رفتن به مطلب

داستان سکسی باجناق قالتاق


kale kiri

ارسال‌های توصیه شده


باجناق عوضی
 

بالاخره بعد از چند جلسه مشاوره دیگه تحملم تموم شد .
باید بهش اعتماد میکردم تا بتونیم پیشرفت کنیم .
خسته شدم . همه چیز رو گفتم از شروعش …
هفتمین سال ازدواجم با مهسا بود . دخترم ماریا سه سالش بود . از زندگیم راضی بودم . نه این که فوق العاده باشه نه، ما هم مثل همه زن و شوهرا قهر داشتیم دعوا هم داشتیم ولی مهم این بود که من احساس رضایت کلی داشتم از زندگیم . زنو بچمو واقعا دوست داشتم .
همه چیز از اون مسافرت دسته جمعی شروع شد که با برادر زنم و باجناقم به همراه خانواده هامون دسته جمعی رفتیم شمال.
یه ویلای نسبتا بزرگ اجاره کرده بودیم تا چند روز خوش بگذرونیم و شاد باشیم.
روز دومی که اونجا بودیم به صورت کاملا اتفاقی وقتی داشتم با دخترم ماریا بازی میکردم دیدم تو آشپزخونه وقتی که مهسا داشت ظرف هارو می شست محمد (باجناقم) اومد از کنار مهسا رد شد تا یخچالو باز کنه و چیزی برداره اما کامل خودشو از پشت به کون مهسا مالوند و رد شد رفت اما مهسا هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد و کاملا عادی بود انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده .
ناراحت و عصبانی شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم و چه عکس العملی نشون بدم .ماریا رو بغل کردم و به سمت حیاط رفتم . همین جور که راه میرفتم با خودم فکر میکردم و چیزی که دیده بودم رو مرور میکردم و با خودم حرف میزدم
یعنی این دوتا با هم … . نه بابا دیوونه شدی … . مگه تا حالا از مهسا چیزی دیدی… . محمد شیشه خورده داره ولی اینجور آدمی نیست … . شاید من اشتباه دیدم … . اصلا مگه میشه … . اره بابا یه اتفاق بود … . الکی بزرگش نکن … . مگه واسه خودت پیش نیومده که به یه زن برخورد کنی … . فراموش کن و تمام .
بیست دقیقه بعد برگشتم داخل و اصلا به روی خودم نیاوردم و سعی کردم فراموش کنم و کاملا عادی رفتار کردم. همون شب از یادم رفت . صبح وقتی چشمو باز کردم مهسا کنارم خوابیده بود و همون احساسی رو داشتم که همیشه نسبت به زندگیم داشتم . اولین کارم این بود که مهسا رو محکم بغل کردم جوری که از خواب بیدار شد و بهم گفت چته دیوونه .
از پشت محکم بغلش کردم و شروع کردم به خوردن لاله گوشش . همین طور که دستمو دورش حلقه کرده بودمو و یکی از سینه هاش تو دستم بود آروم نوازششون میکردم. گردنشو بوس میکردم و خودمو بیشتر بهش میچسبوندم.کم کم مهسا هم همراهیم میکرد و کونشو بیشتر به عقب میداد و کیر منم که کاملا راست بود بیشتر لای چاک کونش فرو میرفت .تابشو دادم بالا تا سینه هاش افتاد بیرون و همین جور که درازکش از پشت بغلش کرده بودم سعی کردم شلوارک و شرتشو با هم از تنش در بیارم.مهسا هم کمک کرد تا راحت تر این کارو انجام بدم .مهسا دستشو اورد پشتش و کیر منو از داخل شرت درآورد و درست لای کونش گذاشت . حس شهوت عجیب و غریبی داشتم شاید تو این هفت سال فقط چند بار تا این حد دلم سکس میخواست . یه کم تف زدم به انگشتام وسر کیرم مالیدمو سعی کردم وارد کوسش کنم. تف من و خیسی کوس مهسا باعث شد کیرم راحت وارد کوسش بشه .
