیدم گفتم قربونش بشم که راه منو هموار کرده…گفت پاشو قربونت بشم…میخام ببینم مرد من چی تو لباسش برام قایم کرده…پروین میگه اگه مردها ارضا نشن بدجوری عصبی میشن…پس پاشو…بلند شدم…آروم من هم کشیدم پایین…کیر من مث مال بعضی از دوستان غول بیست و چند سانتی نیست.۱۷سانته و کلفتیش هم قابل قبوله…نگاهش کرد…گفت چی خوشگله…میدونم این دمار از روزگارم در میاره…ولی ناز و قشنگه…چی سفت و سخته…گفتم بلدی بخوریش…گفت فقط توی فیلم‌های گوشی پروین دیدم…گفتم این پروین رو باید بعدا به حسابش برسم…گفت میثم جون دیگه دیره…حالا باید شوهرش به حسابش برسه.اروم کیرمو کرد توی دهنش…لیسش میز د میمکید…خوشگل می‌خورد…نگاهش کردمو بوسیدمش…گفتم روی تخت دمر شو…گفت میثم جون خیلی درد داره.گفتم قربونت بشم.نمیزارم پشتت…گفت وای جلو که الان نه…گفت عزیزم از پشت لای پاهات میزارم…خندید.گفت مرسی…بوسم کرد ودمر شد…خودمو کشیدم روش با کمی آب دهن…کیررو فرستادم لای پاهای ناز و کون گنده قشنگش…چندتا خوشگل تلمبه زدم…گفت سرشو بزار تو پشتم اشکال نداره…پروین اونو چندبار بیچاره کرده.گفتم نمیخام دردت بگیره…گفت مهم نیست… بکنش…آروم آب دهن زدم و با ملاحظه سرشو فرستادم توی سوراخش…آخ و اخش در اومد…گفت وای چقدر کلفته…گفتم درش بیارم…گفت نه اتفاقا بزار توش باشه دراز بکش روی من…میخوام گرمای بدنت رو حس کنم…گفتم جانم باشه…کیرم داخلش بود…تقریبا از سرش یکمی بیشتر…روش دراز کشیدم…یک دقیقه نبود.گفت میثم یکمی خودتو شل کن.گفتم باشه…وای دمشگرم خودش آروم کونش رو هل داد عقب کیرم بیشتر رفت داخلش…خودش هم اخو واوف کرد…گفت خوب شد…گفت آره کیرم دولا شده بود دردش میومد…صورتشو برگردوند…بوس قشنگی بهم داد…چندتا تلمبه قشنگ زدم…باور کنید از ناله و صدای قشنگش بیشتر ارضا شدم…آخه خیلی ناز گریه کرد…لحظه آخر فشار رو بیشتر کردم…تا ته فشار دادم و آبم و ریختم داخلش…از روی بدنش بلند شدم.دستمال برداشتم تمیزش کردم…بعدش در اتاقم و بستم…بردمش زیر دوش…توی بغلم مث پری دریایی بود…موهاش اینقدری پر پشت و بلند بود…زیر آب خیس که شده بود…سنگین شده بود…ژیلت خودمو برداشتم…یک‌جوری تمام بدنشو تراشیدم. برق افتاد بدنش…چرخوندمش. از سوراخ کون قشنگش تا کوس ناز و تپلش رو همه رو چندین و چند بار لیسیدم.سرپا دوباره از پشت گذاشتم لای کون تپلش و سینه هاشو گرفتم…خیلی خوشگل ده دقیقه ای بیشتر شد باهم توی یک حال و هوای دیگه بودیم…باور کنید چند سال جوونتر شدم…نزدیک نیم ساعت فقط توی وان توی بغل هم خوابیده بودیم.با موهای خوشگلش بازی می‌کردم… اومدیم بیرون…گفت میثم…گفتم جانم…گفت میخوام از امشب پیش تو بخوابم…چی پروین باشه چی نباشه.نگاهش کردم.گفتم قربونت بشم من که از خدامه…گفت من الکی به مامان بابا میگم…که من باید توی خوابگاه باشم که خرجم با دولت باشه اگه نه باید پول بدیم…اونوقت شبها میام پیش تو…ببین چطوره خوبه؟گفتم عالیه…گفت میدونی چیه…من دیگه تصمیم خودمو گرفتم کسی هم نمیتونه منو منصرف کنه…گفتم فردا کارت ملیت و بردار بریم فعلا صیغه دائم خودم باش با مهریه…بعدش تا بابات راضی بشه عقدت کنم…گفت هر چی تو بگی قربونت بشم…اومد توی بغلم…صبح اول وقتی بردمش پیش رفیقم دفتر قضایی داره…منو معرفی یکی از دوستاش کرد…من هم با مهریه۱۱۴تا سکه و یک سفر حج…صیغه دائمی کردمش…مستقیم بردمش آموزشگاه رانندگی ثبت نامش کردم سفارش ویژه کردم‌.گفتم زود یاد بگیر که میخوام برات یک خودروی خوشگل بگیرم.چون واقعا لازمش هم بود…پروین خیلی خوشحال بود چند بار بهم تبریک گفت.چند روز بعد پدر مادرش هم اومدن.برادرش هم ۱۸سالش بود درس نمیخوند.دفترچه از شهر خودشون گرفته بود.اونو هم هماهنگ کردیم…آوردمش تهران.

