رفتن به مطلب

داستان آنال سکس دختر آدامس فروش


migmig

ارسال‌های توصیه شده


دخترک آدامس فروش - 1
 

18 سالمه و بزرگترین تغییر مسیر زندگیم از دوازده سالگی شروع شد
وضع زندگیمون به حدی داغون بود که مجبور بودیم خودم و خواهرم که دوسال ازم بزرگتر بود تو پمپ بنزین آدامس بفروشیم آخر شبم پول هر چی فروختیم رو بدیم به پدر معتادمون و اگه دست خالی میومدیم خونه کتک حتما رو شاخش بود
من نسبت به خواهر مریم خوشگل تر بودم و یکمی تپل تر بودم البته غذا زیاد گیرمون نمیومد ولی کلا بدن من تو پر تر از مریم بود
با اینکه مریم از من بزرگتر بود ولی حواس من بیشتر بهش بود و این وسط هم یاد گرفته بودم با یکم مظلوم نشون دادن صورتم حداقل یکم آدامس بفروشم البته بعضی وقتا پول صدقه هم بهمون میدادن که خیلی کمکمون میکرد که حداقل شب زودتر بریم خونه و کتک نخوریم
مامانم که کلا بیخیال ما شده بود و همش با پدر معتادم جرو بحث و دعوا میکرد و نهایتا با یه دست کتک مفصل ساکت میشد
هیچوقت فراموش نمیکنم یه روز تابستون یه ماشین خارجی شاسی بلند اومد کنارم
یه زن و شوهر بودن بهم گفتن همه آدامسها تو بهمون بده و چند برابر پول کل آدامسا بهم دادن
انقدر خوشحال بودم که نمیدونستم چکار کنم خانومه میگفت تو چقدر نازی آخه کی دلش اومده تو رو بزاره اینجا آدامس بفروشی
آقاهه هم بهم گفت غذا خوردی؟
گفتم نه… گفت صبر کن تا بنزین بزنم میرم واست میگیرمو میارم
بنزینشونو زدن و رفتن و یکم بعد اومدن و صدام زدن
آقاهه گفت خوشگل خانوم اسمت چیه؟
گفتم مونا… خانومش گفت اسمتم مثل خودت خوشگله
از این حرفا زیاد می شنیدم و گاهی هم مردم غذا بهمون میدادن اما این سری یه ظرف بزرگ چلو کباب با مخلفات کامل و حجم غذا انقدر زیاد بود که غذای کل خانواده من میشد
صدای مریم زدم
بدو بدو اومد و سلام کرد… گفتم اینم خواهرمه… آقاهه چند تا سوال ازمون کرد که چندتا بچه هستید و از پدرمون پرسید… مریم یواشکی میگفت بهشون راستشو نگو ولی اونا انقدر مهربون بودن که حس میکردم هرچی بیشتر بدونن بیشتر کمکمون میکنن
خانمش گفت چند روز دیگه واستون یکم لباس میارم
و رفتن
چند روزی گذشت و من اون پول رو برای چند روزم تقسیم کردم که اگه آدامس نفروختم بجای اون بزارم
بالاخره اون خانوم و آقا اومدن کلی لباس واسمون آوردن و بازم بهمون غذا دادن و آدامسامونو خریدن
انقدر مهربون بودن که آرزو کردم کاشکی همیشه میومدن و آدامسامو میفروختم
حتی یادمه آقاهه دم رفتن گفت ولی تو از خواهرت خوشگل تری
بهش گفتم مرسی و بالاخره رفتن
یک هفته ای گذشت و من تا چند روز منتظر بودم بیان اما خبری نشد و دیگه کم کم بیخیال شدم
اما مزه اون غذاها رو هیچوقت فراموش نکردم
دوهفته گذشته بود که یباره تو پمپ بنزین داشتم به یه ماشینی آدامس میفروختم که دیدم یه ماشین واسم بوق میزنه… سرمو برگردوندم و همون ماشین رو دیدم… انقدر خوشحال بودم انگار دنیا رو بهم دادن… دویدم سمتشون و دیدم اون آقاهه تنهاست… طبق سری قبلی بهم یه دست غذا داد و بازم بهم پول داد و گفت ببخشید این سری دیر اومدم ولی خانومم سفارش کرده حتما یه سر به مونا بزن
خیلی خوشحال بودم که تو این دنیا به این بدی یه نفر به فکر من بود
خلاصه یکی دو ماهی گذشت و اون آقا هر چند روز که واسه بنزین زدن میومد کلی کمک من میکرد
یبار که اون آقا اومد صدام کرد و بعد کلی صحبت گفت دوست داری بریم تو رستوران یه غذای خوب خودت انتخاب کنی و بخوری
گفتم من اصن تا حالا رستوران نرفتم… اما اون آقا گفت من همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم حالا تو دختر منی و من میبرمت رستوران
یکم سخت بود بهش اعتماد کنم واسه همین گفتم مریم میبینه و به مامانم میگه و اونم منو میزنه
اون آقا هم گفت باشه هرجور راحتی خوشگلم
بازم این سری هم بهم کمک کرد و رفت
اون روز کلی حسرت خوردم که چرا باهاش نرفتم
چند باری همین اتفاق افتاد تا اینکه دوباره همین پیشنهاد رو بهم داد و گفت اگه از مریم میترسی من میرم جلوتر و تا حواس مریم نیست بیا سوار شو
بهش گفتم باشه و به مریم گفتم من میرم یکم جلوتر تو خیابون شاید بیشتر بفروشم و رفتم سوار ماشین آقاهه شدم
از لباسام خجالت میکشیدم بهش گفتم لباسام قشنگ نیستن و تو رستوران راهم نمیدن
اونم گفت وقتی با منی همه جا راهت میدن بعدشم اگه نگران لباساتی میتونیم باهم بریم یه لباس خوشگل واسه دخترم بخریم
گفتم نه مرسی باید زود برگردم به مریم گفتم زود میام
چند دقیقه ای تو راه بودیم تا اینکه رسیدیم به یه رستوران خوشگل
وقتی رفتیم تو همه نگاهم میکردن ولی جون با اون آقاهه بودم کسی چیزی بهم نمیگفت
نشستیم رو صندلی و یه نفر اومد و گفت چی میل دارین؟
آقاهه گفت این خانوم خوشگل مثل دخترمه هرچی دوست داره واسش بیارین
من از غذاها فقط جوجه و کباب رو بلد بودم واسه همین جوجه سفارش دادم
کلی با اون آقاهه صحبت کردیم و بهم گفت دوست داری من بابایی تو باشم و تو دختر من
گفتم آخه مگه میشه
گفت آره ولی به هیچکسی چیزی نمیگیم وگرنه نمیزارن
گفتم حتی با خانومتون
گفت حتی به خانومم
گفت من از امروز بهت پول میدم که نگران آدامس فروختنت نباشی
چشمام از خوشحالی برق میزد ولی باید باز برمیگشتم به اون پمپ بنزین لعنتی
حسابی ته دلم ذوق داشتم…اونقدری که همه آدامس هامو ریختم تو آشغالی و به مریم الکی گفتم همه آدمسامو فروختم
قرار بود چیزی به مریم و هیچکسی نگم چون اگه میفهمیدن اون آقاهه دیگه کمکم نمیکرد
خلاصه هر چند روز یکبار میومد دنبالم و میرفتیم رستوران و غذا میخوردم و کلی بهم خوش میگذشت
حتی یبار بهم گفت دوست داری بریم شهربازی و من از شدت خوشحالی گفتم واااای خیلی دوست دارم
گفت پس اگه دوست داری بریم باید مریم رو بپیچونی
یه برنامه ای چیدم که از اون روز به بعد من یه پمپ بنزین دیگه برم و مریمم همونجا بمونه اینجوری مثلا هم من آدامس بیشتری می فروختم هم کمک مریم میکردم و بهش پول میدادم
بالاخره با اون آقاهه چند روز بعد هماهنگ کردم و ظهر به بهونه رفتن به پمپ بنزین دیگه رفتیم رستوران
آقاهه بهم گفت اگه بهم بگی بابایی حس میکنم بیشتر دخترمی و بیشتر دوستت دارم
از اونجایی که من یاد گرفته بودم یکم زبون بریزم تا بتونم آدامس بفروشم یه لبخندی زدم و گفت باشه بابایی
اون آقاهه هم گفت آفرین حالا شد
حالا که تو دخترمی باید بریم واست لباس بخرم
شاید این لحظه ها بهترین اتفاقای زندگیم بودن اومدن بابایی جدید به زندگیم و خوشی هایی که شروع شده بود
بعد از غذا رفتیم چند جا لباس انتخاب کردم
به بابایی گفتم خب این لباسا رو که من نمیتونم جایی بپوشم بابایی گفت خب هر موقع با من بودی میتونی بپوشی چند تا هم لباس خونگی خوشگل بود که گفتم خب اینا رو که بیرون نمیتونم بپوشم بابایی هم خندید و گفت خب اگه دوست داشتی اومدی خونمون بپوش دیگه چی
گفتم یعنی میتونم بیام خونتونم
بابایی گفت آره تو دخترمی چرا نمیتونی
انقدر ذوق زده بودم که فقط حرف میزدم بابایی منو برد یه پارک و لباسامو عوض کردم
انقدر خوشگل شده بودم که همه نگاه میکردن
حتی بابایی هم با دیدنش گفت چه خانومی شدی و یه بوس کوچولو رو لپم کرد
بلد بودم چجوری خودمو لوس کنم تا بتونم بیشتر خودمو جا کنم
