رفتن به مطلب

داستان جنده و بیغیرت شدن زنم و من


kale kiri

ارسال‌های توصیه شده


زنم به مرور جنده شد منم به مرور بیغیرت - 1
 

این داستان واقعی و تلخ زندگی مشترک 15 ساله من با زنی که راحت فریب میخوره.
من شهرام 35 سالمه و خانمم مهسا 29 سالشه، ازدواج ما سنتی بود، موقع ازدواج ما مریم ی دختر سبزه لاغر اندام خوشگل بود که سینه هاش اصلا به سایز بندی هم نرسیده بود از بس کوچولو بودن، توی سکس هم بلاتکلیف بود، من حشری و داغ بودم اونم تمایل زیادی داشت ولی خیلی توی سکس بد بود، همش غر میزد و از درد مینالید و، نسبت به ناز نوازش خیلی بی تفاوت بود و فقط از سکس کامل گاهی لذت می‌برد و اغلب بدون ارضا شدن میگفت بسه دیگه تمومش کن و منم خودم رو خالی میکردم. توی ی شرکت کار پیدا کرده بودم و ناچار مجبور به مهاجرت به ی شهر دیگه شدیم. توی شهر غریب بودیم و گاهی خواهر و برادر و پدر و مادر یکی دو روز مهمون ما میشدن و دوباره تنها می‌شدیم.اون زمان تازه گوشی‌های هوشمند داشت وارد بازار میشد و سروکله ی برنامه هایی مثل لاین و وایبر و بعدا تلگرام پیدا شد. فضای مجازی پر از جذابیت باعث شد که ما هر دو درگیر ارتباطات مجازی و عضویت توی گروه‌های مختلف بشیم، من خودم توی چت با دخترای متعددی هم صحبت می‌شدم و گاهی حرف به سکس چت و… کشیده میشد. ولی فکر میکردم مهسا خیلی اهل این روابط نباشه، ی مدت که گذشت ی شب گوشی مهسا رو برداشتم توی گالری داشتم عکسها رو نگاه میکردم که ی پیام توی تلگرام از ی نفر با نام همایون اومد بالای صفحه، نوشته بود امشب منتظرتم خوشگله، میخواستم بازش کنم، گفتم اگه مهسا ببینه پیام‌ها باز شده ممکنه ناراحت بشه یا مخفی‌کاری کنه، داشتم فکر میکردم که چکار کنم، دیدم ی پیام دیگه اومد که گفته بود مهسا جونم کیرم امشب برات له له میزنه… میخواستم مهسا رو بیدار کنم و دعوا کنم، دوباره منصرف شدم، گفتم بهتره اول طرف مقابل رو بشناسم. گوشی رو گذاشتم سر جاش فرداش کلی پرس و جو گشتن توی اینترنت فهمیدم که میشه تلگرام رو هک کرد و فردا شبش که مهسا خواب بود با شماره مهسا روی گوشی خودم تلگرام نصب کردم. دیگه با خیال راحت به تلگرام دسترسی داشتم. ی مدت هر روز و هر شب تلگرام رو کنترل میکردم ولی چت فقط با آدمهایی داشت که از شهرهای دور مثل کرمان و زابل و اصفهان داشت. میخواستم بهش بگم ولی دوباره منصرف شدم با خودم گفتم اینها فقط چت کردنه هیچوقت اونها نمیتونن همدیگه رو ببینن. چند وقتی گذشت یه روز خواهر بزرگم با پسرش که 17 ساله بودن اومدم خونه ما، شب رفتیم پارک و فرداش هم من رفتم سرکار و خانمم با خواهرم و پسرش رفته بودن سینما و بازار و… سه روز موندن و بعد برگشتن. شب بعد از رفتن خواهرم دوباره رفتم توی تلگرام مهسا، دیدم ی چت هست به اسم سعید، بازش کردم دیدم پروفایل سعید، پسر خواهرمه که اومده بود خونمون. سریع رفتم از اول شروع کردم به خوندن، از احوالپرسی و مهمونی و… گفته بودن، تا ی جا سعید گفته بود خیلی خوش گذشت، مخصوصا توی سینما، مهسا هم گفته بود آره ولی من از استرس داشتم سکته میکردم چون مامانت ی لحظه دید دستت روی پای منه، سعید گفت آره منم ترسیدم ولی من اولین بار بود که کس ی زن رو لمس میکردم، مهسا گفت منم خیلی حال کردم، حال با استرس ی مزه دیگه داره و… کلی بعدش حرفه‌ای دیگه و تعریف از بدن همدیگه و…
