mame85 ارسال شده در 1 آذر، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر، 2024 یک سکس غیر منتظره، اما دلنشین! (( هشدار: این یک فقط داستان معمولی و شاید پر از ایراد اما متناسب با محتوای این سایت است، پس اگر دنبال یک شاهکار ادبی میگردید، بهتر است که وقت خود را با این داستان هدر ندهید)) چند روزی بود که همکاران رفته بودند مرخصی و من تنها بودم. اونشب حوصله شام درست کردن نداشتم، پس دوشی گرفتم و رفتم بیرون که هم وقتی بگذرونم، هم یک چیزی بخورم. بعد از کمی پرسه زدن توی مراکز خرید، رفتم به سمت یک فست فودی کنار ساحل، یک ساندویچ و در کنارش سیب زمینی سفارش دادم. تا ساندویچ آماده بشه، سیب زمینی رو گرفتم و توی فضای باز جلوی رستوران مشغول شدم. بازی بازی میخوردم و چشمام بی هدف بین آدمایی که در رفت و آمد بودند میچرخید که یهو از پشت سر دوتا دست روی چشمام قرار گرفت. پوست نرم و لطیفش نشون میداد که دستهای یک خانم است، خب با توجه به هوای فوق العاده جزیره، در اون موقع سال، هیچ بعید نبود که یکی از بستگان گذرش به اونجا افتاده باشه! اعضای خانواده که نبود پس شروع کردم به اسم بردن از دختر عمو، عمه و خالهها تا شاید شانسی یکیشون درست بیاد! بعد از بردن چندتا اسم خودش دستش رو برداشت، اما بلافاصله ضربه کوچیکی به پشت سرم زد و خندهکنان: تو اینجا چه غلطی میکنی؟! از دیدنش صورتش حسابی غافلگیر شدم، چون تنها کسی که تصورش رو هم نمیکردم روبروم ایستاده بود، یعنی بیتا! گمونم نزدیک به یکسالی میشد که ندیده بودمش. در حالی که من هنوز به خودم نیومده بودم یک تکه سیب زمینی برداشت و گذاشت توی دهنش. با کمی مکث، دستش رو دراز کرد به سمتم و خندهکنان: ای وای ببخشید، خودت میدونی که من سیب زمینی سرخ شده رو که ببینم دیگه کسی رو نمیشناسم. خب، چطوری جوجو؟! نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم. خندهکنان دست دادم و گفتم: بهبه، سلام بیتا خانم، تو کجا اینجا کجا؟! یکی دوتا شوخی کردیم و مشغول احوالپرسی شدیم. یک خانمی هم همراهش بود که اونم به رفتار بیتا داشت میخندید، سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و هنوز مکالمه ما تموم نشده، بیتا منتظر دعوت یا تعارف من نموند. بدون رودربایستی، نشست و همزمان با کشیدن ظرف سیب زمینی به طرف خودش، رو به دوستش: بشین، همینجا یک چیزی میخوریم! خانمه تعارفی کرد، اما با دعوت من اونم صندلی کنار بیتا نشست. طبق معمول تمام مدت زمانی رو که نشسته بودیم گفتیم و خندیدیم. بعد از شام هم دوری کنار ساحل زدیم و ساعت از دوازده گذشته، با عذر خواهی گفتم که من فردا باید برم سر کار. بابت شام تشکر کردند، اما قبل از خداحافظی، بیتا گفت که شمارهام رو بهش بدم. به شوخی گفتم شمارهم رو برای چی میخوای؟ چشمکی زد و به شوخی: ازت خوشم اومده، شاید خواستم باهات یک قراری بذارم! خندهکنان شماره رو دادم و با خداحافظی جدا شدیم. حالا این بیتا کی بود؟! یک دختر شوخ و با نمک و البته پر از انرژی، که در اصل دوست بهاره (همسر فرهاد، صمیمیترین دوستم) بود. از همون اولین ملاقات، خیلی زود خودمونی شد و معمولا با شوخیها و کارهاش سورپرایزمون میکرد. اولین تولد بهاره بعد از ازدواجش، فرهاد یک مهمانی دوستانه ترتیب داده بود. مهمانها تعدادی از نزدیکترین دوستان خودش و بهاره بودند. خب با توجه به اینکه اولین ارتباط دوستان بود، خیلی شبیه جشن تولد نبود تا اینکه یهو یک دختر با تیپی شبیه جاهلای دهه سی و چهل از اتاق بیرون اومد و شروع به رقصیدن به سبک بابا کرم کرد! یک دختر تقریبا تپل که البته تپلی قسمتهای تحریک کنندهش بیشتر از بقیه نقاط به چشم میومد! عشوه، لوندی و البته شیطنت رو چاشنی رقصش کرده بود و اولین غافلگیریش برای من هم همون روز رخ داد! در حالی که همه دورش حلقه زده و دست میزدیم، پشت به من، شروع به رقص باسن کرد و یهو خواسته یا ناخواسته باسنش رو به بهانه چرخوندن کشید به بدن من! با این حرکتش رنگ من شده بود عین لبو و بقیه هم داشتند قهقهه میزدند! ولی خب دروغ چرا، کشیدن شدن باسن بزرگ و گوشتیش روی دم و دستگاه هم چیزی نبود که ساده ازش بگذرم و تا مدتها ذهنم رو مشغول کرده بود. اون روز گذشت و با گذر زمان و دیدن چندبارهاش، کمکم به شیطنتهاش عادت کردیم. زیاد نه اما همون تعداد محدود هم توی برنامه های و مهمونی های فرهاد و بهار بود که میدیدمش. دیگه کشیدن لپ، بوس فرستادن و چشمک زدن وسط جمع، یک موضوع طبیعی تلقی میشد و ما هم بهش عادت کرده بودیم، پس کارهای امشبش دیگه برام خیلی عجیب نبود. عصر روز بعد تماس گرفت و بعد از کمی حرف های مرسوم و شوخی، گفت اگه کاری نداری، شب بریم یکم بگردیم. استقبال کردم، چون کاری که نداشتم و توی خوابگاه هم تنها بودم. وقتی که رفتم دنبالش، برخلاف انتظارم تنها بود. سراغ دوستش رو گرفتم، که گفت دوستش نیست و توی تور با هم آشنا شدهاند و الان هم با بقیه برای یک برنامه رفتهاند! هدف خاصی نداشتم و خیال میکردم میخواد توی شهر و مراکز خرید بگرده، اما بیتا پیشنهاد کرد که بریم بازی و سرگرمی! بولینگ، بیلیارد و انواع بازی های جورواجور رو سر زدیم. من که توی هیچ بازی حرفهای نبودم ولی بیتا هم اصلا هدفش بازی کردن نبود و تمام مدت یا در حال جر زدن بود یا مشغول مسخرهبازی و شیطنت کردن، از خراب کردن بازیهای من بگیر، تا توی قالب بچه ها رفتن و ادا درآوردن هنگام باخت برای نپذیرفتن نتیجه. بد نبود با کلکل و شیطنتهاش نه تنها به خودمون بلکه به اطرافیان هم خوش میگذشت، مثلا؛ توی بولینگ، انگشتان گوشتیش توی سوراخهای توپ جا نمیشد و میگفت که دلیل موفق نبودن پرتابهاش همینه، منتهی به کلمه انگشت اشاره نمیکرد بلکه با صدای بلند میگفت: قبول نیست آرش، مال تو کوچیکه، من باید کلی تُف بزنم تا بره توش! یا وقتی برای اولین بار همه پینها رو انداخت یهو جوگیر شد و خودش رو پرت کرد توی آغوش من! ناگهانی بودن حرکتش و شدت خنده باعث شد که هر دوتایی ولو بشیم روی زمین! یا توی اسکله تفریحی گیر داده بود که بره لبه اسکله و ادای رُز توی فیلم تایتانیک رو در بیاره! شاید به ظاهر خندهدار بود، اما با توجه به کمی اضافه وزن کنترلش توی اون وضع راحت نبود و مجبور بودم که از پشت چهار چنگولی بگیرمش تا مبادا بیفته پایین! اولش خیلی اهمیت نداشت ولی رفتهرفته این تماسهای فیزیکی