خلاصه اون روز عصر با رفتن به شهر بازی و کلی تفریح و برگشتن باز رفتیم لباس عوض کردم و عقب تر پمپ بنزین پیاده شدم
مریم با دیدن من گفت معلوم هست کجایی
گفتم چند تا پمپ بنزین رفتم تا یه جایی پیدا کردم اونجا به صاحبش رفتم من تنهام و اونم گفت همینجا آدماساتو بفروش و کلی هم فروختم
مریم گفت خب منم میام دیگه
گفتم نه بهشون گفتم تنهام ولی قول میدم هرچی درآوردم نصف نصف کنیم ولی قول بده به کسی حرفی نزنی نصف پولم که بابایی بهم داده بود تا به مریم بدم برای ساکت بودنش بهش دادم
دو روز بعد دوباره بابایی اومد و چند تا کوچه جلوتر ایستاد و منم رفتم و سوار شدم
چند باری رفتیم باغ وحش و پارک و جاهای تفریحی و حدود یک ماه میگذشت تا اینکه بابایی بهم گفت دوس داری اون لباسای خونگی رو بپوشی
ذوق کردمو گفتم یعنی بیام خونتون
بابایی خندید و گفت اگه میدونستم اینقدر خوشحال میشی اول از همه میرفتیم اونجا و راه افتادیم سمت خونشون
نیم ساعتی تو راه بودیم تا به یه باغ رسیدیم
انگار بهشت بود بابایی در رو با کنترل باز کرد و رفتیم تو
چقدر قشنگ بود مخصوصا ساختمونش انگار کاخ بود
پیاده شدم
چقدر خنک بود… کنارمون یه استخر بود به بابایی گفتم شما اینجا شنا هم میکنید
بابایی گفت آره دوست داری تو هم شنا کنی
گفتم آره ولی بلد نیستم
بابایی گفت خب بابایی یادت میده و دستشو انداخت دور گردنم
گفتم بابایی پس خانومت کجاست بابایی گفت ما چند تا خونه داریم و خانومم هم سرکاره اگه میخواستیم بریم توی اون خونه خیلی تو راه بودیم ولی خوشگلترین خونمون همینه
رفتیم از پله ها بالا و رفتیم داخل
انقدر خونشون بزرگ بود که ادم گم میشد توش
بابایی گفت من میرم یه شربت خوشمزه درست کنم تو هم برو لباسات تو اتاقه آخریه بپوش و بیا
چند دقیقه ای محو خونه و وسایلش بودم و آرزو میکردم کاش واسه همیشه اینجا زندگی میکردم
تو اتاق لباسامو عوض کردم و دونه دونه میپوشیدم
خیلی خوشگل بودن و انتخاب بابایی بودن فقط تنها مشکلشون این بود که بدنم توشون معلوم بود مثلا شلوارک کوتاه تا بالای رون پام بود با لباسی که شکمم معلوم بود
یا مثلا یه دامن کوتاه با یه تاپ بندی حتی چند تا شورت خوشگل هم بود ولی روم نمیشد جلو بابایی بپوشم
بابایی یهو اومد تو اتاق و منو با شلوارک و اون لباس کوتاهه دید
من حسابی خجالت کشیدم و گفتم اینا خیلی کوتاهه اما بابایی گفت اینا مده و دخترا جلو باباشون از اینا می‌پوشن تو هم عادت میکنی
گفت چون نپوشیدی پیشت یجوری و گفت بیا داشت شربت درست میکرد
رفتم تو پذیرایی تلویزیون روشن بود و داشت ماهواره نشون میداد
شربت رو دستم گرفتم و نگاه به اون تلویزیون بزرگ کردم و فیلم دیدم
شربتش بهترین مزه ای بود که تو عمرم خورده بودم… مزه آلبالو میداد و چند دقیقه بعد از اینکه خوردم خیلی حال خوبی داشتم
بابایی کنارم نشست و بغلم کرد
گفت اصن از این به بعد بیا اینجا و با هم کلی تفریح میکنیم
سرمو تکون دادم و نگاه بابایی کردم دلم میخواست ماچش کنم ولی روم نمیشد واسه همین سرمو گذاشتم رو پهلوش و خودمو جا کردم تو بغلش
بابایی گفت چقدر دوستم داری؟
گفتم خییییلی انقدری که دلم میخواد ماچت کنم بابایی
بابایی بلندم کرد و نشوندم رو پاهاش و گفت میدونی منم خیلی دوستت دارم
گفتم آره از کارایی که واسم میکنی معلومه
بابایی وفت میدونستی من کسایی که دوسشون دارم رو چجوری بوس میکنم اصن میدونی دختر و یاباهای واقعی همو چجوری بوس میکنن
گفتم نه نمیدونم
گفت لبتو اینجوری غنچه کن… منم لبمو غنچه کردم و بابایی لبمو بوس کرد
کلی خجالت کشیدم ولی نمیدونم چرا خوشم اومده بود
بابایی گفت پس هر موقع دوستم داشتی لب همو بوس میکنیم باشه… گفتم باشه و بابایی یبار دیگه لبمو بوس کرد و سرمو گذاشت رو سینش و موهای بلندمو نوازش کرد
یه دست دیگشم روی رون پام بود و اونم ماساژ میداد
اون روز هم تموم شد و منو بابایی چند بار دیگه هم رفتیم خونه ش و اونجا کلی فیلم دیدیم بازی کردیم حتی شوخی شوخی کشتی گرفتیم البته بابایی چون سنگین بود وقتی می افتد ردم دیگه نمیتونستم تکون بخورم و با بوس تمام صورتمو بوس میکرد منم فقط میخندیدم
حتی یه فیلم نشونم داد که یه پدر دختر بودن که بوسشون طولانی بود، طولانی تر از بوسه ما
تقریبا هر دو سه روز یکبار کارمون همین بود بابایی میومد دنبالم میرفتیم خونه غذا میخوردیم یا فیلم می دیدیم کلی حرف میزدیم و بازی و شوخی حتی آهنگ میزاشت و دوتایی میرقصیدیم تا اینکه یک بار به بابایی گفتم پس کی میریم شنا یادم بدی
بابایی گفت خب باید لباس شنا دخترونه واست بخرم
با گوشیش چند تا عکس شنا نشونم داد همشون خوشگل بودن ولی فقط شورت بودن با یه چیزی مث سوتین که سینه رو میپوشوند واسه همین به بابایی گفتم اینا خیلی لختن و نمیشه با لباس بریم شنا یادم بدی… بابایی گفت خب لباس شنا دخترونه اصن همینه و با لباس خونگی نمیشه رفت تو استخر
یکم من من کردم و گفتم پس ولش کن
احساس کردم بابایی ناراحت شد با گوشیش چندتا فیلم خارجی نشونم داد که دخترا لب ساحل بودن و همین شکل لباسا تنشون بود ولی من چون دوست نداشتم حرفی نزدم
خلاصه اون شبم با نشستن پای فیلم و تنقلات تموم شد و بابایی منو رسوند پیش مریمو رفت
این سری خیلی منتظر بابایی موندم اما نیومد سه چهار روز گذشت و چشمم به خیابون بود… یک هفته شد و دیگه مطمئن بودم خبری از بابایی نیست
خودم میدونستم چه اشتباهی کردم و حسابی پشیمون بودم به خودم میگفتم بابایی چون سطحشون بالاست سعی کرد سطح منم بالا بیاره اما من خودم خراب کردم
از طرفی هم آدامس کم میفروختیم و پدر معتادم دوباره داشت قاطی میکرد مریم هم می گفت چرا نمیری اون پمپ بنزینه که یکم بیشتر بفروشی
ده روزی شد حالم بد بد بود که یباره ماشین بابایی رو دیدم یه نگاهی بهم کرد و رفت دوباره جایی که سوار میشدم
به مریم گفتم من میرم همون پمپ بنزینه و رفتم پیش بابایی
انقدر از دیدن بابایی خوشحال بودم که تا سوار شدم محکم بغلش کردمو گفتم ببخشید که حرفتو گوش نکردم از این به بعد هر چی گفتی همون کارو میکنیم
بابایی گفت پس لبتو غنچه کن و یه بوس از لبم گرفت ولی من چون میخواستم بیشتر خودشیرینی کنم بی هوا محکم لب بابایی رو بوس عمیق کردم… بابایی هم لبمو گذاشت تو دهنش و مکید… از این کارش تعجب کردم ولی هم حس خوبی بهم داد هم مطمئن شدم بخشیدم
گفت خب بریم خونه که یه سوپرایز خوب واست دارم
راه افتادیم و رسیدیم خونه
طبق هر بار یه شربت خوشمزه واسه جفتمون زد و یه چیزی مث آب هم بهش اضافه کرد
به بابایی گفتم راستی این چیه که شما همیشه به شربت میزنی
بابایی گفت این یه جور شربته که باعث میشه حالت بهتر بشه و شادتر بشی
شربت مونو خوردیم و بابایی رفت و چند تا لباس آورد که رنگای خوشگلی داشتن
گفت یکیشونو انتخاب کن و بپوش همشون خوشگل بودن ولی یه شرت کوچولو داشتن که با یه سوتین بود
یه دونه که رنگش سفید و صورتی بود و سوتینش عکس صدف داشت برداشتم و تو اتاق بردمو پوشیدم
خیلی خوشگل بود ولی روم نمیشد از اتاق بیام بیرون… بابایی صدام کرد و گفت خجالت نکش اینم مث لباسات عادی میشه