مهسا خودشو عقب جلو میکرد و منم همراهیش میکردم .
ریتممو سریع تر کردم و محکم تر کیرمو میکوبیدم . تو همون حال مهسا بهم گفت یواش تر بزن ماریا از خواب بیدار میشه اما من حالیم نبود و همین جور ادامه دادم. دیگه صدای آه و ناله های مهسا هم بلند شده بود . انگار واسم اهمیت نداشت ماریا بیدار بشه یا صدامون بره بیرون و بقیه بشنون .
یه کم دیگه تو همون حالت از بغل توکوسش زدمو خسته شدم و پاها درد کرد. بلندش کردم و لب تخت حالت داگی شد و خودم پشتش ایستادم . کیرمو وارد کوسش کردمو دوباره شروع کردم به تلنبه زدن . تو حالت داگی دستمو دو طرف کونش گذاشته بودم و لای کونشو از هم باز کرده بودم .
سوراخ کونش باز شده بود و هیچی چیزی تو سکس به اندازه این حالت که کیرم تو کوس باشه و سوراخ کون باز بشه به من حال نمیده .
همین جور که میکردم انگشت شستمو وارد سوراخش کردم . این کارو همیشه انجام میدادم . واقعا برام لذت بخشه.
ولی مهسا هیچ وقت اجازه نمیداد بیشتر از یه بند انگشت داخل کونش کنم و میگفت درد داره و اذیت میشم . یه کم تو همین حالت ادامه دادمو سعی کردم انگشتمو بیشتر داخل کونش کنم و همین جور به تلمبه زدن ادامه دادم . اینبار مهسا هیچ اعتراضی نکرد و این نشون میداد حتی اگه درد هم داشته باشه داره لذت میبره . دیگه به اوج رسیده بودمو مهسا هم کونشو تند تر عقب و جلو میکرد که احساس کردم الانه که آبم بیاد . هر کاری کردم نتونستم خودمو کنترل کنم . تمام آبمو داخل کوسش خالی کردم .قطعا یکی از لذت بخش ترین سکس های عمرمو تجربه کرده بودم.
مهسا رو به جلو رفتو من هم پشت سرش جفتمون رو تخت افتادیمو چند دقیقه به همین حالت تو بغل هم بودیم . بعدهم رفتم دوش گرفتمو پشت سر من هم مهسا دوش گرفت .
دو روز از اون ماجرا گذشت . صبح بود منو محمد و مسعود (برادرزنم ) با بچه هامون داخل استخر مشغول آب بازی بودیم . بعد از حدودا نیم ساعت محمد از آب بیرون اومد و کنار استخر نشست . منم مهسا رو صدا زدم تا برای ماریا حوله بیاره .یه کم بعد مهسا با حوله اومد و ماریا رو با خودش برد بلافاصله بعد رفتن اونا محمد هم پشت سرشون به داخل ویلا برگشت .
چند دقیقه بعد وقتی مسعود زنشو صدا کرد تا برای پسرشون حوله بیاره اما انگار کسی صداشو نشنید و منم که دیگه خسته شده بودم گفتم ایراد نداره من میخوام برم بیرون حوله میارم . وقتی وارد ویلا شدم خبری از خواهر زنم و زن مسعود نبود .اولین چیزی که دیدم مهسا بود در حالت سجده بود و داشت ماریا رو خشک میکرد و چند متر اون طرف تر هم محمد که داشت با گوشیش ور میرفت. (ما خانوادگی پیش هم راحت هستیم و راحت لباس می پوشیم اما لباس خیلی تنگ و بدن نما و یا خیلی باز نمی پوشیم . اون روز هم مثل همیشه مهسا یه شلوار نخی و یه تیشرت تقریبا بلند که تا روی کونش اومده بود پوشیده بود) اما تیشرتش کامل بالا رفته بود و کونش و خط شرتش کاملا تو شلوار خودنمایی میکرد و علاوه براین دقیقا قسمت کونش خیس بود .
