رفتن به مطلب

داستان عاشقی زن عمو


poria

ارسال‌های توصیه شده


زن عمو الهام - 1
 

نوازنده ها تازه داشتن آماده میشدن. با خودم فکر کردم تا همینجا هم احساس خستگی و بی حوصلگی داره دیوونم میکنه چطوری قراره تا آخر شب دووم بیارم. محسن، پسر عمه ام تازه از پیشم رفته بود. سرم رو کردم توی گوشی و از دنیا فارغ شدم. به حرفهای محسن فکر می کردم. بهش گفته بودم اصلا دوست نداشتم به این جشن بیام و گفته بود:
میدونم واست سخته ولی خوب نمی شد نباشی. پس یه جوری تحمل کن… یه شبه دیگه!
همراه با لبخندی که تحویلم داد، چشمهاش بین جمعیت چرخید و بالاخره نامزدش، زری رو پیدا کرد. با خوشحالی براش دست تکون داد و از جاش بلند شد. قبل از اینکه حرکت کنه بازم سمت من برگشت. دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_سخت نگیر… زندگی همینه دیگه
چشمهام توی گوشی بودن و همزمان فکرم درگیر بود. واقعا" محسن یا هرکس دیگه ای چی از حال و روز من می دونست که تجویز “سخت نگیر"واسه من بکنه؟
.
.
.
_ببخشین میتونم سر میزتون بشینم؟
سرم رو از گوشی بیرون کشیدم. یه مرد قد بلند پا به سن گذاشته با ریش پروفسوری بود.
_بفرمایین
دوباره سرم رو هل دادم توی گوشی و با خودم فکر کردم. حالا میز قحط بود! عمدا” این گوشه رو انتخاب کرده بودم که کمتر کسی میل به اومدن پیشم پیدا کنه اما حالا… سرم رو که بالا آوردم تازه متوجه شدم سالن تقریبا پر شده و اکثر میزها شلوغ هستن
_ببینم جوون شما از خانواده عروس خانوم هستین یا آقا داماد؟ البته اگه فضولی نباشه!
_عروس خانوم
سرش وسط جمعیت می چرخید و همزمان بدنش ریتم آهنگ رو گرفته بود و ناخودآگاه سر و گردنش رقص ملایمی رو اجرا می کرد. وقتی جوابش اینقدر واسش بی اهمیت بود چرا می پرسید ؟
_و شما؟
سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
_چی؟
_شما…از خونواده عروس هستین یا داماد
_هیچکدوم
پس اینجا داشت چه گوهی می خورد؟
_منظورم اینه جزء فامیل نیستم در واقع با پدر داماد دوستم.
لبش خندون شد.
_آقا کیارش از بچگی من رو عمو صدا می کرد. عمو هادی!.. اوه چطوره امشب هر کس ازم پرسید بگم عموی دامادم…نظرت چیه؟
صورت خندان و چشمکی که بهم زد رو سرسری نگاه کردم و باز، توی گوشی دنبال چیزی برای سرگرمی گشتم.
_واااو
خدایا این پیرمرد خرفت چه مرگش بود که نمی گذاشت یه دقیقه به حال خودم باشم! نگاهش که کردم نیم خیز شده بود و با تعجب وسط سالن رو نگاه می کرد. خط نگاهش رو پی گرفتم اما وسط جمعیت نفهمیدم چی رو نگاه می کنه. متوجه ام شد. نشست سر جاش بعد از چند ثانیه سر در گمی انگار تصمیمش رو گرفت
_اون خانمی که لباس سفید تنشه می شناسین؟
_کدوم یکی؟
_اونی که لباسش فقط با یک رکاب دور گردنش جمع شده. موهاش هم قهوه ای تیره اس
_اون مادر عروسه
یه دفعه شیطونیم گل کرد. سرم رو بیخ گوشش رسوندم
_چیه چشمت رو گرفته
_چی؟…نه هه هه
دوباره سمت زن عمو الهام سرک کشید. برگشت سمت من
_ببینم اسمش الهام نیست؟
اول یکه خوردم. اما بعدش به خودم گفتم بالاخره یه چیز جالب واسه وقت گذرونی پیدا شد!
_شما زن عموی من رو از کجا میشناسین؟
_زن عمو؟… آهان پس عروس خانم دختر عموی شماس… آهان
وقتی با چشمهای منتظرم روبرو شد
_خوب راستش ما توی یه دانشگاه درس می خوندیم.
_همین؟
_آره خوب همین دیگه…چیه چرا بهم زل زدی؟
_آخه میدونی دانشگاهی که شما می رفتین مال یک قرن پیشه … مال قبل تولد من و عروس خانم و آقا داماد ولی شما هنوز اسمش یادتونه و با اینهمه تغییرات و گذشت زمان هنوز می تونین بشناسینش
با شیطنت نگاهش کردم. برای یکی دو دقیقه واقعا" ماتش برده بود. دوباره نزدیکش شدم.
_راستش رو بگین… رازتون پیش من جاش امنه!
_هه… بچه پر رو… ببین من رو اینجوری نگاه نکن…باشه …جهنم… ببین اون موقع ها که ما دانشجو بودیم زن عموت چشم دانشگاه بود.
_چشم دانشگاه بود؟…این دیگه چه اصطلاحیه؟
_یعنی از همه دخترا یه سر و گردن بالاتر بود…یعنی بیشتر از همه توی چشم بود.
_آهان…خوب بعدش
_همین دیگه
یکم دیگه نگاهش کردم. سرش توی جمعیت بود. خورده بود توی ذوقم. دوباره صفحه گوشی رو روشن کردم اما خیلی زود با سر و صدای زیاد مهمونها متوجه شدم داماد، عروس رو از آرایشگاه آورده و مهمونها دارن شلوغ می کنن.
_تو نمی خوای بری وسط؟
_برم وسط؟
_آره دیگه بری یه قری بدی…خودی نشون بدی…مثلا پسر عموی عروسی
_نه نمی تونم…یعنی حوصله شم ندارم
بازم سعی کرد من رو به حرف بکشه ولی دیگه خیلی محل نگذاشتم. بعد از چند دقیقه مردی که نمی شناختم اومد سر میزمون و چیزی کنار گوشش گفت و به علامت موافقت سر تکون داد و بعد کنار گوشم زمزمه کرد:
_تو مشروب نمی خوری؟
بین جمعیت، بابا رو دیدم
_نه جایی که بابام باشه
_آهان!
بعد از رفتنش یه نفس راحت کشیدم. بالاخره از شرش خلاص شده بودم. میره مشروبش رو کوفت می کنه و اگه خدا بخواد دیگه تا آخر مجلس نمی بینمش. اما بعد از نیم ساعت برگشت و دوباره کنارم سر میز نشست و این بار پر حرف تر!
در این حین، پدر و مادر عروس و داماد، چهار نفری سر میزها حاضر می شدن. با تک تک مهمونها دست می دادن، خوش و بش میکردن، میگفتن، میخندیدن و از زحمتی که کشیدن و تشریف آوردن تشکر می کردن. بالاخره به میز ما هم رسیدن. پدر داماد با من دست داد و بعد از دوست روی مخش تشکر کرد.
_اختیار داری مگه عموی داماد میتونست نباشه
بعد با مادر داماد خوش و بش کرد. در این حین عمو حسین باهام روبوسی کرد.
_ایشالا دامادی خودت شاهین جون
_مرسی عمو
آخرین نفر از این گروه چهار نفره زن عمو الهام بود. با لبخند ماتی که انگار روی صورتش نقاشی کرده بودن مثل یک شبح به دنبال سه نفر دیگه حرکت می کرد و خیلی سرسری تعارفی می کرد و بعد مثل آدمهای گیج و منگ به راهش ادامه می داد. با عمو هادی! دست داد و تشکر کرد و خواست حرکت کنه اما آقا هادی که الان دیگه لپاش به وضوح قرمز شده بودن دستش رو رها نکرد و وقتی مطمئن شد سه نفر دیگه رفتن سر میز بعدی و کسی حواسش نیست؛ بیخ گوش زن عموم یه چیزی گفت. زن عمو انگار اولش نفهمید چی شده. نگاهش روی صورت پیرمرد میخ شد و بعد از چند ثانیه خندید. خنده ای که یک دنیا با خنده ای که تا قبل از اون روی صورتش ماسیده بود فرق داشت. پیرمرد که به نتیجه ای که می خواست رسیده بود. سرش رو با غرور و شیطنت بالا گرفت و بالاخره دستش رو ول کرد. زن عمو الهام خیلی زود به خودش اومد. اطرافش رو نگاه کرد و وقتی با نگاه من روبرو شد خیلی سریع نگاهش رو دزدید و خنده اش رو جمع کرد. از میز ما فاصله گرفت و به گروه خوش آمد گویان پیوست. بعد از چند دقیقه باز هم سمت میز ما برگشت. انگار توی صورت پیرمرد هم میزی من، دنبال چیزی می گشت. دوباره تنها شدیم و پیله کردنها شروع شد.
_پس مطمئنی نمی خوای برقصی؟
_آره
_آخه چرا یه جوونی به سن تو نباید بخواد برقصه؟ چند سالت بود؟… بزار خودم بگم 25 بهت میخوره…درست گفتم
_ای… همین حول و حوش
زل زد بهم. قیافش متفکر شد و بعد یهو ترق، دستها رو بهم زد
_فهمیدم راز تو چیه
_نه بابا واقعا؟
_تو یه عاشق شکست خورده ای!
_از کجا به همچین نتیجه ای رسیدی اونوقت؟
_تو پسر عموی عروسی و اومدی تنها نشستی گوشه سالن و مود افسردگی گرفتی. نه با کسی می پری نه ظاهرا “دختری نظرت رو جلب میکنه نه می رقصی… اصلا تابلوئه یه عمر عاشق دختر عموت بودی و رویات، ازدواج باهاش بوده ولی اون امشب عروس یکی دیگه میشه…آررررره همینه
دستهاش رو گذاشت روی میز، زل زد توی چشمهام و با لبخند ابلهانه اش بهم زل زد.
_اعتراف می کنم که خیلی تابلو بود و زودتر از اینا باید می فهمیدم
_متاسفانه باید ناامیدت کنم جناب پوآرو! اصلا” این چیزی که گفتی نیست!
توی صندلی وارفت
_خوب پس خودت بهم بگو مشکلت چیه
این بار من دستهام رو گذاشتم روی میز و زل زدم بهش
_شایدم بهت گفتم…البته به شرطی که بهم بگی به زن عمو الهامم چی گفتی و… چه رازی بینتونه
بالاخره برای اولین بار توی اون شب، ساکت شد. به محوطه رقص زل زد. گروه خوشامد گویان، بالاخره کار خوش آمد گوییشون تمام شده بود و به دعوت مجری مراسم، سکو رو برای رقص پدر مادرا خالی کرده بودن و گروه چهار نفره، می رقصیدن. حتی از اون فاصله هم می شد فهمید که نگاهش، زن عمو الهام رو دنبال می کنه. منم نگاهم رو به همون سمت کشوندم. حدود پنجاه و پنج سال رو داشت. اما بدنش به سنش نمی خورد و جوونتر میزد. بالاخره رقص تموم شد. صورتش رو نگاه کردم. حس کردم آه کشید. دوباره که باهام چشم تو چشم شد، بالاخره قفل زبونش باز شد. دست انداخت روی شونه ام و من رو به خودش نزدیک کرد. سرم رو بردم نزدیکتر
_بهش گفتم هنوزم دلم پر می کشه براش!
همینطور که فاصله می گرفتم چشمهام رو باریک کردم و گفتم
_هنوزم؟
معلوم بود یه چیزی توی وجودش موت موت می کرد که همه چیز رو بگه. شایدم دلش می خواست اینجوری خاطراتی رو واسه خودش مرور کنه. منم بدجوری دلم می خواست بشنوم مخصوصا الان که مست و شنگول بود و احتمال اینکه قفل زبونش باز بشه بیشتر بود.
_نمی خوای بگی؟
_اه پیله کردیا… بابا پاشو برو برقص و اینقدر به منی که سن باباتو دارم گیر نده
پای راستم رو که زیر میز دراز کرده بودم رو کشیدم بیرون و دراز گذاشتم جلوش
_بهت که گفتم نمیتونم برقصم… پام پره پلاتینه… راه هم بزور میرم
_آخ… پس به این خاطره…خوب چه اتفاقی واست افتاده
_چند سال پیش یه تصادف بد داشتم
دوباره ساکت شد و بین جمعیت ،زن عمو رو پیدا کرد. الحق که بدنش هنوزم خوب بود. با اون کمر باریک و اون کون گرد، توی اون لباس سفید …
_من بدجوری هوس سیگار کردم. می خوام برم توی باغ…
پا شد سر پا، با بی حوصلگی نگام کرد
_پاشو دیگه
راستش توی اون هوای سرد زمستونی علاقه ای به بیرون رفتن نداشتم اما لحن درخواست یه جوری بود. به علاوه که ترجیح می دادم برای مدتی هم شده از فضای سالن و شلوغیش بزنم بیرون و به پاهای خشک شده ام هم تکونی بدم.
.
.
.
از مسیر اصلی که دروازه باغ رو به سالن متصل می کرد خارج شدیم و وارد یکی از مسیرهای فرعی باغ شدیم. بخاطر سرمای هوا، محوطه خلوت بود. چند نفری برای سیگار دود کردن بیرون بودن. چند تایی دختر و پسر رو هم می شد دید که توی این هوای سرد، دونفره میچرخن و با هم شوخی و خنده می کنن. اگه سر حال و حوصله بودی و توی کارشون ریز میشدی و جاسوسی شون رو می کردی شاید اون بین، صحنه های جالبی رو هم میتونستی شکار کنی.
کنار درخت نسبتا قطوری، نیمکتی بود که روش نشستیم. کف نیمکت، چوبی بود ولی بازم سرد بود. وقتی نشستم یه لحظه سرما توی تنم پیچید و لرزیدم.
_اووف چقد سرده!
_بخاطر فضای باغ و دار و درختش سردتره
سیگاری گذاشت گوشه لبش
_میشه یه نخم به من بدین؟
_سیگار می کشی؟…آهان اینم حتما جایی که بابات نباشه
_هه … دقیقا
دود رو بیرون دادم
_پس گفتین زن عمو الهام توی دانشگاه چی بود؟ آهان چشم دانشگاه
ناخواسته خنده به لبم نشست. بنده خدا انگار از پیله بودنم عاصی شده بود. با پوزخند، سرش رو تکون داد. یه پوک محکم زد و با بیرون دادن دودش گفت:
_بهش می گفتن الی جیگر!
با شنیدن این حرف و بیاد آوردن زن عموم، دلم رو گرفتم و قاه قاه خندیدم.
_چرا می خندی؟ مگه الان شما جوونا چی میگین؟خوب دوره ما اینجوری بود دیگه
دست خودم نبود نمی تونستم جلوی خندم رو بگیرم. وسط خنده هام بالاخره گفتم
_ببخشین…ببخشین…یه لحظه تصورش کردم…آخه زن عمومه مثلا" هه هه هه
_چیه فکر کردی الی همیشه همینجوری بوده؟ البته حق داری… واسه تو سخته جوونی اون، من یا بابات رو تصور کنی…ولی ما همه زمانی مثل الان شما جوون بودیم
_می دونم که شما هم جوون یا حتی بچه بودین ولی یهویی شد. بقیه شو بگین…قول می دم دیگه نخندم
_مثل اینکه ول نمی کنی …باشه برات میگم. می دونی جوونی ما و البته دوره دانشجویی ما توی بد دوره ای بود. چند ده سال پیش بود. میتونی زمانی رو تصور کنی بدون موبایل، شبکه های اجتماعی، اینترنت همیشه در دسترس…
_چرا اینقدر حاشیه میری؟
_ای بابا شما جوونا چقدر بی حوصله این
_آهان! ببین …ظاهرا باور اینکه یه زمانی جوون بودی واسه خودتم سخته! هه هه هه
_خوب حالا سربه سر من بذار طوری نیست. همینکه بیرون از سالن بامزه تری خودش نعمتیه …بگذریم. می خواستم بهت بگم برای جوونی کردن اصلا دوره خوبی نبود و از همه مهمتر اینکه هنوز از دوران سیاه انقلاب دور نشده بودیم و خیلی فضا برای دختر پسرا باز نبود. توی اون جو سنگین اون روزا کافی بود دختری سر و گوشش کمی بجنبه تا انگشت نما بشه. اما واسه الهام، انگار مهم نبود. از همون ترم اول بی پروا بود. حتی قبل از اینکه یخ پسرا باز بشه و کسی بره سمتش، خودش بود که با یکی از بچه ها گرم گرفت و به بهونه جزوه، باهاش سر لاس زدن رو باز کرد. تصورش شاید واسه تو سخت باشه ولی توی اون دوره واقعا کار عجیب غریبی بود و الهام خیلی سریع تابلو شد. نوع لباس پوشیدنش، گارد بازش و روحیه خونگرم و شلوغش باعث شده بود همه پسرها من جمله خودم به هوس هایی بیفتیم. ببخشین در مورد زن عموت…
_خودم بهت اصرار کردم. پس نگرانش نباش
_خوب ،خیلی زود اون لقبی که بهت گفتم…منظورم الی جیگره… آره اون لقب رو بین پسرای دانشگاه پیدا کرد. دیگه کار از دانشکده خودمون و هم دوره ای ها گذشته بود و در کل دانشگاه و حتی بین ورودی های سالهای دیگه هم یه جور رقابت واسه زدن مخش و پریدن باهاش شکل گرفته بود. میدونی آخه اون موقع ها دختر این شکلی واقعا کمیاب بود و …
پاشدم سرپا، کش و قوسی به پاهام و بخصوص پای مصدومم دادم. وای خدا داشتم از سرما یخ می زدم و این پیرمرد همش داشت می زد به صحرای کربلا و از تفاوت نسلها می گفت!