رفتم بیرون لپام از خجالت سرخ شده بودند… بابایی هم خودش لخت شده بود و یه شورت شنای رنگ سبز پوشیده بود… بابایی با دیدن من نگاه بدنم کرد و رفت وااای دختر چه خوشگل شدی منم نگاه به بدن لخت بابایی کردم… اولین بار بود اینجوری میدیدمش… با 42 سال سن بدن خوبی داشت… نه شکم داشت نه لاغر بود… بدنش مو داشت و سفید بود…
اومد جلو بغلم کرد و همینجوری بردم تو استخر
با اینکه از خجالت سرخ شده بودم هیچ عکس العملی نداشتم ولی حس خوبی بود
آب استخر سرد بود و با بابایی رفتیم تو آب
یکم هول شده بودم و بابایی رو محکم بغل کردم بابایی گفت نترس و بهم بچسب… دست بابایی زیر باسنم بود و منو میکشوند بالا و بهم گفت نفستو حبس کن تا با هم بریم زیر اب
کلی اون روز بابایی آب بازی کردیم و انقدر بابایی رو دوست داشتم که همونطور که تو بغلش بودم چند تا بوس عمیق به بابا دادم و بابایی میگفت آدمایی که دختراشون رو دوست دارن لب دختراشونو میخورن
خلاصه چند باری کارمون همین بود ومن به عشق استخر و شنا میومدم پیش بابایی
بابایی هم سعی میکرد بهم شنا یاد بده و توی آب دستشو زیر شکمم میزاشت یه برعکس دستشو زیر کمر و باسنم میزاشت و می گفت پا بزن… گاهی هم بابایی میزد رو باسنم که شرت نصفشو پوشونده بود و میگفت کون تپلی من کیه و منم میخندیدم…
بابایی عاشق ماساژم بود و گاهی منو ماساژ میداد یا بهم میگفت بیا منو ماساژ بده و منم سعی می‌کردم ماساژش بدم اما چون دستم جون نداشت بابایی به شوخی میفته انگار مورچه رو بدنم راه میره و دوتایی میخندیدیم
بابایی یبار بهم گفت یه ماساژ هست که با دهن هست و خیلی خوبه یبار واست انجام میدم و منم چون عاشق ماساژ بودم بهش گفتم باشه
یبار که از استخر اومدین بیرون بابایی گفت بریم ماساژ با دهن رو یادت بدم که تو هم یاد بگیری
منم قبول کردم اما بابا گفت باید قبلش بریم حموم که خوب بشورمت یکم من من کردم و گفتم نمیشه خودم برم قول میدم خودمو تمیز بشورم بابایی گفت اگه دوست نداری اشکال نداره… ترسیدم دوباره ازم ناراحت بشه واسه همین گفتم اشکال نداره و بابایی گفت منو تو که الان لخت تو استخر تو بغل همیم چه فرقی میکنه تو حمومم همینه فقط یکم شامپو بدن میزنیم به هم
دستمو گرفت و رفتیم تو حموم… یه جایی بود مث استخر کوچیک که بعد فهمیدم اسمش وان هست اونجا رو پر آب گرم کرد و یکم شامپو ریخت و بهم گفت لخت شو و خودشم با مایو ایستاده جلوم
منم با یه شورت و یه سوتین
بابایی گفت پس چرا سوتینتو در نمیاری و با خنده گفت کسی با با سوتین نمیره حموماااا
منم خندیدمو گفتم خب زشته
بابایی گفت منو تو قرار شد خجالتی نباشیم مگه سینه تو با سینه من چه فرقی میکنه اگه اینطوره منم با تیشرت باید باشم گفتن آخه مامانم گفته سوتینتو نباید کسی ببینه
بابایی گفت خب لابد سینه مامانت قشنگ نیست که دوست نداره کسی ببینش و گفت تو اصن سینه مامانتو دیدی؟
گفتم آره… بابایی گفت لابد بزرگه و نوکشون گندس… سرمو تکون دادم و گفتم اوهوم… بابایی گفت خب واسه همینه دوست نداره کسی سینشو ببینه… خلاصه راضی شدم و سوتینمو درآوردم ولیی حسابی خجالت کشیدم
سینه هام تازه داشتن درمیومدن و بابایی با دیدنشون گفت خب حالا مثلا چی شد… اتفاقی افتاد… سینه به این قشنگی و دوتایی رفتیم تو وان
بابایی گفت بیا تو بغلم بشین تا یکم ماساژت بدم بدونی تو وان هم چه کیفی میده و پاشو دراز کرد
منم رفتم تو بغلش نشستم و مث خودش پامو روی پاش دراز کردم و تکیه دادم با بابا
بابا هم دستشو انداخت دور شکمم و تکیه داد به عقب
یکم آب ریخت و سعی میکرد شونه هامو بماله حس خوبی بود انگار تو آرامش مطلق بودم و فقط صدای آب میومد که بابایی می ریخت رو شونم چند دقیقه ای گذشت تا اینکه بابا گفت خب بریم دوش بگیریم
یکم شامپو بدن بهم زد و شروع کرد شستنم سینه هامم شست و یکم باهام شوخی کرد و گفت وااای می می شو ببین چه تیزه… خندیدم و گفتم نکن بابایی خجالت میکشم
بابایی کل بدنمو شست و گفت دستتو بیار جلو و شامپو بدن ریخت کف دستم و گفت دستتو بکن تو شرتت و کس و کونتو خوب بشور
با این حرفش هنگ کردم… گفت چیه مگه… مگه اسمشون این نیست؟
گفتم خب اینا فحشه… خندید و گفت اینا اسمشونه کجاش فحشه
گفتم آخه پدرم همیشه به مامانم میگه… بابایی گفت چی میگه؟
سرمو انداختم پایین و یواش گفتم به مامانم میگه کس کش کونی
بابایی خندید و گفت خب اونوقت شما به کص و کون چی میگین
گفتم میگیم با پشتمون میگین پشت به جلو مونم می گیم ناز
بابایی بازن خندید و گفت خب حالا پشتتو و نازتو خوب بشور منم بخاطر اینکه بابایی ناراحت نشه دستمو کردم تو شرتم و حسابی باسنمو و نازمو شستم
بابایی گفت خب بشین تا پاهاتم بشورم… با یه لیف حسابی پاهامو شست کلی خندیدم چون قلقلکی بودم بعدم یه حوله پیچید دورم و خودشم شست و با یه حوله خودشو خشک کرد و منو بغل کرد و برد تو اتاق خودشون رو تخت، و یه شرت صورتی با یه صورتک که چشمک میزد بهم داد و گفت اینو عوض کن تا من یه شربت خوشمزه بزنم تا بیام ماساژت بدم
بابایی رفت خودشم شورتشو عوض کرد و دوتا شربت درست کرد و آورد منم شورتمو عوض کردم و دوبار حوله رو پیچوندم دورم
شربتو که خوردن یکم گلوم سوخت ولی مزش خوب بود بابایی گفت یکم اون شربته که بهت آرامش میده رو بیشتر ریختم که قشنگ حال کنی موقع ماساژ
نشوندم رو تخت و با یه سشوار موهامو خشک کرد
چقدر مهربون بود دلم میخواست بغلش کنم و محکم لبشو بوس کنم
تا سشوار تموم شد بغلش کردم و لبمو غنچه کردم و گذاشتم رو لب بابایی بابایی هم محکم بغلم کرد و لبمو کرد تو دهنش و شروع کرد مکیدن
حس عجیبی داشتم
بابایی خوابوندم و خودشم جوری که روی بدنم فشار نیاد خوابید روم
قبلنم اینکارو کرده بود و شروع کرد لبمو خوردن
یباره زبونشو کرد تو دهنم
خندم گرفت و بابایی گفت از امروز تو قراره یه چیز جدید تجربه کنی و اون ماساژ با دهن باباییه
خیلی هیجانی شده بودم
بابایی گفت این حوله رو در بیار که شروع کنم فقط موقع ماساژ هیچ حرفی نزن تا لذتشو ببری
یه متکا گذاشت زیر سرم و حوله رو از زیرم کشید
چشمش به شرتم افتاد
گفت چه خوشگله و چه بهت میاد
دوباره خوابید روم و لبمو کرد تو دهنش… فک کنم شربته کار خودشو کرده بود چون منم شروع کردم لب بابایی رو خوردن… گاهی بابایی زبونشو میفرستاد تو دهنم و گاهی زبونمو می کشید تو دهنش… چند دقیقه ای همینجوری بود که لبمو ول کرد و رفت گلوم رو شروع کرد با دهنش ماساژ دادن و خوردن… چقدر کیف می داد مخصوصا موقعی که لاله گوشمو کرد تو دهنش
همینجوری با دهن بدنمو خورد تا رفت سمت سینه هام
میخواستم بهش بگم که به سینه هام دست نزنه اما تا اومدم حرف بزنم یکی از سینه هامو کرد تو دهنش و با زبون نوکشو بازی میداد و با دست دیگش اون یکی رو ماساژ میداد… تو ابرا بودم… دلم میخواست این لحظه هیچوقت تموم نشه اما بعد چند دقیقه بابایی با دهنش رفت سمت شکمم… چشم ازش برنمیداشتم… انقدر کیف کرده بودم که بهش گفتم بابایی میشه بازم سینمو ماساژ بدی
بابا اومد بالاتر و لبمو خورد و با دست سینه هامو میمالید
یوااااش بهش گفتم با دهنت…
بابایی گفت چشم پرنسس من ولی قرار شد حرف نزنی
گفتم آخه نمیدونی چقدر خوبه… واقعا راست میگفتم وقتی میخوره تو دلم یه جوری میشد… بابایی گفت از این خوب ترم میشه یکم صبر کن و دوباره سینمو کرد تو دهنش و شروع کرد مک زدن
