رفتن به مطلب

داستان سکسی دایی و خواهرزاده


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


میلاد و خواهرزاده
 

صبح به شهر رسیدم
نه جایی داشتم نه کسی رو می‌شناختیم
با اتوبوس رفتم مشهد که بتونم اونجا کار کنم
یه کارگاه پیدا کردم به صاحبش گفتم خانواده ام همه شون تو تصادف مردن و تنهام اجازه بده شبها اینجا بخوابم
قبول کرد اوایل شبها که می‌رفت در رو روی من قفل میکرد ولی کم کم اعتمادش جلب شد
بالای دفترش یه اتاق کوچکی واسه من درست کرد و شبا اونجا بودم
خیلی بهم سخت می‌گذشت و همش خودم رو لعنت میکردم که این بلا رو سر خودم آوردم بعضی شبها اینقدر گریه میکردم که همون‌جوری هم خوابم میبرد
غذای درست و حسابی در کار نبود جای خوابم هم خیلی مناسب نبود حمام هم نبود
سر و وضعم همیشه نامرتب بود
اون موقع گوشی موبایل هم نبود که سرگرم بشم
خلاصه کنم
نزدیک چهار سال بیخبر از همه جا و همه کس بودم
یه روز مشغول کار بودم که یهو داداشم و پسر عموم توی چارچوب در ظاهر شدن (بعدا گفتن یکی از اهالی روستا به طور اتفاقی منو دیده و بهشون خبر داده)
نفسم رو قورت دادم و مشغول کار شدم و بهشون نگاه نکردم قلبم روی هزار بود استرس گرفته بودم که حالا باید چکار کنم
همون‌جوری داشتن منو نگاه میکردن
آقا مجید صاحب کارگاه گفت بفرمایید
به من اشاره کردن برای این اومدیم
چشمام روی دستگاه جلوم بود و ساکت بودم
نمی‌دونستم الان باید چکار کنم و اونا میخوان چکار کنن
با صدای آقا مجید سرم رو آوردم بالا
گفت با تو کار دارن میشناسی اینا رو ؟
نمی‌دونستم چی بگم
ترسیده بودم
ـ بیا بریم مامان دلتنگ توئه
همین یه جمله دیگه چیزی نگفت و رفت پیش ماشین وایستاد
آقا مجید تعجب کرده بود
منی که بهش گفتم کس و کاری ندارم و تو این مدت اینقدر از من خوشش اومده بود که قصد داشت منو داماد خودش کنه و حالا نمیدونست جریان چیه و گیج شده بود !
گفت برو بعدا در موردش حرف می‌زنیم
با ترس و استرس سوار ماشین داداشم شدم و رفتم توی راه نه من نه داداشم هیچی نگفتیم
پسرعموم شوخی میکرد و حرف میزد ولی ما دو تا نه
تا شب رسیدیم روستامون
وارد خونه شدم مادرم یه گوشه با لباس سیاه نشسته بود و عکس بابام روی دیوار بود
تا منو دید سریع خودش رو بهم رسوند و بغلم کرد و زد زیر گریه و های های گریه کرد
هیچی نداشتم بگم
پدرم فوت شده بود هنگ کرده بودم زندگی من شبیه سریال های تلویزیونی شده بود
نشستم و با مادرم همصدا شدم و کلی گریه کردم
برادرها و خواهرام باهام سنگین بودن و در حد سلام فقط حرف میزدن
مینا پارسال ازدواج کرده بود اما همون اول ازدواج به مشکل خورده بودن و تو شُرُف طلاق بود
خواهر بزرگم حتی بهم سلام هم نمی‌کرد البته جلو شوهرش واسه حفظ ظاهر باهام احوالپرسی کرد و همونجا در گوشم گفت بهتره زیاد جلو چشمام نباشی
هر جوری بهش فکر میکردم اینجا بهم خوش نمی‌گذشت