خانواده اش رو سر وسامون دادم…پدر مادرش هر دوسر کار بودن…خودش در هفته فقط ۵شنبه جمعه خونه خودشون بود بقیه هفته پیش من بود…براش یک ۲۰۷ خوشگل گرفتم…خوب رانندگی می‌کرد.ولی چادر رو از سرش در نمی‌آورد…گوشی و ماشین رو میزاشت خونه من.شبهای ۵شنبه جمعه می‌رفت خونه باباش…تا اینکه دخترم گفت بابا.من میرم خواستگاریش باید عقدش کنی…اون هم تو رو دوستت داره…گفتم نه پدرش راضی نیست…گفت غلط میکنه.اگه تو نبودی تا الان هنوز زندان بود…به حرفم گوش نداد.و رفت خواستگاریش…پدرش گفته بود من از اول هم فهمیدم سلام گرگ بی طمع نیست…ولی من دختر بهش نمیدم…رفته بود دانشگاه دست محبوبه رو گرفته بود برده بود خونه…چند روزی خبر ازش نبود…تا اینکه محبوبه پیام داد میثم کاری بکن…میخاد منو بده پسر عموم…من هم با حکم قضایی و با نامه سند صیغه دائم رسمي مامور برداشتم رفتم در خونه اش…و دختره رو آزاد کردم…جلوی فامیل و پدر مادرش گفت…بابا مرد باش…این مرد بود آقایی کرد تو رو سر وسامون داد.به همه کمک کرد حتی پدرت هم کمک نکرد…براتون کار و خونه گیر آورد از زندان بیرونت اورد… تو کجا و تهران کجا.پسرت رو آورده در خونه خدمت میکنه…این جواب خوبی نیست…گفت همه رو ازم سفته گرفته…گفت بیا همون روز اول تمام سفته ها رو به من پس داد…مامان تو بگو تو که از دست بابا و فامیلش خون گریه میکردی…تو که از اول میدونستی بگو چرا حرف نمیزنی.من که ازت اجازه گرفتم.پدر جان مامانم چی خیری از تو دید که من از بچه برادرت ببینم.حتی برادرش هم گفت بابا.این مهندس مرد خوبیه…محبوبه هم که خودش میخاد چکار داری…به برادرش گفت…ببین.از جیبش سوییچ ماشینش و گوشیش رو در آورد… گفت کدوم پسر عمو و عمو برای زنهاشون ازین کارا کردن…منو فرستاده گواهینامه گرفتم.ماشین به نام خودم کرده…هوای همه تون رو داره…برای چی نامردی پدرجان.‌به قرآن من خودم این و خواستمش…بابا من عاشق این آدمم… من که چی راضی باشی چی نباشی شوهرمه باهاش میرم ولی تو دلتو پاک کن…خیالت راحت من زن اون پسر عمو چلغوزم نمیشم…باباش گفت باشه مبارک باشه…برو خوشبخت بشی…الان محبوبه خانوم همسر قشنگ و خوب منه…و اندازه تمام این دنیا دوستش دارم…میخام روز عروسی دخترم براش عروسی هم بگیرم…و انشالله حتما میگیرم…به امید خوشبختی تمام جوون‌ها.

نوشته: میثم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.