چند دقیقه ای گذشت تا اینکه بابا گفت بسه؟
با چشم گفتم آره اما دلم میخواست تا ابد این کار رو ادامه میداد کم کم خورد تا رسید به شکمم لبشو گذاشت رو شکمم و با دهنش صدای گوز درآورد
دوتایی خندیدیم… بابایی گفت دختر بد چرا میگوزی؟
منم گفتم خب تو بودی… بابایی خندید و گفت از شکم تو بود… نمیدونم چرا بهش گفتم مریم رو ندیدی هم میگوزه و دوتایی زدیم زیر خنده
بابایی بهم گفت بچرخ و منم چرخیدم و رو شکمم خوابیدم از پشت گردنم دوباره شروع کرد خوردن و ماساژ دادن و روی کمرم رو بوسید و یه گاز از باسنم گرفت و گفت کون تپلی من… دیگه زیاد خجالت نکشیدم چون قبلنم میزد رو باسنم و همینو میگفت
گفت بچرخ دوباره و رفت پایین پام
پامو گرفت تو دستش و شروع کرد بوسیدن… گفتم کثیفه بابایی اما اون گفت خودم شستمت و تمیزی بعدشم مگه میشه دخترم کثیف باشه و انگشت پامو کرد تو دهنش
چقدر گرم بود و حس خوبی میداد… تمام انگشتامو یکی یکی کرد تو دهنش و بوسید و اومد بالاتر تا زانو و رون پامو مرد تو دهنش و یواش زبون میزد
حس عجیبی داشتم ولی هر چی بود تو ابرا بودم
بابایی همینطور اومد بالا تا رسید به بالای رون پام پاهامو باز کرد و کنار نازمو کرد تو دهنش و شروع کرد خوردن… نفسم تغییر کرده بود و بابایی هم تند تند زبون میزد و یواش گاز میگرفت
یه نگاه بهم کرد و گفت دوست داری؟
گفتم آره خیلی خوبه… اون طرف رون پامم خوردتا رسید کنار پام… بعد از چند دقیقه بابایی گوشیشو آورد و یه عکس ازم گرفت و گفت چشماتو ببین چه خمار شده… راست میگفت چشمام داشتن بسته میشدن
بابایی خوردنو ادامه داد تا اینکه یکباره کنار شرتمو زد کنار و نازمو کرد تو دهنش…
یهو گفت وااای کس کوچولوت چه آبی انداخته شیطون و نازمو کرد تو دهنش
قلبم با سرعت هزار میزد و دلم میخواست جیغ بزنم… نفس نفس میزدم مخصوصا وقتی بابایی زبونشو سیخ میکرد و فشار میداد رو نازم
لبمو محکم گرفته بودم که صدام در نیاد… بابایی گفت خجالت نکش و راحت باش… اگه دوس داری ناله کن…
با این حرفش شروع کردم ناله کردن چند دقیقه ای بابایی هم خورد هم با انگشتش میمالید
داشتم دیوونه میشدم که یباره جیغ زدم و بدنم لرزید… انقدر حسم عجیب بود که تا حالا تجربه نکرده بودم
بابایی قربون صدقم میرفت و میگفت فدای دختر حشریم بشم که تو دهن بابایش ارضا شد
و اومد بالا و لبشو گذاشت رو لبم و شروع کرد خوردن
بهم گفت ماساژت چطور بود
گفتم عالی بود بابایی تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بودم
همونطور که تو بغل بابایی بودم خوابم برد
وقتی بیدار شدم لباسمو عوض کردم و برگشتم پیش مریم… گاهی مجبور بودم خودمو کثیف کنم تا مریم نفهمه کجا بودم
سه روز بعد دوباره بابایی اومد دنبالم دل تو دلم نبود انقدر ذوق زده شدم که فوری رفتم سوار شدم
بابایی رو بغل کردم و گفتم دلم واست تنگ شده بود
بابایی هم لبمو بوس کرد و گفت منم همینطور خوشگلم
حالا کجا بریم، بریم خونه یا بریم بیرون… فوری گفتم بریم خونه… بابایی خندید و گفت پس دلت باز ماساژ میخواد نه؟
با سر و لبخند گفتم آره و بابایی دستشو گذاشت رو پامو گفت هر بار که میریم جلوتر یه لذت بهتری رو کشف میکنی و امروز واست یه سوپرایز دارم
خودمو لوس کردمو گفتم چیه
بابایی گفت میریم و میبینی… بعد از رسیدنمون مث سری قبل یه شنا رفتیم و بعدم رفتیم یه حموم ولی اینبار بدون اینکه بابا چیزی بگه سوتینمو کندم و با شرت رفتیم تو وان… رفتم و روی پای بابایی نشستم
بابایی بغلم کرده بود و دیگه قشنگ داشت سینمو میمالید و همزمان لبمو میخورد
چند دقیقه ای گذشت تا بلند شدیم و رفتیم زیر دوش
بابایی دوباره منو شست و گفت دستت
دستمو دراز کردم و اونم شامپو بدنو ریخت کف دستم
میدونستم باید چکار کنم
دستمو بردم تو شرتم و پشتمو و نازمو شستم
بابایی حسابی شیطونیش گل کرده بود کش شرتمو کشید و آب ریخت رو نازم و از بالا نگاهش کرد و گفت ببینم تمیز شده یا نه؟ و خندید
گفتم نکن بابایی خجالت میکشم
بابایی هم گفت قرار شد پیش بابایی خجالت نکشی
خلاصه یه حوله پیچید دورمو بازم بردم تو تخت
خودشم رفت که شورتشو عوض کنه
منم شرتمو عوض کردم و منتظر بابایی موندم تا اومد
خوابید کنارم و یکم نگام کرد و گفت تو بهترین دختری هستی که وجود داره و زل زده بود به چشمام و لبشو گذاشت رو لبم
کم کم شروع کرد خوردن
چقدر حس آرامش خوبی داشتم مخصوصا وقتی سینمو کرد تو دهنش دلم میخواست ساعتها ادامه بده صدای ملچ و مولوچش تو کل اتاق پیچیده بود
گاهی وزن سنگینش اذیتم میکرد ولی خودش زود متوجه میشد و دستشو ستون میکرد
شکممو بوسید بوسید تا رسید به شرتم
گفت امروز قراره تجربه های بیشتری کنی و یه راست نازمو از رو شرت بوس کرد و یواش با دندون گازش میگرفت
بهم گفت بچرخم و با پشتمم همین کارو کرد و پشتمو یواش گاز گازی میکرد تا اینکه دستشو برد و دو طرف شرتمو گرفت و یواش شرتمو کشید پایین
حسابی خجالت کشیدم ولی با تعریف بابایی از پشتم و بوسه هاش خجالتم رفت
میگفت چه کون خوشگلی داری چه سفیده و سوراخمو بوس میکرد و زبون میزد
قلقلکم میومد ولی تحمل میکردم تا اینکه بهم گفت یکم جابجا بشم تا یه متکا بزاره زیر شکمم
یکم که سوراخمو خورد زبونشو برد و کشید رو نازم و گفت آخ آخ آخ کس کوچولوت چه آبی انداخته و همشو کرد تو دهنش و میک میزد
انقدر حالم خوب بود که ناله میکردم بابایی زبونشو فشار میداد تو نازم و گاهی هم سوراخمو میک میزد تا اینکه یهو انگشتشو کرد تو سوراخم
یه آیییی گفتم و خودمو جمع کردم
دردم اومده بود
گفتم بابایی درد داره
گفت اگه دوست داری دختر بابایی بمونی باید تحمل کنی اینجوری بابایی هم هر چی بخوای واست میکنه و شروع کرد نازمو خوردن
چند دقیقه ای گذشت تا اینکه از زیر تخت یه چیزی آورد که خیلی خوشگل بود به بابایی گفتم این چیه
گفت این اسمش پلاگه و برای خانوماست گفتم واسه کجاشونه
گفت واسه کونشونه مث آمپول یه لحظه درد داره ولی بعدش خوب میشی و با یه پماد چربش کرد و انگشتشو درآورد و اونو شروع کرد یواش و بازی بازی کردن و فشار میداد
یباره یه درد شدید پیچید تو پشتم و سوراخم سوخت
یه جیغ زدم و بابایی گفت تموم شد رفت تو
خیلی درد داشت ولی یاد حرف بابایی افتادم
بابایی گفت این کوچکترین سایزش بود و برای نوجوونا هست الانم اینو باید بزاری بمونه تو کونت بمونه تا سری بعد که همو ببینیم… هر موقع هم دستشویی داشتی یواش درش میاری دستشویی میکنی بعد پلاگو بشور و بکنش داخل
بهش گفتم من نمیتونم بابایی خیلی درد داره اما بابایی گفت بهت گفتم اگه دوست داری دختر بابا بمونی باید حرفمو گوش کنی و شروع کرد نازمو خوردن
با اینکه درد داشتم ولی وقتی نازمو خورد دردم کمتر شد تا اینکه بعد چند دقیقه دوباره لرزیدم و از بس حالم خوب بود میخواستم غش کنم
بابایی کلی قربون صدقم رفت
با اون پلاگه همش فکر میکردم دستشویی دارم اما بابایی می گفت عادت میکنی فقط حواست باشه کسی نفهمه وگرنه همه چی تمومه
بابایی همونجوری لخت از پشت بغلم کرد و یواش گردنمو میخورد تا اینکه خوابم برد
پایان قسمت اول
اگه مورد پسندتون بود لایک کنید اینجوری قسمت دوم رو زودتر میزارم