مثل همین اتفاق، باعث شد که یکسری کنش توی من شکل بگیره و چند باری هم شیطنت مثلا ریز انجام دادم! مثل همین حرکت آخر، که به بهانه گرفتن، دستام روزیر سینه هاش حلقه کرده و هی ساعدم رو به طرف بالا میکشیدم خوشبختانه بعد از لحظاتی مسخره بازی، کوتاه اومد. منتهی برخلاف شکل رفتنش که از لای نرده رد شده بود، ت. رفته بود بالای نرده و گیر داده بود که بغلش کنم بذارم زمین! با حرص دستام رو بالای باسنش حلقه کردم و کشیدم تا بیارمش پایین، اما وسط کار یهو فکری به سرم زد. قبل از اینکه کامل بذارمش روی زمین، مثلا از کارش حرصم گرفته یک گاز کوچیک به سینهش که دقیقا مماس با صورتم بود، زدم! سریع بالاتنهش رو به عقب کشید و فقط یک آی کوتاه گفت. شاید همین عدم عکسالعمل منفیش بود که من رو جسورتر کرد تا یکسری خط قرمزها رو رد کنم. چند دقیقه بعد در حالی که یک گوشه ایستاده بودیم چشمش افتاد به یک لنج تفریحی که داشت مسافر سوار می کرد. آماده حرکت به اون سمت؛ آرش بریم ببینیم برنامهش چیه؟ درست پشت سرش بودم، قبل از اینکه حرکت کنه سریع دستام رو از پشت دور شکمش قلاب و محکم بغلش کردم و گفتم نه، دیگه دیره و اینا دوسه ساعت برنامه دارند! خنده کنان کمی تقلا کرد که به راهش ادامه بده ولی همین جنب و جوشش باعث شد که کیر منم بیدار بشه و خودی نشون بده! مطمئنم که متوجه تکون خوردن کیرم شد، چون یهو سکوت کرد و سرجاش میخکوب شد. چند ثانیه همانطور محکم بهش چسبیده بودم اما کیر لعنتیم داشت آبرو ریزی میکرد و هی شل و سفت میشد. آروم ازش فاصله گرفتم و به بهانه شام دستش رو کشیدم که بریم به طرف شهر، اما هنوز چند قدم نرفته بازم با شیطنت راهش رو کج کرد: آرش بیا بریم دیگه! محکم کشیدمش به طرف خودم و همزمان که دستم رو بردم روی پهلوی طرف مقابلش، همراه با خنده حرص آلودی گفتم: دختر دو دقیقه آروم بگیر، و خیلی آروم» تو دهن منو گاییدی امشب! صدای قهقههاش باعث شد که حرصم بیشتر بشه . دستم رو از روی پهلوش برداشتم و با حرص ضربه محکمی به باسنش زدم و گفتم: کوفت! شوکه از حرکت من خودش رو مقداری کشید به سمت جلو و همزمان که دستش رو روی باسنش گذاشت ، زل زد بهم و با مقداری عشوه: آییی، وحشی دردم گرفت! شاید هم من بی جنبه بودم و زیادی تحریک شده بودم ولی از لحن کلامش، سفت شدن کیرم رو با همه وجود حس کردم و به دنبالش رفتارم عوض شد! مجدد دستم رو بردم روی پهلوش و با کمی احساس به خودم چسبوندم. همزمان که حرکت کردم، بدون فکر به عکسالعمل احتمالی بیتا، آروم دستم رو از روی پهلوش کشیدم تا روی باسنش و جوری که جلب توجه نکنه و به صورت نوازش مالیدم به جای ضربه و آروم گفتم: آخه عزیز من ، چرا اینقدر سرکشی که آدمُ مجبوری میکنی از خشونت استفاده کنه! خنده کوچیکی کرد ولی رفتار اونم عجیب بود، فقط نگاه کوتاه و سریعی به صورتم انداخت و بدون حرف قدمهاش رو با من هماهنگ کرد! نمیدونم شاید اونم مثل من از ا این دست مالیها و اتفاقات تحریک شده بود اما عجیب بود که هیچ تلاشی برای جدا کردن دستم از روی باسنش نداشت! شایدم تمام شیطنتهای اونشبش عمدی بود و من زیادی پپه بودم. از قبل( به نقل از فرهاد) میدونستم که سالها