بشدت کلافه بودم، نمیدونستم چکار کنم، از ی طرف زنم، از ی طرف خواهر زاده من، هر چی فکر کردم که چجوری با مهسا رفتار کنم و بهش بگم که متوجه شدم چیزی به ذهنم نرسید، از ی طرف نمیتونستم بی تفاوت باشم اولش با خودم فکر میکردم باید زنم رو طلاق بدم یا سعید رو بکشم، دوباره میگفتم بهتره ی جوری به خانمم تذکر بدم که تمومش کنه، قبل از اینکه کار به جاهای بدتری کشیده بشه، دوباره میگفتم اگه سعید متوجه بشه که من فهمیدم و کاری باهاش نداشتم هم انگ ترسو بودن و بی غیرتی میخورم، هم اون گستاختر میشه و بدون ترس به کارش ادامه میدهآخرش تصمیم گرفتم غیر مستقیم وارد عمل بشم، ی روز که مهسا داشت با ی نفر چت می‌کرد، از کنارش رد شدم و با عصبانیت بهش گفتم داری چه غلطی میکنی، با کی سکس چت میکنی، گفت چی میگی، سکس چت چیه، گفتم از کنارت رد شدم دیدم که نوشتی کیر، از اون انکار و از من اصرار گفتم گوشی رو بده ببینم، گفت نمیدم، منم برای اینکه چت هاش با سعید رو نبینم و مجبور نشم درباره سعید باهاش حرف بزنم، با عصبانیت تمام گفتم اگر ببینم با کسی چت میکنی یا رابطه های غلطی داری گوشیت مدرک جمع میکنم و میرم به بابات میگم، میدونم که از بابات هم مثل سگ می‌ترسی و هم خجالت میکشی… خلاصه بعد ی دعوای مفصل و قهر دو سه روزه چند روزی که تلگرام مهسا رو چک میکردم متوجه شدم که دیگه هیچ کار اشتباهی انجام نمیده. این قضایا گذشت تا اینکه دوسال بعد من ی کار توی شهر خودمون پیدا کردم و برگشتیم شهر خودمون بین فامیل و… توی این فاصله سعید هم سرباز بود. گذشت تا اینکه روز سیزده بدر شد و همه خواهر و برادرا وبچه هاشون و… رفتیم باغ پدری، سعید هم که چند روز قبل از عید خدمتش تموم شده بود و با دوتا دیگه از خواهر زاده هام که تقریبا همسن خودش بود مشغول ورق بازی و والیبال و… بودن، نزدیکای ظهر همه رفتن کنار جوی قناتی از کنار باغ رد میشد مشغول آب بازی و پاشیدن آب به همدیگه شدن، کم کم بزرگترا هم اضافه شدن و همه تقریبا خیس شده بودیم، هوا هنوز کمی سرد بود وبا لباس خیس آدم لرز می‌کرد. مهسا لباسش خیس بود، رفت داخل چادر مسافرتی لباسش رو درآورد و داد به من روی ی درخت نزدیک زغالی که برای جوجه کباب حاضر کرده بودیم لباسش رو پهن کردم خودم کنار آتیش نشستم و با داداشم صحبت می‌کردم، مهسا هم ی کاپشن از من پوشیده بود و زیپش را بالا کشید و اومد بیرون، مشغول صحبت بودم که ی لحظه متوجه شدم سعید که با فاصله از ما ایستاده بود داره لبخند میزنه، رد نگاهش رو دنبال کردم، دیدم داره مهسا رو نگاه میکنه که رفته پشت چادر مسافرتی و داره زیپ کاپشن رو بالا و پایین میکنه و سعید بدن لختش رو دید میزد، فهمیدم که برخلاف چیزی که تصور می‌کردم این رابطه تموم نشده. چیزی نگفتم، فقط حدود یک ساعت بعدش که مهسا بین خانمها نشسته بود و گوشی دستش بود ی پیام دادم به مهسا گفتم، هوا سرده مواظب باش سرما نخوری، ی استیکر خنده فرستاد و گفت چی شده نگران من شدی، گفتم هیچی فقط گفتم نکنه زیپ کاپشن باز بمونه سرما بخوری. گیام داد منظورت چیه، گفتم هیچی یعنی خیلی دوستت دارم نمیخوام سرما بدنتو لمس کنه. ی استیکر تعجب و خنده فرستاد و… اون روز گذشت ولی اصل ماجرا و قسمت تلخ ش باقی مونده…

ادامه دارد…

نوشته: شهرام

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.