_میشه یکم سریعتر برین جلو؟
_اووف چقد عجله داری؟ حالا تا آخر شب وقت داریم واسه قصه تعریف کردن
_راستش این پای داغونم سرما که بهش میرسه تا صبح اذیتم می کنه. ضمنا" داره موقع شام هم نزدیک میشه
_اوکی اوکی… خلاصه الی واسه خودش اسم در کرده بود و هر روز در موردش قصه تازه ای از یکی از پسرای دانشگاه می شنیدم. داستانهایی که معلوم نبود کدوم و کجاهاش راسته و کجاهاش من درآوردیه. با این همه این قصه ها و اینکه الی هم دوره من بود و هر روز می دیدمش ولی تا حالا کاری نکرده بودم روز بروز بیشتر و بیشتر روی مخم می رفت. وضع مالی بابام بد نبود و بعد از کلی گیر دادنهای من بالاخره راضی شد واسم ماشین بگیره.
_خوب…بعدش
_دانشگاه رو با ماشین می رفتم و برمی گشتم اما راستش نمی دونستم چجوری و با چه بهونه ای پا پیش بزارم. یعنی زیاد روش رو نداشتم. اما اینم مشکل بزرگی نبود. یه روز که می خواستم برگردم خونه و همینکه استارت زدم با صدای خوردن چیزی به شیشه ماشین از جا پریدم. الهام بود. شیشه رو دادم پایین
_به به آقا هادی مبارک باشه!
لبخند گل و گشادش و چشمهای شیطونش که برق میزنن من رو جوری گرفته بود که همینجور مات، فقط نگاهش می کردم.
_نمی خوای دعوتم کنی؟
_اوه ببخشین بفرمایین… افتخار میدین یعنی…
با نیش باز در رو باز کرد و نشست. دستهاش رو جمع کرد بین پاهاش و سرش رو انداخت پاییین
_بریم تا تابلو نشدیم!
تازه اون موقع دور و بر رو نگاه کردم. خداروشکر از بچه های دانشکده کسی اون طرف ها نبود و خیلی زود حرکت کردم.
_خوب چ خبر آقا هادی؟ کم حرفی؟
_چی بگم والا…
_تو پسر مرموز دانشکده ای
_چی؟
_فکر نکنی حواسم بهت نیستا… همیشه چشمت دنبالمه اما جزء معدود پسرای دانشکده ای که سعی نکردی مخم رو بزنی
شوکه شده بودم. اما رفتار و حرف زدنش انقدر راحت و بی رودربایستی بود که کم کم یخ من رو هم باز کرد. اونقدری که به خودم جرات دادم و دعوتش کردم با هم یه چیزی بخوریم. کنار مغازه شیکی که از بستنی و آب میوه و کیک و… همه چیز داشت وایسادم. برعکس امشب، اون روز روز گرمی بود.
همینطور که سگ لرزه می زدم گفتم
_خوشبحالتون!
_آره خلاصه دو تا آب میوه تگری گرفتیم و ناز و اداهای الهام خانم تمومی نداشت. وقتی لباش رو روی نی، لوله می کرد و میک میزد و با چشمهای باریک شده اش با لبخند نگاهم میکرد انگار دلم رو زیر آتش، داشتن ذوب می کردن.
_چیه؟
بالاخره دلم رو به دریا زدم
_بدجوری دلم پر میکشه واست!
اینبار چشمهاش گشاد شدن. حالتی شبیه سکسکه بهش دست داد. سکسکه ای که انگار سعی داشت جلوش رو بگیره. صورتش قرمز شد و بیشتر از این نتونست جلوی خودش رو بگیره. زد زیر خنده و با صدای بلند و خیلی تابلو قاه قاه می خندید! اونقدر خندیدنش با صدای بلند و ضایع بود که توجه همه رو جلب کرده بود و همه نگاهها به سمت ما جلب شده بود. و من توی خودم جمع شدم.
_ببخشین دست خودم نیست…هه هه هه… پاشو بریم داخل ماشین
این موضوع تا مدتها اسباب خنده و تفریح الهام شده بود و هر چند وقت یکبار تکرارش می کرد و قاه قاه می خندید. سر خیابونشون و جایی که بقول خودش امن بود پیاده شد. بعد سرش رو داخل ماشین کرد و از برنامه درسی فردام پرسید. سر صبح کلاس مشترک داشتیم.
_میای دنبالم؟
_حتمن!
_اون تابلو رو می بینی ؟…ساعت 7 و نیم منتظرتم
تا خود خونه ،توی کونم عروسی بود.الهام، دختری که همه دانشگاه دنبالش بودن باهام قرار می گذاشت و باهام می اومد دانشگاه و برمی گشت خونه!
.
.
_دلت چطوره؟
_چی؟
_پر و بالش چجوریه هنوز بال بال و پر پر میزنه؟
بازم به محض نشستن داخل ماشین، سر شوخی رو باز کرده بود و انرژی و شادی فوق العاده اش فضای ماشین رو پر کرده بود.
_آخی چرا حالا سرخ و سفید شدی! شوخی کردم
دستش رو گذاشت روی پام و یکم مالیدش. اولین بار بود که جنس مخالف، بدنم رو این شکلی لمس می کرد و با لمس دستش، بدنم گرم شد. دستش رو آوردم بالا و بوسیدمش. فکر کنم خوشش اومده بود چون لبخند روی لبش نشست.
_چه آقای جنتلمنی!
وقتی به دانشگاه رسیدیم با کلی ژانگولر بازی که از چشم حراست و هم دانشگاهی ها مخفی بمونیم یه گوشه پارک کردم و جدا جدا خودمون رو به کلاس رسوندیم. البته قبلش قرار اینکه چه ساعتی بر می گردیم و کجا باید سوارش کنم رو گذاشتیم.
.
.
.
چند ساعت بعد داشتم برش میگردوندم خونه که با بی حوصلگی گفت:
_اصلا" حوصله خونه مون رو ندارم
_خوب می خوای بیای خونه ما!خخخ
_شیطون شدی هادی خان
_شوخی کردم بابا…گفتی حوصله خونه تون رو نداری گفتم بیای خونه ما…ولش کن اصلا هر جا گفتی میریم پارکی، بازاری…
_نه بابا کجا بریم…هرجا بریم کمیته میاد بالای سرمون که نسبتتون چیه…حالا واقعا میخواستی ببریم خونه؟
_نه بابا گفتم که شوخی بود
_این ساعت کسی خونتونه؟
_نه تا عصری کسی نیست
_خوب پس بریم همون خونه خودتون!
خونه که رسیدیم رفتم واسش چایی آماده کنم و الی توی خونه مثل طاووس مست می چرخید و یه بند زبون می ریخت. شوخی می کرد، می خندید و انرژی پخش می کرد. من انگار روی زمین نبودم کلا" از لحظه ورودش به خونه گرم شده بودم و لحظه به لحظه گرمتر می شدم. چسبیده بود به پنجره و روی پنجه پا بلند شده بود تا منظره رو بهتر ببینه. نفهمیدم چی شد و چطور بهش رسیدم فقط لحظه ای به خودم اومدم که از پشت بغلش کرده بودم.
_چی شده؟ دوباره پر کشید؟
بوسیدمش و گفتم: بدجوری!
زد زیر خنده و گفت: انگار اینبار غیر پر کشیدن داره قد هم می کشه!
راست می گفت. کیرم مث لوبیای سحرآمیز با همون سرعت داشت قد می کشید!
دستش رو آورد عقب و از روی شلوار، گرفتش. دیگه طاقتم طاق شده بود. برش گردوندم و لباش رو خوردم. الی هم کم کم گرم شد و توی لب دادن و خوردن همراهیم کرد. هر دومون داغ کرده بودیم و زودتر از اون که بفهمیم چی شده هر دو لخت بودیم. الهام بیرون از اون مانتو و مقنعه گل و گشاد دهه شصت که هیچ تصوری نمی شد از اندامش داشت لخت جلوم وایساده بود. ترکه ای و ظریف و خواستنی! بدنش عین عاج، سفید و مرمری بود و سینه های کوچولوی خواستنیش که واسه منه تشنه لب، چشمک میزند. مث دیوونه ها فقط تن و بدن و سینه و گلو و گوش و صورتش رو می خوردم و الی ناله می کرد. بعد زانو زدم و شروع به خوردن رانها و در آخر بین پاهاش کردم. الی طاقت نیاورد بلندم کرد. رفتیم روی مبل نشستیم. دوباره یکم لب خوردیم و بعد، اولین ساک زندگیم رو برام زد. دیوانه کننده بود. انگار تمام وجودم داشت از سر کیرم بیرون کشیده می شد. از شدت شهوت و لذت، مثل مار به خودم می پیچیدم و ناله می کردم. دستم توی موهاش بازی می کرد و دستش روی شکم و سینه ام که کشیده می شد انگار از دنیای رویا به حقیقت باورنکردنی ای که توش بودم پل زده می شد و بهم می فهموند که خواب نیستم و همه اش واقعیه و بیشتر از قبل، غرق خوشی می شدم. بالاخره بلند شد و رفتیم توی تخت و بین پاهاش خوابیدم. بغلش کردم و واردش شدم. گرمای آرامش بخشی که اون لحظه تجربه کردم رو هیچوقت دیگه و در هیچ سکس و توی بغل هیچکس دیگه ای تجربه نکردم. یه حس ناب و بی تکرار بود. از اون لحظه ها که دوست داری تا ابد ادامه پیدا کنه. یه آرامش گرم، دلچسب، شیرین، امن و امان و… متاسفانه زود اومدن آبم کار رو خراب کرد و اون تجربه ناب همونجا تمام شد. اون روز یک بار دیگه هم سکس کردیم والبته طولانی تر ولی همونجوری که بهت گفتم دیگه هیچوقت اون حس ناب، تکرار نشد. البته منظورم این نیست که سکسهای بعدیم خوب نبود. برعکس، الی همیشه شاد و پر انرژی بود و سکس باهاش واقعا می چسبید ولی اون سکس اول یه چیز تکرار نشدنی بود.
بعد از اون روز تقریبا#34; هفته ای یکی دوبار می اومد خونه ما و اگه توی عادتش نبود سکس هم می کردیم و کلی بوس و بغل و توی بغل همدیگه دراز کشیدن و نجواهای عاشقانه و روز بروز بیشتر بهش وابسته و دلبسته شدن. آخرای ترم بود که ازش خواستم بریم خونه باغمون و شب رو باهم بمونیم. خوب بهونه آوردن برای خونوادش خیلی سخت بود ولی بالاخره یه چیزی سر هم کرده بود و تونستیم بریم. یک روز و یک شب تمام، من و الی تنها و به دور از هر مزاحمی، خودمون و خودمون بودیم. عین زن و شوهرا باهم کباب زدیم، سفره چیدیم، غذاخوردیم، سکس کردیم، توی بغل هم خوابیدیم، توی بغل هم از خواب بیدار شدیم و اونجا بود که فهمیدم واقعا می خوامش. نه به عنوان کسی برای رابطه داشتن. بلکه برای اینکه زنم بشه و یک عمر باهم زندگی کنیم می خواستمش. اصلا برام مهم نبود که قبلا" با کی رابطه داشته یا چه حرفایی پشت سرش میزنن. توی اون لحظه من واقعا" می خواستم بقیه عمرم رو باهاش بگذرونم. توی مسیر برگشت بهش گفتم. اول خندید وقتی دید جدی هستم گفت: هادی ما تازه دانشجوییم.
_مهم نیست. الان عقد می کنیم تا هر موقع همه چیز درست شد ازدواج کنیم. یا اصلا تا هر موقع بخوای من منتظر میمونم اصلا" تو بگو تا آخر عمر
_می دونی… من قصد ازدواج ندارم
_قصد ازدواج نداری؟ اصلا"؟
_منظورم اینه الان فعلا" قصدش رو ندارم. تا الان بهش فکرم نکردم
_خوب الان بهش فکر کن
_نمی خوام…نه حداقل تا وقتی که دانشگاه تمام بشه
روزهای بعد، بازم اصرار کردم و هر بار الی بی حوصله تر و کج خلق تر می شد و در نهایت بهم گفت بعد سالها از قفس تنگ خونه بیرون اومده و فرصتی پیدا کرده تا توی دانشگاه، آزاد باشه و قصد نداره به این زودی دوباره به یه قفس دیگه برگرده.
_حداقل این چند سال دانشگاه رو میخوام از زندگیم لذت ببرم!
بعد از اون فاصله مون زیاد و زیادتر و رابطه مون سرد و سردتر شد. با تموم شدن ترم و رسیدن تابستون رابطه مون کلا" قطع شد. توی همون تابستون بود که یک روز پشت چراغ قرمز توی ماشین یکی از پسرای دانشکده دیدمش. همونقدر شاد و پر انرژی و پر حرف که قبلا" توی ماشین من بود. با دیدن من ،روش رو ازم برگردوند. بعدا" همون پسر، از عشق و حال هایی که که باهاش کرده بود برام حماسه سرایی کرد و الی کلا" از چشمم افتاد. با شروع ترم جدید، نزدیکش بودن عذاب آور شده بود و سعیم این بود هر چه کمتر بهم نزدیک بشیم حتی شده با تعیین واحدی که کمتر به پست هم بخوریم. در نهایت هم قید لیسانس رو زدم و با فوق دیپلم معادل خودم رو فارغ التحصیل کردم و از عذابی که با هر بار دیدنش و مخصوصا" با رفتارهایی که با پسرهای دیگه داشت، خودم رو خلاص کردم.
دستهام رو از سرما زیر بغلهام جمع کرده بودم. چسبیده بودم به درخت تنومند کنار نیمکت توی فکر غوطه ور شده بودم . نگاهم کرد.
_بریم داخل انگاری خیلی سردته
_بعد از دانشگاه ندیدیش یا خبری نگرفتی ازش؟
_تا امشب ندیده بودمش…سالهای زیادی رو از این شهر دور بودم و تازه برگشتم. اونم قصه اش مفصله …بگذریم
بلند شد و من هم دنبالش حرکت کردم. تا نزدیکیهای ورودی تالار به سکوت گذشت.
_میگم الی چرا این شکلی شده؟
_چه جوری؟
_توی خودشه…انگار اصلا" توی این دنیا نیست. هیچ خبری از اون آدم شلوغ، پر از اعتماد بنفس، زرنگ، پر انرژی و … درش پیدا نیست…هیچ چیزیش شبیه الی قدیم نیست …چرا توی فکری؟
_کدوممون شبیه آدمی هستیم که ده سال پیش بودیم که الی شبیه چهل سال پیشش باشه؟
_هه فیلسوفم شدی!..بیا بریم شام بخوریم.
.
.
.
یک ساعتی از شام گذشته، گفت می خواد بره. راستش من هم علاقه ای به موندن نداشتم و با خودم فکر می کردم کاش می شد من هم مجلس رو ترک کنم.
_میمونی یا می خوای با من بیای؟
_با شما؟ اشکال نداره؟
_البته که نه! از تنها رفتن که بهتره
_بزارین به بابام بگم و بریم

نوشته: ساسان سوسنی

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زن عمو الهام ( پایانی)

 

خودم رو داخل ماشین انداختم و توی خودم مچاله شدم.
_اه چقد سرده سگ مصب!
دو دقیقه نشده پرسید
_ساکتی…نمی خوای چیزی بگی؟
_چی بگم؟
دوباره بی حوصلگیم برگشته بود. مخصوصا" که حرفهایی که در مورد زن عموم شنیده بودم فکرم رو مشغول کرده بود.
_نمی دونم…من همه گذشته ام رو گفتم. تو هم بگو چی رو دلت سنگینی می کنه که اینقدر گوشه گیر و تنها و کم حرفی…چیه روت نمیشه؟ احمقانه است چون امشب احتمالا" اولین و آخرین باریه که من و تو همدیگه رو می بینیم.
حرفش رو سنجیدم. راست می گفت پس جهنم. شروع کردم. اما ناخودآگاه صورتم رو ازش برگردوندم. از شیشه کنار دستم زل زدم به تاریکی بیرون و بند زبونم رو باز کردم.
_تو راست میگفتی. زن عمو الهام اصلا" شبیه گذشته اش نیست. از وقتی یادم میاد نماد کامل شور و نشاط و سرزندگی بود. آزادتر از بقیه زنهای فامیل لباس می پوشید. توی شوخی و خنده با مردها بی پروا بود. بودن باهاش، همیشه خوش می گذشت. این رو شاید هیچ کس مثل من ندونه. از همون بچگی زیاد به خونه شون می رفتم. سهیل پسر عموم، دو سالی از من بزرگتر بود اما از همون بچگی از همدیگه جدا نشدنی بودیم. یا سهیل خونه ما یا من خونه اونا بودم. خیلی وقتها شبها توی یه اتاق میخوابیدیم.
سالها گذشت و بزرگ شدیم. کم کم آثار بلوغ نمایان شد. انگار دیگه دخترها و زنها همون آدمهای سابق نبودن. چشمم دنبال چیزای خاصی می گشت. چیزهایی که حالی به حالیم می کرد. بین تمام زنهایی که می شناختم بیشتر از همه این زن عمو الهامم بود که من رو تحریک می کرد. لباسهایی که میپوشید آزاد تر بود. ساق سفید پاهاش، پوست سفید سینه اش که از یقه گشاد لباسش بیرون زده بود، تلاشهای بعضا" تابلو ام واسه بیشتر دیدن سینه هاش، تصور بدن لختش و با خودم ور رفتن. رویای بازی کردنش با کیرم و خوردنش که داغم می کرد و آب داغ کیرم رو بیرون می کشید . هفته ای چند بار به خونه شون سر می زدم. در تمام مدتی که خونه شون بودم، چشمهام عین دوربین، لحظه لحظه راه رفتنش، لباس جدیدی که به تن کرده بود، پوست سفیدش، برجستگی سینه هاش و حتی تن صداش رو ضبط میکرد و در اولین فرصت، تمام تصاویر و صداهای حشری کننده رو توی مغزم پلی می کردم و باهاشون جلق می زدم. وای از اون روزی که مجلس جشن و عروسی ای بود و آرایش کرده و لباس شب به تن توی مجلس بود و می رقصید و از همه دلبری می کرد. رقص و حال و هوای امشبش رو نبین. اون موقع ها انگاری یه ستاره هالیوود وسط صحنه بود. تقریبا تمام مدت جشن رو بی خستگی می رقصید. سر به سر همه می گذاشت. بلند بلند میخندید و یه جورایی همه دوست داشتن باهاش وقت بگذرونن و خوش و بش بکنن.
_چی شد که اینقدر تغییر کرد؟
_شما هم که مث ما جوونا طاقت ندارین! به اونجاش هم می رسیم.
_باشه بگو
_هفده یا هیجده ساله بودم. یه روز پیش از ظهر رفتم خونه عموم. سهیل دانشگاه بود و خواهرش، همین عروس خانوم امشب هم دبیرستان و راستش خودم هم از قبل می دونستم که هیچکدوم نیستن و از عمد رفته بودم. آخه حس می کردم دید زدن هام جدیدا" زیادی تابلو شدن و سهیل یه جورایی بو برده. شاید بهتر بود قید این دید زدنها رو می زدم و اصلا" خونه شون نمی رفتم ولی توی ذهن اون روزهای بچگیم یه جورایی زن عموم رو معشوقه خودم می دونستم و لازم بود حتما" برم و از عشقش سیراب بشم ولو اینکه خودش ندونه.
_به شاهین جون… خوش اومدی بیا داخل
_سلام زن عمو! خوبین…کسی نیست؟
_نه عزیزم سهیل که دانشگاهه فرانک هم که دبیرستانه
_عه … راست می گین امروز چهارشنبه اس …خوب سهیل کی میاد خونه؟
_هر جا باشه ظهر واسه ناهار میادش… احتمالا" یکی دو ساعت دیگه خونه اس
_اشکالی نداره بمونم؟
_این چه حرفیه عزیزم البته که اشکالی نداره. بچه ها هم خوشحال میشن واسه ناهار باشی…بشین تا یه چایی درست کنم با هم بخوریم
نشستم روی مبل و دوباره دید زدن تن و بدنش و ضبط تصاویر و صداها رو شروع کردم. از موهای خوش رنگش شروع کردم. چقدر دوست داشتم موهاش رو دست بکشم و بو کنم. بعد اومدم پایین تر، یه لباس راحتی تنش بود که گلو و سینه سفید و گوشتیش از یقه گشادش، خودنمایی می کرد و روی ممه های گرد و قلمبه اش کشیده می شد و می اومد پایین تا برسه به اول رونهاش، رونهایی که توی شلوارش انگاری تنگ افتاده بودن! پاها و رون هایی که یه جور فتیش عجیب از بچگی بهشون دارم و کافیه چند ثانیه توی دیدم باشن تا داغ شدن سینه و شکمم و قلمبه شدن شلوارم رو حس کنم. با هر زحمتی بود پاهام رو جوری روی هم انداختم که خیلی تابلو نباشم. برای رفع تحریک همسرم رو برگردوندم و گلدونهای خونه رو نگاه کردم و سعی کردم فکرم منحرف بشه
_چیه شاهین جان ساکتی؟ مامان اینا چطورن؟
_خوبن خداروشکر
دوباره نگاهم زوم شده بود روش و حالم داشت بد و بدتر می شد. کتری رو روی گاز گذاشته بود و قوری رو داشت آماده می کرد. در یکی از کابینتها رو باز کرد و برای برداشتن چایی یکم روی پاشنه پاهاش بلند شد. لباسش یکم رفت بالاتر و باسن گرد و خوش فرمش که به شلوار تنگ و ساپورت مانندش چسبیده بود ،آمپرم رو رسما" چسبوند. دوباره سرم رو پایین انداختم. چند دقیقه بعد، چایی رو توی قوری ریخته بود و تا آب جوش بیاد همونجا توی آشپزخونه روی اوپن دولا شده بود و به گوشی که روی اوپن گذاشته بود نگاه می کرد و در واقع توی گوشی غرق بود. تصور اینکه الان باسنش کاملا گرد شده و کمرش چه قوسی پیدا کرده، دیوونه ام می کرد. بد جوری دوست داشتم توی آشپزخونه بودم و اون صحنه رو می دیدم. توی گوشیش کلیپی پخش می شد که البته صداش خیلی بلند نبود. می دید و ریز ریز می خندید و من لحظه به لحظه داغ تر می شدم. با پاشیدن آب جوش کتری روی گاز هر دو به خودمون اومدیم. یهو از جا پریدم.
_من درستش می کنم
پریدم توی آشپزخونه و در مقابل اصرارهای، کوتاه نیومدم و رفتم سراغ گاز، خاموشش کردم و آب جوش روی توی قوری ریختم. قوری رو گذاشتم سر کتری و دوباره گاز رو روشن کردم. توی این مدت، دوباره سراغ گوشی رفته بود. اصلا" حواسش به من نبود. همونجا وایسادم و نگاهش کردم. پاهاش و مخصوصا رونهاش و بعد هم باسنش که اونجوری که روی اوپن دولا شده بود؛ گردتر و قلمبه تر از همیشه داشت به من چشمک می زد. من نوجوونی بودم که حشریت و شهوت داشت خفه اش می کرد و همچین باسن دیوانه کننده ای جلوی روش بود. کافی بود دستم رو دراز کنم تا بتونم اون کوره داغ شهوت رو لمس کنم. همین طور که نگاهش می کردم و لحظه به لحظه داغ تر می شدم دستم رفت سمت کیرم که سیخه سیخ شده بود. کیرم رو که از روی شلوار، توی مشتم گرفتم ناخودآگاه آهم بلند شد. یه آه شهوتی و پر از حسرت ،پر از تمنا و …دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. چسبیدم بهش! از جا پرید و تقریبا جیغ زد. شوکه شده بود.
_چیکار میکنی شاهین؟
با دوتا دستام ساعد دستهاش رو گرفتم و افتادم روش و نگذاشتم تکون بخوره.
_برو کنار شاهین
تقلاهاش بجای اینکه منو منصرف کنه با مالیده شدن باسنش به کیرم بیشتر تحریکم می کرد. یه چیزی توی دلم به لرزیدن افتاده بود. مثل آتشفشانی بود که از کیرم فوران کرده و دلم رو به آشوب می کشید.با دستهام و فشار بدنم چسبوندمش به اوپن
_پاشو شاهین
_نمی تونم!
تقریبا داد زده بودم. دادی که بیشتر از سر بیچارگی و شبیه گریه بود.
_دارم از عشقت دیوونه میشم زن عمو!
انگار شوک دوم بهش وارد شده بود. از تقلا دست برداشته بود.
_باشه شاهین جون حالا پاشو باهم حرف می زنیم
سرهامون نزدیک هم بود. بوی بدن و موهاش بیشتر از قبل وحشیم کرد. دوست داشتم برش گردونم و لباش رو ببوسم اما روی نگاه کردن توی چشمهاش رو نداشتم. بجاش شروع به بوسیدن بدنش رو از روی لباس کردم. دوباره سعی کرد از دستم خلاص بشه اما محکم گرفته بودمش. کمر لباسش رو بالا دادم و برای اولین بار پوست سفید بدنش رو بوسیدم. گرم بود. فشار کیرم صد برابر شده بود. نمی تونستم تحملش کنم. نمی تونستم مهارش کنم. باید بیرونش می آوردم و کار رو تموم می کردم. با یه دست زن عمو رو محکم گرفتم و با دست دیگه شلوار و شورتش رو تا پایین زانوهاش پایین کشیدم. تقلا هاش برای اینکه جلوم رو بگیره فایده ای نداشت.
_شاهین توروخدا اینکار رو نکن…دیوونه میگم نکن…نکن
دوباره با فشار بدنم چسبوندمش به کابینتها و سعی کردم شلوار خودم رو هم پایین بدم.
_ببخشین زن عمو دست خودم نیست…خیلی وقته دیوونتم… اصلا می پرستمت…دارم می میرم تورو خدا بزار راحت بشم
از شدت شهوت و استرس داشتم نفس نفس می زدم و بالاخره کیرم از بند شلوار رها شد و افتاد وسط رون هایی که چند سالی بود دیوونم کرده بودن. زن عمو دیگه چیزی نمی گفت. ساکت شده بود. اما من برعکس، یه بند از عشقم بهش، از دیوونه هیکل و بدنش بودن و … فک می زدم
_دیوونتم زن عمو…عاشقتم…تو این دنیا فقط تویی که منو دیوونه خودت کردی…
ور می زدم و می بوسیدمش. لباسش رو تا جایی که می شد دادم بالا و کمر و گردن و موهاش رو بوسه بارون کرده بودم.
_بخدا اگه این کار رو نکنم می میرم
_هر غلطی میخوای بکن، فقط زود تمومش کن تا بچه ها نیومدن!
باورم نمی شد ولی بالاخره به هر روشی، بله رو داده بود. روی زانوهام نشستم و باسنش رو محکم گرفتم و سعی کردم زبونم رو به شیار کوسش برسونم. با هر زحمتی بود چند بار زبونم رو داخلش کشیدم و خیسش کردم. زن عموم بدنش رو سفت گرفته بود.
_گفتم زود تمومش کن لعنتی
پاشدم. سر کیرم رو لای شیار خیس شده اش کشیدم و به داخل، فشارش دادم. داغی کوسش و صدای آخی که بیرون داد؛ روانی کننده بود. پهلوهاش رو گرفتم و فقط سه تقه کافی بود تا آبم بیاد. خیلی دستپاچه و قبل از اینکه داخلش خالی بشم بیرون کشیدم. سعی کردم با گرفتم دستم جلوی کیرم از پاشیدن آبش جلوگیری کنم اما این بیشتر تحریکم کرد و آبم به پاهای زن عمو و کابینت و دست خودم پاشید. نمی دونستم چه غلطی دارم می کنم. دستم رفت سمت شورتش، شاید واسه اینکه سر کیرم رو باهاش پاک کنم یا جلو پاشیدن بیشترش رو بگیرم. دست زن عمو الهام به سمت من دراز شد. چند برگ دستمال کاغذی بود. تا اونجایی که می شد تمیز کردم. بدنم بدجوری خالی کرده بود. پاهام می لرزید. روی پاهام و کف آشپزخونه افتادم. با خودم فکر کردم کاش دستمالی هم بود که کل این قضیه رو می شد باهاش پاک کرد انگار اصلا" اتفاق نیفتاده بود. آخه این چه گوهی بود که خورده بودم. دلم می خواست زار زار گریه کنم. می خواستم به پاش بیوفتم که منو ببخشه.
پاشدم. کمر شلوارم رو گرفتم و کشیدمش بالا
_گوه خوردم زن عمو…گوه خوردم.
همونطور به کابینت چسبیده بود و هیچی نمی گفت. پشتش بهم بود. دستاش جوری کابینت رو محکم گرفته بودن که سفید شده بودن. نگاهش کردم. چشمهاش رو محکم بهم فشرده بود. حتی نمی خواست نگاهم کنه. دستمال آب کیری رو گذاشتم روی کابینت و همینطور مثل خواب زده ها از کنارش رد شدم و خیلی سریع از آپارتمانشون بیرون زدم. تمام مسیر، مغزم درگیر بود. باورم نمی شد همچین کاری کردم. نمی تونستم بفهمم چرا کنترل از دستم خارج شد و…
وقتی در خونه رو باز کردم و با مادرم رودررو شدم یه فکری مثل برق توی ذهنم تیر کشید. نکنه به مادرم زنگ زده باشه! دم در هال خشکم زده و زل زده بودم توی چشمهای مادرم
_چی شده شاهین؟ روح دیدی؟
_نه چیزی نیست
_خوب برو سریع لباست رو عوض کن و بیا ناهار بخوریم
میلی به غذا نداشتم ولی چند لقمه ای خوردم و تازه اون موقع بود که مغزم به کار افتاده بود که نکنه زن عمو به کسی بگه. خیلی زود پاشدم
_چرا چیزی نمی خوری؟
_اشتها ندارم
_به بهونه دوش گرفتن، گوشیم رو برداشتم و وارد حموم شدم. آب رو باز کردم و به گوشی زن عمو الهام زنگ زدم. چند بار زنگ زدم و جواب نداد. پیام دادم: زن عمو باید باهاتون حرف بزنم تورو خدا جواب بدین. جواب نداد دوباره زنگ زدم. جواب نداد اما بعد یک دقیقه پیام تلگرامش اومد. توی حالت سکرت چت و پیامهایی که بعد از دیده شدن پاک میشن و اثری ازشون نمی مونه
_چته چرا هی زنگ میزنی؟
_باید باهاتون حرف بزنم
_روتو برم. اصلا روت میشه با من حرف بزنی؟
_نه بخدا دارم از استرس و خجالت می میرم ولی باید باهاتون حرف بزنم
_بچه ها اینجان. نمی تونم حرف بزنم هرچی می خوای بگی همینجا بنویس
_باشه فقط تورو خدا منو ببخشین
یه گوهی خوردم
بخدا اصلا نفهمیدم چی شد
دست خودم نبود
دیوونه شدم
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم
بخدا نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم
چیزی نمیگین؟
شرمندم می دونم کارم اشتباه بوده ولی دست خودم نبود
بخدا شما نمی دونی با دل آدم چیکار می کنین
چت ها رو می خوند و هیچی نمی گفت. دیگه چیزی ننوشتم
_چیکار می کنم؟
بالاخره سکوتش رو شکسته بود.
_“آدم رو روانی می کنین
اونقدر خوشگلین اونقدر خواستنی هستین که آدم دیوونه میشه
نمیتونه ازتون چشم برداره
نمیتونه عاشقتون نشه”
نمی دونستم چرا این حرفا رو می زدم. دست خودم نبود. اما حرفای دل واموندم بود که انگار یه عمر میخواستم بهش بگم و جراتش رو نداشتم. راستش اون روز هم اگه قرار بود رودررو بگم عمرا" اگه میتونستم. ولی چقد خوبه که کسی جلو روت نباشه و هرچی میخوای بگی رو فقط بنویسی و من فقط داشتم می نوشتم. حرف هایی که خیلی وقت بود روی دلم سنگینی می کردن.
“_عاشق و دیوونتم زن عمو الهام
می میرم برات
بخدا می میرم برات
می دونم کار امروزم اشتباه بوده و مثل سگ پشیمونم
هر چی بگین همون کار رو می کنم
اصلا شما بگی خودم رو می کشم
الان توی حمومم تیغم هست کافیه بگی تا رگم رو بزنم”
_دیوونگی نکنی شاهین!
_بگین بخشیدین
_کارت اشتباه بوده لازمه درباره اش حرف بزنیم
_باشه حرف بزنیم
_نه بعدا" بهت زنگ میزنم. فقط هیچ کار اشتباهی نکنی
.
.
.
دو سه روز طول کشید تا زنگ بزنه.
_کجایی؟
_خونه
_می تونی بیای اینجا
_باشه الان حرکت می کنم
دلم آشوب شده بود. قرار بود چه برخوردی باهام بکنه و چرا می خواست رودررو حرف بزنیم. وارد آپارتمان شدم.
_زن عمو
_بشین الان میام
صدا از اتاق خواب می اومد. تنها بود و این چیزی بود که خیالم رو راحت کرد. ظاهرا" اتفاق اون روز قرار بود مثل یه راز بین خودمون دوتا بمونه و کسی نفهمه. مهمترین چیز واسم همین بود. دیگه هر چقدر قرار بود سرم داد و بیداد کنه و بد و بیراه بارم کنه مهم نبود و حاضر بودم هر چیزی رو تحمل کنم. بالاخره وارد هتل شد. یه لباس راحتی بلند تنش بود که دامنش تا ساق پاهاش می رسید.جلو پاش بلند شدم
_بشین
روی مبل روبرویی نشست و پاهاش رو روی هم انداخت. بی اختیار نگاهم به ساقهای لخت و سفید پاهاش افتاد و خیلی زود نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم. بعد از یکی دو دقیقه سکوت آزاردهنده
_چیه خجالت می کشی؟
سرم رو بالا آوردم ولی بازم نتونستم توی چشمهاش نگاه کنم. سرم رو انداختم پایین
_آره …می دونم اشتباه کردم. به خدا پشیمونم
_تعجب می کنم آخه چرا همچین کاری کردی تو همیشه پسر خوبی بودی…
_بهتون که گفتم دست خودم نبود یه لحظه اختیارم رو از دست دادم
_یعنی باور کنم نوجوونی به سن تو برای زنی توی سن و سال من در این حد دیوونه بشه؟
با این حرفش بازم ناخواسته نگاهم به ساقهای سفید پاهاش افتاد. از ترس رسوا شدن، نگاهم رو برگردوندم و صورتش رو نگاه کردم. بهم زل زده بود. حول شدم و نگاهم رو به زمین دوختم. توی همون یک ثانیه چشم توی چشم شدن متوجه چیزی شدم. توی صورت زن عموم یه جور شیطنت یا خنده بود. من انتظار عصبانیت و خالی کردن خشمش روی خودم رو داشتم. اما نگاه هایی که به بدنش داشتم و ترسم و دزدیدن نگاهم، انگار بیشتر باعث خنده و تفریحش شده بود.
_بهتون که گفتم
_چی رو؟
_اینکه …خیلی خوشگل و خواستنی هستین
اینبار به خودم جرات دادم و صورتش رو نگاه کردم. چشمهاش برق زدن و لبخند به صورتش نشست.
_اما من همسن بابا مامانتم…تو یه نوجوونی و دور و برت اینهمه دختر جوون هست!
_من فقط تورو می خوام زن عمو الهام!
اونقدر سریع این کلمات از دهنم پریده بودن بیرون که خودمم جا خوردم. سکوت و جا خوردگی زن عموم جسارت بیشتری بهم داد. مخصوصا" که با گفتن همون کلمات، میلم به داشتن دوباره اش حتی از روز سکسمون هم بیشتر شده بود.
_عاشقتم
آب دهنم خشک شده بود.
_می پرستمت زن عمو !هیچ دختری توی این دنیا یک هزارم تو جذابیت نداره
پا شدم سر پا، زن عموم هیچی نمی گفت انگاری توی شوک بود. با چشمهای گرد شده زل زده بود بهم و توی مبل وا رفته بود. خودم رو بهش رسوندم و جلوش زانو زدم. به نفس نفس زدن افتاده بودم. جفت پاهاش رو بغل گرفتم و ساق پاهاش رو بوسیدم. بی اینکه چیزی بگه دستش رو دراز کرد و من رو روی مبل کنار خودش نشوند. هنوزم چیزی نمی گفت. یه جوری بود. منگ و گیج، نگاهم می کرد. نمی دونستم چی ازم می خواد. بغلش کردم و خواستم ببوسمش ولی روش رو برگردوند. گونه هاش رو بوسیدم. لاله گوشش رو بوسیدم و گلو و زیر گوشش رو بوسیدم. صورتش رو برگردوندم و روی لبهاش بوسه زدم.
_عاشقتم
چشمهاش شهلا شده بودن و صورتش قرمز شده بود. از روی لباس، دست روی سینه هاش گذاشتم. هیچ مقاومتی نکرد. چقدر نرم و گرم بودن. دلم میخواست بخورمشون. یکم مالیدمشون و چشمهاش بیشتر چپ شدن. از روی لباس گازشون زدم. دست کرد توی موهام و بزور سرم رو برگردوند.
_لطفا میشه بخورمشون
باور نکردنی بود ولی شروع به بیرون آوردن لباسش کرد. سفیدی و گرمای بدنش، کیرم رو از جا پروند. تا به خودش بیاد، کرستش رو که مانعم بود به هر زور و زحمت کنار زدم و یکی از ممه هاش رو کردم توی دهنم و اون یکی رو با دستم می مالیدم. به پشت مبل تکیه داده بود و با مکیدنهای من از ته دل ناله می کرد و من بیشتر حشری می شدم. بعد از چند دقیقه، سرم رو با دست گرفت و پستونش رو از دهنم بیرون کشید. صورتم رو آورد بالا و توی چشمهام نگاه کرد و با صدایی کشدار شبیه آدمای مست گفت:
_بگو که دوستم داری
_عاشقتم
_بگو که خوشگل و جذابم
_خوشگلترینی!
نفس نفس میزد و چشمهاش یه جوری شده بود. جوری که تا حالا ندیده بودم. دست انداخت روی خشتکم و گفت درش بیار! پا شدم. شلوارم رو کشیدم بیرون و کیرم بیرون پرید. دستش رو دورش حلقه کرد و چند بار توی دستش بالا پایینش کرد و مالشش داد.
_دوست داری بخورمش؟
_میشه؟لطفا
سرش رو بوسید. یه جوری بوسه اش همراه با مکش بود. واسه اینکه جیغ نزنم غیر از بهم فشردن دندونهام کل بدنم رو هم سفت کردم! شروع به مکیدن و خوردن کرد. داشتم از خوشی و شهوت دیوونه می شدم. بی اختیار قربون صدقه اش می رفتم.
_فدات بشم زن عموی خوشگلم! عاشقتم…وااای داری من رو می کشی…آخ عشق منی تو …خوشگل خودمی…آیییی فدای تو بشم عشق نازم…وااای زن عمو دارم می میرم آبش رو چیکار کنم؟
_مگه داره آبت میاد؟
_آره…نمی تونم نگه دارم
دستش رو دراز کرد و دستمال کاغذی رو داد دستم ولی در تمام این مدت حواسش بود که اون یکی دستش همچنان حلقه باشه دورش! بعد از چند مکش دیگه، کیرم رو از دهانش بیرون آوردم و خالی کردم.
از دستشویی که بیرون اومدم، صدام کرد.
_شاهین جون بیا اینجا
توی اتاق خواب، روی تخت دراز کشیده بود. تنها لباس تنش همون شورتی بود که همچنان به تنش مونده بود. خواست توی بغلش و روی تخت دراز بکشم.
_کسی نمیاد؟
_نه تا چند ساعت دیگه
خوابیدم پیشش ولی توی چشمهای همدیگه نگاه نمی کردیم.
_هنوزم نمی فهمم توی من پیر و پاتال چی دیدی که اینجوری بهم پیله کردی
خودم رو کشیدم توی بغلش
_پیر و پاتال کدومه؟ شما ماشالا مثل جواهر میدرخشی!
_جالبه خودم فکر میکردم دیگه از ریخت و قیافه افتادم و کسی نگاهم نمی کنه
_شوخی می کنی! توی هر جمعی که هستی همه مرد و پسرا فقط به شما نگاه می کنن
_حتی پسرایی به سن تو؟
_همه شون
_داری سر بسرم میزاری
_نه بخدا! همه پسرای فامیل یه جورایی روی شما کراش دارن
_چی دارن؟
_دیوونتن…مثلا اسماعیل
_کی؟
_پسرخاله زریم… شما فک نکنم بشناسین. همین دو ماه پیش توی عروسی پسر حاج مصطفی، اونقدری چشمای هیزش رو ب شما دوخته بود و اونقدر از خوشگلیتون گفت و آب از لب و لوچه اش ریخت که باهاش دست به یقه شدم.
_واسه من دعوا کردی؟
_آره آخه بدجوری رفته بود رو اعصابم
برگشت و لبم رو بوسید.
_مرسی شاهین جون
نگاهمون بهم دوخته شد و لبهامون روی هم رفت. یه دل سیر لبهاش رو خوردم و دوباره و دوباره قربون صدقه اش رفتم. دستم روی ممه هاش لغزید و دوباره خوردمشون. بعد، کل بدنشش رو بوسیدم و وقتی کوسش رو از روی شورت بوسیدم، آه کشید. دوباره بوسیدمش و این بار با حالت گاز گرفتن و دوباره آهش بلند شد. شورتش رو پایین کشید و من کامل از پاهاش درش آوردم. سرم رو کردم بین پاهاش و شروع به لیسیدن و بوسیدن اون شیار ناز کردم. بلد نبودم چیکار باید بکنم و نهایت سعیم رو داشتم می کردم. ناله و جیغ های خفیفش بهم نشون میداد کارم خیلی هم افتضاح نیست. بعد از چند دقیقه بلند شدم و خودم رو کامل روش کشیدم. تمام مدت سکسمون قربون صدقه اش میرفتم و می بوسیدمش و تقه می زدم. بالاخره آبم رو روی شکمش خالی کردم و نفس نفس زنان کنارش دراز کشیدم. پیشونیم رو بوسید و گفت: مرسی شاهین جون! از خوشحالی می خواستم جیغ بزنم. اومده بودم که زن عمو بزارتم گوشه دیوار و با نیش و کنایه و فحش و بد و بیراه خوردم کنه و با جمله دیگه هیچوقت ریختت رو نبینم از خونه اش بندازتم بیرون اما حالا توی تخت خودش لخت کنارش خوابیده بودم و بابت سکسی که با هم داشتیم ازم تشکر می کرد!!!
بعد از اون روز، معشوقه و شریک جنسیم شده بود. هر موقع فرصت جور میشد باهام قرار میذاشت و سریع خودم رو میرسونم. توی سکس، نهایت لذت رو ازش می بردم و نهایت سعیم این بود که من هم بتونم بهترین لذت رو بهش بدم. اما کم کم متوجه شدم بیشتر از اینکه از سکس باهام لذت ببره از تعریف و تمجیدهایی که ازش میکنم لذت میبره. عاشق این بود که قربون صدقه اش برم. از خوشگلیش بگم. از هیکلش تعریف کنم. از تیپش، از شهوت انگیز بودنش، از اینکه توی هر جمعی از همه سره و …
بعد از هر مهمونی یا جشن و مراسمی کلی براش از اینکه تیپ و آرایشش یا رقصش یا …چقدر زیبا وسکسی بوده و همه نگاهها به سمتش بوده تعریف می کردم. با شنیدن تعریفها، سرخ و سفید می شد و می گفت نه داری الکی میگی، اینجوریام نیست،نه…اما تابلو بود که عاشق شنیدنه و در واقع با کلام بی کلامی می گفت بازم بگو! من بیشتر تعریف می کردم و با شنیدنشون لذت می برد اونقدری که در نهایت حشری می شد و بیشترین حال رو بهم می داد. یه روز بعد از حال، روی تخت بودیم. بهم گفت
_چرا نمیری یه دوست دختر جوون و خوشگل بگیری؟
_تو از همه شون سری!
_واقعا" اینقدر خوشگلم… اونم توی این سن و سال؟ حتی در مقایسه با جوونترها؟
دوباره همون بازی رو شروع کرده بود.
_بنظرم خیلی خوشگلی! توی همین سن، از همه شون خوشگلتری …اصلا اگه زن عموم نبودی خودم می گرفتمت! لپم رو بوسید
_می دونی… راستش وقتی با توام یادم میره زن عموتم…حس میکنم دوباره جوون شدم. توی سکسهامون حس می کنم هم سن و سال هستیم! حس می کنم همون دختر دانشجوی قدیمم! آزاد از هفت دولت
_کاش جوونیاتون رو دیده بودم…راستی جوونیاتون چجوری بودین؟
_آه …پسرا واسه دوست شدن باهام ،سر و دست میشکستن!
_حق داشتن…شما چیکار میکردین؟
_من عاشق تاثیری بودم که روشون داشتم…اینکه خواستنی باشی و یه عده چشمشون دنبالت باشه حس خیلی خوبیه…آخ چه روزگاری بود…می دونی وقتی با توام تمام اون حس ها دوباره برام زنده میشه
.
.
.
رابطه مون تقریبا سه سالی ادامه داشت. یه شب، عروسی یکی از دخترهای فامیل بود. طبق معمول، نگاه من در تمام طول شب ،دنبال زن عمو بود. با لباس و آرایشش، با رقصش، با خنده هاش و …بدجوری دلبری می کرد. تا دلت بخواد نگاهمون توی هم گره شد، بهم لبخند زدیم و گاهی حتی اونجوری که تابلو نشه بوسه ای هم با لبهام براش فرستادم. از هر فرصتی برای اینکه بهش نزدیک بشم و کنار گوشش زمزمه عاشقانه ای بکنم استفاده می کردم. مست و بیشتر از همیشه سر حال و پر انرژی بود. اصلا" هیچ شباهتی به امشب نداشت. اونقدر، قربون صدقه اش رفتم که توی یه فرصت مناسب بیخ گوشم گفت: بدجوری حشریم کردی! و یه لبخند گل و گشاد تحویلم داد. همین کافی بود تا منم حشری بشم. بیشتر بهش پیله کردم.
_می خوای بریم خونه؟
_میشه؟
_می تونی ماشین باباتو بگیری؟
_آره فکر کنم
_باشه. پس من حالم خوب نیست و باید برم خونه و تو قراره منو ببری
عمو حسین می خواست خودش ببرتش ولی زن عمو قانعش کرد بمونه.
_حداقل بزار ببینم سهیل کجاست ببرتت
_ولش کن بابا این الان معلوم نیست کجا سرش گرمه بزار راحت باشه. شاهینم تازه گواهینامه اش رو گرفته. عشق رانندگی داره… دوست داره زن عموش رو برسونه.
بعد از اون هم بابا و عمو کلی بهم توصیه کردن که یواش برم و احتیاط کنم و …
بدجوری حشری بودیم. وارد خونه که شدیم بهم پیچیدیم. بعد از چند دقیقه بوس و بغل تازه داشتیم لخت می شدیم. هنوز توی هال بودیم و صدای چرخیدن کلید توی قفل در رو شنیدیم. دستپاچه شروع به پوشیدن لباسها کردیم. شب بند پشت در انداخته شده بود و خیلی زود با صدای زنگ مواجه شدیم. زن عمو پرید توی اتاق خواب و گفت:
_شاهین جون در رو باز کن
با همون حالت دستپاچگی در رو باز کردم
_چرا پشت در رو انداختین؟
سهیل بود. تپش قلبم روی هزار بود و مغزم هنگ بود
_پشت در؟ مگه بسته بود!
_چه مرگته تو؟ خوب معلومه که بسته بود اگه نه واسه چی زنگ می زدم؟
_نمی دونم شاید از روی عادت بستمش
_مامانم کجاست؟
_من اینجام سهیل جوون
توی اتاق خواب، موهاش رو شونه می کرد.
_چرا زود اومدی؟
_حالم خوب نبود. شاهین جان هم لطف کرد من رو رسوند …تو اینجا چیکار می کنی چرا توی عروسی نیستی؟
_یه کاری داشتم که باید انجامش می دادم. الانم اومدم لباس عوض کنم و برگردم تالار…شاهین تو هم برمیگردی؟
_آره
_خوبه پس منم باهات میام…تا ماشین رو روشن کنی اومدم پایین
چند دقیقه ای توی ماشین، منتظر موندم تا اومد
_بشین کنار…خودم رانندگی میکنم
_لازم نیست
_پاشو میگم! نمی خوام جونم رو بدم دست توی ناشی
حرکت که کردیم یه دونه پیامک اومد. زن عموم بود
_سهیل بو برده!
یخ کردم. جواب دادم
_چجوری فهمیده
_شک کرده
_الان من چیکار کنم؟
_با کی داری چت می کنی؟
_کسی نیست
_مامانمه؟
_نه
_چکار می کردین که پشت در رو انداخته بودین؟
_گفتم که از روی عادت انداخته بودم
_پس از روی عادت بود. فک کردی من خرم؟ مامانم که هیچ عروسی ای رو حتی تا لحظه آخرش به هیچ قیمتی از دست نمیده یهو حالش بد میشه و تو میرسونیش خونه و…
_خوب مگه چیه…
_نپر وسط حرفم گوساله! خوب می رسونیش که برگردی تالار ولی میری داخل خونه و نیم ساعتم می مونی واسه چی؟
_ما تازه رسیده بودیم
_خر نفهم فکر کردی من کجا بودم که از جشن عروسی جیم زده بودم؟
ترس، برم داشته بود. هاج و واج مونده بودم و پیامهای زن عموم پشت هم می رسید.
_من از جشن جیم زده بودم که از خالی بودن خونه استفاده کنم و ترتیب زیدم رو بدم. تازه از خونه بیرون اومده بودیم که شما رو دیدم. با خودم گفتم چه خوب با شاهین بر می گردم تالار که دیدم رفتی بالا و هر چه منتظر موندم برنگشتی.خوب بازم میگی تازه رسیده بودین؟
_سهیل تو داری اشتباه فک می کنی بخدا هیچی نبود
_الان کیه چپ و راست داره بهت میام میده؟ مامانمه؟ نگرانه چی بین ما می گذره مگه نه؟
توی اون استرس و هیجان به فکرم نرسیده بود سایلنت کنم.
_نه بابا
_گوشیت رو بده ببینم
دستش رو دراز کرد. مانعش شدم
_میگم گوشی رو بده تخم سگ! فکر کردی من کورم نمی بینم مادرم رو چجوری نگاه می کنی
_نکن سهیل…
_امشب تو نختون بودم. تو نخ هر دوتاتون بودم. یعنی خیلی وقته اون نگاههای هیزت رو می دیدم ولی می گذاشتم به حساب اینکه تو هم مثل خیلیهای دیگه فقط نگاه می کنی. منه خر از کجا باید می فهمیدم کارت به جایی رسیده که ترتیب ننه ام رو میدی…د بده اون سگ مصب رو… می خوام ببین مامان جنده ام واسه توی حرومزاده چه بلبل زبونیایی کرده
_سهیل…
توی اون کشمکش برای گرفتن و ندادن گوشی، لحظه به لحظه صدای سهیل، بلندتر می شد و خودش دیوونه تر
_گوشی رو بده بی همه چیز… بده اگه نه می کشمت حرومز اده…
بالاخره گوشی رو از دستم گرفت. می خواستم گوشی رو ازش پس بگیرم. دستم خورد زیر فرمون و منحرف شدیم و با ماشینی که از روبرو میومد شاخ به شاخ شدیم. تنها چیزی که از تصادف، متوجه شدم یه ضربه خیلی خیلی شدید بود. بلافاصله بعد از اون، وحشتناک ترین درد تمام عمرم رو تجربه کردم. دردی که غیر قابل تحمل بود. اونقدر شدید که نتونستم تحملش کنم و بیهوش شدم.
دو روز بعد توی بیمارستان و در حالی بهوش اومدم که پام پر از میله و پلاتین بود و نمی تونستم تکونش بودم. بالاخره دو هفته بعد بهم گفتن سهیل، در دم فوت کرده. شوک اتفاق، زن عمو الهام رو نابود کرد. ماه ها تحت درمان بود و آخرش موجودی در اون حد شاد، پر انرژی و قوی تبدیل به شبح گیج و منگی شد که امشب دیدی.

دوباره صورت سهیل توی ذهنم اومد. چشمهام گرم شد و دماغم تیر کشید. انگار چاقو انداخته بودن توی قلبم و دوباره دلم پاره پاره شد. می خواستم از درد و غصه نعره بکشم و زار زار گریه کنم. عوضش بیشتر توی خودم مچاله شدم و اشکها سرازیر شدن. صدای عمو هادی هم می لرزید و معلوم بود بدجوری منقلب شده
_متاسفم پسرم…
دستش رو گذاشت روی شونه ام
_بار سنگینی رو روی دوشت حمل می کنی…گریه کن بزار یکم سبک بشی
گریه کردم

نوشته: ساسان سوسنی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.