پیش با یکی در ارتباط بوده و بند رو آب داده، اما توی این مدت آشنایی بغیر از شوخیهایی که گفتم چیزی ازش نشنیده و ندیده بودم. به هرحال اونم سی و چهار پنج سالش بود و شاید… به هر حال این تغییر و آروم شدن یهویی عادی نبود. در سکوتی عجیب با من همراه شد. تقریبا صد متری با ماشین فاصله داشتیم. برای اینکه اطمینان پیدا کنم که رفتارش ناشی از شوک نیست، مسیرم رو کج کردم به طرف پیاده رو، جایی که از بین درخت ها میگذشت و کمی تاریک بود. بعد از اطمینان از نبود مزاحم، آروم دستم رو روی باسنش حرکت دادم و بصورت نوازش شروع به مالیدن کردم. نیم نگاهی کرد ولی … بعد از چند قدم و عدم ممانعت بیتا دستم رو از کنار پهلو تا زیر بغلش کشیدم و بردم روی سینهش .بعد از گرفتن توی دستم مثل موم آروم فشار دادم! این بار دیگه حتی نگاه هم نکرد و فقط یک نفس عمیق کشید. با این وجود هنوز هم ترس این رو داشتم که یهو از اون شوکی که تصور میکردم، در بیاد و عکسالعمل منفی نشون بده، اما انگار نه انگار این همون بیتای پر شر و شور چند ساعت گذشته بود! تا رسیدن به ماشین دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و دست من هم هرز میچرخید. توی ماشین که نشستیم، چشماش رو بست و سرش رو به پشتی تکیه داد. حالا دیگه تغییر رنگ صورت و ریتم نفسهاش به وضوح دیده میشد. دست چپش رو که گذاشته بود روی کنسول گرفتم و مردد گفتم: میخوای بریم خوابگاه ما؟! چشماش رو باز کرد اما بدون اینکه سرش رو برگردونه،: مگه چه خبره خوابگاهتون؟! خب همین که نگفت نه، یعنی اینکه خیلی هم بی میل نیست! شستم رو پشت دستش حرکت دادم و منم خیره به جلو، به صورت شوخی با خودم مرور کردم: لاکپشت که نداریم روپایی بزنه، طوطیمون هم که اهل دود و قلیون نیست.آهااا، یادم اومد. سریع برگشتم به طرفش و ادامه دادم: ببین یک تراس داریم با ویوی ابدی، رو به دریا، که میتونی نهایت لذت رو ببری! کمی خیره شد بهم و یهو پوکید و دوباره مثل قبل صدای قهقههاش توی ماشین پیچید! شنیدین میگن وقتی طرف راست کرد دیگه هیچی براش اهمیت نداره؟ اون لحظه من دقیقا توی اون وضعیت بودم یعنی، خنده، گریه، سکوت و هر عکسالعمل دیگهای رو نشانه رضایت تلقی میکردم! واسه همین منتظر تموم شدن خندهش نموندم، یهو دستش رو ول کردم و توی یک غافلگیری یورش بردم به طرفش و بعد از یک بوسه ناگهانی به لپش، با لحنی خنده دار گفتم: جوووون، تپلی کی بودی جیگـــــــر؟! صدای خندهاش بازم بالاتر رفت و در حالیکه به شدت داشت میخندید، ماشین از جا کنده شد. بعد از لحظاتی خندیدن بیتا و یکی دوتا شوخی من، دوباره سکوتی عجیب بینمون حاکم شد. یک ربع بعد رسیدم. خوشبختانه صبح همون روز خدماتی شرکت خوابگاه رو تمیز و مرتب کرده و جای نگرانی نبود. در حالی که بیتا کنجکاوانه داشت خونه رو برانداز میکرد، من چایی ساز رو روشن کردم و از بیتا پرسیدم شام چی میخوره تا سفارش بدم. دوتا پیتزا سفارش دادم. بیست دقیقه به یازده بود. هرچند که هنوز اطمینان نداشتم، اما اگر اتفاقی هم قرار بود بیفته، نهایتا تا دوازده تموم میشد، پس تاکید کردم که ساعت دوازده بیاره! من هم بعد از سفارش فتم روی تراس پیش