به مادرم گفتم میخوام برم مشهد سر کارم داداش جای منو بلده موبایل آقا مجید و تلفن کارگاه رو هم دادم بهشون که هر موقع خواستن زنگ بزنن یا بیان دیدنم خودم موبایل نداشتم
روز آخری که میخواستم برم توی خونه تنها بودم و تلویزیون نگاه میکردم
مینا وارد خونه شد بلند شدم و مثل مسخ شده ها فقط نگاش میکردم یهو اومد و خودش رو انداخت تو بغلم و گریه کرد
ـ گریه نکن
ـ دایی من خیلی بدبختم
ـ چرا چی شده ؟
سرش رو از روی شونه ام برداشت و رفت عقب تر
ـ داداشام خیلی منو اذیت میکنن
ـ چی میگن ؟
ـ شوهرم وقتی به خواستگاری من اومد اونا مخالف بودن ولی من قبول کردم الان که داره خراب میشه هر روز یکیشون میاد و با حرفها و کنایه هاشون اذیتم میکنن ، میخوام خودم رو بکشم
روی مبل تک نفره نشست و منم اینور روی مبل دونفره نشسته بودم
ـ چکار کنم مینا جون ، من که خودت میدونی وضعیتم چجوریه مامانِ تو الان به خون من تشنه است چی بگم والا
با حالت شوخی ادامه دادم الان دوتایی تنهاییم باز کار دست خودم میدم بهتره بری از اینجا
ـ کاش یکی مثل تو شوهرم بود ، خوشتیپ خوش خنده
ـ میبینی که نمیشه ، منم دوست داشتم تو زنم باشی ولی خب میبینی که منو تو دایی و خواهرزاده ایم و نمیشه تو رو بگیرم با خنده گفتم برو شرِ خودت رو بنداز گردن یکی دیگه
آدرس و شماره تلفن محل کارم رو گرفت
بلند شد از لپم بوسید و رفت
روز بعدش وسایلم رو برداشتم
کامپیوترم و کلی لباس داشتم که هنوز همون‌جوری مونده بودن و بقیه چیزا و رفتم مشهد محل کارم
به آقا مجید اصل قضیه رو نگفتم که چرا با خانواده ام قطع رابطه کرده بودم فقط گفتم به خاطر یه اختلاف نظرهایی دیگه نتونستم اونجا بمونم
اونم هیچی نگفت و چیزی هم نپرسید
چند ماه بعدش با دخترش سارا (اسم مستعار) ازدواج کردم
توی مراسم عروسی از خانواده من فقط مادرم و مینا اومدن
یه گوشی واسه خودم خریدم و اولین کار که کردم واسه خونه مادرم زنگ زدم و شمارم رو بهش دادم که بتونه زنگ بزنه
دوسال از ازدواجم گذشته بود و صاحب یه دختر شدم
توی آپارتمان پدرخانمم واحد بالاسرشون زندگی میکردیم
یه روز گوشیم زنگ خورد و شماره ناشناس بود
ـ الو
ـ سلام دایی جون
ـ سلام مینا جان خوبی
ـ دایی این شماره منه ذخیره کن
ـ باشه چشم کاری داشتی یا فقط میخواستی شمارت رو ذخیره کنم
ـ میخوام بیام مشهد خونه ات
ـ بیا قدمت روی چشم ، برای زیارت میای حتما
ـ نه دایی ، بعد طلاقم افسرده شدم میخوام برم سر کار
ـ مامان و بابات می‌ذارن ؟
ـ آره الان یک ساله رو مخشون کار کردم که تونستم راضی شون کنم
قرار شد بیاد خونه ما بمونه و از اینجا بره سر کارش و با ما زندگی کنه
خواهرم مخالفت کرده بود که بیاد پیش من ولی مادرم بهش گفته بود اون موقع بچگی کرده یه خبطی کرده تاوانش رو هم داد الان هم زن داره سرش توی زندگی خودشه
وسایل شخصی خودش رو ریخت توی یه اتاق خواب و شد همخونه ما
مینا با سارا زنم هم سن هستن