نوشته: مینا جوجو

  • Like 3
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


دخترک آدامس فروش - 2
 

اول اینکه مرسی بابت کامنتای پر انرژیتون بعدم اینکه این داستان 80 درصد واقعیه و بر اساس زندگی دختری با اسم پریساست که با یکمی تغییر نوشته شده
قسمت 2
بعد از بیدار شدنم پشتم به پلاگه عادت کرده بود و درد نداشتم
بابایی گفت یادت نره چی گفتم سری بعد که اومدی باید این پلاگه راحت بره تو پشتت و در بیاد پس تمرین کن که اذیت نشی
با اینکه نمیتونستم با اون پلاگ راحت بشینم اما بخاطر اینکه بابایی ازم راضی باشه باهاش کنار اومدم
دوباره برگشتم به پمپ بنزین و مریم
حسی که ازش متنفر بودم و آرزو میکردم کاش هیچوقت برنمیگشتم به پمپ بنزین
دو سه روزی گذشت و من طبق توصیه بابایی موقع دستشویی رفتن پلاگ رو در میاوردم و دستشویی میکردم و پلاگ رو خوب میشستم و دوباره میکردم تو پشتم
اگرچه اوایلش خیلی دردم میومد و به زور میرفت اما روزای آخر راحت رفت تو پشتم و حتی چند بار هم کردمش داخل و درش آوردم که ببینم راحت میره یا نه
خوشحال بودم که حرف بابایی رو تونسته بودم گوش کنم و فقط باید منتظر بابایی میموندم
بالاخره بابایی اومد دنبالم و منم رفتم پیشش تو ماشین
بعد بوس و بغل بهم گفت کون تپلت چجوریه
خندیدمو به حالت لوس بودن گفتم خوبه
بابایی گفت کارایی که گفتمو انجام دادی
گفتم آره الانم پلاگه راحت میره تو پشتمو در میاد
بابایی گفت قربون دختر خوشگلم برم بخاطر اینکارات امروز میبرمت واست اسباب بازی بخرم
چی دوست داری؟
فوری گفتم عروسک… بابایی هم گفت چششششم یه عروسک خوشگل مث خودت واست میخرم و بردم تو یه پاساژ و به انتخاب خودم یه عروسک خوشگل خریدم
خیلی خوشحال بودم
با بابایی دیگه همه چی داشتم… یه ناهر خوبم خوردیم و بعدم رفتیم خونه
یه راست لخت شدم و رفتیم حموم
هنوزم خجالت میکشیدم اما بابایی کمکم کرد لخت بشم و حتی شرتمو درآورد و گفت از این به بعد اینجوری باید باشی پیش بابایی و دوباره رفتیم تو وان و روی پاش نشستم
بابایی دیگه راحت سینمو میمالید و با دست دیگش نازمو گرفته بود و گاهی گرنمو میخورد یا ازم لب میگرفت
منم طبق معمول تو ابرا بودم و چشمامو بسته بود و بهترین لذت عمرمو میبردم
بعد دوش گرفتن و شستن بدنم رفتیم دوباره رو تخت
دیگه یاد گرفته بودم
سرمو خشک کردم و یه متکا گذاشتم زیر سرم و پامو باز کردم و منتظر بابایی شدم تا بیاد
بابایی اومد و بعد کلی خوردن لبمو سینم رفت سراغ نازم
دیوه خجالتی درکار نبود باصدای بلند ناله میکردم تا اینکه بابایی اون پلاگو کشید بیرون و یه پلاگه دیگه از کمد آورد که بزرگتر بود
با حالت ترس گفتم این یکی چه بزرگه
گفت آره بابایی اینم باید تحمل کنی تا بتونی دختر بابایی بمونی
گفتم آخه درد داره…بابایی گفت عادت میکنی مث این که الان تو کون خوشگلته و اون پلاگو درآورد و شروع کرد خوردن سوراخ پشتم و همزمان بازی کردن با اون پلاگ رو سوراخم
پلاگه بزرگ بود و فقط نوکش میرفت اما بعد کلی ور رفتن و خوردن نازم یهو بابایی کردش تو پشتم
یه جیغ زدمو پریدم بالا
خیلی دردم گرفته بود… به بابایی التماس کردم که درش بیاره اما بابایی گفت تحمل کن اینم عادی میشه
پشتم خیلی میسوخت و انقدر درد داشت که نمیتونستم حرف برنم
اشک دور چشمم حلقه زده بود… بابایی اومد روم و بغلم کرد و لبمو خورد و گفت یادت نره اگه قراره دختر بابایی بمونی باید یه چیزایی رو تحمل کنی
گفتم اخه خیلی درد داره… حتی شکمم هم درد داره
بابایی گفت تحمل کن دختر بابایی تو قراره چیزهای جدیدی کشف کنی و هر چی جلوتر بری لذتت بیشتر میشه فقط باید یکم تحمل کنی
با اینکه بابایی نازمو میخورد اما پشتم همچنان درد داشت
قرار شد دوباره وقتی میرم خونه همون کارها رو بکنم یعنی پلاگو ور بیارم دستشویی کنم و دوباره بکنمش تو پشتم
بابایی گفت اگه اینو تحمل کنی چند روز دیگه که میام دنبالت یه سوپرایز خوب واست دارم
نمیتونستم چی در انتظارم بود اما سوپرایز بابایی رو همیشه دوست داشتم
سه چهار روزی گذشت با اینکه خیلی اذیت بودم طوری که نمتونستم درست بشینم و اون پلاگ رو راحت دربیارم و جا کنم حتی مریم هم فهمیده بود و بهش گفتم خوردم زمین و پشتم درد میکنه واسه همین نمیتونم درست بشینم ولی بالاخره روزای آخر بهتر بودم و بی صبرانه منتظر بابایی بودم تا بیاد دنبالم
بعد سوار شدن بابایی رو بوس کردم و کایرقربون صدقم رفت و راه افتادیم سمت خونه
بهش گفتم بابایی سوپرایزت چیه؟
بابایی هم خندید و گفت با خانومم حرف زدم قراره بیایم و با بابات حرف بزنیم و یجورایی تو رو به سرپرستی بگیریم
گفتم یعنی چجوری؟
گفت یعنی مثلا یه پولی به بابات بدیم که تو رو هر چند روز بزاره بیای پیش ما ولی زن من نباید بفهمه که ما رابطمون چقدر خوبه وگرنه دیگه همه چی تموم میشه
گفتم یعنی قراره با شما زندگی کنم
گفتم اگه بابات بزاره آره تقریبا
گفتم بابای من پول بهش بدی تمومه… فقط پول رو میشناسه… حنی چند وقت پیش میخواست مریمو بده به یه حاج آقایی که بجاش بهش پول بده اما مامانم نزاشت
بابایی گفت نگران نباش خانومم باهاش صحبت میکنه و تو قراره هرچند وقت یبار بیای پیش ما حالا یا میای تو خونمون یا تو ویلا
انقدر خوشحال بودم که یهو پریدم بغل بابایی… داشتم یه خانواده جدید پیدا میکردم از خوشحالی چشمام برق میزددتا اینکه بابایی گفت خب بگو ببینم وضعیت کون دختر خوشگلم چطوره؟
گفتم خیلی خوبه اولاش خیلی درد داشت ولی الان درد نداره
بابایی گفت امروز یه چیز جدیدتر تجربه میکنی
گفتم چی؟
گفت بزار برسیم… طبق روال همیشگی بعد رسیدنو رفتن حمومو مالیدن و شستن
رو تخت منتظر بابایی شدم
بابایی شروع به خوردن نازم کرد و پلاگ رو از پشتم کشید بیرون و پشتمو نگاه میکرد
میگفت الان سایزش خوب شده و رفت تو آشپزخونه و یه ظرف عسل آورد و ریخت رو سوراخم و با انگشت عسلا رو کرد تو سوراخم
خندیدمو گفتم چرا عسل ریختی تو پشتم… گفت چون میخوام کون دخترمو بخورم و میخوام مزه عسل بده
حسابی پشتمو و نازمو خورد تا اینکه اومد و کنارم خوابید… بهم گفت خوشگلم… گفت چیه بابایی… گفت میدونی زنا چجوری بچه دار میشن… گفتم آره میرن بیمارستان
گفت خب قبلش چی میشه
گفتم نمیدونم… گفت خب بزار واست بگم
دستشو گذاشت رو نازم و گفت مردا یه چیزی دارن به اسم کیر…
اون رو میکنن تو کص زن و بعدش بچه دار میشن
یکم نگاه بابایی کردمو گفتم خب تو هم کیر داری؟
گفت آره میخوای ببینیش
گفتم آره
بابایی دستمو گرفت و گذاشت جلوی پاش… یه چیزی مث چوب وسط پاش بود
یکم گرفتمش و با دستم فشارش دادم
قبلا که روی پای بابایی تو وان یا روی مبل مینشستم حسش کرده بودم اما انقدر خجالتی بودم که نپرسیده بودم
بابایی گفت میخوای ببینیش؟
گفتم آره
بابایی گفت خب پاشو شرتمو بده پایین و درش بیار
رو تخت نشستم و شرت بابایی رو دادم پایین
یه چیز کلفت که اندازه مچ دستم بود و یه کلاهک قارچی داشت افتاد بیرون