بیتا. آرنج هاش رو گذاشته بود روی نرده و کمی خم شده بود و به دریا نگاه میکرد. با وجودی که محو تماشا بود، متوجه حضورم شد، نیم نگاهی به عقب انداخت و خیره به روبرو: کوفتتون بشه، فکر کردم شوخی میکنی، واقعا عجب ویوی دارید! بیتا مانتو و شلوار گشاد و راحتی تنش بود و شالی که حالا دیگه افتاده دور گردنش بود. در حالت ایستاده مانتوش تا پایین باسنش میرسید اما حالا که خم شده بود اونم رفته بود بالاتر و برجستگی و چاک باسنش بیشتر از قبل به چشم میومد. کیر بی جنبه من که از همون لحظه بغل کردن و شیطنت روی اسکله به جنب و جوش افتاده بود، اما حالا دیگه با دیدن این نمای باسن بیتا، بیتابتر شده بود! از پشت بهش چسبیدم و همزمان با گذاشتن دستام به دو طرف باسنش، به شوخی گفتم: دست شما درد نکنه بیتا خانم، خودت میدونه که توی مکتب ما صداقت حرف اول رو میزنه! خنده کوچیکی کرد، باسنش رو منقبض کرد و کمی جلو کشید، اما منم با پر رویی جلوتر رفتم و بیشتر بهش چسبوندم و همزمان دستام رو بردم و گذاشتم روی شکمش! نمیدونم به عمد یا غیر ارادی، اما از راه بینی نفسی کشید و دوباره باسنش رو به عقب فشار داد. لحظات کوتاهی، هیچ کدوم حرکتی نکردیم و عین دوتا چوب خشک ایستاده بودیم. اما کیرم حالا دیگه کاملا سفت شده بود. با توجه به اینکه کلاهکش رو گذاشته بودم زیر کش شورتم تا برجستگیش به چشم نیاد، حالا که سفت شده دقیقا مماس با شیار باسنش بود. کمی دستام روی شکم وزیر پستوناش چرخید اما نمیخواستم که وقت رو هدر بدهم یا از اون حس و حال در بیاییم. همزمان با یک نفس عمیق همراه با خودم کشیدم به سمت عقب تا از لبه تراس فاصله بگیریم. هر چند که چراغ خاموش بود و بعید بود که کسی ببینه ولی بازم باید رعایت میکردم. حالا دیگه بیتا ایستاده توی آغوشم بود و فقط صدای نفسهاش رو میشنیدم. سرم رو تا کنار گوشش جلو بردم و در ادامه شوخیم، خیلی آروم گفتم: آره بیتا جون، به نظرم صداقت خیلی مهمه! انگار برخورد نفسهام به لاله گوشش، قلقلکش داد، سرش رو کمی خم کرد و همراه با خنده: تو هم که صادق!! قبل از این حرکتی کنه،بوسه آرومی به کنارش گردنش زدم و گفتم: شک داری؟! میتونستم به دروغ بگم یک دلفین داریم که ظرف میشوره، بیا بریم ببینش! ولی نگفتم.چرا، چون میخواستم بکنمت!! کمی طول کشید تا متوجه شد چی گفتم! یهو صدای قهقههش توی فضا پیچید. در حالیکه که اون داشت میخندید از فرصت استفاده کردم و دست راستم رو بردم لای پاش وگذاشتم روی کُس گوشتی و قلمبهش. در حالی که همچنان می خندید، همزمان که باسنش اومد رو به عقب، روناش رو به هم فشار داد، که باعث شد دست من لای پاهاش گیر کنه. چند ثانیه صبر کردم و فقط توی بغلم چلوندمش تا خندهش تمام شد و کمی عضلاتش رو شل کرد. به محض شل شدن انگشتم رو روی خط کُسش حرکت دادم و همزمان لاله گوشش رو با دندون گرفتم تا نتونه حرکتی کنه. هر دو دستش رو برده بود لای پاهاش و روی دست من، ولی تابلو بود که تلاشی نداره دستم رو برداره و همین باعث میشد که مصمم تر به کارم ادامه بدم. بعد از چند بار کشیدن انگشتام، پاهاش مقداری از هم باز شد و خیسی شلوارش رو در محدوده سوراخش احساس کردم . احتمالا