به یک ماه نرسیده جوری با هم رفیق شدن که انگار ده ساله همدیگه رو میشناسن
توی خونه ما هم راحت بود و مثل سارا لباس باز میپوشید و سارا هم دید من چیزی بهش نمیگن و نگاش نمیکنم کاریش نداشت
یه بار گفت جوری که این چاک سینه شو جلو تو انداخته بیرون من جلو برادرام نمیتونم اینجوری لباس نمیپوشم
گفتم میخوای بهش بگم رعایت کنه
گفت نه حالش گرفته میشه اون از دست برادراش فرار کرده اومده اینجا تا افسرده نشه نمیخوام ناراحتش کنم
دخترمون هم اینقدر به مینا نزدیک شده بود که ما اغلب اوقات شبها که میخواستیم بریم بیرون خرید یا کار دیگه ای داشتیم پیشش می‌ذاشتیم تا تنهایی بریم و راحت باشیم
نزدیک یک سال میشد که مینا به خونه مون نقل مکان کرده بود و تو این مدت هیچوقت با هم تنها نشده بودیم تا اینکه …
یه روز از سر کار اومدم ساعت تقریباً یک و نیم اینا میشد کلید انداختم رفتم تو
مینا روی مبل لم داده بود داشت تلویزیون نگاه میکرد یه نیم تنه پوشیده بود که از بالا چاک سینه اش بیرون بود و یه قسمت از شکم و نافش دیده میشد با یکی از شلوارک های من که تا بالا زانوش بود شلوارک های منو با هم شریک شده بودیم
شلوارک منو بیشتر میپوشید تا شلوار خودشو
به این لباس پوشیدنش عادت کرده بودم
لباسم رو عوض کردم و با لباس راحتی رفتم آشپزخانه که آب بخورم
پرسیدم سارا کجاست گفت با مادرش رفته خونه خاله اش
معذب شده بودم که با مینا تو خونه تنها شدیم یه جورایی میترسیدم دوباره یه اتفاقی بیفته و چند سال دربدر شم
در یخچال رو باز کردم آب بخورم که مینا از جاش بلند شد و اومد از پشت سرم دستش رو دراز کرد که یه سیب از یخچال برداره و تو همین حین از پشت بهم چسبید سینه های نرمش رو به پشتم فشار داد که مثل همون قدیما عادت نداشت سوتین ببنده
دستش رو دراز کرده بود که سیب برداره ولی لفتش میداد
نفسم به شماره افتاده بود
دوباره داشت اتفاق می افتد
اون حس شهوت داشت دوباره برمیگشت
ولی خب این بار فرق میکرد
من مزه سکس رو چشیده بودم اونم خیلی خوب و عالی و خیلی هم راضی بودم
این بار دیگه توی کف نبودم و نباید کنترلم رو از دست بدم
یه سیب برداشتم و گذاشتم توی دستش
چند لحظه مکث کرد و رفت روی مبل تک نفره روبروی تلویزیون نشست
توی ذوقش خورده بود
متوجه لوندی و لباس پوشیدن های این مدتش شدم
رفتم روی مبل دونفره نشستم و همون‌جور که نگام به تلویزیون بود گفتم ببخش نمیتونم کمکت کنم
اخم کرده بود و نگام نمیکرد
با حالت عصبی دندون هاش رو بهم فشار داد و دستش رو لای موهاش برد
بعد چند لحظه یهو مودش عوض شد یه لبخند اومد رو لباش و برگشت سمت من و گفت منظورت چیه ؟
از رفتارش جا خوردم گفتم منظوری نداشتم همینجوری گفتم
بلند شد و اومد کنارم نشست دستهاشو حلقه کرد دور گردنم و ساقهای لختش رو گذاشت روی پام گفت تو داییِ خوبِ منی از همه بیشتر دوستت دارم و میدونم تو هم منو از بقیه بیشتر دوست داری و سرش رو گذاشت روی شانه ام