محمد با زنش صحبت میکرد و از صحبتاش فهمیدم که با خواهر زنم بیرون رفتن و در ویلا حضور ندارن .
اینبار هم یه جوری شدم اما خیلی زود با خودم کنار اومدمو و فراموش کردم اما شب وقتی میخواستم بخوابم هرکاری کردم خوابم نبرد و دوباره شروع کردم به مرور و آنالیز چیزی که دیده بودم .
چرا شلوار مهسا خیس بود … خب شاید دستش خورده بود به ماریا بعد هم به شلوارش … محمد چرا نرفته بود اتاقش. اونجا داشت با تلفن حرف میزد… اصلا چرا تا مهسا اومد ماریا رو ببره محمد هم رفت داخل … چرا مهسا تیشرتشو درست نکرده بود چرا قیقا پشت به محمد خم شده بود و بچه رو خشک میکرد … و … .
اون شب وقتی خوابیدم و صبح بیدار شدم برعکس دفعه قبل همه چیز یادم مونده بودم و به هیچ وجه نتونسته بودم فراموش کنم . تا ظهرش هرکاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام و عادی رفتار کنم و همه چیز در ذهنم تغییر کرده بود.
خلاصه اون مسافرت تموم شد و ما به خونه برگشتیم اما فکر و خیال راحتم نمیذاشت و من مشکوک شده بودم.
شک چیز خیلی بدیه . خواب و خوراکو میگیره . دائم ذهنتو تحت تاثیر قرار میده و یه لحظه آرومت نمیزاره .
چند بار بعد از اون خواستم با مهسا حرف بزنم و باهاش در میون بزارم اما این کارو نکردم . پیش خودم گفتم مگه سند داری . مگه مدرک داری . اگه زیر بار نرفت چی . اصلا یه کم احتمال بده واقعا اتفاقی نیوفتاده باشه .
یکی دو ماه به طور کامل مهسا رو زیر نظر داشتم . اولش خواستم دوربین تو خونه کار بزارم اما به خاطر دردسر هایی که داشت بیخیال شدم اما کامل حواسم جمع بود که کجا میره کی میاد .چندین بار هم کامل تعقیبش کردم و چند بار هم کنار خونه پنهان شدم و خونمونو زیر نظر گرفتم و دو سه بار هم پنهونی گوشیشو چک کردم ولی تو اون مدت هیچ اتفاقی نیوفتاد . خودم هم سعی کردم عادی رفتار کنم . سکس و تفریح و گردش و حرفو درد و دل مثل همیشه و به صورت عادی داشتیم و مشکلی هم پیش نیومد تا این که یک روز مهسا گفت فردا با دوستام میخوام برم استخر و ازم خواست تا از ماریا مراقبت کنم منم قبول کردم.همون شب گوشیشو که چک کردم دیدم راست میگه و تو گروه تلگرامی با دوستاش قرار گذاشتن واسه استخر اما تو آخرین پیامش گفته که من برام کار پیش اومده و نمیام. با خودم گفتم حتما منصرف شده و یادش رفته که به من خبر بده .
صبح پنجشنبه روزی بود که وقتی دیدم داره لباس بیرون میپوشه ازش پرسیدم کجا میری و جواب داد که استخر .
دوباره همه ی این اتفاقات این چند وقت تو یه لحظه تو سرم مرور شد و مطمئن شدم یه خبرایی هست .
میدونستم که حتما باید دنبالش برم و سرازکارش دربیارم
اما نمیدونستم چه جوری چون هم باید از ماریا مراقبت میکردم هم ماشین نداشتم که دنبالش برم .
یک فکر به ذهنم رسید و بهش گفتم ماریا رو حاضر کن تا منم ماریا رو ببرم شهربازی تا یه کم بازی کنه و سریع از اسنپ ماشین گرفتم اونم قبول کرد . ما زود تر از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و به راننده گفتم اون مسیری که زدم رو کنسل کن و سر کوچه منتظر باش تا بهت بگم چیکار کنی.
چند دقیقه بعد ما مهسا اومد و ما هم دنبالش راه افتادیم.
دل تو دلم نبود . یعنی چه اتفاقی قراره بیفته . ما که زندگیمون خوب بود کنار هم .خدا کنه من اشتباه کنم.
ماشینو کنار یه کافه پارک کرد و پیاده شد و وارد کافه شد منم به راننده اسنپ گفتم یک جا پارک کنه که کامل به کافه دید داشته باشم . بعد از چند دقیقه یک ماشین که دقیقا مثل ماشین محمد بود اومد و محمد از ماشین پیاده شد و وارد کافه شد. دقیقا ماشین محمد بود و اون شخص هم خود محمد بود .
دیگه همه چیز واسم روشن شده بود .
اخه این محمد چیش از من بهتر بود .
من که زندگیم از اون بهتر نباشه بدتر هم نیست .
من چیزی کم نذاشته بودم واسه همسرم .
وقتی خودمو مقایسه میکنم و هیچ کم و کسری نمیدیم بیشتر بهم فشار میومد و دوست داشتم فقط بدووونم چرا ؟
محمد چی داره که من ندارم ؟
اول خواستم برم داخل و غافلگیرشون کنم منصرف شدم.
بعدش از راننده خواستم بره داخل و ازشون مخفیانه عکس بگیره که اون هم قبول نکرد این کارو انجام بده .
آخر سر خودم تو ماشین منتظر موندمو بعد از یک ساعت که دوتایی از کافه خارج شدن یه چند تایی ازشون عکس گرفتم . هر کدوم سوار ماشین خودشون شدن و حرکت کردند. ما هم دنبال ماشین مهسا راه افتادیم .
از مسیر حرکت معلوم بود داره میره سمت خونه و خبری از ماشین محمد نیست . حدسم درست بود رفت سمت خونه و با ماشین وارد خونمون شد . نیم ساعت داخل ماشین منتظر موندم و خبری از محمد نشد.
تو دلم غوغایی بود بیا و ببین. هزار جور فکر مختلف تو سرم بود . اصلا حواسم نبود که ماریا خوابش برده .
تصمیم خودمو گرفتم . میرم بالا و همه چی رو بهش میگم و آخر سر از خونه پرتش میکنم بیرونو طلاق . بعدش هم میرم سراغ محمد و با اون تسویه حساب میکنم .درسته مدرک درست حسابی ندارم اما واسه خودم همه چیز مشخص شده بود.
پول راننده رو دادمو ماریا رو بغل کردمو به سمت خونه حرکت کردم . پاهام میلرزید . میترسیدم. دوست نداشتم آسانسور متوقف بشه. دوست داشتم همه چیز تموم بشه و یهو از خواب بپرم . اما با باز شدن در آسانسور فهمیدم که نه از این خبرا نیست و خوابی هم در کار نیست.
درو باز کردم رفتم داخل و ماریا رو به اتاقش بردم و روی تختش گذاشتمو برگشتم به پذیرایی و مهسا رو صدا کردم .
از اتاق بیرون اومد چشم هاش یه کم قرمز بود و انگار که گریه کرده باشه. بهش گفتم رو مبل بشینه .
خیلی عصبی بودم اما تصمیمم این بود که به آرامش حرف بزنمو به هیچ وجه کار غیر عقلانی نکنم.
بهش گفتم ساکت باش فقط گوش کن و از قضیه امروز شروع کردم و در آخر هم گفتم تو شمال هم همه چیزو دیدم و ازتون عکس دارم و هیچ حرفی باقی نمیمونه .
در آخر هم با بغضی که داشتم گفتم من واقعا دوست داشتم اما تو کثافت تر اونی که لیاقت منو ماریا رو داشته باشی .

بهت زده نگاهم میکرد و گریه میکرد و بدون هیچ حرفی بلند شد به مسعود(برادرش)زنگ زد و ازش خواست تا خودشو زودتر به خونه ما برسونه .
مسعود میخواد چیکار کنه …
گندی که خواهرش زده رو میخواد جمع کنه …
میخواد بیاد بگه چرا به خواهر من تهمت میزنی …
میخواد بیاد با من دعوا کنه …
این حرفا رو تو سرم تکرار میکردمو خودمو واسه دعوا هم آماده کرد بودم که مسعود از راه رسید.
مهسا درو باز کرد و مسعود اومد داخل .
مهسا به مسعود با گریه گفت : دیدی گفتم خودت باید با مسعود حرف بزنی نه من . امروز منو با اون مسعود حروم زاده دیده و فکر میکنه من دارم بهش خیانت میکنم .
من به خاطر مائده(خواهرش) به شوهرم(من) چیزی نگفتم.
نمیخواستم زندگی مائده بهم بخوره بیا اینم نتیجش.
من گیج شده بودم . نمیفهمیدم مهسا چی میگه و منظورش چیه . سرم داشت سوت میکشید .
مسعود شروع کرد به حرف زدن …
مسعود گفت : بعد از سفر شمال مهسا بهش گفته که محمد چند ماهیه داره بهش پیغام میده و بهش ابراز علاقه میکنه و
اما مهسا بهش بی محلی میکنه و جوابشو نمیده تا بیخیال بشه اما علاوه بر این که بیخیال نمیشه تو سفر شمال شروع میکنه به آزار و اذیت مهسا و چند باری مهسا رو به زور لمسش میکنه اما فرصت نمیکنه کاری کنه . مهسا هم از ترس این که تو بفهمی اونجا هیچ عکس العملی نشون نمیده تا مبادا خدا نکرده تو کار اشتباه یا خطرناکی نکنی . بعد از شمال با من حرف زد و ما هم تصمیم گرفتیم اگه باز مزاحمت ایجاد کرد این بار بریم سراغش و تهدید کنیم که همه چیزو به مائده میگیم . اما خواستیم بترسونیمش و نزاریم بفهمه که من از جریان خبر دارم . به همین خاطر مهسا تنها باهاش قرار گذاشت تا حرف بزنه که تو امروز دیدیش.
مهسا:اولش شروع کرد به درد دل و بعدش بد گویی از مائده . یه کم بعد شروع کرد به تعریف کردن از من. بعدشم گفت دوسم داره . من دیگه بعد از ابراز علاقه جوابشو اصلا ندادم ولی اون ادامه داد و بدتر شد و شروع کرد به تعریف کردن از بدنم ولی من باز هم هیچ جوابی بهش ندادم.
توشمال هم یک بار تو حیاط ویلا و یکبار تو آشپزخونه خودشو بهم مالوند .یکبار هم وقتی میخواستم ماریا رو بعد از استخر خشک کنم از پشت خودشو چسبوند بهم و محکم بغلم کرد اما تا صدای پا اومد ولم کرد و رفت اون طرف تر.من واقعا هول شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم .
من دوست دارم آرمان.من میترسیدم به تو بگم.
انگار که بی هوا انداخته باشن منو داخل استخر آب سرد.
یه همچین حسی داشتم بعد از تموم شدن حرفهای مهسا.
گیج و منگ بودم .باورش سخت بود. مستقیم رفتم داخل اتاق ماریا و کنارش خوابیدم. خواب نه اوضاع رو بدتر میکنه و نه بهتر اما تنها کاریه که تو رو از دست افکارت فراری میده .
الان یک سال از اون ماجرا گذشته. مائده و محمد عوضی از هم جدا شدند. این کمترین چیزی بود که میخواستم . دلم میخواد با ماشین زیر بگیرمش. یا اون قدر مشت به صورتش بزنم تا ننه باباشم نشناسنش. اما به مهسا قول دادم کاریش نداشته باشم. یک ماهه شروع کردم به مشاوره بلکه درمان بشم .
مرضی گرفتم به نام شَک. به عالمو آدم مشکوکم .
پرخاشگر شدم .زود عصبی میشم .
من کار اشتباهی نکرده بودم و گرفتار چیزی شدم که خودم ذره ای تقصیره نداشتم . این عدالت نیست .

آرمان

نوشته: آرمان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.