تازه شروع شده بود چون فقط توی همون نقطه، خیسیش حس میشد. با رفتن دست دیگهم به روی سینهش دستای اونم اومد بالا اما فقط ساعد دستم رو گرفته و همراه با دست من که مشغول بازی و نوازش سینهش بود، حرکت میکرد. حجم پستوناش خیلی بیشتر از دستای من بود و توی دستهام جا نمیشد ولی جون میداد واسه بازی کردن و مالیدن. برخلاف خود واقعیش که بیشفعال، شلوغ و شیطون بود، انگار توی سکس، تنها یک مطیع و فرمان بر و منتظر حرکت بعدی من بود. در حالی که پاهاش بیشتر از قبل، از هم باز شده و دیگه جنب و جوشی نداشت، ازش جدا شدم و با گرفتن دستش به سمت داخل خونه هدایت کردم. وسط پذیرایی همانطور سرپا ایستادیم و کمی چونهاش رو بالا آوردم. نگاهی به چشمای بستهش کردم و با یکی دوتا بوسه ریز رفتم تو کار لباش و مشغول لب گرفتن شدم. وسط کار خندهم گرفته بود! متعجب چشماش رو باز کرد، لبش رو از توی لبام بیرون کشیده و خیره به چشمام: به چی میخندی؟! صدای خندهم بلندتر شد و گفتم: به تو! از غروب تا حالا، صد بار منو حامله کردی حالا فاز خجالتی گرفتی برام! خندهش گرفت، اما اجازه خندیدن بهش ندادم. همراه با یک ضربه کوچولو به روی پستونش گفتم زهر ماررر! و سریع دستش رو گرفتم و مستقیم بردم داخل شلوار و از زیر شورت رسوندم به کیرم! خنده روی لبش ماسید و هنوز به خودش نیومده دوباره لبش رو کشیدم توی دهنم و همزمان با گرفتن یکی از سینههاش توی دستم مشغول بازی شدم. دوباره چشماش رو بست و بی حرکت ایستاد. بعد از حدود سی ثانیه خوردن لبش و بازی با پستوناش بالاخره انگشتش رو کیرم لغزید! انگار داشت براندازش میکرد و کنجکاوانه روی کیرم میچرخید. کمی منتظر موندم تا ببینم چکار میکنه ولی خبری نبود. با حرص گاز کوچیکی به لبش زدم و دوباره خودم دستم رو بردم توی شلوارم و انگشتاش رو دور کیرم حلقه کردم. دستم رو که بیرون کشیدم باز خندهاش گرفت اما دیگه اهمیت ندادم و بعد از کشیدنش توی آغوشم دستام رو بردم روی باسنش مشغول ماساژ و مالیدن شدم. بیتا چند ثانیه دستش رو دور کیرم قلاب کرد و بعد به آرومی حرکتش داد. گرمی دستای گوشتیش حس خوبی بهم میداد و با ولع بیشتری ازش لب میگرفتم بعد از لحظاتی بازی از روی شلوار بالاخره وقتش رسید تا دستم رو ببرم توی شلوار و شورتش و باسنش رو لمس کنم. برخلاف دستاش پوست باسنش سردی جذابی داشت. به محض اصطکاک پوست دست من با باسنش، نفس کشداری کشید و خودش رو بیشتر بهم چسبوند. البته هرچی که وسعت نوازش و بازی دستام بیشتر میشد، کنش و بیتابی بدن بیتا بیشتر میشد و بیشتر دل به کار میداد. انگشتام که داخل شیار باسنش حرکت کرد، سرعت دست و لبای بیتا هم بیشتر شد و حالا دیگه داشت با تخمام هم ور میرفت. بعد از یکی دو دقیقه توی اون وضعیت بیخیال لباش شدم و بدون مقدمه روی دو زانو نشستم. دست بیتا از توی شلوار من افتاد و همزمان با پایین رفتن من به صورت ناخواسته دستاش اومد به طرف شلوارش، ولی دیگه دیر شده بود چون شلوار و شورتش تا روی زانوهاش پایین رفته بود، در حالی که لبخند روی لبش بود چشماش رو بسته و دستاش رو در طرف بدنش مشت کرده بود!. بی توجه به رفتار بیتا مثل یک گرگ گرسنه به طرف