یه دستمو روی گذاشتم پشتش و نوازشش کردم و دست دیگه ام رو کردم تو موهاش و بهم زدم
گفتم منم دوستت دارم و برات آرزو میکنم بهترین ها رو داشته باشی تو زندگیت
ـ من تو رو میخوام
چیزی نگفتم
ـ میخوام شوهرم بشی ، میخوام زیرِت بخوابم
ـ تو ارزشت بیشتر از اینهاست که زیر خواب من باشی با این هیکل و خوشگلی و بدنی که تو داری یه شوهر خوب گیرت میاد
ـ منو رد نکن ، لباش رو گذاشت روی گردنم و بوس کرد و دوباره بوس کرد بوس های ریز و پیاپی
آتیش به جونم افتاده بود
میدونستم با اولین حرکت ممکنه کل زندگیم به باد بره ولی شل شده بودم نمیتونستم از جام بلند شم و دست رد به سینه اش بزنم
شهوتم داشت کنترل منو دست می‌گرفت
سرم رو بردم عقب تر روی پشتیِ مبل رو به سقف و چشمام رو بستم
مینا همچنان داشت گردنم رو بوس میکرد و کم کم اومد بالا و همون‌جوری با بوسه‌ های ریز رسید به لبهام و لبهاش روی لبهام قفل شد
روی پاهام نشستو پاهاش رو گذاشت دو طرفم و سرم رو گرفت بین دستهاشو و لبهامو مثل قحطی زده ها میخورد
اولش بی حرکت بودم و خودم رو سپردم دست سرنوشت
و کار دیگه از دستم در رفته بود
دستهام بردم سمت باسنش و چنگ زدم یه آخ گفت لب پایینش رو گرفتم بین دندونام
سرش رو کمی برد عقب تو چشمام نگاه کرد بعد چند لحظه مکث گفت دایی می‌دونی اون دفعه که منو کردی بعد چند سال منو به آرزوم رسوندی
با چشمانی پر از تعجب پرسیدم
ـ یعنی چی چند سال انتظار ؟
ـ چند سال قبل تر یه بار اتفاقی تو رو لخت دیدم تو حواست نبود من خونه ام و لخت توی اتاقت روبروی آینه شعر میخوندی و کیر بزرگت هم جلوت آویزون بود و اینور و اونور میرفت
ـ این اتفاق رو من یادم نمیاد ، خب ؟
ـ یه مدت همش به تو فکر میکردم شبها که جلو تلویزیون خوابت می‌گرفت میومدم کنارت می‌خوابیدم و با کیرت ور میرفتم و کونم رو میذاشتم بغلت دیوونه ات شده بودم
ـ واقعا؟
ـ وقتی اون روز کیرت رفت تو کونم با اینکه خیلی می‌سوخت و درد میکرد اما داشتم تحمل می‌کردم چون داشتم به آرزوم می‌رسیدم حیف که زود آبت اومد و اون لذت کافی رو من نبردم
ـ پس چرا بهشون گفتی ؟
ـ من چیزی نگفتم داداش کوچیکم که خواب بود همه چی رو دیده بود و به مامانم گفته بود منم مجبور شدم بگم به زور منو گاییدی
ـ پس اینطور
ـ توی کامپیوترت یه پوشه قایم کرده بودی که پر فیلم سوپر (به پورن می‌گفتیم سوپر) بود هر موقع نبودی میرفتم اونا رو نگاه میکردم بیشتر اونایی که دختره رو از کون میکردن نگاه میکردم خودم رو میذاشتم جای دختره و به جای مرده تو رو تصور میکردم
صدایی از راه پله اومد یه نفر داشت میومد بالا
مینا یه بوس دیگه از لبام کرد و رفت روی مبل کناری نشست منم بلند شدم خودم رو مرتب کردم و به پیشواز سارا رفتم
انگار قرار بود یه طوفان، آرامشِ زندگی منو به چالش بکشه
ادامه دارد …

نوشته: دل پاک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.