با دستم گرفتمش… چقدر سفت بود ولی چقدر سرش نرم بود
یکم با دتا دستم باهاش بازی کردم… بابایی گفت دوستش داری؟
گفتم آره… چه باحاله چه سرش نرمه
بابایی گفت اگه میخوای بابایی همه کاری واست بکنه باید مدام با کیر بابایی بازی کنی و بهش حال بدی اونوقت همه کار واست میکنم
گفتم خب چکار کنم… گفت مثلا میتونی بخوریش
یا مثلا کصتو بزاری روش و خودتو بمالی بهش
بابایی گوشیشو آورد و یه فیلم که زنا لخت بودن واسم گذاشت
زنه داشت کیر آقاهه رودمیخورد و لای سینش میزاشت
با دیدن فیلمه دلم یجوری شد به بابایی گفتم خب من که سینه ندارم… بابایی گفت اشکال نداره بجاش با کص و کونت بهش حال بده تا سینت بزرگ بشه
فقط بعداز چند دقیقه یه آبی ازش میاد بیرون اونو باید بخوری تا هم سینت بزرگ بشه هم حسابی خوشگل بشی
دستمو گذاشتم رو کیر بابایی و شروع کردم مث زنه مالیدن
انقدر بزرگ بود که با دوتا دست میمالیدم تا اینکه خم شدم و سرشو کردم تو دهنم
مزه عجیبی میداد و یکم خیس شده بود
بابایی گفت فقط نباید دندونت به سرش بخوره وگرنه بابایی اذیت میشه
چشمامو بهم زدم و گفتم باشه و شروع کردم همزمان با دستم و دهنم به کیر بابایی حال دادن
چند دقیقه ای نگذشت که بابایی بلندم کرد و گفت برعکس بشو و بزار منم کونتو بخورم و گفت به این حالت میگن 69 پس هر موقع گفتم 69 بشو اینجوری بشو تا تو هم حال کنی و لذت ببری
پاهامو دوطرف بابایی گذاشتم و همزمان که کیر بابایی رو میخوردم بابایی هم نازمو میخورد و انگشتشو تو پشتم میکرد
چند دقیقه ای همینجوری گذشت… از بس حالم خوب بود گاهی مکث میکردم که بابایی محکم میزد رو کونم و میگفت کیرمو بخور عروسکم
بابایی بهم گفت بیا و کصتو بزار رو کیرم و خودتو عقب و جلو کن ببین چقدر حال میده
منم چرخیدم و رفتم رو کیر بابایی و لای کصمو بازکردم و گذاشتم روی کیر بابایی و خودمو عقب و جلو میکردم
بابایی راست می‌گفت انقدر خوب بود که سرعتمو تند تر کردم تا اینکه بدنم لرزید و افتادم تو بغل بابایی
بابایی گفت دیدی چه حالی میده و شروع کرد لبمو خوردن و انگشتشو تو سوراخ پشتم میکرد و عقب و جلو میکرد
بهم گفت دوباره کیرمو بخور فقط با دست هم کیرمو همزمان بمال فقط یادت باشه گفتم داره میاد دهنتو بزاری روی نوکش… حتی یه قطرشم نریزه بیرون… چشمتو ببند و قورتش بده
همین کارو کردم… کیر بابایی رو کردم تو دهنم و همزمان با دستامم کیرشو میمالیدم تا اینکه بعد چند دقیقه بابایی صدای ناله هاش بیشتر شد و یباره گفت داره میاد
منم دهنمو گذاشتم رو نرمی کیر بابایی ومک زدم
دهنم پر شد از آب بابایی
چشممو بستم و یباره همشو قورت دادم
یکم مزه شوری و تلخی میداد ولی باید حرف بابایی رو گوش میکردم و خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم بابایی رو راضی نگه دارم
بابایی هم بعدش بغلم کرد و حسابی بوسم کرد و گفت از این به بعد دیگه بابایی هم میتونه با تو حال کنه و کلی نوازشم کرد و قربون صدقم رفت
گفت باید برنامه اینکه بیای پیش ما هم بچینیم و در مورد برنامش باهام چند ساعتی صحبت کرد حتی اینکه چجوری جلوی زنش رفتار کنم که اون بیشتر از من خوشش بیاد و بایدم حواسم میبود که جلوی زنش سوتی ندم
بالاخره اون روز هم به خوشی تموم شد اگرچه بابایی یبار دیگه نازمو مالید و خورد ولی وقتی برمیگشتم پیش مریم و اون پمپ بنزین از خوشی هام فقط خاطره و امید میموند
چند روز گذشت و بابایی اومد داخل پمپ بنزین خانومشم باهاش بود
من بعد دیدنشون رفتم جلو و سلام کردم
بابایی گفت بزار بنزین بزنم باهات کار دارم
بعد بنزین زدن دوتاشون از ماشین پیاده شدن و مریمم اومد سمت ما
خانومش گفت من میترا هستم و این آقا هم شوهرمه اسمش مهران هست ما دوست داریم بهت کمک کنیم و نمیخوایم بخاطر سن کمت اینجا آدامس بفروشی
گفتم یعنی میخواید بهم پول بدین
میترا گفت هم آره هم نه؟ خندیدمو گفتم مگه میشه
بابایی گفت ما میخوایم با پدرت صحبت کنیم تا تو رو بعضی وقتا ببریم پیش خودمون
میترا گفت ما بچه نداریم و من همیشه دوست داشتم یه دختر خوشگل مث تو داشته باشم
مریم گفت یعنی منم میتونم بیام پیش شما
میترا گفت فعلا یکیتون ولی کمک تو هم میکنیم باید با پدرت صحبت کنیم تا ببینیم راضی میشه
منم خندیدمو گفتم بابام فقط پول میخواد هیچی واسش مهم نیست
دوتامون با بابایی و مریم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه
روم نمیشد خونمونو به بابایی نشون بدم مخصوصا خانوادمونو
مامانم درو باز کرد و میترا باهاش صحبت کرد
چند دقیقه بعد مامانم گفت بیاید داخل و بابایی و میترا اومدن تو
میترا بهم گفت شما دوتا بیرون باشید تا صداتون کنم
بابایی و میترا داشتن با پدر و مادرم حرف میزدن
جالب بود که بابایی انگار داشت منو میفروخت و اصلا مهم نبود واسش اما مامان مقاومت بیشتر میکرد که با فحش دادن بابا ساکت شد و قرار شد ماهانه یه پولی به بابا بدن تا من پیششون باشم و بجای کار کردن مریم هم یه مبلغی بدن بابایی مدام قیمتو بالاتر میبرد که میترا گفت اصن ولش کن بیخیال
چند دقیقه ای سکوت بود که بابایی قبول کرد و حاضر شد منو بده بهشون
میترا به مامانم گفت من کمک خودتم میکنم حتی سرکار بری و این وسط مریم حسابی غصه دار شده بود
اگر چه از مریم بخاطر رفتاراش خوشم نمیومد و بارها بخاطرش کتک خورده بودم اما بهش گفتم نگران نباش قول میدم باهاشون صحبت میکنم تو رو هم بیارم پیش خودم
قرار شد فردا بیان دنبالم و برم اونجا
مامان کلی حرف زد ولی درکل خوشحال بود حداقل یه خانواده خوب دارن منو میبرن تازه پول هم بهشون میدن
تا صبح خوابم نمیبرد تا اینکه بالاخره صبح شد و اومدن دنبالم
بعد خداحافظی و پولی که به بابام دادن سوار شدم
میترا مدام برمیگشت و نگام میکرد
میتونستم خوشحالی رو تو چشماش ببینم اما خوشحالی من بخاطر این بود دارم میرم پیش بابایی و قراره دیگه راحت باهاش زندگی کنم
بعد از رفتن به چندتا مغازه و خرید چند دست لباس و وسایل بالاخره رفتم خونه اصلی بابایی و وقتی رفتم تو دهنم باز مونده بود
انگار کاخ شاه بود و یه اتاق هم واسه من درست کرده بودن با کلی اسباب بازی و چیزای خفن
بابایی بهم گفت از این به بعد میتونی به من بگی مهران یا بابایی
میترا گفت هر کدوم که دوست داری به منم همینطور یا میترا یا مامان
ساکت بودم ولی لبخند میزدم عاشق دوتاشون شده بودم ولی بابایی رو با تمام وجود میخواستم
رفتم سمت میترا و محکم بغلش کردم
میترا اشکش در اومده بود… البته بابایی گفته بود که زنش خیلی احساساتیه و بعدشم بابایی رو بغل کردم و از دوتاشون تشکر کردم
سعی میکردم مودبانه صحبت کنم
برگ تازه ای تو زندگیم داشت ورق میخورد و قرار بود همه چیز به طرز عجیبی تغییر کنه اگرچه بابایی گفته بود تمام این برنامه ها زیر سر خودشه و من هم عاشق این برنامه بابایی شده بودم حتی الان دیگه میتونستم شب هم پیش بابایی بخوابم
قسمت بعدی داستان جذاب تر میشه اگه دوست دارید زودتر ادامشو بزارم لایک و کامنت فراموش نشه

نوشته: میناجوجو

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


دخترک آدامس فروش - 3

 

مرسی بابت لایک هاتون و کامنت هاتون
درمورد دوستانی که مخالف این سبک داستان و این تراژدی هستن اینه که این واقعیت جامعه ست از هر دورانی که بگید سکس با نوجوانان و سو استفاده جنسی در همه جوامع و… هست پس الکی حرص نخورید و سخت نگیرید
ادامه داستان
قسمت سوم
اون شب وچند شب بعدی رو پیش بابایی و میترا خوابیدم و اکثرا موقعی که بابایی سرکار میرفت پیش میترا بودم و واقعا دلم واسه بابایی تنگ میشد
حسابی هم دلم از اون حالا میخواست طوری که حتی یبار به بابایی گفتم پس کی میریم اون خونه، دلم میخواااااد
بابایی هم در جواب بهم گفت بزار موقعیتش جور بشه میریم
بالاخره میترا باید میرفت سرکار تو شرکتش و منو بابا هم قرار شد بریم اون یکی خونه
دل تو دلم نبود و از موقعی که نشستم تو ماشین بابایی همش بوسش میکردم و دستشو گرفته بودم
بالاخره بعد یکساعتی رانندگی رسیدیم و بابایی بغلم کرد و بردم تو خونه
درو قفل کرد و همونجا روی مبل خوابوندم و لبمو کرد تو دهنش و گفت اگه بدونی دلم چقدر واسه مزه لب و سینت و اون کص و کون خوشمزت تنگ شده
منم گفتم منم دلم واسه کیرت تنگ شده بابایی
با شنیدن این حرفم گفت آخخخ قربون اون دهنت که انقدر کیر رو قشنگ تلفظ میکنه و بهم گفت خب تا بری لباسای سکسیتو بپوشی منم دوتا از اون شربتای خوشمزه بریزم که امروز قراره یه سوپرایز دیگه نشونت بدم
انقدر هیجانی بودم که بعد لباس عوض کردن فوری شربتو خوردم و رفتم تو بغل بابایی که با اون شرت خوشگلش نشسته بود رو مبل
لای پامو باز کردم و نازمو گذاشتم روی کیر بابایی و لبمو گذاشتم رو لبش
خیلی حالم خوب بود طوری که به بابایی گفتم میخوام کیرتو بخورم
بابایی گفت بلند شو تا یکم برقصیم
یه آهنگ گذاشت و دوتایی شروع کردیم رقصیدن
میدونستم اثر شربتیه که خوردم حالم خیلی خوب بود اما بابایی دوتا دیگه از اون مایعی که تو شربته میریخت رو تو دوتا لیوان کوچیک ریخت و گفت یهویی همشو بدم بالا و پشتش میوه بخورم منم اون لیوان رو دادم بالا و گلوم سوخت طوری مه سرفم گرفت بابایی یه دونه موز بهم داد و گفت اینو بخور تا زود خوب شی
به بابایی گفتم این چی بود چقدر مزش تند بود… بابایی گفت این مشروبه و معمولا قبل سکس میخورن تا حسابی آدم حال کنه گفتم چقدر بد مزست، شربتش بهتره
بابایی خندید و گفت عادت میکنی و بیا برقص تا اثر کنه اونوقت ببین چقدر خوبه
با بابایی حسابی رقصیدیم و واقعا اون مشروبی که خوردم داشت اثر میکرد
به بابایی گفتم وااای چقدر حالم خوبه دلم میخواد کیرتو بخورم
بابایی گفت خب بخورش عزیزم… همونطور که بابایی ایستاده بود شرت بابایی رو دادم پایین و کیر بابایی رو درآوردم و دو دستی گرفتمش… به بابایی خندیدم و گفتم چقدر دلم واسش تنگ شده بود و سرشو یکم لیس زدم و کردمش تو دهنم… بخاطر بزرگیش مجبور بودم دو دستی بگیرمش و فقط سرش و یکم پایینترش میرفت تو دهنم… اما بابایی سرمو گرفته بود و یکم فشار میداد که باعث شد سرفه کنم
بلند شدم و بابایی بغلم کرد و بلندم کرد… کیرش قشنگ رفت لای پام منم پامو دور بابایی حلقه کردم و سعی میکردم خودمو عقب و جلو کنم
چون سخت بود بابایی نشست و منم نازمو گذاشتم رو کیر بابایی و تند تند خودمو عقبو جلو میکردم و همزمان لبای بابایی رو میخوردم
بابایی هم انگشتشو تو پشتم کرده بود و داشت سعی میکرد انوشت دومشم بکنه
بابایی تو چشمام زل زد و گفت امروز قراره یه قدم جلوتر بریم… گفتم یعنی چکار کنیم همونطور که تو بغلش بودم از کشوی بغل مبل یه پلاگ درآورد که یه دم روباه بهش وصل بود… خیلی خوشگل بود… بابایی گفت این امروز واسه توعه و همونطور که تو بغلش بودم چربش کرددو یواش کردش تو پشتم… نمیدونم بخاطر مشروب بود یا پشتم باز شده بود زیاد درد نداشت و یه آیی کوچولو گفتم… بابایی گفت پاشو ببینم چجوری شدی
بلند شدم و پشتمو سمت بابایی کردم و خم شدم و خودمو چپ و راست کردم تا دمم تکون بخوره
خودمو تو آینه میدیدم، خیلی باحال شده بودم
به بابایی گفتم الان من روباه شدم… بابایی خندید و گفت من چی هستم… گفتم دوست دارم باباییم شیر باشه با اون دم کلفتش… بابایی هم اومد سمتم و گفت پس الان میخورمت، منم فرار کردم و رفتیم تو اتاق
بابایی گرفتم و بغلم کرد و بردم تو تخت و گفت میدونی چقدر دوستت دارم
گفتم آررره منم خیلی دوستت دارم و دوباره لبامونو گذاشتیم رو هم و خوابیدیم تو تخت
انقدر حالم خوب بود و بابایی رو دوست داشتم که میتونستم جونمم به بابایی بدم
بابایی گفت بخواب تا سوپرایز امروزمو شروع کنم… گفتم عه مگه دم روباهه سوپرایز نبود… بابایی گفت نه اون اولش بود الان دم آقا شیره سوپرایزه و دوتایی خندیدیم
بابایی برعکسم کرد و رفت پایین پام
بهش گفتم میخوای باز ماساژم بدی… گفت نه میخوام یکم با دمت بازی کنم تا کونت قشنگ بازبشه و شروع کرد پشتمو لیس زدن
همونطور که کونم به سمت بالا بود پامو از هم باز کرد و زبونشو روی نازم میکشید که باعث شد از شدت حال خوب نفس نفس بزنم
بابایی یه متکا گذاشت زیر شکمم که نازمو قشنگ بتونه بخوره و گاهیرهم اون پلاگ رو در میاورد و میکرد تو
یباره بابایی بهم گفت با هم بریم دستشویی تا یه چیزی رو یادت بدم و از این به بعد قبل اینکه بریم روتخت اینکارو بکن
رفتیم تو دستشویی و گفت سر شیلنگ رو بکن تو پشتت و آب گرم رو باز کن
یکمی خجالت میکشیدم اما بابایی خودش کمکم کرد و شیلنگ رو تو پشتم کرد و گفت سعی کن یاد بگیری که بعدا خودت انجامش بدی
بعد چند ثانیه شیلنگ رو درآورد و من حسابی خجالت زده شدم
داشتم پی پی میکردم و با فشارآب…
حسابی سرخ شدم و نمیدونستم چی بگم… بابایی گفت اشکال نداره خوشگلم اینطوری هرچی تو پشتته تخلیه میشه
یبار دیگه هم همینکارو کرد و فقط آب میومد بیرون بعد با صابون پشتمو چند بار شست و گفت حالا شد و بریم رو تخت
رفتیم رو تخت و باز بابایی با پلاگه حسابی تو سوراخم عقب و جلو میکرد تا اینکه شروع کرد زبون زدن و لیس زدن نازم
انقدر حس خوب داشتم که بدنم لرزید و بابایی گفت خب دخترم ارضا شد و نازمو محکم میک میزد
یکم بغلم کرد و چند دقیقه ای نازم کرد و دوباره شروع کرد لب گرفتن
خودم بدون اینکه بابایی بگه رفتم و کیر بابایی رو گرفتم و شروع کردم تند تند بالا و پایین کردن و همزمان سرشو میخوردم… بالاخره باید بابایی هم حال میکرد و باید آبشو میاوردم و میخوردم تا اینکه بابایی گفت بخواب تا بابایی بخوابه روت…
منم خوبیدم و یه متکا زیرم بود و بابایی هم خوابید روم
انقدر کیر بابایی بزرگ بود که از جلوم میزد بیرون… بابایی نشست روی رون پام و سر کیرشو با یه پماد چرب کرد و بهم گفت خوشگلم… سوپرایزم الانه… گفتم یعنی چی… گفت میخدام کیرمو بکنم تو کون دختر خشگلم… گفتم خب کیرت فکر نکنم بره… خیلی بزرگه… بابایی هم گفت فقط سرشو میکنم و تو باید تحمل کنی شاید دردت بیاد ولی تحمل کن تا بابایی هم بتونه حال کنه
اون لحظه انقدر حالم خوب بود گه گفتم من بخاطر باباییم جون هم میدم
بابایی هم از خم شد و لبمو بوسید و گفت منم واسه همینه انقدر دوستت دارم
دوباره نشست پشتم و با کیرش میکشید لای نازم و لای سوراخ پشتم و گاهی هم فشار میداد
با اون سایزی که کیر بابایی داشت میدونستم عمرا بره تو سوراخم اما بابایی به فشار دادن ادامه میداد بابایی بهم گفت با دستت کونتو از دوطرف بکش تا سوراخت باز بشه و همزمان زور بزن… منم همینکارو کردم کونمو واسش باز کردم و زور میزدم تا بابایی بتونه کیرشو بکنه تو پشتم
چند دقیقه ای کارش همین بود تا اینکه یباره بیشتر فشار داد و حس کردم پاهام داره از هم باز میشه و درد شدید که باعث شد جیغ بزنم
از درد حتی نمیتونستم نفس بکشم… بابایی گفت تموم شد تموم شد خوشگلم رفت توووو و خوابید روم… از درد زیاد به بابایی التماس کردم که درش بیاره اما بابایی میگفت تحمل کن تا تموم شه… گفتم دارم جر میخورم توروخدا بابایی… اما بابایی فقط یه حرف رو تکرار میکرد و میگفت تمومه بابایی تموم شد تحمل کن
گریم دراومد و بابایی گفت اگه بخوای اینجوری بکنی دیگه دوستت ندارم… گفتم آخه خیلی درد داره دارم میمیرم … بزار واست بخورم… اما بابایی گوشش بدهکار نبود گفت بزار باز بشه اینجوری هم خودت حال میکنی هم من
گفتم همشو کردی تو پشتم؟ خندید و گفت نه فقط سرشه بخدا
چند دقیقه ای گذشت و بابایی سعی میکرد با مالوندن نازم و خوردن لبم دردمو کمتر کنه و فک کنم موفق هم شده بود همزمان هم با گوشیش واسم فیلم گذاشت که ببین هر کی بار اول کیر میره تو کونش همینطوره و دخترایی رو نشون میداد که کیر میرفت تو پشتشون و فقط جیغ میزدن
چند دقیقه ای گذشت و بابایی از روم بلند شد… یکم کیرشو یواش عقب و جلو کرد و گفت ببین داره کونت باز میشه و داره عادی میشه
به بابایی گفتم باورم نمیشه کیربه اون بزرگی رفته تو پشتم… بابایی هم خندید و گفت فقط سرش رفته و با گوشیش عکس گرفت و نشونم داد
راست میگفت فقط سرش رفته بود تو پشتم ولی انگار همش رو کرده بود
با لحن نگران به بابایی گفتم میخوای همشو بکنی تو پشتم
بابایی گفت نترس خوشگلم هر بار یکمشو میکنم نمیزارم دخترم اذیت بشه
گفتم ولی من فک کردم دارم از وسط نصف میشم
بابایی گفت یکم دیگه تحمل کن تا قشنگ باز بشی میخوام درش بیارم و یبار دیگه بکنم
گفتم وااایییی نه بابایی خیلی درد داره… بابایی گفت نه این سری دردش کمتره فقط تحمل کن و خودتو شل کن
کیرشو از پشتم کشید بیرون… موقع درآوردنم درد گرفت اما نه به اندازه اون درد… یه آخخخخ گفتم و باز بابایی کیرشو گذاشت دم سوراخم و دوباره کیرش رفت تو… هنوزم خیلی درد داشت ولی راست میگفت کمتر از قبل بود ولی بازم من یه جیغ زدم و بابایی گفت ببخشید دخترم تحمل کن تا بابایی هم بتونه باتو حال کنه
سعی میکرد تو پشتم کیرشو عقب و جلو کنه اما من انقدر درد داشتم و ناله میکردم که نمیتونست
واسه همین کیرشو کشید بیرون وگذاشت لای پام و شروع کرد تند تند خودشو عقب و جلو کردن
متکا رو از زیرم درآورد و گفت برگرد دوست دارم وقتی لای کصت میکنم صورت خوشگلتو ببینم
برگشتم و بابای خوابید روم و کیرشو کرد لای نازم
با اینکه درد داشتم دوباره به نفس نفس زدن افتادم و بابایی هم گاهی ازم لب میگرفت و گاهی سینمو میخورد
بهم گفت باید آبمو تو کونت بریزم اینجوری هم زودتر بزرگ میشی هم خوشگلتر میشی هم خودت دلت میخواد دیگه به بابایی کون بدی
تو ذهنم گفتم من دیگه عمرا کون بدم با این درد اما یه لبخند به بابایی زدم و میدونستم که منظورش اینه میخواد باز کیرشو تو پشتم بکنه
بابایی چند دقیقه ای کیرشو لای نازم عقب و جلو کرد تا یهو بلند شد و پاهامو داد بالا و کیرشو با یه فشار کرد تو پشتم…
از درد دوباره خودمو جمع کردم و یه آییییی گفتم ولی کاملا حس میکردم که آب بابایی داره تو کونم میریزه و همزمان خوابید روم
صدای ناله ها و نفس نفس زدن بابایی رو دوست داشتم
حس میکردم کارمو درست انجام دادم مخصوصا بعدش که بابایی قربون صدقم میرفت و نازم میکرد
چند دقیقه ای بابایی روم خوابیده بود و حرفای قشنگ بهم میزد و گاهی ازم لب میگرفت یا با نوک سینم بازی میکرد تا اینکه بالاخره از روم بلند شد و گفت کیرشو درآورد
دستمال رو زیر کونم گذاشت و گفت آبم داره از کونت کوچولوت میریزه بیرون
یکم عسل آورد و گفت بزار سوراختو عسلی کنم که زود خوب بشه وگفت اینم سوپرایز امروز بود و من با کیرم تونستم کون تپلی دختر خوشگلمو فتح کنم
تازشم این آبی که تو کونت ریختم خیلی فایده داره بزرگترینشم اینه که از این به بعد خودت دلت کیر بابایی رو میخواد
خندیدمو گفتم خیلی درد داشت ولی من بخاطر اینکه دوستت دارم تحمل کردم
بابایی هم گفت منم بخاطر اینکه دختر خوبی هستی هرچی بخوای بهت میدم
کلی حرفای خوب بهم زد و من بهش گفتم تا حالا تو پشت میترا هم کردی
اونم خندید و گفت میترا که الان دیگه خودش التماس میکنه من بکنم تو کونش ولی من تو رو دوست دارم فقط
گفتم یعنی دردش اومد… گفت میترا فقط جیغ میزد اولاش… ولی هر کی میخواد پیش من باشه و من دوستش داشته باشم باید تحمل کنه
گفتم آخه خیلی درد داره حتی هنوزم که کیرت تو پشتم نیست درد داره
بابایی گفت عادت میکنی خوشگلم نگران نباش
اون روز با اینکه خیلی درد رو تحمل کردم ولی راضی بودم
البته بازم با بابایی رفتیم تو حموم و بازم اومدیم بیرون و من کیر بابایی رو خوردم و بهم گفت این خوردن رو بهش میگن ساک زدن و هرموقع خواستی کیرمو بخوری بگو بزار واست ساک بزنم
خنده دار بود و اسمای عجیبی داشت ولی هر چی بود خوب بود چون بابایی هم همزمان ناز منو میخورد و منم آب بابایی رو خوردم بابایی میگفت چشماتو ببند و قورت بده فقط اگرچه مزش خوب نبود اما بابایی رو راضی نگه میداشت و همین برای من بس بود
عصرش هم بابایی منو برد خونمون و لباسایی که میترا واسه مریم خریده بود بهش دادیم و کلی خرید و پولی که به پدرم داد… پدرم از همه راضی تر بود و میگفت اگه دوست دارین همین الان ببریدش بازم
اما قرار شد یه روز خونه خودمون بمونم و فردا باز میترا بیاد دنبالم برنامه ای بود که بابایی و میترا با هم ریخته بودن
مامانم کلی سوال ازم پرسید و میگفت اونجا چجوری هستن یا چکار میکنی و خیلی خوشحال بودن که من باعث شده بودم وضعشون تغییر کنه
فقط مریم زیاد باهام حرف نمیزد که اونم میدونستم بخاطر حسادتش بود چیزی که از بچگی همیشه بهم داشت و همیشه هم آزارم میداد

نوشته: مینا جوجو

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.