لای پاهاش یورش بردم و یک لیس جانانه به روی کُسش زدم! صدای نفس عمیقش آمیخته به هاییی، توی سالن پیچید! معلوم بود که بیتا حتی فکرش رو هم نمیکرده که کار به اینجا بکشه چون دونههای تازه جوانه زده موهای دور کُسش که به زبونم گیر میکرد نشون میداد حداقل دو سه روزی هست تمیز نکرده و از طرفی هم این همه فعالیت و بازی باعث شده بود که عرق کنه و پوستش مقداری شور بود. با این وجود برای منی که از آخرین سکسم حدود یکسال گذشته و بدجوری توی کف بودم، نه تنها اهمیتی نداشت بلکه عجیب هم لذت بخش بود. سریع شلوار و شورت رو کامل از پاش درآوردم و بعد مشغول شدم. برجستگی و تپلی کُسش به شدت تحریک کننده بود و باعث شد که بدون فوت وقت دست بکار بشم. تند تند لیس میزدم و همزمان هم انگشتام به یاری لبا و زبونم میومد. بعد از یکی دو دقیقه حرکت بی وقفه من، پاهای بیتا تا جای ممکن از هم باز شده و لرزش خفیفی هم توی روناش احساس میشد. دو انگشت یک دستم مشغول بازی و سرک کشیدن به داخل سوراخ کُسش بود و دست دیگه مشغول نوازش، مالش و بازی با رونها و باسنش بود و البته مدام با هم جابجا میشدند. توی اون لحظات در اصل فقط من فعال بودم و نهایت کار بیتا این بود، که دستش لای موهای من باشه یا کُسش رو به صورت من فشار بده! بعد از سه چهار دقیقه هم در حالی که لرزش روناش بیشتر شده و صدای آه و نالهاش بند نمیومد به صورت التماس گفت: آرش تو رو خدا بسه، نمیتونم سرپا بایستم! سریع بلند شد سر پا و در حالیکه هنوز مانتوش تنش بود(شالش رو خودش پرت کرده بود روی مبل) به پشت خوابوندم روی میز جلوی مبل و یک کوسن گذاشتم زیر سرش. اندازه میز جوری بود که فقط بالا تنهاش جا میشد و باید پاهاش رو جمع میکرد که این خیلی هم بد نبود و کار رو راحت میکرد، تنها نگران این بودم که میز تحمل وزنش رو نداشته باشه و بشکنه! با این حال بازم ریسک کردم. به سرعت بین پاها و روبروی کُسش روی دو زانو نشستم. و با گذاشتن دستام در پشت روناش پاهاش رو جمع کردم روی شکمش و دوباره مشغول لیسیدن و خوردن شدم. فکر کنم بیست ثانیه نشده بود ، که در حالی که خودش دستاش رو دور پاهاش قلاب کرده و بالا نگه داشته بود، جیغی کشید، البته با گاز گرفتن و فشار دادن لباش به هم صداش خیلی درنیومد! به گمونم وقتش رسیده بود. هرچند که اون هیچ کاری برای من نکرده بود، اما خوشبختانه کیرم همچنان مثل سنگ و مقداری مایع لزج از نوکش سرازیر شده بود. سریع شلوار و شورتم رو تا بالا زانو پایین کشیدم و با گرفتن کیرم توی دست مشغول مالیدن رو کُسش شدم. خوشبختانه بیتا کاملا آماده بود و واسه داخل کردن لهله میزد! کامل کیرم رو آغشته به آب دهن کردم و بعد از چند بار کشیدن نوکش به روی شکافش، تا پشت کلاهک فرو کردم. نگاه پر از شهوت، دل دل زدن، نالههای ممتد، و منقبض و باز کردن پاهاش از هم نشون میداد که کار سختی ندارم و بیتا خیلی زود کارش تمومه! کف دستم رو گذاشتم روی برجستگی بالای کُس و پایین شکمش و در حالی نگاهمون به هم قفل شده بود، بدون پلک زدن با یک فشار آروم اما پیوسته کیرم رو تا خایه فرو کردم. با تمام تلاشی که داشت اینبار نتونست جلوی جیغ زدنش رو بگیره و صداش رو کاملا رها کرد. همزمان با پیچ و تاب تنش، دستاش رفت به سمت سرشو لای موهاش و کمی سرش رو فشار داد! خودم دستام رو گذاشتم پشت روناش تا پاهاش همچنان بالا بمونه و مشغول نوازش و مالیدن شدم. بعد از یک مکث کوتاه تا بازیابی خودش و تکون دادن سرش به نشانه اجازه حرکت، خیلی نرم کیرم رو تا نصف بیرون کشیدم و دوباره فرو کردم. انگار داخل کُسش یک کیسه پاره شده و پوست کیرم آغشته به ماده سفید رنگی شده بود که دیدنش خیلی خوشایند نبود. برای اینکه چشمم به کیرم نیفته فقط تو چشماش نگاه میکردم و یواش یواش سرعتم رو بیشتر کردم. بعد از لحظاتی دوباره خودش پاهاش رو مهار کرد و در حالی که به آرومی تلنبه میزدم، خواست که سرعتم رو بیشتر کنم. همزمان با تلنبه زدن مشغول باز کردن دکمه های مانتو و بالا زدن تاپ و سوتینش شدم و بالاخره دستام رسید به پستونای گنده و سفیدش. تغییر حالتی نداشت ولی انگار بیتا ارضا شده بود، چون بدنش کاملا شل شده و بی حال بود، شاید همین هم باعث شد که من خیال راحت بشه و با سرعت بیشتری ضربه بزنم . بعد از چند ضربه عمیق و سنگین احساس کردم دارم نزدیک میشم. با بالا رفتن سرعت تلنبههام و بی محابا چلوندن پستوناش بیتا فهمید که دارم میام، با بی حالی هرچه تمامتر: آرش تو رو خدا تو نریزی بدبختم ک…! هنوز جمله اش تموم نشده بود که دستپاچه کیرم رو بیرون کشیدم و مشغول خالی کردن شیره جونم روی شکم و سینههاش شدم! البته تاپ و سوتین که چه عرض کنم یکی دو قطره روی صورتش و چند قطرهای هم روی مانتوش پاشید تا بالاخره از تب و تاب افتادم و بیحال و البته بی توجه به کثافت کاری روی شکمش خودم رو ول کردم سرم رو روی شکمش گذاشتم. بیتا هم پاهاش رو دور بدن من به هم چفت کرده و مشغول نوازش موها و قسمت بالای صورتم بود. بعد از حدود یک دقیقه که حالم کمی جا اومد سرم رو از شکمش جدا کردم. با صدای خنده بیتا، تازه متوجه عمق کثافت کاریمون شدم! یک طرف صورت و موهام آغشته به آب منی خودم شده بود. در حالی که اون ژست چندش شدن به خودش گرفته بود من بی توجه، پستون سمت راستش رو کمی بالا گرفتم و اون قسمت زیرش که مطمئن بودم آبی نریخته رو بوسیدم و با همراه با نوازش پستوناش گفتم: ممنون! انگار خوشش اومد و صورتش به حالت لبخند رضایت تغییر کرد. دستاش رو گرفتم و کمکش کردم تا بلند شد و همراه با خودم به طرف حمام بردم. بعد از خوردن شام و کمی جون گرفتن ساعت از دو گذشته بود که راند دوم سکسمون تموم شد، اینبار مفصل و طولانیتر بود و حال بیشتری داد، اما دیگه نای بلند شدن و تمیز کردن هم نداشتیم تا چه برسه که بازم بخواهیم ادامه بدیم. با همون وضع توی آغوش هم به خواب رفتیم. عصر روز بعد در حالی که سرکار در حال چرت زدن بودم، یک پیام ازش رسید، همراه با چندتا استیکر قلب: ممنون، شب فوقالعادهای بود! منم چندتا استیکر بوسه براش فرستادم و نوشتم من ممنونم که اومدی و شبم رو ساختی! و با چند ثانیه تاخیر: میشه امشبم مال من باشی؟! چند دقیقه بعد: شرمنده، فرصت نشد که بهت بگم، امشب ساعت هفت بلیط برگشت دارم! پایان نوشته: رسول شهوت آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده